کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

دیگر گوشت خواری نمی کنم



من ، علی ، هفت روز دارم !!! ؛

چند سالی بود که دوست داشتم گوشت نخورم و به خاطر تغذیه من حیوونی کشته نشه ولی هر دفعه به دلیلی این کار رو نمی کردم . تو این مدت چندین بار به سمت این کار رفتم ولی هردفعه رهایش کردم تا این که هفته پیش با دوستان فیلم مستند زمینیان رو دیدم و از دریچه ی دیگه ای به ظلمی که به حیوونا میشه نگاه کردم و دیگه استارتش خورد و الان یه هفته است که دیگه گوشت نخوردم . البته گیاهخواری درست حسابی سه مرحله داره که من تو اولیشم . اینو نوشتم این جا برای دوستان که دیگه یه جا رفتیم ازم نخوان جوجه کباب درست کنم و بخوریم ها . ( نه اینکه قبلش هم من درست می کردم!) !! )

 

اولین جایی که کتابم رو دیدم !


چند روز قبل که رفته بودم شهرکتاب پونک برای دیدن یوسف علیخانی عزیز نشر آموت که دو کتاب آخرش،  "من پیش از تو" و "من پس از تو"  که هردو ترجمه مریم مفتاحی اند و نوشته جوجو مویز روزنامه نگار و نویسنده رمان انگلیسی ، خیلی خوب دارند فروش می روند و جزء 10 کتاب پرفروش هر هفته هستند و جشن امضا کتاب گذاشته بودند ، دیدم که به به ! کتاب من هم برای فروش به قفسه کتابفروشی در قسمت رمانهای ایرانی اضافه شده و بی رودربایستی بگم که حس خوب و باحالی بود .


از راست : خودم ، مریم مفتاحی ، یوسف علیخانی


روند چاپ و نشر کتاب خیلی طولانی بود و بالای 3 سال طول کشید به طوری که یه جاهایی خسته می شدم و دلم می خواست ولش کنم ولی خب شکر خدا بی خیالش نشدم و امروز کتاب من هم داره در کنار بقیه کتابای خوب و بد فروش میره !

البته امیدوارم که همون جور که خودم رمان رو دوست دارم و فکر میکنم داستان عاشقانه روون و خوبیه بقیه هم همین نظر رو داشته باشند .
علی الحساب رخصت !

و بالاخره .... رمان خواندنی و جذاب برگهای سبزبید روی پیشخوان کتابفروشی ها !




رفقای خوب من مشتریان کافه رگبار

امروز توی همه شبکه های اجتماعی ای که عضو بودم این عکس و معرفی رمان رو گذاشتم ولی این جا که می خواستم بذارم واقعا یه حس و حال نوستالژیک دیگه ای داشتم . شاید بتونم بگم که دلیل چاپ شدن رمان من نظرات دوستانی بود که خواننده این وبلاگ بودند و تشویقم کردن که حتما دنبال چاپش باشم که من داشتم چندسال قبل همین جوری توی نت و وبلاگم منتشرش میکردم .

با این که این روزها کمتر کسی به وبلاگ سر می زنه ولی من باز هم به این جا تعلق خاطر دیگه ای دارم و یادآور دوستای خوب و قدیمی منه .

اگه رمان رو بخونید و به دوستانتون هم معرفیش کنید خوشحالم می کنید .

رخصت

قد قد قدا !!


دیشب دانیال( پسرکوچیکه 4ساله ام )  راه می رفت توی خونه و بلند بلندمی گفت می خوام آدم بمونم نمی خوام فردا مرغ بشم !! چند باری که این رو هی تکرار کرد توجهم جلب شد که چطور قراره این فسقل فردا مرغ بشه ؟!


دانیال دو روزی بود که بی دلیل تب کرده بود و تب بر هم می دادیم چندان افاقه ای نمی کرد و دوباره تب می کرد . علائم ظاهری سرماخوردگی هم نداشت ، نه آبریزش بینی و نه بدن درد و بی حالی . گلوش رو هم نگاه کردیم چرک نکرده بود . بالاخره دیروز باران برده بودش دکتر اطفال و دکتر هم نگاه کرده بود و چیزی دستگیرش نشده بود و آخر سر گفت ممکنه که داره آبله مرغون می گیره .


دانیال هم جمله دکتره رو رو هوا زده بود که داری تبدیل به مرغ میشی و بنیامین هم هی شیطنت می کرد و هر چی ما می گفتیم که نه قرار نیست تبدیل به مرغ بشی رو با لبخندی شیطانی نقش بر آب می کرد .


 

یک انسان فهمیده یا آداب همسایه داری !


به افتخار همسایه ی فهیم و با شعورم که 12شب به تلفنم زنگ می زنه و از خواب همه مون رو می پرونه و هر چی هم رد می کنم باز دوباره می گیره به حدی که فکر می کنم حتما دیشب که خونه نبودم بلایی سر ساختمون اومده ، آتیش سوزی شده یا دزد اومده ، و وحشت زده میگم بله؟ می پرسه اگه شما امشب نمیاین خونه ، فامیلمون ماشینش رو بذاره جای شما !!