کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

مهر 1388

نوچه آقام شعبون

نوشته شده در چهارشنبه یکم مهر 1388 ساعت 17:2 شماره پست: 217

 

 

      بالاخره بعد از چن ماه تونستیم یه وقتی جور کنیم بریم این "پستچی سه بار درنمی زند" رو ویزیت کنیم . راستیاتش اول به ما گفته بودن که این یه فیلم ترسناکه ما هم رو همین نیت پاشدیم رفتیم که یه کمی بترسیم و از ترس خودمون لذت ببریم ( مازوخیسم ..مازوخیسم که می گن همینه ها ) بنیامین رو به یه صندوق امانت سپردیم و دست خانوم همسر رو گرفتیم و نشستیم رو صندلیهای سینما فرهنگ سانس ده و نیم شبش . یه بارونی هم به همراهی آسمون قرنبه می اومد و کلا فضا آماده بود برای ترسیدن  و جیغ کشیدن و دل ریختن پایین هلپی .

یه کمی از داستان رو می خوام بگم هر کی ندیده می خواد بعدا بره ببینه نترسه چون چیزیش رو تعریف نمی کنم  . همون اول بسم الله فروتن با یه ریخت اجق وجق و موهای ببعی مانند ، باران کوثری رو که ریختش از این اجق و جق تر بود ، خرنه کش کنون می کشه توی خونه درندشت وسط یه باغ . فروتن با بابای این باران کوثری خرده حسابی داشته و میخواسه ازش انتقام بگیره . این رو داشته باشین یهمو مای تماشاچی یه کلاه مخملی به نوم ابرام غیرت با یه ضعیفه شهر نویی می بینیم طبقه بالای همین خونه که اینا چپیدن توش . این امیر جعفریه نقششو بازی می کرد و ظاهرا نوچه شعبون بی مخ بودو از ترس پاسبون جماعت قایم شده بود . طبقه سیم هم یه شازه قجری که علی نصیریان رفته بود تو جلدش که یه ریز به رضا شاه فحش می داد و می خواست اگه بشه فلنگو ببنده و بره فرنگ و از اون جا علیه رضا قلدر قیام کنه با یه بی بی متروکه و یه صیغه ترگل ورگل زندگی می کرد . فک نکنین که این قدام بی مرامیم که داستان رو لوبدیم که !

ولی این فیلم یه دیالوگای خیلی باحالی داشت که دیدم حیفه نرین ببینین  مخصوصا بین ابرام غیرت و مهوش ( همون زن شهر نویی) . خب البته ترس اون جوری که نداشت که کلی بترسی و این ترسه باهات بمونه و بیایی بیرون . اما خوب چرا یه جاهایی یه تکونایی بهت می داد . مثلا یکیش همون صحنه که باران کوثری تو ماشین حبسه و اون دوتا زن از دوتا زمان یه جورایی دهشتناک بهش نزدیک می شن .

خلاصه این که بد فیلمی نیست . دست این آقا فتحی هم درد نکنه با این فیلم ساختنش . این بود نقد ما بر این سینما توگراف !!

 

 

 

و این گونه نصفه دیگه آغاز شد

نوشته شده در پنجشنبه دوم مهر 1388 ساعت 12:50 شماره پست: 218

 

   

      وقتی یه وقتا می گم امسال با همه سالا ، یه توفیرایی می کنه ، بعضیه واسه ما چشم ابرومیان که نگو نگو این حرفا رو . راستیاتش ما ازهمون اول امسال به خانوم همسر گفته بودم که به نظر من این امسال سالیه سوای همه سالای دیگه . این که چه جوری به ما الهام شده بود رو نمی دونم . ولی قبول ندارین که امسال با بقیه سالای ماضی ،  توفیرای همچین مهمی داشت ؟ این اتفاقایی که از خرداد به این طرف تو جامعه افتاد به کنار ، که خودش به قاعده چن تا سال کبیسه تغیرای اساسی ظرفیت داشتن که راستش نه ما می خواییم و نه می تونیم در باره اونا اختلاط کنیم !

ولی جدا از اونا ، امسال از جهت آب و هوای خیلی سال عجیبی بود . اون سرمای اوایل بهار رو که خاطرتون هست ؟ داشت خرداد می شد ولی هنوز خلق الله با پلیور برای خودشون تردد می کردن . بعدشم که این گرد و غباره برای اولین بار پاتخت رو مزین کرد به قدوم خودش که از تالابهای خشک شده بین النهرین بلند شده بود .

حالام که پاییز قبل از این که ما منتظر قدومش باشیم سرزده اومده . اون موقع ها که مدرسه ای بودم پاییز رو درست روز اول مهر بو می کردم  . اما الان چی ؟ بالای دو هفته است که پاییز اومده یه جورایی پیشواز اومده دیگه . خب البته بنا بر رسم دیرین وبلاگ بنده هم بنا به تغییر فصل تغییر نام خانوادگی داد ! به رگبارهای تند پاییزی .

خب نصف سال هم همین جوری گذشت . ایشالا که نصفه دیگه اش خیلی باحال باشه و پر باشه از خبرای داغ و عالی برای همه ملت  !

 

 

 

کپ می زنیم ...آی کپ می زنیم !

نوشته شده در شنبه چهارم مهر 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 219

 

عارضم خدمت سروران خودم که ، مملکت ما خوب مملکتیه داداش . هرکیم می گه نیست خودش می دونه و خدای خودش . باید اون دنیا روی پل صراط یه  لنگه پا وایسته و جواب پس بده . از ما گفتن بود .     بیت : من آن چه شرط بلاغ است با تو می گویم ... تو خواه پند گیر ، خواه ملال .

ماها هر کاری بخوایم می کنیم . هر چیزی بخوایم می سازیم . هر رمانی رو بی اجازه نویسنده اش ور می داریم ترجمه می کنیم . هر مقاله علمی خارجی رو پس و پیش کرده به نام خودمون چاپ می کنیم . هر فیلم سینمایی اکران هالیوود رو به راحتی رو مبل خونه مون می بینیم . هر موسیقی جدیدی رو رایگان دانلود می کنیم  . هرنرم افزاری رو قفل می شکونیم . مدرک از دانشگاههای آکسفورد و کمبریج رو می کنیم و نابغه ریاضی قرن می شویم . آی این کار می کنیم اون کار می کنیم و همین جوری راحت راحت مشت محکمی بر دهان این آمریکای فلان فلان شده  می کوبیم و خلاص .

در عالم سینمای ملی خودمون هم همچین هنرمندیهایی هست ها . نگین اونا عقب افتادن . من این جا دونمونه که یکی نمونه خیلی مشهور و دیگری یک نمونه خیلی تازه ای هست رو براتون رونمایی می کنم .

فیلم عالی و خنده دار و بترکون مارمولک رو یادتون هست آقا کمال تبریزی عنایت کرده و ساخته بودند ؟  برداشت خیلی نزدیکی از فیلم We're No Angels ( ما فرشته نیستیم ) با بازی شون پن و رابرت دونیرو هست . اون جا این دوتا زندانی هستن که از زندان فرار می کنن به یه شهر مرزی کانادا که از کشور خارج شن و خودشونو به شکل کشیش در میارن و مجبور می شن اونجا کارهای خوب انجام بدن و عاقبت یکیشون هم به هیبت کشیش در میاد و کلا آدم خوبی میشه . اگه مارمولک رو دیدین که دیدین آیا این داستان عین همون داستان نیست ؟ سال ساخت این فیلم سال 69 شمسی بود  .

فیلم جدید الان همین فیلم دو خواهر با بازی ستارگان کهکشانی سینمای ایران نیکی کریمی ،محمدرضا گلزار ، الناز شاکر دوست است که این یکی که اصلا دقیقا کپی نعل له نعل فیلم Two Much با بازی آنتونی باندراس و ساخته سال 1375 شمسیه . که اصلا اینو دیدین انگاری که اونو دیدن . اونجام آنتونی باندراس اولش تابلو می فروشه و بعد از یه خواهر بعد از اون اولی خوشش میاد و  برو تا آخر .  جالب ابن جاس که حتی گریم گلزار هم مثل همون آنتونی  باندراس درست شده با همون موهای بلند و عینک روشنفکرانه ماب .

خب حالا که دیدین این دو جناب ورداشتن ایده یکی دیگه رو خیلی راحت به اسم خودشون تو ایران زدن به نام خودشون . آیا هیچ جایی ، ارگانی سازمانی ، چه داخلی چه خارجی میاد خاطر اینا رو مشوش کنه ؟ نه اصلا و ابدا . زبونتو گاز بگیر.  مملکت گل و بلبل یعنی همین . همین بالیود ذلیل شده که سالی هزارو پونصد تا فیلم رقص و آوازی که توی هزار تاش آمیتا باچان بازی میکنه می ده بیرون دیگه نمی تونن به راحتی فیلم سینمایی از رو دست هالیوود کپی پیست کنن . همین چن وقت پیش سراین کپی کاری یه رقم سنگینی جریمه شون کردن .

پس سروران خودم ، وقتی یه عده  می گن هیچ جا مثل ایران نمیشه پول در آورد مال همیناس دیگه .شما فقط بیاد سوراخ مربوطه رو پیدا کنی .

 

 

کوروش بخواب و ... دیگه هم پا نشو ببم جان !

نوشته شده در یکشنبه پنجم مهر 1388 ساعت 12:19 شماره پست: 220

 

نمی دونم که شنیدین یا نه ...اما آموزش پرورش جمهوری اسلامی تمایل دارد تا نام پادشاهان ایرانی را از کتابهای تاریخی مدارس حذف کند .( اصل خبر )

 

 

خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا ....اما یکیش خوشگل من نمیشه !

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 10:50 شماره پست: 221

 

الله جمیل و یحب الجمال ( خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد ) امام علی (ع)

یادم میاد که چندی قبل ژاپنی ها تحقیقی انجام داده بودند در باره سه نفر از هنرپیشه های سینمای خود که ببیند مردم جهان کدام را زیباتر می بینند؟ جالب این جا بود که در هرمنطقه ای یکی از آنها بیشترمورد توجه واقع شده بود و اتفاق نظر روی یک نفر وجود نداشت . فی المثل در اروپا آن دختری که باریک اندام تر بود و در آفریقا آن دختری که استخوان بندی درشت تری داشت به نظر زیباتر آمده بودند .

درایران هم سلیقه زیبایی متفاوت است با جاهای دیگر و در ضمن زیبایی همیشه این گونه شناخته نمی شده که امروزه هست . اوایل سال فرصتی پیش اومد که به اتفاق خانوم همسر و بنیامین به کاخ گلستان برویم و سری هم به عکاسخانه سلطنتی بزنیم . سوگلی های ناصرالدین شاه که اجداد ما و شما محسوب می شدند با مقیاسهای فعلی زنانی بدهیبت و زشت تلقی می شدند . حتی بعدتر هم در ادبیات عامیانه خوانده می شد که زن باید خوشگل باشه ...زن باید خوشگل باشه سفید و کمی چاق .که یعنی چاقی جزئی از خوشگلی به حساب می آمده  .

دوتن از زنان حرم ناصری

آهسته آهسته معیارهای زیبایی نزد ماهم عوض شده به طوری که بعضی دخترها از فرط لاغری اجباری که به خود می دهند دچار انواع بیماری ها می شوند . من برای این که یک سلیقه عمومی از زیبایی شناسی مردان ایرانی به دست بیاورم از اطرافیانم به طور تصادفی درباره ۲ زن زیبایی که می شناسند سوال کردم . تعداد سوال شونده ها ۱۰ مرد بین 20 تا 40سال بودند . به نظر آنها این زنان زیباترین زنان هنرپیشه مشهور ایران هستند ( البته این لیست بدون ترتیب است )  

نیکی کریمی

الناز شاکردوست

لاله اسکندری

نیوشا ضیغمی

گلشیفته فراهانی

الهام حمیدی

البته حتما هستند کسانی که زیباتر هم به نظر بیایند ولی همان طور که در ابتدا گفتم این امر کاملا سلیقه ای است .

 

 

 

 

یک میلیارد

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 13:26 شماره پست: 222

 

 

توی یک پیاده روی خلوت ، توی هوای دم دمای پاییز داری قدم می زنی و سرت رو انداختی پایین . پاهات سنگین و سربی هستند . توی افکار مختلفی می تونی باشی که اکثرش افکار منفی و ناامیدوارانه است . هنوز نتونستی دانشگاه قبول شی . یا دانشگاه می ری و نمی تونی اون جور که می خوای خرج کنی . یا فارغ التحصیل شدی و جویای کار هستی . یا سر کاری رفتی که برات جالب نیست و حقوقش در حد کرایه رفت و آمدت هست و از این جور فکرای نافرم و بی حال کننده .

یهو تو اون خلوتی چشمت می خوره به یک  کیف سامسونتی که گوشه ای افتاده و کسی هم بالا سرش نیست . تو طبیعتا نگاهی به دور بر می اندازی که پرنده هم پر نمی زنه  . حالا دو کار می کنی یا این که رد می شی به قدم زدنت ادامه می دی یا اینکه  کیف رو بر میداری بینی توش چیه و مال کیه ؟ کیف رو برمی داری تکیه به دیوار می دی و درش رو آروم باز می کنی . یهو چشات برق می زنن .همین طور بسته های پنج هزارتومانی و تراول و ارز که اون تو خیلی ام پی تری وار ، روهم خوابیدن . سریع در کیف رو می بندی و نگاهی به دوروبر می کنی .میایی  تو خیابون و دربست می گیری تا زود تر برسی خونه . دلهره هم داری که نکنه کسی تعقیبت کرده باشه . دوتا کوچه اون طرفتر از خونه پیاده میشی و دور رو برت رو می پایی تا کسی تعقیبت نکرده باشه .

بالاخره به خونه میرسی و پولها رو می شماری چشمت  سیاهی میره . نزدیک به یک میلیارد دتومان پول جلوت روی زمینه .. حساب می کنی که اگه من سر کارم حتی ماهی پونصد هزار تومان هم بگیرم یک قرن طول می کشه تا این یک میلیارد جمع بشه و اگه حقوقت یک میلیون تومن هم بشه 50سال طول میکشه .در کیف رومی بندی و تکیه می دی به دیوار . کارت شناسایی صاحب کیف هم اون جاس . از قیافه اش خوشت نمیاد ولی معلومه که  یک میلیارد براش پولی نیست اگه هم باشه چندان تاثیری تو زندگیش نمی ذاره ولی  خانواده ات و زندگیتون از این رو به اون رو میشه . م یتونی یه خونه خوب یه ماشین عالی بخری . می تونی یه کار خوب راه بندازی .

یه سری پوشه پیدا می کنی و  توش کاغذایی که نشون میده این بابا صاحب چنتا پاساژ و ساختمونه . دیگه خیالت راحت میشه که طرف اصلا به این پول نیاز نداره . این پول پول یدونه از این مغازه هاست یا یدونه از این آپارتمانها . با خودت میگی من که ندزدیمش از شیرمادر حلال تره بهم . من فقط پیداش کردم

اگه این آدم تو بودی ، پول رو به صاحبش پس می دادی؟

 

در تعقیب موش

نوشته شده در پنجشنبه نهم مهر 1388 ساعت 12:38 شماره پست: 223

 

       دیروز بالاخره تصمیم گرفتم از این موس عهد بوقم دست بردارم و برم یه دونه دیگه بخرم. یه خلقی که من دارم از یه چیزی این قده کارمیکشم که از ریخت و قیافه می افته ولی بازم دلم نمیاد عوضش کنم یا نوشو بخرم . مثلا یکی از بگومگوهای من و خانوم همسر اینه که چرا این کفشی که پامه رو نمی رم عوض کنم یه نوشو بخرم ومنم بهش می گم که بابا جون مگه پاره شده ؟ مگه خراب شده آخه ؟ که باید برم یه نوشو بخرم ؟ اونم مثلا میگه که نه ولی من از دیدن قیافه تکراری اینا خسته شدم . حالا تصور کنین یه همچین آدمی بره دست از سر موس نمی دونم چن سالش ، برداره و تصمیم بگیره بره یه موس دیگه بخره .کلی باید سور داد بابا !

البته یواشکی بهتون بگم که این موس بازنشسته ما از این موسای غلطکی بود که هر چن وقت یه بار ریپ می زد و قاطی می کرد چون خس و خاشاک بود که می رفت لای این غلطکاش و اون وقت بود که نشونه روی مانیتور به جای مشرق میرفت مغرب به جای مغرب می رفت شمال از شمال غربی . از بس هم که بازش کرده بودم و غلطکاش رو تیمار کرده بودم خسته شده بودم. دیدم دیگه وقتشه از تکنولوژی یه بهره ای هم ما ببریم . رو همین حساب پاشدم رفتم بازار رضای چهارراه ولیعصر . واقعا کامپیوتر طوریه که همش چیزای جدید میاد . انواع موسها خودنمایی می کردند ولی خب من دنبال چیز خیلی گرونی نبودم.  دیدم اون موس ما راستی راستی عتیقه شده که اصلا دیگه غلطکیا از رده خارج شده بودند . و همه یا نوری شده بودن یا مدرن ترش که لیزریه .

بالاخره یکی رو از تو یکی از قفسه ها انتخاب کردیم به هفت هزارو پونصد تومن . یعنی چن تا بود که از فروشنده پرسیدم کدوم بهتره که یکی رونشون داد گفت :«این بهتره من خودمم تو خونه اینو بردم و ازش راضیم ». خب ماهم پولو دادیم . یه دکمه قرمزی کنارش بود نشون همون فروشنده دادم :«آقا این چیه؟ »حالا همین فروشنده خالی بند که قبلا گفته بود من خودم اینو دارم با تعجب نگاهی کرد و نفهمید چیه و رو کرد به بکسی دیگه : «بهروز این قرمزه برای چیشه؟» بهروزهم زیر زبونی گفت :«به جای دبل کلیکه .»

مونده بدم از این فروشنده خالی بند . تو که گفتی من خودم از این دارم ؟!! آقا جان نکنین این کارا رو . یه لقمه نون می خوای بخوری دیگه . تازه وقتی آوردم و وصلش کردم متوجه شد که این غلطکی بالای موس که صفحه رو بالا پایین می بره خرابه !

 

 

 

حافظه فیل

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 12:15 شماره پست: 224

 

        

در راستای افزایش بهره وری حافظه ، این جانب یک عدد فکرافزار G-5  ابیتاع نمودم به بهای هشت هزارو پونصد تومان  وجه رایج مملکتی . . تبلیغات فراوانی در پیرامون این ابزار به گوش و چشم بنده خورده بود و باعث شد که بخواهیم ماهم با استفاده از جادوی این فکرافزار حافظه ای قوی تر از امروز داشته باشیم . باشد که حافظه کوتاه مدت ما تبدیل به حافظه بلند مدت ابدی گردد . الهی آمین

پانوشت : البته هنوز جعبه اش رو باز نکردم ها . به نظرتون تا همین حد افاقه می کنه ؟ یا حتما باید بازش هم بکنم؟!

 

 

 

زمین کهن سال ما

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم مهر 1388 ساعت 13:1 شماره پست: 225

 

آدمی مثل من و شما به دنیا میاد ... بزرگ می شه ... یه سال ....دوسال ... ده سال ... بیست سال ... چهل سال ..شصت یا هفتاد سال عمر می کنه . تواین مدت تو این سالیان طولانی راه می افته ...به حرف می افته ...مدرسه می ره ...دوست دختر می گیره یا عاشق یه پسری میشه ...ازدواج می کنه ...می ره سر کار... بچه دار می شه و بچه هاش بزرگ می شن ...نوه دار می شه ...پیر می شه و بالاخره غزل خداحافظی رو می خونه و از دنیا می ره و یا می کننش تو خاک یا می سوزوننش و تموم می شه می ره پی کارش.

اینا به نظر خیلی طولانی میان دیگه مگه نه؟ مخصوصا برای تویی که تو اوایل زندگیت هستی به نظر خیلی میاد . الان بیست ساله ای یا 30ساله ؟ با خودت می گی : «اووووه ....چقدددددر طولانی ! چه زندگی طولانیی » . واقعا این جوریه این قدر طولانیه ؟ حالا یه سوال ازت بپرسم ؟ تو این زندگی ما که فکر کن شصت هفتاد سال هم طول می کشه ،اگه یه پشه ای در یک ثانیه بیاد و از جلوت رد شه چقدر برات مهمه ؟ هان ؟ هیچ چی دیگه مگه نه ؟

یکی دو قسمت از برنامه مستندی رو که بی بی سی ( یا همون به قول جناب آقای حداد عادل ، بهایی برودکست سنتر!) پخش می کرد و درباره کره زمین بود و عوامل تغییر دهنده اون از ابتدا تا کنون ، می دیدم به این فکر افتادم که واقعا اندازه مای انسان تواین کره خاکی چقدره؟ عمر زمین شیش ،هفت میلیارد ساله . عمر انسال شصت ، هفتاد سال . یعنی این که عمر زمین صدمیلیون برابر از عمر ما بیشتره . برای دونستن فاصله ابعادی این دوتا فرض کنین ازتهران تا مشهد که هزار کیلومتره ، شما بخواین از تهران برید مشهد و فقط چقدر حرکت می تونین بکنین به سمتش ؟ زود بهتون می گم . فقط یک سانتیمتر !! خنده داره یه کم . یا مثلا اگه عمر زمین 60سال بود ما دقیقا تو ثانیه آخر حضوری به هم رسوندیم و د برو که رفتیم .

حالا غرض از این چرتکه اندازی ها چی بود ؟  می خوام بگم که این همه نسل ما ، نسل بشر ،جون می کنه ...زور می زنه ...حق و ناحق می کنه ...آدم می کشه ...طبیعت رو آلوده می کنه ...حق هم نوع خودش رو می خوره ...فکرکرده که چه جایگاهی حداقل تو این کره خاکی داره ؟ داچ من شوما یه ثانیه از این کره رو تشکیل می دی . بهترنیست که یه کمی کمتر جوش بزنی و حرص مال دنیا رو بخوری؟

 

 

 

هندوانه قرمز

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 226

 

 

یه رقم گرفتاری که آدمایی مثل من دارن اینه که فکرمیکنن نخ تسبیحن و باید همه دونه های تسبیح رو که حالا شما فرض کنین رفقا هستن یه جورایی دور هم جمع کنن .تا اینجاش همچین بدک نیست و وقتی رفقا میان و دور هم جمع میشن همه می گن : «به به رگبار جان دستت درد نکنه ..مگه تو باشی که ما رو دور هم جمع آوری کنی و گرنه ما که هممون سفیل و سرگردون بودیم .» و از این جور هندونه های فرد اعلا و به شرط چاقو که ملت می ذارن زیر بغلت . تو هم خوب تو اونموقع حال می کنی که برای امر خیر پیش قدم شدی .

ولی وقتی یه مدت زیادی متد و روال این می شه که همیشه باید تو زنگ بزنی و هماهنگیا رو انجام بدی یه جورایی احساس حماقت می کنی و به خودت می گی یعنی که چی که فقط من به اینا زنگ می زنم ؟ یه بار شد اینا خودشون پیش قدم بشن؟ به فکر تو هم باشن؟ اون وقته که دچار بحران هویت و شخصیت و از این جور اداهای روشنفکرانه می شی و یهو به خودت می گی . اصلا دیگه به هیچ کدومشون زنگ نمی زنم تا ببینم چی میشه و سعی می کنی که اصلا و ابدا دیگه محل این جماعت نذاری و جالب این می شه که تو اون مدتی که تو زنگ نمی زنی و سراغی نمی گیری . باز هم هیچ کدوم از اون رفقا بهت زنگی نمی زنن و حالی نمی پرسن . دیدن و اومدن که تو سرشون بخوره .

بدبختی باز اینه که دوباره طاقت نمیاری و تا به هر کدومشون زنگ می زنی که تقی نقی حسن حسین پایه این فلان جا بریم یا بیسار کار رو بکنیم همشون عین عاشقی که به معشوق می خواد برسه نیششون تا بناگوش باز میشه و شیرجه میارن سمتت که ای ول داش رگبار مگه تو باشی که مارو دور هم جمع کنی !

حالا این حکایت دیروز ماست که زنگ زدیم به دوسه تا از رفقا که بابا پاشین بریم شب یه استخری تنی به آب بزنیم مردیم از بس روزمرگی کردیم و فقط رفتیم سرکار و برگشتیم خونه ، که همشون همچین ذوق از خودشون در کردن که انگار اونا این پیشنهاد رو داده بودن .

تو این حکایت من یکی که موندم انگشت به دهن !

 

 

24

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مهر 1388 ساعت 14:40 شماره پست: 227

 

 

دیدین این معتاد جماعت رو؟  که چه جوری هرجا می رن بمیرن بمونن ، جنسشون رو یادشون نمی ره با خودشون ببرن که مبادا اون جا نئشگی قبلی از کلشون بپره و بمونن تو خماری و تن دردهای بعدیش؟ آقا ماهم شدیم عین اون بندگان خدا .البته هرچن وقت یه بار نوع جنسمون داره عوض میشه و الان جنسمون شده سریال 24 . دیشب رفته بودیم خونه ابوی گرامی و بعد که همه رفتن تو تختخواباشون ما تازه دی وی دی روانداختیم تو دستگاه و سیزن 4 رو شروع کردیم به تماشا .

خب برای اونایی که ندیدن یه توضیح فسقل بدم که : داستانی رو درباره یه سازمان دولتی ضد تروریستی تو آمریکا روایت می کنه که فوق العاده پرکشش وهیجانه که اگه پا بده و آدم خوابش نبره و مجبور نباشه فرداش بره سر کار می تونه ساعتها ببینه و خسته نشه . ویژگی اش هم اینه که کل هر فصل در 24 قسمت است که با زمانهای واقعی مثلا  داستان از 8صبح شروع میشه و تا 8صبح فردا تموم می شه .

 چن وقت پیشا شنیدم که صداوسیمای اینا می خواد فراراز زندان Prison Break  رو پخش کنه دستش درد نکنه خیر از دنیا و آخرت ببینه ولی عمرا اگه بذارن که 24 هم پخش بشه یه وقت فکر نکنین که مثلا مسائل بالای هیجده رو داره پخش می کنه نه .  تو این 4 فصلی که دیدیم که فصلاش هم هر کدوم داستانی مجزا دارن ، دو دفعه اش این تروریستای لعنتی ! مسلمونای بنیاد گرا بودن . جالبه دقیقا همون توجیحاتی رو برای عملیات تروریستی می کنن که ماها هم قبول داریم مثل این که آمریکا الان تو همه دنیا دخالت داره می کنه ، دنیا رو به آتش کشیده ،زندگی ها رو به هم زده . پس ماهای تروریست حق داریم که به هر روشی با دولت آمریکا مقابله به مثل کنیم و اگه تو این بساطا مردم عادی و بی گناه هم تلف شدن خیالی نیست . جنگ حق است علیه باطل . یهو یاد این شعاره تو دوران جنگ افتادم : حق بر باطل پیروز است ...صدام یزید نابود است   

پانوشت : راستی شهره آغداشلو که چند روز قبل جایزه امی ( همون اسکار تلویزیونی ) رو گرفت هم تو این سریال بازی می کنه تو نقش یکی از همون تروریستای خاور میانه ای . 

 

 

سحر خیزی

نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم مهر 1388 ساعت 12:0 شماره پست: 228

 

 

گاهی اوقات با خودم می گم این بزرگان طریقت و ادب بد حرفهایی هم نزده اند و درواقع واقعا خوب حرف هایی زده اند . حالا اونی که فقط برای تنوع گوش بدهد و سری روشنفکرانه تکان بدهد و جیک ثانیه بعد فراموش کند دنیا و فیه مافیه را خودش مشعول ضمه این بزرگان اکثرا پشمینه پوش است  .

یکیش این بوده که سحرخیز باش تا کامروا باشی که بیخودی نمی گفته اند این بندگان خدا . تا همین دیشب ، مدتهای خیلی مدیدی بود که دیگه زود تر از دوازده و نیم تا یک  نصفه شب نمی رفتم بخوابم و سرمون مشغول بود به خیلی چیزها . خب تصور کنین بیدار شدن همچین آدمی تو صبح زود می تونه چه تراژدی دردناکی بشه !

ولی دیشب برای اولین بار دراین مدت ، وقتی رسیدم خونه از بس خسته وبی حال بودم شام رو خورده و نخورده و با بنیامین بازی کرده و نکرده ،  افتادم تو تخت واون موقع ساعت ده ونیم شب بود . امروز صبح همچین شارژ و فرش از خواب پاشدم که بیا و ببین .

 

 

آتیش زدم به مالم ...آتیش زدم اساسی !

نوشته شده در شنبه هجدهم مهر 1388 ساعت 6:36 شماره پست: 229

 

        

ما یکی تو زندگیمون همه رقمه تخفیف دیده بودیم الا تخفیف ۹۸درصدی این فروشگاه که کیف و کفش و لباس زنونه میده دست خلق الله . یعنی طرف این چیزا رو از تو جوب هم پیدا کرده باشه براش صرف می کنه با دو درصد سود بفروشه ؟!!

یا شایدم قبلا مثلا کفشه رو خریده بود بیست هزار تومن بعد می فروخت یه ملیون تومن که تازه یر به یر شده !!

پانوشت : قابل توجه خریداران محترمه نوعا البته ! این فروشگاه تو بلوار مرزداران پاساژ پردیسان می باشد .

 

 

التماس در خیابان

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم مهر 1388 ساعت 6:49 شماره پست: 230

 

 

    گاهی اوقات که حال داشته باشم یه مسیر رو تاکسی سوار نمی شم و نیم ساعتی پیاده روی می کنم که بستگی به هوای اون روز داره . یعنی اگه هوا گرم نباشه و ملایم باشه بیشتر این پیاده روی  فاز می ده سر  صبحیه . حالا امروز هم از اون روزا بود که پیاده رفتم .

توی یکی از این خیابونهای  فرعی یه دختر ایستاده بود منتظر چیزی که حتما تاکسی بود یا وسیله نقلیه ای چیزی . یه دیویست و شیش مشکی یه متری جلوتر از دختره ایستاده بود و راننده اش که یه جوون خوش تیپ و خوش قد و بالای بیست و پنج شیش ساله  بود تقریبا به التماس از دختره می خواست که بذاره اقلا تا سر خیابون برسونتش . دختره رو نگاه کردم ببینم چه شکلیه که این پسر این جوری افتاده به ذلیل بودن . دختره همچین بدک نبود یعنی خوش پوش و مرتب بود . بیشتر از خوشگلی ، جذابیت داشت و وقار .

حالا یه دفه همین دختر برگشت و بلند گفت : «مگه زبون نمی فهمی ؟گفتم هرگز » و همچین چشاشو میخ کرد تو صورت پسره که بدبخت دیگه از تک و تا افتاد و همین جوری فقط زل زد به دختره و تکیه داد به ماشینش . قیافه دخترو دوست داشتم می تونستین ببینین . شعف و شادی رو از تو چشماش می شد کاملا حس کرد . لبخند عمیقی هم زده بود . هنوز چند لحظه نگذشته بود که یه پرایدیه رسید و اون طرف دویست و شیشیه وایستاد .دختر هم بدو بدو ازجلوی پسر خرامید و رفت روی صندلی جلوی پراید پیش راننده نشست و باهاش خوش و بش کرد . از راننده جز مذکربودنش چیز دیگه ای ندیدم و گاز دادند و رفتند .

و پسر تا چشم کار می کرد به مسیر پراید فقط نگاه می کرد .

 

 

 

داستان ماکارونی

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 231

 

 

همین جوری که تو لینکدونی گوگل ریدریم تلو می خوردم که ببینم دوستای وبلاگی ام چیا نوشتن و چه کارایی کردن ، نگام موند رو این نوشته وبلاگ خوشبختی که درباره پختن ماکارونی نهال بود برای اولین بار و منو ورداشت برد به سالهای قبل وقتی که منم برای اولین بار تو عمرم می خواستم ماکارونی بپزم  و اون موقعی بود که بعد از سالها زندگی با عزت و خوردن دست پخت مامان جان و ایراد گرفتن ها و غر زدنهای گاه به گاه که چرا مثلا این شوره ؟ چرا بی نمکه ؟ چرا فلان چیز رو نمی پزی ؟ یا این که این چیه که پختی ؟ من دوست ندارم و از این ننر بازی ها . حالا فکر کنین یه همچین آدمی رفته تو یه روستای دور افتاده و مجبوره جهت جلوگیری از گرسنگی حاد و زبونم لال رفتن به دنیای باقی ، خودش برای خودش غذا بپزه و باید تموم اون غرغرها  رو سر خودش بزنه نهایتا .

البته وقتی من اونجا رفتم اولین چیزی که به عنوان دست گرمی درست می کردم فقط تن ماهی بود یا چن رقم کنسرو دیگه که با مهارت ویژه ای درشون رو باز می کردم و می ریختمشون توی قابلمه ای کاسه ای چیزی و می ذاشتم رو شعله تا خودشون گرم شن . گاهی ناپرهیزی می کردم و تخم مرغی هم نیمرو می کردم .

چن روزی که گذشت یواش یواش با خودمون  گفتیم برنج هم بپزیم بد نیستا و خورد خورد دستمون اومد که چقدر آب بریزیم و چقدر روغن و چقدر نمک و یه کمی وارد شدیم . این که دارم می گم ما برای اینه که تو اون ده من با یه دوست دیگه یه جا افتاده بودیم و طبیعتا یه اتاق زندگی می کردیم و بدبختی هم این بود که اون هم مثل من سررشته ای از آشپزی نداشت .

یه ماهی از استقلال ما از آشپزخانه مامان جان گذشته بود که دوتایی تصمیم گرفتیم در یک اقدام انقلابی دیگه در مستقل شدن تنوعی بدیم و امروز ماکارونی برای خودمون بپزیم . منتها مثل همه چیز که فوت کوزه گری دارند این هم داشت .

ما برداشتیم ماکارونی رو توی قابلمه ریختیم و آب و نمک و روغنی هم اضافه کردیم و گذاشتیم کمی قل قل بزنه .بعد برداشتم و ریختیم توی آبکش تا آبش برود و بعد دوباره لایه لایه چیدیم توی قابلمه و روی هر لایه مایه ماکارونی را دادیم . اشتباه این جا شروع شد که به جای این که همون موقع دم کنی را سر قابلمه بذاریم تا دم بکشه دوباره یه هوا روش آب ریختیم و بعد دم کنی را جاسازی کردیم !! در واقع عین همون کته برنج که می ذاشتیم .

فکر کنم که دیگه راحت باشه فهمیدن این که چیزی که از توی قابلمه در آخر کار بیرون اومد شباهتی به هیچ کدوم از غذاهای شناخته شده توی کتابهای آشپزی نداشت . یه خمیرچسبناک زرد بود که به هرجا که پرتش می کردی قشنگ تا چن ساعت می چسبید !!!

 

 

 

او مای گاد

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مهر 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 232

 

 

یه چیزی که هست اینه که فیلما و سریالای هر کشوری یه جورایی آینه فرهنگ اون کشور می تونه باشه . حالا صددرصدم که نشون نده و اعوجاح داشته باشه ه ، ولی بالاخره یه چیزایی رو از توشون می شه رصد کرد . فی المثل یه چیزی درباره روابط دختر پسرا یا  زن و مردا در فیلمها و سریالهای آمریکایی می بینم که برام هضمش یه کمی ثقیله . یعنی نه این که این ور آب از این جور قرتی بازیا خیلی نداریم دچار تعجب میشم . مثلا  پیش اومد کرده که تو این فیلما  یه زن و مرد باهم زندگی می کنن بدون این که ازدواج کرده باشن ( نه اینش برام ثقیل نیست که چطور بدون ازدواج دارن زندگی می کنن که ) باهم همخونه هستن خرج زندگیشون رو مشترک می دن . با هم می رن تو رختخواب  و دستی به سر و گوش هم می کشن و بیب بیب و ...یه وقت می بینی دارن چند سال هم با هم زندگی می کنن

اون وقت اگه مثلا آقاهه تو یه روزی یه انگشتری در بیاره بخواد بکنه تو انگشت زنه ، زنه همچین خوشحال میشه که بیا ببین و با شعف فراوون می گه:« او مای گاد !تو داری از من درخواست ازدواج می کنی ؟!» ( اینه که ثقیله داچ من )

خب این یعنی چی ؟

این یه مورد .

مورد بعدی این که مثلا یه جفت دختر پسر با هم خیلی دوستن و ایضا همه جا با هم می رن و کمپ و پارتی و از جمله تو رختخواب و بیب ببیب و اینا و ... وقتی یکیشون در میاد به اون یکی می گه : «آی لاو یو » انگار یه چیز خیلی مهمی رو گفته و کلی باعث شور و شعف اون طرف میشه .

در حالی که اولین چیزیه که این ور آب بین دختر پسرا بعد یه معاشرت خفیفی گفته می شه اینه که مثلا «سولماز جون دوستت دارم یا رضا عاشقتم » که همون اول بسم الله و قبل از مراسم ... به عنوان مقدمه گفته میشه که بتونن بقیه مراحل رو با آرامش و قلبی مطمئن طی کنن !

 پا نوشت بی ربط ولی مربوط !( چه شد!) : الان که ساعت دو و نیم بعد از ظهره یه زلزله خفیفی تهران رو ویبره ای کردو فعلا خبری ازش نیست دیگه .

 

غصه نخورین ... اصلا و ابدا

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 10:55 شماره پست: 233

 

 

ماها کلهم اجمعین از بی پول و پولدار و ارباب و رعیت  سوار یه کشتی هستیم  که خوشبختانه سوراخ سوراخه و آب همین جور با سرعت داره میاد تو این کشتی و عن قریب می ره ته دریا و خوشبختانه همه هم زدیم خودمونو به اون راه که کو سوراخ ؟  

حالا اون پولداره تو جای خوب کشتی ، تو فرست کلاس گرفته نشسته و ظاهرا از استخر و جکوزی و دانسینگ و اتاقهای فول امکاناتش لذت می بره .

اون بی پوله  هم تو جای معمولی کشتی ، نون خشکشو سق می زنه .

ولی جفتشون محکوم به فنا هستن .

این زلزله دیروز بازم به من یادآوری کرد که هممون تو چه وضع وخیمی زندگی می کنیم و دولت چقدر براش این وضعیت وخیم واقعا مهمه . 

اولین سال (1)

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم مهر 1388 ساعت 14:16 شماره پست: 234

 

خب ا زخدا که پنهون نیست از شمام پنهون نباشه ای اخوان و اخواتین شریف ، که این پایگاه وبلاگی بنده یک سال رو پر کرد و حالا می ره تو سال دویوم و واسه خودش کسی می شه اگه خدا بخواد .

وقتی برای اولین بار کیبرد به دست گرفتم برای نوشتن مطلب و گذاشتن تو وبلاگ وفضای سایبر اصلا نمی دونستم چی باید بنویسم و چه جوری ؟ که قبلش اصلا وبلاگ خون به اون معنا که الان هستم نیستم . خب وب نورد چرا گاهی بودم . که اونم بیشتر حول و حوش اطلاعات تخصصی کار خودم و ایضا خبرهای مختلفی بود که می شد از تو اینترنت رویت کرد .

حالا که به مطالب نوشته شده ام کلی نگاه می کنم که دویست و خرده ای پست رو شامل می شه  می بینم که یه وقتا خیلی جدی نوشتم ، یه وقتا خیلی شوخ و شنگ ، یه وقتا مطالب به درد بخور ، یه وقتا مطالب بی خود ، یه وقتا خونوادگی ، یه وقتا سیاسی ، یه وقتا محیط زیستی ، یه وقتا اقتصادی .

یه جورایی آش شله قلمکاری شده که از هرچمنی گلی چیدیم و آوردیم . یه وقتا فکر می کردم وبلاگم یه موضوع مشخص داشته باشه بهتره . مثلا فقط درباره هنر هفتم بنویسم ، فقط درباره اقتصاد بنویسم ، وبلاگم  فقط خانوادگی باشه از بنیامین و خانوم همسر بنویسم ،  فقط برم تو سیاست ، هم و غمم فقط باشه حفظ محیط زیست ، ... چمیدونم ولی اکثر اوقات نشده و هر دفه یه چیز جالبی به نظرم رسیده که نشده و . این شده که الان هست . معجونی شده دیگه که نشون دهنده یه جورایی دغدغه های من هم هست .

خب این وبلاگ طبیعتا نمی تونست بدون Sun  . سور هم باشه . چه سورهای فامیلی و دوستانه که بعضی از دوستا و فامیلهایی که منو میشناسن این جا رو ممکنه بخونن و چه سورهای وسیعتر اجتماعی که خود دانی وافتد . ولی با این حال کمترین حد رو سعی کردم قائل بشم .

این پست و پست بعدی و پست بعدترش به همین سالگرد اختصاص داره ( چه حالی می دیم ما به خودمون . یه نوشابه اجازه بدین واز کنم !) یه عده تون وقت می ذارین و رو بعضی مطالب نظراتی  میذارین که بی اغراق بگم  شارژر من بودین و همیشه سعی کردم جواب کامنتاتونو بدم (که می خوام مفصلا تو پست بعدی ازتون یاد کنم ) ولی خب یه عده خیلی بیشتری هم هستین که زحمت اومدن رو می کشین و می خونین و چیزی نمی نویسین . حالا اگه بشه از هر دو گروه می خوام که اگه بتونن یه زحمتی بکشن و کلیت وبلاگ و کلیت نویسنده رو یه نقدی بکنن . بتونم یه جوری فید بک بگیرم و بتونم تو پست پس فردا جوابتون رو بدم .

پانوشت : تو پست فردا از چن تا وبلاگی که لینکشون کردم و دوستشون دارم مفصل تر صحبت خواهم کرد . فعلا زت زیاد !

 

اولین سال (2)

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388 ساعت 17:31 شماره پست: 235

 

تو این تریلوژی ( داستانی که سه قسمت داره رو می گن تریلوژی)  تو اپیزود دوم هستیم و من قراره از ده وبلاگ اسم ببرم که تو این یه ساله می خوندمشون و لذت می بردم ( البته حتما تعداشون بیشتر هست ولی برای جلوگیری از اطاله کلام رو همین 10 تا خودم رو محدود کردم )  

دوستای قدیمی تر :

مرجان ( از قلب کویر )  : 34ساله است و متاهل و مادر یک پسر . تحصیل کرده هند و ساکن کانادا . نوشته هایش سلیس و روون و طولانی و دارای طنزی پنهان اند  . اطلاعاتش درباره مهاجرت و زندگی در کانادا خیلی کامل و همه جانبه است . یه جورایی آدم اینترنشنالیه و دید بازی داره . قابلیت بسیار زیبا نویسی رو هم داره .اینو تو خاطرات هندوستانش ثابت کرده . یه وقتایی هم بدش نمیاد بزنه تو پر اونایی که پا رو دمش گذاشتن  . روابط بسیار خوبی با خواننده هاش داره و به همشون جواب می ده و گاهی بهشون سر می زنه .

شیوا ( روزمرگیهای شیوا )   : 37 ساله و متاهل و ساکن گیلانه . مادر یک پسره . نوشته هاش دوست داشتنی و پر احساس هستند و آدم رو درگیر می کنند . مدت زیادی بود که یه داستانی رو که می خواست بنویسه جای نوشته های خودش می گذاشت تو بلاگ . تو تصویر کردن روابط مادر و فرزندی استاده . زیاد مقید نیست که به خواننده جواب بده ولی گاهی به خوانند ه اش سری می زنه .

مهروش ( ساروی کیجا )  : چند ساله اش رو دقیق نمی دونم شاید 32 . مادر یک دختر . تو توصیف وقایع عالیه .قلمش قویه و گاهی احساساتش رقیق . زود خشم و عصبی مزاج هم هست .  یه وقتا منو یاد فاطمه رجبی می اندازه !!  یه وقتا قاطی می کنه و هر چی بتونه بار خواننده ها می کنه . الان ساکن ترکیه است . قدیم تر به خواننده ها جواب نمی داد ولی الان چرا . البته با جوابای کوبنده بیشتر حال می کنه .

کمال ( خاطرات ویژه ) : 25ساله و ساکن حوالی اصفهان . یه مجموعه طنز واقعی از دوران خدمتش در نیروی وزرا . با کلی خاطره از پس پرده . نمی دونم اتفاقاتی که تعریف می کنه واقعا این قدر بامزه ان ؟ یا فقط اون می تونه  این جوری بامزه بنویسه ؟ آدم صاف و صادقیه . تو دوره خدمتش خیلیها رو گرفته ولی مامور و معذور . به بعضیا جواب می ده به بعضیا نه .

خانوم لنگدراز  : 27ساله و  دانشجوی معماری . گویا قبلا چند وقتی تو کانادا زندگی می کرده ولی الان ساکن تهرانه . قلم طنز خودمونی فوق العاد ه خندونی داره . می تونه ساده ترین اتفاقات رو جوری تعریف کنه که بی اختیار بخندین . بانک واژگان بامزه ای هم داره .از بعد از یه جریانی ! یه کمی جدی تر شده البته مخصوصا از وقتی که یه آب خنکی بهش دادند ! اصلا جواب هیچ کدوم از کامنت ها رو نمی ده .( بعدا نوشت : ایشون ۲۴ سالشه )

دوستای جدیدتر:

خانوم زیگزاگ ( خاطران آقای زیپ و خانوم زیگزاگ ) : 21ساله . ساکن تهران . و دانشجوی کتابداری .  این وبلاگ رو به اتفاق دوستش آقای زیپ می نویسه که بیشتر مطالبش مال زیگزاگه و کمترش مال زیپ . حوصله خوبی تو توصیف اتفاقات پیش اومده داره . وبلاگش همیشه به روزه و همیشه به موضوعات سعی می کنه از جنبه خوبش نگاه کنه . 

آقای گلابی ( یادداشتهای یک گلابی دیوانه )  : بیست و نه ساله و ساکن تهران . مجرده . البته یه مادام گلابیی هست که نمیدونم چه نسبتی باهاش داره . طنز سنگینی داره . یه جور طنز روزنامه ای . همون جور وزین . یه ساله که وبلاگ داره و خیلی حرفه ای این کاررو می کنه . جوری می نویسه که دست کم 200 نفر برای هر موضوعش پیام می ذارن . آدم باهوش و دقیقی است . ( بعدا نوشت : ایشون هم ۲۳ساله می باشد )

نیلوفر ( دانشگاه با طعم باران )  : بیست و یه ساله و دانشجوی پزشکی . قلمش خیلی نرم و روون و دوست داشتنیه . احساس گرم و صمیمی به آدم دست   میده وقتی اون مطلب رو می خونه

آقای استوایی ( روزنوشتهای یک دانشجو در سرزمین استوایی)  : بیست و نه ساله و ساکن مالزی . دانشجوی دکترای مدیریت . با این که نثرش یه کم ثقیله ولی موضوعاتش نو و تازه ان .

گلی ( روزمرگیهای گلی ) : زیر سی سال باید باشه . خیلی با حوصله اتفاقات رو توضیح میده . آدم با احساس و فعالی به نظر میاد . از عکسای خوبی مرتبط با مطالبش در وبلاگش استفاده می کنه

پانوشت : تو پست بعدی از آخرین پستهای سه گانه اگه بتونم جواب نقدا رو بدم و تشکر کنم از کامنت گذارهای خوب .

 

 

اولین سال (3)

نوشته شده در پنجشنبه سی ام مهر 1388 ساعت 10:28 شماره پست: 236

 

این آخرین قسمت رو اختصاص باید بدم به برو بچس خوبی که وقت می ذاشتن و پای هر پستی رو مزین می کردن به نظراتشون .

رنگینک که همیشه منتظرش بودم که یه چیزی من بگم یه موردی هم اون اضافه کنه به علاوه دوقلوش ارکیده که یه بار هم منو به یه قرار وبلاگی دعوت کردن که نتونستم برم . پسرخوانده که حدت و غلظتش همیشه مثال زدنی بوده و لطفش به من بسیار . گلی که گاهی برای هر پستی که می نوشتم جوابی می داد به اندازه همون پست ،مخصوصا یادم نرفته که موردی رو که درباره دعوای بچه ها نوشته بودم رو . مرجان که هر کامنتش کلی پر محتوا و صمیمانه بوده ( مورد شرف شمس یکیش بود مثلا ) . زیگ زاگ همیشه با دقت خونده و نظری تکمیلی برام نوشته . آنتیگونه که تو وبلاگ خودش کم می نوشت ولی نظرات جامعی تو وبلاگ من می ذاره . مسی همیشه با اون دادا گفتناش ، هاD با نظرات کوتاه و جامع  و مانعش ، هادی هم که همیشه بود ، کمال که قدیم ها بیشتر می اومد ، فافا که همیشه هست و یه بار نباشه جای خالیش حس میشه . مهناز هم همینطور . آوامین هم ، سودابه و من هم که از راه دور نوشته های منو تعریف می کنن ، علی هم ،آرین هم همین طور . یادی هم بکنم از شاباجی عزیز که چندین ماهه که خبری ازش ندارم و بازهم هستند دوستای خوبی که حضور ذهن ندارم الان .

اما در باره خود وبلاگ و نظرایی که گرفتم کلیتش این بوده که :

-نه تنها مطالبت و دوست دارم چونکه تنوع داره و قشنگ مطالب و بیان میکنی! بلکه خوندن وبلاگت بهم این احساس و میده که انگار انقدر ها هم از دوستام دور نشدم! --- -یکی از نکات مثبت وبلاگت همینه که تقریبا همه چی توش پیدا میشه یعنی میتونه خواننده ها با سلیقه های متفاوت رو جذب کنه . یکی دیگه ام همین جواب دادن به کامنت هاس! خود من از وب نوییسایی که با خواننده هاشون ارتباط برقرار نمیکنن زیاد خوشم نمیاد ----- به نظر من اینکه وبلاگت از هر چمنی گلی داره اصلن بد نیست. چون این حس باعث میشه یه نوع احساس راحتی داشته باشی با وبلاگت. یعنی خودت رو مقید به چیزی احساس نکنی که خیلی زود دلت رو بزنه و فاتحه ی وبلاگت بیاد این تنوع همیشه لازمه که اگه لازم نبود ما میشدیم تک بعدی. اگه فقط تک بعدی بنویسی خیلی از خواننده هات خسته میشن... خودت هم ایضن خیلی زودتر از خواننده هات خسته میشی! دغدغه ی اقتصادی و حفظ محیط زیست زمانی قشنگ و ملموسه که آدم حس کنه یکی مثل خودش داره این حرفا رو میزنه. یه بار بگی... بین بقیه ی حرفات! نه اینکه بشینی هر روز این موضوع رو تکرار کنی که ماها تو رو با یکی از اعضای سازمان حفظ محیط زیست اشتباه بگیریم و حس کنیم از ما نیستی و دغدغه هات مثل ما نیست! ----- اگر فقط یه موضوع خاص رو دنبال می‌کردید، به نظر من، اونوقت وبلاگ‌ ماهیت وبلاگ بودنش رو از دست می‌داد.- اگر تک بعدی باشه ممکنه تا یه مدت مطلب زیادی برای نوشتن باشه ولی بعد از یه مدت حرفی برای گفتن نمی‌مونه و فاصله‌ی آپ کردن طولانی میشه و خواننده هم از این وقفه و هم از یکنواختی خسته میشه و وبلاگ سوت و کور میشه .وبلاگتون خیلی خوبه . چون حرف‌هایی مطرح میشه که از دید یه آقای متأهل و درگیر مسائل مختلف تو جامعه تجربیات بعضاً خوبی رو به آدم میده .

ولی خب انتقاد هم داشتیم که یکی گفته بود چرا اسم وبلاگ متناسب با فصل تغییر می کنه ؟ باید بگم اسمش عوض نمیشه که بلکه لقبشه که عوض می شه . مثل لباسه که تو زمستون لباس زمستونی می پوشیم تو تابستون هم لباس تابستونی !!! انتقاد بعدی این بود که توقع هست که من هم به وبلاگ اون دوستی که وقت می ذاره و نظر گذاشته برم و من هم نظر بذارم . اول این که من همه وبلاگهایی رو که تو لیستم هستن می خونم یعنی روزی حداقل نیم ساعت تا 45 دقیقه رو این موضوع وقت می ذارم . و همیشه نظر هم می ذاشتم . ولی مدتیه که کارام زیادتر شده و وقت کمتری دارم برای همین نظر منو نمی بینین ولی با این وجود هم اگه موضوع خاص چالش برانگیزی باشه حتما نوشتم . ولی خب بازم چشم . یه نقد دیگه هم شده که باید اصول اخلاقی رو رعایت کنم که راسش فکر کنم اشتباهی برای من نوشتن . چون اخلاق من همیشه خوب بوده و تومدرسه بهم 20می دادن ولی جدا از شوخی ازت می خوام که مصداقی بگی که کجا اصول اخلاقی رو رعایت نکردم تا خودم هم متوجه بشم . چون واقعا معتقدم که اخلاق رکن رکین زندگی فردی واجتماعی ماست .

اینم از این دیگه . از شنبه ایشالله می ریم تو آبان و سال دوم وبلاگ نویسی بنده شروع می شه . مثل هر تولدی که برای آدم گرفته میشه من هم آرزو می کنم که سال دومم بهتر و پر بارتر از سال اول برای این وبلاگ باشه و تعداد خواننده های دائمش برسه به اون بالا بالاها!!

فعلا زت زیاد