کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

آبان 1388

گردو خاک کردن

نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 237

 

خدمت سرورای خودم عرض کونم که : ما از وقتی پامونو تو این وبلاگستون گذاشتیم ، کلی چش و گوشمون واز شد و دانا شدیم . یکی از چیزایی که خوب فهمیدیم اینه که این مکان که عبارت باشه از وبلاگ باید یه جورایی حرمت داشته باشه . ینی این که نباس توش یه چیزایی رو که تو دنیای واقعی یه بابایی هستن ولی  رو نیستن ، ما بیایم و رونمایی کنیم .

خیلی یا دارن این جاها با آی دی های مستعار میان جلو . مثلا یکی دختر خوشبخته ، اون یکی پسر بدبخت ! یکی گیلاسه یکی گلابی ، یکی رگباره یکی ابر ، یکی شده صحرا اون یکی می گه دیونه است . خب یارو که مرض نداشته خودشو ناشناس کنه خواسته یه جایی داشته باشه حرفای دل تنگیشو بیاره وبه همه بگه حرفایی که نمی تونسته تو عالم واقعی به رفیقش و ننه باباش بزنه و در دل کنه . شایدم از جایی ! می ترسه و مجبوره با ماسک حرف بزنه  که مبادا فلان حرف رو بزنه و فردا بیان سراغش وسرو کارش بیافته به ابوغریب و کذا .

ای بابا !

حالا اگه مثلا من نوعی فلان بابا رو می شناسم که کیه و یا کی نیست اصلا درسته که بیام و شجره نومچه اش رو بریزیم رو داریه ؟

این یکی .

این جریانی هم که تو وبلاگای مرجان و ساروی کیجا پیش اومد اصلا منو خوشحال نکرد . نمی خوام وارد قضاوت و جزئیاتشون بشم که حق با کدومشونه ها . حتما خودت یا خوندین یا نخونده باشین هم می تونین برین الان بخونین . ولی پرده دری کردن و اسم بردن از هم دیگه و پته طرف و شوهر و بچه رو ریختن روی آب ؟ نه ، اصلا دوست ندارم .

دوست بسیار خوب و عزیز من ، دوست قابل احترام من  ُ این کارا  فقط دلت رو خنک می کنه  اما روحت رو زخم !

 

سایه همسایه

نوشته شده در یکشنبه سوم آبان 1388 ساعت 10:37 شماره پست: 238

 

وقتی تازه به این ساختمونی نقل مکان کردیم که الان توش زندگی می کنیم ،یه کمی که گذشت و آبا از آسیاب افتاد و جاگیر شدیم ، متوجه شدم که اوضاع کلی ساختمون همچین جالب نیست . در ورودی زنگ زده بود ، چراغهای حیاط و پارکینگ سوخته بودند ، نظافت چی درست نظافت نمی کرد ، آیفون تا یه بارون می اومد از کار می افتاد تا بارون بند بیاد وهوا خشک بشه ، آشغالا رو همین جوری جلو در ول می کردن و می رفتن ،توی پارکینگ پر خورده ریز و آت و آشغال بود و از این جور چیزای این مدلی .

یه چن ماه ما این جوری تحمل کردیم و بالاخره به مدیر ساختمون گفتم :«آقای مدیر می شه یه فکری به حال این فجایع بکنین؟ » اونم از خدا خواسته نیشش رو تا بناگوش باز کردو گفت: « چرا که نه ؟ اصلا یه جلسه می ذاریم شما خودت بشو مدیر ساختمون !»  مام مث بچه مثبتا سر تکون دادیم و جلسه که تموم شد به مقام مدیریت نائل شده بودم . خب دیگه وقت عمل بود . اول از همه رفتم لامپ خریدم تا تو تاریکی نیاییم بریم بخوریم زمین ، بعد تذکر دادم که آشغالا رو ببریم همه یه طرف اونم شبا ،نظافت چی رو کنترل کردم که از زیر کار در نره ، درها رو رنگ نو زدم( خودم که نه ، یه نقاش آوردم )، آیفون رو تصویری کردم ( یعنی یه تصویر چسبوندم رو آیفون !) ، تو باغچه گل و درخت کاشتم و از این جو کارهای این مدلی .

چن ماه که گذشت با یه معضل برخورد کردم و اون این بود که بعضیا شارژشون رو به موقع نمی دادن و ماهها می گذشت تا با افتخار بیارن یه مقدارشو هبه کنن به من محتاج . بعد یواش یواش همون آدما که اصرارو خواهش که شما بیا مدیر شو ،  شروع کرده بودن که چه خبره این کارا ؟به ما چه که پول رنگ بدیم ؟ پول آیفون بدیم ؟ اصلا چرا این قیمت شده ؟ ( لابد روش نمی شد وگرنه می گفت چقدر گیرت اومد رگبار جون ؟ مام شریکیم ها !) چرا اون ؟ چرا این ؟ چرا ؟ چرا ؟ دیگه یواش یواش پول کم می آوردم و ناچار بودم از جیب خودم بذارم.  با یکی از همسایه ها که خودشو ظاهرا مهمون بقیه هم می دونست و اصلا پول بده نبود رسما درگیر شدم و نزدیک بود یقه گیری کنم . یه سال و نیم همین جور سر کردیم و دیدم ای بابا رسما شدیم حمال بی جیره و مواجب و همه هم به ما غر می زنن و از این جور اعمال شنیع .

ناچار یه جلسه گذاشتم و به زور یکی دیگه رو مدیر کردیم . اونم فقط اسمش مدیر ساختمون بود . دست به سیاه و سفید نمی زد و حتی قبضای برق و آب رو اینقدر نمی داد که چن با راومدن تا قطع کنن . کلا بی خیال بود . بیشتر منو یاد این کوالاهای استرالیا م یانداخت که صبح نا غروب به یه شاخه آویزون اند . خانوم همسر می گفت: «شاید شگردش اینه که این قدر این جوری عمل کنه تا بقیه بگن نمی خواد بابا تو مدیر باشی » . خلاصه دوباره تو دوره این ،همه اون چیزا دوباره رفت روبه خرابی . تا چن روز قبل که دوباره جلسه ای گذاشتن . اون جا باز همه به من می گفتن :«آقای رگبار شما بشی دوباره بهتره ها !» من فقط تو دلم بهشون می خندیدم که یه بار خر شما شدم بسه دیگه . دیگه عرعرم نمیاد ! یه همسایه جدید پیدا کردیم که رفتارش منو یاد اون موقعهای خودم می اندازه و دوست داره ساختمون آباد باشه .تو اون جلسه بهش گفتیم :«شما می خوای مدیر باشی؟ »که اون بنده خدا هم انگار خوشحال شدو نیشش رو تا کنار گوشهاش باز کرد و ناچار قبول کرد .

من رو می گی ؟ تو دل هم مشعوف شدم که ساختمون باز مرتب می شه و هم دلم براش سوخت که بدبخت نمی دونه چی در انتظارشه !

 

تهران الف

نوشته شده در دوشنبه چهارم آبان 1388 ساعت 10:31 شماره پست: 239

 

تاکسی سوار بودم که یهو وسط اتوبان خوردیم به یه ترافیک بی مناسبت . یعنی جایی بود این ترافیک که معمولا گلوگاه نبودو ترافیک نمی شد . من و بقیه مسافرا از پنجره سرک کشیدیم که ببینم چه خبره که چی دیدیم !

یه ماشین عروس از این قدیمیهای تهران الف که مد شده برای عروسیا کرایه می دن ، قرمز ، گل زده و نونوار درست وسط اتوبان از راه رفتن مونده بود و عروس دوماد  نشسته بودن و داماد بنده خدا هم هرچی استارت می زد ماشینه روشن بشو نبود که نبود . داماد پاپیون مشکی بسته بود و موهاش تو باد تکون تکون می خورد . ماشین کروکی بود .

خلاصه آقا دوماد پاپیون زده پیاده شد  و دست عروس خانوم رو گرفت و اونو هم پیاده کرد و با کلافگی نگاهی به هم کردن . ماها همه نگاه به دوربر کردیم که خب الانی میرن سوار ماشین فیلمبرداری همراهی چیزی می شن ولی بنده خداها انگاری تو اون مقطع حساس تنهای تنها بودن و کسی همراهشون نبود . اینام اومده بودن کنار اتوبان وایستاده بودن تا یه ماشینی چیزی پیدا بشه و دلش رحم بیاد واینا رو سوار کنه .ماشین قرمز تهران الف هم همین جوری برای خودش ول شده بود وسط اتوبان .

عروس خانوم یه لباس عروسی دکولته پوشیده بودو خیلی همت کرده بود اون توری پرپری سرش رو انداخته بود روی سر و شونه های Lo ختش و دلش خوش بود که اینم برای خودش حجابیه دیگه . بالاخره یه پرایدیه زد کنار و عروس دوماد قدم زنون ( حتما به خاطر پاشنه های بلندعروس ) به سمت پرایده می رفتن و دامن بلند عروس بیچاره هم همین جوری کشیده می شد روی آسفالتها و خس و خاشاک . دیگه ما دور شدیم و بقیه ماجرا رو ندیدم .

یه مرد سیبیلو 40ساله که جلو نشسته بود گفت : «بدبخت دوماده فاتحش خوندس تا شب بااس قر عروسه رو بشنوه ». یه دختر جوون که چادر هم سرش کرده بود گفت: «از کجا معلوم آقا ؟ اتفاقا الان اونه که داره به عروس قر می زنه که چرا ازم خواستی ماشین قدیمی بگیرم ». دختر دبیرستانی بغلیش پقی زد زیر خنده . سیبیلوهه جواب داد : «خب حقشه این چشم هم چشمیا هم کشته ملتو .ما موقع عروسیمون پیکان آقامونو گل زدیم و وسلام ». دختر دبیرستانیه دوباره پقی زد زیر خنده . من گفتم : «شمام سخت نگیر . بالاخره تنوع بدم نیستش که» . سیبیلو گفت : « ما که مخالف تنوع نیستیم ولی ببین چه بلایی سرشون اومد ؟» دختر چادریه گفت :«تا کی باید همین جوری رویه قدیم باشه . اگه این ماشینه خراب نمی شد خیلی هم بهشون خوش می گذشت .» راننده گفت : « اینا دیگه اوراقین یه صافکاری رنگ کردن ورداشتن آوردن وسط خیابون ».

یه کم سکوت شد بعد دوباره دختر چادریه گفت : « ولی اینا اقلا نکرده بودن یه چادری سر عروس کنن همین جوری Lo  خت تو شهر زنشون رو می گردونن همه تماشاشون کنن . اینش بد بود» . سیبیلوه گفت : «بله خواهر . وقتی می گم دوره عوض شده همینه دیگه قدیمی بودن تو سرت بخوره آخه مرد قدیمی این جوری ناموسش رو میاورد تو کوی برزن؟ » دختر دبیرستانیه دوباره خندید . همه بهش نگاه کردیم حتی راننده .

وقتی متوجه سنگینی نگاهها شد با ذوق گفت : « آخه ندیدین که . داماد از ماشین که داشت پیاده می شد خشتکش جر خورد از این جا تا اونجا !!! »

 

نفر بعدی !

نوشته شده در سه شنبه پنجم آبان 1388 ساعت 10:53 شماره پست: 240

 

 

پسره فهمیده دختره با نقشه باهاش ازدواج کرده .میارتش تو خونه و کلیدهارو ازش می گیره و در رو روش قفل می کنه . بهش می گه حق نداری به کسی تلفن بزنی . نمیشه بری بیرون . موبایلش رو هم ازش می گیره . با این که ماه هاست تی وی اینا رو دیدن یه خاطره شده استثنائا دوشب گذشته موقعیتی بود که سریال دلنوازان دیدم . سوژه تکراری اجراها تکراری .

خوبه که آدم تو ایران مرد باشه ها ! این واقعا چیزیه که می تونه برای زن ایرانی اتفاق بیافته . می تونی  مهریه زن رو بهش بدی ، نفقه اش رو هم  و بهش دستور بدی که نره سر کار . حتی اگه زنت یه مدیر لایق یه مجموعه باشه ، یه فوق تخصص قلب باشه ، یه وکیل قابل باشه ، اصلا اگه یه وزیر باشه . اگه زن 25 سال هم تحصیل کرده باشه .بهش بگی عزیزم دوست ندارم بری سر کار . بمون خونه و بچه هارو بزرگ کن .

اصلا بچه هم نداشته باشین . بهش بگو دوست ندارم مردای غریبه تورو ببینن . ناموسمی . زنمی . می تونی نذاری اصلا از در خونه بره بیرون و حتی خرید بکنه . بمونه  تو خونه و جز دیوار ها کسی رو نبینه  . مشکلی اصلا نیست چون قانون هم ازت کاملا حمایت می کنه . شوهرشی بالاخره دیگه .

و اون زن طبق قوانین این مملکت باید بگیره بشینه تو خونه و بشه یه زن سنتی . چون دادگاه به زنت می گه : «چیه ؟ معتاده ؟ هوو آورده سرت؟ خرجی نمی ده ؟ کتکت می زنه ؟ اینا نیست ؟ فقط می گه نرو سر کار ؟ میری بیرون باهم باشیم ؟ خب پس خانوم جون برو بشین سر خونه زندگیت و وقت دادگاه رو هم نگیر لطفا . نفر بعد !»

 لذت داره این که فقط به خاطر کروموزمهای ایکست کل قانون طرف تو رو تو این مملکت بگیرن . نه ؟!

بعدانوشت در چهارشنبه ( یک روز بعد) : از کامنتهایی که گرفتم اینو متوجه شدم که خیلی ها فقط دو خط اول مطلب رو خوندن و عکسی رو که بوده و دیگه ادامه مطلب رو نخوندند و درباره تلویزیون ندیدن و سریالهای آبکی نظر دادن . باید متذکر شم که این سریال رو فقط به عنوان فتح بابی آوردم تا بقیه حرفها رو بزنم . ای ملت این قدر عجول نبوده و گز نکرده پاره نفرمایید .

 

  

ضعیف و احساساتی

نوشته شده در پنجشنبه هفتم آبان 1388 ساعت 10:57 شماره پست: 241

 

سه زن معرفی می شن تا وزیر سه وزارتخانه بشن .دستجردی برای بهداشت ، آجورلو برای رفاه و کشاورز برای آموزش پرورش که فقط اولی رای از قوه مقننه میاره و دوتای بعدی نه . این که نامزدی رای نیاره بخاطر این که برنامه هاش مناسب نبوده یا نتونسته لابیهای مناسب رو با قوه مقننه انجام بده عادیه ولی وزیر رای نیاره به خاطر این که زنه چیزیه که تا حالا مطرح نبوده .

یه کمی که گذشت شنیدم که مراجع قم اصلا با وزیر شدن زنان  و دادن پستهای مهم به آنها کلا مخالفند و برام حقیقا کمی ثقیل بود که یعنی چی ؟ اونم تو این عصر که زنان قدرتمند زیادی در سراسر دنیا اداره امور رو به دست دارند ؟

از گذشته نه چندان دور که زنانی مثل مارگارت تاچر ، ایندریا گاندی و بی نظیر بوتو فرمانروایی بر بزرگترین کشورهای دنیا را به دست داشته اند تا زنایی مثل آنجلا مرکل ( نخست وزیر آلمان ) ، هیلاری کلینتون ( وزیر خارجه آمریکا ) ، یولیا تیموشنکو ( نخست وزیر اوکراین ) ، سونیا گاندی ( رئیس حزب کنگره هندوستان ) ، کریستینا فرناندز ( رئیس جمهور آرژانتین ) .

تو اقتصاد هم زنای قدرتمند و سرنوشت ساز کم نداریم مثلا روسای شرکتهای پپسی کولا ، زیراکس و ای بی هر سه زن هستند . شرکتهایی بسیار عظیم با گردش مالیهای هنگفت برابر با چند کشور .

از آن طرف مراجع قم  دلایلی می یارن که مثلا از قول امام علی خطاب به امام حسن چنین آمده است: «در امور سیاسی کشور از مشورت با زنان بپرهیز، که رأی آنان زود سست می شود و تصمیم آنان ناپایدار است و  زنان در نیروی بدنی و روانی واندیشه کم توانند.»

یا از علامه طباطبایی نقل است که :« زنان به داشتن عقل کمتر و عواطف بیشتر ممتاز از مردانند و مردان به عقل نیرومندتر و ضعف عواطف ممتاز از زنانند، و بنابراین معلوم است که هیچ دانشمندی جز این توقع ندارد که در مسائل کلی و جهات عمومی واجتماعی زمام امور را به دست کسانی بسپارد که داشتن عقل بیشتر امتیاز آنان است که خداوند در قرآن فرموده الرجال قوامون علی النساء یعنی مردان بر زنان مسلطند . »

 یا علامه حسینی طهرانی می گوید :«آیا معقول است که خداوند بگوید: زن نمی تواند قیم خانه خود باشد، ولی در عین حال می تواند قیم تمام مردان و زنان ملت باشد؟! آیا ممکن است مسلمانی به زبان بیاورد یا حتی تخیل کند این را که: خداوند زن را قیم برای میلیون‌ها نفوس (چه مذکر و چه مؤنث) قرار داده است، اما قیم بر شوهر خود قرار نداده است؟!تمام مصادری که در آنها شائبه ولایت هست، مثل: نخست وزیری، وزارت، ریاست ادارات، استانداری‌ها، فرمانداری‌ها، بخشداری‌ها و هر پستی که جنبه ولایی دارد، زن نمی تواند متصدی آن بشود."

و مجموعا می گن البته زن نقصانی نسبت به مرد ندارد ولی علت اینکه زنان از حضور در برخی مناصب از جمله مدیریت کلان جامعه(حکومت)، فرماندهی جنگ و قضاوت منع شده اند نیز به دلیل همین عواطف و احساسات ژرف و شدید است که بر قوه تعقل آنان غلبه دارد.

خب این دوتا یه جورایی پارادوکس برای من نوعی ایجاد کرده اند که اگر این جرفهای مراجع و ارجاعاتشون به قرآن و حدیث ، درست باشه ، پس یعنی این کشورهایی که نوعا هم کشورهای قدری هستن  خل شده اند که سرنوشتشان را دادن دست یه مشت موجود ضعیف و ناتوان ؟ یا اون شرکتهای عظیم  منافعشان برایشان بی اهمیته که رئیسشون را یه زن احساساتی انتخاب کردن؟!

 

از 8/8/88 تا 9/9/99

نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 15:23 شماره پست: 242

 

      می گم تو این چن روز کلی آدما با این تاریخ 8/8/88  ،  بازی کردن و کارای دیگه . بعضیا عروسی کردن تو این روز . بعضیا رفتن مهمونی و دوره انداختن تو این روز . بعضی از این موسسه ها جایزه دادن به خلق الله . یه عده زیادی رفتن مشهد . یه بانک گفت من هشتمین بانک خصوصیم و تو 8/8/88 تاسیس می شم و از این جور کارا . خب هر جورم حسابشو بکنیم ،می بینیم که تاریخ بامزه اییه . هر 11سال یه بار از این جور تقارنهای بامزه می افته تو تقویم .

آخر شبیه  ، یه فکری به ذهنم رسید . چون ذهن بشری با این جوری چیزا راحته . فکر کردم می تونیم فکر کنیم که تو 9/9/99 هر کدوم ازماها چه حال و روزی خواهیم داشت ؟ یعنی یازده سال و یک ماه و یک روز بعد که خودش هم 111 روز مونده به سال 1400 ! اعدادش خوب جفت و جورن . آرزو می کنی که خودت در چه موقعیتی باشی؟ شهرت در چه موقعیتی ؟ کشورت در چه موقعیتی ؟ و دنیا در چه موقعیتی ؟

فکر نکنی بگی اووووووه !! حالا کو تا یازده سال دیگه ! نه از این فکرا نکن . این قده زود می رسه که اصلا متوجه نمی شیم مگه سال 77 یا همون 7/7/77 کی بود ؟ دیدی چه زود گذشت؟!

 

 

 

وحشت در نیمه شب

نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 10:11 شماره پست: 243

 

یه شبی تنها گرفته بودم خوابیده بودم و خانوم همسر و بنیامین هم باهم دیگه تو اتاق بنیامین گرفته بودن خوابیده بودند . گاهی نیمه شبها بنیامین بیدارمی شه و مامانش رو می خواد اون هم میره پیشش و گاهی همونجا خوابش می بره . اونشبم یه همچین شبی بود . همه چی آروم بود و سکوت شبانگاهی بر همه جای اتاق سایه افکنده بود ( و این که چه جوری سایه سکوت رو میشد تو شب دید امریه علیحده )

ناگهان موبایلم زنگ زد و پرده سکوت به طرفه العینی پاره گشت . همون اول نفهمیدم که زنگ زده و تو خواب و بیداری فکر کردم خب زنگ ساعتشه که صبح شده و باید بیدار شم و برم دنبال کارو زندگیم دیگه . کورمال کورمال دکمه اش رو زدم از صدا افتاد و دوباره چشمام مثل سرب سنگین رو هم افتاد . دوباره زنگ زد . این دفعه هوشیار شدم که نه بابا این زنگ موبایله نه زنگ ساعت . و قلبم که در کمال آرامش بود از ترس با سرعت بالا شروع کرد به تپش . یعنی کی بود ؟ ( چشمهای گشاد شده رو هم به این صحنه اضافه کنین ) فقط خبرای بد رو نصفه شب می دن . کی مرده ؟ تو کسری از ثانیه همه دم بختای فامیل از نظرم گذشتن ( دم بخت نه از اون نظر که . از نظر عزرائیل خان  )

صفحه اش رو نگاه کردم . اسم  صاد ، یه دوست قدیمی روی صفحه بود . هم آروم تر شدم و هم تعجب کردم . دوستی بود که سالی یه بار باهاش تلفنی حرف می زدم و هم رو تو یه دوره ای می دیدیم . اوکی رو زدم و به گوشم چسبوندم ولی حرف نزدم .دهنم خشک شده بود و هنوز قلبم با شدت می زد . صدای یه زن رو شنیدم که داد می زد: « الو... الو ....چرا حرف نمی زنی عوضی؟! » بی اختیار قطع کردم . نگاهم به ساعت که 3.5 نیمه شب رو نشون می داد بود . یعنی چی بود ؟!! حتما خط رو خط افتاده مگه می شه ؟ این دیگه چی بود ؟ هنوز تو این افکار بودم که دوباره زنگ زد .زود اوکی زدم که مبادا صدای زنگش خانوم همسرو بنیامین رو بیدار کنه و اونام وحشت زده شن . همیشه پدر خانوم همسر یه تزی داره و اون اینه که نیمه شب تمام تلفن ها رو قطع می کنه و  من هم همیشه تو دلم بهش می خندیدم ولی این جوری افتاد تو کاسه ما . دوباره همون زن از پشت تلفن شروع کرد به بد بیراه گفتن کرد :«جرئت داری حرف بزن ...جرئتشو داری حرف بزن تا جرت بدم ... چیه لال مونی گرفتی ؟ ... آشغال لب واز کن ببینم ...تو که خوب بلبلی می کردی ....» که من هل هلی به کل موبایل رو قطع کردم .

بلندشدم نشستم . از شما پنهون نباشه ترسیده بودم و سعی می کردم تو ذهنم بگردم ببینم من با چه زنی این قدر مشکل داشتم که باید نصف شبی زنگ بهم می زده و حال گیری می کرده ؟ عقلم به کسی قد نداد . رفتم یه لیوان آب خنک خوردم و دوباره دراز کشیدم . آخه صداش هم آشنا نبود . فقط می خورد که جوون باشه . لحنش هم یه نمه چاله میدونی بود . ولی این که از موبایل صاد زنگ می زد یه کمی بیشتراز یه ذره قضیه رو مشکوک می کرد و فهمش رو دشوارتر. بعد ساعتی بالاخره چشمام رو هم افتاد و خوابم برد .

صبح اول وقت ساعت 7 زنگ زدم به صاد  . تلفنش خاموش بود . شماره ای دیگه هم ازش نداشتم . تا غروب بیست دفعه گرفتم ولی هر دفعه خاموش بود . از دوست مشترک دیگه ای حالش رو پرسیدم که خبر نداشت . بالاخره غروب تلفنش رو جواب داد . با احتیاط و تردید گفتم : « صاد  خوبی ؟ چه خبر ؟ »و از این جور حرفا . دیدم ظاهرا خبری نیست . خبر بدی نیست حداقل . سرحال بود .بالاخره گفتم : «ببینم تو نصف شبی زنگ زده بودی به موبایل من ؟ » خندید گفت : «تو بودی ؟ » گفتم : «من بودم ؟! یعنی چی ؟ » مفصل خندید گفت : «حالا بعد بهت می گم الان پشت رلم . خانومم بود اون که پشت خط بود  . » و قطع کرد .

تو دلم هرچی بد بیراه بود بار صاد کردم و اون خانومش . این دیگه چه صیغه ای بود . اصلا واقعا زنش بود ؟ این دیگه بیشتر منو مشکوک کرد  . زن  صاد  رو من تا به حال اصلا ندیده بودم و نمی شناختمش چه معنی داشت که زنگ بزنه اونم نیمه شب و بدوبیراه بگه ؟ دوروز بعد بالاخره صاد زنگ زد و بعد از کلی عذر خواهی کردن از طرف خودش و فحش شنیدن از طرف من گفت : «من مدتی بود که از طرف یه ناشناسی مسیجای عاشقانه و اشعار عاطفی  داشتم . راستش خودمم نمی دونستم کیه و زنگم می زدم بر نمی داشت . بیشتر فکر می کردم رفقا دارن باهام شوخی می کنن  ولی  خانمم  بهم شک کرده بود . تو یه اس ام اس فرستاده بودی راجع  به ختم بابای فه که بیاین فلان جا و ساعت فلان . این زن ما فکر کرده بود که قرار ملاقاته . و همونجا یقه ام رو گرفت .بعدشم مرد حسابی چرا نصف شب مسیج دادی ؟ » یادم افتاد که من ظهر همون روز مسیج فرستاده بودم برای یه عده از دوستان مشترک که بابای یکی دیگه فوت کرده  و اینه ساعت ختمش ولی مسیج با همت شرکت مخابرات بعد از 15ساعت رسیده بود . زن اینم بهش شک کرده بود و ورداشته بود به خیال خودش با دوست دختر شوهرش یه گردو خاکی بکنه و میخی بکوبه !!

 

 

 

کارمند جدید

نوشته شده در دوشنبه یازدهم آبان 1388 ساعت 13:28 شماره پست: 244

یه کار بانکی امروز صبح به پستمون خورده بود که هم من باید حضور داشتم و هم خانوم همسر . باید سندهایی رو با هم دیگه امضا می کردیم . رفتیم و بنیامین رو هم با خودمون بردیم . خب فکرکرده بودم دو تا دونه امضا ناقابله دیگه . می اندازمی پای ورقه و میایم بیرون .

ولی این قدر فرم و درخواست و سند و اله بله جلومون گذاشتن تا امضا کنیم و مشخصات خودمون و جد آبامون بنویسم و کارایی که تا حالا کردیم  و نکردیم رو اعتراف کنیم و بگیم که چقدر در آمد داریم و چقدر بدهی داریم و ...و کاغذا بازیهای مطول دیگه که  دیگه حوصله بنیامین هم از مودب نشستن سر رفت و از صندلی اومد پایین و شروع کرد تو بانک دویدن و به چیز میزا ور رفتن . بنده خدا رئیس شعبه بانک هم دستشو گرفت برد پشت یکی از میزا پیش بقیه کارمندا نشوند و یه کاغذ و چند تا ماژیک بهش داد تا سرگرم بشه و ما بتونیم بقیه مراسم رو به جا بیاریم . 

 

سکوت و آرامش را در سفر با مترو تجربه کنید !

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آبان 1388 ساعت 13:23 شماره پست: 245

 

داچ باقر می گه از زمانی که یه کسی ، رئیس دولت شد و اون شهردار ، مشکلات مترو شروع شده تا حالا . ینی وقتی شروع شد که دولت از پرداخت بودجه مترو شونه خالی کرده . «یه چیزی حدود 250میلیارد تومن رو به ما نداده و میگه خب برین بلیط 75 تومنی رو بکنین 400تومن که براتون بصرفه .انگار ما پیتزا فروشی زده بودیم » حالا این مشکلات چیه ؟

اینه که بنده به عنوان شاهد عینی خدمتتون عرض می کنم  . دیگه قطارا به روال سابق سر وقت نمیان و نمی رن . قبلا هر 5 دقیقه یه قطار داشتیم الان هر 10 دقیقه . تازه اونی هم که میاد عین دیوار برلین توش ملت چیده شدن و سوسک هم نمی تونه خودشو اون لا جا کنه چه برسه به آدم . یهویی پنج شیش تا قطار میان ومیرن توهمین جور دست به .. وایستادی و نتونستی بری تو . وقتی دل تو زدی به دریا و قید جون و جاهای دیگه ات رو زدی و رفتی اون لا و اون وسطا تجربه فشار قبر رو داشتی ، تازه کلی تو راهها معطل میشی . ملت هم عصبیتشون زده بالا و راحت یقه گیری می کنن و فحشهای آب نکشیده حواله هم دیگه می کنن و اگه مجلس مناسب باشه یه مشت و لگدی هم پرت می کنن که خستگیشون در ره  .

بامزه هم اینه که از اون طرف یه کسی برگشته گفته :«بابا چه خبره هی شلوغش کردین ؟ بودجه بدین به مترو ...بودجه بدین به مترو  . شماها فقط 16% از جمعیت مملکتین  . ما که دیگه نمی تونیم خودمون لقمه لقمه کنیم بذاریم دهن شماها که  . خیلی خوش ..ین دم بادم میشینین .»

 موسیقی امروز : فرهاد آهنگی داشت تحت عنوان "والا پیامدار محمد" . این آهنگ برای من خیلی خاطره انگیز بود . از ( اینجا )  می تونید دانلودش کنید . با حال و هوای روز هم جوره . ( با تشکر از ویولت عزیز )  

 

 

 

اون عقبیا ... حال می کنن؟!!

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 11:17 شماره پست: 247

 

من واقعا از این که تو همچین جایی زندگی می کنم کلی لذت می برم و شاد می شم و تا بیام یه کمی دچار روزمرگی بشم و بخوام که غر بزنم ، خود آقایون یادآوری می کنن که چقدر دارن تلاش می کنن که امثال من آدمای شادو شکر گذاری باشیم .

این آنفولانزای خوکی یادتون هست که چندماه قبل پا به عرصه این خاک گذاشت ؟ یه مدت که آقایون محترم برای شادی ماها به کل منکرش شدن . یه مدت هم گفتن که ما که خوک نمی خوریم که بگیریم . یه مدت هم که گفتن خب بله هست ولی نه چندان و همین جور ملت رو برای امور معنوی می فرستادن حج عمره ( غیر واجب ) و تو همون دوره از هر 3 نفری که تو ایران آنفولانزای خوکی گرفته بود 2 نفرشون از اون جا برگشته بودن . ولی خب چندان مهم نبود مهم این بود که مردم زیاد خودشون رو ناراحت نکنن . البته نمی دونم یه عده ناشکر از کجا پیدا شدن که سرو صدا کرده بودن که  بابا نفرستین اینا رو  و اونا هم بعد از کلی ناسزا خوردن از مردم  بالاخره یکی دوماهی حاجی نفرستادن و سرو صداها خوابید .

می دونین ، اصلا این جا مهم این نیست که آدم به نتیجه برسه که . مهم اینه که نیت آدم خیر باشه . برای همین تو این مدت همین جوری که پیش رفت آدمای بیشتر و بیشتری آنفولانزا رو گرفتن و واکسن آنفولانزا کلا نایاب شد و من خودم شخصا تا حالا 15 تا داروخانه و مرکز درمانی رفتم و اثری از آثار این واکسن نبود  . حالا هی مدرسه تعطیل بشه . چندان هم مهم نیست . تا حالا نزدیک به 50نفر هم مردن از این مریضی .

اما خوشحال باشین که یه عده از همین مردم غر غرو به زور اینا رو مجبور کردن که بفرستنشون حج تمتع ( واجب ) . البته فکر نکنین که خود آقایون راضی هستن ها اونا با قلبی ناراحت و قیافه ای درهم گفتن :«ما می دونیم که  80 درصد (که می کنه به راحتی شصت هزار نفر ناقابل )  از حجاج ایرانی امسال در طول سفر خود به عربستان به آنفلوانزای خوکی (نوع A ) مبتلا می‌شوند.ما هم که هیچ نوع غربالگری و قرنطینه‌ای را نه هنگام رفت و نه هنگام برگشت نداریم. » با این که خیلی راحت می شد برنامه حج امسال رو لغو کرد اینا برای راحتی ماها نکردن .

اما ...خوشحالی من و شما تازه از این جا شروع می شه که می فهمیم اینا بی کار ننشستن  . نه عزیزان من نه . این ها دارن تلاش می کنن به این ترتیب که گفتن : «تلاش ما این است که با تبلیغات و آموزش‌هایی که به حجاج و مردم می‌دهیم. تماس مردم با افراد ناقل را کم‌تر کنیم و بتوانیم تا حد ممکن این بیماری را کنترل کنیم. چون اکثر حجاج امسال به آنفلوانزای خوکی  مبتلا می‌شوند، واقعاً تأکید داریم که مردم به استقبال حجاج نروند و از تماس با آن‌ها خودداری کنند و به این امر اصرار داریم ، از دست دادن و روبوسی با آن‌ها خودداری کنند.» این هم ( متن اصلی خبر ) بخوانید و حالشو ببرین .

واقعا آدم لذت می بره وقتی می بینه که اینا چقدر به فکر مردم هستن و از زندگی در همچین جایی دچار شادی و شعف بی پایان می شه . اون وقت یه عده نادون که مغز ندارن فرار مغزها می کنن و می ذارن از همچین جای آبادی در می رن . واقعا که !

------

موسیقی امروز : با توجه به حال و هوای حج و زیارت و امور معنوی که بعد از خوندن این متن بهتون حتما دست داده به موسیقی متن امام علی گوش کنید . ( از این جا ) . خواستید می تونید دانلودش هم بکنید .

 

 

یک شلوار جین در دو سایز

نوشته شده در یکشنبه هفدهم آبان 1388 ساعت 14:51 شماره پست: 248

 

نمایشنامه در یک پرده :

یک اتاق نشیمن می بینیم با نیم ست مبل راحتی ، یک میز وسط ، یک تلویزیون 29اینچ سامسونگ ، چندین قفسه پر از کتاب ، چند گلدان گیاه . یک مرد با تی شرت و شلوارخانه ( من ) – یک زن با لباس بلند و دامن ( خانوم همسر ) . شب است و مرد روی یکی از مبلها جلوی تلویزیون نشسته و به یک مسابقه فوتبال از جام باشگاه های اسپانیا نگاه می کند . زن موهایش را از پشت بسته . ناغافل یک شلوار جین  می گیرد جلوی صورت مرد .

-مبارکه !

-چی ؟ این چیه ؟ ( مرد چشمهاشو تنگ می کند )

-چیه ؟ شلواره دیگه . برات شلوار خریدم . قیمتش خوب بود

مرد هنوز توجهش به تلویزیون است . با دست شلوار را کنار می زند – خب دستت درد نکنه .

زن دوباره شلوار را جلوی صورت مرد می گیرد – پاشو بپوش ببینم اندازته ؟

– اصلا الان حالش رو ندارم ول کن . بذار ببینم چی کار داره می کنه . بعدا پام می کنم .

-نخیر الان باید بپوشی !

-بابا بی خیال شو فعلا .

-نخیر یالا پاشو . این عوض دستت درد نکنه اته دیگه ؟ پاشو بپوش !

مرد غرغرکنان شلوار خانه را در می آورد و شلوار جین را می پوشد . شلوار یک سایز تنگش است . مرد سریع آن را در می آورد – بیا  !دیدی تنگه ؟ و بدون شلوار روی مبل می نشیند و پاهایش را روی میز می گذارد .

زن لبخندش جمع می شود و شلواربه بغل روی مبل کناری خودش را می اندازد . موهایش را باز می کند – اه این همه وقتم تلف شد .آخرم تنگ بود

مرد زیر لبی – تو مگه سایز منو نداری ؟

– چه می دونم فکر کردم اندازته . چاق داری میشی یا

– نخیر هم چاق نمی شم . مگه خودت نگفتی لباسام داره گشادم می شه . دارم لاغرتر هم می شم که .  دستی به شکمش می کشد

زن بلند می شود و روی پای مرد می نشیند .مرد سعی می کند از کنار زن به تلویزیون نگاه کند . زن با ریموت کنترل تلویزیون را خاموش می کند – بیا خلاص ! حالا به من نگاه کن . یه دقه این فوتبال لعنتی رو بذارکنار

مرد تکیه به مبل می دهد – نمی ذاری ما یه فوتبال ببینیم . چیه ؟

– اصلا می دونی چیه ؟ من از بس برای تو سرخود چیز می خرم ، تو دیگه برات بی تفاوت شده .اصلا از چیزایی که من برات می خرم خوشحال نمی شی

مرد دو دستش  را روی شانه زن می گذارد و او را به سمت خود می کشد - خوشحال می شم . مگه میشه آدم از چیز جدید خوشحال نشه

زن سر تکان می دهد و مقاومت می کند – نخیر این خوشحالیو که عمه منم می تونه داشته باشه . منظورم اینه که شادیتو نشون نمی دی.

-خب تقصیر خودته عزیزم ! تو همیشه برای من لباس می خری . نشد یه دفعه هم یه تنوعی بدی یه چیز دیگه ای هم بخری .

زن لب ور می چیند – بده می خوام همیشه خوش تیپ باشی ؟   

-------

موسیقی امروز : بهترین موسیقی تو این حال و هوا (منظورم حال و هوای این پسته ! ) آهنگ "باز ای الهه ناز " استاد بنان است .دلیلش مشخص است دیگر .  ( از این جا ) می تونید بشنوید و دانلود کنید .

 

 

احمد شاملو در خیابان کریم خان زند

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 14:52 شماره پست: 249

 

دیشب که محل کار روترک کردم و نیت حرکت به سوی خونه رو داشتم ، متوجه شدم که اصلا حال و حوصله مترو سواری ندارم و بهتره یه تغییری به نوع  وسیله نقلیه خود بدهم تا تنوعی هم بشه . البته تجربه اش رو داشتم که  خیلی بیشتر از زمانی که با مترو میروم رو باید  تحمل نمایم ولی لااقل مثل یک شخص متمدن داخل تاکسی نشسته بودم هرچند که تاکسی هم خودش در ترافیک انتهای روز گیر کرده باشه ولی در عوض چون گوشتی قربانی از سقف مترو و کول یکی دیگه آویزون نیستم و نگرانی کمی از بابت این دارم که فرد نیازمندی دستش رو توی کیف و جیبم  بکنه و موبایل و پولم رو اشتباهی بذاره تو جیب خودش .

یکی از تاکسی ها زیر پل کریمخان نگه داشت و بنده پیاده شدم ( البته طبیعتا قبلش سوار شده بودم ولی خب جهت تلخیص و عدم اتلاف وقت شما خوانندگان گرامی آن بخش را نیاورده بودم ) تا میدون هفت تیر راهی نبود و ترجیح دادم این مقدار رو قدمی بزنم و ویندوز شاپینگی نیز انجام داده باشم  که در همان اوایل قدم زدن سمت جنوبی خیابان کریم خان و قبل از این که پل تموم بشه  ( واقعا اقبالش بلند بوده این آقای کریمخان  که تنها شاهی بود که اسمش رو از رو خیابونهای تهران برنداشتند . بقیه شاهان این مرز و بوم که معدوم و نامعلوم شدند مثل نادر شاه و شاه عباس و کوروش و داریوش وغیره  که دیگه نام نشونی ازشون تو هیچ جای تهران نیست ) نگاهم به کتابفروشی نشر ثالث افتاد و عین آهنی که آهنربا جذبش کرده باشد داخل شدم . بارها از این جا رد شده بودم ولی داخل نشده بودم.

می تونم به جرات بگم یکی از بهترین  کتابفروشیهایی بود که تا به حال دیده بودم . اگه مثل من اهل کتاب و کتابخونی باشید حس و حال مرا ،کامل درک خواهید نمود که خرید کتاب از کتابفروشی ای که کتابفروش خیلی راحت می تونست قصاب باشه ولی حالا شانسی کتاب فروش شده  تو محلی که می تونست سبزی فروشی باشه و حالا شده کتابفروشی ، با خرید کتاب از جایی که وقتی از در می ری تو فرهنگ رو بو می کشی و گوش تو نوازش میشه با بهترین و عمیق ترین موسیقی ها و کتابفروشی که انگارخودش هم نویسنده و فرهنگیه چقدر توفیر می کنه

کتابفروشی مذکور ما ، دو طبقه است  که طبقه پایین کتابهای مختلف تاریخی و ادبی و رمان و زبان خارجه و کامپیوتر و کودکان و عکس که جوری چیده شده که آدم خودش رو وسط ورقهای کتابها حس می کرد . و یه کمی عشق کتاب باشین و یه مقدار هم پول تو جیبتون باشه حتما دست خالی از اون جا بیرون نمیایین. کف کتابفروشی پارکت شده بود و همین خودش حس گرم و صمیمی تری به من می داد  . یه غرفه هم انواع لوازم تحریر داشتند . قسمتی هم بست سلرزها رو گذاشته بودند و قسمتی هم تاره های نشرو جایزه گرفته ها رو . رفتم بالا .طبقه بالا مخصوص موسیقی بود با دکوراسیون جالب و در خور توجه مثل همین شمایلی که از احمد شاملو بود که انگاری قراره بهت کتابی بده و عیار فرهنگتو ببره بالاتر و یک کافه کتاب جمع و جور و دوست داشتنی هم داشت که میتونستی همون جا تنهایی یا با دوستت اعم از مونث یا مذکر ، بشینی تو یه جای دنج و در حالی که قهوه اسپرسو تو مزه مزه می کنی کتابی رو هم که خریدی ورقی بزنی و فرهنگ رو جرعه جرعه بدی بره پایین . 

 ------

موسیقی امروز : به دکلمه عالی و پر تاثیر احمد شاملو " چون به نوروز رخ لاله بشست... برخیز و به جام باده کن عزم درست..."  از رباعیات خیام ( در این جا ) گوش بدهید و دانلود کنید .

 

 

کشتار بزرگ

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 11:26 شماره پست: 250

 

اگه الان به شما خبری محرمانه بدم ، قول می دین که شوکه نشین ؟ از چند منبع آگاه به من خبر رسیده که یک گروه خودسر روزانه می گردند و حدود 50الی 60 نفر رو انتخاب کرده و سوار اتوبوسی می کنند و وقتی ظرفیت این اتوبوس تکمیل شد در آخر روز اتوبوس رو یا آتش می زنند یا از دره ای به پایین پرت می کنند و همه اون تعداد کشته می شوند و نهاد و یا سازمانی هم از این رویه جلوگیری نمی کنه .

یه مقدار عجیبه نه ؟ من خودم هم وقتی برای بار اول شنیدم خیلی تعجب کردم . و بیشتر وحشت کردم وقتی متوجه شدم این گروه برای قربانیان خودشون کاری به سن و سال و عقاید طرف هم ندارند . یعنی چه تو یه دختر خوشگلی باشی چه یه پیرمرد فرتوت براشون فرقی نمی کنه . اونا باید ظرفیت سالشون رو پر کنند که حدود 20هزار نفره . یعنی به اندازه استادیوم امجدیه .یعنی باید سالی 20هزار نفر کشته بشن ، نه به مرگ طبیعی بلکه کشتن و آش و لاش کردن اجساد هدف اوناست .

فقط چون افراد رو از جاهای مختلفی انتخاب می کند تا حالا سرو صداش چندان درنیومده .مثلا شما ممکنه متوجه شی که کی از همکارت کشته شده یا اون یکی متوجه که عمویش کشته شده ولی از جاهای مختلف هستن و برای همین تا به حال کمتر مورد توجه واقع شده .

نشسته بودم و  تلفن روی میزم زنگ می زد . سرم شلوغ بود و جواب نمی دادم . قطع شد و دوباره زنگ زد . بالاخره برداشتم  . یکی از همکارام بود : خبر داری بهرامی فوت شده ؟ خبر نداشتم . حالم گرفته شد . بهرامی رو دورا دور می شناختم و فقط سلام علیکی با هم داشتیم . ادامه داد : تو جاده می رفته که یه کامیون میاد تو لاین این و لهش می کنه . از تصور له شدن بهرامی چندشم میشه .بهرامی بالای 100کیلو وزن داشت . گوشی رو خداحافظی کرده نکرده قطع کردم .

سرم کمی خلوت تر شده بود یادم افتاد ماه قبل هم که خودمون سه تایی رفته بودیم شمال تو راه برگشت نزدیک بود یه پرادو با من شاخ به شاخ بشه . خانوم همسر از پنجره به کوهها نگاه می کرد و بنیامین هم تو صندلی خودش خواب بود . نفهمیدم چه جور ولی ردش کردم اما  به آینه من زد و آینه رو از جا پروند و رفت که رفت . کلی اون موقع هول کردم .

نگاهم به روزنامه افتاد که نیمه باز بود . در ایران سالی 20هزار نفر در تصادفات رانندگی کشته می شوند که به  اندازه 15کشور پرجمعیت اروپایی شامل آلمان و ایتالیا و انگلستان و فرانسه و ...با جمعیت 300میلیون نفر است .ماشاالله که همیشه رکورد می زنیم اونم چن تا چن تا !

--------

موسیقی امروز: با توجه به جو گانگستری و کشت و کشتار حاکم بر این نوشته بد نیست به موزیک متن فیلم سینمایی پدر خوانده در ( این جا )گوش بدهیدو دانلود فرمایید .

 

 

تو نیکی میکن و در دجله انداز ...که ایزد در بیابانت دهد باز

نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 9:11 شماره پست: 251

 

هنوزم که هنوزه خیلی از مردم دنیا وقتی می خوان یاد یه زن زیبا و جذاب بیافتن می گن آنجلینا جولی . با این که چهار شیکم زاییده و سی و چهار سال رو رد کرده  و خیلی زنا هستن که از اون جوون تر و جذاب ترن ولی همینه دیگه . انکارش هم نمیشه کرد مثلا تو آخرین نظر سنجی که مجله ونیتی فیر داشته که مال همین چند ماه قبله او در صدر همه زنان معروف و زیبای دنیا قرار گرفته .حقیقتش اینه بی توجهیه اگه وجه بیرونی شخصیت آنجی رو در این نظر سنجی سراسری در نظر نگیریم .   

وقتی آنجلینا در 14خرداد 1354 در لس آنجلس متولد شد ،مامان باباش به عقلشون هم خطور نمی کرد که این دختر فسقلی که داره روی تخت بیمارستان بلند بلند گریه می کنه یکی از مشهورترین زنان دنیا بشه . پدر آنجی یه بازیگر بود و اسکاری هم گرفته بود که این عامل و زندگی در شهر فرشتگان آنجی رو هل داد به عالم نمایش .اون از کوچیکی به کلاس تئاتر رفت  ودر همون جا به بازی در نمایش های صحنه ای پرداخت و در تولیدات کارآموزی متعددی ایفای نقش کرد. الان اگه کسی اون فیلمها رو بتونه ببینه باید خیلی جالب باشه که آنجی رو بدون زرق و برق الان و در کمال سادگی ببینه .      

14 ساله شده بود رفت تو کار مدل و اینا و بعدها به عنوان مدل حرفه ای در لندن ، نیویورک و لس آنجلس کار کرد .خودش گفته : «یه زمانی این کار برام جالب بود .می دونین که جولی به زبون فرانسه ینی زیبا و من تو یه دوره ای از زندگی به این خوشگلیم بیش از حد توجه داشتم . اما بالاخره وقتی که می دیدم که مجله ها تنها به یه جنبه از شخصیت من ، اونم ظاهرم توجه دارن ، از این کار خسه شدم و ژس گرفتن در برابر دوربین عکاسا به نظرم کار احمقانه ای اومد .این بود که رفتم و بازیگر شدم . »پس رفت تو دانشگاه نیویورک و سینما خوند .

ولی بدشم نمی اومد که شغلی داشته باشه که آدما رو تو گور کنه ( البته نه این که قبر بکنه ها ، مسئول کفن  و دفن آدما بشه ) : « یه موقعی آرزوم این بود که مدیر مراسم خاک سپاری باشم . اون آهنگا ! تابوتای چوبی زیبا ! انسانای اندوهگین !مرده هایی که گریم شدن و آخرین ژست و حالت زندگی رو به خود گرفتن ! همه و همه برام جذاب بود .برای من یکی مرگ مفهوم عمیقی داره  شاید مرگ مهمترین حادثه در زندگیه که همیشه اونو فراموش می کنیم .اما من به مرگ خیلی فکر کرده ام .در مورد مرگ چیز آرامش بخشی وجود دارد . این که شما ممکنه فردا بمیرین باعث می شه که امروز رو غنیمت بدونین و خوش بگذرونین .» 

ولی این کاره نشد و به جاش وقتی 20ساله بود رفت خونه بخت . ازدواج کرد و 4سال ازدواجش طول کشید اون موقع ها یه دختر خیلی هیجان انگیزو غیر نرمال شده بود به طوری که در مراسم ازدواجش به جای لباس عروس یک شلوار چرم سیاه رنگ و تی شرت سفید رنگ پوشیده بود که رو اون اسم شوهرش رو با خون خودش نوشته بود! ( چی بوده اون مراسم !)   

25 ساله که بود یک ازدواج دیگه کرد و اون موقع خودش و شوهرش همیشه یه شیشه از خون همدیگه رو به عنوان علاقه به هم به گردنشون آویزون کرده بودن و این ور اون ور می رفتن . ولی سه سال بعد و با داشتن یه بچه ، این زندگی هم رفت بغل دست اون یکی زندگی . ( ظاهرا یکی از شیشه ها شیکسته بود و خونی ریخته شده بود و فاتحه زندگی خونده شد !)

تا این جای داستان ما آنجی فقط هنرپیشه رو داشتیم ولی حالا روی دیگه اش رو نشون می ده که وقتی ازش دعوت می کنن تو فیلم فراتر از مرزها بازی کنه و همین فیلم زندگیش رو عوض می کنه و از یه دختر معمولی تبدیل میشه به اینی که هست . موضوع فیلم درباره یه عده پزشک بدون مرزه که تو جاهای مختلف دنیا برای کمک می رن و آنجی وقتی به چشم خودش اوضاع پناهنده ها و بیچاره ها رو می بینه یه راست می ره تو دفتر یونسکو می شینه که یه کارم به من بدین برای این مردم بیچاره انجام بدم . اونام سفیر صلحش می کنن و می فرستنش تمام دنیا کمک جمع کنه و محبت پخش . 

این جا محبت مادرانه اش به جوش میاد (محبتی که حالا حالا ها خاموشی انگار نداره) . اول پسر خودشو از میاره پیش خودش و سرپرستیشو به عهده می گیره .بعد ازکامبوج میره یه پسر میاره بزرگش کنه و هنوز مهر بلیط هواپیماش خشک نشده بود که یه بچه ویتنامی هم به جمع سه نفره اینا اضافه میشه  .

این جا دوباره یه مقطع مهم از زندگی آنجی می شه وقتی که بهش پیشنهاد می کنن تو فیلم آقا و خانوم اسمیت بازی کنه اونم با کی ؟ با براد پیت . براد اون موقع متاهل بود و جنیفر آنیستون زنش بود ولی وقتی فیلمبرداری تموم شد جنیفر احساس کرد براد دیگه اون براد قبل نیست و یه کمی نک و نال و این ور اون ور می کنه  ولی فایده نداشت . چون کار آقا و خانوم اسمیت قبل از این کارا و حرفا دیگه بالا گرفته بود و آنجی جون بچه براد رو تو شکم داشت . خب دیگه زندگی به زور نمیشه که . براد ، جنیفر رو طلاق میده و بر می گرده پیش آنجی .

عروس دوماد تصمیم می گیرن برای مبارزه نمادین با فقر ، بچه رو تو نامیبیا دنیا بیارن و آوردن و بچه الان سجل نامیبیایی داره . یعنی خواستن توجه دنیا رو به نامیبیا جلب کنن . بعد از این زایمان و سر پا شدن و چن تا فیلم بازی کردن آنجی دوباره اعلام کرده بدش نمیاد یه بچه دیگه هم بزاد اگه خدا قسمت کنه و خدا این دفعه یه حال بیشتری بهش داد و به جای یکی دوقلو بهش داد و هنوز اینا رو از شیر نگرفته بودن که رفتن و از تو اتیوپی یه بچه دیگه رو هم به فرزند خوندگی قبول کردن . این جاست که باید قدر زن رو دونست ها . قبل از این که براد داماد خانواده اینا بشه انگشتشو واسه رد کردن یه نفر هم از خیابون بلند نمی کرد حالا جلوتر از بقیه می دوه می ره برای کمک به آسیب دیده ها . جل الخالق !

هنوزم که هنوزه خیلی از مردم دنیا وقتی می خوان یاد یه زن زیبا و جذاب بیافتن می گن آنجلینا جولی . با این که چهار شیکم زاییده و سی و چهار سال رو رد کرده  ولی همینه دیگه . انکارش هم نمیشه کرد . تو آخرین نظر سنجی که مجله ونیتی فیر داشته که مال همین چند ماه قبله او در صدر همه زنان معروف و زیبای دنیا قرار گرفته .

حقیقتش اینه بی توجهیه اگه وجه بیرونی شخصیت آنجی رو در این نظر سنجی سراسری در نظر نگیریم . مردم از آدمای خیر و مهربون خوششون میاد  و اگه این آدم کسی باشه که تو تلویزیونشون تمام زیر و بمش رو دیده باشن و باهاش احساس نزدیکی بکنن و  خوشگل و جذاب هم باشه ، خب دیگه ، میشه انتخاب اول مردم .  

-----

موسیقی امروز : با توجه به فضای مهرو محبت وانسانیت صلح و دوستی و ... از این چیزها به یه آهنگ زیبا از ونجلیس در ( این جا ) گوش کنید و دانلود فرمایید . باشد که همیشه صلح و زیبایی حاکم بر احوالات همه ما باشد .

 

زیرآبی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آبان 1388 ساعت 11:7 شماره پست: 252

 

دیروز در مجلس گفته شد :

۳۰غه و ازدواج موقت موضوعی است که از لحاظ شرعی مباح است، اما شرایط خاصی دارد لذا همه افراد در هر شرایطی نمی‌توانند ازدواج موقت داشته باشند مگر اینکه بتوانند مخفیانه این کار را انجام دهند. یعنی اگر مردی بخواهد ازدواج موقتش را ثبت کند باید قوانین ازدواج مجدد را رعایت کند که همانا رضایت همسر اول است به تعبیر بهتر ۳۰غه یا ازدواج موقت در صورتی ثبت می‌شود که با رضایت همسر اول باشد مگر اینکه آن مرد بتواند مخفیانه ازدواج موقت انجام دهدو ثبت نکند . (یعنی وقتی همسر اول هم نداند پس ناراضی هم نیست دیگر !)

( لینک خبر )

----------------

موسیقی امروز : فکرکنم دیگه بهتر از این آهنگ "ای یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا" شهلا  رو نتونم براتون بذارم . از ( این جا ) هم گوش بدین و هم دنلود کنین قر دادن رو هم یادتون نره !!

 

 

نیم ساعت در تاکسی

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 9:50 شماره پست: 253

 

-دربست ؟

چک و چونه رو که زدم سوار شدم . خودم بودم و راننده که چهل ساله می خورد و ریش ستاری گذاشته بود با ته ریش دو روز مانده .موهاش کم پشت بود .

- ببین آقا من آدم ناخون خشگی که نیسم . ولی خرج مام باید در بیاد . نباید؟ ....خب خدا خیرت بده که با انصافی . میدونی الان تخم مرغ چن شده ؟ میدونی الان نون چنده ؟ تازگیا گوشت گرفتی ؟ این رایانه ها رو ، یارانه ها رو هم چمیدونم  ورداشتن . از صب تا حالا دارم سگدو می زنم واسه چندرغاز . آرتروز پا گرفتم . آرتروز دست گرفتم . همین امروز صب ،صدو پنجا تومن ریختم تو حلق این لکنته . اون وقت فکر نکن که واسه پونصد تا یه تومنی گدابازی دارم درمیارم ......خب می دونم که هر کاری سختیای خودشو داره ولی من که فکر میکنم اکثر کارا هم راحتتر از رانندگی تو این شهر بی صاحابه و هم درآمدشون خیلی جالبه ........ بله خب بله .  درسته که من سرمایه ام همین ماشینه و اگه بخوام باهاش کاسبی کنم ماهی یه تومن الانم رو در نمیارم . ولی این جوریام نیست که شما میگی .  

الان بهترین کار اگزوز سازیه . درآمدش خیلی جالبه . همین فامیل ما سه تومن بیشتر نداشت .یه مغازه اجاره کرد .الان برا خودش یه پژو چارصدو پنج خریده .تو یه سال خرج خونشونم می داد . خیلی درآمدش جالب بود . نگا کن بی صاحاب هنوز دندش درست جا نمی ره . این همه صبحیه ازم پول گرفتن ...... خب اینم درسته که شما می گی فامیل ما هنر و تخصصی  داششه ولی ماهم بی هنر نیستیم که . دو هفته ای برم یاد می گیرم . کاری نداره که . مثلا یه منبع اگزوز می خره شیش تومن نصب می کنه به راننده ها سی وپنج تومن . تازه دعاشم می کنن . این ترافیکم ما رو کشت . حالا ا زکدوم ور بریم ؟ شمام نمی دونی ؟ خدا ما رو از پشت این ماشین ور داره .

یه پسرخاله دارم رفته تو کار کاشی سرامیک روزی اقلا 150 تومن سود می کنه . خیلی درآمدش جالبه .چیزی هم حالیش نیست . فقط داره ساخت و پاخت می کنه . دم این و اون ومیبینه .....چرا من نمی رم ؟ خب چه جوری تاکسی رو ولش کنم ؟ خرج دوتا بچه هارو کی میده ؟ من که سختمه بخوام برم تو اون کار . اصن از خاک بازی خوشم نمیاد

یه رفیق دارم بهش می گیم ممد کوتول . این دوسال پیش رفت تو مداحی . آقا نمی دونی چه وضعی به هم زده یه ریخت مذهبی هم واسه خوش درست کرده ، چن تا انگشتر و تسبیحی و ته ریشی . یه مراسم میره اقلا سیصدتومن می گیره . درآمد خیلی جالبی داره ......آره که وضعش خوب شده . منم صدام خوبه . کاشکی می رفتم تو مداحی گوش کن . عمممه بااااابایم کجااااست  ؟ عمممه بااااابایم کجااااست  ؟ دل پرییییشانم  که از بااااابم .....  می بینی؟ منم صدا دارم . عجب اشتباهی کردم نرفتم تو این کار . الان رفته مزدا تیری خریده . چه سرویسی داره می گیره . تا ظهر خوابه . هرجا می ره بالای مجلس میشوننش . بهترین غذاها رو بهش می دن . تازه هفته ای یه بیوه به پستش می خوره میره خونشون مداحی می کنه و یه خدمتی هم به بیوه هه می کنه تازه پول هم می گیره. خیلی داره حال می کنه . می دونی آقا .بهشت رو همین جا خریده هم ذکر اهل بیت می گه هم عشق و حالش به جاست . یه بیوه 40ساله به پستش خورده بود اگه میدیدیش دهنت آب می افتاد . قدبلند ، تپل ، سفید . از زیر همون چادرش پس...ناش معلوم بود چه انارایین . اون وقت برای این ممد کوتول یه وجبی ضعف می کرد . اکهی این چراغ قرمزه م تمومی نداره الان ده دقیقه است پشت چراغیم .

نگا کن دختر پسره رو . اوناها تو تاکسی جلویی . آره همونا رو می گم . همچین دستشو انداخته رو شونه دختره که الان می خورتش . اصلا غیرت و ناموس رفته کنار . من خودم یه مدت راننده این فیلمبردار عروسیا بودم . این فیلم بردارا هم یه مجلس میرن کلی پول می گیرن . کلا درآمدشون خیلی جالبه . شوما باورتون نمیشه این دامادا اصلا ناموس ماموس حالیشون نبود . اینارو فیلمبردارا می بردن تو باغ که بچرخن و عکس و فیلم بگیرن . نمی دونم حالیشون نبود که ما زیر بغل عروس رو ببینم لای دوتا پس..نشون رو نیگا  کنیم . اصلا غیرت میرت هیچ چی . عروسام همه ل ..خت . افتضاح . اینام اصلا حالیشون نبود که ما نامحرمیم . تپ و تپ لب تو لب بودن . اقلا صبر نمی کردن که برن تو خونشون . کم مونده بود یه وقتا همونجا مشغول بشن . می گفتم خدا جون اینا که خودشون راضین . شوهرش بالا سرشه راضیه عیبی نداره  منم ببینم دیگه .

همین بغل نگر دارم ؟ چشم . قابلی هم نداره . مهمون باش . دستت درد نکنه . اینم بقیه پولت . فقط دعا کن من بتونم برم تو مداحی . یه زنگی به این ممد کوتول آخر شبی بزنم یه وقتا باهاش برم . هم بهشت این ور رو دارم هم اون ور رو .

------

کتاب امروز : این مردم نازنین نوشته رضا کیانیان رو بخونید . بسیار لذت خواهید برد و خندید از نوشته ساده و صمیمی او و ماجراهایی که با مردم عادی داشته . اگر خواستید کمی با متن کتاب آشنا بشید روی ( این جا ) کلیک کنید .

 

شب و فرمان

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم آبان 1388 ساعت 15:58 شماره پست: 254

 

الان از بی خوابی دیشب چشمام  می سوزه چون از کل دیشب ، فقط نیم ساعتش رو خوابیدم و صبح مجبور بودم بیام سر کار . دیشب با خانوم همسر و بنیامین رفته بودیم بیرون تا خانوم همسر یکی از این چکمه های متبرج رو بخره و وقتی به خونه که برگشتیم پیغامگیر تلفن رو چک کردم و شنیدم  بهروز با نگرانی پیغام گذاشته که روناک اونجا نیست ؟ خب چون روناک اون جا نبود و ما هم هنوز لباس بیرون رو در نیاورده بودیم همون موقع بهش زنگ نزدم ولی چند دقیقه بعد  یه کمی که گذشت دوباره خودش زنگ زد که روناک اون جا نیست؟ و بالاخره با ناله گفت :«که آره روناک عصریه  بچه رو برده گذاشته خونه مادرم و هیچ خبری ازش نیست . از سرکار هم که اومدم به هر جا هم زنگ زدم ازش خبری نداشتن . موبایلشم خاموشه.»  ماهم گفتیم : «نه والا ما هم خبری نداریم چیزی به ما نگفته و اگه خبری شد به ما بگو نگرانیم »و قطع کرد .

حدود یازده شب بود .دلمون طاقت نیاورد زنگ زدم به بهروز و گفتم : «ببین تو که ماشین نداری بذار من بیام دنبالت اون جاهایی رو که می دونی بریم بگردیم ». اول یه کمی تعارف کرد ولی بعد قبول کرد . منم ماشین رو روشن کردم و نیم ساعت بعد بهروز رو دیدم که تو خیابون تو تاریکی وایستاده .. سوار که شد دیدم خیلی خیلی نگرانه .گفت : «والا تا به حال سابقه نداشته که روناک این جوری بره و هیچ اثری ازش نباشه . خونه مادرش اینام زنگ زدم اونجا نبود . »گفتم : «اگه این جوره اولین جایی که باید بریم کلانتریه ». اونجا افسر نگهبان گفت :« معمولا چیزی نیست یه وقتا زنا با خونه قهر می کنن و یه جایی ، خونه کسی قایم میشن تا شوهر رو اذیت کنن .» به هر حال یه پرونده ای تشکیل دادن و ما اومدیم بیرون . به بهروز گفتم : «ببینم حرفتون نشده بود؟» گفت :«نه » گفتم : «راستشو بگو » گفت : «نه به خدا خیلی هم چن وقتیه با هم خوبیم »گفتم : «خب باشه دیگه کجا رو فکر می کنی ؟» گفت : «یه مسیری رو بریم شاید می خواسته بره خرید» . ماهم رفتیم و ساعتها تو خیابون ها تو بیمارستانهای زیادی گشتیم و گشتیم ولی خبری از روناک نبود که نبود بدبخت بهروز که کاملا رنگ از روش پریده بود و سرش رو گذاشته بود رو داشبورد و فقط من می رفتم و توی بیمارستانها .

اینا یه زن و شوهری هستن که چن ساله با ما دوستن . ولی یه جورایی به هم نمیان .هرچی این بهروز لاغر و کچل و قراضه و داغونه این روناک برعکسش خوش قد و بالا و قشنگ و جذابه . از اونایین که اکثرا وقتی می بیننشون می گن سیب سرخ برای دست چلاقه ! یه مقداری هم با هم تو زندگی مشکل دارن . یادمه اینا وقتی ازدواج کردن روناک کم سن بود حدود 19سال ، و به نظرش بهروز مرد ایده آلی بود که 26ساله بود و مو و تیپ هم داشت . اون موقع همیشه آقا بهروز صداش می کرد ولی یواش یواش همین جور که سالهای زندگیشون می گذشت مشکلاتشون بیشتر می شد که روناک می خواد امروزی تر باشه و بهروز سعی می کنه بیشتر اینو محدود کنه که اصلا حریفش نمی شه  و روناک مانتوهای تنگ تر و روسریهای رنگی تر و لباسهای بازتری که بدنش رو بیشتر در معرض دید قرار میده می پوشه و تو مهمونیا حتما پای ثابت رقصه . من ترسم از این بود که نکنه دزدیده باشنش . مخصوصا که یکی دوروز قبل هم خونده بودم که 4 نفر ، یه زن جوون متاهل رو دزدیده بودن و تو یکی از جاده های حاشیه تهران مشغول تجاوز بودند که دو تا راننده هم همون موقع سر می رسن و طلب می کنن و اونا هم به جمع می پیوندن و 6 نفری به زن بیچاره تجاوز می کردن که شانسی پلیس می رسه و همشون رو در حال تجاوز به زن بیچاره که بدون لباس روی صندلی عقب افتاده بود پیدا می کنند و دستگیرشون می کنن . فکر کنم خود بهروز بدبخت هم همین رو فکر می کرد ولی به زبون نمی آورد .

ما حتی پزشک قانونی هم رفتیم ولی گفتن همچین جسدی نبوده . تو یه بیمارستان هم اول گفتن آره اینجاست ولی بعد معلوم شد تشابه اسمی بود . دیگه نزدیکای صبح شده بود و من هم حسابی خسته و کوفته شده بودم . دوباره برگشتیم خونشون ولی باز خبری ازش نبود. بهروز گفت : تو برو خونتون ببینم چی کار باید بکنم و الان که دیگه نمیشه کاری کرد . من هم اومدم خونه و از خستگی زیاد بلافاصله خوابم برد .

7.5 صبح بود که بهروز زنگ زد که نگران دیگه نباشین روناک پیداش شده . گفتم کجا بود ؟ گفت : نمی دونم . فقط زنگ زدم که از نگرانی دربیایی . همین یه ربع قبل اومده خونه . گفتم حالش خوبه ی؟ گفت بد نیست بعدا حرف می زنیم . خانوم همسر هم بیدار شد . خب خیالمون راحت شد ولی یه علامت سوال گنده برامون ایجاد شده که این کجا می تونسته باشه  وقتی داشتم از خونه بیرون می اومدم خانوم همسر گفت که حتما به روناک زنگ می رنه ببینه چی شده و حتما روناک بهش موضوع رو خواهد گفت و به من زنگ خواهد زد که تا الان که این نوشته تموم شد خبری به من نداده .اگه خبری بشه حتما در ادامه همین پست براتون می نویسم .

-------

مجله امروز : خوندن هفته نامه مثلث رو به تمام کسانی که هفته نامه شهروند امروز خدا بیامرز رو می خوندند توصیه می کنم . نشریه مال میانه روهایی است که کار خود را جدی گرفته اند و مطالبی جالب و در خور توجه دارد .

 

هیولای درون

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان 1388 ساعت 12:50 شماره پست: 255

 

من هنوز هیچ خبری از روناک و بهروز ندارم که واقعا روناک کجا رفته بود ولی این اتفاق دوباره حواس منو به موضوع تکراری جلب کرد و عکس العملهای تکراری و بی فایده .  

شهر واقعا برای زنا و دخترا جای خطرناکی شده . moteجاوزای genسی به قدری زیاد شدن که حد و اندازه نداره . هفته ای یکی دو خبر داریم . که فلان عده با زور به یه دختر دانشجو ta جاوز کردن و ...یا رفتن تو خونه فلان مرد و با تهدید به قتل بچه مرد  به زنش ..اوز کردن و ...یا زن متاهل رو بردن و به زور تو ماشین بهش ..اوز کردن و ...یا یه عده دیگه ........ تازه مگه ما چن تا از این خبرها رو می تونیم بشنویم ؟ ای بابا !

خیلی تابلو ئه که تو این جامعه خوش آب ورنگ خیلی از دخترها و زنها وقتی بهشون تجاوز میشه و جون سالم در می برن ، نمیان  جایی بازگو کنن ، از ترس برخورد بدتر شوهر و پدر و برادرشون  که بوده موردایی که دختر یا زن بیچاره تو خونه حبس شده ، از چشم مرد افتاده و دیگه اجازه نداشته بچه هاش رو خودش بزرگ کنه . چرا چون دیگه ج..ده شده ! حتی اگه هم دل به دریا بزنه که شوهر و یا پدرش آدم روشن فکری باشه و شوهره بلایی سر زنش نیاره باز خود شوهره از ترس آبروش تو درو همسایه و فامیل صداشو در نمیاره که مبادا تا ماهها و سالها بعد همه اطرافیان به زن اون به چشم یه فاحshe نگاه کنن . انگار که زن به پای خودش و به میل خودش خوابیده تا اون متجاvezin بیفتن روش ! یعنی حماقت تا این حده . تازه خیلی از موارد هم که رسانه ای نمیشه .

یه موقعی تو رسانه ها مطرح می کردن که فقط دخترایی که حجاب درست درمون ندارن دچار آزار جنسی می شن ولی الان دیگه این حرفها هم تاریخ مصرفش تموم شده و تنوع عجیبی تو قربانیا دیده میشه . تو همین چند روز اخیر موضوع دوتا از تجاvozaye  جنسی این قدر سرو صدا کرد که حتی آقایون هم از خواب ناز بیدار شدند و تقاضای مجازات شدیدتری برای motejاوزین کردن . دیروز علی آقا و صادق خان تاکید شدید کردند که بیایید و این ها رو به شدت محاکمه کنین تا دیگه کسی جرات تجاوز نداشته باشه . خب علی آقا ، آقا صادق دستتون درد نکنه که دستور فرمودین ، ولی این عین همون پاک کردن صورت مسئله است دیگه ، قربون شکل ماهتون بریم همگی !

آخه وقتی می بینین که شش مرد معمولی که مشکل خاص خانوادگی و اخلاقی هم نداشتند به طور دسته جمعی به یک زن شوهر دار محترم در داخل یک ماشین ت..اوز می کنند ، مردایی که بعضیهاشون هم فقط رهگذر بودند و تصادفی از اونجا رد می شدند! ، نباید به خودتون بیاین و فکر کنین چرا جامعه به این وضع افتاده ؟ چرا هیچ کس رحم نداره ؟ درسته که تو این کشور مشکل 6 خیلی پیچیده است و عامل محرک خیلی ها همین چیزاست ولی نکنه می خواین بگین همه اونایی که این کاررو کردن دستشون به 6 نمی رسیده و ایضا بی خانواده بودن ؟ اگه باشه بازم مقصرش کیه ؟ ولی خودتون خوب می دونین که این طور نبوده .چه بسا خیلی هم تومحل کاریش آدم متعادلی باشه تو خانواده اش آدم خوبی نشون بده و مشکلی در زمینه er ضای خودش نداشته باشه .

من می پذیرم و می دانم که تا 6 تو این کشور حل نشه مشکلات بیشتری خواهیم داشت .ولی این خوی درندگی و tajاوز چیه که این جوری در هم وطنای ما غلیان می کنه و تا موقعیتی باشه به حرکت میاد و تو اون وضع از هر حیوونی حیوون تر میشن ؟ یهو در نیاین بگین برو ببینم مگه همه این جورین ؟ حالا تو چن نفر رو دیدی جو گیر شدی . اولا که این چن نفر رو ما می بینم که از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . ولی جواب شما اینه که تویه بیماری همه گیر باید 100% آدما بگیرن بعد ما بریم دنبال مداوا؟!! نخیر اخوی این موجود وحشی دست پرورده خود این جامعه است و برای اصل و نسبش دنبال جایی نگردین و اگه بخوایین می تونین جلوی حوادث تلخ بعدی رو بگیرین . یا اقلا کمترش کنین .

آقایان کمی به خودتون بیاین و فکر کنین . بیایین برای یه بار هم که شده یه راه حل ریشه ای داشته باشین . این شتریه که متاسفانه می تونه درخونه هر کسی بخوابه .

  

-----------

 موسیقی امروز : سریال ارتش سری رو خاطرتون هست ؟ از اون سریالهایی بود که هیچ وقت دیدنشو از دست نمی دادم . تیتراژ ابتدایی و انتهاییش هم فوق العاده بود . برای شنیدن و دانلود موسیقی اون تیتراژ ( این جا ) رو فشار بدین .

 

 

 

 

 

ایستگاه متروک

نوشته شده در شنبه سی ام آبان 1388 ساعت 12:12 شماره پست: 258

 

نوستالوژی همیشه چیزی نیست که دیگه نیست ، بلکه میتونه چیزی هم باشه که هست ولی دیگه اون چیز قبلی نیست . من همیشه از یک ایستگاه قطار و قطاری که آماده حرکته جمعیتی رو که در کنار واگنها ایستاده اند و دست تکون می دهند برام پررنگتر از بقیه چیزای اون ایستگاه بود . حسی بود که یه جور تحرک و شور و هیجان نهفته ای داشت . ولی همیشه انگار قراره که اوضاع و احوال عوض بشه و بشه اونی که نبود .

عصر دیروز خانوم همسر و بنیامین که می خواستند برای امتحان آی التس خانوم همسر به تبریز بروند رو به ایستگاه راه آهن رسوندم . همون دم در ورودی یه تابلوی گنده زده بودن که ورود همراه مسافرا به سکو ممنوع است . ولی من به خاطر بار زیادی که همراهشون بود بالاخره با من بمیرم و تو بمیری ، استثنائا اجازه گرفتم که بروم تو و زودی هم برگردم . وقتی اونها رو سوار قطار کردم و درهای قطار بسته شد و قطار سوت معروفش رو کشید و حرکت کرد ، حس غریب و سنگینی تمام وجودم رو فرا گرفت که اولین بار بود که برای یک هفته از من  دور می شدن  و هم  تنها کسی که روی سکوی ایستگاه مانده بود خودم بودم و خودم !!

 -------

مجله امروز :هوا که سردتر شده و سرماخوردگی ها هم بیشتر بی مناسب نیست که بگویم  اگر به سلامت جسم و روان خودتون اهمیت می دین حتما هفته ای یک بار هفته نامه سلامت رو از باجه های روزنامه فروشی به ۵۰۰تومان بخرید . یعنی بهتون بگم که هر اطلاعات مربوط به بهداشتی- پزشکی -پیشگیری -تربیت کودک -تغذیه -روان شناسی -... رو میتونید اونجا پیدا کنید . چیز دیگه ای که خیلی اونجا شاخصه صفحه آرایی و عکسهای جذابی است که استفاده می کنند .اگه بخواین از مطالب قبلیش هم استفاده کنین (البته با دوهفته تاخیر ) می تونید ( این جا ) رو هم فشار بدین .