کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

دی 1387

عروسی شب یلدا

نوشته شده در دوشنبه دوم دی 1387 ساعت 12:19 شماره پست: 64

 

      

        ۱- چه یلدایی داشتیم ما پریشب . عرضم به خدمت انورتان که پسر جان رو امانت گذاشتیم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ جانش و آتیش کردیم سمت خارج شهر تا برویم عروسی دختر عمه جان عزیز نازنین . زود تر کارو پیچونده بودیم که سر عقد کنانش برسیم و خوردیم به ترافیک بدقیافه ای  که هر چی جلوتر رفتیم گره اش بیشتر می شد و باز نمی شد بالاخره به صجنه موصوف رسیدیم و دیدیم که بله . یک 405 بدبخت از عقب و جلو تا شیشه جمع شده و گذاشتنش کنار ولی هر کی رد می شده وایستاده به تمشا و کارشناسی و ترافیک رو بیشتر کردن . ولی از شانسمون درست نرسیده به محل عروسی ، ماشین عروس و دوماد رو گل زده و فلاشر زنان دیدیم و خوش خوشانمان شد که دیگه مجبور نیستیم از بیست نفر آدرس بپرسیم . این آدرسی که به ما داده بوند عین نقشه گنج بود از بس که بالا و پایین داشت . (جای لانگ جان سیلور مرحوم خالی) . ماشین پارک کردنمون بعد از طی مراسمی نام پرسون و شماره دادن و گرفتن کد شناسایی و اثر انگشت  به پایان که رسید . د بدو تو سالن عقدکنان تا آقا که می خواد عروس و داماد رو عقد کنه جا نمونده باشیم . فک و فامیل هم مارو دیدن کلی خوشحال شدند و ما هم دیدیم و دستی دادیم و حالی پرسیدیم . جناب حاج آقا دکتر عاقد منتظر نشسته بود . با خانوم همسر رفتیم پیشش و خودمون رو معرفی کردیم .بنده خدا پیرمرد سعی کرد ابراز خوشحالی کنه از دیدن مجدد ما ولی فکر نکنم ما رو یادش اومد . به خانوم همسر گفتم این بنده خدا از 6 سال قبل تا حالا اقلا 600 نفر رو عقد کرده یادش نمیاد که . ولی خب یه چاق سلامیتی کردیم و گفت از خانومی که برات عقد کردم راضی هستی که !!  ماهم تشکرو امتنان فراوان کردیم و چشم دوختیم به سفره عقد تا جناب داماد و سرکار عروس خانوم که از حال و احوال با بقیه فارغ شند و بشینند سر سفره . عاقد محترم این دو گل نوشکفته را دست یه دست داد و محرمشان کرد و اعلام کرد دیگه زن و شوهرین . یه روحین در دوجسم و از این شعرای عاشقانه . بعد نوبت به کادو ها رسید که چه جوری بدیم و کی اول بده و کی بعدا بده . حرف و حدیث و چشم هم چشمی بین دو خانواده البته از نوع مختصرش پیش اومد . ما که فقط لبخند عنایت می کردیم ویاد حرف ابوی محترم افتادیم که می فرماید تو هیچ عزایی نیست که خنده نباشه و تو هیچ عروسی نیست که گریه نباشه . البته عروسی خودما الحمدالله گریه ای انجام نشد و اوقات تلخی پیش نیومد . (شایدم  به خاطر این که تو فاصله عقد تا عروسیمون که کوتاه هم بود 7 نفراز فامیلها دارفانی رو  وداع گفتن !) خب این قسمت هم تموم شد ورفتیم نشستیم تامهمونای دیگه هم برسن . گروه موزیک هم هنوز نیومده بود .با داماد قبلی خانواده شوخی می کردیم ومی گفتیم که آقای س دیگه دوره ات تموم شده وکسی تحویلت نمی گیره واز این حرفا اونم تهدبد می کرد که نوبت توهم می ریسه و همومی ببینیم و از این حرفا . 

نشسته بودیم و فکرمی کردم که چه سوژه ای گیر بیاریم برای نوشتن که از پشت بلند گو اعلام کردند بفرمایین به مناسبت شب یلدا انارخوری . نمی دونم چرا ولی تا حالا هیچ انار خوردنی این جوری به من  یکی که نچسبیده بود . جاتون خالی . البته شاید هم نه چون بعید می دونم کسی انار شب یلدا رو نخورده باشه . بگذریم و یواش یواش که مهمونا اومدن و ارکستر هم شروع به کارکرد و مجلس گرم شد و ملت ریختن وسط و بزن و بکوب و برقص و از این جور حرکات لغو و مستهجن ! من و خانم همسر جفتی به لباس نسوان دقت می کردیم تا ببینیم این داستان لباس عیال ختم به خیر می شه بالاخره ؟ لباس خوشگلتری هم هست یا نه ؟ که تا بخوایین بودند لباسهایی که خوشگلتربودند . عیال یواشکی به من گفت راست می گفتی ها لباس از مال منم خیلی بهتر هستا ! ما هم  بادی به غبغی انداخته و فرمودیم دیدی همسر عزیز گرامی ، که ما هیچ وقت بی راه نمی فرماییم . و جفتی پقی زدیم زیر خنده . البته خداییش به نظر من این مجالس عروسی علی الخصوص که دیر به دیر هم برگزار بشند محلی هستند برای خودنمایی و فخر فروشی و به رخ کشیدن لباسها و زیورآلاتی که نسوان استفاده می کنند . الحمدالله که ما جنس ذکور از این مورد خاص مبرا هستیم  . این بود خاطره من از شب یلدا !

 

        ۲- خب حالا فیلم دیشب :   فراتر از مرزها Beyond Borders  یه فیلم واقعا قشنگ ، رمانتیک و انسانی بود  با بازی آنجلینا جولی زیبا و دلفریب . فیلمیه کاملا تاثیر گذارو قشنگه . اول فیلم نیک کالاهان (کلایو اوون) که یه پزشک معترض و انساندوسته که در اتیوپی قحطی زده با ایجاد یک کمپ به مداوا و کمک گرسنگان مشغوله با یه بچه آفریقایی پاشده شاکی اومده لندن و جشنی روکه ثروتمندان خیر راه انداخته اند می ریزه به هم که چرا بودجه اردوگاه ما رو قطع کردین . در این مهمونی سارا (آنجلینا جولی)  هم هست که تازه عروسه و بعد از این برخورد دچار تحول فکری می شه و کلی پول برمی داره و سه تا کامیون خوراکیشون  می کنه با خودش می بره اتیوپی و در راه چه صحنه های دلخراشی مای بیننده باید با سارا ببینیم . اونجا هم که می رسن آقای پزشک هم که از ایناییه که اعصاب ندارن ولی زیر اون ستاره حلبی اش ( اوخ ببخشین اون مربوط به معاون کلانتر بود که ) قلبی از طلا داره ، مسخره اش می کنه و . . . بقیه اش بماند تا خودتون ببینین . این فیلم واقعا باید دیده بشه . حتما ببینینش البته اگه ندیدین چون فیلم مال 5سال قبله شاید بعضیها دیده باشین . ظاهرا آنجلینا جولی بعد از بازی تو این فیلم بود که جذب کارهای انسان دوستانه سازمان ملل شده . فیلمی است درباره عشق ، ایثار واز خود گذشتگی ، انسان دوستی و در یک کلام فیلمی کاملا انسانی و تفسیر این شعر سعدیه که  بنی آدم اعضای یک پیکرند .....که در آفرینش زیک گوهرند .... چو عضوی به درد آورد روزگار .... دگر عضوها را نماند قرار .

 

چه خوب لاست

نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 15:55 شماره پست: 65

 

 

چه خوبه که لاست رو می بینیم اونم تا 30روز دیگه

چه خوبه که دوباره جک رو ببینیم /       چه خوبه که دوباره کیت رو ببینیم    /    چه خوبه که دوباره ساویر رو ببینیم   /  چه خوبه که دوباره جان لاک رو ببینیم   /  چه خوبه که دوباره هوگو رو ببینیم  / چه خوبه که دوباره بن رو ببینیم  /   چه خوبه که دوباره سعید رو ببینیم  /   چه خوبه که دوباره جولیت رو ببینیم  / چه خوبه که دوباره سان رو ببینیم .

چه بده که دیگه چارلی رو نمی بینیم  /  چه بده که دیگه آنا لوسیا رو نمی بینیم / چه بده که دیگه مستر اکو رو نمی بینیم /  چه بده که دیگه لیپی رو نمی بینیم  / چه بده که دیگه شارلوت رو نمی بینیم / چه بده که دیگه کلیررو نمی بینیم  /  چه بده که دیگه جین رو نمی بینیم  / چه بده که دیگه مایکل رو نمی بینیم .

 

 

فاصله فقط یک بند انگشت

نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی 1387 ساعت 13:41 شماره پست: 66

 

         ۱- دیشب از پله های مترو پایین می رفتم . بارانی که می بارید ، مردم رو مجبور کرده بود کاپشن و پالتویشان را به خودشان بپیچند . جلوتر از من هیکلی پیچیده در کاپشن مشکی می رفت . کمی از صورتش که پیدا بود خیلی شبیه به (م) بود . قدمهام رو تندتر کردم و از جلو بهش نگاه کردم . فقط شکل (م) بود . نشستم روی صندلیهای ایستگاه ومنتظر که تا قطار برسه و یهو پریدم به سالها قبل .

هیچ کس رو مثل این (م) در زندگیم ندیدم که این قدر به سرعت دچار تحول فکری ورفتاری بشه . اولین بار که دیدمش هردو 23 ساله بودیم و تو یه محیط کار می کردیم . من دیپلم گرفته بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم . زبانی هم خونده بودم . اون دیپلم ردی بود و فقط به شعر علاقه داشت  . البته فقط با هم سلام و وسلامی داشتیم تا یه بار تو صف جشنواره فیلم دیدمش و فهمیدم علائق مشترک کم نداریم . رفته رفته رفت و اومدمون بیشتر و بیشتر شد . باهم شب شعر رفتیم . باهم انگلیسی خوندیم . با هم با دخترا بیرون رفتیم . یه روز زنگ زد گفت علی رفتم کل کتابای دکتر شریعتی رو خریدم همه مجموعه اش رو ، با این که حقوقش کم بود . حقوق هردومون کم بود . ولی بابای من دستش به دهنش می رسید بابای اون به سختی خانواه 6 نفریشون رو می گردوند . یه جوری شده بود که کلی روشنفکر شده بود برای خودش . رفت دیپلم گرفت . کلاس کامپیوتر رفت .یه روز گفت علی تو کلاس یه دختر خوبی دیدم میخوام باهاش ازدواج کنم . رفت و بهش دختر و هم دادند .

از همون موقع زندگیش تو دست انداز افتاد از گرفتاریهای  مالی . شش ماه عقد کرده بودند که دختر دلشو زد . یه کم تفاوت فکری داشتند  دختر تو عوالم این نبود . یه روز خبر دار شدم که (م) دوست دختر هم گرفته . بهش گفتم نکن که با من دشمن شد . از همون روز با من دشمن شد. بهش گفته بودم تازه عقد کردی نکن ولی پوزخند زده بود . با کسای دیگری رفیق شد . سیگاریش کردند . دختررو هم طلاق داد . یه روز بعد از مدتی دیدمش گفت می خواد با همین دختره که باهاش دوسته ازدواج کنه . می گفت فقط اون حرف منو می فهمه ماتم برد  . با اونهم عقد کرد ولی نتونست باهاش بمونه . رفت کلاه چند نفر رو برداره . مخارجش بالا رفته بود . طرفها انداختنش زندان . چند ماه اونجا بود از طرفهاش رضایت گرفتند . اومد بیرون . تازه پرروتر هم شده بود . زن قبلیش  رو دم پارک شهر به روزی دیدم . بهم گفت چه خبر از (م) ؟بنده خدا هنوز دلش با این بود  گفتم خانوم اون از ما هم برید . گذشت اون دورانی که رفیق گرمابه و گلستان بودیم . دوسال قبل برای آخرین بار دیدمش . زن دومی روهم طلاق داه بود و بی کار شده بود . می گفت اصلا دیوانه بود زنیکه . دیگه هم ندیدمش . این آخریها از یکی از آشناهای مشترک شنیدم که (م) معتاد به کراک شده  .

قطار رسید و آهی از ته دل کشیدم و سوار شدم . دلم برایش تنگ شده بود .

 ۷ - خب بریم سراغ فیلم مون : Eternal Sunshine of the Spotless Mind (درخشش ابدی ذهن پاک)   با بازی جیم کری و کیت وینسلت . فیلم مثل اسمش یه کمی کشداره . یعنی باید حوصله کنین ولی موضوع بدی نداره . البته با دیدن جیم کری یاد کمدی نیافتین و با شنیدن کیت وینسلت یاد عاشقی و از این حرفا . چون کاملا متفاوته . جول (جیم کری) که آدمی خجالتیه در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با کلمنتاین (کیت وینسلت ) که دختری کم‌فکر و پرانرژیه آشنا می‌شه . بعد از مدتی این دوستی به پایان می‌رسه  و کلمنتاین دست به یک عمل پاک‌سازی حافظه از طریق یه شرکت می زنه . بعد وقتی جول اونو می‌بینه اوهم تصمیم می‌گیره تا کلمنتاین را از خاطرات خودش پاک کنه اما در میانه‌ی راه پاک‌سازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه می‌شه که مایل به این کار نیست و سعی در منحرف‌کردن مسیر پاک‌سازی داره و ....... بقیه اش بمونه تا ببینیین . همنیجوری اش هم عمده فیلم رو لو دادم . از اون فیلماست که حوصله می خواد . راستی اگه واقعا می شد حافظه رو از چیزایی که نمی خوای پاک کنی ، چی می شد؟!

 

مخابرات متشکریم

نوشته شده در شنبه هفتم دی 1387 ساعت 14:45 شماره پست: 67

۱- ای لعنت به شما بیاد که این قدر بی مسئولیت و باری به هر جهتین . آخه کی می خواین آدم شین ؟ کی می خواین بفهمین که بقیه مردم هم حق دارن درست زندگی کنن؟ تا کی باید برنامه های زندگی مردم رو این جور به هم بزنین ؟ یه کم آدم باشین به کم چیز یاد بگیرین . فکر کنین بقیه هم آدمن . یه سوزن به خودتون بزنین بعد یه جوالدوز به مردم . دو روزه که موبایلم قطع شده . اول گفتم شاید ایراد از گوشی باشه . هی خاموش کن و روشن کن و باطری در بیار و سیم کارت در بیار و جا بزن ولی بی فایده . پنج شنبه و جمعه هم که تعطیل بود و کاری ازمون بر نمی اومد . صبح پاشدیم اومدیم سر کار . چند نفر از مشتری ها زنگ زدند که ای بابا کجا بودی ؟ باهات کار داشتیم کارمون لنگ شد . پاشدم و رفتم سراغ یکی ز این دفترهای امور مشترکین تلفن همراه که شدیدا خر تو خر بود . بالاخره که تونستم صدامو به گوش خانم متصدی بداخلاق و بی حوصله برسونم ، بعد از مدتی اعلام کرد که مخابرات سیم کارتتون رو سوزونده وبرین آخرین قبض موبایل با کارت ملی تونو بیارین تا سیم کارت جدید بگیرین . داره سیم کارتا رو عوض می کنه . دادم دراومد که یعنی چی ؟! واسه چی ؟! الان اطلاعات تو سیم کارتو چی کار کنم تمام تلفنهام که پاک شده  .که خانوم فقط شانه ای بالا انداختند و به کارهای خویش پرداختند .

 ۲- یک اتفاق عجیب برای سنگ قبر خسرو شکیبایی افتاده : علاقه‌مندی فردی به خسرو شکیبایی و تلاش برای نصب سنگ قبر دلخواهش بر مزار شکیبایی، مشکلاتی را برای خانواده این هنرمند به وجود آورده است.

 ۳- این مسئله ارتباط بین دختر و پسر قبل از ازدواج هم شده مثل چوب دوسر نجس برای جامعه . همه بر طبل می کوبن که آره خیل اخلاقی هستیم و اصلا این چیزا نیست و از این حرفهای دوزاری ولی حالا سازمان جوانان اعلام کرده  56 درصد جوانان ما بر اساس اظهارات خود اعلام کرده اند در طول دوران جوانی با جنس مخالف در ارتباط بودند که از این تعداد 26 درصد منجر به رابطه نامشروع جنسی شده است و  13 درصد روابط نامشروع جنسی در بانوان منجر به حاملگی ناخواسته شده که این افراد ناچار به سقط جنین شده اند. تازه این مقدار از آمار فقط نوک کوه یخ رو نشون می ده . خیلی از دختر پسرها که نمیان روابطشون رو به اینا بگن . حالا آقا تو جشنواره مطلع عشق فرموده اند باز خدا باباشو بیامرزه که گوشه ای از واقعیت رو فقط بیان کرده .

۴- موسیقی زیبای سریال از سرزمین شمالی رو یادتونه ؟ می تونی از اینجا دانلودش کنی . 

۵- ماه بالای سَر تنهایی است (سهراب سپهری)

۶ - ما پریشب Eden Lake (دریاچه بهشتی) رو دیدیم و تا الان هم درگیرشیم . این قدر که این فبلم تاثیر گذار و واقع گرایانه بود . ژانرش ترسناک و مهیج بود ولی نه از این آشغالای اره مانند که تا ۵ بار هم ساخته شده اند . همه چی این قدر واقع گرایانه است که آدم فکر می کنه برای خودش هم همه این چیزا می تونه اتفاق بیافته . فیلمیه که علیرغم داشتن بسیاری از عناصر ژانر وحشت از جمله ترس، تعلیق، شوک، خون، شکنجه و لحظات دلخراش، باز هم به سختی می شه در این ژانر قرار داد چرا که واقعی بودن عناصر، فضاها، آدم‌ها و رویدادها، نداشتن عناصر متافیزیکی و قدرت‌های ماورالطبیعی، آن را از فیلم‌های متعارف ژانر وحشت متمایز می‌سازد.

" جنی که معلم مدرسه است به همراه دوست پسرش استیو برای تعطیلات آخر هفته، به ساحل دریاچه‌ای در میان یک پارک جنگلی پرت و دورافتاده می‌روند و زوج جوان با خیال داشتن لحظاتی خوش در سکوت جنگل و در کنار آب، سوار بر اتومبیل خود در دل تاریکی می‌رانند. آن‌ها حتی فکر کم‌ترین حادثه ناگواری را به ذهن راه نمی‌دهند، اما مای تماشاگر از همان آغاز نشانه‌های فاجعه را حس می‌کنیم و هر لحظه حادثه وحشتناکی را انتظار می‌کشیم . آنها وارد جنگل شده و کنار آب خیمه می‌زنند و به عشق‌بازی مشغول می‌شوند، اما ورود ناگهانی دسته نوجوانان شرور که سردسته آن‌ها پسر شریر و بی‌رحمی است به نام برت، آرامش آنها را تباه می‌کند.آن‌ها با دوربین‌شان، به چشم‌چرانی مشغول می‌شوند، سگ درنده‌شان را به سراغ‌شان می‌فرستند و با موزیک بلند و آزار‌دهنده‌شان، وضعیت ناراحت‌کننده و غیرقابل‌تحملی برای آن‌ها به وجود می‌آورند.استیو و جنی ابتدا سعی می‌کنند آن‌ها را نادیده بگیرند، اما با شدت گرفتن آزارها و شرارت‌ها، استیو ناچار می‌شود واکنش نشان دهد و به رفتارشان اعتراض کند. بعد از آن‌که بچه‌های شرور، اتومبیل آن‌ها را می‌دزدند، کشمکش بین آن‌ها و استیو بالا می‌گیرد و پس از کشته شدن سگ آن‌ها به دست استیو در میانه دعوا، این کشمکش به اوج خود می‌رسد.بچه‌ها که به دنبال عاملی برای ایجاد شر بودند، کشتن سگ را بهانه کرده و در صدد انتقام برمی‌آیند.از این‌جا به بعد‌، شاهد خشن‌ترین، بی‌رحمانه‌ترین، سادیستی‌ترین و غیرانسانی‌ترین رفتاری می‌شویم که از یک مشت نوجوان بین ۱۴ تا ۱۶ ساله می‌تواند برآید.آن‌ها استیو را با سیم خاردار به بند کشیده و با چاقو به شکنجه او می‌پردازند و . . ."

 میزان خشونت این صحنه‌ها بسیار بالا و خارج از حد تحمل تماشاگر عادی است.ایدن لیک،  جوانان را در شکل هیولاهایی درنده و خون ریز نشان می‌دهد.اما هیولاهایی که دست‌پرورده پدران و مادرانی‌اند که در خشونت، بی‌رحمی، فساد اخلاقی و ابتذال دست کمی از آن‌ها ندارند  جوانان شرور فیلم از طبقه محروم و فقیر جامعه نیستند، بلکه فرزندان طبقه متوسط‌اند که در خانه‌های نسبتاً لوکس زندگی می‌کنند که دارای جکوزی و استخر است. آن‌ها برای نیاز مادی دست به سرقت اتومبیل استیو و آزار و شکنجه او و دوست دخترش نمی‌زنند. این کودکان، افرادی خیابانی و بی‌پدر و مادر نیستند، بلکه آن‌ها صاحب خانه و زندگی و پدر و مادرند. اما پدر و مادری که اگر معلم مدرسه، بچه آن‌ها را به خاطر بی‌ادبی تنبیه کند و از کلاس بیرون اندازد، به سراغش رفته و جوابش را با مشت می‌دهند.این‌ها همان پدر و مادری‌اند که در یک دعوای خیابانی با آچار ماشین به سراغ شما می آیند. آن‌ها همین آدم های دور وبر ما در این جامعه‌اند که تا سروکارت به آن‌ها نیفتد، هرگز نمی‌توانی فکر کنی که تا چه حد می‌توانند خشن و بی‌رحم و آکنده از نفرت باشند.این بچه‌ها ذاتاً شرور و تبهکار نیستند. آن‌ها دست‌پرورده چنین پدران و مادرانی‌اند. این کودکان قطعاً ثمره آموزه‌های محیط اجتماعی و خانوادگی‌اند. آن‌ها محصول بی‌تفاوتی، بی‌مسوولیتی و غفلت پدران و مادرانی هستند که حساسیت‌های اخلاقی خود را از دست داده‌اند.شخصیت‌های فیلم عمق دارند و یک بعدی نیستند. آن‌ها نه شر مطلق‌اند و نه خیر مطلق و در طول فیلم به تدریج متحول می‌شوند. با گسترش ابعاد جنایت، برخی از یاران برت به مخالفت با او برمی‌خیزند و یکی یکی راه‌شان را از او جدا می‌کنند. از سوی دیگر استیو و جنی در کشمکش و جدال خون‌بارشان با آن‌ها، به تدریج از شکل انسانی‌شان خارج شده و لحظه لحظه به دشمنان‌شان شبیه‌تر می‌شوند.تحول جنی از یک خانم معلم ظریف، آرام، خونسرد و خوش‌بین و در عین حال ترسو به زنی بی‌باک، خشن و بی‌رحم کاملاً باورپذیر است. او به موجود بی‌رحمی تبدیل می شود که می‌تواند با تکه‌ای شیشه، گلوی یکی از بچه‌ای شرور را ببرد یا بدون نمایش کمترین ترحمی، دختر وقیح گروه را که تمام مدت با موبایل اش خونسردانه از اعمال هم پالکی‌هایش فیلم می‌گیرد، با اتومبیل زیر کند.برخلاف بیشتر قهرمانان شوربخت فیلم های ترسناک که آن‌ها را قربانیان ساده‌لوح و احمقی نشان می‌دهد که حماقت‌شان آن‌ها را به سمت فاجعه می‌برد، جنی و استیو آدم‌های احمقی نیستند.آن‌ها ممکن است خوشبین باشند و به بچه‌ها احترام بگذارند، اما خیلی زود متوجه می‌شوند که آنها با یک عده بچه عادی و معمولی طرف نیستند. بنابراین رفتار آن‌ها در برابر این بچه‌ها و واکنش‌های‌شان به اعمال آن‌ها، کاملاً منطقی و پذیرفتنی است.ایدن لیک، یک داستان تخیلی وحشتناک نیست که بتوان زود آن را فراموش کرد. بلکه ترسی واقعی و ملموس است که بعد از پایان فیلم و خارج شدن از سالن سینما در ما باقی می‌ماند و همه جا، در کوچه و خیابان، در ایستگاه مترو، در پارک‌ها، در اتوبوس‌ها و ترن‌ها در ساعات دیروقت شب ما را دنبال می‌کند.پیام فیلم، روشن و آشکار است. کارگردان با نمای نهایی ضربه اصلی را وارد می‌کند.پوزخند زهرآگین و فاتحانه برت در آینه با آن عینک تیره بعد از پاک کردن تمام تصاویر موبایل از صحنه‌های شکنجه و جنایت که تنها مدرک جرم او و دارودسته‌اش بود، بسیار ترسناک‌تر از تصویر هر هیولا و روح شیطانی در سینماست. (نقد ازجاهد)

  

غزه

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 15:35 شماره پست: 68

 

      ۱-  این قدر این صدا و سیمای ما ، فلسطین فلسطین ، حماس حماس کرده که یه جورایی بی تفاوتی عمیقی تو مردم ریشه دوونده که بابا به ما چه ؟ ولشون کنین اونا رو . ما خودمون کم گیر و گرفتاری داریم؟  ولی متاسفانه یه چیزایی رو آدم می بینه و می شنوه که اگه یه کمی وجدان داشته باشه وجدانه به درد میاد .

آخه بی شرف ها این بچه کوچولو چه گناهی داشته؟!!  اون هنوز حتی نتونسته بلند شه و بدوه . اون هنوز شاید حتی تازه مامان و بابا می گفته . تازه می خندیده . تازه تنهایی بدون کمک می نشسته . اون وقتی که آتش بدون دود رو خوندم و نامه پسر ۱۹ساله آلنی در شب قبل از اعدام رو که براش نوشته بود  ناراحتم از این که در حالی می میرم  که هنوز عاشق نشدم  وحرارت بدنم در کنار کسی به سی ونه درجه نرسیده . هنوز عطر خیلی از گل ها رو نبوئیده ام . اون موقع غصه دار شدم . اما حالا چه باید گفت ؟!!!!

این کوچولو چی باید می گفت آخه ؟ بیشرف ها ، هنوز راه نرفته بود . هنوز درست حرف نزده بود . هنوز با هیچ بچه ای کشتی نگرفته بود . عروسک بازی و و ماشین بازی نکرده بود . لباس هاشو خودش انتخاب نکرده بود . حسودی نکرده بود . دعوا نکرده بود . فوتبال بازی نکرده بود . وحشی ها ! هنوز از هیچ درختی بالا نرفته بود . هنوز تو هیچ دریایی شنا نکرده بود . هیچ کتابی نخونده بود . هیچ کارتونی ندیده بود .... ای لعنت به شما . نفرین بر روح پلیدتون 

اون وقت مرتیکه سخنگوی کاخ سفید برگشته گفته که  اگر این آدمکشان و تروریستهای حماس،  پرتاب راکت را به اسرائیل متوقف می کردند، اصلا نیازی به حمله هوایی اسرائیل به غزه نبود. طی ده روزی که از پایان آتش بس میان اسرائیل و حماس می گذشت، بیش از یکصد راکت از سوی اینها به جنوب اسرائیل پرتاب شده بود و هدف اسرائیلی ها از حملات هوایی گسترده دیروز به غزه، فقط حفاظت از شهروندان اسرائیلی بوده است. به گفته منابع اسرائیلی بالغ بر 110 موشک و خمپاره از داخل نوار غزه به مناطق جنوبی اسرائیل شلیک شده است. البته این موشک های کوچک و دست ساز خسارات نسبتا کمی بر جای گذاشته اند .

آخه بی ناموسها برین عین مرد با هم بجنگین به این بچه چی کار داشتین شماها ؟

   ۲- دیگه حوصله ندارم چیزی اضافه کنم . حالمو این عکس گرفت . قلبم به درد اومد . بغض گلومو گرفت . یه کمی شکل کوچولوتریهای پسر جان افتاده . از فکرش هم قلبم می گیره . ای لعنت بهتون 

 

 

ریط دادن بعضی چیزا به هم

نوشته شده در سه شنبه دهم دی 1387 ساعت 14:53 شماره پست: 69

۱- رفقای گرام ونازنین  . از پریروز تا الان حالم کمی گرفته بود . خب بی راه هم نبود . آدمه دیگه گاهی به یه غوره سردیش می کنه  گاهیم با یه مویز گرمیش . البته خداییش خودم که این چن روز هروقت یاد عکس اون کوچولو می افتم دوباره حالم گرفته میشه و آب روغن قاطی میکنم . هرکیم که دیده همینطور ولی خب ....زندگیه دیگه . به قول زیدی این قدر سختی و مشکلات هست و آدم می یینه ومی شنوه دیگه حالت ضد ضربه پیدا کرده و گاهیم میشه که بی خیال می شیم .

مثلا خودم یه اعترافی بکنم  یادمه خودم چن سال قبل تو گاندی می رفتم و خیابون  خلوت خلوت بود . یهو دیدم گوشه خیابون یه بابایی دمرافتاده و سرش سمت جوی آبه . وا که نایستادم هیچ چی پامو بیشتررو گاز فشار دادم که ردم رو نگیرن و بگن تو زدیش . البته بگم ها که ماه پیشش یکی از آشناها یکی رو از کنار خیابون جمع کرده بود و رسونده بود بیمارستان تا 3 ماه درگیر بود . یارو نامرد هم می گفت تو منو زدی . بدبخت بعدا که کلی پول سلفید  می گفت دفعه بعد یکی رو لب چاه ببینیم هولش می دم . ماهم رو همین حساب گاز دادیم ورفتیم و وای نستادیم . حالا شاید اون بنده خدا واقعا طوریش بود . شایدم فیلمش بود . فقط خدا عالمه و ما نه .

۲ – اصلا چه معنی داره خارجیا بیان و فروشگاه بزنن ؟!! برین کشکتونو بسابین . یه دفعه دیگه هم این جا پیداتو بشه مثل فروشگاه بنتون که سوزونده شد می شین ها . شیرفهم شد؟؟؟ 

۳-  اینقدر خوشم میاد . این قدر خوشم میاد . این قدر خوشم میاد که ملت از ما راستگوتر نیست . اصلا از اول هم راستگویی سرلوحه همه برنامه ای زندگیمون بوده تا خال حاضر و ادامه هم داره . اصلا اگه کسیم بیاد ودروغی از خودش در کنه بقیه جلوشو می گیرن . شاهدش؟ باور نمی کنین ؟ جل الخالق . مثلا همین فرم اطلاعات اقتصادی رو سیر کنین . طبق گزارش ها معلوم شده که حداقل نصف مردم در آمدشون رو دروغ اعلام کردن . می بینین باز هم همین که نصف دیگه راست گفتن معلومه که خیلی از بقیه دنیا جلوتریم دیگه . دم هممون گرم

۴- این بی حجابیم برای این خارجیا شده فقط گرفتاری . فقط دردسر . آخه زن حسابی میایی جلو انظار عموم همه جاتو میندازی بیرون که چی بشه . اون وقت مجبوری خدا تومان پول رخت و لباس و سرخاب سفیدابات کنی . آخه درسته تو ای بحران اقتصادیتون فکر این باشین که شیک پوش ترین و خوش لباس ترین بانوی کاخ سفید کیه ؟ یه کمی فکر کنین . این قدر فکر قرو فرتون نباشین .

۵-  یکی از آهنگایی که همیشه منو تکون می داده می فرستاده سر سیاه زمستون تو کله سحر ورزش موزیک متن فبلم راکی  بوده . از همون رو اسمش دانلودش کنین برین ورزش . عقل سالم تو بدن سالمه . یادتون که نرفته ؟!!  راستی چن روزه هر فیلمی دیدم مزخرف بوده . ارزش تعریف کردن ندارن . به جاش این شعر سهراب خان سپهری رو بخونین خیلی لطیفه . اصلا همه شعرای سهراب لطیفه .  

من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده من .

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست :

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم

پی (( قد قامت )) موج .

 

 

 

مرگ در دو ثانیه

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی 1387 ساعت 11:38 شماره پست: 70

 

 

۱- قبل از هر حرفی این عکس رو ببینین:

 والا نمی دونم یعنی دقیقا مطمئن نیستم ولی علی الظاهر و طبق گفته ها این عکس در روز 11سپتامبر وروی ساختمون تجارت جهانی گرفته شده .درست قبل از برخورد هواپیما با برج . حالا این عکس چه جوری رسیده دست ماها و سالم مونده اونشو دیگه نمی دونم خدا عالمه . ولی تن آدم می لرزه .درست 2 ثانیه قبل از مرگ اون بابایی رو نشون می ده که خیلی بی خیال و با کوله پشتی توریستیش رفته اون بالا وبه رفیقش گفته : هی جک یه عکس باحال ازم می گیری؟ یه جوری باشه که نیویورکم تو عکس باشه ها . میخوام رفتم شهرمون به بچه محل ها نشونش بدم . جکم یهش گفته : جو اون کلای بی ریختتو وردار اقلا .جو هم گفته : بگیر بابا یخ کردیم . جک هم دوربین رو تنظیم کرده وعکسه رو گرفته و ....تمام .  نمی دونم تو دوثانیه چه عکس العملی یه آدم می تونه از خودش نشون بده .شاید فقط جیغ بزنه ، شاید دهنش باز بمونه ، شایدم تو خودش از ترس بشاشه . شایدم فکر کنه نه بابا این ساختمونه که با این چیزا خراب بشونیست . ولی به نظر من که تصویر ترسناکیه .

2- از نکته سنجی ساروی کیجا خوشم اومد البته کلا نکته سنجه . ظاهرا یه عالم دینی عرب گفته شیر خوردن مردان بزرگ از زنان نامحرم اشکالی ندارد و مرد با شیر خوردن در بزرگ‌‌سالی نیز پسر رضاعی آن زن می‌شود. این امر حتا اگر شیر خورنده از شیردهنده بزرگ‌تر باشد، امکان‌پذیر است. بعد ساروی کیجا پرسیده که کدام مرد را در جهان پیدا می‌کنید که از سینه‌ی زن نامحرم اقدام به شیرخوارگی کند و در حین انجام فقط و فقط احساس شیر خوردن داشته باشد و لاغیر؟!!  . ساروی کیجا احسنت بر تو و اون شیری که تو خوردی !! البته در مثل مناقشه نیست ها ! برین کل مطلبشو بخونین . خیلی بامزه نوشته .

۳- یه جورایی خودمونو داریم کاس می کنیما . نشستیم پای کامپیوتر و فکر میکنیم که الان اقل کم نصف ایران به طور بالقوه دارن حرفای منو می خونن و تحت تاثیر قرار می گیرن . بابا جون پاشیم بریم جمع کنیم این بساطو . آش چی ؟ کشک چی ؟ کامپیوتر چی ؟ آی ایها الناس تو ایران 70% مردم هنوز کامپیوتر هم ندارن . می گی نه ؟ گزارش آقای مرکز آمار ایران رو بخون بعد بیا جلو . تازه اشم یه چیز  دیگه. اون 30 % که دارن  چن درصدشون به اینترنت دسترسی دارن ؟ آدم حالش گرفته میشه . ولی خب برای رفع ناراحتی و حالگیری مزمن به این کاریکاتور بامزه درباره سرعت فوق العاده بالای اینترنت در ایران توجه فرمایید .

۴- راستی یادمون رفت همون اول بگوییم که دوستان خارجکی ما و ایضا دوستان داخلکی ما ! سال نوی میلادی تون مبارک . اینم عکسهای مراسم شادمانی مردم دنیا به مناسبت سال نو . ۲۰۰۹ . در این باره یادم باشه بعدا یه چیزی بگم .

 

 

 

دکــترها به بهشت می روند

نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 15:36 شماره پست: 71

 

            ۱ - دیشب یه دوست قدیمی با خانوم ودخترشون اومدن شب پیش ما . خدا هم داره بهشون یه نی نی دیگه هم عنایت می کنه  بحث دکتر زایمان پیش اومد که خانومش گفت دوباره می خوام برم پیش همون دکتر (م) . ولی خانوم همسر گفت من که دیگه حاضر نیستم پیش اون برم (دکتراشون یکی بود). ما 2سال ونیم قبل ، وقتی که فهمیدیم پسر جان (که البته هنوز نمی دونستیم پسر جانه واقعا یا دخترجان ! ) نیت کرده بود پاشوبذاره تو این دنیا،  با مامانش رفتیم پیش یه دکترزنان و زایمان معروف تهران که مبادا خالی بیافته به پای مادر و نی نی . می دونین آدمیه دیگه . اگر بچه دوست باشه و بچه هم بچه اول آدم باشه آدمی کلی براش خیال وآرزوها داره . اولین چیزش هم اسم گذاریه که چی بذاریم و چی نذاریم . هرکیم اولش می خواد یه چیزی بگه . یکی میگه اسم ائمه بذارین یکی اسم ایرانی بت پیشنهاد میده بعضیا برات کتاب اسم میارن .خودتم عین اسب می افتی تو علفزار اسمها و دبگرد دبگرد که یه اسم خوب پیدا کنی .ما که تو این 9 ماه و 9 روز و 9 ساعت 50 تا اسم دیدیم و پسندیدیم و بعد بازم نظرمون عوض شد .تازه یکی اومد بهمون گفت که بی خودیم نشینین آسمون ریسمون واسه خودتون ببافین .ثبت احوال اجازه نمیده هر اسمی روانتخاب کنین که .مام اون موقع شاکی که به اونا چه؟!  پرروها .من خودم یه فامیلی تو کانادا دارم که چن وقت پبش پسر دار شده بود واسم بچش ترکیب اسم اسلامی و بوداییه . باورتون میشه ؟ ولی خب اینجا اینجاس  دیگه .نه و نونداره . بگذریم  . ما اسم روانتخاب کردیم ولی این قدر شل کن سفت کن شده بود که آخریش رو به کسی نگفتیم . هرکیم می گفت چیه ؟لو ندادیم تا روزی که اولین اوه  اوه ( صدای گریه بچه همینه دیگه؟) پسر بلندشد . و اون موقع به همه اعلام کردیم که چی گذاشتیم . از حرف اصلیم پرت افتادم .دکتره رو می گفتم . دکتره یه دکتر با تجربه ومتخصص ولی کلا سوپر نفهم بود . می دونین ، به نظر من دکتر زنان و زایمان باید با دکترای دیگه فرق کنن .باید ملاطفت وانسانیت بیشتری داشته باشن . مخصوصا که زنای حامله که خیلیاشونم بار اولشونه که حامله شدن و از همه چیز زود نگران می شن باید خیلی مراقبشون باشه .دلداری بهشون بده .بهشون لبخند بزنه و از این جور محبتا .تازه شم ماچ که نمی گرفت کلی هم برا هر دفعه ویزیت می گرفت . ولی این آقا دکتره از انسانیت و این جور چیزا اصلا بویی نبرده بود و یا مریضا مثل چوب خشک برخورد می کرد .خانوم همسر که یکی دودفه با ناراحتی اومده بود که این بی شعوره و نمی دونه چه جوری باآدم برخورد کنه واز این جور حرفا . بعد مثلا ما مایل بودیم که زایمان طبیعی انجام بشه ولی دکترخان با کمال نامردی گفت میخوای طبیعی زایمان کنی بکن . بچت می میره .ماهم دست و پامون شل شد .گفتیم خب اگه این قده خطرناکه سزارین کنین .که بعدها از طریق چن تا دیگه از آشناها فهمیدم این دکی جان شگردش اینه که همه روبترسونه وسزارینشون کنه . که سزارین فقط در موارد اورژانسی انجام میشه البته خب از حق نباید گذشت فردا درازمون میکنن تویه وجب جا ( حالا به وجب نه دومتر. چه فرقی داره؟) سزارین خوبی انجام داد ولی خب تو زمینه انسانیت صفر بود . حالا بیا و مقایسه شون کن با رفتار دکترای اروپایی و آمریکایی . حالا همه دنیام بگن اونا بدن و ما خوبیم واز این خزعبلات ، قبول نمی کم . چندین بار از کسانی از فامیل مجبور شده بودن برای عمل برن اروپا . اصلا جوری از رفتار محبت آمیز و با ملاحظه دکتر جراح و متخصص با خودشون به عنوان بیمار و همراه بیمارحرف می زدن که میمونیم اونا آدمن یا دیوونن ؟ یا ما دیوونه ایم ؟ از غرب فقط قروفر و یاد گرفتیم .رفتارهای انسانیشون که به در ما نمی خوره .

 ۲- از آقای رئیس جمهور تشکر می کنیم که علاوه بر مسئولیتهای پرشمارشان به مانیز کمک  کردند . خداقوت و خسته نباشین . (جمعی از کارگران ریل گذار)

۳- از آقای مخابرات تشکر می کنیم برای سرعت طوفانی اینترنت در ایران  .با این سرعت ما تمام سریالها وفیلمهای سینمایی را به طور آن لاین تماشا می کنیم . دانکه شون . (جمعی از خوره های فیلم)

 

مسعود بهنود

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 15:43 شماره پست: 72

 

        ۱- این صدای آمریکایی ها (همون وی او ای )هر کسی روبه عنوان میزگرد یا گفتگو میارن به نوعی مرعوبشونه .خیلی راحت اون چیزایی رو که می خوان تو دهن اونا می ذارن و اونا هم قبول می کنن . خیلی راحت حقایق رو می پوشونن و فقط اون چه که در راستای اهداف شبکه باشه رو می گن . تنها کسی که دیدم خیلی همه جانبه و کامل صحبت می کنه ومرعوب اونا نمیشه مسعود بهنوده . یادمه که چن وقت قبل در گفتگویی شرکت کرده بود و در بین صحبتهاش داشت می گفت که این نوعی از دموکراسی درایران است این دعواها و این بحثها ، که یهو مجری پرید وسط و گفت پس منظورتون اینه که در ایران دموکراسی هست ؟( با یه لحن طلبکارانه ) . بهنود مکثی کرد وبعد لبخندی زد و گفت آقای فلانی من 45 ساله که تو کار روزنامه نگاریم ودیگه سخته که به من بشه گفت تو داری این حکم روصادر می کنی .من آموخته ام که تو هیچ چیز 100درصدی نباشم وبقیه حرفاش . من خودم همیشه مطالب و مقالاتش رومیخونم .داستانها و تاریخ نگاریهای با ارزشش رو هم همچنین .حسنی که آقای بهنود داره جامع نگری وپا بیرون ننهادن از دایره انصاف است . ما خیلی اوقات یک طرفه به قضاوت حوادث می ریم و دفعتا وارد بحت و نتیجه گیری میشیم  . ولی بهنود سعی داره با ریشه یابی ودیدن تمامی جوانب به مسائل بپردازه .خدا حفظش کناد . این هم چند منبع خوب برای آشنایی بیشتر با مسعود بهنود : 

۱- بهنود چگونه خبرنگار شد؟      ۲-  مجموعه مقالات       ۳- شب نوشته ها

 

۲- بعضی از علاقمندان و مشتاقان و سینه چاکان هنر هفتم  ازم می پرسن که چرا چن روزه که فیلم جدیدی رو معرفی نمی کنی؟ راستشو بخواین تو این چن روزه چنتایی فیلم دیدم ولی اصلا ارزش حرف زدن و وقت تلف کردن نداشتن .نه برای من که بخوام راجع بهشون بنویسم وصفحه رو سیا کنم و نه شما ها که برین بخرین وببینین . ولی به جاش دیشب به فیلم قشنگ دیدم یه اسم The Children of Huang Shi که مبنای واقعی داشت . در سال 1937 یه خبرنگار انگلیسی جووونی که برای تهیه عکس از حمله ژاپنی ها به چین رفته، توسط سربازای ژاپنی دستگیر می شه اما گروهی از پارتیزانای چینی نجاتش می دن و اونو به یه پرستار استرالیایی خوشگل صلیب سرخ می سپارند و خانوم پرستار هم آقای خبرنگار رو به یتیم خونه ای دوردست می فرسته تا یه سر و سامانی به وضعیت بچه های اونجا بده . خبرنگار ما اول قبول نمی کنه ولی بعدها با دیدن بیچارگی اون بچه ها تصمیم به موندن می گیره و .....الباقی داستان . فیلم خیلی سریع می ره سر اصل مطلب و ما رو با صحنه های دهشت باری از جنگ آشنا می کنه . مثلا یه صحنه اعدام دسته جمعی داره که خیلی با حال و هوای این روزای فلسطبن واسرائیل جوره ( متاسفانه) . فکر کردم واقعا بشر وقتی بخواد جنایت کنه از هر حیوون درنده ای درنده تر میشه . ولی خوشبختانه خود فیلم درباره انسانیته و ایثار و از خود گذشتگی . درباره کیمیای امروز دنیای ما . داستان مردیه  که برای نجات دیگران ، دیگرانی که با اون هم نژاد نیستن همه چیز خودشو فدا می کند تا وظیفه انسانی خودش رو انجام داده باشه . در ضمن فیلمبرداری و موسیقی زیبایی اونو همراهی می کنه .

۳- این پنج دروغ بزرگ اسرائیل درباره‌ی حمله به غزه را بخوانید .

 

 

 

محیط زیست مظلوم وبی پناه ما

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم دی 1387 ساعت 14:26 شماره پست: 73

 

دوستای من ، زندگی یه جوری پیش می ره که آدم اصلا یادش میره کجاست و کجا داره می ره . کجا داره زندگی میکنه . یادمون می ره یه نگاهی به دورو برمون بکنیم ببینیم داریم کجا زندگی میکنیم بابا جون داری روی یه جایی به اسم کره زمین زندگی می کنی تو یه یخشیش یه اسم ایران . که ده تا هم ازش نیست . همین یه دونست .از بقیه دنیا خیلی درست و دقیق خبر ندارم . ولی تو کشور عزیز و سرافراز ما اصلا .اصلا برامون مهم نیست . آشغالو می ریزیم وسط خیابون . میریم گردش خارج شهر ، گند می زنیم به طبیعت .شاخه و برگها رو می کنیم باهاشون آتیش درست کنیم کیف کنیم . گور بابای طبیعت . ما که دیگه اونجا نیستیم . بر می گردیم خونمون . ماشینامون دود زا و وحشتناکن  به اونورمون .از اعضای شورای شهر گفته : آلودگی ماشینهای انژکتوری تولید داخل 5 برابر کاربراتوریهای قدیمه چون بعد از 8000کیلومتر تصفبه کننده شون از بین رفته و د بفرست تو ریه های خلق الله . از جهت حفظ محیط زیست تو 146 کشور ، 132 باشیم .مهم نیست .ولش کن بابا .حالا مگه توبقیه چیزا خیلی جلوئیم ؟ باید به همه چیزمون بیاییم دیگه . امروز رو بچسب گوربابای فردا .اصلا معلوم نیست تا فردا زنده باشیم . روزی 3 میلیون کیلو (3000تن ) منوکسید کربن می ره تو حلقمون . خب بره . فقط نفری 300گرم به هر کدوممون میرسه .خیالی نیس.تا حالا که نمردیم . سالی 10میلیارد دلارزیان خسارت به محیط زیست رو می خوریم ؟ بخوریم این همه خسارت خوردیم اینم روش .داداش آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. تازه کی اینا رو حساب می کنه ؟! ولش کن . در این ماه دوبرابر بیشتر در اثر سکته در تهران مرده اند ؟ خب چه می دونیم .فعلا ما که زنده ایم .  سقط جنین 40% بالاتره ؟ عجب .خب شاید قسمت نبوده .درختا رومیکنن جاش بیابون میشه ؟ خب بشه . حیوونای وحشی از بین می رن  .نسلشون منقرض میشه .همونطور که دیگه شیر و ببر نداریم ؟ خب نداشته باشیم مثلا اگه داشتیم چه به درد ما می خوردن؟ فاضلابها آکنده از مواد خطرناک و مسمومه ؟ ای آقا ولمون کن گیردادی به محیط زیست .بذار راحت باشیم . سرمون روبا این چیزا درد نیار . به ما این چیزایی که گفتی مربوط نیست . ما سرمون تو لاک خودمونه به کسی هم کار نداریم . تمام .بازم حرفی داری؟!!! .......

 

 

من جر می زنم اثر شیوا پورنگ

نوشته شده در سه شنبه هفدهم دی 1387 ساعت 18:7 شماره پست: 74

 

 

من چند روز قبل نقد کوتاهی بر کتاب من جر می زنم نوشته خانم شیوا پورنگ در وبلاگ ایشون نوشته بودم که باعث سوء تفاهمی از جانب او شد  در زیر اول نقد خودم  بعد جوابیه ایشون و بعد جواب به جوابیه خانم پورنگ را می آورم 


نقد من :

با عرض سلام خدمت شما وخسته نباشین برای داستانی که مشغول نوشتنش هستین .
کتابتون رو خوندم .همون من جر میزنم رو که کلی هم طول کشید تا پیدایش کنم . با اجازتون خیلی کوتاه نظرم را بگویم.
فصل اول یک فصل فوق العاده ضعیف و مسخره است . به حدی که پهلو به پاورقیهای سطح پایین زردنامه ها می زند . و از همه غیر قابل قبول تر برخورد شوهر با زن خطاکار است که حتی درفیلمهای هالیوودی هم نمونه اش به سختی یافت می شد .
فصل دوم بهتر شروع می شود ولی این خوبی تا نیمه های فصل بیشتر ادامه نمیابد . لحن داستان تند و سریع شده و گویا نویسنده را مکلف کرده اند که مطالبی را بگوید و زودتر برود .فضا سازی نیمه دوم فصل اول به شدت اسیر کلیشه هاست .آن هم کلیشه هایی سر دستی وبدون هیچ عمق و فراز و فرودی . البته نیمه اول کمی بهتر است و از فضا سازی به نسبت مناسبتری نیز برخوردار است .
فصل سوم به نوعی فصل غافلگیری است . دختر سرایدار که دختر پدر خانواده ار آب در می آید .در واقع می شود عنوان کرد که بهترین فصل کتاب به حساب می آید .
و فصل آخر که به نظر من فصل اضافی و زایدی است و نکته جدیدی به خواننده ارائه نمی کند .
البته چیزی که برای من شخصا عجیب بود این بود که نثر شما در وبلاگتان چندین سر و گردن از داستانتان بالاتر است . ریز بینی و دقتی که در وبلاگ از خود نشان می دهید اثر فوق العاده نازلی در داستانتان دارد .
بیش از وقت شما را نمی گبرم . درانتظار نظرات سازنده شما هستم . فعلا با اجازه


جوابیه شیوا :

من اولین داستان زندگی ام راهفت سالگی نوشتم آن موقع شاید هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی واقعا نویسنده شوم ...تنها هفت سال ام بود ...متاسفانه یا شاید بسته به روزگار پدر و مادر همیشه دلشان می خواست من دنباله روی عمویم "دکتر هوشنگ پورنگ "و بعد خواهرم "دکتر تبسم پورنگ " باشم بنابراین در ذهن ادبیات دوست من چیزی جز این نبود که باید آرزوی پدر و مادرم را برآورده کنم ...بنابراین تعیین رشته ام از اساس اشتباه بود ، دختر سرتق نادانی هم بیش نبودم یک بار پدر به من گفت برو ادبیات انشاو زبان ات عالیه مثلا دکترای تاریخ بگیر یا زبان ...من هم درامدم نه من باید دکتر بشم (زهرمار )مادرم هم تایید کرد و پدر مثل همه مردان بسیار زن دوست این سرزمین در مقابل خواسته خانم های خانه سکوت کرد ، یک معلم ریاضی داشتم سوم راهنمایی "آقای ابوالقاسمی" شهسواری ها هنوز بیادش دارند ،  به من گفت :پورنگ برو ادبیات ...ایستادم مقابلش نه خیر من اصلا تصمیم ام برای پزشک شدن عوض شده اقا می خواهم مهندس شوم آن  هم کامپیوتر روزی که موفق شدم می آیم و موفقیتم را به شما نشان می دهم ...(
زهرمار به توان ان )وبدین گونه شدکه این من شدم ...درست است من همیشه چیزی کم داشتم همیشه می نوشتم همیشه داستان می نوشتم از به سبک آقای براهنی بگیر تا آقای ر اعتمادی ...به سبک "مارگارت میچل" بگیر یا به سبک آقای علی محمد افغانی ...هرگز استاد مستقیمی برای رفع غلطهایم نداشتم ...من کجای دنیا بودم؟ شهسوار! باید برای کنکور به شدت درس می خواندم ...من رشته ریاضی بودم باید ریاضی جدید ، هندسه تحلیلی ، و جبر و فیزیک یاد می گرفتم ...من دانشجوی مهندسی کامپیوتر بودم باید ریاضی 2آقای دکتر معصومی را پاس می کردم باید گسسته را می گذراندم معادلات دیفرانسیل ...مدارالکتریکی مدارمنطقی زبانهای برنامه سازی زبان ماشین ...آخ عشق دیرینه من در قفسه های تحتانی قلبم خاک می خورد و هراز گاهی به صورت شعری سیاه به شدت سیاه نمایان می شد :...دخترک در پس دیوار فرومی ماند/ بوی شب بوی گل و یاس به دادش نرسید /ساکت و سرد به این گستره ظلمت شب می نگرد /...بعد عاشق شدم ، ازدواج کردم ،دنبال کار گشتم و شدم این ، عاشق کارهای خدماتی بودم و خدارا شکر که جایی نشستم که بتوانم هرآن چه از دستم می رسد برای دیگران انجام دهم ، کم و بیش نوشتم از روزمرگی ها بد خط ،خودم هم نمی توانستم بخوانم عشق تحتانی زیر قفسه های قلب کوچکم روز به روز بیشتر ورم می کرد روز به روز بیشتر می شد ، کودکم به دنیا آمد ،فقط وقتی می خوابید می توانستم اندکی مجله و کتاب ورق بزنم ، قلبم زخم شده بود ...یک روز او را به دوش گرفتم و کتابهای جدیدی که درآمده بود خریدم و خواندم ...می خواستم سطح را بسنجم ...می خواستم ببینم در چه حدی ام می توانم شروع کنم در قلبم را باز کنم و بگذارم عشقم فوران کند و دیدم که می توانم ...اولین دست نوشته تایپی من "من جر می زنم" بود بگذار چیزی به شما بگویم برادرم ...روزی که من کتابم مجوز چاپ گرفت و  می دانستم به بازار کتاب خواهد امد منتظر هرگونه انتقادی بودم ،اصلا نمی خواهم از کتابم یا نثرم یا سبکم دفاع کنم می خواهم از ادبیات گفتاری و نوشتاری تو انتقاد کنم تو مرا به شدت به یاد یک سید علی می اندازی که خیلی ناگهانی در اوایل وبلاگ نویسی سر از اینجا در آورد از من ایراد گرفت با من قهر کرد به من چند تا حرف درشت زد ومن با نهایت لطف و ادب جوابش را دادم بالاخره خودش هم رفت و گفت می دانی شیوا من دیگر نمی آیم و وبلاگت راهم نمی خوانم ...من هم سعی کردم نرنجم ...اما امروز ادبیات گفتاری تو مرا رنجاند ...تو حق داری عزیز من ...تو اگر وبلاگ مرا به دقت می خواندی و مرا بهتر می شناختی می دیدی که هرگز سعی نمی کنم کسی را برنجانم ...دنیایی که درآن به شدت جنگ و خونریزی و سیاست هست چرا باید جایی باشد که دو هم نوع به خاطر یک نوشته به هم بپرند ...تو به عنوان یک منتقد حق داری هرگونه ایرادی به آن وارد کنی اما حق نداری به آن ناسزا و وصله مسخره و زرد بچسبانی ، ساروی کیجا با آن همه عظمتی که در وبلاگستان داردو خودت هم به شدت قبولش داری ، در روزهای شلوغ نمایشگاه کتاب غرفه فرهنگ ایلیا را پیدا کرد ،بدون این که کتاب را بخواند من را لینک کرد نصف بیشتر خواننده هایی که من دارم از سر لطف اوست ،اما یک بار به من نگفت مسخره نوشتی فکر می کنی کتاب یا نثرآن را پسندید ؟نه مطمئن باش ایرادهای آن را ازمن و تو بهتر می داند ،اما سعی نکرد مسخره ام کند همیشه هم تشویق ام کرد و مطمئنم روزی بهترین ویراستار کتابهای آینده ام خواهد بود ،لیلای عزیزم نویسنده وبلاگ ماندن بی من کتاب ام را خواند فکر می کنی نثرش را پسندید نه حتی خیلی مودبانه برایم نوشت که شخصیتهای من سیاه و سپیدند ،قضاوت دارم ،او دستی در نوشتن دارد و یک کتاب خوان حرفه ای است اما من را نرنجاند خیلی نقد جالبی کرد که همین جا گذاشتم ،کتاب ام در جایزه ادبی اصفهان مطرح شد از بین ششصد کتاب به مرحله نهایی رفت جزءچهارده کتاب اول بود فکر می کنی همه داور ها دوستش داشتند آن جا هیچ کس به من نگفت چقدر بخش اول داستان ات بی ارزش و مسخره است ، آقای حسین فدوی منتقد جایزه ادبی گروه  واو کتابم را نقد کرد که خودم هم لینکش کردم هزار تا ایراد از من گرفت و از دیالوگ اول کتاب یعنی همان چیزی که به نظرت مسخره و هالیوودی آمد به عنوان غیر قابل باور یاد کرد اما باز هم هیچ کجا سعی نکرد باعث رنجاندن یک نویسنده تازه کار و نوپا شود ...بیا و بگذار یک چیز را هم من بگویم هشتاد در صد خوانندگان این وبلاگ کتاب من را نخوانده اند بگذارید یک چیزی به همه شما بگویم در بخش اول کتاب من جر می زنم من زن خیانت کاری دارم که شوهرش او را می بخشد ، چرا این غیر قابل باور است ،چرا هالیوودی است ، چرا غلط است ، چرا چنین چیزی ممکن نیست ...چرا همیشه مردها خیانت کنند و زنها ببخشند ...فکر نکن من چنین چیزی ندیده ام ، تنها بیست ساله بودم ،مردی مهربان از بستگان دورم همسر جفاکارو بی وفایش را بخشید ، زن حکم به سنگسار داشت به همسرش خیانت کرده بود ،زنا کرده بود ، آیا او همسرش را تقدیس نکرد آیا اورا با طلاق ندادن از خیابانی شدن نجات نداد ، اگر می نوشتم عباس به یک حرکت با قمه سر فرشته را برید چون خونش حلال بود آن موقع برایت باور کردنی تر میشد تو حق داری غیرقابل باور است اما نشدنی نیست ...این جمله غیرقابل باور شاید یک تکانی حتی به یک مرد بدهد ، چرا عباس به فرشته گفت :تو از آب دریا زلال تری ...چرا چون خیلی پاکها خیلی بیشتر اشتباه می کنند ...

من بازهم می گویم در مقام دفاع از من جر می زنم بر نیامده ام آنجایی که گفتی چقدر هم من گشتم تا این کتاب را پیدا کردم انگار داری به یک چیز بی ارزش که انتظارت را برآورده نکرد اشاره می کنی من واقعا خجالت کشیدم که چرا تو برای کتاب بی ارزش من این همه گشتی و اذیت شدی و هزینه کردی ...خوب من هم مطمئن باش در مورد کتاب از همه تعریف و تمجید نشنیده ام اما  تعداد کسانی که کتابم را دوست داشتند از تعداد کسانی که دوستش نداشتند بیشتر بود ...در مورد فصل آخر من نمی خواهم خواننده ام را بپیچانم من دلم می خواهد خواننده ام از خواندن کتابم لذت ببرد شما هم به عنوان یک خواننده برای من بسیار محترم اید بخصوص که خیلی دنبال کتاب گشتید اذیت شدید و من حاضرم کتاب را ازشما بخرم باور کنید متقاضی برایش زیاد دارم ، به چندبرابر قیمتی که خریده اید و به چندبرابر قیمتی که برای احتمالاتی مثل هزینه بنزین یا کرایه ماشین خرج کرده اید ، اما روی سخن من با شما به این دلیل است که مهربانی و لطف در سخن چیزی از کسی کم نمی کند .و حالا امیدوارم من طوری صحبت نکرده باشم که شما از من برنجید .


جواب من :

خواهر گرامی و اگر اجازه بدهید دوست محترم

قبل از این که هر چیزی بگویم وبنویسم،  عذرخواهی مرا به واسطه استفاده از لحنی که نامناسب بود و شما را آزرد ، پذیرا باشید . مرام و روش من در زندگی نه تنها با شما که عزیزید و محترم بلکه با هیچ انسان دیگری نیز این گونه نیست که در پی آزردن و توهین وتحقیر آنها باشم . اصلا نیست .

اول باری که با وبلاگ شما آشنا شدم . از طریق وبلاگ فرهاد جعفری و نوشته شما در باره کافه پیانو بود که چیزی نوشته بودید و فرهاد جعفری رفرنس داده بود .  از نثر زیبا وسرشاراز هوشمندی ونکته های ریز و خواندنی شما لذت بردم و سپس وبلاگتان را در فهرست وبلاگ خودم اضافه کردم تا بتوانم هرروزدر جریان آخرین نوشته های شما قرار بگیرم  . این نثر و نوع نگارش این قدر جذاب بود واین قدر کشش داشت که از ابتدا تا انتهای وبلاگ که بالغ بر 2 سال می شد را (با وجود گرفتاریهای کاری که داشتم ) دوروزه خوندم . و وقتی در اون بین متوجه شدم که شما کتابی نوشته اید که برای جایزه هم رفته فوق العاده خوشحال شدم .اگه هم یادتون باشه پرسیدم  کجا میشه تهیه کرد که فرمودین نشر نیلوفر که من هم همان روز رفتم که اصلا متصدی خبر نداشت . حقیقتا آن روز تمام خیابان انقلاب را هم زیر و رو کردم به تمام کتاب فروشی ها سر زدم ولی حتی اسم کتاب را هم نشنیده بودن . دوباره چند روز بعد به انتشارات نیلوفر زنگ زدم که این دفعه آقای محترمی گفتند ما قبلا داشتیم ولی الان تموم شده و باید صبر کنین ناشرش برای ما بفرسته که این پروسه هم یک ماه طول کشید .(درس اخلاقی ما این است که شما پخش کننده ضعیفی داشته اید) در این مدت من همچنان خواننده نوشته های شما بودم و در انتظار داستان فاخرو هیجان انگیزی بودم که قراره به صورت مکتوب با قلم شما روی دستهای من جا خوش کنه و صفحه به صفحه بخوانمش .خب بالاخره هفته گذشته موفق شدم . خانم پورنگ بنده بحث شخصی نمی کنم وقصد رنجاندن شما را هم ندارم ولی بازهم باید بگویم که داستان من جر می زنم اصلا درحد و اندازه نوشته های شما در این وبلاگتون نبود .خودتون رو بذارین جای من .با این شورواشتیاق کتاب را شروع کردم و مواجه شدم با اولین فصل . اولین چیزی که خوندم مرا به شدت ناامید کرد چون ضعیفترین فصل بود . راستش الان نمی خواهم بحث محتوایی کنم که این نوشته را نه برای نقد کتاب شما که جهت رفع دلخوری شما نوشته ام . خانم پورنگ گرامی ، درست می فرمایید من نباید از کلمه مسخره استفاده می کردم ولی این جوری نبوده که من سعی کنم شما را مسخره کنم .

از چند نفر نام برده اید از جمله ساروی کیجای عزیز که از دوستان خوب شما و از وبلاگ نویسان قوی ما هستند که یا به شما نقدی وارد نکرده اند ویا این که فقط گفته اند که شخصیتها سیاه وسفیدند و غیره . خانم پورنگ از نکات منفی که من درباره کتاب نوشته بودم گفته اید ولی از تعریفی که کرده ام یاد نکرده اید . کاش به همه جوانب نوشته کوتاه من توجه می فرمودید واین گونه و از سر خشم بر من نمی تاختید . البته من نفهمیدم که این که گذشته خود را تعریف کرده اید و بسیار شیرین .چه منظوری داشته اید . آیا فقط می خواستید بگویید آموزش نویسندگی ندیده اید؟

 خب ......حالا اگر کمی تلخی فی مابین برخواسته است ، از اوقات تلخی بگذریم و بریم سر معامله مان!!!!! "شیوا: و من حاضرم کتاب را ازشما بخرم باور کنید متقاضی برایش زیاد دارم ، به چندبرابر قیمتی که خریده اید و به چندبرابر قیمتی که برای احتمالاتی مثل هزینه بنزین یا کرایه ماشین خرج کرده اید "  بعد از این قال و مقال کوچولو عرض کنم که پیشنهادی بسیار عالی دادی . من فردا می رم انتشارات نیلوفر و هر تعداد کتابی که از شما هست رو یکجا می خرم  و به خود شما چند برابر خواهم فروخت . پس اجازه بده  یه حساب کتابی کنم .قیمت پشت جلد 1600تومان به علاوه خرج تاکسی و و بنزین آزاد میکنه  به عبارتی 3000 تومن که ضرب در چند برابر ( حالا ما می گیریم 5 برابر که متضرر نشوی .البته چون ذکر نکرده ای تا 10برابر هم جا داره ها )15000تومان برای هر جلد کتاب . با فرض این که از تیراژ 1200 جلد نصف کتاب ها را هم فروخته باشین 600 جلد می خرم و شما باید نه میلیون تومن (9.000.000 ) به من بدهید .چطوره ؟از تو چک تاریخ دار هم قبل می کنم . معامله خوبیه  نه ؟

این شوخی را در انتها کردم تا کمی لبخند بزنید و دیگر دلخور نباشید . به قول خودتان در این دنیای پر آشوب ارزش ندارد که دو نفر با هم بد باشند . پس امیدوارم که بیش از پیش شما را در وبلاگم زیارت کنم و از نظراتتون استفاده کنم .

 

گذشته مفقود امام حسین (ع)

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 15:23 شماره پست: 75

 

 

         برای من بسیار عجیب است که به جز جریاناتی که منجر به شهادت امام حسین (ع) در محرم 61 هجری شد از گذشته ایشان  هیچ چیز نمی شنویم . چرا خطبا و علما از گذشته امام حسین هیچ چیز قایل ذکری به ما نمی گویند ؟  ازکودکی ، از نوجوانی ، از جوانی ، از همسران ایشان ، ازجنگهای گذشته ایشان ، از رفتار و برخورد ایشان در دوره خلفای راشدین ؟ یعنی در عرض این 58 سال عمری که خدا به ایشان داد هیچ نکته قابل ذکری نبوده که بشود بیان کرد ؟ حسینی که آن طور در روز عاشورا رشادت وجانبازی از خود نشان داده چه خصوصیات و چه نوع زندگی داشته که توانسته این چنین کاری را انجام دهد؟

 

 

 

شکر تلخ

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم دی 1387 ساعت 18:36 شماره پست: 76

 

۱- دو روزه که کتاب شکر تلخ رو دستم گرفتم تا بخونم. یک ماه قبل از دوست تازه وکیلی به رسم امانت گرفته بودم ولی وقتی چن صفحه اولشو ورق زدم خوشم نیومد وانداختمش رو بقیه کتابهای دیگم . پریشب از بیکاری شبانگاهی دوباره برداشتم و خودمو مجبور کردم لااقل چن صفحه ای ازش بخونم و خوندم و فعلا مشغولشم . چیزی که برام تو این کتاب جالبه نه خط داستان و نه شخصیتهای اونه که انگار آشنا شدن بی واسطه با 100سال قبل مردم تهرانه . فکرشوبکنین یک قرن قبلو که پدر بزرگای پدراتون زنده بودن و زندگی میکردن . داستان از 1286 شروع میشه ینی از 101سال قبل و تا دلتون بخواد اتفاقات زندگی عادی مردم عادی در کتاب هست از داستانای شاخ دار ، ز گناهای کوچیک دخترا گرفته تا همجنس بازی مردا . یه سری اصطلاحات توش داره استفاده میشه که الانم گاهی استفاده میشه .مثلا تا حالا من خودم اسم چاه ویل رو شنیده بودم و میدونستم به چاه عمیق می گن ویل . ولی واقعا انگارکه همچین چاهی وجود داشته و دوره قاجار سر محکومین و در اون می نداختن . یا می دونستم تشت کسی از بوم افتاد یعنی آبروش رفت و همه فهمیدن ولی ریشه اش رو نمی دونستم و اینجا فهمیدم که دختری که باکره نبوده و داماد می فهمیده تشتی که عروس یه عنوان جهاز آورده بود رو می نداخته تو حیاط تا همه درو همسایه بفهمن چه بلایی نازل شده .مجموعا فضای جالبی برای کساییه که به تاریخ اجتماعی علاقه دارن . حالا چون اوایل داستانشم ، نمیتونم راجع به خود کتاب درست قضاوت کنم که اونش می مونه برای وقتی تمومش کردم .

 

    ۲   - دیشب یه فیلم اکشن فوق هیجان انگیز هم دیدیم به اسم Eagle Eye .یه زن ومرد جوون که باهم کاملا غربیه ان بعد از یه تلفن مشکوک و تهدید آمیز از طرف یه زن ناشناس که خودشون و خونواده شون رو تهدید می کنه مجبور می شن با یکدیگر آشنا شن . اون زن هم اون دو تا رو  در موقعیت های خطرناکی قرار می ده که این دو رو تبدیل موجودات خطرناک از منظر مردم می کنه  و . . . .که نباید براتون بگم و بذارم خودتون ببینینش . به نظر من اگه بخواین یه ساعت و نیم ازپای تلویزیونتون جم نخورین و وقت رو بگذرونین خوبه .

 

این سینما - اون سینما

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم دی 1387 ساعت 18:31 شماره پست: 77

 

 

           می شینم و هر شب یه فیلم نسبتا جدید می بینم ،به مدد سعید دی وی دی عزیز و دوست داشتنی . حالا هر شب هر شبم که نباشه هفته ای 4 یا 5 تا فیلم رو می بینیم . می رم تو ماشینش میشینم وفیلما رو زیر و رومی کنم . تو ماشینش کم نوره و باید چشارو تنگ کنی تا از رو عکس و نوشته بفهمی چه خبره چه خبر نیست . هرچیم بش می گی یه نوری بنداز می خنده میگه تازه کلی جریمه دادیم ول کن . فیلمای معروف رو که برمی دارم . فیلمایی می مونه که تا حالا اسمشو نشنیدم . اونارم از رو عکساشون انتخاب می کنم . بعد میذارم می بینم عجب ذاقارتین بعضیاشون . فیلم زیاد می بینم . ولی نمی دونم چرا اکثرشون بی مزن ؟ همون موقع خوبن ولی فرداش یادم نیس اصلا چی دیدم . موضوش چی بوده .پریشب mbc Persia  یه فیلم می داد . هرچی خانوم همسر گفت اینو قبلا دیدیم قبول نکردم تا رفت دی وی دی ش رو آورد . یادم رفته بود . یه وقت فکر نکنین  این بی حافظگی مال سن و ساله ها ! فیلمای بزن ودررویی .فیلمای با شکوه،  فیلمای بی شکوه . فیلمای تینیجری ، فیلمای پیرمردی . فیلمای جنایی ، فیلمای عشقی . فیلمای خنده دار،  فیلمای ترسناک . همه جوره میان و میرن ولی ردی باقی نمی ذارن . اثری ندارن .ردی  که نتونم پاکش کنم . کازابلانکا یادم نمی ره . آوای موسیقی (اشکها و لبخندها) رو یادم نمی ره . دکتر ژیواگو رو یادم نمیره .بن هور و ده فرمان رو . محمد رسول الله رو یادم نمی ره . بربادرفته . قصه عشق . خوب بد زشت . گربه روی شیروانی داغ . وحشی .پدر خوانده . ای تی . .  

اما اگه الان بخوام فیلمای تاثیر گذاری رو که تو یه سال اخیر دیدم نام ببرم به مشکل می خورم . فراتر از مرزها ، گلادیاتور ، خانه دریاچه ای ، و صد البته سریال لاست . . .  شاید بازم باشه . شاید اگه فکر کنم بازم بتونم بنویسم ولی الان همین .

تو فیلمای قدیمی به آنی بود که تواین جدیدی ها نیست .الان 70% انرژیشونو می ذارن که من بیننده رو متحیر کنن که مثلا 4 شگفت انگیز چه کارایی ازشون بر میاد ولی نمیرن تو فطرت آدما دیگه . با روابط انسانی کاری ندارن . اینه که باقی نمی مونن . ماها آدمیم . دوست داریم روابط انسانی ، محبتها و دوستیها موج بزنه . دوست داریم بره تو عمق وجودمون . دوست داریم تکونمون بده . اینه که یه فیلم میشه تاثیر گذار .یه چیزی رو تو وجودت تغییر می ده . البته الانم هستن بعضی فیلما که قهرمانی داره که از جون گذشتست ظاهرا . ولی نمیدونم  چرا به دلمون نمی چسبه . باورمون نمیشه فقط برای انسانیت این کارا رو بکنه . وگرنه فیلم تموم شده . چیپسمون رو خوردیم و خودمون رو تکوندیم و بلند شدیم از پای فیلم اومدیم بیرون . همین .

  

 

امان از دوا درمون

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی 1387 ساعت 18:13 شماره پست: 78

 

 

          ۱- بیمه شدن و از شرهزینه های طاقت فرسا و کمر شکن دوا ودرمون راحت شدن هم از اهم مهماته ( یا از اوجب واجباته . درست می گم؟ ) . یادمه اوایل که با خانوم همسر تشریف برده بودیم زیر یه سقف و لالا می کردیم ، زود رفتم و دفتر بیمه خدمات درمانی گرفته بودم .یکی برای خودم ، یکیم برای خانوم همسر.  وقتی اون سال گذشت و خواستم تمدیدش کنم ،متوجه شدم یه صفحش رو هم استفاده نکردم و همینجوری مثل دل بعضیا پاک مونده ( تعیین مصادیق بعضیا دیگه با خودتون ) یکی دو باری تمدیدی کردیم و بعد دیگه ولش کردیم . خب یا نیاز نمی شد و یا کمتر نیاز می شد . یه موقعی هم بود وضع و اوضاع کار و بار بدک نبود ودستمون بیشتر تو جیبم می رفت و به دهنمون می رسید و زیاد برام فرق نمی کرد که که 2هزار تومان بیشتر پول بدم بالای رویت دکتر از این جانب و همسر محترم . ولی چرخ فلک که همیشه این جوری نمی میمونه . می گرده و یه روی دیگش رو بالاخره نشون می ده . پارسال یهو دیدیم ای داد بی داد انگاری افتادیم به روغن سوزی . سوزش معده از یه طرف .کمر درد از اون طرف .سر درد از یه طرف ، سرما خوردگیها از یه طرف دیگه . دیدیم ای داد بی داد ای هوار ای فغان . هر چی در میاریم که داره می ره پای دوا درمون . اوضاع احوال کارمون هم که به صدقه سری اوضاع خراب اقتصادی بد و بدتر می شه . دیگه نشستیم وکلامون قاضی کردیم دیدیم که هرچیم خرج بیمه سالیانه مون بشه ازین چیزا که بیشتر نیست . این شد که عزم رو جزم کردیم تا بریم دفترچه بیمه خدمات درمانی بگیریم .

دیروز صبح شال  کلاه کردم ( با توجه به سرمای زیاد هوا ) و رفتم دفتر مرکزی بیمه تو فاطمی که شلوغ بود . وقتی گفتم که می خوام بیمه بشم در آورد یه کاغذ داد به من که دیگه اینجا نیست برو به این آدرسا که تو کاغذ نوشتیم . مام یه کم حالمون گرفته  شد که وقتم امروز تلف شد و رفتیم سر کار . امروز صبح دوباره بلند شدم و دیگه مثل دیروز شال و کلاه نکردم  چون آفتاب عالم تاب به هوای آلوده تهران می تابید و کمی گرم تر بود . رفتم سراغ اون نمایندگی که آدرسشو داده بودن . اما هنوز درست دهنمو واز نکرده بودم که شنیدم : از امروز قانون عوض شده و باید برین همون دفتر مرکزی مون تو فاطمی .منومی گی ؟ کارد می زدی خونم در نمی اومد ولی خلاصه سرمون رو انداختیم پایین و عین بچه آدم برگشتم به همون اداره مرکزیشون .وای خدا جون چه خبر بود !! ملت همچین تو سر و کله هم می زدند که آدم یاد صحرای محشر می افتاد . از لای دست و پای مردم فرم گرفتم . جای نوشتن نبود .چسبوندمش به دیوار و عمودی نوشتم . از مدارک کپی گرفتم و دوباره خودمو به زور چپوندم بین ملتی که هر کدوم سعی می کردن اون یکی رو بیشترهول  بده و زودتر بره جلو . به نفس عیق کشیدم : سعی کن متمدن باشی سعی کن آروم باشی . الکی به لبخند چسبوندم به صورتم و وایسادم . دستم تو جیبم بود اومدم درش بیارم که خورد به یه مرد 50ساله با موهای رنگ کرده .یهو برگشت و جیغ زد (دقیقا جیغ زد) چرا منو هول می دی ؟ اصلا صداش یه هیکل گندش نمی خورد . ماتم برد .نگاش کردم  سیبیلشو رنگ کرده بود و سفیدیهاش از زیرش زده بود بیرون . دیگه نگاش نکردم . یهو از عقب هولم دادن و دوباره خوردم بهش . سیبیل رنگیه دوباره منونگاه کردو چشم دروند . مام یهو الکی قاطی کردیم و پریدم بهش که چته که یه کم اون گفت و یه کم ما و بالاخره سوامون کردند . ولی اعصابم خورد شد . تا از این اداره بیاییم بیرون . بعد از ساعتها معطلی آخر سر یه کاغذ فسقلی بهم دادن که برو خودمون بعد بهتون زنگ می زنیم .

عیب می جمله چو گفتی .....  هنرش نیز بگوی : از حق نباید گذشت برخود کارمندا با توجه به ازدحام فوق العاده مراجعین نسبتا خوب بود . من که جای اینا بودم همش داد وبیداد می کردم ولی اونا فقط کارشون رو انجام می دادن . دیگه این که یه جا تاخیر ما به نفعمون شد . قبلا حق بیمه سالی 86هزار تومان بود  . امروز که رفتم 33هزار تومان شده بود !!!

      ۲- راستی یه خبر خنده دار (شایدم متاسف کننده) از دوستم که بچه تهران پارسه امروز شنیدم . آرایشگری اونجا بوده که تو روز عاشورا به جای ژل رو سر جوونا گل می مالیده .بعد با سشوار هم خشک میکرده  و حالت میداده ..خوشتیپ گلی می کرده . نفری ۶هزار تومن هم ازشون می گرفته !!!!

 

 

 

که بود که صدا زد میرحسین ؟

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی 1387 ساعت 16:36 شماره پست: 79

 

 

از میرحسین موسوی تصویری در ذهن دارم و آن مردی بود به نسبت خوش قیافه با عینک دورمشکی بنا به مد زمانه چون دیگر عینکهای آن دوران و موهای پرپشت مشکی روی پیشانی ریخته و دماغی گرد که عینک تا نصف این دماغ سر می خورد . او و سایر وزرا در هیئت دولت دور یک میز ، شانه به شانه می نشستند .  قیافه نگرانی داشت میر حسین . . همیشه این قیافه نگران را داشت . با این که درآن دوره هاشمی رفسنجانی فقط رئیس مجلس بود ولی درهمه کنفرانسهای خبری خارجی او بود که روی صندلی می نشست و به سوالات خبرنگارهای خارجی پاسخ می داد نه میرحسین موسوی نخست وزیر و اسما مسئول . آن طور که حافظه ام یاری می کند .میر حسین تنها یک بار تن به نشست خبری با خبرنگاران خارجی داد که به تعدادی از سوالها اصلا پاسخ نمی داد . و هرکسی از جمله خودش متوجه شده بود که سکان گفتگو را به رئیس وقت مجلس بسپارد بهتر است . چیز دیگری که از او به یاد دارم استعفایی بود که داد و به شدت از سوی بنیانگذار انقلاب مورد عتاب واقع شد که حالا چه موقع استعفاست؟ و در انتخابات 76 یکی از کسانی که در افواه مطرح بود از خاتمی حمایت می کند . حتی خودم به نیت شرکت در سخنرانی که قرار بود ایشان انجام دهد به ورزشگاه آزادی رفتم ولی فقط با درهای بسته مواجه شدم .

اسم میرحسین موسوی از همان موقع به عنوان یک آلترناتیو عمل کرده . تا شرایطی بوده و دنبال کسی بوده اند که به او امید ببندند ، صدا زده اند : آهای . . . میرحسین موسوی . . . کجایی؟ . . . بیا . بیا . ولی او بدون این که کوچکترین اعتنایی به این فیه مافیها بکند در همان گوشه عزلت ، خوش نشسته و نهایتا نمایشگاهی از نقاشیهای خود ترتیب داده . میرحسین موسوی فردی شریف است وپاک دامن از آلودگیهای قدرت ولی آیا این همان فاکتور یک رئیس جمهور قاطع و کاربر است ؟ اویی که سالهاست روزه سکوت گرفته . اصلا چه اطلاعی از عقاید و توانایی های فعلی  او هست ؟ اینانی که موسومند به اصلاح طلب از او چه می دانند که این گونه فریاد طلب از او سر داده اند ؟ آیا تا کنون در این 16 سال سخنی از او شنیده شده اند ؟ می دانند چه می گوید و چه می خواهد؟بهتر نیست کمی عقلانی تر و منطقی تر فکر کرد ؟

 

چراغهای خاموش

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم دی 1387 ساعت 14:24 شماره پست: 80

 

      به نظر میاد که محمدباقر قالیباف فرمانده اسبق نیروی انتظامی ، کاندیدای دوره قبل ریاست جمهوری و شهردار کارآمد فعلی تهران مجددا می خواد با محمود احمدی نژاد دست و پنجه ای نرم کنه  . راحت می شه حدس زد قالیباف ، چراغ خاموش در حال حرکته . ولی این چراغ خاموش ، یواش یواش کار رو برای او سخت خواهد کرد . در حال حاضر بیشتر تهرانی ها به واسطه مدیریت و کارآمدی قابل تحسینش به لیاقت او جهت اداره قوه مجریه اعتماد پیدا کرده اند ولی بقیه مملکت چی؟ سختی کار برای او تازه وقتی شروع میشه که او بخواد علنی و با چراغ روشن به میان مردم بره . در حال حاضر امیدی نیست که قالیباف فعلا بتواند رای بسیار بالایی جمع کنه. مگر این که با سرعت بسیار زیاد و در گستره ای بسیار وسیع تر ، هم نخبگان و هم توده را با خود ، افکارش و برنامه هایش آشنا کنه . 

 

غضنفر بیاد پای تخته !

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 19:30 شماره پست: 81

 

 

            لم داده بودم و با چشمای نیمه باز به بالا و پایین رفتنای بی وقفه و خستگی ناپذیر پسر جان از روی مبل نیگا می کردم  . یاد موقعی افتادم که چقد برای پیدا کردن اسمش کتابا رو زیر و رو کرده بودیم . الان یه جوری شده که همه بچه ها (یا اقلا اکثرشون ) اسمایی دارن تو یه وزن و سیلاب و معانی و خانواده و ریشه و اینا .  . . .آرمیتا ، سها ، رادوین ، آرتین ، بنیامین ، مانی ، شایان ، رایا ، سامان ، نیکا ، آرتا ، کمند ، طنین ، . . .  یا چن تا اسم دیگه که الان یادم نمیادش . اصلا گاهی قاطی می کنم .

نامگذاریم یه جور مده .مثل لباس و کفش . مثل مدل مو و ریش و سیبیل .از اول هم دنبال مد زمانه بوده . قبل ما تا بخوای شهناز و فرحناز و سوسن و ثریا بودن .دوره ما که اکثرا اسمای علی و حسین و مهدی و عباس و محمد . بعد یه کم که گذشت کوروش وداریوش و خشایار و شهرام .انقلاب که شد اسامی صدر اسلامی سمیه و میثم و روح الله و عمار  وحالام که اسمای با ریشه ایرانی که در ضمن کمیاب و ترجیحا نایاب باشه .

به این فکرمی کردم که اسمام تاریخ مصرف دارن . یه دوره ای اسمی شیکه و دوره بعدی روت نمیشه بذاری رو بچت . کی الان اسم بچشو جرئت  می کنه بذاره غضفر؟!!

 

 

تاجگذاری امپراطور دنیا

نوشته شده در دوشنبه سی ام دی 1387 ساعت 12:8 شماره پست: 82

فردا روزیه که اعلیحضرت یونیورس مهر باراک حسین آقا اوباما تاجگذاری می کنه . یه دوره هشت ساله جورج دبلیو سی بوش دوره خیلی بدی برای حیثت و پرستیژ آمریکا در سراسر دنیا بود . درجه اعتماد و احترام مردم دنیا نسبت به آمریکا روز به روز افت کرد تا به پایین ترین درجه خود در طول دوران اخیر رسید . خود آمریکایی های ناکس قبل از انتخابات تو اروپایی ها یه دوری زدن ، دیدن ای عجب ،  طرفداران اوباما و مک کین نسبتی به اندازه 80 به 20 به نفع اوباما دارن  . تکلیف این خاور میانه ای ها که دیگه اظهر من الشمس است . همشون با ما چپ افتادن . میان دست می دن و خنده می کنن ها ولی می خوان سر به تن ما نباشه .

رو همین حرف و حدیثا بود که حالا از جناب اوباما با دست و خنده استقبال میشه . حالا که ایشون تشریفشونو میارن ببینیم تو رفتارا تغییری حاصل میشه . چیزی به نفع ما مردم میشه ؟ من یکی که چشمم آب نمی خوره .