کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

اسفند 1387

بع بع !!

نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 14:58 شماره پست: 101

 

 

تو پست قبلی یه چیزایی نوشتم و لپ کلامش ( شایدم لب کلامش ) این بود که گوسفند نباشیم . یه برداشتایی شد و شایدم سوء تفاهمایی ایجاد شد از طرف دوستایی که به من لطف دارن و برام نظر می ذارن مثلا

هستی  گفت : چه گوسفندوار بودنی اگه عشق و محبت نباشه . اگه نزدیکی دلها نباشه ؟ 

یا چوغوکی گفت :  بازم صد رحمت به گوسفند.لاقل از زندگیش لذت می بره !

یا مارکوپولو گفت : شما غیر این کارایی که گفتی کار دیگه یی بلدی مگه؟! چیز دیگه یی میخوای بلد باشی؟

یا پسرخوانده گفته : باید هدف خدمت به جامعه باشه ولی متاسفانه برای خیلی‌ها اینطور نیست! حتی اونهایی هم که داعیه‌ی خدمت به خلق رو دارن خلاف این اصل عمل می‌کنند. گاها خلق‌الله هم رفتاری از خودشون بروز می‌دن که دست و دل خادم‌الخلق یخ می‌کنه! عجب بازاری شده این بازار خدمت به مملکت!

و از همه تلخ تر شاباجی خانوم گفته بود : خوب تا بوده چنین بوده. کسی هدف از خلقت را نمیداند. زندگی غیر از این چیزهایی که اسم بردی چیز دیگری هم هست؟ اگر هست برامون بگو. باید آپولو هوا میکردیم نکردیم؟ باید دردها را فراموش میکردیم و غصه نمیخوردیم؟ چطوری؟ باید چه میکردیم؟ خدا به فرشته ها یش هم نمیگه برای چی آدم را درست کرد.

 

من فقط تو این زندگیم یه چیزی رو می دونم . شاید درست باشه ، شایدم غلط و اون اینه که زندگی فقط خور و خواب و خشم و شهوت نیستش ، کارایی که گوسفند جماعت می کنه .  انسانیته ، مهربونیه ،عشق به موجوداته . فرق نمی کنه اون موجود یه انسان باشه ، از هم وطنای خودت یا افغانی باشه یا لبنانی یا بوسنی . لاتینی باشه یا آمریکایی یا آفریقایی . یا اصلا او موجود آدم نباشه یه حیوون بی پناه باشه  که تیمارش کنی  . اینا چیزاییه که وقتی انجامشون می دی یه جریان قوی انرژی تو بدن میاد که روحت رو تازه می کنه و احساس بزرگ بودن می کنی . چیزیه که با به دست آوردن میلبونها تومان به دست نمیاد و اگه هم به دست بیاد زود از دست می ره ولی اون چیزی که روحت رو صبقل میده می مونه . شاباجی جان چرا زندگی چیز دیگه ای نداره به ما ، مای انسان بده ؟ آپولو هوا کردن چرا  ؟ مگه میشه درد نکشید ؟ مگه میشه غصه نخورد ؟ مگه میشه نامردمیها و کژی ها رو دید و ناراحت نشد ؟ من هم می دونم .اینوهم می دونم که هر آدمی که بیشتر به دوروبرش نگاه کن بیشتر غصه می خوره بیشتر ناراحت میشه . ولی فقط می خواستم بگم که نباید این چیزا مارو از بین ببره . از خودمون تهی کنه . از آدمیت خودمون تهی کنه  که چنین قفس نه سزای چومن خوش الحانیست . . . روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم . من فقط اینو می دونم که اون چیزی که یه آدمو یا یه أدم سالم با فطرت پاک رو راضی کنه شاید چیزایی باشه که الان کمتر بهش فکر می شه . اما این کلام خداست که :  شما را بصورت طفلی به این دنیا می آوریم با این هدف که به آخرین حد رشد وبلوغ خویشتن خویش برسید .  و اون حد از رشد و بلوغ راهش از اعمال صرفا فبیزیولوژیک حیوانی و گوسفندانه نمی گذره .

وای . . .  از روده درازی خسته شدم .  از بالا منبر رفتن هم همین طور !! این نقاشی دیواری بامزه رو ببینین . از این نقاشی هایی است که شهرداری ن یکشه و اینجا این هنرمند با ذوق پنجره واقعی خونه طرف رو هم جز نقاشی آورده به طوری که درنگاه اول آدم متوجه نمیشه .

 

 

اسکار رو زنده دیدن چه حالی میده

نوشته شده در دوشنبه پنجم اسفند 1387 ساعت 13:20 شماره پست: 102

 

این دومین بار تو چن وقت اخیر بود که آن لاین چیزی رو می دیدم و همگام بودم با میلیونها نفر دیگه در سر تاسر جهان . جالب این که هردوبار هم اتفاقی که میدیدم در آمریکا رخ می داد . اولیش که مراسم تحلیف اوباما بود که خیلی برام جالب بود چون تا به حال تحلیف رئیس جمهور آمریکا رو ندیده بودم و دومیش که امروز صبح زود اتفاق افتاد و پخش مراسم اسکار هشتاد و یکم بود که زنده از سالن کداک تیه تر پخش می شد و میدیدم  و خیلی حال داد . نمی دونم واقعا چه ایرادی داره که بشه این چیزا رو مستقیم دید . تو خیلی از کشورها هست و تماشاشون هم ایرادی نداره .فوتبال های جام جهانی یادتونه که با یه روز یا 12 ساعت تاخیر پخش می شد ؟  الان کلیه فوتبالا مستقیم پخش می شه و آب هم از آب تکون نمی خوره . هیچ چیزی هم به لرزه در نمیاد . تضارب افکار و آرا دیگه .

حالا اینا رو ولش کن اسکارو عشق است . با این که چندین و چند جشنواره معظم تو کل دنیا جولان می دن باز هم اسکار یه ساز دیگه است . حتی خود آمریکاییها هم سعی کردن با تراشیدن رقیبایی مثل گلدن گلوب اونو به حاشیه ببرن ولی بازم همیشه اسکار ، اسکاربوده و چیزی نتونسته جای اونو بگیره ، کن و ونیز و برلین هم جای خود . اوه اوه . . . ببخشین . . . جشنواره فجر خودمون اولیه ها . مثل بقیه چیزا که توش اولیم مثل تورم و اول از آخر تو بهره وری و غیره !

هیو جکمن خیلی باحال بود .از رقص و آوازش هم خوشم اومد . یاد موزیکال های قدیمی می انداخت . مجری جنتلمن و طنازی بود . تو این اواخر کمتر مجری خوبی مثل اون دیده بودم . یکی دیگه از چیزای جالب این بود که تو انتخاب بعضی رشته ها علی الخصوص بازیگرها چند تا بازیگر با سابقه به تعداد نامزدها می اومدن و باهرکدومشون یه لاوی میترکوندن که بیا و ببین . دیگه این که سوفیا لورن اگه قبول کنه که 70سالشه و مثل زنای 30ساله آرایش نکنه خیلی بهتره  . یه جورایی ترسناک شده بود . دیگه این که بالیوودیها چه تکی زده بودن به هالیوود ها . شیش هفتا اسکار بردن بمبئی . حتی بخش رقص و آواز هم اجرا کردن  . هنوز ندیدمش این میلیونر زاغه نشین رو .

بهترین بازیگر نقش مکمل زن : پنه لوپه کروز

بهترین بازیگر نقش مکمل مرد :  هیث لجر / برای اعلام بهترین بازیگر نقش اصلی زن، هالی بری، شرلی مک لین، سوفیا لورن، نیکول کیدمن و ماریون کوتیار بر روی صحنه رفتند و هر کدام یه دلی و قلوه ای با یکی از نامزدها دادن و گرفتن . بهترین بازیگر نقش اصلی زن کیت وینسلت /

برای اعلام بهترین بازیگر نقش اصلی مرد هم پنج بازیگری(رابرت دونیرو، مایکل داگلاس، آدرین برودی، آنتونی هاپکینز و بن کینگزلی) که قبلا این جایزه را بردند به روی صحنه اومدن و جملاتی در باره نامزدهای این بخش بیان کردن. و بهترین بازیگر نقش اول مرد : شون پن

و بهترین فیلم هم که میلیونر زاغه نشین بود .  

اطلاعات کامل و بیشتر از لینکهای پایین ببینین :

۱- سایت رسمی اسکار  /  2- نامزدها و برندگان اسکار  /   ۳- گزارش کامل  

 

دیگه زیاده عرضی نیست ما هم بریم به کارو زندگیمون برسیم . فعلا بای

 

 

 مادر بودن

نوشته شده در چهارشنبه هفتم اسفند 1387 ساعت 17:32 شماره پست: 103

دیروز یه نی نی 15 روزه دیدیم که پسر کوچولوی دوست خانوم همسر بود . از سر تا تهش 55 سانت بود . دستای کوچولو ، پاهای کوچولو ، لب و دهن کوچولو ، همه چی کوچولو . پسر جان خودمونو نبرده بودیم تا بتونیم یه دقه بشینیم و هم این که بچه اونام کوچولو بود ناراحتی پیش نیاد . دیگه حساسیت پدر مادره تازه است دیگه !

بعد از دوساعت خدافظی کردیم و پا گذاشتیم توی کوچه .دلمون برای پسر خودمون تنگ شده بود .رو کردم به همسر خویش : خودمونیما . . .پسر ما خیلی بزرگ شده ها . تا این کوچولو روندیده بودم این قد متوجه نشده بودم .  

خانوم همسر لبحند غرور آمیزی مرحمت کردند و بادی به غبغب مبارک افکندند : زحمات من بود که به این جا رسیده ها . دوسال و نیم زحمتشو کشیدم .

خب ، من هم لبخندی عنایت فرمودم : بر منکرش لعنت عیال جان !

 

مرگ تدریجی ولی نه فقط یک رویا !

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 18:15 شماره پست: 104

 

 

              پسر کوچیکی بودم که با پدر و مادرم رفتیم سفر . سفری به سرتاسر شمال ایران از تهران راه افتادیم رفتیم مشهد و از اونجا هم رفتیم و رفتیم تا به ارومیه رسیدیم  . اون جا دریاچه ای که اون موقع بهش می گفتن دریاچه رضائیه . خوب یادم مونده و هرگز از یادم نرفت که آبش خیلی خیلی شور بود و من که آب رو به صورتم زده بودم چشمام سوخته بود و زده بودم زیر گریه . پدر خندیده بود و مادر با آب توی کلمن چشمهامو شست و هردو نشستیم کنار دریاچه توی سایه ای و پدر رو تماشا می کردیم  که تنی به آب زده بود و روی دریاچه خیلی راحت دراز کشیده بود . هوا گرم بود ولی بادی خنک به صورتمون می خورد . اطراف جایی که نشسته بودیم سبز سبز بود و پرنده های قرمز رنگی باهم پرواز می کردند .

تورم ، گرونی ، عدم اطمینان به آینده ، همه این حرفای ترسناک . . . همشون یه نتیجه مزخرف می دن . هیچ وقت به فکر آینده دراز مدتت نیستی و همش می خوای ببینی تا فردا ، هفته دیگه اصلا نهایتا ماه بعد چی میشه ؟ بیشتر از اونو نمیتونی فکر کنی ، برنامه ریزی کنی . اصلا محیط زیست چیه ؟ فانتزی و لوکس میشه . وقتی می گی فلان حیوون نسلش داره منقرض میشه 98% شونه بالا می اندارن و به لسان مبارک می فرمایند به ...مم  !! ما خودمون گیر و گرفتاریم .

خب باشه . . به فکر حیوونا نباش . اصلا کمبودشونو حس نکن . شاید رو نسل تو تاثیری نذاره . با خودت می گی خب مثلا که چی الان دیگه شیر خوزستان نداریم خب نداشته باشیم . . . ببر مازندران نداریم ؟ خب نداشته باشیم . چه فایده ای داره واسمون . جنگلای شمال درب و داغون شدن ؟ عیبی نداره .شمام گیر می دیا .حالام بد نیست فعلا میشه ازشون لذت برد . خب این جوریه؟ اوکی . ببینم با خشک شدن دریاچه ارومیه چی کار می کنین ؟

این دریاچه بیچاره دومین دریاچه آب شور دنیاست که با حوضه آبریزش 3% مساحت ایران رو شامل میشه . 7 تا رود دریاچه رو تغذیه می کردن . زرینه رود ، سیمینه رود  ، گدار ، بار اندوز ، شهر چای ، نازلو و زولا ( هفت خواهران ) اما مسیر همشون منحرف شده و روشون سد زده شده . دیگه آبی به اون صورت وارد دریاچه نشده . گوزن کمیاب زرد ایرانی تو یکی از جزیره اش سکنی داره و آرتمیا که یه جور سخت پوسته و خوراک فلامینگوها تو این دریاچه زندگی می کنه . خواستن ارومیه رو به تبریز نزدیک کنن . خب بکنین چرا ریدین تو دریاچه؟ 14 کیلومتر خاک ریختن توی آب دریاچه . الان 100ساله که تو همه دنیا توی آب پل می زنن . اینا خاک ریختن تو آب !! که باعث شده که گردش آب از شمال به جنوب دریاچه مختل بشه و  شوری بخش جنوبی دریاچه ارومیه به 300 گرم در هر لیتر برسد و بره سمت مرگی تلخ  .  الان حدود یک چهارم از وسعت دریاچه ارومیه کم شده و از ارتفاع آب هم تا 6 متر و یه جاهایی تا 30کیلومتر هم عقب نشینی کرده .

فکر کردین عقب نشینی کرده اون وقت چی گیر مردم اومده ؟ زمین ؟ نخیر بابا جون . شوره زار . فقط شوره زار . تازه مگه این شوره زار سرجاش میمونه ؟ همه زمینای اطرافش رو تا شعاع 100کیلومتری آلوده می کنه و می کشه .دیگه هیچ گیاهی توشون عمل نمیاد .سمت تبریز رو هم بیشتر ، چون جهت بادها از غرب به شرقه  . آب چاها شور میشه .

اون وقت با جناب قاضی پور نماینده شربف ارومیه که صجبت شده که چرا این جوری شد و چی کار باید کرد ایشان با قلبی مملو از تسلیم و رضا فرموده اند" این کارخداوند متعال است که متعادل کننده دنیاست و خداوند میخواهد نظم جهان طبیعت را به خواست خودش تغییردهد .و کاری که ما میتوانیم انجام دهیم این است که باید نمک دریاچه را استخراج کنیم تا بی نمک نمانیم ( نشریه همشهری جوان ۱۰اسفند ۸۷)  

من که از این همه درایت کف کردم و دیگه چیزی نمی تونم بگم . فقط . . .

به یک فاجعه بزرگ زیست محیطی خوش اومدین !!

جن و بسم الله

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 19:35 شماره پست: 105

 

 

               سال 72 بود . من سرباز بودم . سرباز معلم . توی یه ده کوچیک 50خانواری توی دبستان درس می دادم . ده توی سیستان و بلوچستان بود . از توابع ایرانشهر . تا ایرانشهر هم 4ساعت راه بود . نصف این راه اسفالت بود ،نصفش خاکی . ما توی همون ده زندگی می کردیم . اسم ده ، بوستان بود . دوستم توی ده مجاور درس می داد . ولی هر دو توی ده من زندگی می کردیم . جاش کمی بهتر بود و اتاق مناسب تری گیرمون اومده بود به ناچار اون هر روز صبح می رفت و هر غروب بر می گشت .  تا ده اون پیاده از توی جاده خاکی 1 ساعت راه بود ولی از کوه نیم ساعته می شد اومد و راه نصف می شد .

یه روز غروب جلوی اتاقمون نشسته بودم و غروب کردن خورشید رو تماشا می کردم . دوستم سراسیمه رسید و هول هول چند لیوان آب خورد . بلند شدم ایستادم . ازش پرسیدم که چی شده ؟ اول چیزی نگفت ولی بعد گفت که اول ده سر قنات چند تا جن رو دیده که دور هم جمع شده بودن . زدم زیر خنده . ولی دیدم جدی حرف زده .با نگاه کلافه منو نگاه می کرد تا خنده ام رو تموم کنم . ازش پرسیدم مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟ جوابم رو همون لحظه نداد . شام رو کشیدم و دوتایی در سکوت خوردیم  . بنده خدا قیافه اش در هم بود . یک دفعه وسط لقمه گفت شانس آوردم منو ندیدن انگار. ممکن بود پشتم قوزی چیزی بذارن . دوباره خنده ام گرفت . ولی چیزی نگفتم . شب دوستم رفت توالت که توی حیاط بود و من لباسی رو که شسته بودم آویزون می کردم . دوستم با آفتابه سررسید و ناغافل منو دید .وحشت زده و بلند گفت بسم الله الرحمن الرحیم و وقتی متوجه شد که این منم نه جن ،لجش گرفت و منو از سر راهش هول داد و رفت تو اتاق . وقتی تو تختخوابمون دراز کشیده بودیم که بخوابیم به من گفت تو حالا منومسخره کن ولی جن ها با کسایی که اعتقاد بهشون نداشته باشن بد تا می کنن ها مبادا . . که وسط حرفش پریدم و گفتم اتفاقا دوست دارم یه جن رو ببینم بهش بگم با تو یکی کار نداشته باشه . اما تو یک سال و نیم بعد که باهم همراه بودیم ، هر چی سعی کردم جن سم دار و دم داری ببینم نشد که نشد !

 

 

 

خدمات تلفنی بانک مسدود می باشد

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اسفند 1387 ساعت 18:37 شماره پست: 106

 

 

اول - با امروز ، 4 روز بود که نه از طریق اینترنت و نه از طریق تلفن نمی تونستم با بانک ملی که در اون حساب دارم ارتباط برقرار کنم . باید صورت حسابی می گرفتم ولی تلفن دائما اشغال بود . از طریق اینترنت هم که هیچ چی ، همه راه هاشون مسدوده . هر بار که وارد سایتشون می شم اعلام می کنه کاربرگرامی به علت حجم زیاد پردازش ها فعلا دسترسی مقدور نمی باشد لطفا بعدا سعی کنید . این بعدا هم که نمیرسه . بالاخره امروز پاشدم رفتم شعبه مربوطه . یه پرینت ساده داد دستم تو یه ورقه دو زاری و 500تومان گرفت . بهش گفتم آخه آقای محترم شما واقعا آدمو تو همه چی آچمز میکنین  . از اون طرف دولت الکترونیک و از این حرفای قشنگ قشنگ و از اون طرف خطهاتون همش اشغاله و باید پاشیم بیاییم اینجا و اون وقت پول هم بدیم ؟ انگارکه به همه بگین بریم بیرون کسی وسیله نیاره ما میاریم . اونو قت یه ژیان بذارین دم در بگین یا با این بیاین یا نمیخواین خودتون دربست بگیرین !و کارمند گرامی پشت باجه با ملاحت لبخندی فرستاد و شونه بالا انداخت .

دویوم – دیروز کتاب زندگی نامه مصور ارنستو چگوارا رو تموم کردم . چیزی که این کتاب رو خیلی با ارزش کرده مجموعه کمیابی از عکسهای چگواراست با توضیحات عالی درباره هر عکس . این جامع ترین کتابی بود که تا الان درباره چگوارای دوست داشتنی خونده بودم ، چگوارای انسان و انسان دوست عزیز .

سیوم – دیشب هم یه فبلمی دیده بودم که در دوره نوجوونی فقط اسمش رو از همکلاسی ها شنیده بودم و به طور کاملا تصادفی به دستم افتاد . آخرین BA. KE. RE آمریکایی. یه فیلم کمدی ودر عین حال دراماتیکه درباره سه تا پسر و یه دختر همکلاسیشون . به نوعی پیشکسوت آمریکن پای ها محسوب میشه . خود فیلم خب ،خنده دار و بامزه بود . عشق و عاطفه هم داشت و یک پایان غیر منتظره ولی با توجه به 27سالی که از ساختش می گذشت ، چیز نویی نداشت که من ندیده باشم . ولی برای شخص من یه جور نوستالوژی اون دوره و بادآوری خاطراتم از دوره مدرسه بود و تنها کاری که ازمون بر میاومد .رفتن دم دبیرستان دخترانه هدف و ایستادن هرهر و کرکرکردن و بعد هم  برگشتن . همین . به همین سادگی و بی آلایشی .

 

 

 

ای نامه که می روی به سویش !

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند 1387 ساعت 14:14 شماره پست: 107

 

 

       در حالی که دولت امسال برای هر بشکه نفت حتی تا 127 دلا‌ر هم پول دریافت کرد و درآمد نفتی ایران در سه سال گذشته بیش از 260 میلیارد دلا‌ر تخمین زده شده است. اما  افزایش 60 درصدی بدهی معوقه نظام بانکی( یعنی کسایی که وام گرفته اند و پس نداده اند ) ، رشد نقدینگی غیرمولد از 68 هزار میلیارد تومان به 170 هزار میلیارد تومان ( پولی که عاطل و باطل افتاده و صرف دلال بازی می شه ) ، افزایش نرخ تورم به 26 درصد (آتشی که زبونه می کشه )، رشد خط فقر تا 780 هزار تومان ( یعنی درآمد ماهیانه ات کمتر از ابن داشته باشی فقیری) رو چی کارش باید بکنیم ؟

اسحاق جهانگیری وزیر سابق صنایع نامه ای به احمدی نژاد نوشت که چکیده اش اینه : آقا جون آمارای غلط به ملت نده چند روز قبل که اومدی تو تلویزیون و اعلام کردی «ما در بخش تولید آلومینیوم، ‌قبل از انقلاب 25 هزار تن تولید می‌‏کردیم، ‌این رقم در سال 1383 به 218 هزارتن رسیده و در دولت نهم به 457 هزار تن رسید.» درستش اینه که :  در سال‌‏ 1386 معادل 202 هزارتن بوده است. شما اعلام کردی: «در مس قبل از انقلاب تولید نداشتیم، ‌قبل از دولت نهم تولید مس به 178 هزار تن و در دولت نهم به 260 هزار تن رسیده است». اما درستش اینه که:  ‌ظرفیت تولید مس کشور در سال 1383 به 280 هزارتن در سال افزایش یافته بود  و تولید این محصول پس از گذشت 4 سال از افتتاح طرح‌‏های مذکور باید بیشتر از رقمی می‌‏شد که اعلام کردید. شما اعلام کردی : «در تولید فولاد قبل از انقلاب 370 هزار تن تولید می‌‏کردیم، قبل از دولت نهم 9 میلیون تن، ‌در این دولت به 15 میلیون تن رسیدیم». اما انستیتوی بین‌‏المللی فولاد، تولید فولاد ایران را در سال 2008 معادل 10 میلیون تن اعلام کرده که فقط 500 هزار تن بیشتر از رقم تولید سال 2005 است، ‌این پرسش مطرح است که جنابعالی عدد 15 میلیون تن فولاد را از کجا آورده‌‏اید؟!  

 

تولید آلومنییوم 86

تولید مس 86

تولید فولاد  86

احمدی نژاد گفت

457 هزار تن

260 هزارتن

15 میلیون تن

جهانگیری گفت  

202 هزار تن

باید  بیشتر می شد

10 میلیون تن

نامه کامل را از این جا بخونید .

 

 

 

یک ذهن زیبا

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اسفند 1387 ساعت 11:27 شماره پست: 108

 

       زور زده بودم در حد تیم ملی تا بتونم دانشگاه قبول بشم . خب البته الان یه کمی قبول شدن دانشگاه راحتترشده یعی اگه یه کم یه چیزایی بخونین قبولین دیگه . سراسری نشد ،  آزاد . .آزاد نشد پیام نور . اون نشد نوع نمیدونم چندم . بالاخره سرتون بی کلا که نمیمونه و میشه گفت دانشجو شدن یه دیپلمه عادیه . اما خب برای من یه نموره فرق داشت . عرضم به حضور انورتون که دیپلم که گرفتم یه راست رفتم سربازی و بعد ازاون هم رفتم سر کار و چسبیدیم به پول درآوردن ، البته ما به اون چسبیدیم و پوله تو این چن سال به ما نچسبیده تا حالا  . هفت هشت سالی که گذشت دیدم انگار یه چیزی کم دارم و خیلی دوست دارم برم دانشگاه .خیلی دوست دارم درس بخونم و دیپلمه نمونم .یه وقتا که می رفتم خیابون انقلاب برای خرید کتابی چیزی و از اون طرف نرده های دانشگاه می دیدم که دانشجوها دختر و پسر میشینین و درسی میخونن وگپی می زنن، خیلی صفا می کردم . یه دوستی هم داشتم که باستان شناسی دانشگاه تهران می خوند منم گاهی که پا می داد یه وقتا باهاش می رفتم تو . و خیلی خیلی مایل بودم که من هم همین جا قبول شم . نه جای دیگه . اصلا یه حالتی شده بودم که جای دیگه ای رو قبول نداشتم .دوست داشتم وارد محیط علمی و روشنفکری بشم . محیط کارم این جوری نبود . فکر می کردم تو دانشگاه حتما این طوری خواهد بود دیگه .  حالا شاید بعضیاتون به من بخندین که چه حوصله ای داشتیا . تو 27 - 28سالگی فیلت یاد هندستون افتاده بوده ولی خب این جوری بود دیگه . آدم تا چیزی رو امتحان نکرده باشه و نرفته باشه همیشه حسرتش رو داره . خب یه کمی دوروبرم رو جمع کردم و یواش یواش شروع کردم به خوندن  . فکرشو بکنین بعد از 8 سال بوسیدن درس و مشق بیایی بشینی پای کتابای درسی . مخه اوایل هنگ می کرد اما بعد راه افتاد . خیلی از رفیقا و همکارا و همدوره ای هام مسخره می کردن که بیا برو بچسب به کارت ول کن این سوسول بازی ها رو  . ولی من توجهی خب نکردم بهشون  و این شعرو  برای خودم می خوندم که "گر مرد رهی میان خون باید رفت. . . از پای فتاده سرنگون باید رفت ". القصه بعد از چندین و چند ماه درس خوندن شدید وطاقت فرسا که شرحش طولانی هست و ولش کن . درست همونجا که دوست داشتم قبول شدم .

روزای اول با یه آرزو و امیدی رفته بودم که الان همه جا دارن بحث سیاسی می کنن و همه از همه جا مطلعن و مثل ماهی می افتم تواقیانوس ولی یواش یواش دیدم نه بابا همچین خبراییم نیس انگارها . الان حواسا بیشتر پی نخ دادن دختر پسرا به هم دیگست تا چیزای  دیگه . امور فرهنگی و سیاست و اجتماع هم که جای خود داره اصلا خود درسه در معرض خطر بود . حالا یه وقت فکرنکنین می خوام بگم من امام زاده بودما . نه اصلا و ابدا ولی خوب یه کمی که با اجازتون هفت هشت ده سالی می شد از بقیه بزرگتر بودم و چیزایی که اینا تازه می خواستن تست کنن و ببینن و بشنون  ما از قبل دیده بودیم .  پس حواس من 6 دنگ دنبال نخ دادن و گرفتن نبود و چن دنگی هم برای امور فرهنگی کنار گذاشته بودم . روهمین حساب وقتی برای اولین بار توی یه کلاسی یکی از دخترا یه چیزی به استاد گفت و باهاش بحثی کرد که الان اصلا یادم نیست چی بود  ولی یادمه موضوعی فرا درسی و فرهنگی بود ، کلی ذوق کردم و دقت کردم ببینیم کیه این که این جوری در افشانی کرده  و همین  شد پایه آشنایی من با (ش) .

الان (ش) پاشده برای ادامه تحصیل و اخذ مدارج عالیه فوق الانس رفته ینگه دنیا . البته مطمئن نیستم که ینگه دنیا آمریکاست یا اروپا روهم شامل میشه ؟ ولی خب آمریکا نرفته . کی رو راه میده که (ش) پاشه بره ؟ نیمدونم فرایبورگه ؟ فرانکفورته یا کجا ولی خب یه یونورسینتیه که دیروز شال و کلا کرد و شوهر جان دنتیستشو به امان خدا ول کرد و رفت که بره یه نیروی متخصص تر و برگرده مملکتشو آبادتر کنه . البته کلی هم به ما دوتا و رفقای عزیزتر از جانش التماس دعا داشت که مواظب شوهر جانش باشیم و بهش تند تند سر بزنیم  . شوهر جان هم قول داده بود که آش پشت پای خوبی به مابده که اگه تا الان شما هم خوردین ماهم خوردیم . حالاهمین که آدم بتونه خونه و زندگیشو ول کنه و بعد چن سال فراغت از تحصیل بره برای ادامه تحصیل یکی از بسیار زیاد خصوصیات خوب این (ش) ه هست . حالا موقعی که هم کلاسی بودیم جزو تاپهای دانشگاه نبودا . ولی یه میلی همیشه تو خوندن و یاد گرفتن چیزا تو این دختر من می دیدم که برام خیلی جالب بود . حالا شاید بگین چرا از فعل ماضی داری استفاده می کنی ؟خب همینجوری . بی هیچ قصد غرضی . شایدم بعد مسافت باعث میشه که آدم از این جور افعال استفاده بکنه .بگذریم .یه بار این (ش) سر کلاس یه استاد محترمی که خیلی هم جنتلمن و مهربان بود ولی کمی آروم حرف می زد و کمی هم گوشش سنگین بود ( اون موقع ظاهرا می گفتن تو جبهه این طوری شده .خدا عالمه ) آره می گفتم  اول کلاس بود استاد همین جوری داشت آروم آروم حرف میزد یهو (ش) دست بلند کرد و گفت : استاد ببخشین میشه یه کم بلن تر بگین ؟ استاد محترم دستشو گرفت کنار گوششو گفت : بله ؟ این دفعه (ش) بلندتر گفت : می گم می شه بلند تر حرف بزنین ؟ما چیزی نمی شنویم . استاد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت : خب عیبی نداره اول کلاسه . صبر کنین خودش یواش یواش بلند می شه !! ما رو می گی همه یه لحظه سکوت کردن و زدن زیر خنده . عملا کلاس منفجر شد . از اون خنده های وحشتناک لوستر برکن و در به هم زن و این شد ضرب المثل برای استاد خوب ما . جالب این جا بود که استاد تا آخر جلسه هم نگرفت که این خنده چی بود این اراذل کردن ؟ من که چیزی نگفته بودم.

این (ش) ما خیلی دوست داشت بره دنیا گردی . چیز یاد بگیره . چیز ببینه . دختر شجاعی بود . خاطره زیاد ازش دارم ولی جاش نیست . باید بشیبنم تا فردا صبح بنویسم و شمام که حال خودن مثنوی ندارین . دارین ؟ندارین دیگه . پس بذارین به شاخص ترین صفت (ش) اشاره کنم و بساطتمو جمع کنم و برم سر کارای آخر سالمون  . (ش) خیلی خیلی خیلی خیلی انسان بود . (اصن نمیدونم چرا همش از فعل ماضی دارم استفاده می کنم ! ) این انسان بودن و تپیدن دل برای بقیه آدما و انسونای دیگه چیزیه که اگه نگم نایاب ولی اقلا کمیابه و خیلی خیلی باید بگردی تا یه دونه خالصشو گیر بیاری . تازه اگه با چیزی اونم قاطی نکرده باشن بخوان به خوردت بدن جای اصلش . این دختر همیشه دلش برای این و اون می سوخت .حالا نه این که فک کنین از این احساساتیای بی منطق که الکی برا همه دلشون می سوزه و فقط می شینن و آبغوره می گیرنا . اگه این جوری فکر کنین اصلا قابل بخشش نیست چون با جون و دل می رفت واسه حل اون مشکل و گیر و گرفتاری طرف و سعی می کرد حلش کنه . چه  فکری چه عملی چه قدمی . خیلی خیلی راجع به آدمای دیگه مثبت اندیش بود و همیشه می دیدم از کسی که داریم حرف می زنیم ازخوبیای اون بابا داره می گه . برعکس صدی نود آدما که فقط بدیای بقیه رو می ذارن زیر میکروسکوپ .

خب فکر کنم که دیگه باید بس کنم هرچی بخوام بگم بازم حرف تو حرف میاد و کش پیدا می کنه . از همینجا براش آرزوی موفقیت دارم و این امید که با نمره های عالی و دانش زیاد درسو تموم کنه ودوباره ببینیمش .   

 

 

گول خوردیم آقا گول خوردیم ، جوان بودیم و جاهل !

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اسفند 1387 ساعت 14:34 شماره پست: 109

 

 

             می دونین تو زندگی یه وقتا پیش میاد میبینین‌ که ای بابا تا الان یه چیزی رو قبول داشتیم که نه فقط ماها ، همه قبول داشتن . اصلا غیر از این نیست انگار . یهو می بینی که نه بابا یه بدیهیاتی بوده که بعد می بینی اصلا بدیهیاتی در کار نیست . عوض می شه . اون وخته که شاخاتون می زنه بیرون . یه دفعه ور میدارین به همه چی شک می کنین . با خودتون می شینین و فکر میکنین و از این علامت سوالا بالای سرتون در میاد که ینی چی ؟ تا حالا هر چی بوده دروغ بوده ینی؟ بقیه چیزا چی ؟ اونوقته که دو حالت پیش میاد یا یه تیپا میزنین در کون هر چی که هست ونیست و نیهیلیست میشین ! یا این که یاد می گیرن هر چی رو ندیده  و نشناخته قبول نکنین و خودتون تحقیق کنین . اوخ ببخشین شق سومی هم وجود داره حالا که تدبر کردم و اون اینه که اصلا فکری نمی کنین و به زندگی قبلیتون بدون دغدغه های مرسوم ادامه میدین !!

حالا این حرفا چیه ؟ چرا یاد این حرفا افتادم ؟ سال هاست که یه مسجدی رو توفلسطین نشونمون میدن می گن : اینه مسجد الاقصی . اما حالا فهمیدم که : این گنبد طلایی رو که می بینین و تصویرش سالهاس پشت اسکناسهای 100تومنی افتاده اسمش قبه صخره است  نه مسجد الاقصی . قبه صخره ، قبه ایه که ساخته شده بر بالای صخره ای به طول 6 متر و عرض 13 متر و ارتفاع 2 متر که روایته که حضرت محمد از این جا به معراج رفت . اون گنبد طلایی یا همون قبه در 1300سال قبل ساخته شده . یک ویژگی جالبش اینه که بر خلاف بقیه اماکن مقدس که معمولاً مستطیل شکل هستند، شکل قبه الصخره از یک هشت ضلعی منظم تشکل شده  و جالبه که بدونین در قسمت جنوبی صخره مقدس، محفظه‌ای ساخته شده‌است که به وسیلهٔ نردبانی فلزی به سقف گنبد متصله که به نشانهٔ محل معراج پیامبر قلمداد می شه .

قبه الاصخره

خب این از قبه صخره که همه جا یه اسم مسجد الاقصی اسم برده می شد . اما مسجد الاقصی واقعی کجاست پس ؟ مسجدالاقصی نام مسجد دیگه ایه که تو شرق شهر بیت المقدس قرار داره .که در قرآن هم اسمش اومده .  اما یه چیزی برای من سوال شده و اون اینه که در قرآن اومده که منزّه است آن خدایى‏ که بنده‏اش را شبانگاهان از مسجد الحرام به سوى مسجد الأقصى که پیرامون آن را برکت داده‏ایم سیر داد،.  اون موقع این مسجد که هنوز ساخته نشده بود . تاریخ ساختش مربوط به حدودا یک قرن بعد از ظهور اسلامه . پس یا تشابه اسمیه یا این که یه چیزی از قدیم بوده و بعدا این مسجد روی اون بقایای قبلی ساخته شده .البته یهودیای بیت المقدس عقیده دارن که بقایای معبد حضرت سلیمان به نام معبد هیکل در زیر مسجدالاقصی قرار داره و بدشون نمیاد که مسجد الاقصی رو داغون کنن واون معبد رو دوباره علم کنن .

این بود چیزی که سالهای سال تو همه جا (پوستر ، فیلم ، عکس ) نمایش داده می شد به نام مسجد الاقصی و جالبه که دیروز از رادیو شنیدم یکی ا زمسئولین می گفت علت اشتباه این سالهای ما ، توطئه صهیونیستای کثیف بوده که همه جا اشتباهی اعلام کرده بدن که بتونن یواشکی مسجد الاقصی ور خراب کنن و ماه م گولشونو خورده بودیم !!! آدم اصلا می مونه به این همه درایت و تیزهوشی چی باید بگه !!

برای کسب اطلاعات کاملتر به این لینکها مراجعه کنید :

          ( لینک یک )  و  ( لینک دو )

 

 

 

سفر به 80سال قبل

نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 14:0 شماره پست: 110

 

                 عکسی که دیروز در هوای آفتابی و بادی از ساختمان وزارت خارجه که قبلا شهربانی بود گرفتم . آسمان آبی و آفتاب درخشان نوبر بود واقعا و جون می داد برای عکاسی .

دلم می خواد یه فرصت مناسب براتون پیدا بشه که از محوطه میدان مشق سابق که ۶۰هزار متر مربع وسعت داره دیدن کنین  . چون واقعا اگه کسی بخواد ساختمونای دوره  رضاشاه رو ببینه باید پاشه بیاد اینجا . از میدون توپخونه بگیره بیاد  تا چهار راه حسن آباد . ساختمان قدیم بانک سپه اولین بانک ایرانی . ساختمان اداره پست . سردرباغ ملی . موزه ملک . موزه ایران باستان . چهار ترک حسن آباد . کتابخانه ملی . عمارت قزاقخانه . موزه ایران دوره اسلامی . . .  

 نقشه هوایی میدان مشق

 

 

استاد خسته نباشین !

نوشته شده در یکشنبه هجدهم اسفند 1387 ساعت 14:57 شماره پست: 111

 

 

              یه مردی رو تصور کنین که 185 سانت قد و بالاشه . 150کیلو هم شیرین وزنشه . 50سال هم از خدا عمر گرفته . یه سیبیل چخماقی خفن و پرپشت و با هیبت با موهای جو گندمی که دست لاشون نمی ره . صداش خشن و بمه ، حرف زدنشم ، کشیده و کمکی هم لاتیه . انگاری که همین الان از پشت فرمون کامیون اسکانیاش اومده پایین که قبلش داشت با خشونت به جاده و ماشینای ریز زیر پاش نیگا می کرد . مدل راه رفتنش هم کمی قلدرماآبانه است . خب این آدم می تونه چی کاره باشه ؟

همون راننده کامیون ؟ / قصاب محل ؟ /  میدونی ؟ / سر گذر رو می گیره ؟ / زورخونه دار؟ / فلان ؟ / بیسار ؟ / ....؟  /  .....؟  خب چی بگم ؟ تقصیر منه مگه ؟! نخیر آقایونا و  خانومونای محترم ،  هیچ کدوم نیسش . در واقع ایشون به شغل شریف و با کلاس استادی دانشگاه در بهترین دانشگاه مدیریت ایران اشتغال دارن و بنده هم زانوی تلمذ در محضر استاد بر زمین زده بودم . حالا بشنوین از خصائل و مواهب جناب استاد که فوق لیسانس و دکترای مدیریت بازرگانیشو از آمریکا گرفته بود و اونجا هم چندین سال درس داده بود و گویا همونجا بود که خدا زده بود پس کلش و برش گردونده بود به مام میهن که چه معنی داره تو کفرستون موندی مرد ؟ برو تهران ، رگبار و بقیه برو بچس منتظرتن ها .

خشن ، خشن تا بخوای که از اون بداخلاق تر کسی تو استادا نبود . مهربون ، مهربون تا بخوای که از اون مهربونتر استادی ندیدی ، ز اونایی که زیر ستاره حلبیشون قلبی از طلا می تپه . با سواد ، با سواد با آخرین ورژنهای علم بازاریابی و دیتاهای به روز شده و داغ داغ . مطلع از گذشته و حال و آینده علم بازاریابی . و اکنون بهترین صفت این گرامی و آن چیزی نیست جز بهترین روش تدریس که داشت ،به طوری که همچین روش تدریس رو کم دیده باشی و شنیده باشی . کلاس تومشتش ،دانشجو ها همه میخکوب به صندلیهاشون . می دونین که یه رسمیه که تو کلاسا خیلی دانشجوها اولای کلاس یه حضوری می زنن و می ذارن می رن بیرون توسلف می شینین و چای می خورن یا کارای واجب تر از درسشونو ضبط و ربط می کنن دیگه. ولی تو کلاس این ، نه کسی جرئت میکرد ونه اگه هم از جونش سیر شده بود و جرئت می کرد بره بیرون ، می رفت چون از بس که مطالبی که استاد تو کلاسش می گفت جالب و خوب بودن .

یه روزی سر کلاس نشسته بودیم  و دقیقه هام می دوویدند تا خودشون به آخر کلاس برسونن . اگه دانشجو بوده باشین یا هنوزم باشین میدونین که رسمیه همیشگی که قبل از این که استاد اعلام کنه که کلاس تموم شده ، ملت ریز ریز می گن استاد خسته نباشین . . استاد خسته نباشین .  . ولی تو کلاس این استادمون از این خبرا نبود خب . کسی ..ایه نمی کرد . ولی خب یواش یواش کتاب متابا رو از رو میزا جمع میکردن تو کیف و کلاسورا . اون روز یکی از دخترای کلاس که کمی اون ور تر از من نشسته بود 5 دقیقه قبل از این که کلاس استاد تموم بشه آروم آروم شروع به جمع کردن وسایلش کرد و نهایتا گذاشت توی کیفش و زیپ کیف رو هم بست و خیلی بی گناه تکیه داد یه صندلیش . اما . . . اما . . . و باز هم اما استاد در سکوت کامل داشت نگاش می کرد و ماهام همین طور واون دختره از همه جا بی خبر فقط سرش پایین بود . بعد که پشتش رو تکیه داد به صندلی یهو طفل معصوم از همه جا بی خبر متوجه استاد شد که نگاش می کرد و دستشو به سمت قربانی بخت برگشته دراز کرد و با صدای بمش گفت : قربون ( تیکه کلامش قربون بود ) چی کار می کنی ؟ ما هنوز کارمون تموم نشده زیپو می بندی ! این قدر شنیدن این حرف از دهن استاد غیر منتظره بود که همهمه مختصری هم که توکلاس بود قطع شد و همه سکوت کردن . صدای قلب دختره رو می شد شنید . بیچاره سرخ سرخ شده بود . آروم آروم صدای پیک پیک خنده رو می شد شنید عین قل قل آروم سماور . ولی هنوز هیشکی ت..م نکرده بود بلند بخنده . نکنه فک کنین این کلاس همش شکنجه بودا ! نه اصلا و ابدا . چون اقلا تو هر جلسه چار پنج بار کلا از خنده می ترکید ولی خب این جا رو ملت نمی دونستن چی کار باید بکنن . چون استادم اینو که گفت اخماش تو هم بود . بعد استاد پشتشو کردو و مطلبی رو که نوشته بود شروع کرد به پاک کردن . پک پک خنده هم هنوز به راه بود که دیدیم شونه های استادخان داره می لرزه و بعله آقای استادهم زده زیر خنده . اینو که جماعت دیدن یه ذره رو درواستی رو که داشتن گذاشتن کنار و کلاس از بیخ و بن منفجر شد .استادم اصلا روشو برنگردوند همین جوری از کلاس زد بیرون . فک کنم استاد خان خودشم موند که چه گافی داد به بنده خدا دختر مردم .

(این خاطره رو به خواست شاباجی خانوم که از من باز هم خاطره می خواست نوشتم . امیدوارم هم اون خوشش اومده باشه و هم بقیه شما دوستای خوبم)

 

 

 

 

بدو بدو آتیش زدم به مالم !

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند 1387 ساعت 19:23 شماره پست: 112

 

اول - بعضی وقتا از یه جاهایی خسارت داریم می خوریم که اصلا عین خیالمون هم نیست . یعنی متوجه نمی شیم ، نمی شیم نمی شیم  تا وقتی که اون ضربه ها ناغافل و کاری آپارکات بزنه زیر چونه ات و پرتت کنه اون طرف . اون وقته که می خوای پاشی و یه دست و پایی کنی ولی خب بی فایدست . آبیه که ریخته شده به هیچ لطایف الحیلی هم نمی تونی از رو زمین جمش کنی . از چشما پنهان مانده و اون پشت و پسله ها قایم شده خسارت و ضرریه که داریم هر سال می خوریم ولی ..ممون هم نیست . شما خودشو ناراحت نکن . چیزی رو که می خوام بگم شاید براتون قابل قبول اصلا  نباشه ولی اگه بدونین شماها ، ماها داریم سالی 100میلیارد دلار خسارت می کنیم ، دوست داری یقه کی رو بگیری ؟ اونم فقط ضرر از یه زاوبه . اون وقت چی می گین ؟  فکرشو بکنین 100000000000 دلار !!! لامصب خیلی پوله . تازه الان که الانه و بره کشونه دولت و اعوان انصاره الان تازه تازه ایران سالی 70 میلیارد دلار نفت بی زبون وتجدید ناپذیر می فروشه و اون وقت ملت 100میلیارد دلار خسارت می بینه و ضرر میکنه . خب چی به نظرتون می رسه ؟ این چیه که این جوری داریم ازش ضرر می کنیم ؟

معطل نکنم . بگم خلاص . . . خاک آقا جان . . . خاک خانوم جان . همین چیز ظاهرا بی قابلیتی که زیر پامونه و محلش نمی ذاریم . هزینه فرسایش خاک و منابع طبیعی در ایران 100 میلیارد دلاره . یه بار دیگه بگو 100میلیارد چی ؟  دلار ببم جان ! یعنی داره سالی 250 میلیون متر مکب خاک از بین می ره . شاید به خودتون بگین خاک دیگه چی هست که از بین هم بره . ولی نگین . . .این جوری نگین . خاک از بین می ره یعنی دیگه قابل استفاده نیست . میدونین برای تشکیل یک سانتیمتر خاک معمولی اقلا 100 سال وقت لازمه ؟ برای تشکیل یک سانت خاک مرغوب 700 سال ؟ اون وقت در طی میلیونها سال این خاک اهورایی تشکیل شده و رسوندنش به ما . ماهم از بین می بریم دیگه . کاری نداره . مایه دارم از بین هم می برم . هیشکیم نمیتونه بهمون چیزی بگه ؟ بله ؟

اگه دلتون سوخت و خواستین بیشتر بدونین سر زدن به این لینکا ثواب داره :

هزینه فرسایش در ایران   و    خاک   و منابع طبیعی از دست رفته

 

سیوم - یه عادتی داشتم که کمی هم وقتمو می گیره ولی فکر می کردم دوستا دوست دارند و اون این بود که وقتی کسی برام کامنت می ذاشت . من هم جوابشون رو  اینجا می دادم و هم می رفتم به ادرس سایت یا وبلاگی که داده و اونجا هم جواب میدادم. به نوعی بازدیدش رو هم پس می دادم . ولی مدتیه که چند نفر از بچه ها ازم خواست نکنم این کار رو  آلزایمر که ندارن و میان همینجا جواب ها رو می خونن دیگه . باشه موردی نداره . اونم به چشم . همیشه حق با مشتری است !  

 

 

 

درباره حسادت انشا بنویسید

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اسفند 1387 ساعت 14:24 شماره پست: 113

 

 

         واضح و مبرهن است و بر کسی پوشیده نیست که به شکل سنتی همیشه بیان می شود که زنان از مردان حسودترند و این حس مرموز حسادت در این طایفه بیشتر ریشه دوانده است . داستانها نقل می شود از حسادت بین عروس و مادرشوهر ، عروس و خواهرشوهر و بین جاری ها . اما درباره حسادت و اختلاف نظر بین داماد و پدرزن ، داماد و برادرزن یا باجناقها یا اصلا شنیده نشده است و یا این که اگر هم شنیده شده به قدری ناچیز بوده که در اذهان عمومی ردی از خود به جای نگذاشته است . البته اگر این ضرب المثل طنز آمیز " اگه ژیان ماشین شد، باجناق هم فامیل می شود ! " را ندیده بگیریم . حتی برای عروس و مادر شوهر شعرها سروده اند از جمله  این شعر :  گر صلح کنند اهل عالم یک سر ......گر فتنه و شر بیافتد از بین بشر  /یک جنگ نگیرد هرگز پایان  ..... آن جنگ عروس است و مادر شوهر !  و نقل می شود که ریشه بسیاری از مصائب و مشکلات و ایضا کوته فکری طبقه نسوان در این حسادت و چشم و هم چشمی است که نسبت به هم جنس خود دارند .

اما من می خواهم در این جا رازی را فاش کنم که شاید باعث تشفی خاطر خانمهای محترم بشود و آن این است که اگر از حسادت خود در رنجید ، زیاد افسوس نخورید که مردان شما نیز به این ضعف انسانی دچارند فقط محل ظهور و بروزش جایی نیست که شما بتوانید ببینید . بارها دیده ام که بسیاری از همکاران من که جملگی همه مرد هستند به موفقیتهای دیگر همکاران خود مشغول حسادت کردن اند  و به قلب و دل هم محدود نیست  که بارها دیده ام در جلساتی می نشینند و با هم پشت سر همکار سوم صفحه می گذارند که بیا و ببین که فلانی چگونه بوده و چگونه شده ؟ و انواع و اقسام صفات مذموم و ناپسند را نیز وصله تن او می کنند که حتما یا دزدی می کند که وضعش بهتر شده است یا با رئیس و روسا زد و بند کرده و کفشهای ایشان را پاک کرده که به این پست و مقام رسیده ،خودش که لیاقت لازم را نداشته . اصلا با ارث پدری به این جا رسیده است و یا نه . بچه زرنگی بوده و رفته است و زن پول دار گرفته و خانواده همسرش هستند که او را از این رو به آن رو کرده اند وگرنه که او از این عرضه ها نداشت تا حتی دماغش را بگیرد چه برسد به این کارها .

به نظر من واقعا افراد باید این حسادت را درمان کنند چون گاها پیش آمده است که  این حسادت فرد را از کار و زندگی انداخته است و راه رشد شخصیت فرد را بر او  می بندد . به نظرمن اگر بخواهیم با حسادت مبارزه کنیم  باید دو مرحله را طی کنیم . مرحله اول: بیاییم یه جای بدگویى، آگاهانه به مدح و ثناى طرف مقابل بپردازیم  و به جاى تکبر، تواضع نسبت‏به او را در پیش گیریم . مرحله دوم:  رابطه عاطفى مثبت‏بین خود و فرد مورد حسادت برقرار کنیم به این صورت که وقتى مای حسود رفتار خود را اصلاح کنیم ، طرف مقابل این مساله را درک خواهد کرد و دلش نسبت‏به ما نرم مى‏گردد و زمینه مناسبى براى محبت و دوستى فراهم مى‏شود.واکنش طبیعى فرد مورد حسادت در این هنگام، نیکى و احسان خواهد بود. بدین‏سان، حسود نیز به سمت احسان و نیکى تمایل پیدا مى‏کند .

این بود انشای من درباره حسادت .

 

 ماهی قرمز کوچولو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم اسفند 1387 ساعت 14:36 شماره پست: 114

 

 

        چند ساله که من و خانوم همسر تصمیم گرفتیم که ماهی قرمز شب عید نخریم . به خاطر همون بحث تلف شدن حیوونکی ها که اکثرا تو این تنگ کوچیک سفره هفت سین ، جان  به جان آفرین تسلیم می کردن  و سفره هفت سین ما ماهی قرمز نداش . اما امسال ، چن روزه که هر جا می ریم آکواریومای پر از ماهی قرمز این طرف و اون طرف ، جلو مغازه ها هستن و پسر کوچولومون که دیگه این چیزا رو می فهمه ، ازمون هر دفه می خواد که ماهم براش از این ماهیا بگیریم . حالا من و خانوم همسر موندیم این وسط که عواطف پدرانه و مادرانه مون رو بچسبیم  و احساسات کودکانه پسر کوچولومون رو یا جون اون ماهی کوچولو رو ؟ الان یاد فیلم لطیف بادکنک سفید جعفر پناهی افتادم .

 

اگه من یه گنجیشک بودم ...

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اسفند 1387 ساعت 12:47 شماره پست: 115

 

             شیش سالم بود و بین مادر و مادر بزرگم در اولین روز مدرسه حرکت می کردم . کلاس آمادگی می رفتم . وارد حیاط مدرسه شدیم . به نظرم خیلی بزرگ بود . سال 56 بود . اسم مدرسه ، فرهاد بود . رفتیم نشستیم سر کلاسها .مادرها عقب کلاس ایستادند . خانوم معلم اومد . اسمش اختر خانوم بود . مادرها کمی بعد رفتند . یواش یواش دلمون برای اونا تنگ شد ولی زنگ تفریح دیدیم بیرون نشسته ان . خوشحال شدیم . بازی کردیم و تعریف کردیم به ما چی ها داده اند . دوباره رفتیم سر کلاس . بازی کردیم و نقاشی کشیدیم . مادرها بیرون مدرسه منتظر ما بودند . یکی دوروزه ننرترین بچه ها با مدرسه فرهاد و اخترخانوم اخت شدند. آمادگی خیلی خوش گذشت . هر هفته یه موضوع به طور کاملا دموکراتیک تو کلاسمون انتخاب می شد . یه بار هم من پرندگان رو پیشنهاد دادم . هر موضوعی که اون هفته انتخاب می شد تا یه هفته روش کار می کردیم . یه بار پوشاک بود انواع پوشاک ، الیافهای مختلف از لباس اسکیموها تا قبایل آفریقایی . یه بار اسباب بازی بود که اون هفته کلاس پر بود از اسباب بازی . یه پرونده برای هر کدوممون درست کردند با کلی کاردستی که هنوزهم مادر نگاهشان داشته . ازمون پرسیدن دوست داریم چیکاره بشیم . دستمون رو روی یه کاغذ گذاشتیم و دورش خط کشیدیم و توی دست رو رنگ کردیم و اخترخانوم بالای هر دست شغل آینده رو نوشت . همه پسرها گفتن خلبان چندتایی هم دکتر . اونموقع ولیعهد هم خلبانی می کرد خلبانا مقبول بودند . دخترا یا پرستار شدن یا معلم . جشن چهارشنبه سوری تو مدرسه برگزار شد . کارناوال بود که هر کی خودشو قرار شد شکل یه چیزی بکنه . یه دختر خوشگل هم  قرارشد بشه بهار . من گربه شدم . بچه ها دمم رو هی می کشیدن . منم دمم رو وسط چهارشنبه سوری کندم انداختم اون ور . عمو نوروز اومد . دستای همو گرفتیم دور آتیش چرخیدیم . سال بعد کلاس اول بود . 57 . چن وقت مدرسهها تعطیل شد . بعد دوباره باز شد . مدرسه تو خیابون فرح بود که شد سهروردی . خونه ما دور بود ولی منو می بردن و میاوردن . مادربزرگ و مادرم هردو فرهنگی بودن و با پارتی بازی اسم منو نوشته بوند . ما کلاس اول بودیم ولی ما هم زنگ کتابخونه داشتیم . بقیه کلاسها هم داشتند . می رفتیم کتابخونه . شاید بی اغراق بگم عادت پیوسته و خستگی ناپذیرم به کتاب از همون جا نشات می گیره .. ما اصلا هیچ مشقی را در خونه انجام نمی دادیم . فارسی ، علوم و ریاضی ،در مدرسه و سر کلاس انجام می شدند و دفترامون می موند . اسم مدیر مدرسه توران خانوم بود . خانومی بود با عینک دور مشکی و موهای جوگندمی که همیشه بالای سرش جمع می کرد . جذبه داشت ولی همه دوستش داشتند . سال بعد مدرسه رو تعطیل کردن و مارو فرستاند مدرسه های دیگه . اون موقع نفهمیدم چرا . خاطره اون مدرسه هیچ از یادم نرفت که نرفت .  توران خانوم  مدرسه فرهاد از ذهنم نرفت بیرون . 

 دوم رفتم یه مدرسه . سوم رفتم یه مدرسه دیگه . چهارم رفتم یه مدرسه دیگه (رازی) که از رازی قدیم فقط اسمی داشت و محوطه ای که اونم الان شقه شقه شده انگار . ولی مدرسه فرهاد کجا و اونا کجا . 25 سال از اون موقع گذشته بود . عیالوار شده بودم . روزی از تلویزیون زنی رو دیدم که آب دهانم خشک شد . خودش بود . توران خانوم . خانوم توران میرهادی . از کتاباش می گفت . مادر و 50 سال زندگی در ایران . ذوق زده فردا رفتم خریدم . خاطرات بود . پدر برای تحصیل آلمان رفته بود بعد از جنگ جهانی اول . با یه دختر آلمانی ازدواج می کنه میان ایران . توران دنیا میاد سال 1306 . پدر آدم گرفتاریه . مهندسه و کلی پروژه هست . 80% تربیت بچه ها بر عهده مادره . کتاب اصلا یه کتاب تربیتیه واقعا . کلی ازش استفاده کردم .

سیستم آموزشی ایران رو اصلا قبول ندارم . تکیه فراوانی می کنن رو محفوضات . مثلا این قدر  شیمی تو دبیرستان حفظ میشه که حد نداره . ما تو چهار سال دبیرستان یه بارنرفتیم بینم تو آزمایشگاه این اسید کلردیریک اصلا چی هست ؟ 1000صفحه شیمی می خونیم ولی هیچ کدومش یادم نیست الان . در آمریکا 150 صفحه شیمی خونده میشه ولی 10برابر آزمایش انجام می دن . کدوم بیشتر تو ذهن می مونه ؟ خانوم میرهادی می خواست این روش رو در ایران پیاده کنه ولی هنوزم که هنوزه آموزش پرورش قبولش نداره .

امروز فهمیدم توی همین ماه یک بزرگداشت براش برگزار شده بود . دوهفته قبل . افسوس خوردم چرا متوجه نشده بودم . خیلی دوست داشتم دوباره ببینمش   اونجا گفته بود " به نظر من در شوق یادگیری و خواندن اولین عامل خانواده است . شاید بهتر است موضوع را با خاطره ای از خودم مطرح کنم . من خیلی بچه بودم که مادرم شعری را به آلمانی با آهنگ، برای ما می خواند و شعر مفهومش این بود که اگر من یک گنجشگ بودم پرواز می کردم . همه دنیا را می گشتم اما حالا که گنجشگ نیستم همین جا می مانم و کارم را انجام می دهم . من رد این آواز را در زندگی خودم بررسی کردم . متوجه شدم که چه وقت هایی این آواز در ذهن من صدا کرده " اگر من گنجشگ بودم " هنوز هم این آواز دوران کودکی، در ذهنم هست . فکر می کنم یک جایی در کتاب مادر، راجع به قصه هایی که در بچگی خواندم و به هدف و شخصیت و زندگی من شکل داد و همچنان در خاطر من هستند و هنوز هم کلمه کلمه این کتاب ها را می توانم ببه یاد بیاورم .  توران خانوم ما 81 سالش شده .  

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینکهای  درباره خانم میرهادی   و   درباره مدرسه فرهاد  کلیک کنید .

 

 

 

چه ملت شادی هستیم ما

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اسفند 1387 ساعت 11:21 شماره پست: 117

 

دیروز مثلا تولد حضرت محمد بود .  

ماها فقط خوب بلدیم تو سر خودمون بزنیم و خوب هم گریه کنیم . شادی و جشن و سرور هم بلدیم اونوخت؟! اصلا ، ابدا ، اصلا حرفشو نزنین . زشته .قباحت داره . نمی دونم چه مرگمون شده ماها ؟ ما ملتی بودیم که در هر ماه باستانی یه مراسم جشن و شادمانی داشتیم  که هنوزه دوتاشون باقی موندن . چرا باید به اینجا برسیم که اصلا بلد نباشیم شادی کنیم و جشن بگیریم ؟  اگه برای تولد حضرت محمد که هم شماها نمی تونین جشن بگیرین و شادی کنین ، دیگه واویلا به ما ملت . آدم این جشنای دولتی یا مذهبی رو که می بینه بیشتر  گریه اش می گیره تا شاد بشه . یارو مولودی خون میاد عین همون موقع که تو عاشورا می خونه ، می خونه و فقط ریتمش رو تندتر و شیش و هشتی می کنه . جماعتی هم که نشسته اند همین طور .

این شد جشن شادمانی ما !

پ . ن : مدیر حوزه علمیه قم گفت: چهارشنبه سوری مبنای شرعی نداشته و خلاف دستورات شرعی است.  ( چی بگم والا ! بدون شرح)

 

 

هیچ عیب نداره

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اسفند 1387 ساعت 15:6 شماره پست: 118

 

 

هیچ عیبی نداره که باید تند تند همه کار رو با هم انجام بدی /

باید تند تند طلبها رو بگیری /

باید تند تند بدهی ها رو بدی /

باید تند تند صورت اجناس رو برداری /

باید تند تند سفارشهای سال دیگه رو ضبط و ربط کنی

 

هیچ عیبی نداره که باید تندتند خرید عید کنی /

باید تند تند خونه تکونی کنی /

باید تند تند به باغچه برسی /

باید تند تند وسایل هفت سین و ماهی قرمز بخری   .

 

پس هیچ عیبی هم نداره که این وسطها یهو یه سرما خوردگی سخت و بی سابقه هوار شه رو سرت این قدر که رو پات نتونی بند باشی /

عیبی نداره اگه ماشینت یهو از کار بیافته و مجبور شی دوره بیفتی و یه مکانیکی پیدا کنی که نخواد گوشتو ببره و راست و ریسش کنه /

عیبی هم نداره یهو آخ سالی ببینی کم و کسری آوردی و مجبور شی ساعتها بگردی ببینی از کجاست

 عیبی نداره

عیبی نداره

 

 

 

نوروزتون مبارک

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم اسفند 1387 ساعت 14:40 شماره پست: 119

 

 

همیشه در این مواقع ، هر چقدر هم که انسان بی حس و حال باشد ، هر چه قدرهم که با خودش سر جنگ داشته باشد ، هر چقدرهم که  شامه اش پر باشد از آت وآشغال و نتواند  بوی گلها را حس بکند ، باز  چیزی هست ، چیزی در فضا هست که حالت را دگرگون می کند . تشویقت می کند تا نفسهای عمیقی بکشی . سینه ات را پر از هوا کنی و بخواهی نخواهی  لبخندی بنشیند بر روی صورتت .

اوضاع مملکت سخت مغشوش است ، اوضاع دنیا هم همین طور . سال بعد را سال دشوارتری از جهت معیشتی و اقتصادی می بینم که طلیعه اش از همین سال 87 دیده شده . نفت ارزان و ارزان تر می شود ، بیکاری بیشتر و بیشتر . صنعت رونق خود را بیشتر از دست خواهد داد و کشاورزی سالی خشک را در پیش رو دارد . اگر به افق سال آینده بنگریم جز سختی ظاهرا چیزی در آن نیست...

 اما چرا . یک چیز هست وآن امید است و عشق به زندگی . بشر از صدها هزار سال پیش همیشه در خوشی و ناز و نعمت زندگی نکرده . همیشه اوضاع بر وفق مرادش نبوده . همیشه آنچه می خواسته در دسترسش نبوده . سختی کشیده و رنج آن هم فراوان . خوبی و خوشی هم داشته آن هم فراوان  .ولی همیشه نوع بشر از این کوره حوادث آبدیده تر و سخت تر برخواسته و این همه ممکن نبود مگر با تکیه به عشق ، به زندکی ، به امید و شاد زیستن . آیا اصلا اگر این مشکلات نبود ، این زشتی ها و پلشتی ها رخ نمی نمود ، زیبایی معنی حقیقی خود را پیدا می کرد ؟ اصلا  اگر همه چیز همیشه بر دایره انصاف و مدارا و خوشی می گذشت این لذتی که از خوشی و رفاه هست ، چشیده می شد ؟ و چه زیبا آفریده خداوند ، بشری را که در بین حیوان و فرشته سیر می کند  

حدیث آمد که خلاق مجید               خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گروه را جمله عقل و علم و جود       آن فرشته است و نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا          نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی         همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف       از شقاوت مانده است و از شرف
و آن سوم هست آدمیزاد و بشر        از فرشته نیمی و نیمی ز خر
نیم خر خود مایل سفلی بود        نیم دیگر مایل علوی شود
تا کدامین غالب آید در نبرد          زین دوگانه تا کدامین برد نرد

تا بتواند مقایسه کند ، مبارزه کند ، شکست بخورد ، نومید شود ، برخیزد ، پیروز شود و از زندگی با ذره ذره وجودش لذت ببرد و در بلندای رفیع ترین کوهها فریاد بکشد که ای زندگی ، تو اینی و من هم این . اما دوستت دارم با تمامی وجود به خاطر تمامی چالشهایی که به من هدیه کردی .

باز می گویم . سال آینده ، سال 88 ، سالی سخت و دشوار است  . سالی که به قولی کمربندها  را باید محکم بست . ولی چه زیباست این که خود بازیگر داستان زندگیمان باشیم نه فقط تماشاچی دست و پا بسته . قدر بدانیم این نعمت را  .

این آخرین پست من در امسال است . وبلاگستان نیز رفته رفته رو به خاموشی رفته و کرکره هایش تا 15 فرودین بالا نخواهد داد . به امید خدا من هم اولین پستم را بعد از بالا رفتن کرکره ها بنویسم . از همه دوستان خوبی که این مدت مشوق من شدند و برایم کامنت می گذاشتند ممنونم که خونی بودند در رگهای وبلاگ رگبارها .  ما همیشه در آستانه سال نو برای یکدیگر سالی خوب آرزو می کنیم . من هم بر پایه همین سنت زیبا ، آرزوی سالی خوب پر از شور و انرژی را برای همه دارم  .

این عید نوروز باستانی را به همه تبریک می گویم .