کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

مرداد 1388

 

طیاره نامه

نوشته شده در پنجشنبه یکم مرداد 1388 ساعت 11:30 شماره پست: 177

 

 

           یه چیز بامزه ای تو مملکت ما هست و اون اینه که اصلا معلوم نیست چی درسته و چی نادرست! یادمه زمان بابای ما می گفتن روغن حیوانی برای بدن عالیه . بعد از سالها پزشکا اومدن گفت  نخیر خیلی هم مضره و باید روغن گیاهی مصرف کنین . بعد دوباره سالها گذشت و حالا همون پزشکای عالی مقام  میان می گن که  نوچ ! روغن حیوانی بهتره چون با بدن سازگاری بیشتری داره !

یا مثلا یه موضوع روز .  همین سقوط طیاره های توپولوف رو در نظر بگیرین : سفیر ایران در روسیه طیاره توپولوف را طیاره امنی می داند که میزان سقوطش در مقایسه با ایرباس کمتر است و گفته که با بررسی سوانح هوایی سه نوع طیاره بوئینگ، ایرباس و توپولف طی 7 سال گذشته، بوئینگ طی این مدت با 25 سانحه هوایی منجر به مرگ به عنوان سانحه ساز ترین طیاره شناخته شد و ایرباس و توپولوف به ترتیب در رتبه های دوم و سوم قرار گرفتند.  

البته این رو هم داشته باشین که خبرگزاری مهر چند روز پیش اعلام کرده که : طیاره توپولوف به عنوان نا امن ترین طیاره مسافربری جهان شناخته می شود و این طیاره از نظر فنی در دنیا تحریم و مجوز پرواز بین المللی به اتحادیه اروپا و آمریکا را ندارد.شرکت طیاره ای توپولوف به دلیل زیان ده بودن در سال 2002 اعلام ورشکستگی و در 5 شرکت طیاره سازی روسی ادغام شد. از اون طرف هم سخنگوی کمیسیون عمران مجلس  نیز گفته که : طبق آمار میزان اتفاقاتی که برای این توپولوف ها رخ می‌دهد، بیش از سایر طیاره هاست و شرکت طیاره ای آئروفلوت روسیه در ناوگان هوایی خود از تعداد اندکی طیاره ای توپولوف استفاده می کند و افتخار خود می داند که بر تعداد ایرباس های خود بیافزاید. 

بامزه نیست ؟ نه جون من بامزه نیست ؟ هرکدومشون حرف و آش خودشون رو هم می زنن . و جالب تر هم اینه که کسی نیست که مرجعیتی داشته باشه و معلوم کنه این ملت جان بر کف بالاخره سوار این طیاره بشن یا نه ؟  

 

 

طیاره نامه دو

نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 11:9 شماره پست: 178

 

 

                متاسفانه هنوز جوهر " طیاره نومه " خشک نشده بود که یه طیاره روسی دیگه کله معلق شد و جماعتی رو ناکام فرستاد اون دنیا ملاقات عزرائیل . البته امیدواریم که لااقل اینا زودتر به بهشت برسن چون می رفتن زیارت نه گردش و صفا تو ایروان . و البته و صدالبته هم که تقصیر با خلبان بوده نه با طیاره محترم . از همین جا هم به تمام طیاره های روسی محترم سلام و خسته نباشین عرض می کنم و با زبان حال می گویم که ای طیاره های زحمتکش ، شما ایرادی نداشتین . این ایراد از خلبان ناشی شما بود که بدبختانه  در دم خلاص شده و نمی توانند جوابگوی اعمنال ننگین خود باشند .

پاپستی : حالا این خلبانای ناشی از کجا و از کی اجازه پیدا کردن که جون صدها مسافر رو بندازن تو دست انداز برزخ و این دنیا و اون دنیا ، خودش جای حرف و حدیث فراوون داره البته !

 

بهتون زدن ممنوع !

نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 10:33 شماره پست: 179

آخه که چی دارین همه رو به دروغ گویی متهم می کنین . عکس پینوکیو می کشین ، دماغ دراز شده اونو و هی تو کوس و کرنا که آره صبح تا شب داره به ما دروغ گفته می شه . آخه خواهر من ، برادر من ، پدرمن ، مادرمن ، خواهرمن ، برادرمن ، همسایه من ، و خیلی کسان دیگه که یه ربطی به من دارین بهتون کی دروغ می گه ؟ چرا یه کلاغ چل کلاغ می کنین ؟ کی داره دروغ می گه ؟ دروغ گو نداریم ما . حالا دلیل نمی شه اگه شما چیزی رو کاملا نمی دونی یه برچسب گنده بچسبونی به یه جای اون یه چیز که روی برچسبتون هم نوشته شده خالی بند و چارقد به سر بدوی بری سر چارسوق و هوار بزنی که آی دروغه دروغه . سر ما رو کلاه گذاشتن . به ما حقیقتو نمی گن . سر ما رو کلاه گذاشتن ( البته در باب این که کلاه گذاشتن روی سر چیز بدی هم نیست و دست کم یه کلاه این وسط گیرت اومده جای بحث هست !)

خب مثلا که چی یه عده ای اومدن گفتن مخابرات دروغگو می باشد ؟!! اس ام اس ها رو که قطع کرده و شنیدیم 20میلیارد تومان درآمد ماهانه از اون بابت نداشته و ضرر کرده اون وقت دراومده گفته  که : نخیر هم ! ماها 5 برابر هم بیشتر سود کردیم . خب این دروغه دیگه سهم مخابرات از اس ام اس که 40% از درآمداشو تشکیل می داده قطع شده و می گه  تازه 5 برابر هم سودشون بیشتر شده ؟ جل الخالق . عجبا . حیرتا . وا مصیبتا و از این گونه ناله های سوزناک ! خب خالی بسته دیگه.

آخه من چی بگم بهتون که این قده بهتون نبندین به این سازمان شریف و عریض و طویل . اولا ، شمایی که دیگه دستت به پیامک بند نیست ، خوب ناچار باید زنگ می زدی و یه جمله عادی مثل این که با رفیق رفقا می وخواین برین یه دوری بزنین و بگیرین یه جا بشینین و یه چایی و نمیدونم چیزی بریزین تو حندق بلا  و حالا مجبورین به ۲۰ نفر زنگ بزنین و هرکدوم رو هم رو حداقل 5 دقیقه طول بدی که خودش میشد درآمد 25 برابری تو هر فقره مکالمه برای مخابراتیا . این یک فقره . ثانیا ، بعدیش هم اینه که ورداشته بودن ارتباطات این شرکتای اینترنتی که کارت تلفن برای مکالمه با خارج رو می دادن  ، قطع کردن و ملت رو مجبور کردن تلفن عادی بزنن و برای چن دقیقه تلفن کوتاه برای صحبت با عزیزانشان هزارتومنی بسلفند . در حالی که قبلا یه کارت ساده 3000تومانی می خریدن و دو ساعت حرف می زدن و این یعنی این که در آمد 60 برابری برای اونا .

خب حالا چی می گین؟ بازم می خواین برچسب دروغگویی بهشون بچسبونین؟ بندگان خدا تازه دست کم گرفتن و سرجمع گفتن که ما فقط 5 برابر بیشتر سود کردیم . ملت قهرمان بیایین و دست از تهمت پشت سر بقیه بردارین .خدا همتون رو به راه راست هدایت کنه . آمین !

 

 

سفر استوایی به نزدیک استوا (یک)

نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد 1388 ساعت 16:49 شماره پست: 180

 

 

                دیروز که توی فهرست وبلاگهایم (همون ستون سمت چپ رو عرض می کنم ) نگاه می کردم ومتوجه شدم دوست قدیمی و خوبم استوایی مطلبی جدید در وبلاگ جدیدش نوشته ( به لطف این یارو گوگل ریدر هر کی که تولیست من باشه و مطلب جدیدتری نوشته باشه اسم وبلاگش میاد بالاتر ) خواستم بخونم که نشد ، نشد ، نشد تا امروز . جالبه که هر جور که حساب می کنم می بینم اتفاق خیلی خاصی هم نیافتاد . همون امور روزمره زندگی . همون سرو کله زدن با مراجعین حضوری و تلفنی . همون سر زدن به وبلاگ خودم و جواب دادن به کامنتای خواننده ها و سرک کشیدن تو وبلاگای مردم . همون تیتروار اخبار رو نگاه کردن . همون کارو کاسبی رو به موت . ولی بازهم یادم رفت وبلاگش رو نگاه کنم تا امروز . حالا که می شینم و با خودم غوری می کنم می بینم که واقعا کل این کارا جوری نبود که تمام وقت منو اشغال کنه ولی چرا من مثلا این موضوع رو به راحتی یادم رفت؟ شاید علت عمده اش اینه که خیلی خیلی افکار من مغشوشه . نه تنها افکار من ، بلکه افکار امثال من کاملا مغشوشه . یه وقتا چیزهای خیلی ساده ای یادمون می ره چون افکار مزاحم زیادی مثل گرباد فاصله بین این نرونهای مغزی رو در می نوردند و گردو خاک به پا می کنند . ( یادش بخیر یه موضوع مدیریتی بود به اسم brainstorming یا توفان مغزی که البته معنیش کلا با این فرق می کنه . حالا شاید یه وقتی توضیحش بدم )

حالا این استوایی کی هست اصلا ؟ ( ببین تو رو خدا مطلب رو این جوری می خواستم شروع کنم به کجاها کشید ؟) ما که وارد دانشگاه شدیم و رسما لباس دانشجویی پوشیدیم ، واقعا این لباس دانشجویی بی مسماست ها . شاید قدیما می پوشیدن ، مثل اون فیلم لورل هاردی ،" احمق ها در آکسفورد "، ولی حالا دیگه لباس دانشجویی یه چیزیه بین لباس انصار حزب ا.. و اند رپ ، که کاملا بستگی به محلی داره که از اون جا وارد دانشگاه شدین ، یکی از پسرا بود که نسبت به بقیه همچین یه پرده شیطون تر و زبل تر بود و بیشتر به شری می زد  ولی اولین بار آشنایی نزدیک تر ما با این استوایی توی یه اردوی خود خوانده بود ، از این جهت خود خوانده که تا قبل از اون خیلی مرتب و بهداشتی زیر نظر دانشگاه ، اردوهای دانشجویی برگزار می شد ولی ما بدون نظر مسئولین محترم دانشگاه به طور کاملا خود جوش یه عده دختر پسر دانشجوی خوشحال رو جمع کردیم بردیم شمال . یه خاطره بامزه این که همون شب اول دم ساحل بچه ها داشتن قدم می زدن و اینا ! منم با خانوم همسر که اون موقع هنوز خانوم همسر نبود و فقط خانوم نامزد بود قدم می زدیم که بچه ها دویدن که بیا که کمیته گیر داده . من هم بین اون جمع یه جورایی از بقیه یه کمی بزرگتر بودم و دویدیم و رفتیم به طرز فجیعی کلی  ..ایه مالی آقای برادر رو کردیم تا این دوتا رو ولشون کنه ....( ادامه در شماره بعدی! ) 

 

 

سفر استوایی به نزدیک استوا (دو)

نوشته شده در سه شنبه ششم مرداد 1388 ساعت 14:59 شماره پست: 181

 

 

          خب می گفتم ، ( حقیقت امر این است و بر شما نیز پوشیده نماند که من می خواستم همون دیروز این داستان استوایی رو به سرانجومی برسونم ولی ناگهان بی حسی عجیبی تمامی اعضا و جوارحم را در بر گرفت و نتیجه منطقی اش این که کار به امروز منتهی شد ) اما خب که اصلا چی رو بگم ؟! داستان خاصی نیست دیگه که . از بعد از اون ..ایه مالی فطیر بود که من و خانوم همسر فعلی و خانوم نامزد سابق ، استوایی ،  خانم  دوست سابق تر و بعد خانوم نامزد سابق و حالا هم خانوم همسر استوایی ملقب به ویلونیست شهیر با هم حسابی دوست شدیم و روزهای خوب وخوشی رو گذروندیم جاتون سبزو خالی دیگه .

ولی همه این وجیزه ها برای این بود که بگم : آی هوار ، آی امان ، آی داد ، آی بیداد . اصلا هوار هوار بردن ..دارو ندار ما رو . هر کی رو که ما می شناختیم و سرش هم به تنش می ارزید  فلنگ رو بسته و رفته که رفته . از همکلاسیایی که داشتیم 6 تاشون کانادا رفتن و برای خودشون سگ لرزه می کنن . 5 تاشون رفتن استرالیا و زیر سوراخ لایه اوزون می چرخن برای خودشون .  3 تاشون تو آلمان آختون واختون می کنن تا دلشون وا شه  . 4تاشون رفتن ور دل ملکه الیزابت کبیر آب تایمز رو سر می کشن .یکیشون آمریکا رفته جهت لاس وگاس . یکیشون شبای قطبی سوئد رو انذازه گیری می کنه . 2 تاشون هم که همین استوایی و ویولونیست شهیر باشن با اجازه بزرگترا دو هفته قبل جهیدن مالزی . حالا اینا به ثمر رسیده هاشون هستن . یه لیست کت و گنده هم دارم از اونایی که تو نوبت نشستن و زنبیل گذاشتن تا وقتش بشه و اونام بپرن برن . عجب روزگاری شده والا . آدم به کی دیگه دل ببنده ؟ مگه دیگه با این وضع دوستی برای آدم می مونه ؟ همه عین گرد و خاک و خاشاک تارو مار شدن .

ای بابا !

صعود به دماوند در عرض یک ساعت !

نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 13:47 شماره پست: 183

 

من گاهی از مردم وطنم در تعجب فراوانی فرو می روم  که چرا عادت کرده اند به هر چیزی اعتراض کنند . وقتی می گویم هر چیزی ، اغراق نیست . مثلا همین ترافیک حناق گرفته را ببینید . با این که همه از دست این ترافیک به فغان اند و واویلا وا مصیبتا سر می دهند باز هم از عده ای کثیر از همشهریان محترم و معزز خودم شنیده ام که مثلا در اوقاتی که شهر تعطیل و در خلوتی نسبی به سر می برد با ناراحتی تمام اعلام می نمایند که تهران بدون ترافیک صفا ندارد !

حالا این به کنار بارها از اسفالت بد و چاله چوله های مختلفی در حال شکایت هستند که چرا شهرداری و دولت این خیابانها را آسفالت نمی فرمایند تا ما توی این دست اندازها نیافتیم ؟ چرا جاده های خارج شهر آسفالت درست درمان ندارند ؟ حالا که دولت آمده و برای رفاه حال شهروندان تهرانی مسیر قله دماوند را اسفالات می کند اقدام به یکسری اعتراض کرده اند . آخر خودشان فکر نمی کنند در ارتفاع بالای 3000 متری این کار چقدر سخت است ؟ این در  ازای دستتان درد نکند ماست ؟

بعد هم یک عنصر معلوم الحال که خود را آقا بهزاد نماینده و بازرس فدراسیون کوهنوردی معرفی کرده گفته این اقدام خیانتی بسیار بزرگ است چون  عده ای سودجو هستند که در مناطق طبیعی مانند دماوند نخست جاده می سازند و سپس زمین ها را قربانی می کنند . البته وی توضیح نداده که قربانی کردن زمین چه ربطی به آسفالت دارد . اصلا مگر زمین گوسفند است که بشود آن را قربانی کرد ؟

وی ادامه داده : در حالی که مناطق مختلف کوه دماوند اثر طبیعی و ملی است و توجیه های گفته و شنیده شده برای ساخت جاده در دماوند اصلاً منطقی نیستند چرا که کوهنوردان به تنها چیزی که در دماوند نیاز ندارند، جاده است و باز هم در فرافکنی آشکاری باز هم نگفته پس کوهنوردان به چه چیزی اختیاج دارند ؟ کفش کوه ؟ کوله پشتی ؟ همسفر خوب ؟

و این عنصر مشکوک در حرکتی موهن آسفالت کاران را مسخره کرده است : مسخره ترین حرف اینه که بگویند در دماوند جاده می سازند تا گردشگر و کوهنورد بیشتری جذب کنند یا گرد و غبار به گونه های گیاهی آسیب نزند. این در شرایطی است که دشت زیبای شقایق های دماوند با ساخت این جاده تخریب خواهد شد . والا ما که نفهمیدیم آسفالت چه ربطی به شقایق دارد ؟ فرض بفرما یک راننده ای بعداز کلی نیم کلاچ کردن برسد به همان دشت موصوف . خب چه ایرادی دارد که جهت رفع خستگی و سوغات برای سر و همسر و دوستان اعم از مذکر و مونث صندوق عقب ماشین خود را پر از گل کنند و همراه ببرند ؟ اصلا چه سوغانی از گل بهتر؟ 

در اخر هم آین آقا بهزاد دست به تشویش اذهان عمومی و خصوصی زده و طی ادعایی بی اساس و مدرک اعلام کرده :  اتفاقی که در دماوند رخ داده، نسخه یی است که برای بسیاری از مناطق طبیعی پیچیده اند و  آنها مراتع ملی را ارث پدری خود می کنند. نخست صورتجلسه محلی جمع می کنند و تایید می گیرند، سپس با استناد به صورتجلسه های شورای محلی برای خود قولنامه تنظیم می کنند و بعد جاده می سازند، زمین ها را حصار می کشند و در پایان به سرمایه گذاران تهرانی می فروشند؛ اتفاقی که در کلاردشت رخ داد، آنها 20 سال پیش چنین نسخه یی را برای کلاردشت اجرا کردند. خب این هم تعجب دارد پس زمین برای چه چیزی است باید فروخت دیگر وگرنه خالی بیافتد که چه شود ؟

در پایان از مراجع زیربط تقاضا داریم که به این گونه شبهه افکنی ها به هیچ وجه توجه نکنند و هر کس که خواست مانع تراشی کند را زیر همان آسفالت بیاندازند . والسلام .

 

 

 

 

قصه آنفولانزای خوکی در سرزمین وحی

نوشته شده در یکشنبه یازدهم مرداد 1388 ساعت 17:35 شماره پست: 184

 

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

قصه ما از اونجا شروع میشه که هر سال یه عده از ولایت فارس می رن سرزمین حجاز جهت انجام مراسم حج  و شرایط و جو مکه ومدینه اصلا طوری است که خود به خود خیلی از کسایی که می رن اونجا سرما می خورن و آنفولانزا می گیرن . هوا گرمه می رن بیرون عرق می کنن . می رن تو ازدحام جمعیت تو طواف کعبه . تو سعی بین صفا و مروه . توی مسجدالنبی عرق می ریزن شر شر . وقتی هم از جمعیت جدا می شن باد می خورن می چان . دوباره که عرق می کنن از گرمای زیاد حجاز ، بر می گردن توی کاروانسراهاشون ( هتلاشون) زیر باد کولر دراز می شن که طبیعتا باز هم سرما می خورن .کافیه تو اتاقاشون یکی بگیره اون وقت همشون سرما خوردن .

اما این قصه یه سر دیگه داره امسال . از بلاد کفر یه آنفولانزای خوکی رو با پست پیشتاز فرستادن اونجا به طوری که از هر 3 نفری که در این ملک آنفولانزای خوکی گرفته دو نفرشون از اونجا برگشته اند . حالا این اهمال کاری دائمی ما ایرانیان پرهنر این جا هم تمامی ندارد که بعد از مدتها هنوز که هنوز است وزیر وزرا و رئیس روسا به این نتیجه نتوانسته اند برسند که یک امسال را کسی را به حجاز نفرستند از بهر حج و زیارت و کماکمان کامران و رفقایش مشغول چک و چانه زنی درباره این هستن که بفرستن یا نفرستند .آخه کامران جان ، عزیزم ، این آنفولانزا خوکی رو چرا دست کم داری می گیری وزیر جان ؟ هی نشستی دست دست می کنی و وقتتون رو با نامه نگاریهای بیهوده تلف می کنین . بعدش هم در اومدین گفتین ما به زوار می گیم بعضیاشون خودشون می خوان برن . کاری از دست ما بر نمیاد . چی شد ؟ چی شد ؟ حالا که کار به اینجا رسید دموکرات و مردم دوست شدین ؟ بابا نذارین خوب برن . یه نفر می ره مریض بر می گرده 100نفر رو مبتلا می کنه . اون موقع شوما می خوای جواب بدی؟ این شامورتی بازی ها چیه ؟

قصه ما به سر رسید ...فعلا البته !

 

 

نمی ری ؟ بیخود .. باید جریمه اش رو بدی !

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:53 شماره پست: 185

 

 

حالا که رسید به صدتا ... ما می زنیم سیصدتا ... یادتونه این شعر رو برای ده ،بیست ،سی ، چهل؟ حالا که تعداد مبتلایان به آنفولانزای خوکی رسیده به بالای 100 نفر.. آقایون از خواب خرگوشی بیدار شدند و تصمیم گرفتن که حج رو در ماه رمضان فعلا متوقف کنن .از بس که هر کسی بر می گشت مبتلاها بیشتر و بیشتر می شدند .

خب تا اینجاش خوبه اما این جاش دیگه بامزه است. وقتی این مسائل پیش اومد کرد یه عده ای از خلق الله ترسیده بودن که بروند زیارت و مریض شوند و رفته بودند به سازمان حج و زیارت تا اعلام انصراف کنند و سازمان هم افراد منصرف شده را جریمه کرده است که چرا الان می گین ؟ باید مدتها قبل به ما اطلاع می دادین !!!

 

 

بحران ماشین سواری وزرا

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم مرداد 1388 ساعت 17:56 شماره پست: 187

 

 

            وقتی دبستان بودم دوستی داشتم که پدرش کارمند یک اداره بود . البته فقط یک اداره نه بیشتر . گاهی فکر می کنم این لفظ یک که به کار می بریم چقدر بی مناسبت است و گاهی باعث سوء تفاهمهایی می شود . مثلا من در معرفی خود در اول وبلاگ نوشته بودم من فلانی هستم و فلان و یک همسرو یک پسر هم دارم و ان موقع یکی از خواننده گان عزیزتر از جان  بنده را متهم به طالبانی بودن کرد که منظورت چیست که یک  همسر دارم ؟! حتما بقیه چند همسر دارند و فقط تو یک همسر داری؟  نکند به دنبال همسرانی دیگر هم هستی و از این جور ارشادات ! خب بنده سرتاپا تقصیر هم در اعترافی خود خواسته و به دور از فشار ، سریعا آن یک منحوس را دیلیت کردم و وضع به این نحو درآمد که اکنون دیده می شود . از کجا به کجا آمدم !

حالا پدر این دوست من هم در اداره ای مشغول به کار بود و اداره مذکور که فکر کنم اداره مخابرات بود ماشینی به این پدر دوست من داده بود که رویش نوشته بود استفاده اختصاصی ممنوع . این عبارت کامل یادم هست و این که این دوست من با خانوده اش در روزهای تعطیل برای گشت و گذاراز همین استفاده اختصاصی ممنوع استفاده خصوصی می کردند آن هم به نحو احسن واکمل .

یادم آمد که  قطبی که با این یکی افشین قطبی اشتباه نشود بلکه منظور رئیس رادیو تلویزیون ملی ایران که بعد از سال 57 ملقب و مفتخر شد به صداو سیمای جمهوری اسلامی ایران از بزرگترین خطاهایش این بود از بیت المال استفاده شخصی می برد به این نحو که ماشینی را رادیو تلویزیون در اختیار او گذاشته بود می فرستاد تا بچه اش را از مدسه بیاورد یا زنش را از آرایشگاهی جایی  و ببرد منزل .

خب خدا رو شکر که این شرایط تمام شد و بعد از سال 57 هیچ مسئول حکومتی ودولتی یافت نشد که از وسائل عموم استفاده خصوص بکند و درواقع پا در حریم من و شما بگذارد و خیالمان تو این 30 ساله به کل راحت شده . ماشین که هیچ شما بگویید یک خودکار و اصلا بحث رانت خواری هم به شکرخدا به زباله دان تاریخ پیوست .

ولی امروز خبری را دیدم که معلوم شده این آلمانیهای عقب افتاده هم نیاز به انقلابی چیزی دارند چون ظاهرا مشکلی که ما 30سال است حل کرده ایم اینها هنوز باهاش درگیرند . چون ...دارند ...از اموال عمومی ...استفاده غیر عمومی می کنند .

همین مرکل ذلیل مرده را در نظر بگیرین(همون عکس بالا) که حیفش آمده یک تبریک خشک و خالی هم بفرستد که اگر هم می فرستاد همان را می زدیم توی سر خودش . خانوم خانوما باید بره وزرای خودش را از توی کوچه ها جمع کند . همین وزیر کارش ، وزیر ترافیکش ، وزیر محیط زیستش ، و وزیر توسعه اش همگیشون ، توجه کنید همگیشون پاشدند هلک هلک تعطیلاتشون رو با ماشین اداره رفتن  !! آخه شماها شرم نکردین ؟ حیا نکردین ای آلمانیهای آریایی نما ؟ چرا آبروی ما ها رو می برین ؟ مگه نمیبینین ما این چیزا رو دیگه تو کشورمون نداریم ؟ اصلا خوبتون شد . این بحرانی که کابینه شما رو گرفته حقتونه !

مرکل حیا کن ... کابینت رو رها کن !!!

 

 

 

 

من جسد ، 40روز دارم

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم مرداد 1388 ساعت 12:23 شماره پست: 188

 

 

حالا من گفتم جسد ولی شما فکر بد نکنید . اینو بدونین که هرجسدی قبلا برای خودش آدمی بوده . راه می رفته  غذا می خورده نفس می کشیده عشق بازی می کرده . حالا شده جسد . تازه اون هم چیزی نیست . بالاخره شتریه که در خونه هر بنده خدایی می خوابه دیگه . به قول یکی از متوفیان بزرگ"  دیرو زود داره ببم جان اما سوخت وسوز نداره ". حالا نمی خوام زیاد به گذشته بپردازم . دیگه ما هر کی بودیم و هر کاری هم کرده بودیم تموم شد و الان باید به فکر آخرتمون باشیم پس زیاد کنجکاوی نکنین که من کی بودم که زیاد مربوط به این ماجرا نمیشه و ربط پیدا می کنه وبه نکیرو منکر که دیگه حسابشون با کرام الکاتبینه .

ولی چیزی که منو وادار کرد این مطالب رو بیام و سایبری کنم نه نوع کشته شدن من بود که اونم البته برای خودش داستانی داره بلکه محلی بود که منو اونجا انداختند و به خداوندی خدا قسم که بنده در اون زمینه کاملا بی تقصیرم بلکه مقصر اصلی اون قاتل بی وجدانی بود که تنها به کشتن من اقدام نکرد بلکه باعث شد هزاران نفر ا زمردم منطقه پونک آب آلوده بیاشامند .

این قاتل نامرد وقتی مرا به قتل رساند کشان کشان آورد و انداخت داخل یکی ازمنابع آب و درش را بست ورفت پی کارش . نیم ساعتی که آنجا غوطه می خوردم ، البته من از نوجوانی هم از آب می ترسیدم چه برسد که مجبور بودم شناور هم باشم ، یواش یواش از هول ولای اولیه افتادم متوجه شدم ای داد بی داد چه جایی هستم آب غرب تهران از این جا داره تامین میشه . نکنه کسی نیاد سراغ من و همینجا بپوسم . اما ته دلم قرص بود که این قدرام مملکت بی در و پیکر نیست که الان نگهبانی چیزی میاد و منو از این تو می کشه بیرون و بالاخره آبرومندانه دفن میشم و تدفینی و شب هفتی و چیزی . ولی اکه شما کسی رو دیدی من هم دیدم . آقا بالای یک ماه آزگاراونجا موندم و باد کردیم و پوسیدیم و تجزیه شدیم . اولا غصه مردم رو زیاد می خوردم زیادم  می خوردم ولی دیگه راستشو بخواین به این سرنوشت خودم آخرا راضی شده بودم  دیگه . ول یخب همیشه جای شکرش باقیه که شکر خدا آقایون اومدن و بعد از یه ماه در مخزن رو باز کردن که بازرسی کنن که بنده  کشف شدم  ( شانس رو می بنین ؟ یکی کشف میشه مثل سوزان بویل یکی هم مثل ما !)  

در هر حال می خواستم از تمام اهالی پونک و حومه عذر خواهی کنم و به این وسیله مراتب انزجار خودم رو از اون قاتل بیر حم اعلام کنم و همین طور خواهش میکنم اعلام شکایتی بکنین از سازمان آب تا حداقل جسد دیگه ای توی این منبع ها نیافته .

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته . بله ؟ آقا اومدم دیگه . خودم تمومش کردم . ...اومدم . ببخشین این گورکنه ظاهرا شاش داره می خواد ما رو زودتر بتپونه تو خاک و بره رد کارش ....آقا جان اومدم دیگه ...ببخشین مصدع اوقات شدم . ما رفتیم . خدا به داد همه برسه .

 

 

یک جشن تولد عالی

نوشته شده در شنبه هفدهم مرداد 1388 ساعت 14:13 شماره پست: 189

 

 

دیشب رفته بودیم جشن تولد یه بچه 2 ساله . یه دختر بچه 2 ساله . مامانش زنگ زده بود که عصرش مولودی داریم . شب هم شماها بیایین که تولد آنیتا جونه . ما هم  گفتیم چه خوب ! جشن تولد بچه هاست و پسر جان  کلی خوش خوشانش می شه . کیک و شمع ، بادکنک ، بازیهای بچگانه و از این جور چیزای بچه شاد کن .

ولی چشمتون روز بد نبینه وقتی رفتیم تو دیدیم توی یه خونه 100متری ، 50نفر آدم بزرگ سیبیل تا سیبیل گرفتن نشستن و یه آهنگ خیلی بلندی هم مشغول تکون دادن شیشه های آپارتمانه . ما هم ناچار گرفتیم یه گوشه ای خودمونو جا دادیم تا ببینیم بعدش چی میشه ؟ آقا ما هر چی نگاه کردیم سر جمع اگه آنیتا جون رو هم حساب می کردی 3 تا بچه بیشتر نیومده بودن . چندتا بادکنک هم باد کرده بودند که همین دو سه تا بچه که می رفتن سمتشون و ممکن بودن بترکن،  یه عده ای با هول ولا داد می زدن نه نکنین .ما هم  پسرمون رو گرفتیم  به زورنشوندیم روی پامون که نره به جایی بخوره و چیزی بریزه یا چیزی بشکنه .

حالا ایناش به کنار . خود آنیتا جون از ساعت 7خوابش گرفته بود و مدام بهانه گیری می کرد و میزد زیر گریه . پدر مادرش گفتن چون آنیتا خسته است ما زودتر کیک میاریم . 4 تا شمع گذاشتن روی یه کیک گنده و بچه رو گذاشتن جلوی شمعا . که نگو شمع نبود ،از این فشفشه های رنگی بود  که دختر کوچولو داشت زهره ترک می شد وقتی  روشن شدند .

و از همه جالب تر این بود که همه اصرار داشتند که حتما با کیک و آنیتا عکس بندازن . انگا رعروسی بود و سفره عقد . بنده خدا پدر مادر آنیتا هم رسما قاطی کرده بودند و عصبیت و حرص توی چهره هاشون دیده می شد ولی روشون  نمی شد بگن که بسه بابا . همه خاله ها و عموها و دایی ها و شوهر دختر خاله زن عموهای آنیتا هم باید می اومدن و عکس یادگاری با کیک می انداختن و یه ریز این بچه ناله می کرد .

 

 

 

 

به همین سادگی

نوشته شده در سه شنبه بیستم مرداد 1388 ساعت 10:49 شماره پست: 190

 

 

              سالها قبل ، 18مرداد بود که رفتم سربازی و حالا بعد از چندین و چند سال ، در همان تاریخ هیجدهم مرداد ، شب هنگام من و تعدادی از دوستای هم خدمتی اون موقع که الان هر کدوم وارد کاری شده اند دور هم جمع می شویم و یادی می کنیم از خاطرات قدیم . از نگهبانی دادن هایمان ، از تنبیهات نظامی ، از پا مرغی رفتن های دور میدان مشق ، از سینه خیزرفتن های بی وقفه وتنبیهی ، از تیراندازی در میدان مشق ، از اردوی خارج شهر در کوه وکمر ، از توالتهای صحرایی ، از جشن پتو ها ، از رزمهای شبانه ، از تمیز کردن توالتهای گیر و گرفتار! از رژه رفتن ها در روز ارتش ، از سرگروهبان هایمان ، از .... این گردهمایی رو مدیون فیلم ضیافت کیمیایی هستیم ....

هرکدام از دوستان آن موقع هم شغلی دارند . رئیس بانک ، باستان شناس ، جوشکار ؛ کفش فروش ، تراشکار ، مهندس ساختمان ، دکوراتور داخلی ، مهندس برق ، میوه فروش ، مهندس مشاور ، مدیر صنعتی ، حسابدار ، بیمه گر ، طراح نرم افزار و شبکه ...  همه دیپلمه رفتیم اونجا و بعد از اتمام خدمت بعضیهامون ادامه تحصیل دادیم و بعضی ها هم نه ولی باهم قطع ارتباط نکردیم . حتی با بعضی ها ارتباط خانوادگی پیدا کردیم . بچه هایمان با هم دوست شدند .بعضیهامون پولدار شدند بعضیهامون نه ....

ولی دیشب یه چیزی رو متوجه شدم .البته به بیان دقیق تر نه فقط دیشب ، بلکه دیشب توجهم بیشتر جلب شد و اون اینه که آدم لازم نیست حتما برای این روحیه اش خوب باشه حتما خیلی پولدار باشه و برای تغییر روحیه کارای خیلی سختی بکنه . خرجای سنگینی بکنه . مثلا پراید داره عوض کنه 206بخره . 206 داره عوض کنه زانتیا بگیره اون عوض کنه سورنتو بخره . می خواد بره سفر حتما بره خارج  . حتما بره تو هتل 5 ستاره با فول آپشن امکانات همراه با دیسکوی اختصاصی هتل . حتما لباسای گرون بخره . حتما ست مارک دار بپوشه . حتما سرویس طلاو انگشترو گوشواره بخره . حتما اگه می ره شمال بره هتل هایت یا نارنجستان یا بره تو متل قو ویلای شبی چندصد هزارتومانی اجاره کنه .....

همین که تو بتونی دوستای قدیمتو ببینی و یاد ایام خوش گذشته بکنی ... همین چیز به ظاهر ساده می تونه روحیه ات رو همچین شارژ کنه که تا چند روز تکمیل باشی .....

به همین سادگی .

 

 

قصه مایکل و آنجلینا و تتوهای مشکوکشان

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 13:25 شماره پست: 191

 

 

          قصه از اون جا شروع شده که مایکل اسکوفیلد( Prision Break   فرار از زندان ) از آنجلینا جولی مادر چندین و چند فرزند از اقصی نقاط دنیا ، شکایتی تقدیم شاهرودی ایالات متحده آمریکا کرده  . آگاهان کلا از این شکایت دچار تعجب وافری شدند چه این که تا به حال سابقه نداشته که کسی از این آنجی خانوم شکایتی بکنه ( البته اگه عیال اسبق آقای براد پیت رو فاکتور بگیریم !) از بس خوب و مهربون و خوشگله البته . یه پاش سر صحنه است ( البته صحنه فیلمبرداری رو عرض می کنم ها ) یه پاش هم تو این کشورهای بدبخت بیچاره که ببینه آخه کاری ازش برمیاد براشون انجام بده یا خیر؟ حالا بچه به بغل و م. م. ه تو دهن این و پوشک تو پا اون هم که دیگه هیچ چی .

حالا شما فکر کنین خانومی با این کمالات چرا باید پاش به دادگاه و کلانتری باز بشه که خدای نکرده اونجام بهشون نظر بد بکنن که کلانتریهای لس آنجلس دین و ایمون درست حسابی هم که ندارن . یه وقت دیدی یه جورایی ایشون رو شکنجه کردن تا اعترافی چیزی بکنه که [...]  قلم از شرح اعمالی که ممکنه کلانتریهای آمریکای جنایت پیشه با ایشون انجام بدن شرم داره .

اما در کیفر خواست چی نوشته شده ؟ ایشون همین طورکه تو عکس پایین می بینین ساعد دست چپشونو خالکوبی کرده اند و آقاشون هم داره اون خالکوبی رو به همه خلق الله نشون می ده که ببین و سیاحت کنین . و چه کسی رکورد تاتو رو تو دنیا در دست داره ؟ خب مایکل دیگه ! پس به علت پا کردن تو کفش مایکل باید دادگاهی بشه

  برای اطلاع آن دست از خوانندگان که اخیرا به ما پیوسته اند باید بگویم که آنجلینا تو چند سال اخیر انواع و اقسام تتوها رو روی بدنش انداخته و ظاهرا داره سعی می کنه یه نقشه ای چیزی برای فرار از ... روی بدنش بندازه ولی همچین این کار رو آروم آروم و به شکل نرم انجام می ده که ملت غافل شده اند و گمون برده بودند که این فقط جهت زیبایی و دلبری از آقاشون بوده ولی حالا به کمک اسکوفیلد شریف متوجه شدند ایشون این نقشه رو از روی طرح ایشون برای فرار از ... طراحی کرده بود .

مایکل دوستت داریم ... مایکل دوستت داریم

14 سال قبل در چنین روزی

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 11:59 شماره پست: 193

 

 

تا حالا تو این بازیهای وبلاگی نبودم که یه موضوعی باشه و یه عده در اون باره بنویسن ولی خب ارکیده  عزیز لطف کرده و منو دعوت کرده که 14سال قبل چی کار می کردی ؟

خب باید بگویم که من 14سال قبل تازه از خدمت سربازی برگشته بودم تهران . دوسال در بلوچستان به عنوان سرباز معلم دبستان درس دادم . دوسالی که از بهترین خاطرات زندگی مرا تشکیل می دهند . ولی خب چون مربوط می شوند به قبل از 14سال فعلا درباره اش چیزی نمی نویسم .  آن موقع من فقط دیپلم داشتم .قبل از سربازی کنکور داده بودم و قبول نشده بودم . از خدمت برگشتم و تصمیم گرفته بودم تا درس بخوانم و بروم دانشگاه ولی بعد از یکی دوماه در منزل نشستن ، وقتی دیدم تمام دوستانم سر کاری رفته اند و حقوقی دارند و من هنوز مجبورم برای سه شاهی صنار دستم را جلوی پدرم دراز کنم من هم رفتم سر کار .

14سال پیش این موقع تازه دوماه بود که سرکار رفته بودم در دفتر یک کارخانه برای کارهای اداری و دفتری که تهران بود درخیابان سپه . خود کارخانه قزوین بود . ساعت کارم از  8صبح بود تا 8شب . بعد از دوماه متوجه شده بودم که رضایت شغلی در بین همکارهای من پایینه . خیلی پایین . حقوقشون کم بود . همون حقوق کم رو هم سر وقت نمی تونستن دریافت کنن . در عوض توقع رئیسمون از ما سر به فلک می زد . وقتی من اونجا بودم یکنفر قبل از من آمده بود که یک ماه بعد از من رفت و درآن مدت که من هم بودم ، طی یکسال 4 نفر دیگر هم آمدند و بعد از چند ماه دونه دونه فلنگ را بستندو در رفتند . رئیس شرکت از همه توقع داشت ولی به هیچ کس کوچکترین اهمیتی نمی داد . به کارگرهای کارخانه چند ماه چندماه حقوق نمی داد و وقتی در اعتراض به این موضوع  چند روز کارگرها نرفتند سر کار، تهدیدشون می کرد که باشه شما نرید من هم موقع پاداش حالتون رو می گیرم ! مگه نمی بینین اوضاع بحرانیه و پول نداریم ؟ ولی خودش برداشتهایش رو انجام می داد و سفر آلمانش رو می رفت .

ولی چیزی که برای من اون سال خوب بود یکی این بود که وارد بازار کار شده بودم و مناسبات واقعی زندگی رو از نزدیک لمس می کردم و دیگری این که دوستان خوبی پیدا کردم که از من بزرگتر و تحصیل کرده تر بودند و چیزهای جالبی ازشان یاد گرفتم .

و نهایتا بعد از یکسال من هم به جمع فلنگ بستگان پیوستم !!

و  حالا ظاهرا باید دعوت کنم از چند نفر دیگه : مرجان  -  فافال  - مهناز  - آقای گلابی  - نهال  - مهروش -  چتر سوراخه  - شیوا - لنگدراز - فافا  - پسرخوانده  - کمال شماها هم دعوتید .

 

 

به پسملم !

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 ساعت 16:36 شماره پست: 194

 

 

                بین من و تو یک شیشه است ، پشت شیشه یک پرده . دل توی دلم نیست . مادربزرگهایت دو طرفم ایستاده اند . می دانم ایستاده اند . اما  نمیبینمشان . فقط حسشان می کنم   . منتظر کنار رفتن پرده هستم تا ببینمت . یک دقیقه قبل پرستار صدا زده بود : " بابای نوزاد اگه دوست داره بیاد . " چه احمق ! اگه دوست دارم ؟!! بی وقفه و 9 ماهه که بی صبرانه منتظرتم . اون وقت می گه دوست دارم؟ این پرده لعنتی چرا کنار نمیره ؟ چرا صداتو نمیشنوم؟ آهان آهان یه دست گوشه پرده رو گرفت و زد کنار . یه تخت کوچولوی خالی جلوی رومه . یعنی چی ؟ هنوز هیچ چی نشده قایم باشک با من راه انداختی پدر سوخته؟! یکی از مادربزرگهایت ( یادم نیست کدومشون ) بلند صدا می کند و می زند به شیشه : "خانوم پس بچه مون کو ؟ " هنوز کو از دهنش خارج نشده بود که خانوم موصوف با یه پارچه سبز به هم پیچیده شده میاد و بقچه اش رو جلوی ما می ذاره روی همون تخت کوچولو . سر بلند می کنه و لبخند می زنه . مهربون به نظر می رسه . من هم لبخند می زنم . امروز همه به من لبخند می زدند . سر بقچه رو باز می کنه و یه کله کوچول موچول می زنه بیرون و بعد همه بدنت . باورت نمیشد . تو اونجا بودی .  تمام تنم لرزید و بغضم ترکید . تو جلوی روی من  با شدت دست و پاهاتو تکون می دادی و قان وقون می کردی . عزیزم اون موقع اشک توی چشمام جمع شده بود . دستم رو به شیشه گذاشتم و با چشمهای گشاد خیس از اشک بهت نگاه کردم . تو اونجا بودی . زنده ، سرحال و پرانرژی .  

صبح است و خوابم هنوز . دست کوچکت رو روی صورتم حس می کنم : " پیدر پیدر . ( تو هنوز بیشتر  (ا) ها را (ای) می گویی) پاشو دیگه وقت خواب نیست . " سعی می کنم بیشتر بخوابم . قرار است که امروز سر کار نروم و و مراسم تولدت را سر و سامان دهم . 3 سال گذشته . سه سال پر از شادی و خوشی . خوشی که تو به ما هدیه کردی . شادی که مرهون وجود توست . دوباره مرا تکان می دهی "پیدر پاشو دیگه "غلتی می زنم و از جا بلند می شوم . امروز کلی کار دارم . برایت جشن تولد گرفتیم و 10 تا بچه همسن خودت رو دعوت کردیم . پارسا ، آرتین ، رایا ، صبا ، طنین ، آریا ، مانی ، ... می آیند . برایت کلی کاغذ رنگی و بادکنک باید آویزون کنم و الان تو داری به من کمک می کنی . بغلت می کنم :" خوشحالی برایت جشن تولد داریم می گیریم ؟" خانوم همسر با لبخند نگاهم می کند . نگاهت می کند . دستهای کوچولوت رو محکم به هم می کوبی و فریاد می زنی : " آرررررره "

پسرعزیزم تولد 3 سالگیت مبارک .

 

 

تالاب یا مرد آب؟

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مرداد 1388 ساعت 15:47 شماره پست: 195

 

 

                  ممنونم از تمام دوستانی که به ما لطف داشتند و تولد پسرمون رو تبریک گفتند . امیدوارم اگه بچه دارید خدا براتون نگهش داره و همیشه با هم شاد و خوش بمونین و اگه هم ندارین خدا بهتون یکی بده و اگه هم که اصلا نه بابای بچه و نه مامان بچه رو ندارین که دیگه چه عرض کنم ؟! طبیعتا باید اول مامان یا بابای بچه رو پیدا کنین . بعد مخشو بزنین و بعد عروسی کنین و بعدش خدا بهتون یه بچه بده که باهاش کلی کیف کنین . البته اینم بگم ها . همون طور که هر چیزی یه وقتی داره بچه دار شدن و تعهد نگهداری 24ساعته و بی تعطیلی از یه انسان دیگه هم وقت  مشخصی داره که خودتون زمانشو حتما پیدا می کنین . این از این

 

اما .... اگه یادتون باشه گهگاه یه جورایی از آسیب رسوندن به طبیعت ایران گله کرده ام . از این گرد وخاک اخیر بگیر تا خشک شدن دریاچه ارومیه ، از تلف شدن خاکهای غنی کشورمون، از ..... امروز هم با کمال تالم باید از رو به نابودی رفتن تالاب انزلی بگم . یه چیز عجیبیه ها . نمی دونم چرا تو این سالها دست رو هر چی گذاشته شده ،این قدر اوضاعش خراب شده . یعنی این که رفتیم رو به خرابی ببم جان .

بازم بگم که ممکنه این جور حرفا و این جورگله گذاری ها یه جورایی از سر سیری و شکم سیری و لوکس به نظر برسه تو این شرایط [...] و به علاوه اون ، کسادی اقتصاد و گرانی بی مهار و ناامیدی عمومی . ولی متاسفانه ما ، منظورم مای انسان  است ، جای دیگه ای غیر از این کره خاکی نداریم که بریم . پس اگه به دست خودمون نابودش کنیم خودمون هم به زودی به دنبالش نابود می شیم . روی همین حسابه که من همیشه فکر می کنم حفظ محیط زیستمون باید همیشه اولویت اول ما باشه .

این تالاب همیشه از زیباترین تالابهای موجود در ایران بوده . با یک مساحت 100 کیلومتر مربعی که میزبان 77 گونه از پرندگان مهاجر پرندگانی که هزاران کیلومتر را پرواز می کنند تا دمی مهمان ما باشند ، است . اردک، غاز، قو ،چنگر، پلیکان سفید، پلیکان پاخاکستری و غاز پیشانی سفید کوچک که از سیبری یا دیگر مناطق جهان به این ناحیه مهاجرت کرده اند. این جا رویشگاه انواع گیاهان سرسبز و گل های لاله و نیلوفر است . عمق تالاب انزلی چنان زیاد بود که حتی قایق های بزرگ بادبانی از دل مرداب می گذشتند و تا پیربازار سفر می کردند. ولی الان از 11 متر به 2 تا نیم متر کاهش پیدا کرده .واقعا حیف نیست این بهشت زیبا را این جوری به اضمحلال بکشونیم ؟

هر سال 30 میلیون متر مکعب فاضلاب شهری، 500 میلیون تن رسوبات و مقدار زیادی سموم و کود شیمیایی وارد تالاب انزلی می شود. به علاوه تبدیل زمین های حاشیه تالاب به زمین های کشاورزی، تردد بیش از حد و غیر لازم قایق ها، پمپاژ آب و احداث استخرهای پرورش ماهی در جوار تالاب از جمله تهدیدهای این تالاب است. 

و همه اینها به یک طرف جاده ای که طی چند سال اخیر قرار است زده شود و درست از بین تالاب خواهد گذشت همین طور دست به نقد 3میلیون متر مکعب از این تالاب را زده خشک کرده و نگران نباشیم که تا چند سال دیگر نه از تاک نشانی خواهد ماند نه از تاک نشان !!

 

 


    
    

 

دهنتو واز کن عزیزم !

نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 196

 

آقای دکتر که یک ساعت بود داشت روی کله من و همین طور  فک و دهنم فشار می آورد یه دفه قاط زد و چیزی که توی دستش بود و نمی دونم چی بود رو پرت کرد روی میزش و زیر لب و اما طوری که من بشنوم غر زد : "اه این دندونش هم ذلم کرد که ! " . من بدبخت که یک ساعت و نیم بود با دهن باز ، که هرچقدر هم بازترش می کردم دکتر جون راضی نمیشد ، گردن کج و سر و صداهای اعصاب خرد کن تراش دندان و چرخ و بزن و بکش و اینا افتاده بودم عین گوشت قربونی . دکتر هم که خسته شده بود رسما وزن 100کیلویی ش رو می انداخت روی شونه و فک من بیچاره .

اصلا نمی دونم این چه حکایتیه که گویا سیستم این دندونا رو خدا از یه سیستم دیگه انگاری وا کرده و بسته روی هیکل ما . مثلا سیستم بدن میمونا که پر پرش 30سال عمر می کنن و و این جنس از دندونا براشون کافیه کافیه ولی نه برای ما  اقل کم دوبرابر اینا قراره بزییم ! البته بقیه اعضا مشکل خاصی ندارن ها . مثلا دست و پا رو در نظر بگیرین کم کمش 80سالی کاری می کنن . قلب رو ببینین می زنه عین ساعت . چه می دونم مثلا کبد ، شش ، ناخن و بقیه چیزایی تو این رابطه این قدر تو دست انداز و گیر و گرفتاری نمی افتن و احتیاج و به وصله پینه ندارن .

حالا شاید الان شمایی که داری این خط و خطوط رو می خونی از اون خوش شانسای معدودی باشی که تا حالا پاتو تو مطب دندون پزشک جماعت  نذاشته باشی و پیش خودت بگی طرف داره چه الکی آسمون ریسموون می بافه به هم ها . من که اصلا نمی دونم درد دندون چی هست . خب حق داری اخوی . حق داری همشیره . از قدیم گفتن که سوار از پیاده خبر نداره ، سیر از گرسنه . من خودمم یه دوسی داشتم که کل خدمتمون تو بلوچستان باهم توی یه ده بودیم و درس می دادیم . من بیچاره هر شب مسواک می زدم و مراقبت می کردم باز همون موقع هم چندین و چند دندون پر کرده داشتم و وقتی از اون جا برگشتم تهران چن تا از دوندونام خراب شده بود . ولی این رفیق ما ماشالله هفته ای ، ده روزی یه بار برای تنوع  این که مسواکی که مادرش براش تو ساک گذاشته بود  بی استفاده نباشه و خاک نگیره یه مسواکی تفریحی می زد و یه دندون خراب هم نداشت وهنوزم یه چیزی توی همین مایه هاست . خب این قسمته دیگه . والی خب هر جوریم حساب کنین درصد این جور آدمای خوش شانس واقعا کمه .

حالا این  دکتر واقعا چاق و کپل بود . اولش بامزه بود . یعنی تا وقتی خوش خلق بود و خودش رو ننداخته بود روی سر و صورتم و همچین یه نموره آسفالتم نکرده بود . اون زیر ، وقتی دیگه داشتم نفسای آخرم رو می کشیدم ، آرزو کرده بودم که ای کاش اقلا به جای این آقای دکتر یه خانوم دکتر دندونم رو پر می کرد  که حواسم به چیزای دیگه ای کمی پرت می شد و این درد و عذابم کمتر کمی می شد !!