کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

اسفند 1388

پنبه زنی بی حاصل

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 12:14 شماره پست: 306

 

من امروز فهمیدم اگه یه معتاد کلاسیک و واقعی می شدم خیلی سخت بود که ترک و توبه نصوح و حقیقی بکنم . تو این دوهفته تموم که از اینترنت و وب محروم بودم ، روزای اول واقعا خیلی سخت بود . خب عادت کرده بودم هر روز یا هر یه روز در میون ، هم یه مطلبی بنویسم و بذارم رو وب و هم کلی وبلاگهای مختلف رو بخونم و برای یه عده هم نظر بدم که خوب چیزی نوشتین یا این چرت و پرتا چیه ورداشتی وقت ما رو باهاشون گرفتی داداش ( آبجی هم ایضا ) ؟

بالاخره این چند روز اول که گذشت دیدم نه خیلی هم سخت نیست میشه ترک کرد و چسبید به بخشای دیگه زندگی . مثلا میشه تو اوقات فراغت ، کمی زبان خوند ، ترجمه قرآن رو جدی تر پیگیری کرد ، یه دستی به سر و گوش کامپیوتر کشید و درایو تکونی ای توش انجام داد  و پیش خودم فکر کنم که نه بابا همچین ترک کردن سخت هم نیستا . چیه می گن معتادا همیشه معتاد می مونن ؟ من که فقط چن روز اول بود که بدن درد داشتم !

اما چه فایده  دست تقدیر منو با این مواجه کرد که بیخودی دارم حرف اضافه می فرمایم و پنبه معتادین محترم رو می زنم .

بیت : چو گویی که وام خرد توختم ...سخن هرچه بایستم آموختم.... یکی نغز بازی کند روزگار ....که بنشاندت پیش آموزگار!

از یه ساعت قبل که وب من دوباره وصل شده ، هرچی سعی کردم نیام سراغ اینترنت و وبلاگ و چک کردن ای میلهایم و .... نشد که نشد که نشد . باورکنین که نشد . اول که دیدم حدود 500 تا مطلب تازه و نخونده تو گوگل ریدرم جمع شده که تو همین ساعتای اول 100تاش رو تندخونی کردم که ببینم چی شده و نشده تو این دو هفته . الان هم که درخدمتتون دارم این مطلب رو می نویسم که زود بزارم رو وبلاگ که نکنه از غافله عقب بمونم .

ای داد بی داد از اعتیاد !

 

چگونه از آب ، کره بگیریم ؟

نوشته شده در دوشنبه سوم اسفند 1388 ساعت 9:28 شماره پست: 307

 

قبل نوشت : راستی تشکر کنم از این که تو این دو هفته ما رو از یاد نبردین و عذرخواهی بابت این که دو هفته تشریف نداشتیم و کامنتهاتون بی جواب موند . به بزرگواری خودتون می بخشین دیگه . نه ؟

الان نوشت : یکی از فامیلا تعریف کرد که براشون قبض برق اومده که 8برابر دوره قبلی باید به اداره برق پول می داده . یعنی می گفت دوره قبلی 29هزار تومن بوده این دفعه شده 250هزار تومن!! خودش که می گفت کفش ( این کفش که پا می کنند نه ها ! کف اش ) بریده بود با این که وضع مالی خوبی هم داره . بهش گفتم شاید مشمول این طرح افزایش پلکانی بهای انرژی شده چون اون جوری مثلا اگه دو برابر مصرف کنی هزینه برقت فقط دوبرابر نمیشه ، یه وقت ممکنه چهار برابر بشه .

اما گفت که چیز جالب تر این بوده که تو این قبض 35هزار تومن هم بدهکارشون کردند به عنوان خرید لامپ کم مصرف و این که اونها تا الان لامپ کم مصرف نخریدن . اینم برای چرایی قضیه پاشده رفته اداره برق تجریش و دیده یا العجب ، از شلوغی نمی شه رفت تو و خر تو خره  اساسی . بالاخره یه کم که گذشته تونسته بره تو و با پرس و جو فهمیده که هرکی که اومده برای همین داستان پاشده اومده . یعنی رو قبض برق همه اون معترضین نوشتن شما 35هزار تومن لامپ کم مصرف از ما خریدین و اینهاهم اعتراض که نه بابا چه خریدی ؟!

می گفت جالب این بوده که هر کسی اعتراض می کرده به راحتی بدهی رو از تو قبضش پاک می کردند و قبض نو بهشون میدادن و اون وسط مسطا هم یه کارمندی بهش گفته بوده که این مبلغ ، رو قبض خیلی ها اومده بوده و رئیس به ما گفته اشتباه شده .

این حرفهای فامیلمون که تموم شد و رفت با خودم یه دو دوتا چار تا کردم که : حتما اداره  برق اومده این 35هزار تومن رو رو قبض یه عده آورده و دو حالت رو در نظر گرفته . یا اون مردم میان اعتراض می کنن ، که اون وقت ما قبضشون  رو درست می کنیم و پسشون می دیم و فقط می گیم یه اشتباهی شده بوده یا این که طرف می ره و پرداخت می کنه و چیزی به ما نمی گه که اون وقت یه پول باد آورده اومده توحسابمون .

مثلا کافیه که از 3میلیون خانواده تهرانی  فقط یک شیشمشون ، یعنی 500هزار خانواده ، این رقم رو پرداخت کنن ، اون وقت 17میلیارد تومن دیگه هم ، به راحتی بدست میاد و تو جیب ... می ره ( از دانستن اون سه نقطه محرومیم ما ) . به همین راحتی و ملسی . اون وقت وقتی می گن تو این مملکت راحت میشه پول دار شد بعضیها قبول نمی کنن .

قبول کن دیگه . لا اله الا الله . (آیکون یه آدم خشن )  

 

 

و اینک آخر الزمان

نوشته شده در چهارشنبه پنجم اسفند 1388 ساعت 10:28 شماره پست: 308

 

دیشب با همسرخانوم ، یه فیلم دیدیم که هنوزم که هنوزه حالم خرابه و من رو سخت تحت تاثیر خودش قرار داده . راستش مدتهای زیادی بود که این جوری تحت تاثیر یه فیلم قرار نگرفته بودم که به طور دائم بهش فکر کنم .   2012    . وقتی فیلم تموم شد یه جورایی شاکر بودم که زمین زیر پایم هنوز محکمه . خود فیلم واقعا عالیه  .یعنی یک اکشن فوق العاده با بهترین جلوه های ویژه است . وقتی می گم بهترین جلوه های ویژه یعنی بهترین . یعنی ما که تو خونه ، رو تلویزیون 29اینچ این فیلم رو دیدیم این قدر تحت تاثیر قرار گرفتیم چه برسه به این که می تونستیم تو سینما و صدای دالبی و با پرده عریض ببینیم .

وسط فیلم گاهی به خانوم همسر نگاه می کردم که با چشمهای گشاد شده و دستهای به هم کلید شده فیلم رو دنبال می کرد . حال و روز خودم هم بهتر از اون نبود . این  2012 لعنتی آنقدر آدرنالین خون رو  بالا می بره که حد نداره .صحنه های نابودی کره زمین و حیات روی اون اعم از انسان و حیوان و گیاه به قدری تکان دهنده و واقعی دراومدن که حد ندارن . نوع کار جوری بود که منو شدیدا یاد توصیفات قرآن از روز قیامت می انداختند .

ای داد بی داد ....

مثلا وقتی که مشخصا در سوره زلزال می گه : در اون روز زمین شدیداً به لرزه درآید و بارهاى سنگینش را خارج سازد و انسان مى‏پرسد : «زمین را چه مى‏شود که این گونه مى‏لرزد؟»  در آن روز زمین تمام خبرهایش را بازگو مى‏کند چرا که پروردگارت به او فرموده است . در آن روز مردم بصورت گروه‏های پراکنده خارج مى‏شوند تا اعمالشان به آنها نشان داده شود!

البته خدا در قرآن تعابیر دیگه ای هم برای توصیف قیامت داره . مثلا اون رو حادثه‌ی هولناکی می دونه که به‌طور ناگهانی برای کره‌ی زمین رخ می‌ده.  به نظر من که این حادثه احتمالاً می تونه تصادمی بزرگ و نابودگر با اجرام آسمانی باشه یا طغیان داخلی هسته خود زمین مثل همین فیلم . یعنی همین زلزله ها و سونامی ها رو چند میلیون برابرش کنین . در سونامی چند سال قبل آسیای جنوب شرقی ، کاری از دست کسی ساخته بود ؟!  خدا در قرآن گفته که این  واقعه خیلی ناگهانی روی می‌ده و زمین را از هرچه آبادانی است تهی می کنه و این احتمالاً همون چیزیه که ازش به صحرای محشر تعبیر شده ، یعنی همون بیابون برهوتی که بر جا می مونه  .

با این چنین ضربه‌ی مهیبی و فعل و انفعالات زمین شناسی ای که بعدش پیش میاد ( و اینو بدونین که پوسته ای که تمام حیات و تمدن بشری رویش قرار گرفته خونه پرش ، 60کیلومتر بیشتر ضخامت نداره ، در حالی که شعاع زمین 6400کیلوتره .یعنی چیزی که ما رویش ایستادیم و تکیه داریم ، فقط 9هزارم شعاع کره زمینه ) ، لایه های پوسته زمین به راحتی خمیر بازی بچه ها ، چین بر می دارند و کوه‌های بزرگ و سترگ خرد و متلاشی می‌شوند . کوه‌ها حرکت می‌کنند و گویی سرابی بیش نبودند چون ذرات پشم زده شده .  

یا مثلا به همزمانیِ ایجاد ابرها و شکافته شدنِ آسمان در روزِ قیامت اشاره می‍ کنه که به نظر می ‍رسه اون نفخ صور یا صفیری که همه عالم آن را خواهند شنید ، احتمالاً بر اثرِ سقوط  همون جرم آسمانیِ بزرگی بر کره زمین رخ می ده . یک صیحه عظیم . یک همچین سقوطی ایجادِ دودهای غلیظ رو انجام می ده ، و دیگه از منظر سطح زمین، خورشید و ستارگان، کدر و سیاه به نظر می‍رسند. اتمسفرِ زمین هم از بین میره یا به تعبیر قرآن آسمان گشوده می‌شه .

در همچین وضعیتی هرکس از شدتِ  نگرانی دیگه متوجه برادر ، پدر،  مادر ، همسر و فرزندانش نیست و زنان باردار از هول و نگرانی بچه های خودر ا سقط خواهند کرد .. .به دنبال آن صفیرِ وحشتناک، مرگِ ناگهانیِ عمومی خواهد آمد و قبض روح ناگهانی موجودات و نیز غافلگیر شدنِ دیگر ارواحِ رویِ زمین .

ای داد بیداد از اون روز...

خب ، عمده اینها تو فیلم 2012 دیده میشه یعنی قیامتی رو که به ما مسلمونا گفتند رو اونجا میشه به چشم دید ، تو فیلمی که آمریکایی ها ساختند . جایی که آدمها در برابر قهر طبیعت بازیچه ای بیش نیستند  . جایی که برجهای عظیم ، معابد کهن و باستانی  و تمام مظاهر تمدن بشری در چشم به هم زدنی نیست و نابود میشن . جای که کوههای مرتفع چند هزار متری زیر سونامی امواج مهیب و کوه آسا فرو میروند .

 

پررو پررو

نوشته شده در شنبه هشتم اسفند 1388 ساعت 13:14 شماره پست: 309

 

صبح کنار خیابون منتظر تاکسی بودم  . می خواستم از میدون توپخونه برم میدون فردوسی . خیابون نه خیلی شلوغ و نه چندان خلوت بود . مثل همیشه . بعد از چند دقیقه ایستادن بالاخره  یه پژو روآی دودی من رو سوار کرد . وقتی تازه نشستم متوجه شدم که راننده تاکسی یه زنه . به جز من بقیه مسافرها هم مرد بودند . یه حس معذبی و همینطور احساس گناهی بهم دست داده بود که : «عجب نگاه کن تورو خدا ، این زن بیچاره مجبوره بیاد وسط شهر مسافر کشی ! آخه مسافر کشی هم مگه شغل زنهاست ؟ با هر جور عمله عکره ای باید سرو کارش بیافته . اصلا کار خطرناکیه برای یه زن .معلوم نیست که کی سوار ماشینش بشه ؟! » زیر چشمی بهش نگاه کردم . پوشش درست حسابی داشت و حتی یه تار مویش هم معلوم نبود . کانال رادیوی ماشینش هم روی رادیو قرآن تنظیم شده بود . کمی جلوتر یکی از مسافرا پیاده شد و دیدم که خانوم ازش 500تومن گرفت و رفت . 50متر جلوتر هم دوتا دیگه از مسافرا پیاده شدند و از اونها هم نفری 500تومن گرفت . دیدم  اون دونفر یه تعجبی کردن ها .با خودم گفتم که حتما خیلی جلوتر از من سوار شده بودند .

دیگه رسیده بودم به میدون فردوسی  کلا 4الی 5 دقیقه ای تو راه بودیم . منم که پول خرد نداشتم از خانوم پرسیدم :« ببخشین چقدر تقدیم کنم ؟ » گفت : «500تومن  » فکر کردم اشتباه کرده . چون مسیری بود که کلا همیشه 200تومن می دادم و نهایتا 250تومن . بهش گفتم : «خانوم ببخشین من توپخونه سوار شده بودم ها ! » برگشت گفت : «خب همه توپخونه سوار شدن .همه هم 500تومن دادن ». موندم چی گم به این زنیکه که داشت تو روز روشن دوبرابر بقیه ماشینا گرونتر حساب می کرد . راستش روم نشد باهاش دهن به دهن بشم .هیچی دیگه 500ی رو ازَم گرفت و گاز داد و رفت .

تو دلم گفتم حیف من که این قدر دلم برای تو سوخته بود زنیکه . اون نوار قرآنت هم بخوره تو سرت . بعد که تو یه جمعی این موضوع رو تعریف کردم دیدم چن نفر دیگه هم همین تجربه منو داشتن و گفتن که راننده های زن کرایه رو خیلی گرونتر می گیرن . شاید حس کرده اند که دارن به مسافرا لطف دارن می کنن که راننده اشون یه زنه و اینا باید جواب این لطف رو این جوری بدهند !

دیگه تصمیم ندارم سوار تاکسی هیچ زن جماعتی بشم .اگه طرف مرد باشه اقلا دوتا می گی دوتا می شنوی . با اینا چی ؟ باید لال بمونی که نکنه آبرو ریزی بشه !

 

برو ته صف وایسا

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 13:37 شماره پست: 310

 

امروز با این وکیل مهاجرتمون صحبت می کردم که : «جناب، این جور که به ما گفته بودین قرار بود تا قبل از دو ماه شماره پرونده یا همون File number ما بیاد . چی شد ؟ الان سه ماه شد ! » که جواب داد : «ای بابا شما هم عجله داری ها . هنوز قبلیهای شما هم شماره پرونده شون رو نگرفتن ». پرسیدم : «چی شده مگه ؟ »

گفت : «هیچ چی . الحمدالله ، یه دفعه ای این قدر متقاضی زیاد شد ، که این کانادایی ها وقت نمی کنن سرشون رو بخارونن و برنامه ریزیهاشون همه به هم ریخته . الان به هر زمانی که قبلا روش حساب می کردین باید 50% اضافه کنین ، تازه اگه خوش شانس باشین ! »

 

 

گند گنده

نوشته شده در دوشنبه دهم اسفند 1388 ساعت 13:16 شماره پست: 311

 

یه چن روزی بود که نمی دونستم دقیقا چه مرگم شده و چم شده بود که اصلا غمگین غمگین بودم و هستم . یعنی هرچی هم می نشستم و  فکر می کردم که آخه تو چته ؟ راستش رو بخواین به هیچ جای درست درمونی  نمی رسیدم که نمی رسیدم . حالا یه وقتی هست که آدمی یه گیری تو زندگیش میافته که حل نمی شه .

مثلا چه می دونم زبونم لال زبونم لال ، روم به دیفال ، یه مریضی ای میاد سراغ خودت و خونوادت که یا لاعلاجه یا صعب العلاج . مثل سرطانی ، ایدزی ، چیزی . که می بینی مقابله باهاش خیلی سخته و حالت گرفته می شه .

یا یه گرفتاری مالی ای میاد سراغت که بدهکارات پولت رو می خورن ، طلبکارات پولت رو نمی دن ، قراره اخراج بشی ، کاری که می کنی همیشه خراب میشه و زیر پای وضعیت شغلیت پوست موزه یا می ری تو فاز چک های برگشتی و حالت نیمه ورشکستگی  .

یا یه گرفتاری ای داری از نوع عاطفی حاد . مثلا با شوهرت یا زنت قهری ، یا اصلا درکت نمی کنه و حس می کنی شما دوتا از اولش هم برای هم ساخته نشده بودین و شاید فقط 6 شما رو کشونده بوده سمت هم ، یا شک داری نکنه زیر سر شوهره بلند شده و کاری ازت ساخته نیست و باید با بچه قد ونیم قد بمونی و بسوزی و بسازی یا زنت ترکت کرده و رفته با یه لندهور گردن کلفت تا اون لندهور گردن کلفت ،  کت و کول و جای دیگه اش رو بماله .

ولی خب وقتی می بینم الان که گرفتاری و غم و غصه من ،هیچ کدوم از این چیزای تابلو و رو نیست ، چیه پس؟! چه مرگمه این چند روزه ؟ .... بالاخره و ظاهرا به یه نتایج مختصری امروز رسیدم که متاسفانه دیگه حال تایپ کردنشون رو ندارم . ایشالا فردا از یه مورد عینی بنویسم که ببینین چه چیزهای ظاهرا بی ارزشی می تونن گند گنده به روح و روان آدم بزنن .  

 

 

هوی !

نوشته شده در سه شنبه یازدهم اسفند 1388 ساعت 12:58 شماره پست: 312

 

اولش از شما چند دوست عزیزی که برام کامنت گذاشتین تشکر کنم که یه جورایی دلداری و به یاد بودن رو هم در بر داشت و وخصوصا از محمد درویش عزیزم که نکته ای جدید به من یاد داد و فنجون  یه تجربه شخصی اش رو با من در میون گذاشت . پاسخهای مربوط رو تو جوابهای همین یکی پست خواهم نوشت چون این دوتا در واقع یک پست هستند .

دیروز ظهر از پنجره دفترکار به خیابون نگاه می کردم که دیدم یه آشنایی که با دفتر ما هم همکاری می کنه و خیلی هم جوون معقول و مودبیه با یه موتوری داره دعوا می کنه و کار به زد و خورد کشیده شده و یه جمعیت همچین پر باری هم اطراف اینا حلقه زدند و بالاخره هم چند جوونمرد از هم سواشون کردند . این آشنای ما اومد سمت ما و وارد دفتر شد .دیدم به شدت برافروخته و عصبیه و یقه و دکمه پیراهنش هم پاره شده . با خنده ازش استقبال کردیم که آقا مهران چی شده بود ؟ یه لیوان آب که خورد و کمی آروم گرفت گفت : هیچ چی ،داشتم از خیابون رد می شدم که بیام سمت شما که موتوریه به من گفت هوی ! و من هم عصبی شدم یه چیزی بهش گفتم و دعوامون شد .

خب ظاهرا خنده داره که آدم به خاطر یه دونه هوی ! دست به یقه بشه و احیانا کارش به کلانتری و بیمارستان هم کشیده بشه و چند روز از کارو زندگی بیافته . مگه نه ؟ خب تو یه جامعه آرمانی و متعادل آره این جوریه . آخه یه هوی گفتن چیه مگه ؟ ولی نه این که این آقا مهران ما و خیلی های دیگه از جمله من و شمای نوعی توی شهر و کشوری هستیم که پر از کمپلکسهای ریز و درشتیه که برای رفعشون کاری ازمون بر نمیاد و یا حتی برای بیانشون اجازه ای نداریم ، همین می شه که این عقده ها و غم ها و گرفتاری ها ، همچین ریز ریز ریز روی هم جمع شده و تبدیل می شن به فشارهای عصبی که عین فنجون آب لب پری هستند که فقط منتظر یه قطره اضافه هستند تا کلی آب از لبه فنجون لبریز بشن .

خب من هم به نظرم رسید که این غم سنگینی که این چند روز روی من خیمه زده بعید نیست یه همچین چیزی باشه . چیزهای مختلفی که در ظاهر اهمیتشون چندان بالا نیستند ولی روی هم کوه رو تکون خواهند داد . می دونین ، در واقع چیزی که به نظر من در مردم  و من هم به عنوان عضوی از این ملت وجود داره اینه که احساس بدبختی در ما خیلی زیاده ، حالا خدا وکیلی شاید واقعا به بدبختی مردم خیلی کشورها از جمله عراق ، افغانستان ، بورکینا فاسو ، سودان ، زیمبابوه و کلا کشورهای قحطی زاده آفریقایی نباشیم ولی این حس بدبختی تو ماها خیلی خیلی زیاده .برای اثباتش هم فقط کافیه تو خیابون و مکانهای عمومی نگاه به چهره مردم بکنین تا ناراحتی و اندوه رو که به طور غیر ارادی ازشون ساطع میشه ببنین و اگه پاتون از این کشور بیرون گذاشتین ، مقایسه کنین با چهره مردم عادی کوچه و خیابون اون کشورها ( هر کشوری هم باشه مهم نیست ). یعنی آدم شاد و سرحال تو مملکت یا نیست یا اگه هست مثل سوزن تو انبار کاهه .

در پایان چندان بدنیست 10ملت شاد دنیا رو بشناسین که از بین 220ملت مشخص شده اند : 1- دانمارک 2 - سوئیس 3- اتریش 4-ایسلند 5- باهاما 6-  فنلاند ۷ – سوئد  ۸ – بوتان 9-برونئی 10-  کانادا  و .... البته فکر نکنین ایران رو یادشون رفته ها . نخیر ماهم تو لیستیم با رتبه غرور برانگیز 202!  

پی نوشت(حدود ۵ساعت بعد) :  گردلیلت باید از وی برمتاب ...آفتاب آمد دلیل آفتاب (مولانا جلال الدین مولوی) . هفته نامه وزین ایران دخت و روزنامه اعتماد نیز توقیف شدند! الحمدالله .

 

مهربون و بخشنده

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم اسفند 1388 ساعت 15:7 شماره پست: 313

 

درباره مطلب دیروز ( با موضوعیت غم و اندوه حاکم بر جامعه ) چند تا نظر خوب و دوست داشتنی از دوستهای خوب و دوست داشتنی ام گرفتم که باهاتون در میون می ذارم تا شما هم بدونین چقدر این نظرها خوب ودوست داشتنی هستند !

خب اول از همه درویش  نوشت که :البته حالات جسمی و روحی و فکری آدمها از منحنی بیوریتمولوژی پیروی می کنه که بد نیست همین حالا مورد خودت را چک کنی.  و سپس نارسیس از اعماق غارها سخن گفت : این جور وقتا که آدم خودش هم نمی دونه چشه و باید بره بشینه تو غارش تا اول خودش دردش رو کشف کنه مقابله و انکارش به نظرم کار رو بدتر می کنه و فنجون از اون طرف با حرارت فراوونی قل قل کرد :من هم گاهی اوقات فکر می کنم بی دلیل دلم گرفته انقدر ناراحتم بیخودی که حتی یه فصل گریه می کنم تو همون عالم گریه میبینم مشکلات ریزو درشت وگاهی بی ارزشی که در گذشته و حالم وجود داشته و داره داره از جلو چشام رد میشه و اون موقع است که میفهمم چم شده . دینا  با حفظ سمت در حالی که تعجب کرده بود اعلام کرد :چرا تو این لیست مردم آمریکای لاتین اون بالا بالاها نیستند! خاله من قبل از دوران چاوز برای مدتی ونزوئلا زندگی می کرد گفته که عصر که می شد مردم تو ساحل مشغول بزن و برقص و ساز و اواز و خوشی های دست جمعی و ... اصلا تو آلونک هم زندگی کنند خوشند! وفروغ  با حالتی عرفانی اضافه کرده : با مقایسه که چیزی عوض نمی شه فقط رنج آدمو بالا می بره .باید پذیرفت .اگرمی تونم کاری بکنم که حتما انجام می دم اگه نه که دیگه ایران بد رو چماقش نمی کنم . البته کیارش با عینک زیبایی کمی رادیکال به قضیه خیره شده که : در آسیای شرقی نشاط در صورت مردم موج میزنه اما در ایران دقیقا درسته حس بدبختی در ملت موج میزنه. بدبختی رو خودمون برای خودمون به ارمغان آوردیم از ماست که بر ماست  و سودابه از ورای اقیانوسها ندا در داد : این خشم نهفته رو از بچگی در همه ما ایجاد کردن! از گیر دادن به همه چیز .از اونجایی که این کودک درونمون اونقدر تحقیر شده در مقابل کوچکترین چیزی که تحقیرش کنه و حس کنه توانایی دفاع کردن داره تبدیل میشه به کودک پرخاشگر.

خب دیگه اینه دیگه ! به قول گفتنی ، گفتنی ها گفته شده و چیز دیگه ای به اون شکل نمیشه بهش اضاف کرد داچ ! یه کار بامزه افشین جان ورداشته و یه سال زحمت کشیده و یه سری از جشنای ایرانی رو فهرست کرده ( در این جا )  برین ببینین و دستت درد نکنه خوبی بهش بگین . چون همه اش جشن و سرورهای ایرانی های قدیم رو فهرست کرده ( نمی دونم این اجداد باستانی ما غم و غصه نداشتند مَگه . خجالت هم خوب چیزی بود والا!) یه چیز بامزه هم دینا گفته :این معصومین ما قربونشون برم یک روز تولد دارند بدون هیچ شک و شبهه ای و 100 تا نقل قول و روایت برای وفات در صورتی که اگه روایت چندگانه ای باشه باید برای تولد باشه چون موقع تولد معلوم نبوده امامند ولی موقع شهادت که معلوم بوده دیگه !  

حالا و با این وجود فردا یه جشن تولدیه که شخصاً خیلی خیلی دوستش دارم . فردا جشن تولد پیامبر منه . تولد محمد مصطفی . تولد پیامبری که من اونو به محبت و رحمت و مهربونی می شناسم . شما رو خبر ندارم ولی اسلامی که محمد به من معرفی کرده توش دریا دریا بخشش و مهربونی و محبت موج می زنه . شاید اسلام شما و دین شما با مال من فرق کنه . اللهُ اعلم . همیشه این ترانه فرهاد رو درباره محمد دوست داشتم اگه خواستیم گوش کنین ( این جا ) رو فشار بدین .

 

 

 

آب میل دارین قربان؟!

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:15 شماره پست: 314

 

در پیرو پستهای قبلی که درباره ناامیدی و اندوه بود گفتیم بیاییم و به خودمون یه مرخصی ای بدیم و یه  چن وختی بود که خانوم همسر بهم می گفت که یه قرار مدار بذاره با دختر عمه اش که تازه شوهر کرده و چهارتایی بریم بیرون .خب ما هم که همیشه حرف گوش کن ، گفتیم اوکی زمانش رو شوما ریدیف کن ، ما میایم حتما . خب این شد که دیشب چهارتایی ، من که جناب آقای رگبار باشم ، همسرم که سرکار خانوم همسر باشند ( به من می گه برای اون هم اسم بگم که چشم ، خانوم باران !) پس همسرم ، باران خانوم گل گلاب ، دختر عمه باران و شوهر دختر عمه باران ،تصمیم گرفتیم خیلی شیک و مجردی بریم یه رستورانی ، شامی بخوریم و کمی از روزگار گپ بزنیم .

بنیامین رو گذاشتیم خونه پدرم و ماشین رو روشن کردیم و رفتیم سر قرار که دیدیم اونا از ما زودتر به بوکا ( همون رستورانه که عمدتا پیتزا سرو می کنه ) رسیدند . بعد از دیده بوسی های ابتدایی ، شوهر دخترعمه گفت که : «بوکا گوش تا گوش پر از آدمه و دربونش به ما فهمونده که اگه بخواین صبر کنین یه ساعتی معطلی دارین تا فقط بتونین برین تو . ما موندیم چی کار کنیم . شما چی می گین ؟ » من و باران (همون خانوم همسر سابق) کمی به هم نیگا نیگا کردیم و گفتیم : «والا جای دیگه ای مد نظرتون هست؟ » که شوهر دخترعمه ، سریع از تو کتش یه بروشور کشید بیرون و گفت : « اینو دربونه داده به ما و گفته که این شعبه دومشونه که وسطهای خیابون نیاورانه و اگه خواستین می تونیم بریم اونجا که اونجا رو هنوز کسی نمیشناسه و خلوت تره مجموعا . »

ما هم دیگه رو حرف شوهر دخترعمه نه نیاوردیم و چهارتایی راهی شدیم به سوی رستوران بعدی که اسمش بود لونا (شعبه شماره دوم بوکا) . جونم براتون بگه که دم درش یه کم تعارف کردیم که شما اول بفرما و نه جون من نمیشه شما بفرما و بالاخره سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تو .اولش که تا چند لحظه چشمامون جایی رو ندید و نزدیک بود بخورم به میز و صندلی .از بس ورداشته بودند همه جا رو مدل تاریک درست کرده بودند و نهایتا یه شمع پیزوری روی هر میز ، محض خالی نبودن عریضه گذاشته بودند . ما هم یه جایی اون پشت مشتا گیر آوردیم و گرفتیم نشستیم که آقاهه اومد یه شمع هم برای ما روشن کرد و محفلمون نورانی شد .

نشسته بودیم ومنوها رونگاه می کردیم که یه گارسون اومد جلو و خیلی با ژست یه شیشه آب با نوشته فرانسوی نشونمون داد که بریزم . من هم خیلی معمولی گفتم بریز که آب گاز دار بود . خلاصه زیر چشمی به باران خانوم نیگا کردم که این جا رو ببین که ارزون ترین غذاش 20هزار تومنه و اصلا پیتزا هم نداره ،چی کار کنیم ؟ که باران اشاره کرد که یه امشب رو بی خیال دیگه بابا . منم گفتم خب عیبی نداره یه شب که هزار شب نمیشه و از این جور خزعبلات بارخودم کردم و دو پرس غذا سفارش دادیم که وقتی غذاهه رو آوردند دیدیم تنها فرقی که با جاهای دیگه داره اینه که همه مخلفات رو بار همون یه تیکه گوشت کرده بودند ( به جای این که تو بشقاب بچینند ) . خلاصه ما خوردیم و دلم گرم بود به کارت عابر بانکی که تو کیف پولم داشتم و هر چند وقت یه بار از اون آبه هم می ریختم تو لیوان و می رفتم بالا .

چشممون که یه کمی به تاریکی عادت کرد دیدم رستورانه همچین خلوت هم نیست و چند گروه دیگه هم از دختر پسرا سر میزای دیگه نشستن و از ورای شمع به هم خیره میشن و احیانا دست همو می گیرن و از این جور کارا . یعنی می خوام بهتون بگم کلا رمانتیک بازار بود و ما هم یه حظ بصری گاه بی گاه میبردیم البته . یه چیز دیگه که برام عجیب بود این بود که گارسونای رستوران همشون افسرده بودن یعنی با ناراحتی منو میدادن ،با ناراحتی سفارش می گرفتند و با ناراحتی می اومدند و می پرسیدن چیز دیگه ای میل ندارین قربان؟!

خب این شام خوردن و گفتمان ما که تموم شد گفتیم صورتحساب رو بیارن ببینیم چقده باید بسلفیم . منو می گی ،چشام داشت می زد بیرون وقتی که دیدم  برای یه شام چهار نفره باید 120هزار تومن پول می دادیم و از همه بدتر اون آبی بود که اول به ما نشون داد ( همون یه بطری آب ناقابل 15هزارتومن پولش شده بود ) !!!!

 

 

اخ کن بینیم !

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:2 شماره پست: 315

 

هر سال وسطهای تیرماه  که می شه هول و ولا می افته تو فعالای بخش خصوصی که باید برن تا آخر برج مالیات عملکرد سال قبلشون رو درسته به دولت تقدیم کنن و بستگی به حال و هوا ، درصدی هم بیشتر از سال قبلش باید بدن . مثلا اگه سال قبل یک میلیون تومن مالیات سالیانه می دادند امسال باید یک میلیون و دویست ، اخ کنند و سال بعد مثلا یک و پونصد چوق بریزن به حساب دولت.  نه این که سال به سال اوضاع اقتصادی هم بهتر میشه ، از این جهت حق دارن خب !

اما  امسال وقتی تیرماه شد و ما رفتیم برای پر کردن فرمهامون با کمال تعجب و مسرت دیدیم که دولت ورداشته اعلام کرده که ای ملت عزیز ( که قربون همتون بریم الهی) ،امسال از شما درست به اندازه پارسال مالیات خواهیم گرفت و حتی یه قرون اضافه تر لازم نیست به ما بدین مردم عزیز و دوست داشتنی . رو همین حساب  هر کی که می اومد تو اداره دارایی از شنیدن این خبر ،از تعجب فکهایش می افتاد روی پله های اداره و با عجله و ترس از این که نکنه نظرشون عوض شده می رفت و سریع پرداخت می کرد .

اما ، اما و اما  ، وقتی می گن تب تند زود عرق می کنه اینه دیگه . دیروز نشسته بودیم تو دفتر و واسه همکارا از رستوران ۱۲۰هزارتومنیه تعریف می کردیم که یهو دیدیم یه بابایی عین اجل معلق از طرف دارایی یه قبض آورد که یالا پاشین بیاین دارایی که اون درصدی که اون موقع ازتون نگرفتیم رو ما پشیمون شدیم . الانه باید بیاین بالا که شب عیده و ما خرج داریم !

 

 

جنگهای مدرن

نوشته شده در دوشنبه هفدهم اسفند 1388 ساعت 14:44 شماره پست: 316

 

والا من یکی که هنوز نفهمیدم که چه مرضی است که ما داریم که باید ( به قید تاکید زیاد ) تو هر عقد و عروسی ای این قده به سر و کول هم بپریم که اصلا نفهمیم الان جشنه یا جنگ هفتاد ودوملت ؟  

مدتی پیش برای خواهر باران ( که همون نون زیر کباب بنده باشه ) یه آقای خواستگاری اومده ( توضیح واضحات رو حال می کنین ؟! خب آی کیو ، طبیعتا برای یه خانوم یه آقا میاد خواستگاری دیگه ) که خواهر باران و خواستگار از هم خوششون اومده و مدتیه محض آشنایی و شناخت ،باهم می رن و میان و یه لاو تو لاوی شدن که بیا و بیین . آدم اصلا این دوتا رو که می بینه چه جوری یه وقتا به هم خیره میشن کیف می کنه و یادی می کنه از ایام ماضی .

اینا بعد که دیگه قشنگ هم رو پسند کردند ، یه نوبت خونواده پسر بابت خواستگاری رسمی اومدن نشستن و چای و میوه ای خوردند و از آسمون ریسمون گفتن و رفتن و یه سری هم خونواده دختر که ما هم شاملش هستیم ،رفتند برای بازدید پس دادن و میوه و چایی خوردن و از چیزای حاشیه ای گفتن و الان رسیده به بله برون و مسائل ظاهرا جدی تر که مثلا کی عقد کننند و چند وقت عقد کرده بمونند و خونه کجا بگیرند و مهریه چقدر باشه و از این جور چیزا . این که می گم ظاهرا جدی تر منظورم اینه که واقعا مهم تر از این حرفها همراهی این دوتا بوده نه این جور کارهای صرفا مادی .

خب حالا نه این که دختر و پسر هم ازهم خیلی خوششون اومده ، می خوان یه جوری هم عمل کنن که به طرف مقابل فشار نیاد برای همین طرف دعوا شده اند با خونواده خودشون . مثلا سر همین قضیه لعنتی مهریه . خونواده دختر دوست دارن بالا بگیرن مثلا 600یا 700تا سکه براشون نسبتا مطلوبه و خونواده پسر دیگه خیلی زور زدن و چشم رو خیلی چیزا بستن رسیدن به 300سکه .

حالا از اون طرف که من زیاد خبر ندارم که چه می کنند و چه نمی کنند اما این دختربیچاره مونده بین پدر ،مادرش و  داماد که هر کدومشون هم به یه طرف می کِشَنِش  و خب یه جورایی در هر دو جبهه می جنگه که بتونه هر دو رو راضی کنه که از هم هم اوقاتشون تلخ نشه .ولی نتیجه اش چی شده ؟ این که حالا که باید اوقاتش خوب و خوش باشه  ، بیچاره همه اش در حال دعوا مرافعه است !!

 

بله بریه ، پول وده !

نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم اسفند 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 317

 

فردا قراره پسر و خانواده اش بیان برای بله بری نون زیرکباب .  راستش سر صبحی داشتم راجع به این اصطلاح بله بری فکر می کردم و استفاده ای که کلمه بریدن تو زبون فارسی داره . مثلا این که می گن فلانی به دام یه گوش بری حسابی افتاد که منظور اینه که حسابی بهش کلک زدند و مالش رو از دست داده . حالا فکر می کردم مثلا چرا گفتند بله بری ، نگفتند بله گویان ؟ یا مثلا چه جوری می شه بله رو برید که به هر دو طرف مساوی بیافته و دعوا نشه ؟! با توجه به این که بله کلا سه حرفِ . ب ل ه . یعنی هر جور قسمت کنی به یه خونواده دوتا می افته به یه خونواده فقط یه دونه !

بعد که اومد سر کامپیوتر و کامنتهایم رو جواب می دادم دیدم مریم پرسیده که فلان حق ها رو گرفته عروس؟ و یادم افتاد درسته که ما اسماً جامعه مردسالاری داریم و فیمینستهای عزیز نازنین برای تبدیل اون به جامعه زن سالار خیلی و بسیار زحمت می کشند ولی در همین جامعه مرد سالار ، حق و حقوقی هم زن داره که در خیلی از جوامع نیست .

مثلا اولیش مهریه است که نیاز به توضیح نداره . بعضی ها از مرد شیربها می گیرند . بعد نفقه است که مرد موظفه به زن پرداخت کنه . مورد بعدی اجرت المثله که مرد باید جهت انجام کارهای منزل به زن پرداخت کنه . مورد بعدی هم نحله است که در هنگام طلاق مرد باید به زن در ازاء کارهای منزل بهش هدیه بده . زن میتونه از شوهرش بابت شیر دادن بچه پول طلب کنه .یه موردی هم هست که بخشی از نفقه که به زن تعلق می گیره بابت هم بستریش با شوهرش است . یعنی مرد باید بابت 6هم با زنش بهش پول پرداخت کنه .

حالا کاری ندارم که چقدر از اینها اجرا می شند و یا نمی شند یا چی . ولی خب تو قوانین همین مملکت اینا لحاظ شدند . ما هم بااجازتون زودتر در بریم تا اناث عزیز به ما حمله ور نشدند !! فعلا رخصت زیاد !( آیکون آدمی که یه سرعت داره می دوه )

 

 

ماهی ها و آدم ها

نوشته شده در شنبه بیست و دوم اسفند 1388 ساعت 15:22 شماره پست: 318

 

امروز سرم خیلی شلوغه و وقت نداشتم بیام براتون مطلب تازه ام رو بنویسم . این بمونه برای فردا ( یکشنبه ) اما فقط اومدم بهتون بگم که برای سفره هفت سین امسالمون

 

بعداْ نوشت و فردا نوشت:

ظاهرا این سوال ایجاد شد که چرا نخریم ؟ فقط و فقط به یه دلیل ساده و اون این که خودتون صادقانه قضاوت کنین که تو این چند سالی که از عمرتون گذشته و هر سال ماهی قرمز سفره هفت سین خریدین  ، چند تاشون زنده موندند ؟! 

پس ما ماهی نمی خریم که بیهوده موجود زنده ای رو نکشیم . اون هم برای مراسمی که اصلا ماهی قرمزی توی اون نبوده که نبوده .

 

 

صفحات شمالی

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم اسفند 1388 ساعت 13:33 شماره پست: 319

 

وقتی که باران خانوم ، به آقای رگبار اعلام کرده بود که قراره پنجشنبه ، خواستگار و والدینش برای بله بری بیایند خدمت پدرزن و مادر زن برسند، آقای رگبار قبلش برای خودشون یه برنامه مسافرت دوشب و سه روزه  به صفحات شمالی رو در جوار دریای خزر چیده بود که چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه بروند و نفسی بکشند . خب طبیعتا وقتی قرار است برای خواهر باران ( از مانی.ب  می ترسم که بگم همون نون زیر کباب معروف !) برای بله بری بیایند ، آقای رگبار و باران خانوم هم باید در مجلس باشند و نبودشان یک طرف کار را لنگ خواهد گذاشت البته .

اما از آن جا که همیشه گفته اند اگر ژیان ماشین شد باجناق هم فامیل می شود ، فامیل آینده محترم چهارشنبه تماس گرفته و گفته که عذر خواهی و از این جور صوبتا که ما اگر اجازه بدین یکشنبه میاییم . یعنی رگبار با خودش فکر کرد که این باجناقِ هنوز نیامده ، فقط قصدش خراب کردن سفر سه روزه  او بوده و بس . اما رگبار بیدی نیست که از این بادها به خود بلرزد پس بلافاصله با باران تماس گرفت و اعلام کرد که رخت و لباس را جمع کند که فردا صبح پنجشنبه راه می افتند و فوقش جمعه بر می گردند . البته باران بنده خدا که مدتهای مدیدی است که پایش را از تهران به قصد تفرج بیرون نگذاشته اعلام شادمانی کرد و به این ترتیب این خانواده سه نفره پنجشنبه صبح از در تهران بیرون زدند .

به رغم این که سفر واقعا کوتاه بود ولی همین که انسان تغییر آب و هوا را به خود ببیند خودش باعث تغییر در روحیه و حال و احوالات رگبار و باران و بنیامین می شود . اول این که جاده فوق العاده خلوت و دوست داشتنی بود یعنی وقتی رگبار تصور همین جاده را به فاصله فقط 7روز بعد می کرد ، بیشتر جاده فعلی به چشمش می آمد و لذت می برد . بعد این که بنیامین خیلی ذوق زده بود و کیف دنیا را می کرد . علی الخصوص که در حوالی گچسر و دیزین ، آنها مقادیری برف دیدند و مانند انسانهای برف ندیده سریع ترمز کرده و سه تایی به برف بازی و تو سرهم زدن برف مشغول شدند !

بعد این که جمعه صبح سوار تله کابین شدند و در هوای ابری و بارانی و البته سرد نمک آبرود ، از کوه بالا رفتند و تعجب فراوانی کردند وقتی دیدند که بالای کوه هوا اقلا 10درجه گرمتر از پایین کوه است . آنها متوجه شدند که کل صفحات شمالی مشغول آماده سازی خویش جهت استقبال از مسافران نوروزی است ، از رنگ زدن و نظافت و بنایی گرفته تا جمع آوری خوراک و غیره و البته و متاسفانه انبوه زباله های ریخته شده در کوی و برزن و دشت و دمن مازندران ، دل هر طبیعت دوستی را به درد می آورد چه برسد به آقای رگبار را ! در راه برگشت هم وانتهای مملو از پرتقال را دیدند که جملگی به سمت تهران در حرکت بودند تا به دست مردم عیددار تهران و حومه برسند و نوش جان کنند .

این گونه شد که آقای رگبار و باران خانوم و بنیامین سفری کوتاه انجام دادند و جمعه شب به منزل خود بازگشتند . تمام .

 

بهاریه

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم اسفند 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 320

همیشه و بسیار دوست داشتم تا در استقبال عیدنوروز مجله محبوبم را بخرم  و بهاریه هایش را بخوانم . با کیهان بچه ها شروع شد و ادامه یافت با دانستنیها ، دانشمند و مجله فیلم . کلا بهاریه خوانی را دوست داشتم . حسی هست که  در آن لحظه ناب داری . سالی است که سپری شده و سالی است که قراراست  بیاید . به گونه ای بین بیم و امید ، شادی و غم ،  هیجان و رخوت هستی . همیشه این لحظه را دوست داشتم . حتی بیشتر از لحظه تحویل سال نو و خود عید نوروز .

بهاریه امسال من می تواند این باشد :  این چند روز اخیر که وبلاگستان را می خواندم و می خواندم ، بسیار دیدم که دوستان وبلاگ نویس من از سال 88  و اتفاقات تلخی که در آن  ماه های میانی سال افتاد ، شکایت زیادی کرده اند.  آرزوی بلیغ کرده بودند که این سال 88 زودتر تمام شود و سال بعدی بهتری بیاید . اما .... من نظری بر خلاف این دوستان شریفم دارم . از نظر من این سال که الان روزهای آخرش را می پیمائیم ،  نه تنها سال بدی نبود بلکه از بهترین سالها در تاریخ معاصر ما محسوب می شود . اگر بخواهم در یک کلام برای سال 88 نامی انتخاب کنم ، ترجیح می دهم آن را این گونه بنامم  ، سال 88 ، سال آگاهی عمومی . و مگر این کم غنمیتی است از یک سال  و حتی یک زندگی؟  

ما هرچه می کشیم و هر چه کم داریم از نبود آگاهی و نادانی خودمان است . از این که اطلاع نداریم در دور و اطراف ما چه می گذرد . از این که خبر نداریم این که جلویمان است دوغ است یا دوشاب ؟! که اگر آگاه بودیم به تدریج می فهمیدیم که بهترین راه کدام راه است و در همان مسیر قدم می گذاشتیم . که من معتقدم اولین گام هر مسیری آگاهی است و امسال ، سال 88 سالی بود که قاطبه مردم آگاه شدند و بذری نشانده شد در این خاک .

علی شریعتی بزرگ گفته که آگاهی واقعیت هایی است که مردم به آن نیاز حیاتی دارند و انسان مسئول کسی است به رغم همه مخاطرات و دشواری ها، مسوولیت انتشار این آگاهی را به عهده می گیرد. کسی که نه فقط در نقش یک فیلسوف یا عالم یا زاهد یا ادیب و شاعر و هنرمند، بلکه در کسوت یک پیامبر نیز بر آگاهی بخشی و انذار و بشارت مردم تمرکز می کند .

البته همیشه در این اوان بهار ، هر چقدر هم که انسان بی حس و حال باشد ، هر چه قدرهم که با خودش سر جنگ داشته باشد ، هر چقدرهم که  شامه اش پر باشد از خزعبلات و نتواند  بوی گلها را حس بکند ، باز  چیزی هست ، چیزی در فضا هست که حالت را دگرگون می کند . تشویقت می کند تا نفسهای عمیقی بکشی . سینه ات را پر از هوای تازه و پر جان بهاری  کنی و بخواهی نخواهی  لبخندی بنشیند بر روی صورتت .

و یک چیز دیگر هم هست در پس این آگاهی  . و آن امید است و عشق به زندگی . بشر از صدها هزار سال پیش همیشه در خوشی و ناز و نعمت زندگی نکرده . همیشه اوضاع بر وفق مرادش نبوده . همیشه آنچه می خواسته در دسترسش نبوده . سختی کشیده و رنج آن هم فراوان . خوبی و خوشی هم داشته آن هم فراوان  .

ولی همیشه نوع بشر از این کوره حوادث آبدیده تر و سخت تر برخواسته و این همه ممکن نبود مگر با تکیه به عشق ، به زندکی ، به امید و شاد زیستن . آیا اصلا اگر این مشکلات نبود ، این زشتی ها و پلشتی ها رخ نمی نمود ، زیبایی معنی حقیقی خود را پیدا می کرد ؟ اصلا  اگر همه چیز همیشه بر دایره انصاف و مدارا و خوشی می گذشت این لذتی که از خوشی و رفاه هست ، چشیده می شد ؟

این آخرین پست من در امسال خواهد بود  وعذر خواهی بکنم از دوستانم که در این 10 روز اخیر چندان به ایشان سر نزدم و اگر سرزدم کامنت نگذاشتم که شدیداً گرفتار بودم و عذر تقصیر دارم  . دوست دارم که سال 89 برای شما سالی پر از انرژی ، آگاهی ، امید و خوشبختی باشد .

نوروزتان شادباش .