کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

تیر 1389

صحرا را نقد می کنیم !

نوشته شده در سه شنبه یکم تیر 1389 ساعت 15:6 شماره پست: 373

صحرا از من دعوت کرده تا نقدش کنم و چشم نقدش می کنم  که همیشه نقد و بررسی رو دوست دارم چه خوندنش رو چه انجام دادنش رو ، چون باعث میشه که آدمی کندوکاوی بکنه و پرسشهایی رو مطرح کنه که قبلا نکرده بود  . البته این نقد وبلاگ صحراست نه خود او .

مهمترین حسن صحرا اینه که کمتر خودسانسوری داره یعنی این جوری به نظر میاد البته ( شایدم خیلی چیزها رو ننویسه ) مثلا خیلی چیزهایی رو می نویسه که بیشتر اوقات ما سعی می کنیم که ندیدشون بگیریم و به رومون نیاریم ولی خب از این بابت صحرا خانوم ، خانوم صاف و صادقیه . مثلا اگه جایی برای زندگیش کم و کسری گذاشته میگه ، اگه شوهرش باهاش جایی خوب نبوده می نویسه ، اگه منت کشی کرده نوشته . خب این گوهریه که کم به دست میاد .

گاهی قلم قشنگی هم داره و خوب میتونه احساسات آدمها رو برانگیخته کنه علی الخصوص وقتی که درباره غم و غصه بچه هایش می نویسه که من واقعا اندوهگین میشم . ازامتیازات دیگه وبلاگش هم اینه که از عکسهای آنلاین و اتفاقات و سفرهایی که براش اتفاق افتاده استفاده می کنه و این جوری آشنایی رو عمیق تر هم می کنه . مثلا خود من الان واقعا به بچه هاش علاقمندم چون عکسشون و تفصیلاتشون رو دیده ام  . کلاسهای خودشناسی هم  می ره و سعی می کنه که آدم مثبت تری باشه . تو به طور روزمره باهاشی و دوست داری بدونی که الان این خانوم داره چی کار می کنه و مثلا دندون کپل خان بالاخره خوب شد یا نه ؟! و این جوریه که باهاش احساس نزدیکی بیشتری می کنی .

گاهی اوقات طناز هم هست و خنده رو لبهای خواننده اش میاره .حسن دیگه ای هم داره که همیشه جواب کامنت گذارها رو میده و تو حس این رو داری که باهاش یه ارتباط دو طرف برقرار کردی و در خلاء  نظرت رو ندادی

اما ضعف صحرا هم اینه که وبلاگش محلی هست برای غر زدن و نالیدن و نالیدن . یعنی اکثر اوقات ( حالا نه همیشه ) تصویر یه زن ناراحت رو می بینم که زندگی بهش پشت کرده و از زمین و زمان و شوهر (مخصوصا شوهر!) و محل کار و غیره غیره ناراحته . حتی اگه تو دوتا پست انرژی مثبت دار رو تو نوشته ها می بینی ، حتما باید مطمئن باشی که تلافی خواهد کرد و چندین و چند پست ناراحت خواهد گذاشت .

ضعف دیگه هم اینه که مطالب وبلاگش (اکثراً) عمق چندانی نداره و محدود هستند به بیان روابط روتین زناشویی و زنانگی و حتی کامنتهایی که می گیره هم اکثرا در زمینه قربون صدقه رفتن و دل سوزی برای اوست  ، یعنی آدم اصلا ازخوندن نوشته های صحرا کمتر چیزی یاد می گیره و مثلا نمی فهمه که تو جامعه مون چه خبره ؟اصلا خانی اومده یا خانی رفته ؟ گویا در یه فضای آبستره زندگی می کنه . حالا یا فکرش اینه که میگه به من چه اتفاقات دورو برم ، یا این که فکرش رو می کنه ولی ترجیح میده فضای وبلاگش هیمن جوری بمونه . یه ایرادش هم اینه که کلی از پستهاش خصوصیه که اصلا این حکمت خصوصی و عمومی رو هنوز نفهمیدم . چون چیز خاصی هم نمی نویسه تو اون خصوصیها که .

من هم بنا به این بازی وبلاگی باید از ۱۰ نفر دعوت کنم که بنویسن و منو نقد کنن : از عرنامه  ،باغچه کوچک ما  ، روزمرگیهای شیوا ، وب گپ ، اتاقی از آن خودم و جایی برای حرف زدن ، از قلب کویر ، مهار بیابان زایی ، پرچم سبز ، زیگزاگ و هرکسی که احساس می کنه این وبلاگ بنده قابل خوندن و وقت گذاشتن و نقد کردنه دعوت می نمایم که بیایند و تو وبلاگ شریفشون جریده ای رو به این جانب اختصاص دهند .

بیمارستان

نوشته شده در پنجشنبه سوم تیر 1389 ساعت 9:48 شماره پست: 374

 

سه شنبه حوالی ۲ بعد از ظهر بی خیال نشسته بودم که تلفن زنگ زد . همون طور بی خیال تلفن رو برداشتم که صدای باران از اون طرف اومد که با گریه داشت می گفت بنیامین نفس تنگی و سرفه خیلی زیادی گرفته واونم بچه رو زده زیر بغلش و دوییده دکتر کودکان خودش که اون هم تا دیده سریع گفته بچه رو باید تو بیمارستان بستری کنین و پاشو بیا !

من هم وحشت زده کار و بار رو ول کردم و پریدم پشت یکی از این موتوریها و به سرعت خودم رو به بیمارستان رسوندم . وقتی رسیدم تو اورژانس، هنوز به بخش منتقلش نکرده بودن و داشتند آماده اش می کردن تا ببرنش تا از ریه اش عکس بگیرن .

طفلکی بچه ! وقتی دیدمش دست و پاهام بی حس شده بود . خوابونده بودنش روی یه تخت ، یه لوله اکسیژن تو دماغش ، یه سرم هم تو دستش و اشک می ریخت به پهنای صورت . بیشتر از ترس بود یا درد ؟ نمی دونم . ولی اونجا بود که از دورن غل غل می کردم ولی سعی کردم  که بخندم تا بنیامین از من روحیه بگیره ...

...

هنوز بیمارستانه . دکترش به ما گفته حمله آسمی بوده . نه من و نه باران هیچکدوم سابقه آسم نداشتیم . یه سری آزمایش ازش گرفته اند . خداکنه که مشکل خاصی نباشه .

 

بیمارستان 2

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 10:50 شماره پست: 376

 

بچه ها واقعا ازتون ممنونم که تو این چند روز با ابراز محبت هاتون ، با پیشنهاد به کمکهاتون ، با بیان تجربیات مشابهتون ، ... سعی کردین به ما کمک کنین و واقعا کمک هم کردین .

بنیامین رو مرخص کردند و الان تو خونه است . ظاهرا مشکلش آلرژیک نبوده و این  طور که دکتر گفت ویروسی بود و ویروس خطرناکی هم بود که شب اول حتی ممکن بود بفرستنش ICU  و بیهوشش کنند و لوله توی مجرای تنفسش بذارن تا بتونه نفس بکشه . ولی خب به شکر خدا نیازی به این کار نشد و وضعیتش که ثبات پیدا کرد فرستادنش خونه تا بقیه درمان رو تو خونه ادامه بدیم . از همین داروهای پاف پافی مربوط به آسم و نفس تنگی و یه رقم آنتی بیوتیک خوراکی تا 10روز آینده که ایشالا مشکلش کم و کمتر بشه .

این برای من و باران واقعا سخت ترین آزمون پدر مادر بودن بود تا حالا . البته محیط بیمارستان یه مشخصه ای داره که وقتی میری اونجا درد و ناراحتی خودت یادت میره . بچه ای بود که با قلب سوراخ دنیا اومده بود ، بچه نوزادی بود که هرچه می کردند تبش قطع نمی شد ، بچه ای بود که موقع دنیا اومدن اکسیژن کافی به مغزش نرسیده بود و کمی عقب مونده ذهنی شده بود ، بچه ای بود که نرمی استخوان داشت و هر هفته باید تزریقاتی انجام میداد تا بتونه راه بره ، ... . وقتی آدم این همه درد و مرض رو می بینه ناخودآگاه احساس غم و غصه سنگینش ، کمی سبکتر میشه و خدا رو شکر می کنه که بچه خودش ، بیماری سبکتری داره .

من خودم هم از همون روز که بنیامین مریض شد ، کمی مریض بودم ولی این قده حواسمون به بچه بود که مریضی خودم یادم رفت ! تازه از دیروز که حال بچه یه کمی بهتر شد و سر پا شد من افتادم تو رختخواب و بیچاره باران که باید هم از بنیامین پرستاری می کرد و هم از بابای بنیامین .

بازهم از همه شما دوستای عزیز که به یاد بودین و احوال پرسی بنیامین رو کردین متشکر و سپاسگذار و ممنونم .

 

برباد رفته

نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389 ساعت 16:35 شماره پست: 377

 

خب نمیدونم الان باید دقیقا چی بگم ؟!  کانادا رفتن ما بالکل به هم خورد و رفت پی کارش !

همه مدارکمون حاضر و آماده بود ، مدارک تحصیلی ،سوابق شغلی ، رزومه ها ، گواهی عدم سوءپیشینه ها ، حتی برای بنیامین هم گذرنامه جداگانه گرفته بودیم . فقط باید مدرک زبان هم می رفت روی همه و پستش می کردیم تا بره تو نوبت و بعد از چند وقت بتونیم بریم اونجا . اما ...اما ...و اما از مدرک آیلتس زبان ، نیم نمره ناقابل کم آوردیم و همون نیم نمره زپرتی ! همه تلاش این چند وقته رو به باد فنا داد .

اولش ( یعنی ماه قبل که فهمیدیم نیم نمره کم آوردیم ) با خودمون گفتیم عیبی نداره . فقط کارمون سخت تر شده و زمان طولانی تر . یعنی میشه که دوباره درخواست بدیم و درواقع از اول اقدام کنیم و تو این مدت ،مدرک زبان رو هم جور کنیم پس بی خیال ، که مشکلی نیست که آسان نشود ...مرد آن است که هراسان نشود .

اما دیروز که لیست جدید مشاغل مورد نیاز رو دیدم آه از نهادمون بر اومد . شرایط مهاجرت رو سخت تر و سخت تر کرده اند . مهارت شغلی ما رو دیگه نمی خواستن !!

 

 

 

 

چند نکنه از جام جهانی

نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر 1389 ساعت 13:38 شماره پست: 379

 

اول . شاید یکی از اسمایی که بشه رو این دوره گذاشت . حال گیری از گردن کلفتا بود . فرانسه ( نایب قهرمان ) و ایتالیا ( قهرمان دوره قبل) بدجوری همون اول بسم الله ، اوت شدند . گرچه همیشه بالاخره ،قهرمان از قدرتهای فوتبال خواهد بود . تا به حال سابقه نداشته یه تیم درجه 2 و 3 بتونه خودش رو تا اون مرحله برسونه . اما از حذف ژاپن حالم گرفته شد . تیم خوبی بود ( حداقل چند سر و گردن از تیم فوتبال ما که بالاتر بود . نبود؟) بد نبود اگه از آسیا اقلا این تیم به یک چهارم نهایی می رسید . حذف تو ضربات پنالتی مثل شیر یا خطه !

دوم . ضرغامی اینهام هم شانس آوردن که جام جهانی داره تو سرما برگزار میشه و همه تماشگر ها و تماشگر نماها با پوشش اسلامی هستند . اینه که اینا این دفعه می تونن گاهی اجازه بدن دوربین بره تو تماشاچی ها و ما هم هی مجبور نباشیم برای بار هفتادم خطای دروازه بان رو تماشا کنیم !

سوم . یکی از قسمتهای جام جهانی که ما همیشه ازش محرومیم مراسم با شکوه و هیجان انگیز افتتاحیه است و یکی از بهترین قسمتهاش آواز مخصوص جام جهانیه . اکثر اوقات خواننده اهای معروف و بزرگی برای این امرانتخاب میشن . از پاواروتی معروف گرفته تا ریکی مارتین و این دفعه هم که شکیرا . اگه خواستین دست به نقد می تونین دانلود  (کلیک راست . سیو تارجت از ) کنین و حظی ببرین .

چهارم . تو بازیهای یک چهارم نهایی ، برزیل – هلند  و آرژانتین – آلمان رو مبادا از دست بدین . هر کدومشون یه فینال زود رس اند . البته سه چهار روزدیگه  شروع میشن . فوتبالیستها دارن می رن یه نفسی تازه کنن بندگان خدا .

پنجم . هر کی این نرم افزار رو تا الان دانلود نکرده مدیونه خودش میشه ها . یه نرم افزار 2مگیه که اون جا می تونی به طور آنلاین از آخرین نتایج و رده بندی ها مطلع بشی و خواهی تونست جدول مسابقات رو ببینی و نتیجه مسابقات برگزار شده رو هم در اون ذخیره کرده و انواع آمار را توسطش استخراج کنی و می تونی ساعت ایران رو هم بدی که برات ساعت رو هم تنظیم بکنه . خب می تونی روی کلمه این نرم افزار کلیک کنی و به این خواسته هم برسی

 

 

 

فوتبال دخترونه

نوشته شده در پنجشنبه دهم تیر 1389 ساعت 18:59 شماره پست: 380

 

خب با توجه به این که آدمی باید همیشه باید شاد باشد و آدم ناشاد هم خود و هم جمعی را از زندگی بیزار می نماید ، پس فیلم بامزه ای را که دیشب دیدیم خدمتتان معرفی می نمایم که شما هم بروید ببینیدو کمی لبخند بر لب بیاورید و از دیدن محیط شاد فیلم مشعوف شوید .

فیلم کمدی تینیجری فوتبالی " اون دختر یه مَرده !" یا She is the man"" واقعا برای تمدد اعصاب و ریلکسی فیلم خوبی می باشد . (گرچه کمی و یک نموره در ربع سوم فیلم شروع به کش اومدن می نماید !) . داستان دختری است فوتبالیست و فوتبال دوست که اطرافیان مذکرش به او اهمیت لازم را نداده و اوهم در فرصتی ناغافل جای برادرش را در تیم مدرسه شبانه روزی پسرانه او می گیرد . چه جوری ؟ خب بله . اینش بامزه است که با تغییر قیافه و صدا کلفت کردن و سی..ه پوشاندن در هزار لایه و بالاخره عضو تیم فوتبال مدرسه می شود و ....  و حالا چه تدارکاتی باید ببیند تا جماعت پسرهای 18ساله در مدرسه به جنسیت او پی نبرند و چند دختری که عاشق او می شوند را چه کند و ...و !

من واقعا فکر می کنم بخش قابل توجهی از موفقیت این فیلم مدیون بازی و رو اکشنهای آماندا باینِس شیرین و دوست داشتنی است .

 

آخر هفته ای خوب باشه براتون .

 

دیگوی عزیز

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم تیر 1389 ساعت 12:38 شماره پست: 383

 

دلم برای دیگو سوخت . دلم برای عکس العملهای کنار زمینش تنگ میشه . ولی لامصب ها عجب تیم بودن این آلمانها . اشتهاشون تموم نداشت که . عاشقشونم . عاشق آلمان و دیسپلین و همه چیزشون . باید براتون یه پست درباره این آلمانها بنویسم . ملت بزرگی اند .

 

 

این پروسی ها

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم تیر 1389 ساعت 18:35 شماره پست: 385

از پریروز که آلمان اون نمایش خیره کننده رو تو بازی با آرژانتین نشون داد توجهم جلب شده که (فارغ از نتایج این تیم فوتبالشون ) چی شده که آلمان شده آلمان و ما هم همین کشور بی خودی که هستیم هستیم ؟ این واقعا برام جالبه که چرا یه کشوری که وسعت سرزمینش تقریبا ثلث وسعت سرزمین ماست و مقدار جمعیتش درحدود جمعیت ما ، و فی المثل در جنگ جهانی دوم تمام اقتصاد و زیر ساختهایش از بین رفته بودند (مثلا در فاجعه درسدن  که 90% شهر تاریخی درسدن نابود شد و دهها هزار آلمانی غیر نظامی از بین رفتند ( لینک مطلب))، خیلی از صنایعش رو نابود کرده بودند ، تا سالهای سال بعد از جنگ متفقین اجازه رشد بهشون نمی دادند ،جمعیت مذکرش به قدری کم شده بودن که کلی زن بی شوهر مونده بود  ، ....

چی شد که این ملت جوری ققنوس وار از خاکستر بلند می شوند و دوباره یکی از ملل ممتاز دنیا می شوند ؟ چه جوریه که ما هنوز هم که هنوزه عقب موندگیهامون رو گردن اعراب و مغولها می اندازیم که 10قرن قبل به ایران حمله کرده بودند ؟

چه جوریه که آلمانها الان سومین قدرت اقتصادی دنیا هستند و قهرمان صادرات محصولاتشون به دنیا با بیش از 1000میلیارد دلار در سال و صادرات ما به دنیا فقط 50میلیارد دلاره؟

چرا در آمد سرانه آلمانی ها پنجمین در آمد سرانه دنیاست و مال ما نه ؟ چرا اونا برندهای معروف و مشهور دنیا رو دارند ( بنز ، بوش ، ب ام دبلیو، زیمنس ، نیوا ، متابو ، پورشه ،آدیداس ، ...) و و ما هیچ چیز مطرحی در دنیا نداریم ؟

چرا در سرعت اینترنت ، آلمان کشور 16دنیاست و ما کشور 144 دنیا؟

چرا  آلمانها اهل تشکل هستند و به ندرت خواسته‌ای وجود دارد که برای پیشبرد آن تشکلی پدید نیاید و حتی ادعای پیشبرد سیاست غیرحزبی در آلمان بی‌معنا و حتا فریبکارانه جلوه می‌کنه؟ اما این جا ما دونفر ایرانی نمی تونم با هم یه کارکوچیک رو انجام بدیم و تمومش کنیم؟ و افتخارمون اینه که اصلا جزء هیچ حزب و دسته ای نیستیم؟

واقعا چرا این جوریه ؟ چرا اون ملت این جوری اند و ما ملت این جوری ؟ فقط خواهشاً اگه دلتون خواست که جواب بدین ، نیایین از این جوابهای تکراری بدین که چون استعمارگرا ( روس و انگلیس و آمریکا ) نخواستن ، چون حاکمای نالایق و بدی داشتیم ، چون ... 

بعدا نوشت : چکیده نظرات خواننده های عزیزم اینهاست :

1- چون بعد از جنگ جهانی دوم آلمان ها (به عبارت باریکتر آلمان غربی)اساس شروع دوباره اش را بر یک حکومت دموکراتیک بنا نهاد.

2-تموم گناهامون رو گردن دیگران بیگانه وخارجی می اندازیم

۳-ما ملتی واقع گرا نیستیم ! احساسات و تعصب های بیجا نمیذاره هدفمند زندگی کنیم! برای هر کاری احتیاج به یه تکیه گاه داریم .چون خیال میکنیم بهترینیم! چون یه عمر بهمون گفتن بالاترین تمدن و داریم

4-اونها ملت کارند و چه فاشیسم و نازیسم و کمونیسم باشد کار می‌کنند. اگر جنگ شد بیشتر کار می‌کنند و بعد از جنگ هم در کورس و رقابت برای بازسازی خرابی‌ها هستند.ولی ما ملت فقط دنبال استراحت و عافیت‌طلبی هستیم. از قدیم و ندیم کار برای ما عار بوده

5-بخشی‌اش را می‌توان به موقعیت جغرافیایی ربط داد. وفور نعمت در برخی مناطق باعث تنبلی و نبود نعمت و شرایط سخت در برخی دیگر از مناطق باعث ناامیدی می‌شده. در مناطق معتدل هم نوسان شرایط باعث می‌شده که افراد (اجداد ما) اراده خودشان در به دست آوردن روزی را بی‌اثر بدانند.

6-در محیط کاری ما ،وجدان کاری چندانی وجود نداره و ترفیع درجه ها هم براساس مقدار تلاش وکوشش های طرف نیست بلکه براساس باندبازی هستش

7-ما هم اگر پول مفت نفت نبود شاید مجبور میشدیم کار کنیم

8-هر کدوم قبل از اینکه به جایی برسیم میگیم من ال میکنم بل میکنم بعد که به جایی میرسیم هم فقط فکر خودمونیم.ما ها یکم خودخواهیم.

---------
کامنت برگزیده پست قبل :

الی نوشته : دوس داشتم گریه کنم. کاش فقط میباختن ... 4تا گل!!! ینی مسی اگه زنده بمونه از دسه نفرینای من دیگه هرگز نمی میره.
هر چی بابام میگف المان عالی بازی کردو حقش بود انگار نمیخواستم باور کنم منی که از فوتبال بدم میاد نمیدونم چرا اینقده رو آرژانتین تعصب دارم خدا بهم صبر بده همینطور به دیه گو بامزه که کلی به عشق اون میشستم پای فوتبال.
چقدر دعا کرده بودم و نگرفت . انگار شکست عشقی خوردم!

 

 

بیا فالِت بِگیرُم !

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389 ساعت 12:23 شماره پست: 387

 

داستان هشت پای معروف جام جهانی رو می دونین که؟  نمی دونین ؟ خب من براتون می گم غصه نداره که .

توی شهر اوبرهاوزن آلمان ، در یک باغ وحش ، آکواریومی هست که هشت پای کوچیکی در اون زندگی می کنه و از اول جام جهانی تا الان در باره تیم فوتبال آلمان پیشگویی های درست کرده . چطور؟ دو تا ظرف غذا براش می ذارن که منقش به پرچمهای آلمان و تیم روبروییشه (مثلا انگلیس یا آرژانتین ) و هشت پا که هر کدوم از ظرف ها رو باز کرد معلومه اون تیم برنده میشه .تا الان همیشه در ظرف آلمان رو باز می کرده ولی این دفعه چی؟

تو مراسمی که این دفعه ترتیب دادند ، پل ( اسم هشت پا) در این مراسم ابتدا به طرف محفظه شیشه ای دارای پرچم اسپانیا رفت، سپس دچار تردید شد و به طرف جعبه منقش به پرچم آلمان بازگشت اما بلافاصله تغییر عقیده داد و در جعبه اسپانیا را باز کرد .

می دونین چی جالبه ؟ این نشون به ما میده دنیا هنوز هم که هنوزه برای انسان پر ا زناشناخته هاست و اون ترجیح می ده حتی اگه هیچ دلیل منطقی ای پشت موضوعی نباشه ،دست به دامن خرافه بشه ! ( حالا خودمونیم و کسی این دور و بر ها نیست . نکنه آلمان امشب ببازه ؟!!!)

------------------

کامنت برگزیده پست قبل : ( راستش پست قبل خیلی کامنت برگزیده داشت .ولی من یکی رو مجبور بودم برای این جا انتخاب کنم . ولی چکیده نظراتتون رو در انتهای پست قبل آورده ام  . حتما بخونیدش آموزنده است )

امیر از وبلاگ ماجراها نوشته :این موضوعی‌ست که این‌روزها به شدت ذهن من رو درگیر خودش کرده. دلیلش هم خواندن کتاب "کار در اسلام و در ایران" نوشته زنده‌یاد مهندس مهدی بازرگان است.
کار. کار. کار.
اونها ملت کارند و چه فاشیسم و نازیسم و کمونیسم باشد کار می‌کنند. اگر جنگ شد بیشتر کار می‌کنند و بعد از جنگ هم در کورس و رقابت برای بازسازی خرابی‌ها هستند.
ولی ما ملت فقط دنبال استراحت و عافیت‌طلبی هستیم. از قدیم و ندیم کار برای ما عار بوده. اینها توضیح واضحاته که هم شما خوب می‌دونید و هم دوستان در بالا به اون اشاره کردند.
دلایلش را زنده‌یاد مهندس بازرگان در کتابش شرح داده. پیشنهاد می‌کنم خودتان مطالعه کنید. بخشی‌اش را می‌توان به موقعیت جغرافیایی ربط داد. وفور نعمت در برخی مناطق باعث تنبلی و نبود نعمت و شرایط سخت در برخی دیگر از مناطق باعث ناامیدی می‌شده. در مناطق معتدل هم نوسان شرایط باعث می‌شده که افراد (اجداد ما) اراده خودشان در به دست آوردن روزی را بی‌اثر بدانند.
حالا هر دلیلی که داشته،‌ نتیجه‌اش شده این. و تنها یک راه نجات هست که آن هم کار است و کار است و کار!!!

 

 

عمو سیبیلو

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم تیر 1389 ساعت 12:1 شماره پست: 388

آقا پا رو نباید رو حق گذاشت . فردا همه می ریم تو دومتر جا باید بخوابیم . اسپانیا دیشب عالی بود و 101% حقش بود که پیروز میدون باشه که شد و حق به حقدار رسید . اون یارو که با سر به آلمان گل زد قیافه اش عین جوونی های نورمن ویزدوم ( کمدین معروف انگلیسی) بود!

یه چیزی که من دقت کردم اینه که اسپانیایی ها با وجود لیگ فوتبال درجه یکی که دارند هیچ وقت تیم ملی درجه یکی نداشتن و نهایتا یه تیم درجه 2 بودند . اما وقتی یه عمو سیبیلوی بامزه و کارکشته به اسم دل بوسکه میشه سرمربی ، این میشه که از چند تا ستاره یه تیم می سازه . بعید می دونم هلند هم بتونه موی دماغ دل بوسکه سیبیلو بشه . از همین حالا جام رو باید توی دستاش دید .

------

کامنت برگزیده پست قبل :

نویسنده وبلاگ یک فنجان چای داغ نوشته : می دونی من چی فک می کنم ؟ بگو چی
من فک می کم (البته از اونجا که هم تجربه کردم هم به موضوع انرژی معتقدم)اینا میان قبل از مسابقه به این هشت پا غذا میدن حالا هشت پا ست دیگه میره سراغ یکیش همینطوری و بعد مردم فیلم این موضوع رو میبینن همه ی طرفدارها شروع میکنن به موج+ فرستادم که آی بردیم خود بازیکنا هم که میگن آقا بردیم پس با فکر + میرن تو زمین و + و خوب بازی می کنن حالا اونی که شنیده می بازه با یک دلهره و موجی - میره تو زمین و از اضطراب اتفاقا خراب هم میکنه .آقا بخدا تجربه کردم از رو هوا نمیگما باور کن

 

 

بخوان

نوشته شده در یکشنبه بیستم تیر 1389 ساعت 11:20 شماره پست: 389

 

از دین اسلام ، از تاریخ این دین ، چند سکانس رو خیلی دوست دارم ، یکیش بعثت پیامبره . اون تصویر غار حرا منو همیشه مجذوب کرده . متن کوتاه زیر رو برای اون سکانس و لوکیشن نوشتم .دوست داشتین بخونینیش .

...

کوه حرا بلندترین کوه‏هاى اطراف مکه بود و جدا از کوه‏هاى دیگر به نحو بارزى سر به آسمان کشیده و خودنمائى مى‏کرد . از آنجا قسمتى از مکه پیدا بود.غار حراء که در قله کوه قرار داشت بسیار کوچک و ساده بود  در حقیقت غار نبود ، تخته سنگى عظیم که به روى دو صخره بزرگ‏ترى غلت‏خورده و بدین گونه تشکیل غاری را داده بود . دهانه غار به قدری باریک بود که فقط یک انسان مى‏توانست وارد و یا خارج شود. کف آن هم بیش از یک متر و نیم نبود . غار حراء جائى نبوده که هرکس میل رفتن به آنجا کند، و محلى نبوده که انسان بخواهد به آسانى در آن بیاساید.

محمد در سال ، یک ماه از شهر و غوغاى اجتماع فاصله مى‏گرفت و به کوه حراء مى‏رفت، و به تفکر و تامل مى‏پرداخت.  در مدتى که در غار حراء به سر مى‏برد،غذایش نان و زیتون بود و چون به اتمام مى‏رسید، به خانه بازمى‏گشت و تجدید قوایی مى‏کرد. گاهى هم همسرش خدیجه غذا مى‏فرستاد. غذائى که در آن زمان‏ها مصرف مى‏شد، مختصر و ساده بود.   محمد چون روز آخر از این گوشه نشینی باز مى‏گشت، نخست‏ کعبه را طواف مى‏کرد، سپس به خانه می رفت .

محمد قبل از بعثت هم حالاتى روحانى داشت و گاهى تراوشاتى غیبى مى‏دیده و اسرارى بر او مکشوف مى‏شده است. چون گاه از آن اخبار را براى همسرش خدیجه بازگو مى‏کرد، خدیجه مى‏گفت: «تو که مردى امین و راستگو و بردبار هستى و دادرس مظلومانى و طرفدار حق و عدالت هستى و قلبى رؤوف و خلقی پسندیده دارى و در مهمان‏نوازى و تحکیم پیوند خویشاوندى سعى بلیغ مبذول مى‏دارى، اگر مقامى عالى در انتظارت باشد، جاى شگفتى نیست. » از سه سال قبل از بعثت ،در پاى کوه حراء و میان راه‏هاى مکه بارها منادى بر او بانگ زد. در هر نوبت صدا را مى‏شنید ولى صاحب صدا را نمى دید!  تا این که آن شب تعیین کننده و بزرگ فرا رسید .

اکنون بیست سال از پادشاهی کسری پرویز، نوه خسرو انوشیروان دادگر ساسانی گذشته است و پنج سال پس از بنای مجدد کعبه . سال چهلم عام الفیل است . امشب محمد در غار حراء آرمیده است و غرق در اندیشه . آسمان بر فراز غار مشحون از ستارگان درخشان و سکوتی عظیم بر شب سایه افکنده است . محمد پس از مدیدی عبادت اندکی آرمیده است که به ناگاه دیدگانش بر شخصی خیره می شود که گویا گلوی وی گرفته است و می گوید : بخوان ! محمد به دشواری بر می خیزد به سختی پاسخ می دهد : خواندن نمی دانم . دوباره همان فشار و همان جمله : بخوان ! و باز محمد که : نمی توانم و بار سوم فشار بسی عظیم است و : بخوان ای محمد و او با بیم و تردید پاسخ می دهد : چه بخوانم؟ گفت: « بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید ، پروردگاری که انسان را از خون بسته آفرید، بخوان بنام پروردگارت، پروردگاری که عطای او برتر از همه عطاهاست، پروردگاری که بوسیله قلم آموخت و آموخت آنچه را که انسان نمی دانست.» و محمد این سخنان سترگ و تاریخ ساز را تکرار می کند .

و تمام ! سکوت همه دشت را مجدد فرا می گیرد . محمد ، عاقله مرد 40ساله و با تجربه ، به لرزه آمده و رانوانش یارای بلند شدن نیستند . دست بر دیواره غار می دهد و کم کم آرام می گیرد . از در غار بیرون می زند و به سمت پایین کوه به شتاب حرکت می کند . به ناگاه و دوباره صدایی می شنود ، همان صدا را ! پرهیب و با عظمت ! : ای محمد من جبرئیل هستم و تو پیامبر خدا . سر بلند می کند و شخصی می بیند که در آسمان ایستاده و این جملات را می گوید . محمد سر به جانب دیگر بر می گرداند و دوباره همان شخص و همان جملات . هر طرف که می نگرد همین است .تا بالاخره جبرئیل از نظرش ناپدید می شود .

محمّد از کوه فرود می آید، در حالی که از فرط عظمت و جلال و شکوه این لحظه از خود بیخود شده و در تبی شدید می سوزد . بیم او از تکذیب مردم و اینکه او را دیوانه خطاب کنند، مزید بر علت بود. با آنکه او از خردمندترین آدمیان و بزرگوارترین خوبان قوم خود بشمار می آید . بالاخره به منزل می رسد . لرزان و بیم زده به خدیجه می گوید : مرا بپوشان . مرا بپوشان که احساس خستگی و سرما می کنم .خدیجه علت را از او جویا می شود پاسخ می دهد : «بر من چیزی امشب گذشت که فراتر از طاقت من بود . من امشب به پیامبری برگزیده شدم .»

 

 

علم بهتر است؟!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم تیر 1389 ساعت 17:42 شماره پست: 390

 

دیشب یه مجله قدیمی (فکر کن مال اقلا 50سال قبل یعنی سال 1340) به دستم افتاده بودو ورق می زدم .اسم مجله رو دقت نکردم ولی بیشتر مقاله های تحلیلی بود  . چند تا مقاله از چند نفر نوشته شده بود و یکی از نویسنده ها مرتضی مطهری ( بابای همین علی مطهری نماینده مجلس ) بود . مطهری خاطره ای رو اونجا نقل کرده بود که فوق العاده برای ما عبرت آموزه .

«رفته بودم در اروپا برای سخنرانی در یکی از دانشگاه های آنجا . سخنرانی ام که تمام شد منشی رئیس یکی از دپارتمان های آنجا یادداشتی به من داد که اگر بتوانم دردفتر رئیس آن دپارتمان پروفسور فلانی حضور پیدا کنم من هم رفتم در دفترش ونشستیم و گپ زدیم .

پروفسور از من پرسید آقای مطهری صحبتهای شما در باره دینتون منو به فکر فرو برده و برام جالبه بدونم که اولین کلامی که خدا به پیامبرتون محمد گفته چی بوده؟ پرسیدم : چطور این سوال رو می پرسین ؟ گفت : میخوام مغز و جوهره دینتون رو ببینم . گفتم : از چی باشه خوبه ؟ گفت : از معاد ؟ گفتم : نه . گفت از توحید ؟ گفتم نه . چند تا از این سوال ها کرد و من پاسخ منفی دادم و بالاخره گفت شما خودتون بگید .

من سینه سپر کردم و با افتخار گفتم : از خواندن ، از علم ، از دانایی ، از قلم وتعلیم  (بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید ، پروردگاری که بوسیله قلم آموخت و آموخت آنچه را که انسان نمی دانست)  بعد از این حرف من آن پروفسور سکوتی کرد و بعد از لختی تعمق گفت : عجب مکتبی دارین .من تا به حال در هیچ دینی ندیدم که این جوری با علم و دانش برخورد مثبت داشته باشه .

خب من هم کمی بیشتر مغرور شدم و لبخند می زدم . دوباره سکوتی شد و این دفعه پروفسور با بهتی در کلامش گفت : راستی اگه این جوره . چرا شما مسلمونا این قدر بی سوادین ؟!! »

 --------

کامنت برگزیده پست قبل:

مریم از وبلاگ اتاقی از آن خودم نوشته : این دولتی ها گرمشون می شه تو این زمهریر... من نمی دونم چه طوریه که هوا فقط برای دوستان پر تلاش دولتی گرم می شه ... شاید هم با خودشون گفتن دولتیا که کار نمی کنن یا تو سلفن یا در حال زیر آب زنی یا در نماز خانه پس تعطیل کنیم اینهمه برق مصرف نشه... البته با عرض پوزش از دولتیان با وجدان

 

 

چند نکته دیگه از جام جهانی و تمام

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم تیر 1389 ساعت 14:54 شماره پست: 391

 

1- اسپانیا بالاخره از پس قصابهای هلندی براومد . آی بد کتک می زدند این هلندی ها .آی بد می زدند .

2-دروازه بان اسپانیا که کاپیتانشون هم بود از قهرمانیشون خیلی احساساتی شده بود و آخرهای بازی هی پقی میزد زیر گریه و منم تحت تاثیرش قرار گرفته بودم و نم اشکی گوشه چشمم جمع شده بود .

3- انقده خوشم میاد از این مجری عزیز رضا جاودانی دلبند که وقتی مسابقه تموم شد همچین جدی حرف می زد و بی خیال بود انگار گزارش وضع هوا رو اعلام کرده بود . واقعا خر اند این گزارشگرای CNN که این جوری قبل و بعد از بازی با هیجان از حواشی و تجمع طرفدارا تو مادرید و رقص و پایکوبیشون می گفتند و مجری توی استودیوی اصلی هم می خندید و مجلس گرم کرده بودند حسابی .خراند دیگه !

4- طبق معمول هم ضرغامی و شرکا صلاح ندیدن که ما چشم و گوشمون باز بشه و مراسم اختتامیه رو مستقیم تموشا کنیم گرچه  بعدش تو اهدای جام چند تا صحنه بی ناموسی و ایضاً ماچ و بوسه ماتادورها با ملکه اسپانیا از دستش دررفت و ما رویت کردیم ، خوب بود !

5- هشت پا دیگه معروفیتش فرا زمینی شد . قراره برای مسائل جدی و حیاتی آینده مثل این که تو فلان انتخابات کی قراره برنده بشه هم تصمیم گیری کنه ! عمرش دراز باد .

6- راستش بگم که من اصلا آدم فوتبالی ای نیستم و اعتراف بکنم که تا قبل از این جام اصلا مسی رو که این همه هم مشهوره ندیده بودم ونمی دونستم چه شکلی هست این بشر! اما خب هیجان جام آدم رو به این کارها وا می داره که تا 3نصب شب بشینه پای تی وی و جشن قهرمانی ببینه . ولی گفته باشم ،دیگه کار و زندگیتون رو رها نکنین بیاین ببینین که من راجع به بازی شموشک و تراکتور سازی هم اظهار نظر بکنم ها . حتی منچستر و رئال هم دیگه راست کار ما نیست . حالا اگه زنده بودیم و این وبلاگ هم پایدار بود ، ای شاید تو برزیل 4 سال دیگه در افشانی هایی کردیم.

 

 

خدایا

نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم تیر 1389 ساعت 13:48 شماره پست: 392

 

خداوند منان را شاکریم که این حلقه از زنجیر سلسله تعطیلات زنجیره ای نیز به پایان رسید و کارمندان محترم دولت نیز به سرکارهای خویش بازگشتند .

خدایا مرا نیز به افتخار کارمندی دولت نائل فرما ، تا بتوانم از این گونه تعطیلات بهره کافی و وافی ببرم . خدایا این سعادت نصیبم فرما که بتوانم تعطیل باشم و همچنان حقوق بگیرم .

آمین یا رب العالمین

---------

کامنت برگزیده پست قبل :

صحرا صبوری از وبلاگ روزمرگیهای صحرا نوشته : وای آقای رگبار چطوری روت می شه بنویسی که مسی رو نمی شناختی ؟ واقعا چطوری روت شد ؟ فکر نکن اسم این کارت شجاعته ها . من که یه خانمم اونم از نوع متشخصش تو 14 سالگی در مورد تیم ایتالیا و بخصوص نیکلا برتی مقاله می نوشتم می چسبوندم تو روزنامه دیواری مدرسمون اونوخ تو مرد به این گندگی مسی رو نمی شناختی و از روی احساسات فوتبالی شدی؟

 

شات آپ !

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم تیر 1389 ساعت 10:5 شماره پست: 393

خونه خاله جانمون رفته بودیم مهمونی . خودش و شوهرش تنها ایران زندگی می کنن . بچه هاشون خارج اند و اینها هم سالی دو سه نوبت میرن و میان . در واقع نصف عمرشون اروپا هستن و نصف دیگه اش ایران . خواهرم اینهاهم دعوت بودن . اون هم یه پسر 4ساله داره . تقریبا با بنیامین همسنه .یه بچه 4 ساله وقتی خودش تنهاست به اندازه یه بچه 4ساله شیطنت می کنه و وقتی یه بچه 4ساله دیگه رو ببینه دونفری به اندازه سه تا بچه 4ساله شیطنت می کنن!

این کافی نبود که دوتایی دور خونه این بنده خداها بدوند و به همه چیز دست بزنند و ماهم هی بکن و نکن بگیم . یهویی تو شلوغ پلوغیه شوهر خاله 60-70ساله ما خواست یه ملاطفتی بکنه و چیزی به بنیامین گفت که بچه ماهم نه گذاشت نه برداشت و خیلی خونسرد به این بنده خدا گفت : «خفه شو!»  و رفت دنبال بقیه بازی خودش .

منو میگی؟ این قده دستپاچه شدم و دیدم بهترین کار انگار اینه که اصلا به روی خودم نیارم که همچین چیزی رو شنیدم و قبل از این که شوهر خاله ام متوجه من بشه رومو برگردوندم اون طرف که من چیزی نشنیدم ها !

حالا خداییش این فحش از کجا اومده ؟ من و مامانش که اصلا فحش نمی دیم . آهان ، تو این کارتون ها و فیلمها خیلی از این فحشها استفاده میشه و خب میشه اولین دیکشنری فحاشی چون جدا از این خفه شو چیزهای دیگه ای هم بلد شده که به مناسب ازشون استفاده می کنه و ما رو جا به جا شرمنده می کنه این فسقلی .

---------------------

 پس نوشت (در شنبه ۲۶تیر)  : خب خب خب. حالا که همه و متحد و متفق القول به من گفتین که کار خوبی نکردم که به روی خودم نیاوردم . ناچار باید اذعان کنم که حالا که عقل جمعی اینو گفته باید قبول کنم که بله! حق با شماست . باید عکس العملی همونجا از خودم نشون میدادم . البته باید اضافه هم بکنم که این قده موضوع سنگین بود که حقیقتش دست و پام رو گم کردم و دیگه این که فحش دادن بنیامین به یه بزرگتر چندان مسبوق به سابقه نبود . البته جهت رفع اتهام هم در حضور شما قاضیان گرامی باید بگم این جوری هم نیست که ما اصلا به این موضوع اهمیت ندیم و به فحشهای اون بخندیم . ولی مسئله این جاست که این پسر گاهی این فحشها رو فحش نمی دونه و گاهی هم می دونه وواقعا سخته تفکیک این چیزها از هم  ولی ... واقعا تربیت بچه در واقع تربیت درست بچه کار سختیه !

 

کامیکازه!

نوشته شده در شنبه بیست و ششم تیر 1389 ساعت 11:22 شماره پست: 394

                                

این دو تا عکس بدجوری رفته اند روی اعصابم  . 2سال با بلوچها زندگی کردم . معلم بودم .معلم دبستان روستا . بچه هایی که اون موقع شاگرد من بودند الان حدود 21یا 22سالشونه فکر کنم . بلوچها سنی اند . اکثریتشون سنی اند . من شیعه بودم  .من به بچه هاشون درس و سواد خواندن و نوشتن می دادم و اونها به من درس آشنایی با قوم بلوچ رو .

تو این 2سال هیچ مورد اختلافی که مثلا تو شیعه هستی و ما سنی ، ندیدم ، به جد می گم حتی 1 مورد . خیلی از جاهای استان هم سفر کردم ، زاهدان رفتم، زابل رفتم ، ایرانشهر رفتم ، خاش رفتم ، نیکشهر رفتم ، ... همه جا فقر بیداد می کرد ولی حتی یک مورد هم نبود که این اختلاف مذهبی ، مذهبی که به هردوی ما به ارث رسیده بود ، بین ماها اختلاف ایجاد کنه  .

این دو تا عکس بدجوری رفته اند روی اعصابم  . خیلی بد . این دو نفر که به خودشون بمب بستند و هم خودشون رو نفله کردند و هم جماعت بی گناه زیادی رو ، چند سالشونه مگه ؟ اون کم سنه که اگه باشه 15سال ؛ اون بزرگتره هم خیلی باشه 25سال . اینها می تونستند شاگردهای من باشند . چرا کارشون به اینجا کشیده ؟ چرا آخه ؟

 

 

نفت و خوش گذرونی

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر 1389 ساعت 19:16 شماره پست: 395

 

تو وبلاگ زهرا چیزی راجع به تحریمها خوندم که تا اونجام ! سوخت .

خانوم برگشته گفته که تو این چند روز تعطیلی مرحمتی دولت ، رفته بوده شمال و آی مسافر بوده که دیده ،آی مسافر بوده که دیده که تو همه جا مشغول خوشگذرونی بودند و نتیجه هم گرفته که چون مسافرت هم خرج و مخارج داره نشون میده این تحریمها که هدفشون آسیب رسوندن به مردم هست بی فایده اند چون با این خرج و مخارج همگی اومده اند گردش و صفا .البته فشارکی هم شاید بیاره ولی نه اونجوری . چون مردم ایران آبدیده شدن و این که کار خودشون رو می کنن و میدونن خودشون رو در شرایط جدید چطور وفق بدن و ظاهرا که این تحریمها بیشتر فایده داره تا ضرر و بیشتر مردم رو مقاوم میکنه تا نتیجه دیگه ای داشته باشه!  ( لینک کامل مطلب )

اونجام !سوخت برای این بود که ازش اصلا توقع همچین تحلیل آب دو خیاری ای نداشتم چون همیشه فکرمیکنم زهرا از آدمهای روشن این وبلاگستانه .حداقل از نوشته هاش اینو می فهمم . گرچه هیچ وقت جواب انتقادات رو نداده ولی من یکی که هردفعه آپ می کنه می خونمش . هم متنوع می نویسه ، هم وبلاگش سطحی نیست ، هم صادقه هم صمیمی ، هم مطالب به دردبخور و یادگرفتنی داره ، هم ...

اما منِ آدمِ معمولیِ کم سواد ، تعجب می کنم مگه شما زهرا خانوم گل گلاب نمی دونی که  وقتی تو همین تهران ما اقلا 15میلیون آدم داریم که با تراکم 10هزار نفر تو هر کیلومتر مربع ! دارن زندگی می کنند و کافیه فقط 30% اونا بخوان کاری رو ، مثلا همین سفر ، بکنن  چه ازدحامی خواهی دید ؟

یا این که از اون مهمتر مگه نمی بینی تو اقتصاد نفتی دیدن این چیزها عادیه؟ عادیه که گردش ببینی . تفریح ببینی . خرید ببینی ، مهمونی ببینی ولی اینو نبینی که این ها به چه بهایی تهیه شدن . نبینی که بهای به دست آوردن اینها از سرمایه خوردنه . از جیب خوردنه . از سود خوردن که نیست . این سفر ، اون خرید ، از تلاش به دست نیومده . از فروش دار و ندار به دست داره میاد ، البته فعلاً .

اینه که دولت نفتی میاد و بخشی از فروش منابع تجدید نشدنی مثل همین نفت و گاز رو برای امور جاری اختصاص میده مثلا به شماها حقوق می ده حتی اگه اداره یا شرکت شما ضرر هم بده ، پروژه افتتاح می کنه حتی اگه 5برابر بهای عادی تموم شده باشه  ، شماهام با اون حقوقی که از اصل سرمایه اومده بیرون نه از سود م یری گردش و سفر . اون می ذاره شما فعلا خوش باشی و پیش خودت و تو وبلاگت بگی خب این تحریمها هم که تا به حال تاثیری تو زندگی من نداشته ها ! مردم همه دارن خوشگذرونی می کنن . عجب مردم نازنینی داریم !

زهرا خانوم ، می دونی حکایت نفت و دولت نفتی حکایت چیه ؟ حکایت بچه ایه که دستش تو جیب باباشه و سر کار نمیره و اگه کار هم بکنه نگران ضرر و خسارت نیست که اگر ضرر هم داد ، پول بابا جون همیشه هست . چون  اداره کردن مملکت با پول یامفت فروش ذخایر امری سهل و ممتنعه .

 

 

نفود بالا

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر 1389 ساعت 14:42 شماره پست: 396

 

یه وقتا آدم جو گیر میشه که بله دارم یه چیزی رو تو وبلاگم افاضات میکنم و خلقی کثیر ارشاد میشوند . بعد وقتی متوجه میشی که برای این خلق که همون ملت ایرانند ، ضریب نفوذ اینترنت فقط 11% جمعیت باسواده اون وقت چی داری دیگه بگی؟

براساس اعلام رسمی سایت www.matma.ir وابسته به وزارت ارتباطات وفناوری اطلاعات، ضریب نفوذ اینترنت در ایران معادل 11.1 درصد است و استان تهران با16.4 درصدبالاترین ضریب نفوذ اینترنت در کل کشور را دارد و استان سیستان و بلوچستان با 3.3 درصدکمترین ضریب نفوذ اینترنت در ایران را داراست.ایران از نظر ضریب نفوذ اینترنت در منطقه خاورمیانه دارای جایگاه 13خواهد بود و تنها 2کشور عراق و یمن دارای رتبه پایین‌تری از ایران خواهند بود.ایران از معدود کشورهای جهان است که رسما محدودیت توسعه اینترنت پرسرعت را اعمال می‌کند!!!

 --------

کامنت برگزیده پست قبل :

صحرا از وبلاگ یادداشتهای صحرا نوشته : اتفاقا من هم این پست زهرا رو خوندم ولی بلد نبودم به این خوبی تحلیل کنم .خیلی خوب حق مطلب رو ادا کردی . دلایلش اصلا برام قابل توجیه نبود . مردم ایران که نمی تونن خودشون روبرن بکشن . تجربه انتخابات هم نشون داد که به این سادگی نمی تونن وضعیتشون رو تغییر بدن . حالا اگه به زور و با هزار استرس سراغ این تفریحا هم نرن که می میرن از غصه . مردم ایران اونقدر بدبخت شدن که دلشون خوش شده به دو ساعت کار کمتر تو ماه رمضون . دلشون خوش شده به دو روز تعطیلات توفیقی دولت . مردم ایران برای یه سفر دو روزه رفتن باید کلی بشینن دو دو تا چهار تابکنن . نمونه اش خود من . فقط برا اینکه نمی تونم شبی 60 تومن بدم پول ویلای شمال مجبورم تو ماه رمضون سهمیه ویلاهای عهد دقیانوس اداره رو بگیرم تا حداقل بتونم کمی از این استرس های توی دلم رو خالی کنم

دیب دمینی

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم تیر 1389 ساعت 2:11 شماره پست: 397

 

آقا نمی دونم چه حکایتیه که ما یه وقتا دست میخوایم بذاریم روی یه چیزی و می خوایمشا آب میشه میره تو زمین لاکردار .

دیروز عصر که کار رو تعطیل کردیم و راه افتادم که برم سوار مترو بشم و برسم به مقصدم . یهو و همین جوری بی جهت هوس چیپس کردم ! اصلا چیپس خور هم نیستما ولی خب هوسه دیگه . عینهو این زنای باردار ویار کرده تو مسیر یه ربعه تا ایستگاه مترو هرجا که فکر می کردم ممکنه چیپس بفروشن رفتم ولی نبود که نبود . حتی یه یارو دکه اییه بود که روزنامه داشت و تنقلات و همیشه باز بود . دیروز اصلا بالکل بسته بود . اون چند جایی هم که باز بودن چیپس نداشتند .

اون اول که راه افتادم ، تو ذهنم انتخاب می کردم که یارو فروشنده هه چند رقم داره من اون بهتره طعم دار رو انتخاب می کنم . مثلا طعم پیتزا ویا پیاز جعفری و این آخرش به همین چیپسای فله ای کنار بازار عربا هم راضی شده بودم ! دیگه رسیده بودم به ایستگاه . به خودم دلداری دادم که مغازه توی مترو دیگه حتما بازه .  همونجا می خرم و شروع می کنم به خوردن . بزاقم هم سرازیر شده بود و تو ذهنم قرچ قرچ چیپسه گوشم می رسید که اصلا همچین درش رو محکم بسته بودند که انگار از اول همچین مغازه ای اونجا نبود !!

--------------

کامنت برگزیده پست قبل :

الهه نوشته :فقط نبود اینترنت نیست که مشکل سازه. نداشتن سواد و نوع استفاده از اون هم یه مشکل بزرگه.  خود من که همیشه در دسترسمه هنوز نتونستم استفاده مفیدی ازش داشته باشم. البته این دلیل نمیشه تا ما به همین سرعت افتضاح و خیلی مشکلات دیگش قانع باشیم. شاید این کمبود یکی از دلایلی باشه که هنوز فرهنگ استفاده از اینترنت بین مردم رایج نشده.

 

 

خرما پزون جهانی

نوشته شده در چهارشنبه سی ام تیر 1389 ساعت 15:1 شماره پست: 398

 

کلا مردم شادی هستیم ها . نه بابا یه وقت فکر نکنین باز می خوام پنبه هموطنام رو بزنم ها . نه استثنائا باید این دفعه برم سراغ همنوعهای آمریکاییم !  الان تابستونه دیگه ؟ از یه ساعتی به بعد دیگه خیلی گرم میشه دیگه ؟ این گرما کم سابقه است دیگه ؟ فقط آب یخ می چسبه با فالوده شیرازی تگری دیگه ؟

 خب مستندا عرض بکنم که یه اداره مهم و درجه یک به اسم اداره ملی تحقیقات جوی امریکا همین دیروز اعلام کرده که بالاترین دما در تاریخ هواشناسی طی این ماه در تمامی قاره های جهان ثبت شده و به این ترتیب ازنظرگرما رکورد شکنی شده است و تو همین ماه گذشته حجم یخهای قطب شمال به کمترین میزان رسیده که در صورت کاهش سطح یخهای قطبی پرتوافکنی خورشید در اقیانوس افزایش می یابد که به نوبه خود افزایش سرعت اب شدن یخها را در بر خواهد داشت و فقط ۱ درجه گرم شدن کره زمین اثرات مخرب و غیر قابل جبران و باور نکردنی ای تو این کره سر موجودات زنده که با اجازتون ما هم یکی از این موجودات هستیم میاره .

آخه آمریکایی های نسناس ! سهم خودت تو این گرم شدن اقلا یک سوم بقیه دنیاست . یعنی بیشترین گازهای گلخونه ای رو خودت ولو کردی و بیشترین گند رو خودت زدی تو هوا که این بدبختی داره سرمون میاد . اقلا سهم خودت رو کم کن . فقط زر زر نکن .

آی ال گور کجایی که زمینت رو کشتن ! ( تو رو خدا برین این فیلم مستند ال گور به اسم An Inconvenient Truth  یا یک حقیقت ناخوش آیند رو بگیرین و ماهی یه بار اقلا ببینین . ببینین چه قده حال زمین بده !)