کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

فعلا بدرود


امشب فرصتی دست داد که بیام اینجا . یه نگاهی به نوشته های آخرم کردم و دیدم ای داد بی داد عملا توی این سه ماه اخیر به اندازه یه ماه عادی هم مطلب ننوشتم که و نشستم و خیره شدم به روبرو و آینده این کافه درویشی .

نمی خوام همه تقصیرها رو بندازم گردن مشغله کاریم که اونم هست ، و یااین که بندازم گردن درس خوندنم که اونم هست ، و یااین که بندازم گردن عیالواری که اونم هست ، و یااین که حضور توی مشارکتهای اجتماعی سمن ها که اونم هست !! ( همش که هست !)

بلکه می خوام تقصیر عمده این تنبلی و ننوشتن اخیرم رو بندازم گردن این که فعلا می بینم که حس نوشتن توی این جا رو ندارم . فقط همینه و بس و هیچ عذر و بهونه دیگه ای هم قابل قبول نیستش . باید یه مدت فاصله بگیرم تا دوباره با این کافه دوست شم ، مثل قدیما . دوری و دوستی دیگه .

می شد کج دار و مربز بنویسم و ننویسم اما دو بدی داشت یکی این که ان چند دوست عزیز نازنینی که همیشه می خونندم بلاتکلیف بودند و هم این که خودم سر در هوا و نامعین . پس این چند خط رو علی الحساب از من داشته باشین به عنوان نوشته آخر تا انشالله یه نفسی به خودم بدم و تمددی بکنم و با انرژی بیام دوباره اذیتتون کنم .

تا نوشته بعدی که اصلا نمی دونم کی هست ( ولی می دونم به این زودیا نیست ) رخصت !

رگبار