کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

خرداد 1391

همسایه ها

نوشته شده در شنبه هفتم خرداد 1390 ساعت 7:43 شماره پست: 468

چند ماهی ست که وقتی صبح ها بلندمی شویم تا صبحانه ای بخوریم و سرکار و زندگی خود برویم ، برای تلطیف فضا ، رادیو را روشن می کنیم. بیشتر اوقات هم رادیو پیام را گوش می کنیم که گه گاه موسیقی ها و ترانه های خوب و فرح بخشی پخش می کند . خب طبیعتا مجبور هستیم به اخبار هم گوش کنیم متاسفانه ،خواسته یا ناخواسته .

چند روز قبل گزارشی را پخش کردند و خانم گزارشگر محترم با لحنی حماسی و جانسوز از این خبر می داد که : «چه نشسته اید که مملکت از دست رفت !  مگر ما خود این همه بیکار نداریم . پس این افاغنه  در این مملکت چه می کنند؟ مثلا در همین کرمان خودمان ، بله همین کرمان خودمان . حضور این افاغنه هم اکنون بدون شک به عنوان یکی از مهمترین مشکلات استان بزرگ کرمان مبدل شده است و حضور گسترده این افراد در شهر کرمان و حومه نگران کننده است.  هم اکنون یکی از بزرگترین دغدغه های اجتماعی و روانی مردم کرمان تردد این میهمانان ناخوانده . چرا مسئولان استان کرمان عزم جدی در این خصوص ندارند؟ گویی مشکلات اجتماعی، اقتصادی، امنیتی و بهداشتی این افراد فراموش شده است. اقلا ۸۰ هزار فرصت شغلی کرمان توسط  افاغنه اشغال شده است.  این افراد اکثرا از درآمد مطلوبی نیز برخوردارند و ..و .. و ...» آخر سر هم از ته دل آرزو کرد که این بساط هر چه زودتر جمع شود .

خلاصه جوری این خانم به شور آمده بود و افاغنه افاغنه و هیاهو می کرد که یاد حمله محمود افغان به اصفهان در دوره شاه سلطان حسین صفوی افتاده بودم و بدم نمی آمد زیر میزی چیزی پنهان شوم تا این بلا بگذرد! واقعا به فکر فرورفتم . واقعا ...

چون در اطراف خود می بینم آدمهای زیادی را که آنها نیز این گونه فکر می کنند . فرقی هم ندارد از چه طبقه اجتماعی باشند ها . ممکن است بی پول باشند یا پولدار، کم سواد باشند یا با سواد . باز هم فکر می کنند که « بله ، باید افغانی ها را از مملکتمان بیرون کنیم . چه خبر است ؟ مهمانی یه روز ، دو روز ، نه سه روز . اینها کنگر خورده و لنگر انداخته اند . 30سال است که وبال ما هستند و بر نمی گردند . ای داد بی داد.» و این افکار تسری یافته به رسانه ها در ایران که عواید و امتیازات این مهاجرین را نادیده گرفته و در عوض زمینه تحقیر و توهین آنان را در جامعه فراهم می نمایند . آنها  با بزرگنمایی گرفتاری ها  باعث شده اند و می شوندکه خدمات و زحمات ایرانیان در پذیرایی از اینها کم رنگ شود که همین موضوع باعث استفاده برخی از سودجویان در به هم زدن روابط دوستانه بین دو کشور گردیده است.نمونه اش همین برنامه رادیویی که وصفش گفته شد .

ببینید دوستان . ما ایرانی ها برای درک بهتر واقعیت ، باید خودمان را به جای آنها بگذاریم .اولا چیزی که باید بگویم این است که ما (ساکنان فعلی ایران و افغانستان ) در اصل یک ملتیم که با کشیدن خطوط مرزی تحمیلی ما را از هم جدا کرده اند . بسیاری از آداب و رسوم ، فرهنگ، دین و مذهب ، زبان و تاریخ ما با هم یکی است  . بسیاری از بزرگان علم و ادب ما که به ایشان افتخار می کنیم مثل مولوی  ، ابوریحان بیرونی ، ابن سینا ، ... یا خودشان افغانی هستند یا افغانی الاصل اند . این قدر با اینها احساس بیگانگی نکنیم .

جدا از این ، اصلا فرض کنید که ما با افغانی ها هیچ چیز مشترکی نداشتیم . در انسان بودن که مشترک هستیم . نیستیم؟  سالهاست که مملکت اینها به هم ریخته است و هنوز هم . من فکر نکنم هیچ آدم عاقلی مرض داشته باشد و از خانه و کاشانه خود ببرد به جایی دیگر برود مگر این که عرصه به او تنگ آمده باشد . مگر فوج فوج از ما نیست که کشورهای غربی را نشانه رفته که برویم و اصطلاحا راحت شویم ؟ نه خداییش نمی رویم ؟ جلوی سفارت خانه ها را خبر ندارید؟  از تعدد تقاضاهای مهاجرت آگاه نیستید ؟ که اگر کشورهای غربی شرایط ورودشان سهل شده بودکه میلیونها نفر از ما از کشور خود زده بودیم بیرون !

اصلا فکر کنیم که انسان هم نیستیم و عواطفی هم نداریم و فقط فکر سود و زیان خودمان هستیم . از این بالاتر که نیست؟ هست ؟ خب چرا نیامدیم در این 30سال این تهدید عظمی! را به یک فرصت خوب  و مناسب بدل کنیم ؟ می توانستیم بهره اقتصادی مطلوب و عالی از حضور اینان ببریم همانگونه که کشورهای غربی بهترین ما را ، چه سواد تحصیلی و چه پول و ثروت ، برای مهاجرت می پذیرند ،ماهم دست کم در بخشی از پذیرشمان همین گونه عمل می کردیم . می توانستیم برای ورود و اقامت اینها قوانین خوبی وضع کنیم که نکردیم . با این که سه دهه است که کشور ما پذیرای چند میلیون مهاجر افغان بوده که در نوع خود در جهان کم نظیر است باید بدانیم که بروز مشکلاتی برای طرفین دور از ذهن نیست. درواقع هنوز نتوانسته ایم مهاجرین را در یک قالب مشخص بگنجانیم که دارای شرایط، ضوابط و قوانین خاص باشد. نتوانسته ایم از این مهمانها بهره مناسب ببریم و تهدید حضور را به فرصتی عالی بدل سازیم .برای بیش از 4% ساکنان کشورمان فکر اساسی نکردیم  .تکلیف بچه هایی که در این 30 سال متولد شده اند چیست ؟  به حداقل نیازهای یک انسان توجه نکردیم و قوانین بسیار دست و پا گیر و تبعیض آمیزی برای اینها حاکم کردیم . مثلا :

هر عقل سلیمی بر این واقعیت اذعان دارد که هر شخصی که اجازه زندگی در جامعه را داشته باشد برای به انحراف کشیده نشدن نیاز به اجازه کار دارد و این همان مشکلی است که مهاجرین افغان  همیشه با آن مواجه بوده اند. مثلا  افغانی‌ها فقط شغل‌های مشخصی را می‌توانند بر عهده گیرند و هیچوقت از حقوق و مزایای یک کارگر ایرانی برخوردار نبوده‌ و نیستندو مزد آنها از کارگران ایرانی کمتراست . درحالی که به اذعان هر کسی که یک بار از کارگری افغانی بهره برده اینها از هموطنهای خود ما بهتر کار می کنند. به آنها یارانه تعلق نمی گیرد . آنها حق دریافت گواهینامه رانندگی را نیز ندارند .با توجه به اینکه همگان بر این امر معترفند که کارگران افغانی پرکار، کم توقع و مفید برای جامعه ایران می باشند، اما شرایط قانون کار برای مهاجرین بسیار سخت بوده است به نحوی که کمتر مهاجری به مجوز کار دسترسی پیدا کرده است.

یا مثلا همان مشکلات کودکان که ذکرش رفت . اولا محروم بودن از حق آموزش و رفتن به مدرسه؛ اگر کار طولانی و خسته کننده، وقت و توانی برای درس خواندن باقی بگذارد، این کودکان نمی توانند از مدرسه استفاده کنند. کودکانی که دارای کارت اقامت قانونی هستند، باید شهریه بپردازند که پرداخت آن برایشان دشوار است. به علاوه هزینه تهیه کتاب و لوازم التحریر را که چندان هم اندک نیست، باید به آن اضافه کرد.این کودکان نمی توانند از حمایت های آموزشی- اجتماعی سازمان های غیردولتی که شامل سوادآموزی هم می شود، استفاده کنند زیرا این سازمان ها به موجب قانون از ارائه خدمات به این کودکان منع شده اند. حتی مدارس خودگردانی را که خود افغان ها با حمایت و مشارکت سازمان های غیردولتی دایر کرده بودند و تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان افغانی را آموزش می داد، تعطیل کرده اند.

ثانیا  محروم بودن از حق هویت بسیاری از کودکان افغانی را آزار داده است . اینها در همین کشور متولد شده اند. اصلا افغانستان را ندیده اند . با فرهنگ ما رشد کرده اند . تهران و مشهد و کرمان و ... را خانه خود می دانند . تکلیف اینها چیست ؟ بعضی حتی مادرایرانی دارند اما  تابعیت مشخصی ندارند و معلوم نیست کجایی اند که این وضعیت تا 18 سالگی یعنی پایان کودکی و نوجوانی ادامه دارد. این محرومیت، تاثیرات زیانباری بر رشد روانی- اجتماعی کودکان بر جای می گذارد.

بله دوستان من ، معضل برای اینان واقعا زیاد است و جامعه ایرانی نتوانسته هنوز اینها را به عنوان یک واقعیت بپذیرد . هرچه بیشتر به این موضوع دقیق می شوم متوجه می گردم که جامعه ما هم ، کم نژاد پرست نیست ها ( در این باره یادم باشد یک بار از عکس العملهای جالبی که ملت ما نشان داد در برابر فاجعه سونامی ژاپن ، برایتان بگویم )

 

 

چگونه لارنس آرمسترانگ بشویم؟

نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد 1390 ساعت 9:52 شماره پست: 469

 

چن وقتی بود که این گوشه کنارای شهر از این ایستگاههای دوچرخه می دیدم که یه گوشه برا خودشون جا خوش کردن و رنگ و لعابی هم دارن و همچین با رنگ نارنجی و طوسی یه زیبا سازی ای انجام دادن و خوشگل موشگل اند و توشون هم همیشه پر بود از دوچرخه هایی که به در و دیوار آویزون بودن .

یادش بخیر یه موقعی دوچرخه سوار قهاری بودم من . چه مسیرهایی رو می رفتم و می اومدم .مثلا خونه ما میدون ونک بود و برای طرح کاد باید می رفتم میدون امام حسین . همه مسیر رفت و برگشت رو با دوچرخه کورسی خودم می رفتم . هرچی رفت باحال بود ، تو برگشت و سربالایی خیابون ولی عصر ، پدرم در می اومد و آی عرق می ریختم آی عرق می ریختم ! تهران هم که ماشالله همه اش سربالایی داره .یه بار حساب کرده بودم که روزی دست کم 30کیلومتر رو رکاب می زدم .همین بود دیگه که اون موقع ها 70کیلو بودم و الان شدم 90کیلو! از زین دوچرخه پایین نمی اومدم و هر جا که می شد با دوچرخه خودم می رفتم. حدودا 17-18 ساله بودم . ای بابا !

بگذریم ...

امروز رفتم و از مسئولش سوال کردم که ببینم این کانکس ها چه حکایتی اند و چه جوریاس این قضیه ؟ خب اولش باید از کارت ملی تون یه کپی بگیرین و با اصل و کپی هاش برین اونجا . یه عکس 4×3 رنگی هم از جمال بی مثالتون ، ببرین برای روی کارت عضویتتون. البته 8000تومن هم باید برای عضویت یه ساله بدین .

خب وقتی این کارها رو انجام دادین . براتون یه کارت عضویت صادر می شه که باهاش می تونین ،از هر کدوم از این ایستگاهها دوچرخه رو به امانت بگیرین حداکثر به مدت 6 ساعت . واضحه که اینها تحویل شما هستن وشما مسئول هر خسارتی به اونها خواهید بود . جالبی این طرح شهرداری به نظر من اینه که شما می تونی دوچرخه ات رو به هر ایستگاه دیگه ای هم تحویل بدی و مجبور نیستی برگردی به همون جای قبل .

در آخر هم بگم که ،  اگه یه کوچولو علاقمند شدین به دوچرخه و دوچرخه سواری ، سری هم به ( این ) وبلاگ بزنین که در نوع خودش جالبه .

 

 

سیخ و کباب

نوشته شده در چهارشنبه چهارم خرداد 1390 ساعت 8:9 شماره پست: 470

 

تا وقتی مجرد و عزبی ، روز مادر و زن که می رسه گرفتاری چندانی نداری . کلهم یه مادر داری . مادر مهربونت رو که همون صبح از خواب ناز پاشدی می بینی و ماچش می کنی و روزش رو بهش تبریک می گی و کادوش رو بهش می دی . حالا بعضیا همت می کنن و برای دوست دخترشون هم یه کادویی ترتیب می دن که معمولا اون روز عصر این کادو به دست طرف مربوطه می رسه و بعدش و ...و مراسم روز زن تموم میشه این جوری .

اما ...

وقتی که دیگه پای سفره عقد ، بله رو گفتی ، گرفتاریات برای روز زن چندین و چند برابر می شه ! دیگه همه ازت توقع رفتار و منش مهمتری رو دارن چون دیگه یه آدم متاهلی . نه تنها باید برای مادر خودت کادو بخری بلکه مادر همسرت هم بهش اضاف میشه و حتی این دایره وسیع تر میشه تا مادربزرگهای طرفین. حالا خدا نکنه که خاله ای عمه ای که بچه هاش نیستن و یا اصلا بچه نداره این وسط موجود باشه که باید برای اونها هم کادو بری بخری تا مقام شامخ زن حفظ بشه .

اما ...

باز اینها چیزی نیست تقریبا پیش اون که روز مادر می افته درست وسط هفته و تو باید برای تبریک روز مادر خب بری برسی خدمت مادرها و فیس تو فیس تبریک بگی و حالا هم وسط هفته است وتو باید بری اونجا . خونه مادرزنت یه ور شهره و خونه مادر خودت ، ور دیگه شهر و به جفتش نمی رسی شبونه . پس طبیعتا باید یکیشونون اون روز بری دستبوس و یکیشونو روز بعدش . که وای به حالت . چون اون مادری که تو روز مادر بهش سر نزدی ازتون دلگیر می شه  که اگه مادر خودت باشه که خب یه جوری از دلش در میاری و اما اگه اون که دیر بهش رسیدین مادر زنت باشه باید جواب زنت رو بتونی بدی که چجوری اخم و تخمهای اون رو باید جمع کنه واز این جور رفتارها  .

ولی ...

ما این دفعه یه روشی زدیم که بدک نبود . یه روز قبل روز مادر ، مادر خودم رو دعوت کردیم خونه خودمون و شام و تبریک و اینها و دیروز هم رفتیم خونه مادر زن و شام و تبریک اینها . نه سیخ سوخت نه کباب.

پی نوشت : ما خودمون چندان مشمول پارگرافهای اولیه نیستیم ها . گفته باشم !

 

عاقد

نوشته شده در دوشنبه نهم خرداد 1390 ساعت 14:1 شماره پست: 471

 

خب عرضم به حضور انورتون که ، نون زیرکباب و باجناق جان تا آخر این ماه یه عروسی ای می گیرن و میرن سر خونه زندگی خودشون و دوران نومزدنگشون به پایان میرسه ...

و ازاون جا که اینا تو محضر قبلا عقد کردن و سفره عقد نداشتن تصمیم گرفتن  تو این عروسی یه سفره عقدی هم بندازن و فیلمبرداری ای بکنن و د راون حین ملت هم بیان بهشون چشم روشنی هاشون رو بدن ...

و از اون جا که عقد کردن بدون حضور عاقد عملی عبث و بی حاصله ، قراره یه عاقد صوری که این جانب باشم! ،  براشون خطبه عقد رو بخونه و فیلمبردار هم فقط صدای من رو ضبط کنه و اونا بله رو بدن ...

و از اون جا که دقیقا خطبه عربیش رو بلد نبودم ،دیروز در راستای انجام این وظیفه ، تو گوگل سرچ کردم : متن خطبه عقد دائم  . فکر کنین به جای اون ، چی می اومد همش ؟ تا چندین صفحه ، گوگل فقط درباره عقد موقت اطلاعات داده بود !!

 

چند نوع چای

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم خرداد 1390 ساعت 8:41 شماره پست: 472

 

من در دوستی ، به حساب خودم میانه رو هستم . یعنی نه گوشه گیرم که با احدی رفت و آمد نکنم و نه از آنهایی هستم که تا در یک مجلس وارد می شوند جست می زنند وسط و سر صحبت را با همه باز می کنند . به وسع خودم دوستانی از قدیم برای خودم نگه داشته ام و به فراخور اوضاع بهشان سر می زنم یا آنها به من سر می زنند و آرام آرام دوستانی هم رینیو می کنم . نوشته زیر را چند روز قبل از طریق ایملیم دریافت کردم و نویسنده اش را هم نمی شناسم ولی خوب و زیبا بیان کرده :

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ایست. هول هولکی و دم دستی. این دوستی‌ها برای رفع تکلیف خوبند. اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. این چای خوردن‌ها دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود. فقط از سر اجبار می‌خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی‌کنی....

دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می‌دهد برای مهمان‌بازی ، برای تعریف کردن لطیفه‌های خنده‌دار. برای فرستادن اس ام اس‌های صد تا یک غاز. برای خاطره‌های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می‌دهند. این چای زود دم خارجی را می‌ریزی در فنجان بزرگ. می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می‌دهد که انگار در آن مرکب ریخته بودی نه چای....

.دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی. باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش  کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی.

 

 

ریشه های کودکی ما

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم خرداد 1390 ساعت 10:52 شماره پست: 473

 

یکی از خوبی های خواندن تاریخ این است که خواننده می تواند جایگاه خود و جامعه اش را به عینه ببیند و لمس کند . یعنی وقتی شما تاریخ یک سلسه مثلا 200ساله صفویان را می خوانید و بررسی می کنید ، متوجه می شوید که فی المثل این 40 سال اخیر چندان هم زیاد نیست . حال اگر بازه بیشتری را مطالعه کنید مثلا از دوره کوروش کبیر تا کنون را که بالغ بر 2500سال است ، این تفاوت بیشتر هم آشکار می گردد .

به نظر من یک ایراد ما ملت این است که به اصل و ریشه های خود اصلا توجه نمی کنیم و فرض ما بر این است که الان ما باید مثل الان فلان کشور پیشرفته باشد . در حالی که این قیاسی مع الفارق است .ببینید همان گونه که الآن تمامی روانشناسان می گویند که رفتارهای دوره بزرگسالی ما نشات گرفته از دوره خردسالی ماست ، خواندن تاریخ هم این آشنایی را به ما می دهد که بدانیم دوران خردسالی ملت ما چگونه گذشته است ؟ از چه خاکی برخواستیم و و چه اعمالی انجام دادیم و آیا فلان عمل که فی المثل از حکومت فعلی یا مردم فعلی این وطن سر می زند عجیب است یا نه ؟

در این تعطیلی دو روزه ،مطالعه کتاب شاه عباس کبیر نوشته مریم نژاد اکبری ، را به اتمام رساندم . کتاب خوبی بود . تاریخ دوره شاه عباس را در ۵۰۰سال قبل ، از منابع مختلف جمع آوری کرده و در فصلهای گوناگون مورد بررسی قرار داده بود مثل سیاست خارجی ، سیاست داخلی ، روابط شخصی ، سرداران و .....

خواندن سرنوشت سردار پیروزمند و وفاداری چون امام قلی خان یکی از درسهای تاریخ است :  او حکمران فارس از طرف شاه عباس بوده‌است و ایرانیان به فرماندهی او پرتغالی‌ها را از منطقه هرمز بیرون می‌کنند. جزایر قشم و هرمز و متعلقات آنها را بفرمان شاه عباس از پرتغالیان گرفت و از مغرب تا حدود بصره پیش رفت، چنانکه سراسر خاک فارس و کوهکیلویه و لرستان و بنادر جنوب، از بندر جاسک تا شط العرب و تمام جزیره‌های خلیج فارس در قلمرو حکومت ایران قرار گرفت و او همیشه از بیست و پنج تا سی هزار سوار زبده مجهز جنگاور در اختیار داشت و با آنکه در فارس صاحب اختیار مطلق و مانندپادشاه مستقلی حکومت می‌کرد هیچگاه سر از اطاعت شاه عباس نپیچید و همیشه برای اجرای دستورهای او آماده بود.

اما سرنوشتش را ببینید !

بعد از مرگ شاه عباس ، مورد رشک وکینه شاه صفی جانشین شاه عباس قرار گرفت که تصمیم بر حذف این مرد بزرگ گرفت . بنابراین او را با حیله ای با لشکریان خود به قزوین خواند او نیز فورا با وجود کهولت سن و ضعف مزاج با تمام وجود به تجهیز قوا پرداخت و با سه فرزند بسوی قزوین حرکت کرد.پسران او که خطر را احساس می‌کردند هر چند کوشیدند پدر را از سفر باز دارند موفق نشدند. در قزوین وقتی همه جمع شدند به دستور شاه صفی سه شبانه روزبه جشن و شادی پرداختند.امام قلی خان به علت پیری و ناتوانی از حضور در جشن عذر خواست و شاه عذر او را پذیرفت.اما پسرانش در جشن شرکت کردند.بعد از سه روز جشن و شادی شاه صفوی نا گهان از مجلس خارج شد و به اتاقی دیگر رفت ساعتی بعد چند دژخیم قوی هیکل با جماعتی داخل تالار عمومی شدند و سه فرزند امام قلی خان را سر بریدند .سرها را در سینی به حضور شاه صفی آوردند. شاه صفی دستور داد سرها را نزد امام قلی خان ببرند تا ببیند و بعد سر او را نیز جدا سازند و هر چهار سر به حضور او برگردانند .می‌گویند وقتی دژخیمان وارد محل سکونت امام قلی خان شدند او مشغول نماز بود و چون از قصد آنها آگاه شد مهلت خواست تا نماز به پایان رساند قبول کردند، امام قلی خان با متانت و بدون ذره‌ای ترس نماز را تمام کرد و آماده شد تا سرش را ببرند و چنان کردند. سرها را نزد شاه صفی بردند .بعد از آن به نائب الحکومه فارس دستور داد تمامی 52فرزند امام قلی خان را بلا درنگ بکشند تا از آن مرد بزرگ نسلی باقی نماند.

ای بابا ...

بله دوستان من خواندن تاریخ این محاسن را دارد که بدانیم و بفهمیم رفتارهای فعلی ما ریشه گرفته از گذشته ماست و باید کار کرد و کار کرد و تلاش فراوان نشان داد تا از آن دوران ها گذر کنیم .

 

 

شناگران ماهر باستانی

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم خرداد 1390 ساعت 8:2 شماره پست: 474

 

نکته ای که در پست قبلی ام بود و دلم می خواهد این جا کمی بیشتر بازش کنم این بود که رفتار نوع بشر با همنوعانش ، متمدنانه تر ، انسانی تر ، شرافتمندانه تر ، قانون مندانه تر، محبت آمیزانه تر ، و هر چی تر که بخواین شده . اگه قبول دارین این حرفمو که هیچ ،اگه ندارین که به احتمال زیاد هم ندارین و فکر می کنین مردم قدیم بهتر بودن ، به خاطر همون حس نوستالوژی ای که بشر فطرتا داره ، ازتون می خوام تاریخ این مردم قدیمی ، تاریخ اجدادتون رو ، بخونین . ببینین چجوری زندگی می کردن؟  چه جوری دشمناشون رو از بین می بردن؟ انواع شکنجه هاشون رو بررسی کنین ، دغدغه هاشون رو بفهمین ، ... و اگه همین جوری پیش بیاین ،می بینین که بشر فعلی فرضا در کشتن داره ملایم تر عمل میکنه

خب ، شکنجه‌های دوران قدیم واقعا وحشیانه بودند .در همین ایران مثلا در 500سال قبل  ، مجرمان را زنده زنده بوسیله ماموران خوردن ،انداختن مجرمان جلوی سگان آدمخوار، استفاده از جمجمه دشمنان بعنوان جام ، دریدن مجرمان در جلوی چشمان حاکم ، زنده زنده کندن پوست مجرمان و پرکندن پوست آنان با کاه ، آویزان کردن مخالفان بر دروازه های شهر ،کندن اعضای بدن مخالفین، ریختن سرب داغ در گلوی مجرمین، جوشاندن مجرمین در روغن جوشان، ریختن باروت در لباس مجرم و منفجر کردن آن ، فقط بخشی از شکنجه‌های رایج در آن دوران بودند . در اروپا هم بود ،در آسیا خاوری هم بود ، در کجا نبود؟

نمی گم الان این چیزها نیست  . شکنجه ها نیست . چرا هست  ولی باز انسانی تر داره میشه یا حداقل تظاهر میشه که این جوری نیست و موضوع از اساس تکذیب می شه . در حالی که اون موقع ها به این کارها حتی افتخار هم می شده . این خلق شکارگری بشری خب ، حالا حالا ها طول داره تا آروم بشه . یعنی بشری که نیازهای اولیه اش رفع شده یواش یواش داره میره دنبال طبقه آخر هرم مازلو . ولی نمی تونه تاریخ یک میلیون ساله شکارگری و خوی درندگی اش رو به این راحتی فراموش کنه که .

البته این یه مورده و این یه مورد دیگه که بشر هرچی متمدن تر شده بیشتر طبیعت رو نابود کرده . شاید اون موقع ها ، در ازمنه قدیم هم ، آب نمی دید و گرنه شناگر ماهری بود ! تو هفته جهانی طبیعت هستیم . به عنوان بشری که متمدنه چه کاری ازمون برای این تنها محیط زیست واقعمیون می تونیم انجام بدیم که بالکل زیر و رو نشه ؟

این موضوع پست بعدی من خواهد بود .

 

آب را گل نکنیم ...در فرودست انگار ...کفتری می خورد آب !

نوشته شده در شنبه بیست و یکم خرداد 1390 ساعت 9:51 شماره پست: 475

 

از هر سوراخ و زاویه ای که به موضوع حفاظت از منابع طبیعی نگاه کنیم باز هم بی توجهی به اون رو نمی تونم بفهم . البته نه این که اصلا نفهمم ها ! چرا یه جورایی می فهمم ولی نه چندان . امروز مثلا آخرین روز هفته طبیعته . روز آخر . دقیقا به همین آخری که میشه فکر کرد دیگه قرار نیست روزدیگه ای بیاد . ولی سال دیگه ای هم میاد و مسئولین یه سری حرفای قشنگ طبیعتانه ای ! ( لغت رو حال نمودید؟) از خودشون درمی کنند و تمام می شه این چند روزهم .

به نظر من یه طبیعت دوست ،یه آدم آینده نگره . آدمیه که فقط نوک دماغش رو نمی بینه . آدمی نیست که بگه حالا بذار امروزهم بگذره و چو فردا شود فکر فردا کنیم . اون آدمیه که می فهمه و می بینه که فی المثل این دریاچه که خشک شد ،خشک شده و رفته . لایه اوزون سوراخ شد دیگه نمیشه دوزیدش ، آبهای شور و شیرین آلوده شدند دیگه شدند ، این شیر ، این ببر، این لکلک ، این دلفین منقرض شد ، دیگه شده ، نمیشه دوباره خلقش کرد . وقتی فلان خاک آلوده به آرسینیک و فلزات سنگین شد دیگه نمیشه کاریش کرد و اون خاک از بین رفته . می فهمه که اگه نفت تو فلان خلیج نشت کنه سالهای سال طول می کشه که اون اکوسیستم به خودش برگدده .

خلاصه اینه که این بنده خدای نوعی ما ، به این فکر می کنه که 10سال بعد ،40سال بعد و 100سال بعد قراره چه بلایی سر تنها محل زندگی خودش و بچه هاش بیاد . یعنی می خوام بگم که کارهای این طبیعت دوستا اصلا لوکس و فانتزی نیست .اما یه آدمی که نابود میکنه و مثل بولدوزر میره جلو ، اینا رو اصلا بی خیاله و نهایتا تا سال دیگه اش رو فکرمی کنه. من که به نظرم اصلا فکر نمی کنه که اگه می کرد این جوری تیشه نمی زد به ریشه خودش .

خب حالا بقیه رو نمی دونم ولی فکر می کنم که هرکی برای این حفاظت باید از خودش و خونواده اش و دوستاش شروع کنه . و من به نظر خودم دست کم این کارا رو برای حفظ محیط زیست می تونم انجام بدم :

آب رو زیاد مصرف نکنم ( مثلا تو حموم زیاد شیر آب باز نمونه )که منابع آب شیرین دنیا و کشورمون محدودن / بیرون خونه زباله های خودم رو تلپی نندازم وسط خیابون و توی جوی آب / ماشینم رو سرویس کنم تا کمتر بنزین بسوزونه / لامپهای اضافه رو خاموش کنم و از کم مصرفش بهره برم / جایی که میتونم با دوچرخه برم یا پیاده / سعی کنم از بسته بندیهایی غیر نایلونی که راحت تر بازیافت می شن استفاده کنم / اگه رفتم پیک نیک ،موقع برگشتن زیرو دور و برم رو جمع و جور کنم / گلکاری کنم و درخت کاری / گاز رو به عنوان منبع گرمایشی کمتر مصرف کنم ( مثلا خونه رواین قدر تو زمستون گرم نکنم که مجبورم شم از اونطرف پنجره باز کنم!) / اگه دیدم کسی آمادگی داره ازش بخوام که اون هم این کارها رو بکنه (مخصوصا به بچه ها و نوجوونا) / وبلاگ مهار بیابان زایی محمددرویش  رو بخونم/ زباله های خشک خونه مون رو از تر جدا کنم تا بازیافت بشن... و از این دست کارها دیگه .

راستی در باره این تفکیک زباله ها یه داستانی رو یادم باشه پست بعد براتون بگم . فعلا رخصت

 

 

 

تکرار مکررات

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390 ساعت 9:27 شماره پست: 476

 

خلاصه واقعه-  در باغی در اطراف اصفهان (خمینی شهر) ، مهمانی پر شور و هیجانی با ساز و ضرب برگزار می شه ، بزن و بکوب و برقص . 12مرد ، با سلاح سرد می ریزن توی باغ و همه شوهرا رو         می بندن و به همه زنها به طور دسته جمعی تجاوز می کنن و بعد می زن به چاک .  لینک خبر کامل

یک مسئول محترمی بعد از این جنایت گفته :مقصر اصلی وقوع این جنایت ، حاضرین در مهمانی بودند .چون زنانی که در این باغ حضور داشتند از پوشش مناسبی برخوردار نبوده اند . اگر در این حادثه خانم‌ها حداقل حجاب را در این باغ رعایت کرده بودند، شاید مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گرفتند.  

اولا خدا را شاکریم که مقصرین سریعا شناسایی شدند . (حکایت سقوط هواپیما و مقصر بودن ازلی ابدی خلبان که یادتونه؟) ثانیا آخه تا کی این سیکل معیوب قراره ادامه پیدا کنه ؟ مثل آقتاب روشنه که تا وقتی حکومت به موضوع نیاز جنسی جوون اهمیتی نمیده و در پی برطرف کردنش نیست ، باز هم این قضایا رخ می ده . به وفور هم رخ می ده و خواهد داد . تازه این درصد کمی از اخباریه که از جنایات صورت گرفته در این حوزه پخش می شه و من و تو می فهمیم .

متاسفانه این پادزهری که آقایون تجویز می کنن ، تاریخ مصرف گذشته است . امروزه روز اگه زنها حجاب مورد نظر آقایون رو رعایت نکنن رخ میده ، رعایت هم کنن رخ میده . مثالها از این دست زیاده . فقط کافیه به اخبار 6ماه اخر رو تو این زمینه یه نگاه کوچیک بندازین . چندین و چند زن نجیب و محجبه و مومنه به دام این گروههای متجاوز افتاده باشن خوبه؟

من کاملا به این باورم که اگه حکومت بخواد ، که خواستن توانستن است ، می تونه جنایات این حوزه رو که آدم ربایی و قتل رو هم در بسیاری موارد در پی داره ، اقلا 90% کم کنه . فقط کافیه قبول کنه و اهمیت بده که یه جوون باید روابط جنسی هم داشته باشه .

اکهی زبونمون مو در آورد .

 

یکصد و سی و هفت

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم خرداد 1390 ساعت 7:25 شماره پست: 477

 

راستش من مدتیه به یه اعتقادی رسیدم و اون اینه که اگه تو جامعه حق ما رو ضایع می کنن ،ما هم باد به بادشون می دیم و می ذاریم بیشتر ضایع کنن . یعنی حداقل تلاش رو نمی کنیم به این بهانه که ای بابا باید یه کفش آهنی بپوشیم و بیافتیم تو این اداره ها و نهادها و آخر سر هم می گن که برو پی کارت عمو جون . از زندگی و وقتمون هم افتادیم . نه این طوری نیست تو رو به خدا؟

اما چند وقتیه که من به عینه دیدم که اگه زحمت بکشم و پشت یه انتقادی ، پیشنهادی ، شکایتی رو بگیرم تا یه حدودی به خواسته ام می رسم . براتون یه داستانی رو از زباله های بازیافتی و 137شهرداری بگم .

شیش هف ماه قبل ، زنگ زدم به اداره بازیافت شهرداری که لطفا برای حیاط ما هم سطل زباله آبی رنگ بیارین که ماهم زباله های خشکمون رو تفکیک کنیم که بالاخره بعد از چن بار تماس گرفتن ، ورداشتن آوردن . سه تا سطل زباله دردار آبی پررنگ که گذاشتمشون گوشه حیاط . به همسایه ها هم گفتم و رو برد ساختمون نوشتم که شما هم دیگه زباله های خشکتون مثل شیشه ، پلاستیک ، کاغذ ، نون خشک رو از زباله های تر مثل پوست میوه و باقیمونده مواد غذایی سوا کنین و بیارین بذارین تو این سطلا که طبق برنامه قراره هر دو روز بیان خالی کنن .

همسایه ها هم خدا رو شکر همکاری خوبی کردن و سطلای آشغال زود پر می شدن . یه چیزی رو هم من متوجه شدم که بیشتر زباله های ما انگاری که زباله های خشک بودن .

تا اینجاش خوب بود . اما گرفتاری از اونجا شروع شد که این بازیافتیا نمی اومدن سر وقت ببرن و آشغالها همین جوری رو هم تلنبار می شد و ازروی سطل  آشغاله سرریز می کرد روی موزائیکهای کف حیاط و منظره افتضاحی بود . من ناچار زنگ می زدم و آدرس می دادم که آقا جان بفرست ببرن و اون بازیافتی هم چشم چشمی می کرد و یه هفته ای این پیغام و پسغامها ادامه داشت تا آخر که من عصبانی می شدم و داد می زدم و اوقات تلخی  تا می اومدند  اینها رو بر می داشتن و می بردن .

رو این حساب هم چند بار همسایه ها با گله گذاری به من می گفتن که خب آقای رگبار ورشون دار بنداز بیرون این سطلا رو .عرضم به حضورتون زنگ زدم به به خود اداره و گله گذاری کردم و شکایت ولی باز چندان فایده ای نداشت گه دیگه خودمم از این وضع خسته شده بودم ومی خواستم بندازمشون بیرون که یهو یادم افتاد که شهرداری یه بخشی داره به اسم 137 که می شه از امور شهری شکایت کرد .

قالیباف جون واقعا دستت درد نکنه با این سرویسی که راه انداختی برادر. زنگ زدن من همان و درست شدن اوضاع همان  . الان مرتب و بی وقفه میان و و حالا این دفعه هرچن وقت یه بارهم از بازیافت زنگ می زنن و میپرسن که آقای فلانی ، اومدن زباله هاتون رو ببرن؟ 

 

 

پرتویی از قرآن – تهمت زدن

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم خرداد 1390 ساعت 7:28 شماره پست: 478

 

مدتی است که می خواهم این فصل را در این وبلاگ راه اندازی کنم . پرتویی از قرآن را . متاسفانه قرآن کتاب دینی مسلمانان فوق العاده در کشور ما مهجور افتاده . هم از طرف مخالفان و هم از طرف موافقان . تکلیف مخالفان که معلوم است . این قدر از اسلام برایشان نمایش بدی داده اند که دیگر اسم دین و مذهب و خدا و پیغمبر می آید فرار می کنند. اما موافقان هم چندان کارنامه درخشانی از این باب ندارند و از قرآن نهایتا برای رد کردن مسافر و خانه نو و سفره عقد استفاده می کنند بیشتر به عنوان یک چیز تزئینی و قرآن خوانهایشان هم بیشتر متن عربی را می خوانند بی معنی و... والسلام!

اما به باور من قرآن مجموعه ای از معارف آموختنی و شهودی است برای اجرا . یعنی نشانی ای است برای این که نشانی را بخوانیم و به محل موعود برویم . پس طبیعتا در وهله اول باید بفهمیم که دراین نشانی چه نوشته .مگر نه ؟

از این به بعد هر از گاهی مطلب جالبی را که از آیات به نظرم رسید برایتان اینجا می گذارم تا با هم بخوانیم . سعی کرده ام که ترجمه آیات فارسی سلیس و روان باشد و به یاد مرحوم طالقانی، اسم این سلسه پستها هم ، پرتویی از قرآن است .

خدا درسوره نور گفته : ای مردان و زنان با ایمان ، چرا هنگامى که تهمت را شنیدید، گمان خیر نبردید و نگفتید این دروغى بزرگ است؟ آیا تهمت زنندگان چهار شاهد براى آن آورده بودند؟ به خاطر بیاورید زمانى را که این شایعه را از زبان یکدیگر مى‏گرفتید، و با دهان خود سخنى مى‏گفتید که به آن یقین نداشتید و آن گناه را کوچک مى‏پنداشتید در حالى که نزد خدا بزرگ  بود . چرا هنگامى که آن را می شنیدید نگفتید: «این که تهمتی بزرگ است و ما نباید آن را تکرار کنیم؟خداوندا منزهى تو، این واقعا بهتان بزرگى است‏» خداوند شما را اندرز مى‏دهد که هرگز چنین کارى را تکرار نکنید اگر به او ایمان دارید .  او این نشانه ها را براى شما بیان مى‏کند چون دانا و حکیم است.

این یکی از معارف قرآنی است . از اخلاقیات آن . آقا جان ، خانم جان ، تا از حقیقتی کاملا آگاه نشده ای (چهار شاهد می تواند در عصر ما بر ادله دیگر نیز دلالت کند) درباره اش به کسی بهتان نزن ، تهمت نزن . شایعه پراکنی نکن .اگر این شایعه که دهان به دهان گردانده ای صحت نداشت و بی آبرویی کردی دیگر چگونه می شود آبروی ریخته را جمع کرد؟

آیا این امر در جامعه ما رعایت می شود؟

دو راهی

 

عروس که خواهر باران باشه و خواهر زن من  و دوماد که شوهر خواهر باران باشه و باجناق من ، دوتایی گیر کردن که عروسیشون رو چه جوری بگیرن که تا حد امکان نه سیخ بسوزه نه کباب ؟

اینا قراره عروسی رو توی یه باغی بیرون شهر بگیرن که ملت دعوت شده (همون مدعو دیگه ؟) بتونن یه سری ترانه مجاز و غیر مجاز بشنون و دست افشانی ای کنن و حرکاتی موزون ایضا انجام بدن تا هم دلشون وا بشه و هم دل عروس و دوماد و همه خوشحال باشن که رفتن عروسی نه مطب دندونسازی که بشینن رو صندلی و دست به چونه بگیرن که کی این شام کوفتی رو میارن تا بخوریم و بریم خونه مون!

حالا حکایت این سیخ و کباب اینه که 10% از قوم و خویشا از این تیپایی هستن که دوست دارن یه جا که می رن نه اونا نامحرم رو ببینن و نه نامحرم اونا رو  و نسبتشون هم با عروس داماد جوریه که نمی تونن ندید بگیرنشون .

خلاصه این بندگان خدا الان تو یکی دو روز مونده به عروسی ،سخت ذهنشون درگیره و نمی دونن چی کار کنن که نه به اون 90% بد بگذره و نه به این 10% بر بخوره ؟!

 هول هولی

 

این هم تموم شد و رفت . زندگی همینه دیگه . برای یه چیزی می دویی و می دویی که بهش برسی . بعد که رسیدی و یه کمی تو اون لحظه سیر کردی تموم می شه و به خودت میگی اِ همین بود؟!

این هم حکایت عروسی ای بود که کمابیش تو جریانش بودین . خواهر زنم و شوهرش .یعنی از آشنایی خواهرباران با شوهر آینده اش تا عروسیشون با هم دیگه ، یک سال و نیم طول کشید ولی کل مجلس عروسیشون که توش حضور داشتن یک ساعت و نیم هم نشد !

فاصله باغی که قرار بود مجلس عروسی باشه تا مرز تهران حدود25کیلومتر بود ، در قلعه حسن خان، که اگه توی یه ماشین می نشستی و ترافیک معمولی تهران هم بود ، به طور میانگین 1.5ساعت تو راه باید می بودی که برای اکثریت مهمونا همین وضع بود . آرایشگاه عروس خیابون جردن بود ، باغی که می خواستن توش عکس بگیرن میدون پونک و آتلیه ، فلکه صادقیه . داماد قرار بود ساعت 2بره دنبال عروس و بعد از عکاسی و غیره ، پاشن بیان باغ .عروس داماد قرار بود که به مراسم عقد کنون هم داشته باشن که به عاقدی بنده انجام بشه .ساعت عروسی و عقد رو هم از 6 تا 12شب تعیین کرده بودن .

آقایی ، خانمی که شما باشین ، ساعت 7شد اینا نیومدن ، 7.5 شد نیومدن ، 8شد اینا نیومدن . مهمونای نزدیک که شامل اقوام درجه یک می شدن همه رسیده بودن و مهمونای دورتر هم تقریبا همه اومده بودن . 8.5 شد اینا نیومده بودن . 9شد نیومده بودن و بالاخره 9.15 بود که رسیدن !

خب تا دوری بزنن و حال و احوال با مهمونا کنن و بشینن و عقدی خونده بشه ( من که از بس دیر شده بود ناچار سر و ته خطبه عقد رو هم آوردم ) و اقوام هدایایی بدن ، شد 10شب . از 10تا 11.15 هم مجلس عروسی و بزن و برقصی ( با حضور همون 10درصدی ها ایضا! ) برگزار شد و بعد شام دادند و خداحافظ .

حالا داماد چندین میلیون خرج کرده باشه و چقدر وقت و انرژی برای این مهمونی برگزار کرده باشه ، برای فقط یه ساعت و نیم خوبه؟!

 

 چرا هنوز شریعتی؟

 

انتهای سالهای نوجوانی و ابتدای جوانی ( حدود 18سالگی ) شدیدا دلبسته دکتر علی شریعتی بودم . شدید و بی مجامله ازافکارش حمایت می کردم و مخالف بودم با هرچیز که دکتر شریعتی مخالف بود .

زمان شاه ، پیش ازانقلاب ، بچه خردسالی بودم . در تهران مستاجر خانواده شریف مزینانی ای بودیم که از اقوام به نسبت دور دکتر شریعتی محسوب می شدند .گاهی به رسم دید و بازدید ، دکتر علی شریعتی به دیدار این صاحبخانه ها که در طبقه بالای ما ( من ، پدرومادرم که تازه در ابتدای زندگی مشترکشان بودند ) زندگی می کردند  می آمد و می رفت . گرچه من خردسال از آن دیدارها چیزمشخصی به یاد ندارم ،ولی بعدها از گفته های مادر ، متوجه محبت و صمیمیت دکتر علی شریعتی با این فامیل دورش شده بودم و خواه ناخواه محبتی در دل من افتاده بود .

این جدیت عقیده من راجع به نظرات دکتر ادامه دار بود و هر گفتاری از او را چون آیه قرآن خدشه ناپذیر و عوض نشدنی می پنداشتم تا روزی رسید که با سروش دباغ ( فرزند دکتر عبدالکریم سروش ) در کلاسی همدرس شدم و از طریق او به سلسله جلسات دکتر سروش راه یافتم که مبحثی دامنه دار و عمیق را پیگیری می کرد تحت عنوان اصناف دینداری ( که توضیح در این باب خود جای جداگانه ای می طلبد ) و در آن جلسات ، اندک اندک چشم و گوشم به آرا دیگری نیز روشن گشت و چنان شد که بعد از چند ماه ، بتی را که ساخته بودم را به دست خود می شکستم .

امروز ۲۹خرداد ، سالگرد ۴3مین عروج علی شریعتی بزرگ بود .با خود فکر میکردم که دکتر شریعتی هم انسانی بود چون بقیه . عقایدش دچار تحویل و تحول می شد ،در طی این سالیان تدریس و سخنرانی و روشنگری  . نه تنها او، بلکه هیچ انسانی ( تاکید دارم مجددا هیچ انسانی ) را نباید صاحب تمام سخنان و آراء ازلی ابدی و خدشه ناپذیر دانست . او فرزند زمانه خویشتن بود چنانکه ما نیز باید چنین باشیم .

اما چنان چه دکتر سروش در یکی از همان جلسات گفته بود ، دکتر شریعتی یک روشنفکر درد آشنا بود و یک روشنفکر را از روی پاسخهایی که داده است فقط نمی سنجند . بلکه یک روشنفکر  کار مهمتری هم انجام می دهد و آن  درانداختن پرسشهایی بنیادی است که تا کنون کسی به آن پرسشها فکر نکرده .

مَثَل ما مِثل این پرسشی بود که ایزاک نیوتون داشت که چرا سیب از روی درخت به روی زمین می افتد ؟ پرسش که درنوع وزمانه خودش یگانه بود و همین پرسش بود که به کشف قانون جاذبه زمین انجامید که اگر دکتر شریعتی فقط همین نیایش (خدایا ،عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار!) را هم به جا گذاشته بود نامش جاودانه میشد چه برسد به آن که ... 

 

 پیوست : حتما پیشنهاد می کنم مقاله خوب کیست این شریعتی؟ را از وبلاگ کوه فلسفه بخوانید .