کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

مرداد 1390

معمم مترویی

 

اگه مثل من مترو سوار باشین، از دو سه هفته قبل از ماه رمضون به این طرف ، حتما با صحنه زیر مواجه شدین و اگه هم متروسوار نیستین میتونین حالا ببینین :

از روز اولی که این آقایون معمم رو دیدم که توی ایستگاههای مترو نشستن و جلوشون یه لپ تاپ بازه و روی تابلوی جلو رو و پشت سرشون نوشته طرح نسیم معنوی و مشاوره دینی و با خط ریزتری هم اضافه شده قرآن و حدیث ، احکام شرعی ، شبهات اعتقادی ، مباحث اخلاقی ، مهدویت ، چند جور برخورد از مردم دیدم :

عده ای با تعجب به اینها نگاه می کنن و رد می شن ، انتظار ندارن یه معمم غرفه دار ببینین !

عده ای مسخره شون می کنن ، که مثلا آخوند رو چه به لپ تاپ؟!

عده ای خوششون اومده و لبخند می زنن ، دیدن معمم وسط ایستگاه مترو براشون جالبه و خوشایند ،

عده ای می شینن و سوالای شرعی می پرسن ، خوشحال می شن که برای اشکال شرعیشون لازم نیست غروب برن از روحانی محل و پیشنماز مسجد بپرسن ، همین جا تر و فرز رفع شبهه می کنن  ،

و عده ای هم لجشون می گیره و بدو بیراه می گن ، که فقط اینجا تو دست اینا نبود  که این جا رم دارن به تصرف خودشون درمیارن ، کجا بریم که اینا رو نبینیم ؟

این عکس رو با اجازه همون آقای معمم گرفتم که قبلش ازم پرسید عکس رو برای چی میخوای؟ و گفتم می خوام درباره شون یه مطلب تو وبلاگم بذارم و اون هم رضایت داد .چنددقیقه ای هم نشستم و پرس و جویی ازش کردم و فهمیدم که اینها این کار رو زیر نظر حوزه علمیه قم انجام می دن و دوره‌های تخصصی ای از قبیل شگردهای تبلیغ، مخاطب شناسی و روانشناسی دیده اند و اکثرشون هم تهرانی هستن تا بتونن با مردم ارتباط بهتری برقرار کنن . یه سری کتابهای دینی هم کنارشون گذاشتن که با ۲۰٪ تخفیف بهتون می فروشن .

بعد یک ربعی کنار ایستادم تا ببینم مردم چی از اینا می خوان . دونفراومدن استخاره خواستن . یه پیرمردی در این باره سوال کرد که چرا امسال ماه رمضون دیرتر شروع شد؟ و چرا دوره جوونی خودش این حرف و حدیثا نبود؟ سه پسر جوون تیپ دانشجویی باهم اومدن نشستن و یکیشون راجع به این سوال کرد که بالاخره ما محصول تکاملیم یا یه دفعه ای از خاک آفریده شده ایم ، همون جور که تو قرآن نوشته شده؟ یه زنی اومد و این قدر آروم چیزی پرسید که نشنیدم . یکی هم با عجله رسید و بهش گفت حاج آقا ایستگاه دروازه دولت با کدوم خط باید برم؟!

....

کامنت برگزیده

سارا گفته : اگر برابری لحاظ میشد، خیلی مشعوف! می شدم. مثلا یه سنی و زرتشتی و مسیحی و ..(یعنی حداقل، ادیان مورد قبول) هم دو تا میز اون طرفتر ترویج و رفع ابهام دینشون رو می کردند، و من مسلمان می تونستم برم و بپرسم این مذهبتون چی چی میگه. دلم می خواد به جای سرچ توی اینترنت برم و از متخصصش! بپرسم که دین شما چی میگه و چیا رو قبول دارید و ... . یعنی اگر همچین کسایی توی مترو میز! داشتند، من حتما میرفتم می نشستم مثل این آقای توی عکس سوال میکردم.
این حس که فقط این آقایون اجازه این کار رو دارند و من به عنوان انتخابگر!، یک گزینه بیشتر برای انتخاب ندارم، دلخورم میکنه. حس خوبی از این عکس ندارم.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


عقاب 5ساله ام

 

بنیامین عزیز و دلبند من

شاید آن موقع که جوان و برومند شدی و آماده حرکت به سوی آینده ، بندی تو را از رفتن به جلو باز دارد.این بند می تواند بندی باشد نامرئی و بافته شده از تارهای ابریشم و زربفت . بندی باشد که نخواهی و دلت نیاید که آن را ببری.

دیشب که 5 شمع قرمز روی کیک تولدت را فوت کردی و اصرار هم داشتی که کیک را خودت با چاقو ببری و بدهی دست ما ، این فکر در ذهنم ایجاد شد که پسر ما چند وقتیست که دارد مسیر استقلال را طی می کند . حقیقتش این بود که در آن زمان دو حس متفاوت در یک زمان برایم ایجاد شده بود . بخشی اش،غرور بود و بخشی از آن،غصه. مغرور بودم که در این 5سال سعی کرده ایم تو را پسری مسئول و مستقل بار آوریم و سعی و تلاش ما بی ثمر نبوده و در خوب مسیری قدم برداشته ای و غصه دار بودم از این که همین استقلال تو باعث می شود که از ما فاصله ای بیشتر بگیری .

اشتباه نشود و این دومی را با خودخواهی یک آدم معمولی یکی نگیری که فراز دیگریست . عشق پدر و مادر به فرزند واقعا عشقی بی توقع و منت است و این آگاهی برای من که فرزند پدر و مادرم (پدر بزرگ و مادربزرگ تو) بودم حاصل نشده بود تا وقتی خدا تو را به ما داد و لمس کردم محبت پدر و مادر به فرزندشان از چه جنسی است. پدر و مادر همیشه دوست دارد و می طلبد که فرزندش در کنارش باشد و در دوران کهنسالی بیشتر . این غصه من هم از همان رنگ است و این همان بند است .

اما بدان و آگاه باش که پدر دوری فرزند را تاب می آورد اگر این دوری برای پیشرفت و ترقی اش باشد. پس امید زندگی ام بنیامین جان من ، در آن هنگام بند بگسل و برخیز ،بپر چون عقابی تیزبال که البرز کوه را زیر بالهای گسترده خویش گرفته ،فاصله گرفته از مرغان خانگی حیاط های محقر و دلگیر و افق های دور دست را پیش رو دارد . دوست دارم در آن زمان بتوانم من هم در کنار تو باشم و این پرواز جانانه را با هم تجربه کنیم ولی اگر هم من نبودم یا نتوانستم ،تو از خواستن و استقلالت دست نکش و بپر . بپر ، ای عقاب تیز پرواز من .

....

کامنت برگزیده

رگبار می گه : دوستای خوبی که زحمت کشیدین و تولد بنیامین رو بهش و به ما تبریک گفتین از همتون واقعا ممنونم . حتی این دنیای مجازی هم شادی ها و مناسبتهای خاص خودش روداره که قلب رو شادمان می کنه . یکیش محبت این گونه شماست . متشکریم .

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  22 نظر


غوره و مویز

 

1-نشسته ام و روزنامه می خوانم . تقریبا 4سال قبل .خبرهای اقتصادی را . خودروسازان در راستای کاهش اتکا به درآمدهای نفتی به جهان خودرو صادر می کنند. در دل خرسند هستم . خبر خوبیست . البته دل مشغولی ای هم دارم . با این کیفیت نازل و با این رقابت جهانی در صادرات خودرو این کدامین کشورها هستند که خریدار خودروهای پر عیب و علت ایرانی شده اند ؟ به تدریج مشخص می شود که ونزوئلا ، بلاروس ، سنگال ، سوریه ، افغانستان و عراق ، هستند که بیشتر به نظر می رسد که موفقیت صادرات به آنها نه از کیفیت و قیمت رقابتی ما بوده بلکه مصلحت اندیشیهای سیاسی زمینه ساز گشته است .

2-نشسته ام و روزنامه می خوانم . همین روزها . خبرهای اقتصادی روزنامه را . هوگو چاوز ونزوئلا مریض و مشکل دار شده و ملتش پیگیر برکناری اش هستند ، اوضاع بشار اسد سوریه نابسامان و درگیر با مخالفانش است ، روابط دیپلماتیک با سنگال قطع شده .،از آذربایجان و بلاروس مدتهاست صدایی شنیده نمی شود البته خوشبختانه فقط این عراق است که همچنان خودروهای ما را می پذیرد فعلا . این یعنی روند نزولی صادرات پرسرو صدای ما .

3-گره زدن دم اقتصاد به دم سیاست همین است دیگر و اصلا عجیب نیست که به یک غوره سردیمان بکند و به یک مویز گرمی .

 ....

کامنت برگزیده

حاجی پیسکولوسکی گفته : حاجی جون ، من یک دوست سوری دارم و اتفاقا جالبه که بدونید ، هیچ کشور عربی ای ، فرهنگش نزدیکتر از سوریه به ما نیست ... مردم فوق العاده با ادب و متفاوت از بقیه جهان عرب داره . خلاصه اش که توی فیس بوک یک کلیپ گذاشته بود و زیرش نوشته بود ، ( البته با عربی دست و پا شکسته ی من ، بنظر میاد که نوشته بود ) ، "خودروی ملی سوریه " ، ویدئو رو که دیدم ، دیدم ای داد سمنده ، براش نوشتم " اهلا و سهلا، خلاص" ! خلاصه که پرسیدم قیمتش چنده ، یک 5 میلیونی در میومد به پول خودمون... زت زیاد حاجی

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  9 نظر


تته پته

 

واقعا از مردم در تعجبم که چه گیر سه پیچی داده اند به خاله نرگس ( آزاده آل ایوب) مجری شیرین و مسلط برنامه کودکانه رنگین کمان و سوتی ای که داد. از همون نوع گیرهایی که به سیاستمدارها داده میشه برای اثباتش فقط کافیه تو گوگل بزنین فرنود +خاله نرگس + ... و دستتون میاد که چه خبر شده !!

خب خواهرای من ، برادرای من چه توقعی ازش داشتین مگه؟ وقتی که صحبت کردن از عادی ترین چیزها درتریبون های رسمی ما تابوست و یهو جلو دوربین صحبت از ... می شه ، انتظار داشتین این دختر بیچاره چی کار کنه ؟ خودتون رو بذارین جای اون . بالاخره کارمند همون صداسیماست دیگه . باید چی می گفت؟

اصلا تا حالا برای خودتون پیش نیومده که یه جایی غافلگیر بشین و حرفای نامربوطی بزنین که بعد خودتون هم خندتون بگیره؟! نه خداییش پیش نیومده ؟

 

+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  20 نظر


پیله

 

ملت بی تفاوتی شده ایم مجموعا .

اگر در هرجای دنیا اتفاق مهیب ، فاجعه انسانی ، زلزله ای بنیان کن ، سیلی ویرانگر ، کشتاری وسیع ، .... اتفاق بیافته هم ، ما، من و شمای ایرانی ککمون هم نمی گزه و مشغولیم به رتق و فتق امورات خودمون .

امروز مرگ دسته جمعی در اثر گرسنگی سومالی ، دیروز کشتار مردم سوریه ، پریروز کشتار مردم بحرین ، پس پریروز سونامی و زلزله ژاپن ، چند روزقبلش سیل پاکستان ، چند روز قبل ترش جنایت روسها در چچن ، چند روز عقب ترش نسل کشی در روآندا ، و همین جور بگیر و برو جلو ....

هیچ کدوم از این ها به ما ربطی نداره ، هیچ کدومشون !

...

کامنت برگزیده

 ارکیده نوشته : چرا... خیلی وقت ها ربط به بی تفاوتی نداره، بعضی وقت ها نمی دونی چطوری باید ابراز وجود و یا هم دردی بکنی...
این عکس ها،‌اون شماره حساب هایی که اعلام کردند برای کمک... دلت می خواد سهیم باشی و یکسری احساسات قشنگ رو نذاری تو وجود کشته بشند ولی نگرانی که واقعا پول به دست مستحقش می رسه؟؟ واقعا این ها بازی دیگه ای نیست؟؟؟
می خوای وجدانت رو راحت تر کنی یاد چند بچه سرطانی که توی یه زیر زمین نمور زندگی می کنند می افتی و می گی اینها نزدیک ترند و خیالم راحت تر...
از تمام بی ارزش شمردن جون و شخصیت آدم ها تو تمام دنیا دلت به درد می آد ولی چیکار می تونی بکنی وقتی بهت یاد داده شده جون و وجود خودت هم در سطح همون هاست... جز اینکه صدات در نیاد و ه این فکر کنی تا کی؟؟؟؟؟؟؟!!!!

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


همسرم باران

 

اگر خاطرتان باشد چند روز قبل مکالمه کوتاهی را که بین من و بنیامین انجام شده بود را برایتان آوردم ( در این جا ) . چیزی بود که به نظرم شنیدنش از دهان یه بچه 5ساله بامزه بود . اما برخلاف تصورم خود مادر بچه ، باران جان ، اصلا از این تعبیر خوشش نیامد و کلی هم از من دلخور شد. جالب این جا بود که آن تعداد از خواننده هایی که زحمت کامنت نویسی را هم برایم می کشند هم خوششان نیامد و طی یادداشتهایی مراتب اعتراض خودشان را اعلام کردند!

و اما دیروز باران برای من یادداشتی نوشت که دلم می خواهد شما هم عیناْبخوانیدش :

همراه وهمدل من 

سالها درکوچه باغ زندگیمان با هم همگام و همقدم بودیم وتوهیچ گاه قلمت را به طنزی برایم به سخره نگرفتی وتوهیچ گاه مادریم را ،عشقم رادرنظرم این گونه حقیرانه به تصویرنکشیدی

که تورا این گونه باورنداشته ام که هیچ گاه ندانستم که چطورسبزینه کودکیت راباکودکی پسرت درآمیختی ومرا باتلخی رنگ های سیاه وسفید نقاشی کردی

که من براین باور تلخ گریستم که شاید این گونه بودنم این گونه مهرورزیدنم این گونه نگاه کردنم این گونه زنانه وار بودنم برایم در دادگاه همسر وپسرم ،حکم خدمتکاربودن را رقم زد

وچقدر تاسف انگیزاست ویران شدن چیزی که خوب بودنش رامومن بوده ام ومن آنچنان بی تاب درسراب خواستنهای دیگری درنگاه فرزندم دویده ام که هروله صفا ومروه ای را برایم لمس میکند

ومن اکنون با چشمهای خالی به افقهای دورزندگی ام می نگرم که در انتهای کوچه باغ زندگی فرزندم مرابه چه نام و معنا خطاب می کند.

و این هم جواب من به او :

عزیزم

واقعا تفاوت است بین کاری خواسته و ناخواسته .

اول از همه بگویم که نوشته ات واقعا قشنگ بود به حدی که با خود فکر کردم ای کاش هر از گاهی می آمدی چیزی دراین صفحات می نوشتی و من و جماعتی را مستفیذ می کردی و اگر بهانه نوشتن های تو ،گله کردن از من باشد ،ظاهرا باید هر از گاهی این بهانه رابه دستت دهم! و خاطرم آورد که در ابتدای آشناییمان چندین بار متنهای ادبی ای را که نوشته بودی نشانم دادی ولی به تدریج و در کوران زندگی این متن ها نیز کم و کم تر شدند و به حدی که اصلا از یادم رفته بود که همسرم چه قلم شیوایی دارد .

من همانطور که بخودت هم شفاهی گفته بودم و در این جا هم مکتوبش می کنم که هم خودت بخوانی و هم بقیه دوستان عزیزم ، نیت خاصی در نوشتن آن دیالوگ نداشتم . فقط این بود که احساس می کنم بد نیست بخشی از پستها را هم اختصاص بدهم به شیرین زبانیهای این دوره از سن بنیامین که عزیز هردوی ماست و بیشتر دست پرورده توست تا من .

اما شاید هم باید سهمی از این خبط را به این وام دهی که من مرد هستم ، جسماً و روحاً، و هنوزهم که هنوز است از بسیاری از پیچیدگیهای روح زن ناآگاه ، هنوز هم . چیزی که برای من ساده و سرراست است شاید برای تو  دارای انحناها و پیچیدگی های خاص باشد که من هنوز نتوانسته ام از پس آن انحنا به دنیا بنگرم .

و این را همیشه ، همیشه ی همیشه ، مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که دانسته تو را بیازارم یا به خشم آورم. هرگز پیش نخواهد آمد.

 ....

کامنت برگزیده

ساراگفته : باران خانوم خیلی زیبا می نویسند. و کسی با این شیوایی قلم، حتما حساس تر هم هست.

زنها و مردها اگر اینقدر متفاوت نبودند، زندگیشون در کنار هم معنایی که الان توی نوشته های شما دو نفر هست رو نداشت. اگر شما و باران خانوم هر دوتون، زیبایی یا غم یا ... هر چیزی رو یکسان و یک شکل ببینید، شاید جذابیت لحظه ها کم بشه.

وقتی مکالمه شما و بنیامین رو می خوندم، به خودم گفتم چقدر تعاریف و جوابهای ما برای بچه ها باید با ریزه کاری همراه باشه که خدای نکرده، برداشتشون چیزی نباشه که در واقعیت و در قلب ما نبوده. و تصورم این بود اون دیالوگ برای این در وبلاگ نوشته شده که "این نکته" رو یادآوری کنه. ولی خب دیدم واکنشهای زیادی رو از طرف خواننده ها در پی داشت.

 پیوست (اضافه شده در سه شنبه ) : باران که کامنتهای شما رو خوند براتون مطلبی نوشت که این جا می آورمش

هم اندیشان من سلام
من بارانم .همسررگباری که گاه قطره های پرشتاب متنهایش تنم رابه لرزه درمیاره و
هم آوایی اش بادردمندان درد را,به مرز استخوانم میرسانه وگاه لطافت قلمش مرا به مانند دخترکی کناربرکه زندگی به هیاهو وا میداره
قبل ازهرچیز ازاینکه برمن منت گذاشتیدو ارج نهادید برکاغذی که سیاه شده بود درلحظه های پریشانی ممنونم.راستش درکناراون دلم خواست دلتنگی هایی که مرا
براین باور داشت که این گونه بنویسم رابه همه نگینان این وبلاگ بازگو کنم.
1-کودکان فرشتگان الهه واری هستند که دنیا راباسیرت دل می نگرنند وچه بسا گاه
استناج های کودکانه شان که دران غیر از عشق .پاکی و صداقت چیزی نیست مارا به فصل تنیدن پیله های خودباورانه نزدیک کند.
2-انسان هادرزندگی نقشهایی روباکارگردانی خودشان ایفا میکنند نقش همسر.
نقش پدر.مادراما گاهی فرد اونقدر در یه نقش فرو میره که دیگه جداشدن ازاون نقش حتی برای لحظه ای عذابی است بر ترک وابستگی های تنیده شده دراون نقش واون جاست که نگاه کسانی که اون رو در داشتن این نقش یاری کرده اند اون رو گاه خوشحال وگاه دل ازرده میکنه.این نگاه تماشاچی نیست که اونرو به وجد یا غم میاره اون قضاوت همراهانت است نسبت به باورهای تو از این نقش
3-درچارچوب مقدس خانواده زن ومرد حکم بادبانهای کشتی رادارندمهم نیست که تواین کشتی سکان به دست کی باشه مهم اینه که سرنشینان کشتی همیشه سعی کنند دراقیانوس پرتلاطم زندگی دست تو دست هم باشند.شاید تلخی کودکانه که در نگاه بنیامین بود مرا برای همه باورهایی که درهدایت کشتی داشتم غمزده کرد.
شاید من هیچ گاه درطلب سرمشق کردن مشقهای زندگی دیگران نبوده ام شاید من درطلب برابری چشمها برای شنیدنها .گوشها برای دیدنها ودلها برای لمسیدن
بوده ام که اگراین طور بود کلمه ای به نام برابری خریدار و فروشنده ای نداشت
که این باورمن دربرابری است .و درنهایت من هم مانند شما برانم که خانواده
قویترین بنیاد اجتماعی است ولی مطمئن باشیدگاهی گردباد جامعه می تونه پایه های استوار اعتقادات را بلرزانه ممکن پررنگی حضور پدرومادراین پایه هارو نریزانه ولی میتون اونها روتامرزخمودگی خم کنه.واین نگاه زنی است که مادربودن را لمس کرده

 

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  15 نظر


مچ گیری غافلگیرانه

 

تو این روزای اول ماه رمضون خیلی ها از هم می پرسن فلانی روزه ای؟ روزه نیستی؟ به توچه آخه که یکی دیگه روزه هست یا نیست؟ بازجویی می کنی؟ جالبه که اونهایی هم که نیستن خودشون رو مجرم می دونن و سعی می کنن یه دلیلی برای روزه نبودنشون بیارن که نکنه طرف مقابل یه جور بدی راجع بهشون فکر کنه . این اتفاقی بود که پریروز که تو جلسه ای بودم افتاد و یادآورییم کرد که چه ملت دو رو و مزوری هستیم و من رو یاد یه خاطره بامزه از چند سال قبل تو همین اواخر مرداد انداخت.

بنیامین 1ساله شده بود و باران و من تصمیم گرفتیم که یه سفری بریم چون تو 1سال قبلش به خاطر بچه هیچ جایی نرفته بودیم و حتی پامون رو از تهران هم بیرون نذاشته بودیم . یه مقدار این ور اون ور کردیم و تصمیم گرفتیم با آشا و شوهرش بریم ترکیه ،کوش آداسی . جاتون خالی واقعا سفر خوب و فرحبخشی بود و خاطره آرامش بخش ازش زیاد دارم ولی اینی که می خوام بگم مربوط می شه به پارک آبی اونجا به نام آدالند .

این پارک این قده شادی و سرگرمی داشت که صبح ما رفتیم توش تا غروب که درب پارک رو می خواستن ببندن و ما بیایم بیرون اصلا نفهمیدیم چه جور به ما گذشت از بس خوش و عالی بود . یکی از قسمتهای جالب این پارک که کلی هم طرفدار داشت جایی بود به اسم "رقص باران" که از کف زمین آب فواره می زد و روبروش یه سن بود و و موزیکهای شاد و مفرحی پخش می شد و ملت هم می اومدند روی اون فواره ها و بزن و برقص و ...و از بالا و پایین هم تو اون گرمای 40درجه  بهشون آب می پاشید ( یه جورایی مثل همین پارک آب و آتش خودمون تو تهران!) روی سن هم خواننده بود و حرکات موزون و از این جور چیزها . جمعیت قابل توجهی اونجا بودن .

یه دفعه دیدیم آشا بدو بدو اومد پیش ما که وای آبروم رفت! گفتیم : «چی شده ؟»  گفت:«داشتم منم اون وسط برای خودم می رقصیدم که یکی از خانمهای همکارم رو دیدم که اون هم داشت با بیکینی اون وسط بپر بپر می کرد و شلنگ تخته می انداخت . هم زمان اون هم منو که مثل خودش پوشیده بودم دید و جفتمون وا رفتیم و من در رفتم اومدم این ور نمی دونم اون کجا در رفت؟»

اون موقع آشا به عنوان کارشناس تو یه شرکت دولتی بزرگ مشغول کار بود . ما همه خندیدیم و گفتیم: « خب عیبی نداره هر دوتون هم رو دیدین» آشا گفت:« ولی فکر کنم برای اون بنده خدا بدتر شد.» گفتیم : «چرا؟ »گفت: « آخه دختره ، رئیس دفتر حراست اداره مونه!» ما گفتیم:« نه!» گفت:« آره . تازه از این هام هست که چادر بلند و مقنعه چونه دار و اینها می پوشه و معروفه به گیر دادن به پرسنل!!!»


+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  6 نظر


روزه گیر قطبی

 

اگه فکر میکنین که روزه گرفتن 16ساعته خیلی زیاده باید بهتون بگم که "وسام عزاقیر" لبنانی ساکن قطب  شمال این جوری فکر نمی کنه چون اون الان داره با 21 ساعت روزه گرفتن، طولانی ترین روزه جهان رو می گیره! اون از 2 صبح که سحری می خوره تا 11 شب که موقع افطارشه چیزی نمی تونه بخوره و باید روزه باشه! اون جا فاصله زمانی بین نماز عشاء و نماز صبح تنها نیم ساعته .

این آقا که اونجا یه رستوران راه اندازی کرده و فلافل و شاورما می فروشه ،از شغل و فروش خود به شدت راضی است و می گه: «مردم این منطقه استقبال زیادی از غذاهای من می کنن زیرا تنها رستورانی هستم که این نوع غذاها را می فروشم». همچنین اون تنها مسلمونیه که در اون منطقه زندگی می کنه.  
(لینک خبر اصلی )

این خبر جالب منو به این فکر فرو برد که آیا اگه اسلام به جای منطقه خاورمیانه در منطقه اسکاندیناوی نازل می شد آیا همینی بود که الان هست !؟ شما چی فکر می کنین ؟

 ....

کامنت برگزیده

232 گفته : اگر اسلام در اسکاندیناوی ظهور می کرد احتمالا الآن نژاد ما با وایکینگ ها قاطی شده بود و همه ما مو زرد و چشم آبی بودیم!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


نبرد با خرچنگ ها

 

فرق آدمهایی که فقط حرف می زنن با آدمهایی که عمل می کنن چیه؟ فرق آدمایی که می شینن یه کنار با آدمایی که وارد گود می شن چیه؟ فرق آدمایی که فقط غر می زنن با آدمایی که راهکار نشون می دن چیه؟

خانوم "سعیده قدس" نویسنده "کیمیا خاتون" رو که یادتونه؟ روز دوشنبه درباره کتابش نوشته بودم . اون روز دیده بودم اسمش برام آشناست ها . اما توجه نکرده بودم. امروز ناگهان متوجه شدم که ای بابا ، قربون حواس جمع! این خانوم سعیده قدس همون بنیان گذار موسسه حمایت از کودکان سرطانی محکه که قلکشون سالهاست تو محل کارمه و  چند سال قبل هم روزنامه‌ی "وال استریت ژورنال" اسم خانوم قدس رو در فهرست ۵۰ زن برتر جهان اون سال این روزنامه، قرار داده بود که .

این ماجرای سعیده خانوم قدس از وقتی شروع می شه که دختر ۲ساله اش سرطان می گیره و خوشبختانه به تدریج و با معالجات صورت گرفته خوب می شه . بیشتر افراد این موقع که می رسن چی کار می کنن؟ سعی می کنن گرفتاری های قبلی رو از یاد ببرن و به زندگی عادی خودشون برگردن و هیچ چیزی رو که نشون از اون گذشته تلخ باشه رو نگه نمی دارن .

ولی ایشون چی کار کرد؟ راهی رو می ره برخلاف اکثریت مردم عادی . سعی می کنه که از تجربیات و گرفتاریهای اون موقع خودش درس بگیره و نذاره از یادش بره که معالجه یک کودک سرطانی چه هزینه و گرفتاری هایی داره و چقدر اون موقع خودش دلش می خواست کسی بود که بهش تو اون زمینه کمک می کرد . پس تلاش می کنه که این گرفتاری و هزینه رو برای بقیه گرفتارهای این عرصه ، با تشکل و نهاد و با کمک چند آدم خیر و نیکوکار کم رنگ کنه و قدم تو راهی سخت و پر مانع می ذاره و از زیرزمین آپارتمانی شروع می کنند. این اتفاقا مال سال 70 بود .

این طوریه که در تمام طول این 20سال گذشته "محک" به عنوان یک نهاد غیردولتی، تونسته نظر مردم  رو جلب کنه و فی المثل بیمارستان فوق تخصصی ای در دارآباد تهران راه اندازی کنه در حال حاضر هم در حدود ۵۰۰۰ کودک سرطانی را تحت پوشش خود قرار داده و این ممکن نبوده مگر با تلاش و پشتکار و از خودگذشتگی سعیده خانوم قدس و جمعی دیگه از هموطنهای من و شما .

 پیوست : اگه دلتون خواسته یه جورایی به محک کمک کنین و راهش رو نمی دونین روی این لینک  کلیک کنین . شما رو به وبسایت محک هدایت می کنه و می تونین اطلاعات خوبی در باره اشون پیدا کنین. خود خانم قدس هم وبسایت جداگانه ای به زبان انگلیسی داره که اگه روی این لینک کلیک کنین می تونین اطلاعات جامعتری درباه ایشون پیدا کنین .

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  14 نظر


غیرتی ها

 

وقتی سوار مترو می شم ، اصلا نمی تونم طرز فکر مردهای متاهلی رو بفهمم...

که متعصب اند و غیرتی و با نگرانی و خشم به هر جنس ذکور دیگه ای خیره می شن که نکنه الان به زن من نگاه کنه یا گوشه کیفش بگیره به گوشه مانتوی زن من...   

و اون وقت به جای این که زنش رو بفرستن واگن خانمها ...

ورشون می دارن میارن تو واگن شلوغ شلوغ مردونه و مجبورن دوتایی یه گوشه به زور وایستن!!!

....

کامنت برگزیده

گلی گفته : راستش بر خلاف دوستان که غیرت رو چتر حمایت ، نشانه علاقه و یا عرض اندام آقایون به همدیگه می دونن ، من غیرت از این نوعش رو فقط کم پنداشتن عقل و قوه تشخیص خانم می دونم . این جور مردا فکر میکنند زنشون نمی تونه از پس خودش بربیاد و خودشون باید گارد بگیرن . خیلی زشته مخصوصاً وقتی به نوع پوشش پارتنرشون گیر میدن دیگه زشت تر هم میشه . تعجب می کنم از بعضی از خانمها که از به هیچ انگاشته شدن ، لذت هم می برند ! 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


کیمیای رومی

 

اولا ورود به ماه رمضان را خدمت تمام روزه گیر ها و روزه خورهای عزیز تبریک عرض می کنم و برایتان آرزو دارم که بتوانید از برکات روحانی و معنوی این ماه بهره مناسب و مطلوبی ببرید و روزه گیرها هم به روزه خورها کم گیر بدهند و بیشتر از نخوردن حواسشان به در پوستین دیگر خلائق نیافتادن باشد شاید کمی آدم تر گردند .

و اما بعد ... دیروز که با بنیامین سری به شهر کتاب زده بودیم تا برای خودش کتابی انتخاب کند و برایش بخرم ،خودم هم گشتی زدم و در قفسه ها چشمم به کتابی افتاد با عنوان "کیمیا خاتون" و فونت ریزتری در زیر عنوان ،چاپ بیست و چندم . درجا یاد خبری افتادم از چند ماه قبل که داریوش مهرجویی قصد دارد تا این کتاب را با بازی گلشیفته و چند بازیگر مشهور بین المللی به زبان انگلیسی بسازد و یاد فیلم کوتاهی دراین باره که در فیس بوک دیده بودم و مهرجویی،گلشیفته و سعیده قدس نویسنده رمان درباره فیلم آینده صحبتهایی کرده بودند... و یادم افتادکه موضوع این رمان را به طور مختصر در "پله پله تا ملاقات با خدا" زرین کوب خوانده بودم .

 

کتاب را برداشتم و تا آخرشب خواندنش را تمام کردم . داستانی جذاب و گیرا که با نثری فاخر نوشته شده و من خواننده را چنان با کیمیا خاتون نزدیک کرد که جایی خواندن را ناگهان ترک کردم تا بیش از این بر شمس و بیش از او بر مولانا خشم نگیرم!

سعیده قدس با هنرمندی داستان زندگی کیمیا خاتون که دختر همسر دوم مولانا است و شمس دل به وی بسته و خواستار ازدواج با او می شود را بیان کرده است . مولانا هم مثل تمام مردان معمولی آن عصر عمل کرده و دختر 17ساله را که عاشق پسر دوم مولاناست به اجبار به پیرمرد 60ساله می دهد. ازدواجی که سه ماه بیشتر دوام ندارد. شمس تبریزی پیر نسبت به زن جوان و زیبارویش حسود است و گاهی بدبین. در پایان داستان، کیمیا خاتون بر اثر کتک هایی که از شمس خورده است، به حالت اغماء می افتد و ...

وقتی رمان را تمام کردم و اندکی از فضای احساسی به وجود آمده فاصله گرفتم دیدم که نباید خرده گرفت بر مولانا و شمس که آنها انسانهای دوره خویشتن بودند و هرچه پاک و افلاکی ، بالاخره  باز انسان بودند و در زمانه دیگری می زیسته اند و نباید با عینک امروز بر خوادث دیروز نگریست و قضاوت کرد .

اما هنر سعیده قدس این بود که کیمیا ،این شخصیت مهجور را از زیر ، تشعشع  مولوی و شمس به ما نشان بدهد و ما را به اندرونی مولانا ببرد و با بخشی دیگر از شخصیت او آشنا کند . اگر هنوز این کتاب را نخوانده اید پیشنهاد می کنم که حتما بخوانید .

پیوست ۱: برای دیدن فیلم مصاحبه مهرجویی و گلشیفته در باره پروژه کیمیای رومی این جا را کلیک کنید و برای اطلاعات بیشتر در این باره روی این جا .

پیوست ۲: برای خواندن دو نقد دیگر از کتاب روی این جا  و این جا ، کلیک کنید .

....

کامنت برگزیده

 الی گفته : من به دلیل شغلم حدود چهارسال با مثنوی و مولانا درگیر بودم ... بعد در خلال کار حکایتهای جالبی میخوندم...این کتاب هم خیلی خوب و دوست داشتنیه...من دوستش داشتم هرچند این خیالی بودن حکایتها از شمس و مولوی و حتی سعدی که داشتم باز روش کار میکردم گاهی دیو میسازن گاهی فرشته...ولی خوب حس خوبی داره خوندنشون.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه دهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  9 نظر


نکته!

 

بنیامین : پدر؟

من : بله؟

بنیامین :خدمتکار یعنی چی؟

من : یعنی کسی که میاد توی خونه ها . خونه رو تمیز می کنه ،ظرفها رو می شوره ، لباسها رو میشوره . از این جور کارا دیگه .

بنیامین :پس مامان باران خدمتکار ماست .

من : بله؟!!!

....

کامنت برگزیده

کتایون  گفته : تقصیر شماست که توضیح نصفه کاره میدین!باید میگفتین که ساعت کار مشخص داره،ازش پذیرایی هم میشه، دستمزد هم میگیره،زبونش هم درازه!اونوقت عمرا با مامانش اشتباه می گرفت.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  14 نظر


ملاقات با خرده خانوم

 

ساعت ده صبح- طبق آخرین قراری که با همسر محترمه موسوم به باران خانوم داشتیم وتصمیم گرفته ایم که بلیطی تهیه کنیم و به تاتری برویم ، برنامه های سالنهای تاتر را چک می کنم . به نظرم میرسد که تاتر خرده خانوم به کارگردانی کیومرث پوراحمد به وقت و موقعیت ما می خورد.

ده و بیست دقیقه صبح – قبل از این که بلیط بگیرم . آشا به من زنگ می زند واز من می خواهد که برای او وشوهرش هم بلیط بگیرم که چهارتایی برویم تاتر . لازم به ذکر است که قرار است بنیامین را بدهیم دست مادربزرگش تا بتوانیم برای اولین بار در 6سال اخیر به تاتری برویم .

یازده صبح – خیلی آن لاین و بی دردسر از پشت میز کارم بلیط می خرم و فی المجلس 80هزارتومان پول سیاه از حسابم کم میشود و به حساب گیشه تاتر واریز می شود . عصر اینترنت است دیگر . کمی برای گرانی بلیط دلخورم ولی خب لابد تاتر همین است . بالاخره 6سال است که نرفتیم تاتر .

دو بعد از ظهر – روی تخت فیزیوتراپی دراز کشیده ام و دقیقه ای چندین شوک به زانوهایم وارد می شود .هوای بیرون ناجوانمردانه گرم و هوای داخل بسیار مطبوع است . نفر بغلی تخت من که رسما خوابیده و خرناس مبسوطی می کشد .

چهارو نیم بعد از ظهر – به باران زنگ می زنم و می گویم که من دیگر خانه نمی آیم و خودش با آشا و شوهرش بیاید تاتر خانه هنرمندان ایرانشهر و من هم خودم را از سر کار برسانم آنجا . قبول می کند .

هفت بعد از ظهر – همه همکاران رفته اند سر زندگی خودشان و من تنها مانده ام . برای رفع بیکاری کمی مدل اتاق و میز کارم را عوض می کنم . بیش از حد طول میکشد . حکایت بناست که نوک کلنگش به بنایی نباید گیرکند .

هفت و پنجاه دقیقه عصر – برای این که دیر نرسم ناچار ،سوار یکی از این پیک موتوریهای گذری می شوم . بنده خدا مال شهر دیگری است و آدرس را نمی داند . به دوهزار تومان راضی می شود که مرا از ترافیک رد کند و به موقع برساند .وقتی می رسیم خودم به او سه هزار تومان میدهم . وجدان درد گرفته بودم .

هشت و ده دقیقه شب – به گیشه اسمم را می گویم و چهار بلیط را در یک پاکت خوشگل به من می دهند .جنس بلیطها هم از کاغذمرغوب است .

هشت و سی و پنج دقیقه شب – هنوز باران ، آشا و شوهرش نیامده اند .گشتی در پارک می زنم تا ببینم چه خبر است و چه می کنند جماعت هنردوست و هنرپرور ؟ پارک خوبی است که تا به حال نشده بود که اینجا قدم بزنم . محیط شاد، جوانانه و هنردوستانه ای دارد . بیشتر تردد کنندگان لباسهای خاص و متفاوت از کوچه و خیابان به تن دارند .

هشت و پنجاه دقیقه شب – آشا و شوهرش ، باران و من در کافه هنرمندان نشسته ایم و آشا سفارش نان پنیر سبزی داده .می آورند و تند تند می خورند . درب تاتر را ساعت 9 می بندند . بلند که می شویم، زن کافه چی برای هر لقمه نان پنیر از ما 3000تومان می گیرد!

نه و ده دقیقه شب – سر جایمان نشسته ایم و تمام صندلی ها پر هستند . دم در کیومرث پوراحمد را با موهای پر و یک دست سفید و دماغ عقابی اش می بینم که نشسته و چیز می نویسد . خوشحال می شوم . یک بار دیگر هم او را از نزدیک دیده ام . تشییع جنازه علی حاتمی بود .

نه و بیست دقیقه شب – بخشهایی از سلطان صاحبقران علی حاتمی نمایش داده می شود و بازی جمشید مشایخی در نقش ناصرالدین شاه و پرویز فنی زاده در نقش ملیجک . کلی خوش خوشانم می شود . فیلم با قتل ناصرالدین شاه در حرم عبدالعظیم قطع می شود .

نه و سی و پنج دقیقه شب – هنرپیشه ها می آیند و می روند . منتظرم که داستان اصلی شروع شود . گلاب آدینه در نقش دده خانوم واقعا بامزه است .

ده شب – نمایش تخت حوضی است . زمان شب قتل ناصرالدین شاه . خرده خانوم صیغه دست نخورده ناصرالدین شاه بوده و حالا انداختنش از کاخ بیرون . دده خانوم را هم که کلفت بوده همین طور . جفتشان میروند خانه یک صاحب منصب مغضوب پیر برای کارکردن . ملیجک خاطرخواه خرده بوده و دنبالشان می آید تا منزل صاحب منصب قدیم . خرده خانم و میرزا بنویس صاحب منصب عاشق هم می شوند و ....

ده و بیست دقیقه شب – حوصله ام سر رفته . داستان بیش از حد کشدار شده . شوهر آشا راحت برای خودش گرفته خوابیده . باران هم که چشمش تزئینات قاجاری صحنه را گرفته به من نشان می دهد و برای سالن پذیرایی خودمان پیشنهاد می کند.

ده و بیست و نه دقیقه شب - فضا بیش ازحد جدی است که بتواند خنده ای از تماشاچی بگیرد مگر جایی که سعی شده شوخی نرم بالای ۱۸بکنند . آن موقع ملت پقی می زنند زیر خنده و شوهر آشا را از خواب می پرانند . بنده خدا بنظر خسته می آید .

ده و پنجاه دقیقه شب – بالاخره تاتر تمام می شود و ملت بلند می شوند به دست زدن . من هم خواه ناخواه بلند می شوم و دست می زنم ولی نه چندان با اشتیاق . توقعم بالاتر بود . کیومرث پوراحمد جلوی سن می آید و هنرپیشه ها را با دست نشان می دهد .گلاب آدینه که به روی صحنه می آید دست زدنها دو چندان می شود و سوت هم اضافه . خوشحال هستم که تمام شده .درست است که هنرپیشه ها بازی های خوبی ارائه کردند اما ظرفیت این داستان به نظرم حداکثر 60دقیقه بود نه 100دقیقه .

یازده و پانزده دقیقه شب - موقع خروج داوود رشیدی کارگردان نمایش آقای اشمیت کیه را که در سالن بغلی اجرا شده بود را می بینیم . ماشاالله هزار ماشاالله  اصلا به آدمهای ۸۰ساله نمی خورد. شاید دفعه بعد به دیدن تاتر او برویم . نمایشنامه های خارجی استخوان دار ترند .

یازده و بیست دقیقه شب - آشا پیشنهاد می کند قبل از رفتن به خانه هایمان کمی در پارک بنشینیم . من و شوهر آشا خودمان را به نشنیدن می زنیم . فردا باید صبح زود بلندشویم . از آنها خداحافظی می کنیم .

 ...

کامنت برگزیده

ارکیده  گفته : نفری 20 هزار تومن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه خبره آخه؟؟؟؟؟ احتمالا برای پول بلیط بوده که اینقدر کش دادند که صدای کسی در نیاد بابت پول بلیط!!!!! ما یه نفر رو داریم که برامون سرچ می کنه و کاراهای خوب رو حتی میره تو صف می ایسته و بلیط می گیره و هرچند با کارت دانشجویی نصف قیمت برای خودش می افته ولی با ما سر شکنش می کنه و ... ولی واقعا فکر نمی کنم این چند وقته 20 تومن پول بلیط داده باشم!!!!!!! حتی کار مهرجویی رو!!!!!!!!!!!!

 

+ نوشته شده در  شنبه هشتم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  6 نظر



باهوش ها

 

مطلب دیگری که به نظرم رسید اگر اطلاع داشته باشید خوب است این است که اگر نوشته روز یکشنبه را که در باره بابک بختیاری بود خوانده باشید متوجه شده اید که در سطری از آن به IQ  او اشاره ای کردم. بهره هوشی مطلبی است قابل توجه . می خواستم امروز بگویم تا یادآوری کنم که این امر عجیب و غریبی نیست که یک نفر با آی کیو بالا بتواند به درآمد بالایی هم دست پیدا کند . اشتباه بسیار مصطلحی در بین بسیاری از ما ایرانیان شایع است که گمان می بریم ما در هوش و استعداد سرآمد ملل عالمیم و شاهدش را هم برندگان المپیادهای دانش آموزی و چندتن از مشاهیر ایرانی الاصل در عالم پزشکی و علوم فضا می آوریم و ... و این که چرا با این همه نبوغ چرا نتوانسته ایم به مکان در خور خود در این جهان دست یابیم فقط تقصیر چندین نفر دیگر است و کذا .

اما باید بگویم که زهی خیال باطل هموطنان باهوش من! در تحقیقات نسبتا خوبی که بوسیله دو دانشمند اروپایی انجام شده ،ارتباط مستقیمی بین هوش و درآمد ملی ملتها یافته اند که رتبه IQ  ایرانیان در بین 184کشور مورد مطالعه ، 94است یعنی ما در کره زمین ملتی هستیم با هوش کاملا متوسط ! جالب است که بدانید ملت اکثر کشورهای مطرح دنیا بهره هوشی بالاتری نسبت به ما دارند . کلیه کشورهای شرق آسیا ، کلیه کشورهای اروپایی ، آمریکا و کانادا ، روسها و اقمارشان ، ترکیه و عراق ، .... بهره هوشی بالاتری از ما دارند.

بله این گونه است متاسفانه و فعلا هم کاری جز پذیرش این واقعیت عریان نمی شود کرد .اگر هم حرف مرا قبول ندارید برای تعمیق در این مطلب این سه منبع را مطالعه کنید : 1- هوش ایرانی ها رو به کاهش است ،  2- ارتباط درآمدملی با هوش ، ۳-آی کیو و نابرابری جهانی (همراه با جداول و نمودارهای بسیار خوب)

ممکن است شما خواننده عزیز و گرامی اتفاقا آدمی باهوش با IQ بسیار بالایی باشی و این آمارها را قبول نکنی ولی باید توجه کنی که این میانگین بهره هوشیست که بین تو و هم وطنانت .نکته تاسف باری که در این مطالعه به چشم می خورد این است که درآمد پایین به صورت فزاینده ای باعث نقصان هوش و نقصان هوش نیز باعث در آمد پایین می شود و این سیکل معیوب کماکان ادامه دارد .

اما خبر خوب هم این است که قرار نیست این حرکت مداوم به سوی پرتگاه ادامه یابد اگر من و شما ( بله همین خود شما که داری این چند خط رو می خوانی) از نظر دور نداریم که می شود هوش را مانند هر چیز انسانی دیگری پرورش داد و نسل به نسل بالاترش برد . مثلا می توانیم به تفاوت جثه نسل امروز با نسل دیروز اشاره کرد که در اثرتغذیه مناسبت تر ایجاد شده و همین را تعمیم دهید و مهمتر این که برای اداره زندگی و رشد اجتماعی این فقط IQ نیست که موثر است بلکه عامل دیگری نیز دخالت حتی بیشتری دارد به نام EQ یا هوش هیجانی که کاملا قابل یادگیری و تربیتی است و پیشنهاد می کنم این مقاله  را درباره آن بخوانید. 

پس فعلا و دست به نقد برای تقویت روحیه همه بلند و یکصدا بگوییم که هنر نزد ایرانیان است و بس!

....

کامنت برگزیده

ستاره  گفته : خوب هنر با آی کیو فرق می‌کنه اما خدایی ایرانی هنرمنده... ولی من که خیلی با هوشم... احتما اون رتبه رو هم به خاطره امسال من ایرانیا کسب کردند... اما اگر یه آمار در رابطه با اعتماد به نفس بگیرند ایرانیا اول می‌شن!!

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  2 نظر


همیشه شادان

 

چه بسا که از چیزی اکراه داشته باشید، ولی خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست دارید که شر شما در آن است  .خداوند می داند و شما نمی دانید!

                                                                             بخشی از سوره بقره

این همون چیزیه که معتقدین به توحید بهش میگن توکل کردن . یعنی این که اگه تلاشت رو کردی و به نتیجه دلخواهت نرسیدی زانوی غم بغل نگیر و غصه زیاد نخور . اگه معتقد به آفریدگار یکتا باشی خواهی فهمید که در این کار خیری بوده که بهش نرسیدی . بارها شده من خودم کاری رو نتونستم انجام بدم ولی مدتی که گذشته بود فهمیدم نه بابا چه خوب شد نتونستم .

ارکیده عزیز تو کامنت پست قبلی برام نوشته که : بعضی وقت ها بی دست وپابودن ها به گفته خودتون یکی از موهبتهای خداست که به همه بندگانش این لطف رو نمی کنه پس قدرشوبدونید. درهای بهتری که باعث موفقیت بیشتر می شوند همون دریه که چشم بقیه بهش نخورده و...

دیدم راست میگه واقعا چه بسا این نعمتیه که نصیب من شده که نتونم از اون راهها پول در بیارم و تلنگری بهشه بهم تا بتونم فکرم رو بیشتر به کاربندازم . این چیزیه که نشونم می ده که این موضوع نمی تونه بی حکمت باشه . یادمه چند ماه قبل تو صف بلند پمپ بنزینی ایستاده بودم و ماشین ها متر به متر جلو می رفتند تا به پمپ بنزین برسند . تو یکی از این وقفه ها که بین ماشین من با ماشین جلوییم فاصله افتاده بود ، یک فولکس واگن از بین راه رسید و خودش رو بین من و  جلویی جا کرد . هم حوصله دعوا نداشتم و هم این که دیدم تو اون ماشین 5نفر پسر با قیافه شر نشستن و سرشون درد می کنه برای دعوا . چیزی نگفتم . اونا جلوتر از من بنزینشون رو زدن و رفتن . اما هنوز از پمپ ینزین درست وارد خیابون نشده بودن که یه کامیون محکم زد به جلوی ماشین اینا و یه نیم دور چرخوندشون و جلوی ماشینشون رو درب و داغون کرد .

اگه اینا با قلدری جلوی من نپیچیده بودن احتمالا کامیونه به من زده بود!! این همون اکراه من از عمل انجام شده بود ولی خیر من در اون قرار داشت  .

پیوست : دوستایی که ترجمه قرآن را خواسته بودند می تونن سوره یوسف رو از این جا دانلود کنند . نظرتون رو اگه در باره اش بدونم واقعا خوشحال میشم .

....

کامنت برگزیده

وحید گفته : .فقط باز باید مواظب باشیم تا تنبلی خودمون رو با این مسایل قاطی نکنیم.باید حواسنمون به مرز باشه. درضمن طبق قانون جهان های موازی،شما اگر پیاده می شدی و دعوا می کردی،ممکن بود خیلی چیزها عوض بشه.نه اونا تصادف بکنن و نه شما.هیچ وقت نمیشه گفت چی میشه.ممکن بود اصلا شماها کلی در گیر بشین و اونجا اونقدر وقت بگذره که کامیونه هم بیاد رد بشه و بره. با جهان های موازی که اشنایی داری؟

  

+ نوشته شده در  سه شنبه چهارم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  10 نظر


افکار جدید

 

شغل من طوریه که برای موفقیت دراون باید خیلی قالتاق باشی وهفت خط تا بتونی به مشتری ها دروغهای غلاظ و شداد بگی ...، جنس تقلبی بخری و به اسم جنس اصل بدی دست خلق الله ...، جنس دزدی هم به پستت خورد رد نکنی و با مال فروش کنار بیایی...،  زیر پای همکارت رو با روشهای ناجوانمردانه خالی کنی که با مخ بیاد زمین...، دم مامور خرید رو بسیار مرغوب ببینی و جنس 1000تومنی رو فاکتور کنی 2500تومن و ... با شرکتها و اداره جات مصرف کننده شدیدا زد و بند کنی و براشون فاکتورهای سوری بزنی و حق الزحمه ات رو بگیری و ...از همین قسم کارهای خوب و پسندیده دیگه .

این جوریه که شما می شی یه بیزنیس من موفق و کارکشته و پولدار که خرت همه جا میره و چن وقت بعد هم همه هم صنفی هاتون به سرتون قسم می خورن و می گن فلانی دیگه به اسب شاه می گه یابو .

و چون من آدم بی دست و پایی هستم و هیچکدوم از این کارهای نون و آب دار رو بلد نیستم انجام بدم ، به نظر خودم در شغلم چندان موفق نیستم و بعد از 15سال کار کردن ، یه آدم معمولیم تو این صنف ، در حالی که کسایی که درست با من یا بعد ازمن اومدن سرکار ، همشون الان مال و منال خوبی به هم زدن .مثلا یکیشون که درست 2ماه بعد ازمن اومده سر کار ، سال قبل یه مغازه خرید به مبلغ یک میلیارد تومن ! اما من هنوز هم که هنوزه باید با یه تلاطم بازار، دست و دلم بلرزه که چی؟ نکنه یه خسارتی بهم بخوره و نتونم از پسش بر بیام و کارد مستقیم بشینه رو استخون !

اما همه اینها مال قبل از دیروزه که سرگذشت بابک بختیاری رو خوندم و نوشتم براتون . یعنی اینو الآن فهمیدم که نمیشه که برای پول در آوردن فقط به اون راههای ناصواب تکیه کرد. پس جای هوش و پشتکارم کجاست؟ چرا دنبال راههای بهتری نگشته ام تا به حال؟ چرا همش فکر می کردم راه پول در آوردن همون پاراگراف اوله ؟ طرز تفکرم صحیح نبوده .وقتی یکی می تونه ده بار شکست بخوره و بلند بشه من چرا نتونم؟

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  10 نظر


بابک غیرمایوس !

 

می خواهم بگویم که علت العلل بدبختی های ما به خود خودمان بر می گردد ، نه به آمریکای جهانخوار ، نه به اسرائیل غاصب ، نه به حکومت ، نه به دولت ، نه به چمی دانم این و آن . فقط و فقط به خودمان بر می گردد . به قول شاعر از ماست که برماست !

دیروز که درباره برند آیس پک نوشتم موقعیتی شد که درباره موسس این شرکت کمی مطالعه کنم . بابک بختیاری 3۳ساله که ایجاد کننده ۱۳۰ فروشگاه در داخل و خارج از ایران (۱۱۸ شعبه در ایران و ۴ شعبه در امارات و ۸ شعبه در کشورهای هندوستان، مالزی، تایلند، سنگاپور، ونزوئلا، سوریه، انگلستان و کویت) است یک خود ساخته واقعی ست .

او وقتی نوجوان بوده جلوی منزلشان بساط پهن می‌کرده و نوشابه و کیک می‌فروخته و بعد از مدتی که در ساختمانی ساکن شده اند که تعداد زیادی خانواده در آن بود،بروشوری چاپ کرده که ساندویچ‌هایی با قیمت مناسب می‌فروشیم. ساندویچ‌های خوشمزه‌ای را در خانه درست می‌کرده  همسایه‌ها زنگ می‌زدند و سفارش می‌دادند. در 19 سالگی با یک پیکان مشغول مسافر کشی می شود از ساعت هفت صبح تا دوازده شب . بعد با یکی از اقوام شریک شد و رستورانی را راه‌اندازی کرد. رستوران موفق نبود . تغییر شغل داد و بوفه مدارس را به عهده گرفت .چندی بعد هم به خرید و فروش مبلمان اداری دست زد و با موفقیت در این رشته تصمیم به ورود به بخش تولید گرفت به همین خاطر کارخانه بزرگی را خرید اما با سرمایه‌گذاری اشتباه به سوددهی نرسید. بعد مرکز میزهای کامپیوتری را به‌صورت شراکتی دایر کرد. کار گرفت اما این دفعه با شریک به اختلاف خورد و باعث شد که حتی سیصد میلیون تومان هم بدهکار شود و کارش بکشد به مراجع قانونی .

و در این مقطع که بود باز هم از فکر برای کسب در آمد دست نکشیده و ایده آیس پک به ذهش رسید .«از دوران کودکی بستنی‌ها را با هم زدن رقیق می‌کردم و با موز یا اسمارتیز هم می‌زدم و می‌خوردم خیلی از این کار لذّت می‌بردم. تصمیم گرفتم این کار را در مقیاس بزرگ عملی کنم. به این فکر افتادم که یک بستنی متفاوت برای مردم عرضه کنم.فکر متفاوت بودن از ذهنم بیرون نمی‌رفت. تصمیم گرفتم بستنی ای بسازم رقیق‌تر، حاوی میوه که با بسته‌بندی کردن آن از طریق نی‌ بشود آن را نوشید. » به طریقی مغازه ای را باز می کند در جایی که یک بستنی فروشی 100متر اینطرف مغازه اش وبستنی فروشی دیگری هم 200متری آنطرف مغازه اش بوده. چونکه آن اطراف جای پارک نبوده بعضی ماشینها که منتظر بودند تا نوبتشان بشود یا برای خوردن بستنی جلوی مغازه ایشون می ایستادند . بابک بختیاری هم از این موقعیت استفاده می کرده و چند تا بستنی رایگان به سرنشینان ماشین ها می داده .بعد از چند وقت طوری میشه که برای خرید بستنی از بختیاری صف ایجاد می شده و می رسد به جایی که اکنون هست .

به نظرتان این آدم نمونه خوبی نیست ؟ او هم مثل ما در همین جایی که عده ای خراب شده می خوانندش زندگی می کند و از خیلی جهات با بسیاری از ما همگنی اجتماعی دارد . به نظر نمی رسد از رانت ویژه ای هم بهره برده باشد . بارها و بارها شکست خورده و بازهم از پا ننشسته و رفته سراغ کار بعدی و بعدی تا بالاخره توانسته به هدف اصلی اش برسد .مثل همین از دست ندادن اسم برندش . گشته و گشته تا توی ناکجا آباد این کلمات رو پیدا کرده .به نظر من بیشترین چیزی که در این سرگذشت نمود دارد نه شرح یک موفقیت خیره کننده بلکه شرح مایوس نشدن است از شکستهای پیاپی .

این یعنی بابک بختیاری آدمیه با IQ و پشتکار بالا که تا مانعی در پیش رو دید به نک و نال روی نیاورده و سراغ راه دیگری رفته است  . خداییش چند نفر از ما این گونه عمل می کنیم ؟ در همین محیط  وبلاگی چند درصد وبلاگها هستند که با دید مثبت یه دنیا نگاه کنند و سعی کنند کاری انجام دهند و چند درصد دارند صرفا ناله می کنند و به زمین و زمان بد می گویند؟ به جای هر کار مثبتی سعی می کنیم برای هر ناکامی مقصری پیدا کنیم و بعد نفس آسوده ای بکشیم که وظیفه مان را انجام دادیم شکرالحمدالله !

....

کامنت برگزیده

 مریم گفته : جالبترین چیزی که الان به نظرم رسید اینه که اگه دقت کرده باشی هر کی تو ایران به یه جایی رسیده از زیر صفر شروع کرده .مثل دوتا برادری که ایران خودرو رو به وجود آوردن یا همین جناب بختیاری یا دکتر حسابی و.... یعنی بازم هردودی که هست از همون پایین مایین هاست رگبار جان... دلیلش هم ساده است . تو وقتی اون تهی ،جایی برای سقوط نیست و فقط می تونی به سمت بالا بری . اما کافیه دوتا پله بیای بالا اونوقت واسه اینکه نیفتی همون چیزایی رو که داری سفت تر می چسبی و از ریسک کردن می ترسی . خیلی بالا هم که باشی کلا نیازی به پیشرفت احساس نمی کنی....

 

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  9 نظر


نامگذاری های وطنی

 

احتمال این که تا حالا آیس پک نخورده باشین و ندونین چیه خیلی کمه ولی برای اون خیلی کمه ها بگم که آیس پک نوعی بستنیه معروفه که با موز، اسمارتیز و چند چیز دیگه مخلوط و تو لیوان ریخته میشه و شما می تونین با نی یه جورایی بنوشینش !

چند وقتی متوجه شده بودم که کنار اسم آیس پگ نوشته قورباغه مایوس . این دیگه چه صیغه ایه ؟ شاید خواسته یه جورایی چیزی عنوان کنه که متفاوت به نظر بیاد که دیروز دیدم نخیر داستان چیز دیگه ایه و از جای دیگه موضوع آب میخوره .

این بابک بختیاری ظاهرا همون اسم آیس پک رو اول ثبت کرده که بعد مسئولین محترم اومدن و ارشادش کردن که این اسم فرنگیه و باید عوضش کنی و اسم ایرانی بذاری و این بنده خدا هم گشته و فهمیده که پک تو گویش فلان منطقه یعنی قورباغه و آیس هم جای دیگه ای معنی مایوس میده و این جوری هم زبان فارسی حفظ شده و هم اسم برند این بنده خدا !!

 ....

کامنت برگزیده

سارا  گفته : برخی سواحل شمال، یه موجودات ریزه پیزه داره که اگه پا برهنه توی ساحلی که هی آب دریا میاد و میره، راه برید، این موجودات میان لای انگشتهای پا. خیییییییییلی تقلا میکنند و خیییییییلی هم ازشون میترسم. اسمشون رو گذاشتم: وول وولیا. به نظر خودم خیلی اسم مناسب و پارسی و معنادار و بامسمایی! هستش.آیا عبارت من هم جزو افتخار ملی به حساب میاید؟ (علامت تفکر)
سوال از آقای بختیاری:
اون چیزی که میریم سفارش میدیم، اسمش قورباغه مایوسه یا اونی که میخواد نوش جونش کنه، قورباغه مایوسه؟