کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

اون 5 مرد !


قطار مترو داشت به ایستگاه صادقیه نزدیک می شد .من هم چند دقیقه ای بود ایستاده بودم تا قطاربرسه و سوار شم . در همین حین قطار کرج هم رسید و موج کرجی ها به جمعیت منتظر خورد . قطار ایستاد و مردم با وحشی گری و هول دادن و تنه زدن داخل کوپه ها ریختند و سعی کردند یک جا بگیرن بشینن . من هم که همون جلو بودم تونستم یه جایی برای نشستن پیدا کنم .


هنوز درست جابجا نشده بودم که صدای عصبانی زنی رو شنیدم که داد می زد که مگه حیوونین ؟ این چه طرز سوار شدنه؟ مادرم رو له کردین. مگه پیرزن رو نمی بینین؟ که سر همه برگشت به سمت زن سی و خورده ای ساله ای که داشت این حرفها رو با عصبانیت می زد و دستش به دست پیرزن فوق العاده فوق العاده فرتوتی بود که با چشمهای نگران و وحشت زده به اطراف نگاه می کرد . هردوشون چادری بودند . می خورد بهشون که مال یکی از شهرستانها باشند . از نوع لباسها و لهجه زن .


-کی بهتون گفت بیاین تو واگن مردونه ؟

- برین تو زنا . سر بقیه هم داد نزنین 

-واستون کوپه جدا گذاشتن دو قورت و نیمتون هم باقیه ؟

- آقا جان ،دیگه مرد و زن کدومه ؟همه یکی شدند . انسان باشین . صدای زن ،رسا و محکم بود .


قطار راه افتاد و صداها افتاد و هرکسی مشغول کار خودش شد . عده ای چشماشون رو بستن و سرشون رو تکیه دادن ، عده ای هم موبایلهاشون رو درآوردن و مشغول بازی هاشون شدن ، کوپه حسابی شلوغ بود و مادر و دختر با هر تکونی به جلو یا عقب پرت می شدن . بین من و اونا تقریبا 5صندلی فاصله بود . پیرزن خیلی خیلی فرتوت بود .


من هم موبایلم رو درآوردم و هندزفری ام رو توی گوشم کردم و ادامه مستند انقلاب 57 رو که توی گوشی ام ریخته بودم تماشا کردم . یک دقیقه ای گذشت . سرم رو بالا کردم و دیدم اون پیرزن و دخترش هنوز سرپان . خدا خدا کردم که یکی از این کسایی که بهشون نزدیکترن بلند شن و جاشون رو به پیرزن بدن . اما هیچکدوم از اون 5 مرد اهمیتی به این قضیه نمی داد . دوباره به صفحه گوشی ام نگاه کردم . داشت روایتش رو از خرید اسلحه های آمریکایی و انگلیسی ارتش ،توسط شاه می گفت .


دل دل کردم . شیطون داشت گولم می زد که من هم به روم نیارم و بشینم سرجام . فاصله من هم که زیاد بود و از من توقعی نمی رفت . اونایی که باید پا می شدن کسای دیگه ای بودن نه من . اما دیدم نمی تونم بشینم و فقط به پیرزن که دیگه نتونسته بود سرپا بمونه و روز زمین ولو شده بود نگاه کنم . از جام بلند شدم و به اون 5 نفر اشاره کردم که هر کدوم بیان این طرف تر تا جا باز شه و پیرزن بگیره بشینه .


زن ، با همون صدای رسا و محکمش تعارف کرد . نمی خواد برادر ، شما خودتون بشینین . اما من اصرار کردم و اون 5 نفر خودشون رو کشیدن این طرف . پیرزن به سختی بلند شد و روی صندلی ای که براش خالی شده بود نشست و نفسی عمیق کشید .


سفره اشعار !


چند شب قبل رفته بودیم برای اولین بار خونه امیرحسین از دوستان دوره کارشناسی ، که تازه ازدواج کرده بود. امیرحسین ، بر خلاف من که طبع شاعرانه ندارم و بیشتر اهل نوشتن نثرم تا نظم ، طبع شاعری داره و توی فیس بوکش همیشه ابیاتی رو می گفت و می ذاشت و از وقتی که با ملیحه ازدواج کرده ذوقش شکوفاتر شده و بیشتر و عاشقانه تر شعر می گه مثلا این رو بخونین :

ولنتاین یا سپندارمذگان ؟!
چه فرقی می کند وقتی
هدیه ام لبخند تو باشد
پیچیده در برگ گلی سرخ .


ملیحه ، عروس خانوم کلی تدارک دیده بود و خوراکی ها و نوشیدنی هایی جدید و خاص برای ما آماده کرده بود که بیشترش رو تا حالا ندیده بودم و جالب این جا بود که اکثر اون خوردنی ها و نوشیدنی ها فرنگی نبوده و مال همین مملکت  بودند. خلاصه ضیافتی از رنگ و بو و طعم بر پا بود .


به باران گفتم که ببین عزیزم ، چه زنی گرفته امیرحسین؟ یه کمی هم شما برای من از این غذاهای رنگارنگ و متفاوت بذار روی میز که باران خانوم برگشته میگه که هر ووقت تو هم یه دونه از این شعرا برای من گفتی ، بنده هم میز رو پر از این غذاهای رنگارنگ می کنم !!


تقلب توانگر کند مرد را ! ( ایضا زن را !)


این جا تهران است ، صدای منو بعد از دادن 4 تا امتحان پشت سر هم میشنوین . فعلا زنده و سلامتم و به نظر میاد که پاسشون خواهم کرد . مونده دو تا دیگه که بعد از یه نفس گیری کوتاه ،اون دو تا رو هم هفته بعد می دم و این ترم خلاص !


چند روز قبل توی نمی دونم کدوم دانشگاه ،یه فتوایی از مکارم شیرازی رو به دیوار سالن امتحانات زده بودن که تقلب کردن در امتحانات حرومه و بچه ها عکس گرفته بودن و وایبر به وایبر رسیده بود به گروه وایبری ما توی دانشکده مون و شده بود اسباب شوخی و خنده بچه ها .


حالا کاری به شخص مکارم و یا بقیه علمای اعزام ! ندارم ، اما واقعا همینه دیگه . ماها خیر سرمون همه چیمون کاریکاتوری از واقعیته که موجوده ، درس خوندن و امتحان دادنمون هم همین جوره خب . این بابایی که داره سر امتحان تقلب می کنه و نمره می گیره و مدرک تخصصی می دن دستش ، خب فردا میشه مصدر یه کاری و یه قرون هم سواد نداره و می زنه کار رو خراب می کنه و جماعتی رو بدبخت میکنه خب !


شما چی می گین ؟


بعدا نوشت : شاید الان بعضیا بگین که مگه آدم فقط با تقلبه که صاحب یه مصدری می شه و . . . باید بگم بله اونام هست بدبختانه ولی صحبت الان من راجع به تقلب تو امتحانا بود .

 

 

 

امتحانات !!



آخه یکی بیاد بگه تو دیگه درس خوندنت چی بود ؟!!


هیچ چی دیگه من الان وسط امتحانام و از از فردا صبح  شروع میشن و 4 تاشون هم پشت سر هم هستن بی هیچ فاصله ای و من الان با گوشی موبایل این نوشته رو دارم می ذارم رو نت


و خواستم به این وسیله بگم که اولا ببخشین فعلا به کامنتاتون جواب نمیدم و ثانیا این که بازی وبلاگی جوگیریات امروز رو نمایی شد و بنده هم یکقطعه عکس ناقابل 4×6 اون جا دارم .


آرزومند دعای خیرتان هستم . رخصت



من خاطره باز


دیروز بعد از اتمام کلاسام دیگه نرفتم سر کار و با باران خانوم رفتیم دوتایی ،مجردی ، بیرون ! (آره دیگه لبخند بزنین ، وقتی شمام دارای دو فروند بچه بشین می فهمین که اگه یه موقعی بتونین با زنتون تنها باشین یعنی مجردی هستین !! ) یه کفشی برام خریده بوده که بزرگ بود و رفتیم عوضش کردیم و بعد راه افتادیم بریم دانیال رو از مهدکودک برداریم و بعدش هم بنامین رو از مدرسه . قبل از اون هم از داروخانه دارو خریدیم و اسم بنیامین رو کلاس انگلیسی نوشتیم که آموزش زبان دوم رو شروع کنه . دم کلاس زبان یه خشکبار فروشی ای بود که من به طور اتوماتیک رفتم تو و شانسی دست گذاشتم روی یه خوراکی ای و پرسیدم که این چیه که فهمیدم راحت الحلقومه و تندی کمی راحت الحلقوم خریدم و دوتایی تو ماشین خوردیم .


به باران گفتم وقتی من نوجوون بودم اولین بار اسم و تعریف خوشمزگی راحت الحلقوم رو توی رمان نوجوانانه شیر ، کمد و جادوگر نوشته لوئیس که چند سال پیش هم فیلمی از روش ساخته شد به اسم نارنیا ، خوندم و فهمیدم یه خوراکی خوشمزه ای به این اسم وجود داره ، حالا اصل نوشته چه شیرینی ای بود معلوم نیست ولی مترجم که به اسم همین راحت الحلقوم ترجمه کرده بود ولی نمی دونم که چی شده بود که تا حالا نتونسته بودم بخورم و این بار اوله که دارم می خورمش !


دوتایی کمی خندیدیم و بعد باران گفت برام جالبه که تو معمولا اولین اتفاقایی که برات رخ داده رو به یاد داری در حالی که من این طوری نیستم . باران راست میگه من خیلی از اولین چیزها رو یادمه .مثلا این که اولین باری که کتاب تن تن خوندم کجا بود ، اولین باری که اسکی کردم و از دره پرت شدم پایین چجوری بود ، اولین باری که لازانیا خوردم ، اولین باری که یه مرغ گردون درسته رو خوردم ، اولین باری که دست یه دختر دیگه رو تو دستم گرفتم ، اولین باری که قصه های مجید رو خوندم ، اولین باری که توی دروازه 11 گل خوردم و یه سری از این اولین بارهای دیگه .


یعضی آدما تو زندگیشون همین جوری جلو می رن و کاری به خاطره ها و گذشته هاشون ندارن ، اما من ظاهرا از اون دسته نیستم و مدام نگاهم به گذشته است و با خودم مرور خاطرات می کنم . خاطره بازم دیگه . و نمی دونم این صفت خوبیه یا نه . شما چی میگین؟