کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

اردیبهشت 1389

کیف

نوشته شده در چهارشنبه یکم اردیبهشت 1389 ساعت 11:41 شماره پست: 333

 

دیروز قرار ملاقاتی داشتم و یه ربع زودتر از قراربه وعده گاه  رسیدم . ناچار کنار نرده های پارک ساعی قدم زدم و برای وقت گذرونی مردمی که رد می شدند رو زیر نظر گرفتم  . چیز جالبی رو برای اولین بار متوجه شدم : امکان نداره زن یا دختری رو توخیابون ببینی که کیف به دستش نباشه !

 

تنبل خان پاشو !

نوشته شده در شنبه چهارم اردیبهشت 1389 ساعت 14:20 شماره پست: 334

 

نمی دونم امروز صبح ،تنبل تر از من کس دیگه ای هم بود تواین ولایت یا نه ؟ یعنی اصلا یه درصد هم حس و توان نداشتم که بلندشم و سر کار برم ولی خب ناچاریه که باید رفت و سوخت و ساخت .

با دلخوری و کسالت ناشی از همون تنبلی صبح پشت میز کارم نشسته بودم که مطلبی دیدم که یه ذره خوشحال شدم ، تحت عنوان تنبلی اجتماعی ایرانیان از متوسط جهانی بیشتر است ، که نه الحمدلله فقط من نیستم که تنبلم . گویا ولایت ما ولایت تنبل هاست !

این مطلب این جوری شروع شده که : در بین بیشتر مشکلات ایرانیان ، خصوصیت اخلاقی ای را مشاهده می‌کنیم که ، بسیاری از ویژگی‌های نامطلوب ما بر روی آن سوار شده و در فرهنگ و خصلت جمعی ما بسیار ریشه دارد و نام این خصوصیت اخلاقی  تنبلی ست که بسیاری از عادات فرهنگی و صفات اجتماعی ما از آن مایه می‌گیرند و تغذیه می‌کنند. تنبلی، نشاط کار نداشتن، بیماری است.

مثلا عده‌ای که الآن شب و روز درس می‌خوانند برای این است که بعدا مجبور نشوند کار کنند! ما از حیث فرهنگ کار در کشور مشکل داریم. در کشور ما فرهنگ یقه سفیدی پذیرفته شده است و این که آدم درس می‌خواند تا کار نکند و هر کسی درس نخواند باید کار کند، در فرهنگ ما یک امر عادی شده است و فرار کردن از کار و زحمت را یک نوع زرنگی می‌پندارند.مثلا این که وقتی یکی تصمیم دارد که به آمریکا- کانادا- استرالیا یا اروپا برود جهت زندگی ،بقیه او را می ترسانند که : اگه اونجا بری باید عین خر کار کنی ها !

تنبلی اجتماعی یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های رفتاری ناپسند ایرانیان است و این مساله به ویژه در نبود تمایل به درس خواندن در مدارس و دانشگاه‌ها و در کار اداری کارمندان و در میزان بالای تماشای تلویزیون در ایران به جای کتابخوانی نهفته است. تنبلی اجتماعی همچنین در تمایل زیاد به استخدام در دستگاه دولتی و نبود تمایل برای کسب تخصص و مهارت و کارآفرینی در وجود تعطیلی فراوان سالانه در پدیده‌ای به نام بین‌التعطیلین و در موارد فراوان دیگر موجود است.

این مطلب که تموم شد یادم اومد که متوسط کار مفید ایرانیان از 8 ساعت فقط 20دقیقه است ! و  دیگه خیالم راحت راحت شد که فقط من تنبل نیستم ببم جان  .

 

کلانتری دوست داری بری یا بیمارستان؟! (1)

نوشته شده در یکشنبه پنجم اردیبهشت 1389 ساعت 15:33 شماره پست: 335

 

مدت زیادیه که براتون خاطره نگفتم و الان وقت مناسبیه

همون اول ها که تازه با باران آشنا شده بودم و هنوز کار ما به خواستگاری و مسائل بعدیش نکشیده بود ، یه صبح باهاش قرار گذاشتم که عصر ، هم دیگه رو توی میدون ونک روبروی داروخانه قانون ببینیم . اصلا این داروخانه قانون یه خصلتی که داشت و نمی دونم هنوز هم داره یا نه ، که هر چند باری که من و باران با هم اون جا قرار می گذاشتیم چند نفر دیگه رو هم اونجا می دیدیم که قرارشون اونجا بود و جالب این بود که یکی دوباری هم دوتا از هم کلاسیها رو دیدم که رابطه اشون رو از همه ماها  مخفی کرده بودن و قرارشون اونجا بود و تا بندگان خدا به هم رسیدند و دستهای هم رو گرفتن ، ناگهان من رو لبخند به لب دیدند و عیششون به کل منغّض شد و فقط تونستن سریع از اونجا جیم بشند برند دنبال زندگیشون و به بخت بدشون لعنت بفرستند که این دیگه از کجا پیداش شد؟!

خب  اوایل که ما دانشگاه رفته بودیم یه جورایی ارتباط دختر با یه پسر خیلی عجیب غریب بود و همه مخفی می کردند . مثلا تا یه سال از ارتباط من و باران جز دوستای خیلی نزدیکمون کسی خبر دار نبود .ولی خب الحمدالله ما که داشتیم فارغ التحصیل می شدیم دیگه همه با هم راحت شده بودند و اون جو ریا و تزویر جایش رو به صفا و محبت داده بود و دور همون حوض دانشگاه به دل دادن و قلوه گرفتن مشغول می شدند !

آره می گفتم که قرارمون این بود که هم رو اونجا ببینیم و باران هم خواهرش رو ورداشته بود  با خودش آورده بود . از قضا ما تقریبا با هم دیگه به سر قرار رسیدیم . برعکس همیشه که من بیچاره باید نیم ساعتی قدم می زدم تا باران خانوم بیاد ولی خب این دفعه نه . آقا ما مشغول حال و احوال کردن و این ها بودیم که یهو یه پسری که هم سن و سال من می خورد باشه ،با کله تراشیده اومد وسط ما و دست خواهر باران رو گرفت و کمی کشیدش اون طرف و یه کاغذ که شماره تلفنش توش بود رو به طرفش دراز کرد .

خواهر باران اون موقع فوقش 16 ساله بود .منتها چون قدش کلا بلندتر از خیلی هم سن و سالهاشه  بیشتر بهش می خورد . ولی بنده خدا رسماً از حرکت این بابا کُپ کرد و رنگ از رخسارش پرید . ما رو می گی ؟ یه جورایی غیرتی شدم و رفتم شونه یارو رو گرفتم چرخوندمش سمت خودم و سعی کردم یه جورایی سنگین و با جذبه بگم : «داداش عوضی گرفتی . برو . »

اما پسره اصلا منو به ..مش هم حساب نکرد و نگاهمم نکرد و همین جوری سعی می کرد کاغذ رو بذاره تو دست خواهر باران .  من راستش بهم بیشتر برخورد و زدم زیر دستش و کاغذ حاوی شماره تلفن کذایی از تو دستش پرت شد هوا و افتاد کف پیاده رو .

این جا بود که پسره بالاخره برگشت و چشم تو چشم شد . قدش شاید یه هوا از من کوتاه تر بود ولی به همون میزان ورزیده تر به نظر می رسید . دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : «مگه به تو نیستم که این خانوم با منه ؟ » که دستم رو از روی شونه اش انداخت و یهو داد زد : «غلط کردی . این با تو نیست . اون ( باران رو با انگشت نشون داد ) دوست دخترته . من می خوام با این ( خواهر باران رو نشون داد ) دوست بشم .» همین جوری این ها رو با داد و فریاد می گفت و تصورش رو بکینن تو 6 بعد از ظهر میدون ونک که چقده شلوغه و یه عالمه آدم هم دو رو بر ما جمع شده بودن و نگاهمون می کردند .

من رو می گین که کلا آدم دعوایی نیستم و همیشه هم سعی می کنم وارد دعوا نشم . یادمه البته نمی دونم کی ، ولی گفته بود از دو طرف دعوا یکشون می ره بیمارستان اون یکی هم میره کلانتری . برای همین دعوایی نبوده و نیستم ، ولی حرفهای پسره و این که جلوی باران هم که تازه با هم دوست شده بودیم کم نیارم منو به این سمت هل داد که اقلا جلوی باران خانوم ، یه خودی نشون بدیم . این فکر اومد تو ذهنم که مشتی چیزی حواله اش کنم و هلش بدم عقب که یهو پسره عربده زد رو به آدمهایی که درو برمون جمع شده بودند که : «چه خبرتونه جمع شدین بزنیین به چاک ! » و ملت همه کُپ کرده و گریخته و به طرفه العینی پراکنده شدند ....

ادامه رو ایشالا دفعه بعد می ذارم فعلا تا این جاش رو داشته باشین . رخصت .

 

کلانتری دوست داری بری یا بیمارستان؟! (2)

نوشته شده در سه شنبه هفتم اردیبهشت 1389 ساعت 12:49 شماره پست: 336

 

 اونهایی که تازه اومدند اول ( این بخش اول ) رو بخونند .

...این فکر اومد تو ذهنم که مشتی چیزی حواله اش کنم و هلش بدم عقب که یارو جا بخورده و قضیه تموم شه بره پی کارش و جلوی باران خانوم سربلند بشم . اما یهو پسرهِ نامرد یه عربده زد (از این هندونه فروشی ها ) و رو به آدمهایی که درو برمون جمع شده بودند که : «چه خبرتونه جمع شدین بزنین به چاک ! » و ملت همه کُپ کرده و گریخته و به طرفه العینی پراکنده شدند و دورمون تقریبا خلوت شد (به طوری که جورایی صدای جیرجیریک ها هم شنیده می شد!) .

خب این پسره جُعلق که این جوری پرده دری و عربده کشی کرد ، راستش از خدا پنهون نیست و از شماهم پنهون نباشه که منم دچار تردید شدم که برم باز هم جلو یا نه و اصلا چه خبره این جا ؟! آخه آدم عادی که نمیاد این جوری کنه و به نظر میومد قضیه اصلاً یه کمی بودار باشه و حقیقت از تصمیم برای دعوا بالکل منصرف شدم و بیشتر به دست و بالش یواشکی نیگا می کردم و منتظر چاقویی چیزی بودم که در بیاره و بخواد فرو کنه تو شیکم ما و دل و روده رو سفره کنه و فدای غیرت خواهیمون بشیم اول عمریه !!

ولی یارو که تازه انگار گرم شده بود به جای تیزی کشیدن ، شروع کرد به فحش خواهر مادر دادن به من که مادرتو فلان کردم ، خواهرتو فلان کردم . منم یه کمی خیالم راحت شد که الحمدالله دل و روده سرجاش می مونه . دست باران رو گرفتم که بیاد زودتر از اونجا بریم ولی تکون نمی خورد از جاش . مونده بودم که چه کار بکنم که نه آبروم بره جلوی این دو نفر و هم این که کار بالا نگیره که اون موقع پدر مادر باران از ارتباطش با من بی خبر بودند و اگه می فهمیدند براش خیلی بد می شد ، برای همین هی دست دست می کردم که موضوع بگذره و تموم شه ولی لعنتی اصلا ول کن نبود و همین جوری فحش بود که حواله من بیچاره می کرد . تو همین هیر و ویر بود که چند نفر دست آخر اومدن و پسره رو ورداشتن و به زور از اونجا دور کردند .

کل این جریان در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد .

حالا از باران و خواهرش بشنوین که در اثر این کش و واکش ها دچار اضطراب شده بودند و مخصوصا باران که لرزش گرفته بود و من هم ناچاری ورش داشتم و بردمش توی همون داروخانه قانون تا بتونه بشینه و آبی به سر و صورتش بزنه . خب وقتی نشست و  لیوان آب رو به باران دادم . آب رو که خورد و کمی آروم شد یه نفسی کشید و زیر چشمی و با اوقات تلخی به من نگاه کرد . گفتم : «چی شده ؟ » اخمهاش رو بیشتر تو هم کرد و گفت : «چرا گذاشتی هر چی دلش می خواست بهت بگه ؟ » منم بهم برخورد ، ولی هنوز دهنم رو باز نکرده بودم که از خودم دفاع کنم که

یهو یه دختره ریز نقش و خوش سر و لباسی اومد تو و ما رو که دید گفت : «آقا شما بودین که الان دعوا کردین ؟ » ما هم با بهت به دختره نگاه کردیم و من فقط سری تکون دادم و دختره رفت بیرون . ما سه تایی به هم نگاه کردیم که این دیگه کی بود ؟ نکنه موضوع داره تازه کش میاد ؟ و تو همین صوبتا بودیم که دوباره همون دختره با همون پسره که 5دقیقه قبل نسق گیری کرده بود ،دوتایی از در داروخانه وارد شدند و به طرف ما اومدند !

قبل از این که من بتونم عکس العملی نشون بدم که چه بکنم یا نکنم ، پسره شیرجه زد سمت باران که : «خانوم اجازه بدین دستتونو ببوسم . من عذر می خوام . من نفهمیدم . » ما هم هرسه تایی وا رفتیم که این چی بود دیگه ؟ دختره هم که باهاش اومده بود هی عذر خواهی می کرد . از گوشه چشم دیدم که تمام مشتریهای داروخانه با تعجب به رفتارهای پسره خیره شده بودند که اصرار داشت و تلاش می کرد که من رو رد کنه و خودش رو به باران برسونه که روی صندلی نشسته بود تا موفق شه این دفعه دستش رو ببوسه . بالاخره دیدم این مراسم انجام نشه بهتره انگار . پس دست یارو رو گرفتم و گفتم : «عیبی نداره داداش بی خیال شو . پیش اومده دیگه » و یارو بالاخره رضایت داد و گذاشت رفت و ما با دختره تنها شدیم . دختره خداییش قشنگ بود مثلا تو ته مایه های لیلا اوتادی اینا بود ولی اصلا به پسره که خیلی بهش ارفاق می کردیم ، قیافه اش تو مایه های جواد رضویان می شد نمی اومد .

دختره به ما نزدیک تر شد و با چشاش دور و بر رو کمی پایید و آروم گفت : «خانوم ببخشین من دوست دختر مهدی ( همون جواد خودمون ! ) هستم و از هیچ کس جز من حرف شنوی نداره . ازش دلگیر نشین . این بیچاره الان 5 روزه که خواهرش مرگ مغزی شده این هر روز این قد مشروب می خوره که مست می کنه . میاد این جا با یکی دعواش می شه . منم همیشه حواسم بهش هستا . ولی الان یه چند دقیقه رفته بودم خونه و تو راه برگشت بودم که فهمیدم چی شده ...

یه ادامه کوچول هم داره که دفعه بعد براتون می ذارم . مجدداْ رخصت .

 

 کامنت برگزیده پست قبلی :

دینا خانوم نوشته :  نه بابا چه یارو پر رو بوده!!!!! خوب از این پهلوون بازی ها هم شوهر ما نشون می داد اون اوایل!!!! الان هم یکی نگاه چپ بهمون بکنه و یا بنده خدا تقصیری ازش سر بزنه شوهرم این جوری میشه . بعد میگه شیطونه میگه برم بهش یک چیزی بگم ها!!! من اوایل می گفتم نه نرو بنده خدا گناه داره! بعد یک بار برای امتحان گفتم خوب برو! برو بگو دیگه! برو حسابش را برس! بعد دیدم انگار شوهر منم به اون گفته شما که طرف دعوا یکیش تو بیمارستانه یکیش تو کلانتری اعتقاد داره چون همون موقع میگه نه ولش کن! نادونی کرد!!!!!

 

 

کامنت برگزیده پست قبلی  :

مریم خانوم از وبلاگ اتاقی از آن خودم  نوشته : اما خدایی من اگه بودم و آشنا وای می ایستاد نگاش می کرد اول خودم میرفتم جلو یکی می زدم زیر گوش یارو بعدش هم که آشنا به خاطر این کارم باهام کات می کرد ... ...
گذشته از شوخی چند وقت پیشا یه یارو معتاده الکی الکی به ما گیر داد همین چرندیات رو گفت بعد هم یه عالمه فحش به من داد آشنا طفلک در ماشین رو قفل کرده بود من نرم پایین یارو رو بزنم زنگ زد به 110 ... 110 هم اومد کلی یارو رو دعوا کرد...
اما من اولش دلخور شدم ازینکه آشنا نزد یارو رو همش تو دلم می گفتم اون کمربند مشکیت بخوره تو سرت یارو اینهمه دری وری گفت هیچ کاری نکردی... اما بعدش دیدم راست می گه یارو معتاد که بود یه دونه به یارو می زد میمرد اونوقت چه کار می کردیم؟!


 

 

کلانتری دوست داری بری یا بیمارستان؟! (3)

نوشته شده در شنبه یازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 12:26 شماره پست: 338

 

اگه تازه این بخش رو میخواهی بخونی اول این جا  و در ادامه این جا رو بخونین و بعد مطلب رو شروع کنین .

... و به سرعت خودم رو رسوندم  که افتضاحی بالا نیاره و دردسر درست شه .»  خب حرفهای این دختره که تموم شد ، ما هم الکی تعارف معارف کردیم که : «خب بله حق داره بیچاره . واقعا ناراحتی هم داره . ایشالا خدا خواهرش رو زودتر خوب کنه ( گرچه مگه مرگ مغزی هم خوب میشه؟) » و از این جور تعارفات الکی که هنوزم کار پسره به نظرم توجیه پذیر نبود . خلاصه این حرفهامون که تموم شد دختره گذاشت رفت و ما سه تا تنها شدیم و بلند شدیم تا به مثلا تفریح خودمون برسیم  . گشتی تو مرکز خرید ونک بزنیم و .... اما اون شب  کلا باران با من سرسنگین شده بود و یا اصلا حرفی نمی زد یا اینکه جوابهای کوتاه یکی دو  کلمه ای می داد و ناچار همین جوری سنگین رفتیم و سنگین هم برگشتیم .

اون روز که گذشت و بالاخره در اثر مرور زمان قضایا از اون ابهتشون خارج شدند ، تونستیم بشینیم و دو کلوم حرف حساب با هم بزنیم :

-ببین باران ! رک و پوست کنده به من بگو که سر چی دلخور شده بودی؟

-یعنی تو خودت نفهمیدی؟

-چرا . ولی دلم می خواد از زبون خودت بشنوم

-خب واضحه . من دوست دارم مردی که به عنوان شریک زندگیم می خوام انتخاب کنم همیشه پشتم باشه و بتونم بهش تکیه کنم و وقتی باهاش تو خیابون راه می رم احساس امنیت بکنم .

-که این طور

-بله . مگه ایرادی داره ؟

-نه . ولی ببینم یعنی تو با من راه می ری احساس امنیت نمی کنی؟ خیالت راحت نیست؟ متوجه نیستی که من همه حواسم به توست؟

-خب تا چند روز قبل چرا . ولی از وقتی اون پسر این جوری کرد و دیدم عکس العمل خاصی نشون ندادی ، خب به من حق بده که دچار شک بشم .

-وایستا ببینم . منظورت از عکس العمل خاص دقیقا اینه که ، باهم کتک کاری می کردیم دیگه ؟ مشت و لگد و سر شکستن و خونریزی دیگه ؟!  تو که دیدی من تا اونجایی که میشد باهاش برخورد کردم ولی دیدیش که حالت عادی نداشت و چه کارهایی کرد . دوست دخترش رو هم دیدی که اومد گفت یارو چه جوریه ؟ مست و ملنگ وقتی کسی بیاد وسط میدون به اون شلوغی ، عربده کشی کنه چه جوری باید برخورد کرد آخه ؟

-خب حالا نه این که بخوام این جوری بشه . یعنی ...چطوری بگم ....باید خودت رو نشون می دادی . ...باید جوری باهاش برخود می کردی که جرأت نکنه از این کارها بکنه ...

و این یه تضادی بود که تا چندین سال بعد از ازدواجمون هم ، من و باران با هم داشتیم .

من سالهاست که با این جور به اصطلاح غیرت ورزی ها مشکل دارم . شاید یه بعدش که این قدر مردهای جامعه ما نسبت به این به اصطلاح نگاه چپ کردن به ناموسشون حساسند همون حس مالکیتی باشه که یه مرد نسبت به یه زن داره همون نگاه سنتی و کهنسال . همون جوری که اگه یکی به کیف پول من خواست دست بزنه نذارم . اگه خواست خودکارم رو پس نده ازش بگیرم یا شغلم رو تهدید کنه باهاش برخورد کنم . یعنی زن یه مرد ایرانی یا دوست دخترش یا خواهرش یا دختر همسایشون یا ... همون حکمی رو برای اون مرد یا پسر ایرانی دارد که کیف بغلیش . و جالب اینه که به خاطر سلطه بی چون و چرای این فرهنگ بر ارکان زندگی مای ایرانی ، حتی زن و دختر ایرانی هم از این حمایت شدن و کالا دیده شدن استقبال می کنه و دوست داره که با یه نگاه به اصطلاح چپ ، بر سر او ، شکمها سفره شه و حال ها گرفته .

به نظرم ما ملتی هستیم که به یه غوره سردیمون می کنه با یه مَویز گرمی اتفاق جالبی رو یادمه که پارسال دوستی که ساکن سوئده تعریف می کرد که دونفر از ایرانی های ساکن در استکهلم ، با هم دعواشون شده و وسط دعوا یکیشون با سر رفته تو دماغ اون یکی و دماغش رو شکونده و خونریزی و اینها .  کارشون طبیعتا به پلیس سوئد کشیده شده . پلیس از ایرانی ضارب پرسیده که : «چی شد که تو این کار رو کردی ؟ » این هم وطن هم برگشته گفته : «این به من گفت خواهرتو ... ییدم .» پلیس به مرد میگه : « خب ایشون این تجاوز به عنف رو کجا انجام داده و کی ؟ » که این هم وطن میگه : «غلط کرده این کار رو بکنه . خواهر من که این جا نیست اون الان ایرانه .»  پلیسه با شگفتی گفته : «یعنی فقط به خاطر یه حرف ، تو این کاررو کردی ؟!! » و حسابی جریمه سنگینی براش می برن .

 بارها شده دو نفر یه دعوای ساده کردن و منجر به مرگ شده . مورد بهنود شجاعی  که همین چند ماه قبل اعدامش کردن رو فراموش نکنیم  . یا موضوع سریال قوی ای که چند سال قبل نمایش داده شد به نام زیر تیغ رو . وقتی من اعتقاد دارم که حرف باد هواست چرا باید به خاطر حرف زشت شنیدن از طرف یه غریبه و آرامش خاطر لحظه ای مون خودمون و اطرافیانمون رو ناراحت کنیم ؟ اون آدم اگه عاقل بود که فحش نمی داد .

همیشه این مثل سعدی که جواب ابلهان خاموشی است رو نصب العین خودمون باید قرار بدیم و به عواقب بلند مدت تر عملی که قراره انجام بدیم نگاه کنیم . حتی اگه دعوای شما به قتل منجر نشه به دیه و گرفتاری های بعدیش که میشه . اصلا گره ای  که با دست باز میشه چرا باید با دندون باز کرد؟ حالا چرا باید من بیافتم دنبال این فرهنگ غلطی که قشری از مردم من ازش خوششون میاد و یقه گیری از جنس مذکر دیگه ای رو برای دلیلهای پوچ و بیهوده رو مصداق بارز علاقه و غیرت ورزی می دونند ؟

90% این یقه گیری ها و درگیری ها و چشم کور شدن ها و سرشکستن ها و دماغ له شدن ها برای چیزهایی رخ میده که مرد اگه واقعا  مرد باشه و به عواقب عملش نگاه کنه می تونن رخ ندن . شما از یه دیوانه چه توقعی دارین ؟ از عملش ناراحت میشین؟ نه . بدونین این کسایی که هم که درکوی و برزن ول هستن و اسباب اذیت ذهن شما رو می خوان فراهم کنن . بیمارند . بیمارانی به ظاهر عادی که نباید به ایشان محل گذاشت و نباید بگذارید که روز شما رو خراب کنند .

 برای حسن ختام ، این نوشته از محمد درویش  که مناسب با حرفهای امروزمه رو این جا میارم : بسیاری از افراد مانند کامیون‌های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف می‌گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می‌شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات شما نخستین جایی هستید که آنها برای تخلیه‌ی زباله پیدا می‌کنند! به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. باور کنید دنیا زیباتر می‌شود! پس لطفا آشغال‌های آنها را به خود نگیرید و دوباره شما آنها را روی افراد دیگری در خیابان، محل کار یا منزل  پخش نکنید. از این رو، افرادی را که با شما خوب رفتار میکنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.

بله دوستان من . الان که این خطوط رو می خونین از اون اتفاق میدون ونک سالها گذشته و خاطره به نسبت خنده داری برای ما مونده ولی این می تونست به راحتی تبدیل به تلخ ترین خاطره زندگی ما بشه .

 

 

لاله و همت

نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 15:30 شماره پست: 339

 

لاله خانوم دستت درد نکنه بابت این نقاشی ، ۵۶۰متر مربع مساحت کل اثر است که ۲۵۰مترش کاشی کاری و ۱۱۰مترش نقاشیه . کار واقعا قشنگه . برای خوندن یاداشت لاله خانوم اسکندری درباره این اثر هنری زیبا  این جا رو فشار بدین .

کامنت برگزیده پست قبل :

دینا خانومی از وبلاگ باغچه کوچک ما نوشته : من قدرت مرد را در عضله هاش نمی بینم! من قدرت مرد را در این نمی بینم که وقتی کسی نگاه چپ به زنش کرد صورتش قرمز بشه و رگ گردنش برجسته بشه و بره با یارو گلاویز بشه! من مرد قوی را در این نمی بینم که وقتی یک یاروی مست عربده کشی کرد باهاش دست به یقه بشه!
من مردی را قوی می بینم که در اوج عصبانیت بتونه بر افکارش مسلط بشه! من مردی را قوی می دونم که اول فکر کنه بعد عمل! من مردی را قوی می دونم که در همه شرایط مدافع حقوق زن و بچه اش باشه نه فقط وقتی یکی نگاه چپ کسی بهش کرد! من مردی را قوی می دونم که اگه یک مست عربده کش جلوی راه اونو خانواده اش پیدا شد بتونه شرایط را جوری مدیریت کنه که خودش و خانواده اش به سلامتی از اون مهلکه خلاص بشند نه بره گلاویز بشه که خدای ناکرده چاقویی چیزی بره تو شیکمش و زن بدبختش بیوه بشه و یا نه مدت ها رنج پرستاری ازش را متحمل بشه!!!
من مردی را قوی می دونم که مدیریت زندگی بدونه! مردی که بدونه تو چه شرایطی واقعا زنش بهش نیاز داره! نه الکی قلدری کنه و بعد بخواد به خاطر این قلدری الکی ازش تشکر بشه و بالاش ببرند و ازش تشکر کنند!
قدرت یک مرد واقعی در ذهنشه نه تو بازوهاش!
بله منم دوست داره اگه جایی جونم در خطر باشه مردم به کمک بیاد ولی دوست ندارم از غیرت الکیش باشه دوست دارم از شدت عشق و علاقه و توجهش به من باشه!




 

FDI

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم اردیبهشت 1389 ساعت 8:22 شماره پست: 340

 

یکی از مباحثی که جهت رونق اقتصادی یک کشور و بهبود وضع زندگی یک ملت مطرح است شاخص سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی یاFDI) Foreign Direct Investment )می باشد و به حدی در رشد اقتصاد کشورها حائز اهمیت است که اقتصاددانان بزرگ گاهی از آن تحت عنوان «رگ حیات اقتصاد کشورها» یاد می‌کنند.

سوال اول : حالا این سرمایه گذاری خارجی یا همون رگ حیات که شماگفتی  ، چه منافعی برای ما می تونه داشته باشه ؟

منافعش واقعا خیلی خیلی زیاد است . همین که پول و کار زیادی وارد چرخه اقتصادی کشور می شود خودش منفعت است . اگر دقیق تر بخواهم بگویم مثلا  1- کاهش نرخ بهره، 2- تعدیل نرخ ارز، 3- افزایش رشد اقتصادی، 4- کاهش بدهی‌های دولتی، 5- افزایش درآمد مالیاتی دولت، 6- بهبود و توزیع درآمد، 7- انتقال تکنولوژی،‌ 8- افزایش اشتغال ، 9 - توسعه صادرات ، 10- کاهش واردات ، 11 - ...

 سوال دوم : خب بد چیزی که به نظر نمی رسه . وضعیت کشور ما در جذب سرمایه گذاری خارجی چطوره ؟  خوب سرمایه جذب کردیم تا حالا؟

متاسفانه در ایران،‌ ما هنوز دچار عقب‌ماندگی‌های فراوان در این حوزه هستیم؛ اولا این که هنوز آمار مشخصی نداریم  . مثلا براساس آخرین گزارش منتشر شده اکونومیست ، میزان سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی ایران در سال 87، 900 میلیون دلار و این شاخص در سال 88با 100 میلیون دلار افزایش، به یک میلیارد دلار، رسیده است .
اما رییس سازمان سرمایه‌گذاری ایران و معاون وزیر اقتصاد هم گفته که میزان سرمایه‌گذاری خارجی در ایران در سال 87، 5/1 میلیارد دلار بود که در سال 88، به 5/2 میلیارد دلار افزایش یافته و در حالی که سرمایه گذاری خارجی در دنیا 30% کاهش داشته در کشورما 60% هم افزایش یافته است !

این تناقضات در جدول زیر کاملا مشخص هستند :

میزان سرمایه گذاری مستقیم خارجی در ایران

سال 87

سال 88

گزارش اکونومیست جهانی

0.9 میلیارد دلار

1 میلیارد دلار

گزارش سازمان سرمایه گذاری ایران

1.5 میلیارد دلار

2.5 میلیارد دلار

سوال سوم : خب باز یک میلیارد دلار هم کم پولی نیست . هست؟

خب متاسفانه واقعیات موجود به ما چیز دیگری را  نشان می دهند . اگر بخواهیم خود را با بقیه دنیا مقایسه کنیم می فهمیم . ترکیه، عربستان و امارات به عنوان کانون‌های جذب سرمایه‌گذاری خارجی در این منطقه، به ترتیب با جذب بیش از 20 میلیارد دلار، بیش از 18 میلیارد دلار و بیش از 10 میلیارد دلار سرمایه خارجی، در رتبه‌های اول تا سوم جای گرفته‌اند.

سوال چهارم : عجب وضعی ! و رتبه ما کجای این جدول قرار گرفته ؟

در بین 141 کشور جهان،‌ ایران در رتبه 133 این رده‌بندی جهانی (که یعنی فقط 8کشور بدتر از ما در جذب هستند، مثل زیمبابوه ، موریتانی ، ...) و در رتبه هشتم رده‌بندی‌ منطقه‌ای پس‌ از کشورهای ترکیه، عربستان، امارات، اردن، بحرین، لبنان و عمان جای گرفته و این امر به رغم وجود پتانسیل‌های فراوان اقتصادی در ایران برای کسب رتبه حداقل 10 تا 13 جهان بوده است.

سوال پنجم : آیا امیدی هست و همتی واقعی در سطح مسئولان جهت جذب سرمایه گذاری خارجی وجود دارد ؟ 

سوال بعدی !!! 

 

(با برداشت از نشریه دنیای اقتصاد )

 

سلام ، سلامتی میاره !

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 13:37 شماره پست: 341

 

از اونجایی که من گاهی تاخیر فاز دارم که خوشبختانه تو این مورد خاص ، این تاخیر فاز بیشتر از یکی دو روز نیست و از اونجایی که همه روز معلم رو به معلمهاشون تبریک گفتن و یه عده هم یادشون افتاده که تو مدرسه از دست معلمهاشون چه کتکهایی خورده بودن و عده ای هم چیزای دیگه ای گفتن ،  با خودم گفتم تا از قافله عقب نموندم من هم خاطره ای بگم از دورانی که معلم دبستان بودم .

بعله دوستان خوبم ، بعد از این که دیپلم گرفتم و هیچ دانشگاهی هم قبول نشدم با خوشحالی ! تموم راهی خدمت مقدس سربازی شدم و بعد از سه ماه دوره آموزشی که در شهر ...پرور ! قزوین طی شد ، حکمی به دستمون دادند که از این به بعد باید رخت چرک سربازی رو از تن به در کنین و ردای مقدس تعلیم و تربیت رو بپوشین و با یه عنوان پرطمطراق سرباز معلمی ، ما رو شوت کردند تو بیابونهای بلوچستان . وقتی از روی زمین خودمون رو جمع کردیم و خاک و خل ها رو تکوندیم ، یه دوره کوتاه مدت روش تدریس به طفلان دبستانی برای ما گذاشتند و بعد از اتمام دوره و کسب نمرات ممتاز هر کدوممون رو فرستادن توی دهی تا بریم و بی سوادی رو بالکل ریشه کن کنیم .

فکرش رو بکنین که من رو جایی فرستاده بودند که روزی شاید یه دونه یا دوتا ماشین بهش وارد میشد و همونها هم خارج می شدند و از ایرانشهر که خودش با زاهدان 5ساعت فاصله داشت ، بازهم اقلا 4ساعت دورتر بود . یعنی یه همچین جای پرتی بود که مردمی بودند از اهالی اون ده که هنوز تا به حال پاشون به شهر نرسیده بود . یعنی اصلا نیازی طرف حس نمی کرد که پاشه بره شهر. وقتی مدرسه رو دیدم که یه اتاق گلی بدون در و پنجره بود ، ماتم برد که چه جوری باید این جا رفت و درس داد؟! کف این کلاس خاک خالی بود و چند تا میز و نیمکت  شکسته و یه دونه تخته سیاه  درب و داغون کل سرمایه این مدرسه می شد  .

خب حالا به اینش کار ندارم که چه جوری اول وا رفتم و بلد نبودم چه جوری با بچه ها کنار بیام و به روش تدریس رو هم خوب وارد نشده بودم و بچه های کلاس اولی هم فارسی بلد نبودند و باید یه سال فقط فارسی یاد می گرفتند و رفوزه بشوند و سال بعد تازه الف با و خوندن و نوشتن بیاموزند ،

...

اما خاطره ای که می خوام بگم مربوط به این موضوعه که من می دیدم چه موقعی که بچه ها منو در ده می دیدند یا وقتی من وارد مدرسه که عبارت بود از همون آلونک ، می شدم ، هیچ کدوم از بچه ها سلام نمی کرد و فقط با لبخند منو نظاره می کردند . اوائل با خودم می گفتم خب شاید خجالت می کشند و به تدریج که یخشون وا رفت ، سلام هم می کنند . ولی همین جور که گذشت دیدم نخیر اصلا سلام کردن یاد بچه ها ندادند  

خب چی کار باید می کردم ؟ بله تعلیم دیگه . دیدم بد نیست این یه دونه آداب معاشرت رو من یادشون بدم و باهاشون صحبت کردم که بچه ها سلام بهترین چیزیه که آدم اول که کسی رو می بینه می تونه بهش بگه که هم سلامتی میاره هم طرف خوشحال میشه هم بهتون می خنده و بیشتر دوستتون داره و مخصوصا به بزرگترا سلام کنین که بیشتر از همیشه دوستتون داشته باشن .

چندین روز باهاشون سلام دادن رو تمرین کردم و برای بچه هایی که زودتر سلام می کردند جایزه گذاشتم که یه دونه تیتاپ بود که اداره آموزش پروش به ما جیره می داد  و این جوری شد که راه افتادند و دیگه هروقت منو می دیدن دستشون رو می آوردند بالا و به موازات و کنار صورتشون نگه می داشتند و بلند می گفتند : سلام !

این جوری که شد دیگه خوشحال بودم که خب تونستم یه چیز خوبی یاد این بچه ها بدم .

یه مادربزرگ خیلی پیری توی این ده ما بود که دیگه واقعا حسابی پیر بود و همیشه دست به کمر و دولا دولا توی ده قدم رو می رفت و سر تو کار بقیه می برد . یادمه یه عینک شکسته پکسته ای هم داشته که با کش پیژامه ، محکم به سرش می بست . یه روزی همین مادر بزرگ دم در اومد و در اتاق منو زد . در رو که باز کردم دنبالش هم چند تا از بچه های کلاس خنده کنون وایستاده بودند . مادر بزرگ منو دید با زبون بلوچی شروع کرد به داد و قال و بچه ها رو با دست نشون داد

منم هنوز زبونم چندان راه نیافتاده بود که بیشتر حرف هاش رو بفهمم برای همین به دادالله که کلاس سوم بود گفتم : چِی وَگوهِه بَلّوک ؟( مادر بزرگ چی داره می گه؟) این یه تیکه رو بلوچی گفتم تا مادربزرگ بفهمه من حرفش رو نفهمیدم و دارم راجع به اون سوال می کنم . الله بخش شیطون گفت : «اجازه مدیر ! شما به ما گفتی به همه سلام کنیم  . ما هم هر دفعه به بلوک سلام می کنیم . بلوک عصبانی شده که کشتین منو از بس سلام کردیم برین پی کارتون . ما هم گفتیم مدیر یادمون داده . اومده با شما دعوا کنه !! »

 

کامنت برگزیده پست قبلی :

مریم از وبلاگ اتاقی از آن خودم نوشته : ای بابا رگبار جان دل خوشی داری مادر ها! سرمایه گذاریهای داخلی همه مردم شده پول تو بانک خوابوندن با ابن وضعیت امنیت اجتماعی و نطقهایی که هر روز آقایون صورت می دن انتظار داری خارجیه که می بینه ما مدام در حال شاخ و شونه کشیدن واسه بزرگترین قطبهای اقتصادی دنیا هستیم بیاد سرمایه گذاری کنه؟ نه خدایی تو الان میری تو موریتانی زمین بخری کارخونه بزنی؟ نه خدایی .... همون نفر بعدی!

 

 

بدبیاری های زنجیره ای

نوشته شده در شنبه هجدهم اردیبهشت 1389 ساعت 20:13 شماره پست: 342

 

از صبح که اومدم سر کار همین جور پشت سر هم بد آوردم . چک برگشتی برایمان آوردند . کالایی که درخواست داده بودیم نرسیده بود . کالایی که فرستاده شده بود خراب بود . مشتری ها لیچار بارمان کردند . . . 

و  ... با قطع 10ساعته اینترنت درگرماگرم کار  مصیبت به اوج خودش رسید !

 

پس نوشت : قاچاقی باید یه روز تو این هفته برم نمایشگاه کتاب . یه سری هم به غرفه ارکیده سالن کودک ، راهروی 25 ، غرفه 251 خواهم زد .

 

کامنت برگزیده پست قبل :

حامد  نوشته : اقای مهندس منم از همونای هستم که سلام بلد نیستم مدت نیست که با شما ونوشته هایتان اشنا شدم .
سلام نکردن ما به غربیه ها نشان بی فرهنگی ما نیست بلکه رسم است اینجا که اول غریبه ها سلام کنند . چه خوب بود از رفتار شان با شما ومهربانی ومهمان نوازیشان میگفتی نه اینکه بهشان بخنددی
شایدمیدانسته اند که تو که معلم ودوستشان میخوانی هم روزی نه دوست بلکه برایت جوک واسباب خنده خواهند بود وتورا با همان ترس تاریخی از غریبه ها چه خوب تشخیص دادند
میدانی که زندگی اینجا چه سخت وحتی نفس کشیدن در این گرما چیست
راستی سلام !

و من کوتاه پاسخ داده ام که :حامد عزیز . واقعا من متوجه نشدم که از کجای نوشته متوجه شدی که من بچه های بلوچ  رو مسخره کردم ؟ مسخره کردنی در کار نیست . و این سلام ندادن ( فی المثل ) می تونه در هرجای دیگه ای رخ بده در تهران هم .
ترس تاریخی و غریبه رو از خود ندوستن چیز عجیبی نیست و دقت کن که من اتفاق جالبی رو که افتاده بود نوشتم . نه چیز دیگه ای  . عینک بدبنی ات رو کمی بالاتر بگذار دوست شریف من .

 

داری میری واقعا؟!!

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم اردیبهشت 1389 ساعت 19:3 شماره پست: 343

 

دیشب که همراه با باران قسمت ۱۴م از فصل ششم لاست رو می دیدیم ، یهو دیدم که زیرنویس کرده که این قسمت ، یکی مونده به آخرین قسمت است .

به جان همگی برو و بچس ، جفتی اون چنان دپرس شدیم که نگو و نپرس !!

 

کامنت برگزیده پست قبل:

فرزانه از وبلاگ جویبار لحظه های زندگی نوشته : امیدوارم نیای بنویسی که نمایشگاه هم یه حلقه دیگه از بدبیاری ها بوده. آخه نمایشگاه هر سال از سال قبلش بدتر میشه و بهترین قسمتش معمولا همون سالن کودک هست.درباره پست قبل هم می خواستم بگم که خاطره جالبی بود و من هم ردی از تمسخر توش ندیدم. راستی بهتره برای رفتم به نمایشگاه با هر وسیله ای به جز مترو بری. در غیر اینصورت بر اثر ازدحام مردم از رگبار به بارون نم نم تبدیل میشی

 

 

رادیو رگبار - پنجاه ویکم بهار 1389

نوشته شده در دوشنبه بیستم اردیبهشت 1389 ساعت 18:12 شماره پست: 344

 

 دخترها و پسرها ، خانمها و آقایان ، شنوندگان عزیز

مدتی رادیو تعطیل بود و ما در فراق شما بودیم . خوشبختانه با پشتیبانی معنوی شما (تشکر ویژه از ارکیده ) شنوندگان عزیز خوشحالیم که بالاخره توانستیم بودجه ای هرچند محدود تدارک ببینیم و رادیو را مجددا فعال  نماییم . در باب آب و هوا باید بگوییم که گرچه زمستانی خشک داشتیم ولی خدا را شکر تا الان که در لطافت و بارندگی عالی بوده پس خدا را شاکریم و از چیزی که هست لذت می بریم .

به چند تماس گوش می کنیم

********************************************************

الو رگبار ؟ / بله بفرمایید/ قربان ما بالاخره باز بمونیم با ببندیم ؟ / والا تا اونجایی که به مربوطه شما مختاری باز کنی یا ببندی . / آقا جان شوخی ندارم که .شما مگه نشنیدین که شرکتهای تولید وسایل پیشگیری از بارداریهای ناخواسته در شرف اعلام ورشکستگی قرار گرفته اند ؟ / خدا به دور . آخه چرا؟ / والا این بحران از زمانی شروع شده که مردم فهمیده اندکه در صورتی بتوانند سریع افزایش جمعیت داشته باشند ، قریه و شهرشان تبدیل به استان خواهد شد . / خب خوبه دیگه که . بده به جای 30استان ، 300استان داشته باشیم ؟ / نه آقا جان ما بخیل نیستیم که . اصلا 3000استان داشته باشین . هر ده و شهرتون یک استان باشه . اما بالاخره تکلیف ما چیه ؟. بریم توی یه کار دیگه یا باز بمونیم؟  / والا از قرار شنیده ها ، کاشیهای عزیز قراره استارت را بزنند .چون این طور که برایشان برنامه ریزی کرده اند قرار شده به جای 300 هزار کاشانی انقلابی و مومن، یک میلیون کاشانی نجیب داشته باشیم . شما صبر کنین برادر . دندون رو جگر گذاشتن برای همین وقتهاست ها !

**********************************************************

الو ؟ / بله بفرمایید/به خدا با مرامین . به خدا با صفایین . به خدا آخرشین . به خدا.../ آقا جان ببخشین مطمئنین با ما کار دارین؟ / بله عزیزم . بله عمرم . با خودتون کار دارم . با شما کار نداشته باشم با کی داشته باشم ؟ / خب باشه حالا . درباره چی می خوای تشکرکنی ؟ / از این که همین جورباحال مملکت رو چهار روز دیگه هم تعطیل کردین دیگه / خب این خوشی داره ؟/ تو دیگه چه پرتی از مرحله عمو  / شما ؟ / ولن کن دااش من از نامها بگذر . منم هموطنت ام دیگه . فقط بین التعطیلین ها رو عشق است !

********************************************************

الو رگبار ؟ / بله بفرمایین / یه پیامی داشتم برای این به اصطلاح افشین خان قطبی / خب بگین / کلاه نایک نذار سرت . عینک جورجیا نزن بیا سر تمرین ... / شما؟ /  اَکهی بذارحرفمو تموم کنم / آقا ببخشین شما چرا عصبی هستی ؟/ ... ولی اگه گذاشتی سهم ما رو هم باید بدی / ببخشین جناب اصلا نفهمیدم که اونوقت سهم شما چی می تونه باشه؟ / شیتیل ما باید برسه . ببین دااش اگه ایشون یه قراردادی بسته باید یه درصدی هم گیر ما بیاد وگرنه کلاهش رو بر می داریم / بله / نمیخوای اسمم رو بپرسی؟ / والا چرا . ولی ترسیدم شما دوباره عصبی بشی / من از فرداسیون زنگ زدم / همون فدراسیون یعنی؟ / خفه بابا !

*************************************************

شوندگان عزیز ، به انتهای برنامه این هفته رسیدیم . به ما تلفن بزنید و ما را از نقطه نظرات خود درباره موضوعات روز آگاه کنید .

فرکانس برنامه روی ستلیات بلاگفا / طول موج کوتاه دبلیو دبیلو دبلیو  دات رگبارها دات بلاگفا دات کام  می باشد . وعده ما هفته آینده با خبرهای داغ و جالب از رادیو رگبار  . آرزو می کنیم که تا برنامه بعدی هم هوا کماکان عالی بماند .خدانگهدار !  

 

 

گردشگاه کتاب (1)

نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت 1389 ساعت 15:22 شماره پست: 345

 

آهااااااااااااای ! یکی بیاد و به زبون خوش ، حالی من بکنه که آقا جون وقت نداری بری نمایشگاه ، واسه چی می ری تو اصلا؟! واسه خالی نبودن عریضه و این که آره من هم رفتم امسال نمایشگاه ؟ البته خب بنده از ساعت 11 تا 14 اونجا پلاس بودم ولی سه ساعت آخه چیزیه ؟ من که درست درمون نتونستم کتاب ببیبنم ، اونجوری که بهم بچسبه و چرایی بکنیم در این مرغزار فرهنگی سالیانه !

از اونجا که تجربه مادر علمِ ( این جمله رو نمی دونم جایی خوندم یا از خودم در آوردم ؟) خب یه درسی گرفتم و اون این که اولا قبل از این که نیت کنید برای ورود به نمایشگاه ، باید قبلش کتابهایی که دوست دارین رو انتخاب کنین ( با اسم ناشر اون حتما  ) و ثانیا یک وسیله بسیار مهم دیگه هم که آوردنش الزامیه ، از این زنبیلهای چرخداری هست که عموما خانمها برای خرید منزل ازش استفاده می کنند . چون کمکتان می کند که هر چی می خواین کتاب بخرین و از کت و کول نیافتین . بالاخره یه ذره دوذره راه و یه ساعت و دو ساعت وقت نیست که . دریاییه واسه خودش .

اما بنده چه کردم تو این سه ساعت؟ اولا ازتو کنسرو مترو که نفس زنون و شکر گویان که الحمدالله زنده دراومدم و زدم به حیاط مصلی ، همون اول بسم الله با یکسری از برادرا و خواهرای نیرو مواجه شدم که خیلی شیک و کادری و با چشمای دودو زن و نگران توی جمعیت می چرخیدند و مراقب ملت بودند که خدای نکرده کسی بلایی سر خودش نیاره یه وقت .

من هم این برادر خواهرها رو به خدا سپردم و همین جور سلانه سلانه از بین غرفه های کالباس هایدا و کباب ترکی و بستنی و آب خنک و چیپس و پفک رد شدم تا ببینم کجاست این غرفه ارکیده  ؟ نقشه به دست تو حیاط می چرخیدم و حس کاشفای گنج بهم دست داده بود که یهو دیدم سالنی که دنبالشم همین بغل دستمه و من الکی دور خودم چرخیده بودم !

حالا این رو داشته باشین که وقتی به چندمتری غرفه اش رسیدم دیدم که دقیقا نمیدونم قراره چی پیش بیاد ؟ مونده بودم که خب چی ؟ برم بگم من کیم ؟ تو کی هستی ؟  ندیده بودمش که تا به حال . این اولین باری بودکه با یه نفر از دنیای مجازی قرار بود مواجه بشم و یه جورایی ماجرا به نظرم عجیب می اومد . خوشبختانه وقتی جلوتر رفتم و از غرفه اشون چندتا کتاب خریدم ( مجموعه داستانهای مصور آستریکس و اوبلیکس) پولشون رو هم که حساب کردم به نظرم رسید که الان میشه هم خودم رو معرفی کنم و هم بپرسم ببینم ارکیده نامی اینجا هست ؟ که بود .

و اما وقتی این دختر منو شناخت ، این قدر عکس العملش جالب بود و محبت نشون داد که واقعا احساس کردم مدتهاست که میشناسمش . این قدر لطف کرد که اصلا پاک شرمنده شدم . همون اول که پول کتابها رو پس داد و هر چی هم اصرار که بابا چه ربطی داره ؟ پول رو جدا بگیر و ... که فایده نداشت . خب دعوتم کرد و رفتم اونطرف و نشستم یه چای بیسکویتی هم خوردیم و نیم ساعتی مهمون ارکیده و غرفه اش شدیم و کلی از آسمون ریسمون گفتیم و این که چرا سر قرار قبلی برای بولینگ بازی با رتگینک نیومده بودم و از کتایون  گفت و از پویا که چند وقت پیش عقد کرده و این که باران و بنیامین رو هم بیارم تا ببینتشون و کلی هم درباره  چگونگی چاپ رمانم راهنماییم کرد .

 

دمای 38

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 13:42 شماره پست: 346

 

از صبح که رسیدم سر کار از چندتا موضوع کاری عصبانی شدم ...

باران زنگ زد تا موضوعی رو قرار بود انجام بدم بهم یادآوری کنه ....

من هم عصبانیتم رو سر اون خالی کردم ...

...

...

به من چی می گن آخه ؟! 

 

 

کدوم بدتره ؟

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1389 ساعت 13:19 شماره پست: 348

 

چند وقتیه که بحث حجاب و بی حجابی شدیدا تو مملکت دوباره شدت و حدت اساسی ای گرفته . از خطبه های نماز جمعه گرفته و ارتباط بی حجابی با زلزله تا تهدید کردن بخشهایی از حکومت یکدیگر را که اگه این طرح عفاف و ... خوب اجرا نشه استیضاحتون می کنیم ها و تجمعات اعتراضی بخشهایی از مردم در اعتراض به بد حجابی و غیره و غیره و غیره .

خب قبول . اصلا حجاب یکی از اصول اسلام و قرآنه و ما هم قبول داریم که خداوند خودش فرموده که : به زنان مومن بگو که پوششهای خود را بر خود فروتر گیرند (احزاب 59) و روسریهای خود را بر خود نزدیکتر ساخته و گریبان و زینت خود آشکار نسازند ( نور 31) .  

اما برادرها و خواهرهای محترم و محترمه از کجای این کلمات بر میاد که پوشش اسلامی دقیقاً یعنی اینی که شماها دارین ترویجش می کنین ؟ در کجای این کلمات نوشته شده که این حجاب اسلامی یعنی چادر و مانتو و مقنعه مشکی یا تیره رنگ؟ اینی که از مفاد قرآن بر میاید اینه که زنی که می خواد پوشش اسلامی داشته باشه کافیه که روسری مناسبی بر سر کنه و پیراهن و شلواربلندش کمی گشاد باشه . همین .  

اصلا یه چیزی به نظرم رسید . ما بیاییم و دقت کنیم که خدا در همین قرآن مجید که بیش از 6000 آیه نازل کرده ، تنها در 2 آیه درباره حفظ حجاب زن تذکر داده . خب دیگه چی ها فرموده این ارحم الراحمین ؟ صدها بار در جای جای قرآن نگفته که راستگو باشید ، به عهدی می بندید وفا کنید ،مال حرام نخورید ، از تلاش و کوشش دست نکشید ، تنها مرا عبادت کنید ... ؟

مثلا درباره همین راست گویی و پرهیز از دروغ ، در آیات بسیار بسیار زیادی نیومده که دروغگو از یاران شیطان است ، دروغگو حسود است ، دروغگو گناه پیشه است ، اولین زیان دروغگو بر خود اوست ،  دروغ شخص را در زمره ستمگران قرار می دهد ، دروغگو در دنیا بهره مناسب نمیبرد و در آخرت از زیانکاران خواهد بود ، دروغ عامل اصلی در بیمار دلی مردمان است ، دروغگو مستحق لعن و نفرین پروردگار است ،دروغ دروازه ای است برای ورود به گناهان دیگر  و ...و ....و ....؟

خب یه دودوتا چهارتا بکنیم می بینیم خداوند حکیم و توانا ، روی دروغ نگفتن خیلی بیشترتاکید داشته تا روی نوع پوشش زنها که  . پس بهتر نبود که این همه انرژی و تلاشی که به خرج میدین از نشریه و برنامه تلویزیونی و جایزه برای حجاب برتر و سازمانهای گوناگون تذکر دهنده  و گشتهای ارشاد و بگیر و ببند و ... تا حجاب تعریفی شما به زور توسط دختران و زنان ایرانی اجرا بشه ( و دیگه بی حجاب و بد حجاب و ...نداشته باشیم ) ، درباره راستگویی صرف می کردید تا به چشم خود می دیدید که اون وقت جامعه ما چه تحولات مثبت شگرفی می کرد ؟

 آیا اون موقع به آن آرمان شهر اسلامی و قرآنی مد نظر پروردگار و پیامبرش نزدیکتر نبودیم؟

 

قربون برم خدا رو ...یه بوم دو هوا رو !

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت 1389 ساعت 10:23 شماره پست: 349

 

بعد از آندره آغاسی تنیسور آمریکایی ایرانی الاصل که دوره اش تموم شد و راکت تنیس رو کنار گذاشت مدتی هست که فعالیتهای ارغوان رضایی (برای آشنایی بیشتر با ارغوان یه سری به سایت رسمیش  بزنین . سایت جالبیه .) تنیسور ۲۳ساله ایرانی الاصل فرانسه که در دنیا به آراوان معروفه در سطح بالای تنیس دنیا رو پیگیری می کنم وقتی سال قبل تونست ماریا شاراپوا فوق ستاره روس این رشته رو شکست بده بدل به چهره مطرحی شد . البته یه دوره افول کوتاه داشت  ولی چند روز قبل که تونست در رقابتهای اسپانیا با برتری مقابل ونوس ویلیامز ، تنیسور شماره دو جهان، به عنوان قهرمانی این رقابت ها برسه  و جایزه 620 هزار یورویی این رویداد معتبر بین المللی رو بگیره دیگه واقعا ترکوند .یعنی واقعا کاری کرد کارستان این دختر .

نکته جالبی که در رفتار و گرفتار ارغوان به چشم می خوره اینه که اون با این که اصلا متولد فرانسه است باز خودش رو یه ایرانی می دونه وبه  ایرانی بودن خود افتخار می کنه . مثلا جایی گفته که ایرانی بودن لیاقت می خواهد و از اینکه یک ایرانی مسلمان هستم به خودم می بالم. مشروبات الکلی نمی نوشم، گوشت خوک نمی خورم و دروغ نمی گویم. به نظر من هر کسی نمی تواند ایرانی باشد. در خانه هرگز به زبان فرانسه صحبت نمی کنم و فقط به زبان مادری ام تکلم می کنم و همواره گردنبندی که نقشه ایران است را بر گردن دارم.

من بالشخصه فکر می کنم که ارغوان واقعا افتخار ماست و باید از همچین کسانی همیشه حمایت کرد و قدرشون رو دونست .اما واقعیتش برام یه سوالی پیش اومده . چه جوریه که حضور ارغوان در زمین تنیس با تاپ و مینی ژوپ ( لباس ورزشی تنیس بانوان ) کسی رو اذیت نمی کنه و حتی ازش دعوت کردند که دو هفته دیگه به ایران هم سفر کنه و با خبرنگارها هم مصاحبه بذاره ؟

اما وقتی گلشیفته فراهانی که در همون سنین تبدیل به ستاره سینمای ما شده بود دو سال قبل اولین هنرپیشه موفقی بود که تونسته بود در یک اثر حرفه ای آمریکایی بازی کنه ( که در این رشته موفقیتی بزرگ محسوب میشه) و در سکانسهایی از اون روسری نداشت ، ممنوع الکار و ممنوع الخروج شد حتی فیلمهای دیگرش در معرض توقیف قرار گرفت و بارها مورد لعن و نفرین عده ای در نشریاتشون قرار گرفت؟ حتی یادمه که سردبیر مجله وزین و خوب همشهری جوان مطلبی نوشت تحت عنوان "تقدیم به خانم فراهانی با نفرت " ! یا مطالبی در سطحی مطرح می شد که اینانی که اصول ما رو زیر پا می گذارند توسط ما زیر پا  گذاشته خواهند شد یا حتی فیلم درباره الی که قبلا ساخته شده بود رو مدتها معطل کردند و اجازه نمایش نمی دادند .

 خب این تفاوت گذاشتن چه معنی میده ؟ بهش مثبت نگاه کنیم یا منفی؟

 

کامنت برگزیده پست قبل:

پسرخوانده سابق نوشته :اولا کی گفته که حجاب از "اصول" اسلام و قرآن است؟ تنها ۴٪ قرآن مربوط به مسائل فقهی اینچنینی‌ست. که باید با توجه به موقعیت مکانی و زمانی و شان نزول آیات مورد بررسی قرار گیرند.در ثانی به فرض اینکه از اصول اسلامی هم باشد. کجای دین اجباری‌ست؟ اصلا مگر می‌شود اصول دین را به زور به خورد خلق خدا داد؟