کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

داریم می ریم تو سال نویی دیگه


تو این چن روز هرچی خواسم مطلبی بنویسم نشد و سرم حسابی شلوغ پلوغ بود . دوسای خوب و همراه من ، این آخرین پست من برای سال نود و سه ست . چار پنج روز دیگه این سالَم ، هرچی خوب ، هرچی بد ، تموم میشه و میوفتیم تو سال نود و چار و سیصدو شصت و پنج روز پیش رو و این که چه جوری بخوایم ازش بهره ببریم .


برای تموم رفقا و دوسّای عزیز گرامی، آرزوی تعطیلاتی شاد و حسابی می کنم و این که کل این چارده پونزده روز اول رو خوش بگذرونین و نذارین غم و غصه های الکی کامتون رو تلخ کنه .


پیشاپیش سال نو به همه شما مبارک ، دمب شمام سه چارک !



 

آخرای سال


رسیدیم به هفته آخر سال . چه زود و چه سریع . چشم به هم گذاشتم رسیدم به این آخراش . یادش بخیر که همون اوایل سال ، بازی هفت سین های شما رو رونمایی کردیم و عین برق و باد گذشت.


امسال برای من مجموعا سال بدی نبود . گرچه گرفتاری های مالی و شغلی کما فی السابق بود و بعضی اوقات بیشتر هم شده بود مخصوصا با خیمه ای که دولت و شهرداری زده اند که تا می تونن و خرج و مخارجشون رو از ما به زور بگیرن ، اما دو تا اتفاق خوب برای من افتاد که در جریانش هستین . یکی قبولی من در ارشد محیط زیست بود و دیگری راه افتادن مراحل چاپ رمانم .


ورود من به دانشگاه و رشته مدیریت محیط زیست ،نقطه اولی برای من بود که فعالیتهای عملی خودم رو توی دو تا ان جی او  جدی تر بگیرم . یکی گروه دیده بان کوهستان و دیگری گروه پاما (پایشگران محیط زیست ایران)، و ذر ضمن مطالبی در پورتال سازمان حفاظت محیط زیست بنویسم با دوستی هم صحبت کردم و اگه درست شه از سال دیگه برای یکی از روزنامه ها هم مطلب بنویسم .


داستان دیگه ای رو هم در دست نوشتن دارم که کلیاتش رو انجام دادم و مونده این که وقت بذارم و بشینم به نوشتن . سبک و سیاقش با رمانم فرق می کنه . موضوع رمان من یه داستان بلند عاشقانه در حدود 600صفحه است ولی این داستان ، کوتاه تر و اپیزود اپیزوده و حالتی طنز گونه داره .


این روزای آخر کمی سرم شلوغتر از معموله گرچه کلاسها رو پیچوندم و هفته آخر رو نخواهم رفت ولی کارم همیشه شلو.غتر از قبل میشه ، بیشتر هم حساب کتاب های قبله که باید به سرانجام برسه . اما می خوام این یکی دو روز آخر رو چند تا پستی رو سال 93نوشته بودم و به نظرم بد نبودند رو دوباره براتون بیارم .


فعلا رخصت .


فوتبال بین قاره ای !


کی این خانوم خوشگله رو می شناسه؟



  قبل از این که ادامه مطلب رو بخونین ، حدس بزنین :


ادامه مطلب ...

بچه ها . . . نقطه سر خط !

 

بعد از اون دو پست آخر که یکیش این بود که چرا کتابخوان ها آدمهای بهتری هستند و دومیش هم درباره مراحل چاپ رمانم بود ، یه پست سوم هم درباره خوندن و کتاب و این چیزا بذارم که تریلوژیمون تکمیل شه .


قبل از این که من برم فوق لیسانس بخونم، تصورم این بود که باید توی این مقطع تحصیلی خیلی تحقیق و پژوهش کرد و وقت زیادی گذاشت ، باید کتاب ها و مقاله های زیادی بخونیم و در کنفرانس های زیادی شرکت کنیم ، کلاس هامون پروژه محوره و استاد فقط نقش راهنمایی داره و دانشجوها کاملا فعال و مشتاق هستند و . . . جالبه بهتون بگم که همه اش کاملا درست از آب در اومد .


اما فقط روی کاغذ !


یک ترم رو پشت سر گذاشتم و بدون اغراق بگم از بین مثلا 40دانشجو ،فقط من و یکی دوتا دیگه ( که اونام احتمالا مثل من خُل هستند ) هستیم که واقعا دوست داریم چیز یاد بگیریم و از استادها منابع درسی می خوایم و باهاشون سر کلاس گفتگو می کنیم ، بقیه دوستان همکلاسی ، فقط میان سر کلاسها که اومده باشن ، یه جورایی نمره ای بگیرن و آخر سر مدرک فوق لیسانس رو بذارن کف دستشون . درس نمی خونن ، از کتاب فراری اند ، به استاد اصرار می کنند که بهشون یه جزوه فسقلی بده که بتونن بخونن! حتی آخرهای ترم اصرار می کنن که استاد یه تعداد سوال نمونه بده و از بین اونها 10تاشون رو توی امتحان بده! و جالب این که اساتید هم ، با این رویه همکاری می کنن و میان سر کلاس، عین دوره دبستان جزوه میگن و بچه ها می نویسن !


اون وقت یه درسی که باید براش اقلا 1000صفحه کتاب از چند منبع خونده باشی میشه یه درس 30صفحه ای ! و همه از همچین استادایی راضی اند و پدر بیامرزی بهشون میدن و نمره ای کم یا زیاد می گیرن و ده برو که رفتی برای درس بعدی و ترم بعدی .

توی همین ترم جدید استاده اومده سرکلاس پرسیده بچه ها کیا موافقن کتاب معرفی کنم؟ هیشکی دست بلند نکرده و کیا موافقن جزوه بدم؟ همه با هیاهو دست بلند می کنن و استاد هم همراهی می کنه با همین وضعیت خنده دار و خودشون رو وفق دادن با همین فقر علمی و عملی و عملا براشون اصلا مهم نیست . حتی توی چندتا درس من به زور از استاده منبع گرفتم وگرنه که می گفت جزوه من آخرین متد دنیاست و بعد کاشف به عمل اومد که همین جزوه رو داره چندسال به همه دیکته می گه !


ای بابا !

می گن احمد شاملو جایی نوشته : اگر خواستی چیزی را پنهان کنی، لای یک کتاب بگذار . این ملت کتاب نمی خوانند !


این که دانشگاه تحصیلات تکمیلی این مملکته وضعیتش اینه ، وای به حال بقیه اقشار این مُلک . می گن سرانه مطالعه کتاب در ایران شبانه روزی فقط 2 دقیقه است. البته در این محاسبه کتاب های درسی در نظر گرفته نشده اند. اگر زمان درس خواندن این کتاب ها را هم به این رقم اضافه کنیم، سرانه مطالعه هر ایرانی می شود نهایتا ، خونه پرش 6 دقیقه.

این در حالی است که سرانه مطالعه آمریکایی ها 20 دقیقه، انگلیسی ها 55 دقیقه و ژاپنی ها 90 دقیقه است.


می دونین ، کشور ما گرفتاری و علل عقب افتادگی کم نداره و تقریبا همه به خیلیهاش واقفیم. اما یکی از بزرگترین و مهلک ترین علت های واموندگی ما ملت ، بی سوادی عمومی و فراگیر ، از درس خونده و درس نخونده جامعه 80میلیونی ماست .


متاسفانه ، شوربختانه، بدبختانه، دریغا، نگونبختانه و سوگمندانه .

 

داستان استارت خورد !


شنبه ای دیگر آغاز شد و کلا دوهفته دیگه به آخر سال باقی مونده . براتون آخر سال خوبی رو آرزومندم . دوستی برام نوشته بود که جشن نوروز برای این هست که سالی رو که به موفقیت تموم کردیم جشن بگیرین نه برای سالی که هنوز نیومده و نمی دونیم توش قراره چی کار بکنیم ! به نوعی این حرف می تونه درست باشه .واقعا کاش زندگی همه ما این جوری باشه که عقربه های ساعت تحویل سال نو که به آخرش نزدیک میشن با خودمون بگیم که واقعا سال خوبی رو پشت سر گذاشتم . سالی که توش کلی زحمت کشیدم و به نتایجی هم رسیدم و براش یه جشن بگیریم و آماده شیم برای سال بعدی .


خب حالا یه خبری بدم به شما دوستای گرامی و همراهان همیشگی ام !

دوستای قدیمی خاطرشون هست که رمانی نوشته ام که برای چاپش اقدام کرده بودم و دلم می خواست یه ناشر کاردرست اون رو برام چاپ کنه ، نه این که خودم چاپ کنم یا یه ناشر درب داغون این کار رو انجام بده . خوشبختانه چندماه قبل ناشر معروف و قدیمی ای که کتابهای زیاد و پر تیراژی از جمله بامداد خمار در پرونده کاریش هست، از رمان من خوشش اومد و با من قراردادی برای چاپش بست و رمان رو توی نوبت ویراستاری قرار داد . توی هفته گذشته رفتم دفترشون و بهم گفتند که ویراستاریش رو شروع کرده اند و احتمالا اردیبهشت سال 94، متن حروفچینی شده اش رو برای بازبینی نهایی به دستم می رسونند . متن نهایی که حاضر شد باید بفرستنش وزارت ارشاد برای اخذ مجوز که زمانش رو نمی دونم چقدره ؟ و بعد که ارشاد، رمان رو تایید کرد کارهای چاپ و توزیعش شروع می شه .


فکر کنم اگه مشکل خاصی این وسط بروز نکنه بالاخره تو سال 94 رمان من چاپ می شه . هورا !!