کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

شهریور 1388

خیانت یا ...؟

نوشته شده در یکشنبه یکم شهریور 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 197

 

 

               پریشب رفته بودیم مهمانی دوستمان . ترکیب مهمانها  این طوری بود :  میزبانان که آقای (ش) دندانپزشک بود ( البته ربطی به دندانپزشک پست قبلی نداره ها . این یکی اصلا چاق نیست و کارش هم عالیه فقط مطبش به ما دوره یعنی مهرشهر کرجه وگرنه حتما پیش خودش می رفتم ) و خانوم (ش) کارشناس ارشد برنامه ریزی یکی از این شرکت های خودرو سازی . زوج بعدی آقای (م) کارشناس سخت افزار کامپیوتر بود و کارش برای خودش بود و خانوم (آ) هم کارشناس ارشد بازرگانی یکی از پتروشیمی ها . زوج بعدی ، آقای (ع) مهندس صنایع و کارشناس ارشد یکی از خودروسازی ها و خانوم (س) هم کارشناس حسابداری یکی از بانکهای خصوصی . زوج آخر هم که من آقای رگبار و خانوم همسر باشیم ، بودیم . هیچ کدوم هنوز بچه دار نشده بودند . پسر جان ماهم به علت مصادف شدن مهمانی با 9 شب ، در اتاق خواب صاحب خانه ها خوابیده بود و خوابهای گوناگونی می دید . همه مهمانها دوستانمان بودند البته لازم به ذکر است که من و خانم همسر با اون سه تا خانوم دردانشگاه همکلاسی بودیم و بعد که همای سعادت بر سرشان نشست و عروسی کردند ارتباطمان به طور خانوادگی ادامه یافت .

خانم(ش) که غذا را به شکل آلمانی سرو کرد ( چون مدرک فوق لیسانسش را از آلمان گرفته به فرهنگ آنها آگاه است البته ) و همه مهمانان با رضایت نشستند و لمی به مبلهای نرم و گرم دادند و غذای متفاوت آلمانی رو مزمزه می کردند که ناگهان آقای (م) گفت بچه ها من یک سوالی برایم پیش آمده می خوام با شما هم در میون بگذارم چون تو ماشین که بودیم به این جا میومدیم با خانوم (آ) بحثش رو کرده بودیم میخوام ببینیم نظر شماها چیه ؟ ما همگی به (آ) نگاه کردیم که اوهم سر تکان داد . خب طبیعتا همگی ما هم سرتا پا گوش شدیم ببینیم موضوع چیست ؟ آقای (م) گلویش را صاف کرد و گفت : موضوع از این قراره که یه آقایی می ره مهمونی دخترخاله زنش . زنش نبوده نمی تونسته بیاد اونجا . خب آقاهه طبیعتا تنها می ره انجا . تواون مهمونی آقاهه به 3 تا دختر جوون مجرد که همشون دوستای دخترخاله بودن شماره تلفن میده و دوستا بعدا به دخترخاله می گن و دخترخاله هم تو یه موقعیتی به زنش میگه که حواست به شوهرت باشه داره هرز می پره و از اون وقت به این طرف زندگی اینا که خوب و خوش بوده به هم ریخته و همش با هم دعوا دارن و معلومم نیست که بعدش چی بشه . حالا سوال ما از شما اینه که اگه شما ها جای دختر خاله بودین می رفتین به زن اون آقا موضوع رو بگین ؟

خانوم (ش) که صاحبخونه هم بود اول از همه حرف زد : اگه من بودم می گفتم . چون رابطه ام با دختر خاله طوریه که اون باید آگاه بشه و بدونه با کی باید زندگی کنه . آگاهی به نظر من چیز خوبیه . آقای (ش) هم گفت : به نظر من هم باید موضوع گفته بشه چون مخفی کاری چیزی رو حل نمی کنه . خانوم (س) گفت : نه اگه من بودم چیزی نمی گفتم . آقای (ع) شوهر خانوم (س) هم گفت : من نمی دونم شاید می گفتم شاید نه . خانوم همسر گفت : ولی اگه من بودم میگفتم . خود آقای (م) معتقد بود : چرا یه زندگی که داره خوب انجام میشه با یه چیز کوچیک  خراب بشه ؟ در عوض خانومش (آ) مخالفش بود :  نه خوب هم شده که گفته که چرا ماه زیر ابر بمونه ؟ و از این قبیل حرفها  . بعد همه که حرف زده بودن آقای (م) گفت رگبار جان شما هم بگو دیگه من هم گفتم اگه من هم بودم چیزی نمی گفتم چون اصلا قضیه بیشتر شوخی و مسخره میاد تا جدی . شما فکرشو بکنین که یه مرد پاشه تنهایی بره یه مهمونی بزن بکوبی خونه دختر خاله زنش و بعد توی همون یه جلسه به سه تا دختر مجرد باهم دیگه تلفن بده . آخه فکر نمی کنه که به احتما ل 90% دخترا می رن به دوستشون لوش میدن ؟ حتما موضوع دیگه ای پشت پرده بوده !

جالب این جا بود که هرچی از زمان بحث می گذشت و فضا بازتر می شد صحبتا به سمت خیانت و 6 و خوابیدن و اینا پیش می رفت که فلانی تو اگه بدونی مثلا شوهرت با یکی خوابیده مگه می تونی ببخشیش ؟ یا مردا فقط حرفشو می زنن اصلا تحمل ندارن که ببینین مرد دیگه ای با زنشون باشه . از این جور حرفها . که آقای دکتر (ش) گفت : من نمی فهمم چرا یه مسئله به این سادگی رفته سمت 6؟!!  

ولی جدا از این موضوع من شخصا فکر می کنم که یک زندگی خوب و موفق به سادگی موفق نشده پس به خاطر اشتباهات کوچک نباید ناموفقش کرد .به خاطر یک دستمال نباید قیصریه رو به آتش کشید 

بالشخصه این تزمه : ببخش و بخشوده شو !

 

 

 

تکثیر تاسف برانگیز دون ژوان

نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 14:37 شماره پست: 198

 

 

           خانوم همسر یه دوستی در همسایگیشون داشت به اسم (س) که هنوز هم باهاش در ارتباطه . وقتی کنکور دادن اون رشته حسابداری دانشگاه بهشتی  قبول شد و خانوم همسر هم بازرگانی دانشگاه تهران ، ولی دوستیشون ادامه پیدا کرد با این که به جبرمکان کمتر هم دیگه رو می دیدن . وقتی من با خانوم همسر آشنا شده بودم . این (س) هم با یه آقایی آشنا  شده بود و همون موقع هم قصد ازدواج داشتند . القصه که ما چند سال بعد عروسی کردیم و لی این دوتا هنوز نتونسته بودن به وصال هم برسن که دلایلش مفصله و نمی خوام الان واردش بشم که خیلی هم موضوع جالبیه و حتما درباره اش یه بار باید بنویسم که پر از نکات آموزنده است . اینام دو سال بعد از عروسی ما عروسی کردن . هم این (س) هم اون شوهرش آدمای خیلی خوش برخورد و باحالی هستن .

دیروز یه کمی زودتر از معمول رسیدم خونه و هوا هنوز روشن بود که خانوم همسر منو کشید که بیا حالا که یه امروز رو زود رسیدی پسر رو ببریم پارک پردیسان بادبادک بازی کنه . قبلا چند باری بین خودمون گفته بودیم که بریم بد نیست مخصوصا که هروقت از توی همت و کنار پارک رد می شدیم و بادبادکها رو می دیدم . منم که کلا حرف گوش کن ذاتی ام ! خب پاشدم و زن و بچه روزیر بغل زدیم زدیم بیرون . آخرین باری که خودم شخصا بادبادکی هوا کرده بودم مال دوره تیرکمون شاه بود فکر کنم  بیشترشم تو شمال و ساحل دریا . البته یادش هم به خیر . آقای پدر خودم یه بادبادک خیلی خیلی باحال از لندن برای خودش آورده بود و اون جا هوا می کرد . بادبادک ذوزنقه ای و چهارگوش و کنترلی بود یعنی می تونستی اون بالا که تو دل آسمون می  رفت هدایتش کنی و به چپ و راست بفرستیش . یه دنباله ای داشت که 100متر طولش بود و وقتی پر باد میشد فوق العاده قشنگ می شد و اکثرملت حاضر در ساحل وای می ستادن به تماشا و تشویق کردن . خب حالا من با یک همچین پیشینه درخشانی سالها  بود که دست به بادبادک نبرده بودم . می خواستم بعد از سالهای سال دوباره بابادکی هوا ببرم . خب ، ازهمونجا از یه یارو دستفروشه یه بادبادک 5هزارتومانی خریدیم . اگه یادتون باشه دیروز باد نسبتا خوبی هم می اومد . خلاصه ما از تمام تجربیات بادبادکیمون استفاده کردیم و با کمک بنیامین ( از لفظ پسر جان خسته شدم . اسم پسرما بنیامینه ملت . بدانید وآگاه باشید ) و خانوم همسر فرستادیمش هوا که خیلی بامزه و جالب بود و هر سه تاییمون علی الخصوص  بنیامین کلی کیف کردیم .

خب هوا که تاریک شد و دیگه نمیشد بادبادک رو ببینیم کشیدیمش پایین و راه افتادیم که بریم خونه که همون (س)زنگ زد که  بیاین  پیش ما دلمون براتون تنگ شده واز این حرفها و اینم بگم که ماها با این که واقعا بااین دوتا راحتیم و احساس نزدیکی می کنیم چندان ارتباط نزدیک و رفت وآمد زیادی نداریم ولی خب دوریم و دوست . ما هم که اهل صله رحم و این جور مستحبات . پاشدیم رفتیم اونجا و یه کم که حرفهایی که معمول مثل اوضاع ت..می کار و وضع زندگی و.. که زده شد . یهو متوجه شدیم که اوضاع اینا یه جورایی مشکوکه یعنی مثل همیشه شون نبودن . و (س)هم  دو پرده  چاق شده بوه که خودش زود گفت دارم قرص اعصاب می خورم و سرتون درد نیارم که بله خانم آقا در آستانه جدایی بودن که خوشبختانه الان اون بحران رو رد کرده بودن و یه کمی اوضاعشون رله شده بود .

این تصمیم به جدایی چندین دلیل مهم داشت که حالا نمی خوام وارد تک تک دلایلی که برامون گفتن بشم ولی یکی از دلایلشون طوری بود که دیدم یه جورایی ربطی به پست قبلی من داره  . (س) توی یک شرکت خصوصی کار می کنه و پست نسبتا با اهمیتی داره . موضوع از اونجا شروع شده که ماهها قبل یکی از آقایونی که که اینا باهاشون در ارتباط بودن به این (س) ابزار عشق می کنه . آقایی از دوستانشون که خودش هم متاهل بوده و بامزه اینجا بوده که سر خاک سپاری عموی خودش این کاررو می کنه و لفظش هم این بوده که عموی من خیلی چیزا رو برده زیر خاک ولی من نمی خوام این جوری باشم و اینا . پس بدون من عاشق تو هستم و اگه می شد نمی ذاشتم دست شوهرت به تو برسه . احتمالا اون موقع یکی از نمایشنامه های شکسپیر شاید مکبث رو خونده بود و الهام گرفته بوده ! خب (س) می ترسیده که اگه موضوع رو علنی کنه و به شوهرش بگه باعث آشوب بشه و تا ماه ها موضوع رو آفتابی نمی کنه . موضوع (س) و اون آقا در همین حد مونده ولی وقتی اختلافا بالا گرفته این جریان هم هویدا میشه و خودش میشه یکی از موارد عمده دعوا  .

خب طبیعتا ماها هم یه کمی حرفهای امیدوار کننده زدیم و به حرکتها و حرفهای بنیامین خندیدیم تا جوشون سبک بشه و اومدیم بیرون ولی کلا فکمون از این جریان افتاده بود پایین . یه چیزی رو من اونجا به شوهر (س) گفتم و اون این بود که الان دوره ای هست که زنها بیرون می رند و روابط اجتماعی دارن . شاغل هستن و همکار و مراجع مرد دارن . مهمونی می رن و مردایی می بیننشون . حالا اگه اون زن خوشگل هم باشه و برورویی داشته باشه بیشتر جلب توجه می کنه و خیلی قابل انتظاره که بعضیا ازش خوششون بیاد حتی پیشنهادی بدن . این چیزیه که مرد امروزی باید بپذیره چون برای خودش هم ممکنه پیش بیاد و زنی دختری بهش پیشنهاد بده . اون موقع هست که اینا باید زندگیشون رو مدیریت کنن و گناه نفر ثالث رو نندازن گردن شریک زندگیشون که چون تو مواظب خودت نبودی پس برای همین بوده که طرف اومده سراغ تو .البته اینو رد نمی کنم که بعضی ممکنه خوش رقصی کنن و غمزه ای بیان و نخی بدن ولی من درباره اونا حرف نمی زنم . وقتی ما داریم با شریک زندگیمون زندگی می کنیم پس درصد خیلی زیادی قبولش داریم و باید این اندازه آزادی و اختیار براش قائل بشیم که اگه بهش پیشنهادی شد نترسه که بیاد با ما مطرح کنه . اون وقت این اون موضوع چیزی میشه که دو نفری می تونن حلش کنن و موضوع بره پی کارش .

 

 

 

افطار تابستانی

نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 14:21 شماره پست: 199

 

 

       شیوای عزیز  ازمن دعوت کرده برای یک بازی وبلاگی درباره افطار 

 

سکانس اول : وقتی دبستانی بودم  

تابستان بود . آفتاب در دل آسمان می درخشید و نیزه های آتشینش را بر سر و روی مردم پرتاب می کرد .اصلا کوتاه نمی آمد و خیال نداشت تا پایین برود . روزه گرفته بودم و فوتبال بازی می کردم . اولین بار بود که تصمیم گرفته بودم روزه را کامل بگیرم . سحربلند شده بودم ، مادر بیدارم کرده بود . به زور سحری خورده بودم . قیمه پلو بود . دعای سحر از رادیو پخش می شد  ....اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِبَهاَّئِکَ کُلِّهِ .... همه جا ساکت بود و ما حرف نمی زدیم من سعی می کردم زیادتر قیمه پلو بخورم که وسط روز نبرم . از دعای سحر،  الهم انی اسئلک ،  بیشتر مشخص بود و اون کله آخر هر دعا  . مادر برایم چای ریخت و خرما گذاشت که خرما مقوی است و چای نگذارد تشنه شوم . ....مومنان ارجمند به اذان صبح 5 دقیقه مانده ..... قاطی مومنان شده بودم داخل جماعت روزه گیر . به سرعت مسواک زدم تا مبادا ذره ای غذا داخل دندان ها بماند و ناغافل قورتش دهم و روزه ام باطل شود . نماز صبح را خواندم و با سر رفتم توی رختخواب .

حالا آفتاب با تمام قدرت می درخشید و دهانم مثل چوب کبریت خشک شده بود ولی بازهم از رو نمی رفتم و با همسایه ها فوتبال بازی می کردم که یادم برود روزه هستم و تشنگی و گرسنگی آزارم ندهد . مادر مهمانی افطار دارد امروز  . ذوق زده هستم که با بزرگترها افطار می کنم . افطارم واقعی بود و خوشحال بودم که این دفعه من هم واقعی واقعی افطار می کنم . نیم ساعت قبل از اذان مغرب باطری ام تمام شده بود . چند بار شیطان گولم زده بود تا  یواشکی آبی بخورم  ولی گولش را نخورده بودم . از این که خدا اون بالا مرا ببیند خجالت می کشیدم . بی حال به حرکات مادر نگاه می کردم . شربت خاکشیر و سکنجبین مادر در تنگهای بلور و یخ ، عجیب دل می برد ازمن روزه دار . بشقابهای بامیه ، تخم مرغ های عسلی ، نان تازه سنگک ، کره و عسل سبلان ، شله زرد . مهمانها رسیدند و ربنا گفته شد و اذان داده شد . من برای خودم کسی بودم آن روز .غروری و شادی بی پایانی وجودم را فراگرفته بود . بعد از افطار گفتگوی دوستان گرم بود . بگو بخند بزرگترها و زمان بازی بین ما کوچکترها .

سکانس آخر : الان  

این بار هم تابستان است و آفتاب در دل آسمان می درخشید و همان گرما را دارد . مهمانی افطار داریم . آدمها همان آدمها هستند . بگو چندین و چند سال جا افتاده تر . میانسالان مسن شده اند و جوانان میانسال و کودکان جوان . سفره افطار پهن است ولی شور وحال ندارد بیشتر حرفها دوروبر ریال و دلار می چرخد  . حرفهای سر افطار حرفهای راحتی نیستند  . سفره افطار جمع میشود . مهمانها با هم حرف نمی زنند چیزی ندارند به هم بگویند . حال و حوصله ندارند . به جایش رویشان را به صفحه شیشه ای تلویزیون می کنند و سریال پشت سریال می بینند و از توی بشقابهای جلویشان چیزی می خورند و دائم بچه هایشان را دعوا می کنند که ساکت باشند . سریالهایشان که تمام می شود بلند می شوند و می روند .

خورشید هنوز گرم است اما دل آدمها نه . دیگر سفره افطار زیبا نیست .

 

 

نوستالوژی خیابون شمالی جنوبی

نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 15:4 شماره پست: 200

 

 

             راستش رفقا من با این که هیچ وقت نمیشه گفت جزء خیابون گردای حرفه ای بودم ، حتی اونموقع ها هم که هیفده هیژده سالم بود و اوج دوران وقتیه که یه پسر جوون به جز هفت هشت ساعتی که  طبیعتا تو خواب نازه بقیه اش رو تو خیابونا پلاسه و قاعدتا نبایس نسبت به خیابونا و مثلا یه خیابون خاص حس خیلی خاصی داشته باشم ولی باید عرض کنم که نخیر هم که اصلا این جوریا نیست . یه خیابونی هست . خیابونی که وقتی من دنیا اومدم اسمش پهلوی بود بعد که انقلاب شد اسمش رو گذاشتن مصدق و کمی بعد هم شد همین ولی عصری که معرف حضورتون هست و الان یه طرفه شده . سالهای زیادی از عمر من تو همین خیابون گذشته . مدرسه رازی می رفتم که قبل از انقلاب فرانسویا ساخته بودن و بعد از انقلاب دولتی شد . دبستان و راهنمایی و دبیرستان رو اونجا رفتم . ینی یه حساب سرانگشتی معلوم می کنه که فقط ده دوازده سالشو طی طریق تو همین خیابون کردم . وقتی دبستانی بودم چن باری سرویس رو پیچوندم و با بچه ها رفتیم خونه که تا مدرسه نیم ساعت پیاده بیشتر راه نبود . توی جوب آب پای چنارها قایق کاغذی می انداختیم ببینیم قایق کی زودتر می رسه میدون ونک که اون موقع یه جای تفریحی باحالی بود  وپر بود از فضای سبز و اغذیه فروشیهای بامزه . راهنمایی که رفتیم  یه دفه یادمه وقتی اول راهنمایی بودم رفتیم یواشکی با دوتا ازدوستام باغ وحش که اون موقع ها روبروی پارک ملت بود و دوتا شیر فلزی هم سر کوچه دهناشونو واز کرده بودن که مثلا بتونن یه غرشی بکنن  . فکرشو بکنین سه تا بچه دوازده سیزده ساله تو باغ وحشی که همیشه شلوغه وسط هفته تو خلوتیها بچرخن . خیلی باحال بود . یه باری هم برف زیادی اومده بود رفته بودیم پارک ملت . البته رفته بودیم مدرسه که گفتن مدرسه تعطیله ماهم سر زیاد ، با اون دوتا رفیق یواشکی رفتیم انجا . برف همین جور گوله گوله می اومد . وسطای پارک نزدیک اون دریاچه یخ زده بودیم که سه تا دختر دبیرستانی که اون موقع به نظرم از ماها خیلی بزرگتر بودن مسخرمون کردن که فسقلیا این جا چی کار می کنین ؟ ماهم توی یه فرصت مناسب از پشت توی یقه هاشون برف ریختیم و د دررو . این تا مدتها هیجان انگیز ترین خاطره من تو اون دوران بود . یه پیرمرد تمبر فروش جلو مدرسه پاتوق داشت کلی تمبر ازش می خریدم . بهش می گفتیم عمو . دبیرستانی که شدم تفریحات خیابونیمون هم فرق کرد . دبیرستان هدف دخترونه بالاتر از دبیرستان ما بود نزدیکای پارک وی . معروف بود که دختراش خیلی شیطونن و شده بود سر کوچشون پاتوق یه عده از ماها که البته اگه ناظم مدرسشون نمی گرفتت و یه بار چندتا از بچه هارو دم دبیرستان اونا گرفتن و بردنشون کلانتری میدون ونک و بامزه فرداش بود که که عکس اینا رو انداخته بودن تو روزنامه که بله عده ای از از اراذل و اوباش رو گرفتیم !! وقتایی بود که برف سنگینی می اومد کار ما این بود که فرداش به شاخه های درختای چنار گوله برف بزنیم تا اون همه برف بریزن پایین رو سر خلق الله و فحش های آب نکشیده به ما بکشن وماهم هرهر  کنون بزنیم به چاک . از دبیرستان رازی یه چیز دیگه هم بگم و آخرین امتحان بود . عربی . امتحان رو دادم  و اومدم بیرون دیدم ای چه خبره هر کی می رسه بیرون کتاب عربیشو  جر واجر می کنه پرت می کنه روهوا و خیابون جلو مدرسه پر بود از کاغذهای صرف ونحو عربی .

دیگه جونم براتو بگه از جاهی دیگه این خیابون ، بازار تجریشه که قبل از این که برم مدرسه اون حدود زندگی می کردیم .همیشه پیرمردی رو یادم میاد که با سبیل سفید وانبوه که درست توی بازارچه مغازه کوچیکی داشت و خیلی جدی پنیر و خرمای کیلویی  می فروخت . بدون بسته بندی . اون موقع ها اصلا بسته بندی در کارنبود  . چنار امام زاده صالح رو هم دوست داشتم که بیچاره سال هاست خشکیده ولی اون موقعها سبز و شاداب بود . بستنی سید مهدی که اون موقع ها فقط بستنی و فالوده داشت ولی الان به آش و هلیمهاش  معروفه .

اگه فکر کنین که مدرسه که تموم شد و از سربازی هم برگشتم دیگه ولی عصر تموم شد زهی خیالی ... که تازه اون موقع ولی عصر برام مفهوم های دیگه ای هم پیدا کرد . سینماهاش آزادی و شهر قصه ، آفریقا ، استقلال ، قدس . اون موقع ها فیلمی نبود که اون جاها نشون بدن و من نروم ببینم . خیابون دربند که از اون جا می رفتیم کوه . چهارراه ولی عصر و تئاتر شهرش . میدون منیریه و لوازم ورزشی فروشیهاش . بدمینتونهایی که تو پارک ملت بازی می کردیم . و از همه مهتر پارک ساعی پایین میدون ونک که همونجا روی یه نیمکت درست وسط درختای سرو یه شکل و همقد و قواره ، بعد از کلی آب گلو قورت دادن و من من کردن ، از خانوم همسر خواستگاری کردم .

دوست دارم اگه یه زمانی بهم گفتن که قراره از ایران برم کاری که بکنم این باشه . توی اوایل بهار،  صبح زود از میدون راه آهن شروع کنم و تو پیاده روی خیابون ولی عصر بیام بیام . نرم نرم و قدم زنان و خوش خوشک تمام این 17 کیلومتر رو زیر سایه سار این یازده هزار چنار 70ساله بیام بالا تا سرپل تجریش . خیابونی که دوست تر داشتم خیابان چنارها اسم داشت .

ملت قهرمان ! لینکدانی خود را اکتیو کنید !

نوشته شده در دوشنبه نهم شهریور 1388 ساعت 15:18 شماره پست: 201

 

 

بعد از نوستالوژی بازیهای دو پست اخیر می خواستم یه نوستالوژی دیگر هم بنویسم که به جایش این را نوشتم :

دوستان گرامی ... سروران ارجمند ... ای وبلاگنویسان زحمت کش و خستگی ناپذیر ... توجه کنید .. توجه کنید . لطفا آن ستون سمت چپ را بنگرید .آن بالا را نمی گویم که ! کمی بیاید پایین تر . حالا بازهم پایین تر .. ستون نوشته های پیشین راه هم رد کنید آهان حالا چه می بینید؟  بگویید دیگر .. بله درست است . شما دارید چندین و چند و به عبارتی یک عالمه اسم  وبلاگ که چندتایشان که بالاتر از بقیه قرار گرفته اند بلد (BOLD) شده اند و بقیه هم معمولی مانده اند  . خب طبیعتا  صدی نود شما عزیزان به خوبی می دانید که این ستون ، اسامی وبلاگهای مورد علاقه بنده است که باز هم  صدی نود وبلاگهای شما ( اگر وبلاگ نویس باشید) این ستون را در وبلاگ خود ایجاد کرده اید و بسته به شرایط دارید حالش را می برید . شمای وب نورد می آیید و اسم و آدرس وبلاگهای مورد علاقه خودتان را در آن ستون اضافه می کنید تا بتوانید به راحتی دسترسی به آنها داشته باشید . هم شما دسترسی داشته باشید و هم بقیه خوانندگان وبلاگتان از محضر آن وبلاگهای دیگر بهره ببرند که خیلی هم خوب است و عمل نیکویی است  و اجر دنیا و عقبی را پشت سر خود دارد . در واقع می آیید و وبلاگ خود را با بقیه وبلاگهای دیگر می چسبانید به یکدیگر . اما و اما یک مشکل کوچولویی که به تدریج بزرگ می شود برای شما دارد پیش می آید . متاسفانه به تدریج این کار وقتی علاقه مندیهای شما زیادتر می شود بی فایده می شود . چرا؟ خب واضح است . بگویم خدمت انورتان که بعضی از وبلاگها زنده اند و پویا و بعضی هم مرده اند و ایستا . چه بسا می بینی دوماه گذشته و چیزی ننگاشته اند و این جوری معلوم نمیشود که کی به کی است اصلا . من این مورد را در وبلاگهای مورد علاقه خودم که لطف می کنند و برایم کامنتی می نگارند زیاد دیده ام و انگشت حسرت به لب گزیده ام . دیروز از قضای روزگار دیدم که شیوا تصمیم گرفته لینکدانی اش را به روز کند تصمیمی گرفتم و آن این بود که این پست را به این موضوع اختصاص بدهم

آقای گوگل ریدر آمده و این مشکل را برای همیشه حل کرده شما این دستورالعملهای زیر را که گره کورزحمتش را کشیده قدم به قدم اجرا کنید خیر دنیا و اخرت می بینید انشالله . من که طبق دستور العملش رفتم وروی هم 7دقیقه هم طول نکشید و الان صاحب یک لینکدانی خوب بروز شده و همیشه اکتیو هستم و به راحتی هم خودم و هم خواننده های وبلاگم می توانند تشخیص بدهند که مطالب اخیر وبلاگهای مورد علاقه چی هستند . فقط شاید برای شروع به کمی دقت و توجه نیاز داشته باشد ولی وقتی این کار را انجام دادید . دعای خیر بکنید 80% به جان گره کور و 20% باقی مانده هم به جان آقای رگبار که شما را با نوشته گره کور آشنا کرد

ابتدا لازمه که یک اکانت جی‌میل داشته باشین . اگر ندارین می‌تونین از این صفحه یک اکانت برای خودتون بسازید .
2 – وارد
گوگل ریدر بشین و اکانت جی‌میل رو وارد کنید . 
3 – برای اضافه کردن لینک‌های مورد نظر باید RSS یا feed اون‌ها رو تک به تک وارد قسمت
add a subscription ( سمت چپ و بالای صفحه ) کنید . 
4 – سمت و چپ و پایین صفحه manage subscription قرار داره .با کلیک روی اون یک صفحه جدید باز میشه . وبلاگ‌هایی که وارد کردین در این صفحه به صورت لیست شده می‌بینید . جلوی تک تک لینک‌ها یک Rename و سطل آشغال و add to a folder قرار داره . روی add to a folder کلیک کنین و از قسمت New folder باید یک فولدر جدید بسازین و اسمش رو می‌تونین از پنجره‌ی کوچک جدیدی که باز میشه وارد کنین . باید تک تک لینک‌هایی رو که دوست دارین در وبلاگتون نمایش داده بشه به اون فولدر منتقل کنین . برای اینکار کافیه دوباره روی add to a folder کلیک کنید و از منوی پایین اون روی اسم فولدری که ساختین و الان اونجا نمایش داده شده کلیک کنین . می‌بینین که زیر  add to a folder اسم فولدر مورد نظر شما نشون داده شده و این به معنی انتقال لینک به اون فولدره . برای همه‌ی لینک‌های مورد نظرتون که وارد کردین و در این لیست قرار داره باید این کار رو انجام بدین .
نکته : احتیاج نیست برای هر لینک یک فولدر بسازین . همه لینک‌ها رو به یک فولدر که اول ساختین انتقال بدین .
5 - حال ، بالای همین صفحه روی preferences کلیک کنید . در قسمت پایین اون ، language باید English باشه . start page باید Home باشه . همه‌ی تیک‌های پایین رو غیر از قسمت Links که باید بدون تیک باشه ، بذارین . 
6 – دوباره از منوی بالای صفحه روی Folder and tags کلیک کنید . در قسمت پایین هیچ تیکی نذارین و هر سه قسمتی که مشاهده می‌کنید باید Public باشن . اگر نیستن شما به Public تغییرشون بدین .
7 – به دو مورد دیگه بالای صفحه کاری نداریم . در قسمت Folder and tags از بین اون سه مورد یکی باید اسم فولدری که لینک‌هاتون رو بهش منتقل کردین باشه . جلوی اون روی
add a clip to your site کلیک کنید . پنجره جدیدی براتون باز میشه . هیچ موردی رو در این صفحه تغییر ندین . در قسمت سمت چپ و پایین این پنجره کد نوشته شده . بین اون کدها
!!! /user/???/label/ رو پیدا کنین . به جای علامت‌های سوال یک عدد نوشته شده . این عدد رو به عنوان شماره شناسایی گوگل یادداشت کنین . به جای علامت تعجب اسم همون فولدری که ساختین باید باشه .
8 – وارد ا
ین صفحه بشین . در قسمت‌ چپ و بالای صفحه sign in کنین . بعد از اون وارد این صفحه‌ بشین . روی گزینه‌ی clone که با رنگ آبی نوشته شده کلیک کنین . دقیقاً در خط بالای اون بعد از = و قبل از (edit) یک عدد می‌بنید . اون عدد رو هم به عنوان کد شناسایی یاهو یادداشت کنین .
9 – وارد
صفحه بلاگ چرخان ساز بشین . در قسمت اول شماره شناسایی گوگل رو که یادداشت کرده بودین وارد کنین . در قسمت دوم ( تگ بلاگ رول ) اسم فولدری که لینک‌ها رو به اون منتقل کردین بنویسین . در قسمت سوم کد شناسایی یاهو رو وارد کنین . قسمت چهارم حداکثر تعداد لینک‌هایی رو که لیست شما می‌تونه قبول کنه نشون میده . برای اطمینان 200 یا 300 یا 100 وارد کنین .
تیک مورد پنجم رو بذارین . قسمت بعدی دلخواهه اما تیک دایره بالایی رو بذارین بهتره . قسمت هفتم مشخصه و به صورت دلخواه می‌تونین معین کنین که مثلاً اگر دوست دارین وبلا‌گهایی که در 12 ساعت اخیر آپدیت شده‌ن رو پررنگ کنه . اگر این‌طوره عدد 12 رو در مربع وسط جمله وارد کنین . اگر نه هر ساعت و زمان دیگه‌ای که دوست دارین قرار بدین و تیک آخر خط رو بذارین . دو خط پایین رو هیچ تغییری ندین و در قسمت هشتم تیک دایره بالایی رو بذارین و در دایره پایینی و مربع داخل اون چیزی وارد نکنین .
حال روی تولید کد کلیک کنید و یک سری کد در کادر پایین نمایش داده خواهد شد . 
10 - به علت تفاوت جزئی قالب‌های بلاگفا و بلاگ‌اسکای و پرشین بلاگ این قسمت رو نمیشه راحت توضیح داد . اما اگر عنوانی گفته میشه ، اگر عیناً خودش رو پیدا نکردین می‌تونید مشابهش رو بین کد‌ها پیدا کنین . 
وارد قسمت ویرایش قالب وبلاگتون بشین . از بین کد‌هایا عنوان مشابه رو ( بسته به نوع سرویس وبلاگتون ) که مربوط به قسمت لینک‌ها یا پیوندهاست پیدا کنین . معمولاً یک خط بیشتر مربوط به لینک‌های وبلاگتون نیست و باید اون رو پاک کنین . اگر نه با کد جدیدی که بدست آوردین و وارد کردن اون 2 سری لینک خواهید داشت . ( نکته‌ی خیلی مهم : قبل از وارد کردن کد و پاک کردن خط مورد نظر حتماً کد اولیه‌ی قالب وبلاگتون که درست و مرتب بود رو کپی کنید تا در صورت بهم ریختن بتونین دوباره کپیش کنین و به حالت اول برگرده ) . خطی که باید پاک بشه معمولاً بین و قرار داره . دقت کنین که این دو مورد نباید پاک بشن . اون خط رو که پاک کردین ، کد بدست اومده از قسمت بلاگ چرخان ساز رو عیناً به جای خط قبلی کپی کنید . بعد از ثبت و مراجعه به وبلاگ باید با یک لینک‌دونی گوگل ریدری مواجه باشین . برای وارد کردن لینک‌ اصلآً و ابداً لازم نیست مراحل فوق دومرتبه تکرار بشه و کد در بیارین . وارد گوگل ریدرتون که شدین مثل قبل از add a subscription فید یا RSS وبلاگ جدید رو وارد کنین و از قسمت manage subscription لینک مورد نظر رو به فولدری که ساختین اضافه کنین . بعد از چند لحظه که تغییرات انجام شد از گوگل ریدرتون خارج بشین و به همین راحتی لینک اضافه میشه . برای پاک کردن لینک باز هم از manage subscription وارد بشین و در مقابل لینک مورد نظر و add to a folder کافیه روی اسم فولدر کلیک کنین . می‌بینین که اسم فولدر از زیر add to a folder پاک میشه .
برگرفته از وبلاگ
گره کور

 

 

بر فراز دشتها

نوشته شده در سه شنبه دهم شهریور 1388 ساعت 14:58 شماره پست: 202

 

 

                 اگه الان از شما بپرسم که از کدوم گربه سان بیشتر خوشتون میاد ، کدوم رو بیشتر دوست دارین و مبهوتتون می کنه چی می گین؟ البته اینم بگم که گربه سانا کلا زیبان و به جرات می گم که جزو زیباترین پستانداران هستند . خب خیلیها می گن شیر ، می گن ببر ، ولی من فکر می کنم شما اوج زیبایی رو تو یوزپلنگه که می توننین ببینین . وقتی که می دوه کدوم موجود زنده است که این جوری دلفریبی کنه؟ اصلا کدوم موجود زنده است که بتونه بالای 100کیلومتر در ساعت بدوه ؟ حتی آهوها و غزال ها هم این قدر نمی تون بدون .

خوشبختانه در ایران ما یوزپلنگ داریم البته هنوز هم داریم . قبلا ها هم شیر داشتیم و هم ببر ولی پدران ما زحمت کشیدند و نسلشون رو منقرض کردند  . اما خوشبختانه هنوز حدود 100قلاده یوزپلنگ در ایران زندگی می کننند که از لحاظ شرایط زندگی خیلی راحت زندگی نمی کنند چون آهوها که عمده غذای یوزپلنگها رو تشکیل می دهند به علت شکار بی رویه، تخریب زیستگاه ها و افزایش ناامنی به واسطه حضور شکارچیان مجهز به خودروها و موتورسیکلتهای قدرتمند صحرایی، خیلی کم شده اند .

در هر حال اگه علاقه مند به حفظ ذخایر طبیعی مملکتمون هستین بدونین که این حیوون زیبا هم یکی از این سرمایه های ارزشمنده . خیلیا از اون سر دنیا پامیشن برن آفریقا که این جور حیوونا رو ببینین و پول خوبی هم خرج می کنن . مثلا تو کنیا و تانزانیا هر قلاده از این پستانداران گاهی تا 15میلیون تومان در سال درآمد زایی دارن . که فقط توریستا بیان و اینا رو تماشا کنند عکسی بندازن و برن خونشون . اون وقت هزینه نگهداری از اینا چقدره ؟ یه چیزی حدود 300هزار تومن در سال !  خب ، اولین قدم هم تو حفظ این سرمایه گران قدر ، آگاهی مای ایرانی است .  

در ضمن اگه خواستین بیشتربدونین واحیانا برای حفظ یوزپلنگ همکاری کنین این وب سایت  انجمن یوزپلنگ ایرانی است . ببینم چی کار می کنین دیگه ! راستی دیروز هم روز ملی یوزپلنگ ایرانی بود .

 

نبودم

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم شهریور 1388 ساعت 16:5 شماره پست: 203

 

 

             چند روزی نبودم ...راستش وقتی فکر می کردم این پست را چه جوری شروع کنم غیر از این شروع چیز دیگری به ذهنم نرسید وگرنه هرکسی کاملا می تواند بفهمد که چند روزی نبوده ام دیگر.... به قول دوستی این قدر دادار دودور نمی خواست که .

ولی منظور من از چند روزی نبودم این بود که چند روزی تهران و در محل کارم بالطبع نبودم و دست اهل و عیال را گرفته بوده و سفری کوتاه به سواحل زرخیر شمالی ایران رفتیم و جایتان خالی تا بخواهید هم چشممان باز شد ( البته منظور من آدم زن و بچه دار به طبیعت سبز و کوههای مخملین است ولا غیر ) هم ریه هایمان و هم افسوسهای لازم و مکفی را خوردیم که چرا ما قدر نعماتمان را نمی دانیم و چرا این قدر آشغال توی جاده های شمال ریخته شده و چرا شهردارهای شهرهای شمالی آشغالهای خود را شبها می سوزانند و دود غلیظ کل شهر را بر می دارد ؟ چرا پلاژهای کنار دریا یک مبال تمیز و یک دوش مرتب و از این جور لوازمات زائد ندارد و از این جور حرفهای تکراری دیگر .

ولی خب در عوض 5 روزی مونوکسید کربن از ریه خارج کرده و اکسیژن خالص جواهر ده و عباس آباد و انزلی را درون کشیدیم و من و پسر مرد ومردانه در سواحل قدمی زده و ماسه بازی کردیم و تنی به آب زده و عیال هم چون رسم زنان پرده نشین این ولایت به ناچار درگوشه ای بیتوته کرده و ما مردان را از دور رویت نمودند . و از دغدغه و گرفتاری کار و ناراحتی خارج شده و الحمدالله اخبار مملکت را نشنیدیم و ندیدیم و اعصابمان کمی آرام گرفت .

و این چنین شد که وبلاگ هم روبه تعطیلی چند روزه ای رفت .

 

 

اعترافات یک معتاد

نوشته شده در سه شنبه هفدهم شهریور 1388 ساعت 11:51 شماره پست: 204

 

     

     بعضی از علما و فضلا آمده اند واعتیاد را این گونه تعریف نموده اند :  عادت بیش از حد به هر چیزی اعتیاد نام دارد که این تعریف مهم و حیاتی شهره خاص وعام است و بیشترین معروفیت خود را از اعتیاد به مواد مخدر به دست آورده است و دیگر مواد اعتیاد آور مثل سیگار و مشروب و غیره . عده ای از علما اما نظری دیگر نیز دارند که مثلا کار کردن زیاد ، تلویزیون دیدن زیاد ، مطالعه زیاد و خلاصه هرچیزی را که بدون درد و ناراحتی نتوان رها کرد را نیز اعتیاد نام نهاده اند . بنده می خواهم در تایید فرمایشات این بزرگان نیز نوع دیگری از اعتیاد را اینجا و در این صفحات معرفی کنم . باشد که عبرت جوانان و نوجوانان و میانسالان و کهنسالان این مرزو بوم گردد .

دوستان خوب غیر معتاد! همانگونه که یک معتاد کلاسیک معمولا از سیگار کشیدن آن هم حداکثر دو پک شروع می کند و به تریاک و حشیش و بنگ و شیشه و اکستازی و کراک و هروئین ختم می کند  ، این نوع از معتاد هم در ابتدای امر با کارتون 10دقیقه ای زبل خان شروع می کند . بعد فیلم های کوتاه کودکان می بیند . بعد فیلم های تلویزیونی ، بعد فیلم های سینمایی ، بعد هر هفته یک فیلم آمریکایی زبان اصلی و بعد می کند هفته ای 4تا فیلم زیرنویس فارسی دار و بعد دیگر می بیند که این اقلام فرهنگی هم چندان او را نئشه نمی کنند و به عنوان آخرین راه حل می رود سراغ دیدن سریال آمریکایی دیدن با زیرنویس فارسی که اولش با گمشدگان Lost  شروع شد و با فرار از زندان Prison Break ، قهرمانان Heroes، زنان سرسخت Desperate Housewives  و 24  ادامه یافته است که همگیشان فوق العاده جذاب و جالب اند و بعضیهایشان تا 60 الی 70 ساعت هستند یه چیزی حدود 100قسمت 40 دقیقه ای .که اگر آدمی روزی چندین ساعت پشت سر هم سریال ببیند باید دوهفته تموم چشم بدوزه به صفحه تلویزیون .

البته خب یه حسنی هم این نوع اعتیاد داره که اولا تلویزیون شما عاطل و باطل نمی افته و خاک بخوره چون شما دیگر دوست ندارین روشنش کنین و صدا و سیمای عالی و پرشکوه و راستگوی مملکت رو ببینین و ثانیا این که کلی چیز جدید یادمی گیرین  و کلاس سریال دیدنتون می ره بالا و دیگه هر خزعبلی را که صداو سیما نشون می ده به عنوان سریال دنبال نخواهید کرد . وقتی ذائقه عادت کرد به چلوکباب سلطانی فرد اعلا دیگه چه جای خوردن نون سوخته با آب ولرمه  آخه ؟!

 

لامپیه ! لامپ!

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 11:37 شماره پست: 205

 

 

این جا چادریه که اداره برق علم کرده ( از این نوع چادر ،جاهای زیادی علم شده ) و توی اون چادر به ملت لامپ کم مصرف به قیمت تعاونی می فروشن . شماهم بخرین واستفاده کنین . ما که لامپای خونه رو از پرمصرف به کم مصرف تغییر دادیم خیلی اثرش واضحه . ولی چیزی که باعث شد عکسش رو بگیرم اون قسمتی بود که زده بود تلفن شکایت ولی شماره تلفنی نوشته نشده است !!! این که چرا چند حالت می تونسته باشه

الف)قسمت شکایات اداره برق تلفن نداره !

ب) جوهر نوشتنشون این آخر کاری تموم شده بود !

ج) اون موقع فکر کردن که آخه کدوم آدم بیکاری میاد شکایت کنه  !

د) آخه ارزون فروختن هم شکایت داره ؟!

 

 

 

 

 

میان بر زدن در شب قدر

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم شهریور 1388 ساعت 10:21 شماره پست: 206

 

         پا می شوی می روی در شب قدر،  شبی که از هزار شب برتر و بهتر است ، شبی که در آن فرشتگان و روح القدس برای تمشیت امور به زمین می آیند . می روی مسجدی ، امام زاده ای ، حرمی ، عبادتگاهی ، جایی قرآن بر سر می گیری و دعای جوشن کبیر را از روی کتاب دعا میخوانی .یا نه نمی خوانی ، همانی که از روی منبر و بلندگو پخش می شود را فقط تکرار می کنی .

به تو گفته اند خواندن این دعا در شب قدر ثوابی دارد بی انتها که هر که آن را بر کفن خویش نویسد خداوند حیا فرماید که او را به آتش عذاب کند و هر که آن را بخواند حق تعالى او را روزى فرماید در شب قدر و خلق فرماید براى او هفتاد هزار فرشته که تسبیح و تقدیس کنند خدا را و ثوابش را براى او قرار دهند پس فضیلت بسیار نقل کرده تا آنکه فرموده :و هر که بخواند او را در ماه رمضان سه مرتبه حرام فرماید حق تعالى جسد او را بر آتش جهنم و واجب فرماید براى او بهشت را و دو ملک بر او موکل فرماید که حفظ کنند او را از معاصى و در امان خدا باشد مدت حیات خود.

خب چه از این بهتر ؟ کمی شب قدر وقت می گذاری و  طوطی وار کلمات عربی را بلغور می کنی . الغوث ...الغوث .. چندین و چند بار هی این رو تکرار می کنی . خب اصلا یعنی چی ؟ فهمیدی داری چی رو تکرار می کنی ؟ الغوث ...الغوث... معنی اش را نمی فهمی ؟ خب مهم نیست . اصلا تو برای این نمی روی که بفهمی از پروردگار چه درخواستی داری می کنی که . سخت است . توجه کردن به معنی چیزی که داری می خوانی سخت است . عربی را عشق است که خوش آهنگ هم هست دیگر چه می خواهی از این بهتر ؟ بالکل عذاب جهنم از رویت برداشته شد و گارانتی شدی تا آخر عمر .حداقل تا سال دیگر که گارانتی شده ای . دوباره سال بعد می آیی و تمدیدش می کنی . ناراحتی ندارد دیگر .

حالا ملت هی بروند وکارنیک انجام دهند و .. مبارک خود را پاره نمایند !  تو از یک راه میان بر و آسان رسیدی به مقصودی که آنها هرگز نرسیدند .

 

 

اتاق تاریک

نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388 ساعت 13:54 شماره پست: 207

 

 

       پست پنج شنبه راجع به شب قدربود و نفهمیدم که چرا این قدر ابهام برانگیز شده بود ؟! لریش این بود که برادر و خواهر دینی من ! اگر اهل دعا کردن  و احیا گرفتن تو شب قدر هستی . لااقل بفهم چه دعایی می خوای بکنی . به زبونی بخون که بفهمی و در ضمن دعای خالی اجابت نمیشه و باید به اون دعا هم عمل کنی . همین بود مقصود و مقصد پست قبلی . روشنه الان؟

--------------------------------------

یک قراری با خودم گذاشته بودم و آن این بود که دیگر پست غم انگیز و انرژی منفیانه ! ننویسم و نگذارم این جا . و حقیقت امر این بود که بر این تصمیم مصرتر شدم بعد از این مسافرت کوتاهی که به صفحات شمالی انجام دادیم و از اخبار روز و مسائل روزمره کمی فاصله گرفتیم  . دیدم که گاهی مغز آنتراک داشته باشد بد هم نیست . موذیانه عرض کنم که به قول بزرگی آدم نادان و آدم دانا هر دو در اتاقی تاریک نشسته اند . فرقشان فقط این است که دانا دائما در جستجو است و در تاریکی مغز و ملاجش به در و دیوار می خورد و زخم زیلی می گردد ولی نادان گرفته نشسته وسط اتاق و کاری نمی کند و طبیعتا اتفاقی هم برایش نمی افتد و از سرنوشتش راضی است !

ولی الان هرچه سعی کردم متوجه شدم نه موضوع شادی دور برم هست و نه من این قدر حوصله دارم که یه موضوع معمولی را تبدیل کنم به یک موضوع بامزه و انرژی زا . پس فعلا رخصت !

 

 

عروسها ! بپرین تو دربا

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم شهریور 1388 ساعت 11:17 شماره پست: 208

 

 

تقدیم به وبلاگ دختر ترشیده :

«99 زن هلندی روز 9 سپتامبر در حالی که لباس عروس به تن کرده بودند، به آب‌های دریای شمال پریدند. این اقدام در پاسخ به درخواست میلانی رکترس، عکاس هلندی انجام شد که قصد داشت درباره موضوع عروس‌های دریایی عکس تهیه کند. رسم عروس‌های دریایی در هلند رواج دارد و به مناسبت روز9/9/2009 که تاریخ خاصی به شمار می‌رود، به اجرا درآمد. محتوای این عکس‌ها نشان می‌دهد بعضی از زنان در میان گل و لای گرفتار شده و برخی دیگر با لباس عروس در آب شنا می‌کنند.»

 بیا این هم عاقبت ازدواج و عروسی ! باز هی بخواه که عروسی کنین . ببین چه عاقبتی پیدا کردن این عروسها ! بله رو که دادند یهو انگاری تازه فهمیدن که چه بلایی قراره به سرشون بیاد و سراسیمه خودشون به دریا پرت کردن . ببینین و عبرت بگیرن !

 

یک خاطره از کنکور

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم شهریور 1388 ساعت 11:53 شماره پست: 209

 

 

            خب با توجه به این که الان چن روزیه که نتایج کنکور سراسری رو اعلام کردن و شاهد دست افشانی ها و خودکشی های اطرافیان کنکوری خود می باشم بی مناسبت ندیدم خاطره تعریف کنم از زمانی که خود نیز مشغول کنکور دادن بودم :

قصه ما از آن جا شروع شد که بنده وقتی کنکور دادم که چندین سال از دیپلم گرفتنم گذشته بود به عبارتی دیپلم رو که گرفته بودم درس و مشق را بی خیال شده و رفته بودم خدمت مقدس مآب سربازی و بعدش هم که خوب خدمت کردیم و خدمتمان رسیدند ( که البته بماند !) برگشتیم به شهر آبا اجدادی و رفتیم سر کار وهمین جوری کلاهمان را که چرخانده بودیم 8 سال ناقابل گذشته بود و من هم از سنین نوجوانی گذشته بودم . البته این را هم بگویم که وقتی هم تصمیم گرفته بودم که کنکور بدهم و اگر شد دانشگاهی برویم ،  خیلی از هم دوره ایها و هم کارام مسخره می کردن که بابا ول کن این سوسول بازی ها رو  . بچسب به کار و زندگیت و ازاین گونه نصایح و ارشادات و امر به معروف و ها و نهی از منکرها  . خب طبیعتا من هم گوش به این گونه حرفهای ریشه ای نداده بودم و نشسته بودم و حسابی درس خونده بودم و طبیعتا برای این حسابی درس خواندن دور یک سری چیزهای حسابی دیگه رو مجبور شدم خط بکشم . واقعا زندگی سختیه . برای به دست آوردن دوتا چیز حسابی باید چار تا چیز حسابیه دیگه رو از دست بدی . ینی نمیشه جوری باشی که چیزای حسابی زیادی داشته باشی . مثلا برای کنکور دادن فوق الذکر باید دور رفقا ، دور سفرها ، دور گروه استپس  ، دور فیلم دیدن ها و دور فلان و فلان ها رو ها رو خط می کشیدم که خب من هم کشیدم دیگر . نگاه ندارد دیگر که !

اوایل نمی دانستم برای چه رشته ای حرکت کنم که شانس قبولی و بازار کاریش خوب باشه و در ضمن از علایق من هم دور نباشه که بالاخره با عده ای انلکتوئل مشغول که صحبت کردم دیدم مدیریت رشته ای هست که این صفات درش متجلی شده . من هم که از اوان نوزادی فرد حرف گوش کنی به انتلکتوئل جماعت بودم برای همون برنامه ریزی کردم و بکوب خوندم . یادم هست که بعضی روزها می شد که 12ساعت درس می خوندم و حتی توی توالت هم کتابمو می بردم که مبادا از برنامه زمان بندیم عقب بیافتم ! واقعا که به آن روزها فکر می کنم می بینم که عجب روز و شبهایی بود .خب با این تفاصیل کنکوره را دادم و اتفاقی هم برایم افتاد که اهمون اول کنکور ادبیات را باید جواب می دادیم و من شروع کرده بودم به جواب دادن . آقای و خانمی که شما باشید ما یه ربع انجام دادیم که یه دفعه از بلندگو اعلام کردن که داوطلبان عزیز توجه کنید که اشتباه جواب ندهید و نظام قدیم و جدید سوالات مربوط به خود را پاسخ  دهند . من بیچاره رو تصور فرمایید که یه ربع تموم داشتم سوالات نظام جدید را پاسخ می دادم . و با چه دلهره ای دوباره پاسخنامه را پاک کردم و و سوالات مروبط به خودم را جواب دادم . بعد از مدتی هم رتبه ها اومد که رتبه 500 شده بودم . دیگه نمی دونستم از ذوق و خوشی چه کار بکنم که آب از دهان و لب و لوچه ام آویزان شده بود . رازی را به شما بگویم که آخرین باری که سالها قبل از این کنکور داده بودم رتبه ام 50هزار شده بود ! خب زود بگویم که رفتم برای انتخاب رشته و خیلی هم دقت کردم که جوری انتخاب رشته کنم که حتما در همین تهران بمونم به خاطر این که شاغل بودم و اگه میرفتم شهر دیگه ای کارم رو از دست می دادم .فرم کامپیوتری انتخاب رشته رو پر کردم با نزدیک به 100رشته در دانشگاههای خوب تهران و 100% مطمئن بودم که اوضاع بر وفق مراد پیش خواهد رفت و اسب مراد را سوار گشته ام  و من هم دانشجو شدم . البته شاید الان دانشجو شدن چندان سخت نباشد با این دانشگاههای مختلف آزاد و پیام نور و غیرانتفاعی و مجازی و پولی وغیره . ولی خب اون موقع اینا این قدر گسترده نبودن و منم ولعم بعد 8سال خیلی بیشتر از یه کنکوری معمولی بود و نیتم این بود که حتما یه جای خوبی قبول بشم و مشت محکمی بر دهان دشمن بکوبم  . اینام گذشت تا روزی که قرار بود اسامی رو اعلام کنند .

القصه ! تازه اتفاقی که برایم قرار بود بیافتد هنوز برایتان تعریف نکرده ام که . مانده آخر کار . اون موقع ها اسامی قبول شده ها رو روزنامه اطلاعات می زد و منم مگه طاقت صبر کردن تا فردا رو داشتم ؟! با یه رفیقی شبونه رفتیم دم چاپخونه روزنامه اطلاعات تو خیابون میرداماد .ساعت حالا چند بود؟ یک نصفه شب . دیدم یه چند نفری مثل من اومدن و به نگهبانه یه پولی میدن و اون میاد و کد رشته ای که قبول شدن رو بهشون می گه . خب ماهم همین پروسه اداری ! رو رفتیم و نگهبانه اومد یه تیکه روزنامه آورد ودیدم بله اسمم هست با یه شماره . آخر آی کیو بودنم به خودم اون جا ثابت شد چون نمی دونستم این کد مال چه رشته ای هست اصلا و دفترچه کدها رو هم نیاورده بودم . تو هول ولا بودیم که یکی از این داوطلبا  دفترچه رو داشت و ازش قاپیدیم دیدم ای وای شماره  کد رشته من مدیریت صنعتی سبزواره . همونجا مثل شیربرنج وا رفتم . اولا که من اصلا سبزوار رو نزده بودم ثانیا این قد رتبه خوب بید که همین تهران قبول بشم .به تاخت اومدم خونه تو راه با خودم می گفتم که حتما عوضی دیدم و برم دفترچه خودم رو ببینم که وقتی رسیدم دیدم دفترچه خودمم به فنا رفته قبلا و الان دست کسیه .

من بیچاره این قدر تا صبح بال بال زدم و انالحق گفتم و به بخت بدم بد و بیراه فرستادم که بیا این همه بعد یه عمری درس خوندی در اثر یه اشتباه  پرت شدی به دور دستها  تا این که صبح شد و تونستم با دستهایی لرزان و گلویی چون کبریت توکلی خشک ، دفترچه را از کسی بگیرم و با چشمای خودم ببینم که نه بابا . اسم مدیریت سبزوار بالای دانشگاه ما چاپ شده بود و من اشتباهی دیده بودم و مدیریت صنعتی دانشگاه تهران قبول شده بودم و باقی قضایا . اون موقع مصداق واقعی این شعر شده بودم : مرده بدم ...زنده شدم ....گریه بدم ....خنده شدم ....

این بود خاطره من از اعلام نتایج کنکور  !!

 

داروغه های گنده بک

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 14:51 شماره پست: 211

 

 

      وقتی که من و خانوم همسر بعد از چند سال زندگی مشترک تصمیم گرفته بودیم که نفر سومی رو هم وارد زندگیمان بکنیم ( خب چیه مگه ؟!)  باز هم دچار یه جور بلاتکلیفی بودیم. هم من و هم خانوم همسر از اون تیپ آدمایی بودیم که هر وقت بچه ای یه جا می دیدیم کلی براشون غش و ضعف می رفتیم و پا می داد باهاشون بازی هم می کردیم . یعنی می خواهم بگویم نسبت به بچه ها خنثی نبودیم که هیچ برامون خیلی هم جذاب بودند . میدونین چیه یه جورایی دل برن دیگه . ولی باز هم دلهره داشتیم که حالا واقعا  کار درستی می کنیم یا نه ؟ می رفتیم مثلا یه خانه ای که بچه شیطون و زلزله داشتن  وما در کمال راحتی نشسته بودیم و نوشیدنی و خوردنی خودمون رو می خوردیم و پا رو پامون انداخته بودیم و قهقه با بقیه می زدیم  و شاهد دست و پا زدن های مذبوحانه مامان بابای اون بچه و بی حوصلگیشون می شدیم ، شب که به خانه بر می گشتیم ، می گفتیم : «ول کن بابا بیکاریم مگه ؟ داریم زندگیمونو می کنیم . این حرفا چیه؟ حوصله داریا ». ولی یه جایی هم یه بچه خیلی شیرین وناز و بامزه می دیدیم که خیلی هم دوست داشتنی بود . شب که بر می گشتیم منزل  دیگر عزم ما جزم شده بود که حتما بچه دار بشویم  ( باز که نیگا دارین می کنین ! یعنی که چه! )

خلاصه این اول پروسه بچه دار شدن ما بود و بالاخره که دیگر توانستیم بر شک و تردیدهایمان فائق شویم و خانوم همسر باردار شد . اون روزی که ما فهمیدم خیلی خیلی ذوق کردیم و حال عجیبی جفتمون داشتیم . این زمان ها هم گذشت و رفتیم سونو گرافی که هم ببینیم بچه سالمه و هم این که جنسیتش چیه ؟ البته من اون موقع دوست داشتم که بگذاریم هر وقت دنیا اومد بفهیم این جوری خیلی کلاسیک تره و مثل کادوییه که نمی دونی توش چیه وقتی بازش داری می کنی . ولی بعدا در برابر خانوم همسر که دوست داشت با بچه توی شکمش بیشتر احساس نزدیکی کنه کوتاه اومدم و تو سونوگرافی هم وقتی فهمیدم که بچه ما سالم و پسره  کلی خوشحالی بعد از اون داشتیم .

مقطع بعدی که برای من در فاصله زمانی یک ماهی که مونده بود دنیا بیاد و یه ماه بعد از این که دنیا اومده بود  بالشخصه دچار یک تناقضی شده بودم این بود که آیا اصلا کار ماها درست بوده که یه موجود آسمانی و بی گناه رو  آوردیم به این دنیای عوضی و آشغال؟ ( تازه توجه کنین که اون موقع یعنی 3 سال قبل ، دنیا از دنیای الان که توشیم همچین یه نموره بهتر هم بودها ! ) خیلی تو این فکرا بودم و راستش تا مدتها هم به جایی نمی رسیدم . یه وقتا واقعا احساس گناه می کردم وقتی چهره معصومش رو می دیدم که داره شیر می خوره یا وقتی که در کمال آرامش چشمهاش رو رو هم گذاشته و خوابیده . ولی خب این دوره هم طی شد و دیدیم که خب این طوری ها هم خیلی نیست . ومی شه این دنیا رو با کمک همین بچه ها جای بهتریش کرد همین حالاش وقتی اینا پا به یه جمعی می ذارن اون جمع هر چقدرم عبوسش و گرفته باشن تغییر می کنن و شاد خوش می شدن واین ماییم که باید این شرایط رو عوض کنیم و از این جور حرفها ( خب چیه باید فلسفه بافی کرد .مگه ما چیمون کمتره از ...؟! )

خب این دوره نوزادی این حرفا هم گذشت و دوره ای شد که بنیامین کاملا دیگه متوجه می شد و وقتش بود تربیت کنیم بچه رو .البته واقعا این بچه ها از نوزادی همه چی رو می فهمن و مثلا می دونن که چه جوری نق نق کنن تا کسی بغلشون بکنه و از این جور کلک ها و آدم رو می شناسن دیگه . تو این دوران بود که من به یه راز دیگه بچه داری پی بردم و اون این بود که لوس کردن بچه خیلی راحت تر از تربیت بچه است . و شاید برای همینه که آدم یه سری بچه های لوس و ننر رو می بینه . مثلا یادم هست چند ماه قبل سر یه موضوعی  مجبور شدیم به بنیامین بگیم نه . که می شد آره هم بگیم و بخنده و اون کارو انجام بده و اون مقطع تموم شه و بره پی کارش ولی خب اثرات بعدی اش خوب نبود و چیزی نبود که بتونه جای دیگه هم همین کار رو تکرار کنه . فکر کنین این نه گفتن باعث شد کلی گریه کنه و باورتون نمیشه وقتی این این جوری مظلومانه گریه می کرد و وسط گریه هاش خواهش می کرد که بذاریم اون کار رو انجام بده قلب ما رو انگار در می آوردن و عین انار له می کردند . ولی خب  چاره چیه ؟ برای همین می گم تربیت کردن بچه واقعا کار سختیه .برای این که بچه خوب تربیت بشه باید گاهی نه هم گفت .

حالا چی شد که یاد این جور چیزا افتادم ؟ اون این بود که ما الان وارد یه مرحله دیگه ای از زندگی بنیامین شدیم و اون نوع روابطش با بقیه بچه هاست . نه من ، نه خانوم همسر هیچ وقت بنا نداریم که وقتی دوتا بچه هم سن و سال دارن بازی می کنن وارد درگیریها و بازیشون بشیم و به طرفداری ازش حرفی بزنیم .مگه این که یا اون بچه مقابلش خیلی کوچیک باشه و نتونه از خودش دفاع کنه که ما نمی ذاریم بنیامین هلش بده یا برعکس اون یکی خیلی بزرگ تر باشه و بنیامین نتونه از خودش دفاع کنه که مانع می شیم . البته تموم کسایی که با بچه ها سر و کار دارن می دونن که دعوا بین دوتا بچه چیز واقعا عادی ئیه که واقعا دوتا بچه الان باهم دارن دعوا میکنن یه دقیقه بعد دوباره خوب و خوشن باهم . از بس که ساده و بی الایش اند این موجودات !

ولی این مدل رو اصلا دوست ندارم که وقتیه که بنیامین داره با بچه هم سن وسال خودش بازی می کنه و احیانا اختلافی بینشون پیش میاد و مامان یا بابای اون بچه عین داروغه مدام به طرفداری از بچشون میان و مداخله می کنن . خب ما می مونیم این جور وقتا چی کار باید بکنیم . ما هم بریم وسط و با مامان بابای اون یکی بچه ما هم درگیر بشیم؟ بشینیم کنار و صدامون در نیاد؟ خب والا موندیم که این جور وقتا چی کار باید کرد اصلا ؟

 

 خارج از سرویس

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم شهریور 1388 ساعت 13:15 شماره پست: 213

 

 

         خب اینو که همه می دونن که فردا آخرین جمعه از ماه رمضانه  و معنی اش این است که ( به علاوه انواع معانی که در نهان وآشکار خویش دارد و من هم طبیعتا در این جا وارد آن معانی نخواهم شد ! ) ماه رمضان رو به اتمام است . ماه مهمانی خدا دارد تمام می شود . کوچکتر که بودم برایم یه جور تناقضی بود که این چه مهمونیه که توش آدم بزرگا گشنه و تشنه باید باشن  ؟  مخصوصا که اون موقع هم یادمه که مثل حالا گرم و تابستانی بود . کمی که بزرگتر شدم . دیدیم که نه بابا این جوری که فکر می کردم نبوده و لذتهایی هم داره و بزرگتر که شدم دیگه واقعا عاشق روزه گیری و حال و هوای سحر و افطارش شدم . به نظر من روزه گرفتن یکی از نعمتهایی هست که خدا به ماها عنایت کرده . واقعا هم تصفیه روحه و هم بدن . نمی دونم می دونین یا نه که بین رژیم پر کالری و کم کالری غذایی ، هر چه میزان کالری کمتری داشته باشه بدن سالم تره و این تو موجودات مختلفی آزمایش و مشاهده شده است .

حالا اصلا بگذریم از این که خود من به عنوان یه شاهد زنده شهادت میدم که نسبت روزه گیرا به روزه نگیرا تو این سالهای اخیر کم و کمتر میشه . خود شما چن بار رفتین مهمونی افطار که معلوم شده بیشتر مهمونا روزه نبودن؟

اما چیزی که هنوز نفهمیدم این بود که چرا باید روزه گیری زورکی باشه ؟ چرا باید تو این یه ماه مملکت بره تو قرنطینه که مبادا کسی تو خیابون چیزی بخوره یا بنوشه . پریروز یه آقای مسنی از مراجعین ما آروم به من گفت : «ببخشین آب دارین ؟ » ما هم از تو یخچال دادیم بهش . همین جور که می خورد نگران بود . گفتم : «حاج آقا چی شده ؟ » گفت :«می ترسم یکی از در بیاد تو چیزی بگه !» . یعنی این بنده خدا از آب خوردن معمولی اش هم باید بترسه ؟ خب شاید مریض باشه ، شاید عذری داشته باشه ،اصلا شاید نخواد روزه بگیره . روزه گرفتن که دیگه جزو احکام اجتماعی اسلام نیست که . هست؟ 

توی حیاط مسجد بغل محل کار ما یه آبخوری بود تو این ماه گرم تابستون ، شیرش رو بستن و نمی ذارن کسی آب بخوره . خب فرق توی خادم مسجد با شمر چیه؟

 

شما ... خود شما متهمید !

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم شهریور 1388 ساعت 14:16 شماره پست: 214

 

 

این خبریه مربوط به همین چند روز :

زن جوون متاهل و بچه داری ، در برگشت از خرید برای خونه ، وسط روز ، سوار پراید ظاهرا مسافرکشی می شه که توسط سرنشینای اون پراید که دو پسر جوون بودند به زور چاقو دزدیده می شه  که با چشمهای بسته می برنش به ویلای پدر یکی از پسرها  در لواسان و زنگ می زنن به چن تا از رفیقاشون و می گن شماهام بیاین که سوژه آوردیم و اونها هم سه نفری پا میشن میان و به مدت یک شبانه روز ( 24 ساعت ) به زن بدبخت رو که همش گریه می کرده و التماس که به خاطر شوهرو بچه اش رهایش کنند ، 5 نفری به زور تجاوز کرده اند.  در حین تجاوز هم عکس و فیلم در حالتهای مختلف ازش گرفته اند که وادارش کنند تا سکوت کند و شکایتی نکند وگرنه این عکس ها را  پخش می کنند . این پسرها سنی بین 23 سال تا 27 سال داشته اند . ( اصل خبر )

اصلا آدم می مونه که چی بگه !! راستش روبخواین من این پسرها رو 100% مقصر نمی دونم  . می دونم ...می دونم که کارشون کثیفه . چندش آوره ..تهوع آوره اصلا غیر قابل دفاعه . نوشن از خوی وحشی گریشون داشته . اصلا الان جواب روح و روان اون زن بیچاره و خانواده اش رو کی می خواد بده ؟ اصلا کسی می تونه بده ؟

یه نگاهی تو این روزنامه ها بندازین . تازه تازه که اونها هم از هر 500تا جرم و جنایت شاید شاید یکی شونو بیارن چاپ کنن . این حرف رو چن سال قبل یه سرهنگ بازنشسته آگاهی یه بار تو یه جمعی که من هم حضور داشتم گفته بود . به خاطر همون عدم تشویش اذهان عمومی . خیلی از این جرمها و جنایات ریشه Jen  سی دارن . خیلی اوقات باندهایی درست شده با همین نیت که بریم سراغ جنس مخالفمون و بعد از این به کارهای خلاف دیگه هم کشیده شدن .

30ساله که این مسائل هست . بیخود خودمونو گول نزنیم . این چیزا هست . آقا جان بالاخره دخترو پسر ما که بالغ شدند باید 6 داشته باشند . خب یه عده ای دارن تهذیب نفس میکنن و خودشون از این مسائل جدا کردن . یه عده ای هم می تونن و سریع ازدواج می کنن .اما خیلی ها هستن که نمیتونن . یه نگاه به دور بر خودنو بندازین کم دختر پسر مجرد 30ساله داریم ؟ اینا تو این اقلا 10- 15 سالی که از بلوغشون گذشته چی کار کردن ؟ همشون تهذیب نفس و خود خوری ؟!  نخیر اخوی یه درصدیشون خود خوری کردن و و چنتا درصدشون هم راه دیگه ای پیدا کرده اند که مسلما خود خوری نبوده !!  بشه قانونی ، بشه تو فرمت هنجارهای جامعه . خب نشه هم غیر قانونی دیگه . این همه بازار متلک داغه برای چیه ؟ ( این مطلب گلی هم بامزه است . بخونیدش ) چرا باید دختر ما وقتی میاد توی خیابون ، تا بره و برگرده ، نظر همه رو راجع  به سر و شکل و  سایز  si نه و مدل Ba  سنش بدونه ؟! این همه جوکهای Jen  سی داریم برای چیه ؟

من نمی فهمم و ظاهرا هم نخواهم فهمید انگار که تا کی دولت می خواد این چیزا رو ندید بگیره ؟ آقایان این همه جرم جنایت با ریشه Jen  سی می بینین بستون نیست؟ یعنی چقدر باید باشه که شما یه تکونی به خودت بدی و بخواهی که مسئله رو ریشه ای حل کنی؟ شما می تونین خسارتی که به اون خانوم و خانواده اش وارد شده رو جبران کنین ؟ دوست عزیز خواننده وبلاگ من ، این جنایت به آسانی می تونست برای همسر من رخ بده . اون موقع من همین آدم بودم ؟ خانم همسر همین آدم بود ؟ دیگه زندگی داشتیم ؟ من می تونستم بیام سر کار ؟ می تونستم وبلاگ رگبارهای فصلی با طعم طنز بنویسم؟  یا یه جفت دیوانه روانی می شدیم ؟ تا کی می تونستیم زندگیمونو به روال عادی اش برگردونیم ؟ چند ماه وقت می خواست؟ چند سال ؟ یه عمر؟  این ضایعه می تونست برای خواهر تو ، برای خود تو  ، برای مادر تو رخ بده دوست خوب من . خواننده عزیز من .

اما ...آقای مسئول احتمالا محترم فقط شما مسئول این وضعیت هستین .. فقط شما . شمایی که حقایق جامعه رو در پوشش خواسته های نامربوط خودت مخفی می کنی . متهم اصلی فقط شمایین و بس .

 

 

 

 

هلال

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 12:12 شماره پست: 215

                 

 

       اول که این عید فقط اسمش عیده . نه فقط من آدم معمولی ، بلکه آدمهای مذهبی دو آتیشه ما هم ازش طعم و وبوی عید رو نمی فهمند . تو کشور اسلامی ما  چن تا عید بزرگ اسلامی هست  : عید فطر ، عید قربان ، عید غدیر . خب تو کدومش واقعا ما عید رو حس می کنی ؟ شادی رو می فهمی ؟ همون جوری که عید نوروز رو حس می کنی؟ جز اینه که فقط این روز هم یه روز تعطیله مثل بقیه روزای تعطیل دیگه ؟ مثلا یه جمعه اضافه است دیگه ؟ نهایتا دیگه خیلی ناپرهیزی بشه  یکی رو که می بینی خیلی خشک بهت می گه عیدتون مبارک . ولی برعکس مای کشور مدعی مسلمونی ، دلم می خواد سری به کشورهای بی ادعا به اسلام ولی مسلمان مثل همین ترکیه و یا چرا راه دور بریم سری به کردها و بلوچ های های خودمون بزنین . من موقعی که تو بلوچستان بودم عید واقعی رو اونجا می دیدم . همه لباسهای نو می پوشیدند . گردش می رفتند . دیدن بزرگترها می رفتند و عیدی می گرفتند . یعنی تو کاملا می تونستی رنگ و بوی عید رو ببینی و حس کنی .  این یه مورد

مورد بعد اینه که ماها تا کی باید درگیر این مراسم خارق العاده اعلام عید فطر باشیم؟ تا کی باید هنوز هلال ماه شوال به وسیله چشم اشخاص رویت بشه ؟ مگه علم پیشرفت نکرده ؟ مگه نمی شه محاسبه کرد ؟ مگه الان ستاره شناسا به شما نمی گن که 70 سال بعد فلان سیاره از فلان مسیر میاد و رد میشه و ما می بینمیش ؟ پس این بساطا برای چیه ؟ که هر شخصی برای خودش نظر میده ؟ هر مرجعی یه سازی می زنه ؟

تازه دقت کردین که این حرف و حدیثا فقط برای ماه رمضان رخ می ده و دیگر ایام عین تقویم میاد می ره ؟ مثلا شما هیچ وقت شک نداری که الان روز عاشوراست . چون تو تقویم اومده دیگه . اصلا تصورش رو بکنی که اگه این ماههای قمری هی این طرف اون طرف بشن به خاطر رویت یا عدم رویت ماه ،  تا دو سه سال دیگه کلا تقویمها رو باید عوض کرد . چون ماه رویت نشده دیگه !!!

 

 

 

ایستگاه متروک

نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت 10:56 شماره پست: 216

 

 

    تا به حال به حس یک ایستگاه متروک و خلوت قطار فکر کردی ؟ حسی از انتظار ، حسی از رخوت ، حس هیجان ، حس شادی.  

تا چشم کارمی کنه ریل خالی قطار تو افق دیدته . کی قطار می رسه ؟

یادآور فیلمهای قدیمی سیاه و سفید ، یاد آور فیلمهای وسترن ، یادآور ایستگاه های دور افتاده .

========

پس نوشت : شاید مجبور شم از بلاگفا برم . ۱۱ماه قبل که به جرگه وبلاگ نویسی وارد شدم سرویس دهنده خوبی بود ولی حدود دوماهی است که  فوق العاده سرویس دهنده غیر قابل اعتمادی شده . خیلی اوقات نه خودم می توانم وبلاگم را ببینم و نه هیچ کس دیگری . مخصوصا اگه موقعیت خاصی باشه یا اینکه ساعت پیکی باشه ....اگه لطفی کنین و بهم راهنمایی کنین کدوم سرویس دهنده الان شرایط پایدارتر و بهتری داره ممنون میشم . در ضمن راهنمایی هم بکنید  که  چه جوری همه آرشیو و بند و بساط رو با خودم ببرم .