کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

آبان 1390

یه جرعه آب

نوشته شده در یکشنبه هشتم آبان 1390 ساعت 7:11 شماره پست: 570

در برهوت فیلم های کم ارزش ایرانی ،

فیلم "یه حبه قند" جرعه آبی گوارا بود دراین کویر.

....

کامنت برگزیده  

مهشاد گفته : واقعا با جرعه آب در برهوت خیلی حال کردم.کاملا باهات موافقم.دیگه از این سینمای ایران خسته شدم.کمدی های سخیفی که حاضرن هرکاری بکنن تا آدم بخنده و دریغ از یک لبخند خشک و خالی.پایه ثابت همشون هم بهنوش بختیاری و علی صادقیه یا درام های عاشقانه ای که از اول تا آخر یه دختر و پسر دارن واسه هم میمیرن و در انتها بدون هیچگونه حرفی بهم میرسن.
واقعا درسته در مقابل فیلم هایی مثل اخراجیها و زندگی شیرین و چارچنگولی و پسر تهرانی فیلم هایی مثل درباره الی ،جدایی نادر ازسیمین ،ندارها و یه حبه قند واقعا یه جرعه آب که نه یه 4 لیتری آب یخ در کویر لوت محسوب می شن!

 

3ساله که دارم اینجا می نویسم

نوشته شده در دوشنبه دوم آبان 1390 ساعت 7:16 شماره پست: 571

 

از 3سال قبل که شروع کردم به نوشتن و نوشتم و نوشتم و نوشتم و رسیدم به اینجایی که الان هستم ، بر که می گردم و مطالبم رو مرور می کنم می بینم که اگه کسی بخواد منو ، یا دقیق تر بگم شخصیت منو بشناسه از روی مطالبم تا حد زیادی می تونه .چون وبلاگم یه جورایی آینه شخصیت و افکار و رفتار منه .

مطالبی که می نویسم از هر دری هست . به قول باران و بعضی دوستا آش شعله قلمکاریه واسه خودش . محیط ریست توش هست ، زن و بچه ام توش هستند ، از تهران گردی و ایران گردی مطلب دارم، از وضع اجتماع نوشته ام ، آمارهای اقصادی را بالاپایین کرده ام ، پستهای زرد داشته ام ، خاطرات گذشته ام را بیان کرده ام ، سینما رفته ام ، فیلم و سریال تحلیل کرده ام ، قرآن را ترجمه و تفسیر کرده ام ،کتاب ها خوانده ام ، غرغر کرده ام ، شادی داشته ام ، ... . اینه دیگه آش شعله قلمکار یعنی این ! البته هیچ وقت نخواستم سطح مطالبم رو بیارم پایین و سعیم این بوده که آش خوشمزه و سالمی تحویل مشتری ها بدم .

البته این که می گم یه جورایی آینه افکار منه و نه کاملا ، برای اینه که حقیقتا نمی شه همه چیزهای رو که می بینیم و می شنوم و می دونم بیارم اینجا . لامصب یه خودسانسوری هایی هست بالاخره . کس و کار واقعیم این جا رو می خونن و خب گاهی باید ملاحظاتی کرد ، اونم نبود از این جا خونواده رد می شه نمی شه که هر حرفی رو زد که چش و گوشا واز بشه ! به علاوه ،هر چیزی که تو جامعه و سیاست این آزادترین کشور دنیا هم اتفاق می افته و مهم هم هست رو هم نمی تونم بنویسم که آدمی هستم زن و بچه دار و اون وقت حسابم با کرام الکاتبینه !

اکثر قریب به یقین نوشته های من مال خودم بوده . کپی پیست کم بوده . خیلی کم و بیشترش مربوط به اوائل وبلاگ بوده . سعی کردم از خودم چیزی بنویسم و بذارم اینجا و البته ایده می گرفتم و سعی کردم حتما رفرنس بدم . وبلاگم فعال باشه و هر هفته اقلا ۴ یا ۵ پست خوب بنویسم .  گاهی دلسرد می شدم مخصوصا وقتهایی که مطلب خوب و جونداری نوشته بودم و بازخور مطلوبی نگرفته بودم یعنی کامنتی نداشتم ،برعکس مطالب  دم دستی ام ، اون موقع می خواستم دیگه ننویسم ولی کمی که می گذشت دوباره این بی مهری یادم می رفت و مطلب بعدی رو می نوشتم !

جدا از نوشتن در وبلاگ خودم که بیش از ۵۷۰ نوشته بوده ، تو این مدت 3سال وبلاگ خوان فعالی هم بودم و به وبلاگهای زیادی سر زدم و آشنا شدم . برای بیشترشون خواننده خاموش بودم و برای عده ایشون هم خواننده روشن . بخشی از این خاموشی برای این بود که هر مطلبی به نظرم جالب نبود و بخشی از این خاموشی هم برای این بود که وقتم کم بود برای چیز نوشتن . البته از دست بعضی وبلاگهای جالب نتونستم در برم و اکثرا تا برام جالب بودن و جواب کامننتهام رو می دادن براشون کامنت می ذاشتم و با هم تبادل نظر می کردیم . هیچ وقت کامنت داغون نذاشتم و براش فکرکردم و وقت گذاشتم . اما بعضیهاشون عادت نداشتند به کامنتها جواب بدن و من هم دیگه براشون کامنت نذاشتم که بدم میاد از وبلاگهایی که به کامنتهای آدم جواب نمی دن !

ولی خودم سعی کردم به همه کسایی که برام نظر می دن ( البته منظورم نظر درست حسابیه ها نه این که وای چه عالی ! به منم سر بزن !) جواب بدم که به نظرم هیچ چیزی بدتر از این نیست که با یکی حرف بزنی و طرف بر و بر فقط نگاهت کنه ! اینجا اضافه کنم که من از اونهام که می گن یه ده آباد به ز صد شهر خراب . یعنی اگه فقط 10نفر برام کامنت فکر شده و راهگشا بذارن بهتر از 100نفره که کامنت کشکی پشکی بذارن . این اصل لایتغیر وبلاگمه و تا الآن هم که عوض نشده.

تو این سه ساله تونستم با یه عده تون رفیق وبلاگی بشم که بعضی از شما رفقای وبلاگی ،از اول با من بودین و هنوز هم هستین و بعضی دیگه رفتین ،یا کلا از محیط مجازی یا جزئا از وبلاگ من و رفقای دیگه ای به جمع ما پیوستند . ولی از اکثرتون چیز یاد گرفتم و رفقای خوبی بودید . اگه خوب نبودین که رفیق من نمی شدید! ( آیکون یه آدم خودشیفته )

به عنوان حسن ختام ، این چند روز دیدم که بعضی بلاگرها ، یه صندلی داغ ردیف کردند و نشستند روش که خوب هم استقبال شده . پس به مناسبت سومین سالگرد وبلاگم از پشت پیشخوان کافه ام میام این طرف و صندلی رو می ذارم درست وسط کافه تا هر سوال درست درمونی ، هر انتقاد و هر پیشنهادی که دوست دارین (درباره من و وبلاگ) رو بتونین بپرسین ! فقط سوالاتون زیادی صندلی رو داغ نکنه که مجبور شم به ورجه ورجه روی صندلی !

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه که برای این سالگرد 3سالگی بنویسم . می خواستم درباره چندتا وبلاگ خوبی که امسال باهاشون آشنا شدم بنویسم که دیدم بدنیست برای پست دیگه ای بمونه . برای خودم آرزو می کنم که تو این سال پیش رو بتونم بهتر و مفیدتر بنویسم و به درد هم دیگه بخوریم . فعلا رخصت !

 ....

کامنت برگزیده

راستش این دفعه اکثریت قریب به یقین کامنتها برگزیده بودند و من دوستشون داشتم . نظراتی بسیار خوب و قشنگ و سازنده ازتون گرفتم . رفقای من شما با نظراتتون و با تشویقهاتون من رو تحریض کردین که بازهم بیام و بنویسم و وقتتون رو بیش از پیش بگیرم !

اما این کامنت ترمه به نظرم واقعا زیبا بود و نکته سنجانه :  داشتن یک دوست، یک احساس فوق العاده بهم میده . اونم دوستی که هر روز می آد و سفره ی دلش رو باز می کنه. از غم ها و شادی هاش می گه. از مشکلات و نگرانی هاش. من رو توی سفر و سینما و تماشای تلویزیون با خودش همراه می کنه.حتی منو تا سر میز شامش می بره تا گفتگوهاش با همسر و فرزندش رو حتی اگه تلخن بشنوم. دوستی که به فکر اصلاحه و نگاهش به آینده است. وقتی باهاش حرف می زنم خوب بهم توجه می کنه و گاهی از جواب های سنجیدش شگفت زده می شم.
می گن دوستی ما مجازیه. اما من فکر می کنم این دوستیه که واقعیه. دوستی که براساس توجه به افکار و عقاید و علایق طرف مقابله و به خاطر جبر جغرافیایی و فقط تنها نبودن در جمع نیست و فقط خیلی بامزه ست که ما اینقدر با هم آشناییم اما اگر همدیگه رو اتفاقی مثلا توی مترو ببینیم نمی شناسیم!!

 

گاج بر وزن کاج !

نوشته شده در سه شنبه سوم آبان 1390 ساعت 13:16 شماره پست: 573

امروز از میدان انقلاب که رد می شدم ،این اَبَر آگهی غول آسا منو سر جام میخکوب کرد و به قول باران پاهام به زمین چسبید . یعنی آگهی ای به این بزرگی و شفافیت و رسایی تا به حال اون جاها ندیده بودم که ندیده بودم. نمی دانم گاج چندصد میلیون (یا میلیارد؟) پول بابت اجازه ای که گرفته تا اونجا این آگهی رو داشته باشه رو داده؟ ولی مطمئنم به طرفه العینی پولش بهشون برخواهد گشت . چرا ؟ چون که مالک گاج ، ابوالفضل جوکار ، یک کارآفرینه کاردرسته .

ابوالفضل جوکار 18ساله وقتی می‌نشیند روی یکی از صندلی های دانشگاه آزاد ،پول شهریه 60هزارتومانی را هم نداشته بدهد که 20 هزار تومان از مسجد محله وام گرفته و بارها توی روزنامه آگهی تدریس خصوصی داده . بامزه این بوده که بیشتر هم  معلمها  زنگ می‌زدند ببینند اگر شاگرد خوب سراغ دارد به آن ها هم معرفی کند!! و البته او هم زرنگی کرده و اسم تمام این معلم ها را همراه شماره هایشان برمی‌دارد و سال بعد با سرمایه خودش ، چندتا از دوستای دانشگاه و همین معلم هایی که اسمشان را نوشته بود می‌شود متولی تاسیس کلاس کنکور اندیشمندان که کارش خیلی زود گرفت و سال بعد هم توانست دو شعبه دیگر هم تاسیس کند و در 20 سالگی توانسته مدیر همزمان سه شعبه آموزشگاه باشد. اما سر یه اشتباه همه را از دست می دهد !

در همان اوقات تصمیم گرفت اولین کتاب شیمی به زبان ساده را تالیف کند. تنها ماشینش را می فروشد تا سرمایه چاپ کتاب شود ولی چون کسی آنها را نخرید مجبور شد تمامشان را مجانی هدیه کند به معلم های شیمی . اما ناامید نشد و  10 میلیون تومان وام می گیرد و از یک سری معلم خبره دعوت کرد تا بیایند و هر چه را بلدند و در کلاس های آموزشی شان تدریس می‌کنند، با لحن ساده بنویسند. از آن جایی که کتاب های قبلی را هدیه داده بود و برای معلم ها آشنا بود، کتاب های جدید خیلی فروش کرد و بالاخره توانست با سرمایه فروش همان کتاب ها ، 9سال قبل گاج راتاسیس کند.

ایده اولیه او این بود که برای نبرد با کله گنده های قدیمی مثل قلم چی ، آیندگان ، علوی ، باید روی محتوا کار کند، و این طوری با حتی یک کتاب هم برنده است بنابراین کتابهای نوینی پایه ریزی کرد . در ضمن تبلیغات به شیوه جدید را نیز پی می گیرد . چیزی که به نظر من تک خال و برگ برنده گاج است . این برگهای برنده با نصب تابلوی دکتر حسابی و زیر نویس گاج در خیابان انقلاب شروع می شوند ،‌استفاده از چهره نامداران عرصه علوم و دانش ایران، یکی از این روشهاست.

پس از آن کارهای تبلیغاتی جدید گاج یکی پس از دیگری می رسند . «بزرگ ترین آزمون زیر یک سقف» «مداد ویژه تست زنی» « مرسدس بنز برای رتبه ممتاز،‌ 10 پژو206 برای نفرات اول و 105 لپ تاپ هم برای برترها » «لپ تاپ های دانش آموز گاج با فقط یک کیلو وزن و نه ساعت باتری » ....

و کارهایی که به زودی خواهند رسید : آبی که یون هایش جوری دستکاری شده اند تا بازدهی مغز را زیاد کنند ، تی شرت های و لیوانهایی با طرح جدول مندلیف ، غذاهایی مخصوص که هوش افزا هستند ، ....

و نتیجه تمام این تلاشها ، درآمدهای سالانه ای است در حد تیم ملی : ( 56 میلیارد تومان درآمد کتاب های مجموعه ای گاج) +(25 میلیارد تومان درآمد شرکت در دوره های کنکورهای آزمایشی) + (1میلیارد تومان درآمد برگزاری بزرگ ترین آزمون آزمایشی جهان زیر یک سقف ) + (800میلیون تومان درآمد فروش لپ تاپ های گاج ) + .....  = ( n  میلیارد تومان !)

و او جوانی است که بیشتر از 36سال سن ندارد !

                                                               "  اطلاعات و دیتاهای مربوط برگرفته از نشریه همشهری است "

 ....

کامنت برگزیده

ارکیده گفته : یادتون رفت بگید یک ضلع کامل انقلاب رو خریده و داره تبدیلش می کنه به بزرگترین کتاب فروشی کشور...
حالا شده جز 3 ناشر برتر کمک آموزشی ها که هر ماه با وزیر آموزش و پرورش قرار ملاقات دارند که بشیند در باره حتی حتاب های درسی با هم به تفاهم و توافق برسند...
از ایده های نو اش تو هرسال نمایشگاه کتاب که باعث شد بقیه انتشارات هم علاوه بر فروش خود کتابشون به دکور و نوع ارئه کار و کارهای جانبی غرفه هم توجه نشون بدند...
یک بار توی یکی از این گردهمایی های ناشران کمک آموزشی بود که من هم به دلایلی توشون بر خوردم و رفتم آقای قلم چی رفت پشت تریبون و جوکار رو اساسی کوبوند که ما با این همه سابقه کار و امتیازات هنوز جرات نکردیم آمار فروشی مثل تو بدیم و از این جور حرف ها جوکار به قدری با سیاست و قشنگ جوابشون رو داد که همون موقع فهمیدم چرا به این سرعت گاج و جوکار شده صدرنشین همه انتشارات کمک آموزشی ...

 

 

خبر دارین ؟

نوشته شده در شنبه هفتم آبان 1390 ساعت 8:46 شماره پست: 575

 

خبر دارین و یادتون هست که اخیرا عده ای 3هزارمیلیارد تومان کاسبی کردند؟

و خبر دارین که ماه گذشته ، دولت ثبت نام حج انجام داد و نزدیک به 7میلیون نفر رفتند و علی الحساب نفری 800هزار تومان دادند و اسمشون رو نوشتند و از این طریق نزدیک به 5هزار میلیارد تومان از دست مردم جمع شد؟

و خبر دارین که فقط سالی 800هزار نفر رو می فرستن و اولین گروه هم تازه از 3سال دیگه می تونن به مکه برن و تا همه این افراد بتونن به زیارت خانه خدا مشرف بشن ، 12سال دیگه طول می کشه ؟

و خبر دارین اگه سود این مبلغ هنگفت رو به طور علی الراس با بهره بانکی که بانکها به مردم وام می دهند حساب کنیم،حداقل سالی 400میلیارد تومان و طی این 12سال ، دست کم 5هزار میلیارد تومان دیگه هم به نفع دولت می شه ؟

و خبر هم دارین که ....؟ دیگه همین . مصدع اوقات شریف نشم و برم .

....

کامنت برگزیده

دارچین گفته : دلخوش از آنیم که حج میرویم ....غافل از آنیم که کج میرویم/ کعبه به دیدار خدا می رویم...او که همینجاست کجا میرویم ؟!!!!/ حج به خدا جز به دل پاک نیست....شستن غم از دل غمناک نیست /دین که به تسبیح و سر و ریش نیست ....هرکه علی گفت که درویش نیست/ صبح به صبح در پی مکر و فریب....شب همه شب ناله و امن یجیب ؟!

آقای همساده عزیز من

نوشته شده در دوشنبه نهم آبان 1390 ساعت 7:57 شماره پست: 576

جمعه صبح که از خونه زده بودیم بیرون ،رادیاتورهای شوفاژ خونه و همین طور خود خونه الحمدالله گرم بودند . شب که برگشتیم و در رو باز کردم و متوجه شدم انگار فضای خونه سرد شده و دست به رادیاتورها زدم که سرد سرد بودند . بارون هم که ماشالله هزار ماشالله آی می بارید و آی می بارید و فضا رو سرد و سردتر می کرد .ای بابا آخر شبی چی کار باید بکنم !؟

یه مکعب 6وجهی رو که در نظر بگیرین که آپارتمان ما باشه . فقط 2 وجهش به خونه دیگه ای چسبیده و عایقه و چهار وجه دیگه اش با هوای آزاد تماس مستقیم داره و قشنگ سرما رو انتقال می دهند به داخل خونه و بنابراین وقتی همسایه های طبقات پایین ما با تاپ و شلوارک تو خونه می گردن، ما باید یه دونه پلیور یا ژاکت اضافه هم تنمون کنیم . از من به شما نصیحت که هیچ وقت نرین تو خونه این جوری بشینین .

بله می گفتم ، رادیاتورها سرد بودند و خونه هم بالاطبع یخ شده بود و بنیامین هم چند روزیه که سرفه می کنه و داره دارو می خوره و باران هم که حامله است و حساس ، لاجرم من هم همون موقع شب افتادم دنبال علت. که بعد از چند دقیقه این طرف اون طرف کردن متوجه شدم که در نبود ما، آقای همسایه برای رادیاتورهای خودش تعمیرکار آورده که یارو هم شیرهای گرم موتورخونه اصلی رو یه مدت بسته و بعد که باز کرده و رفته ،آب گرم به رادیاتور ما نرسیده و کلا سرد شده بود .

اون شب هر چی به رادیاتور ور رفتم افاقه نکرد که نکرد و شب مجبور شدیم با یه دست لباس اضافه تر و کله زیر پتو بخوابیم تا ببینیم صبح باید چه کرد ؟ صبح به همون همسایه گفتم که چرا این جوری کردی و اون هم همون تعمیر کار رو فرستاد که یه ذره با رادیاتورهای ما ور رفت و گذاشت رفت . اما رادیاتورها همین جور سرد سرد مونده بودند و من هم غصه ام گرفته بود که امشب باید چی کار کنیم؟

بعد از ظهر زنگ زدم به آقای همسایه که «مرد حسابی این چه کاری بود کردی؟ ما دیشب یخ کردیم و شما تو گرما غنوده بودی و امشب هم باید تو سرما بخوابیم » که آقای همسایه در اومد که «خب برین یه تعمیر کار بیارین ببینین چشه !» منو می گی انگار نشادر به اونجام وصل کردند! لاجرم پریدم بهش که «مرد حسابی ما که شوفاژهامون درست بود، شما رفتی یکی رو آوردی و زده خراب کرده حالا من برم تعمیر کار بیارم ؟!»که آقای همساده هم صداش رو انداخت تو گلوش که «مگه من شوفاژهاتون رو خراب کردم ؟به من چه »و سرتون رو درد نیارم که یکی اون گفت و یکی من گفتم و هی یکی به دو کردیم تا خسته شدیم .

ادامه مکالمه بعد از فروکش کردن عصبیت بین من و ایشون این جوری بود : «آقا اصلا بقیه همسایه ها همت ندارن یه کاری رو انجام بدن .فقط من و شما تو این ساختمون به یه تلاشی می کنیم. شمام حق داری خونه شمام سرده .این تعمیرکارام فقط بلدن یه پولی بگیرن و برن .منم خوشحالم که شما همسایه ما هستی و دلسوزی .زن و بچه شمام مثل زن و بچه بنده می مونن .چشم می رم دوباره تعمیرکاره رو میارم ببینه چش شده این رادیاتور شما و ....»

این جوری شد که بعد از این مکالمه ،جفتمون متوجه شدیم که من و ایشون خیلی فعال و زحمتکشیم ، همسایه از برادر به آدم نزدیکتره و اصلا من و این آقای همسایه یه روحیم در دو بدن !

....

کامنت برگزیده

الی گفته : چرررررررررررااا واقعا؟ میزدینش خوب! همساده هم بود همساده های قدیم... چاقو کشی ای چیزی به هرحال هیجان در زندگی ایجاد میکنه...
ما نیز چنینیم و کلا با همساده هامون در حد یک سلام علیک سرد بی روح داریم ...چرا؟ چون از هر یک به میزان کافی ضربه به اندام روحمون وارد شده.

یه دیکتاتور چه جوری فکر می کنه؟!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان 1390 ساعت 10:1 شماره پست: 577

گاهی هفته نامه همشهری جوان رو می گیرم می خونم . مجله بدی نیست و توی 60صفحه مطلب ، دست کم 20صفحه خوب و بدرد بخور می شه پیدا کرد خوند و لذت برد و چیز یاد گرفت . اما با شماره این دفعه اش و یه مطلبش کلی حال کردم . دیکتاتورها .

اومده و تو چند جای مجله درباره خودکامه ها ، چه اونایی که خیلی وقت پیش ریغ رحمت رو سر کشیدند ، چه اونهایی که تازه به درک واصل شدند نوشته . درباره هیتلر ، موسیلینی ، رضاشاه ،استالین ، چائوشسکو ، ، صدام حسین و همین معمر قذافی بی کس و کار بدبخت نوشته و نوشته که چه جوری سخت و چه ناجور جون دادند و ملتی رو از دست خودشون راحت کردند . البته درباره قذافی دیوانه مطالبش کاملتر و حسابی خواندنی است .

و مطلب خیلی جالب تری هم داره . از قول دکتر جرالد پاست روانشناس و استاد دانشگاه جورج واشنگتن نوشته که همه خودکامه ها این خصوصیات را دارند : همه شان فکر می کنند از حمایت مردمی زیادی برخوردارند ،سیستم چاپلوسی عمیقی در اطرافشان به راه می افتد و خودکامه ارتباط خود را با واقعیت و در پی آن درک واقعی سیاسی را از دست می دهد ، خود را منجی ملتشان می دانند ، راه درست را فقط آنها تشخیص میدهند ، ... . و نکته تاسف بار این جاست که آنها از ابتدا این جوری عوضی و بد نبوده اند و انسانهایی عادی حتی با نیات خوب بوده اند ولی این قدرت بی قید و شرط و غیر پاسخگو بوده که این بلا را به سرشان آورده .

و نکته جالب ترش به نظر من اینجاست : قدرت باعث می شود تعداد زیادی از عوامل استرس زای روزانه از بین برود . مثلا یک قدرتمند ،هیچ وقت نگران هزینه هایی مثل بازپرداخت اقساط وام و پرداخت قبض گاز و شهریه دانشگاه بچه اش و یا میزان درآمدش نیست و چون از این استرسهای خرد و کوچک روزانه ندارد، هورمون کورتیزون کمتری ترشح می کند ،هورمونی که به استرس ربط دارد ، پس مسلط تر صحبت و عمل می کند و احساس پشیمانی هم از گناههای کرده و خسارات وارده به ملت ندارد . خرج که از کیسه مهمان بود ...حاتم طائی شدن آسان بود !

به نظر من این جوریه که خودکامه ها به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند و حاضر نمی شوند به هیچ وجه من الوجوه از مقامی که دارند ذره ای جا بجا شوند . مگر وقتی که حضرت عزرائیل ایشان را جابجا کند !

....

کامنت برگزیده

س رشیدی گفته : خیلی مطلب جالبی بود مخصوصا بخش مربوط به استرس.
به نظر من حالا این فرد خودکامه و دیکتاتوری که گفته فقط کسی نیست که داره به یه کشور و یه ملت حکومت می کنه. حتی در سطح خردتر، رئیس یک اداره، رئیس یک بخش و از اون مهمتر رئیس یه خانواده هم همینطوره. چون به هر حال قدرت در هر اندازه ای، برای آدمها دارای جذابیته و البته این قدرت بهشون توانایی هایی میده که در جای دیگه نمی تونستن بهش دست پیدا کنند...
این روند تبدیل آدمها به دیکتاتور (البته در صورتی که فرد خودکامه رو آدم ندونیم!!) خیلی ساده اتفاق می افته و به مرور زمان. ..و من خودم به یه نکته ای پی بردم: اینکه آدمهای ضعیف هستن که فرد خودکامه رو پرورش میدن. کافیه برخی خصوصیاتی که خودشون ندارن رو در اون شخص ببینن تا شروع کنن به مجیز گویی و پرورش یک فرد خودکامه. به نظر من هدف اولیه شون هم اینه که به خودشون کمک کنن اما... البته البته بعد از مدتی به شدت دچار پشیمانی میشن. چون می بینن در حق خودشون بدی کردن با پرورش کسی که به اونها حکومت کنه و قدرت مطلقه باشه. در اینصورت اونها باید در خدمت قدرتی باشن که خودشون ایجاد کردن...
این مسئله رو من در خانواده های ایرانی زیاد دیدم... روند تبدیل یک زن یا مرد به یک فرد خودکامه و قدرت برتر خانواده و باقی قضایا....

 

دستور زبان عشق

نوشته شده در سه شنبه دهم آبان 1390 ساعت 7:44 شماره پست: 578

در حوزه ادبیات بیشترین سازگاری و موانست من با نثر بوده تا نظم و بیشتر با رمان حال می کردم تا دیوان اشعار . پس روی همین حساب ، کمتر شاعری را می شناختم آن گونه که نویسندگان رمان را می شناختم جز شاعرانی بسیار مشهور چون فردوسی ، سعدی ، مولوی و حافظ و از جدیدتری ها هم سهراب ،فروغ و نیما را . شاعران بعد از اینها را که اصلا . مثلا قیصر امین پور را نه دیده بودم و نه می شناختم .

پریروز که 8آبان بود و سالمرگ او و مطالبی در روزنامه ها در این باره خواندم ،یادم آمد که من قیصر امین پور را یک بار اتفاقی از نزدیک دیده بودم و با او حرف هم زده بودم و البته این ماجرایی بی ربط به شعر و شاعری و ادبیات فارسی بود .

سالها پیش ، وقتی که بیست و خورده ای ساله بودم ، دختری را دورادور دوست داشتم و سعی می کردم به هر نحو که شده به او نزدیک شوم . او هم به همین شکل دورادور مرا می شناخت و از وجود من آگاه بود ولی از علاقه ام نه . چون به قدری من در آن دوره سنی خجالتی بودم که جرات نکرده بودم که جلو رفته و راز دل با یار بگویم . اما فهمیده بودم که دختر ،دانشجوی ادبیات فارسی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است . روزی به ترفندی از جلوی نگهبانی دانشگاه گذشتم و از دانشجوهایی که تردد می کردند ساعت و مکان کلاس آن روزش را فهمیدم . به من گفتند که برای ورود به کلاس باید قبلا از قیصر امین پور که استاد آن کلاس بود اجازه بگیری . تعدادی از دانشجوها و همین طور دختر مورد علاقه من، سرکلاس بودند و تعدادی هم دور قیصرامین پور را گرفته بودند و بیرون از کلاس از او سوالاتی می کردند .

صبرکردم تا همه رفتند و در آستانه کلاس گفتم که استاد اگه اجازه بدین تو کلاس امروزتون حضور داشته باشم . قیصرامین پور نگاهی به من کرد و گفت کلاس امروزمون نثره ها ،شعر نیست ! که برای من فرقی هم نمی کرد و فقط می خواستم نزدیک محبوب باشم .آن موقع هم اصلا نمی دانستم این روالیست که خیلی از علاقمندان قیصر امین پور دارند که متفرقه بیایند سر کلاسهای شعرش بنشینند .

خوب یادم است که درب در انتهای کلاس باز می شد و من هم روی یکی از صندلیهای آخر در پشت سر دختر نشستم و او مرا ندید .  درس آن روز داستانی کوتاه از جمالزاده بود به نام دوستی خاله خرسه از مجموعه یکی بود یکی نبود که داستانی بود درباره روسها و زد و خوردشان با ایرانی ها . داستان را یکی از دانشجوها خواند و من گوشهایم به داستان بود و چشمانم به مقنعه مشکی محبوب که بی معرفت حتی نیم نگاهی به پشت سرش هم نمی کرد که مرا ببیند و لااقل تعجبی بکند !

داستان که تمام شد . استاد درباره داستان توضیحاتی داد و دانشجوها با کم توجهی گوش دادند ولی برای من توضیحاتش جالب بود و تن صدا و  نحوه بیانش گیرا .

بعدها گهگاه اشعارش را خواندم و این شعر را دوست داشتم : نه چندان بزرگ ...که کوچک بیابم خودم را /نه آنقدر کوچک ... که خود را بزرگ / گریز از میانمایگی ... آرزویی بزرگ است؟

و این شعر را :شهیدی که بر خاک می‌خفت /سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت / دو سه حرف بر سنگ:«به امید پیروزی واقعی نه در جنگ، که بر جنگ!»

و این آخرین شعرش به نام دستور زبان عشق : دست عشق از دامن دل دور باد!‏ / می ‌توان آیا به دل دستور داد؟ / می ‌توان آیا به دریا حکم کرد / که دلت را یادی از ساحل مباد؟‏ / موج را آیا توان فرمود: ایست!‏ / باد را فرمود: باید ایستاد؟ /آنکه دستور زبان عشق را‏ /بی ‌گزاره در نهاد ما نهاد /خوب می ‌دانست تیغ تیز را /در کف مستی نمی ‌بایست داد .

یادش گرامی باد.

 

در اربعین وفات مرحوم مغفور خلدآشیان استیو جابز فاتحه مع الصلوات!

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم آبان 1390 ساعت 11:58 شماره پست: 579

....

کامنت برگزیده

س رشیدی گفته : خدا رحمتت کنه مرد! رفتی و آتش به جان ما زدی! فقط با رفتنت و آمدن این آیفون فور اس جگرمون سوخت... آخه یک میلیون و پانصد هم شد قیمت؟! استیو جان! یه کاری می کردی لااقل ارزان می شد این اپل ها! اما افسوووووووووس... (اون خرما رو بگردونین لطفا!) ... خدا رحمتت کنه مرد!

 

مزد آن گرفت که ...

نوشته شده در شنبه چهاردهم آبان 1390 ساعت 7:19 شماره پست: 580

 خدا پدر و مادر این اروپایی ها و آمریکایی ها رو بیامرزه که الان هرچی ما داریم استفاده می کنیم که ما رو از بشر 500سال قبل جدا می کنه رو اونا برامون ساختند. اون وقت ما می شینیم یه گوشه و اینا رو فحش و فضیحت می دیم و هرچه فریاد داریم بر سر اینها می کشیم !

وقتی می گم هرچی یعنی هرچی . اصلا اغراق نمی کنم . همین الان که نشستین و این مطلب رو می خونین ، یه لحظه دست نگه دارین و نگاهی به دور و برتون بکنین . از کامپیوتر شروع کنین برین تا مانیتور ، سیم تلفن ، خود تلفن ، برق ، لامپ روشنایی ، کولر ، چیلر ، پرینتر ، موبایل ، رادیاتور شوفاژ ، دستگاه کپی ، دستگاه چاپ ، ... لامصب این قده زیاده که اصلا نمی شه حسابش کرد .

این عینکی که به چشمتونه یا لنزی که گذاشتین ، نوع پارچه نساجی که تو لباستون استفاده شده ، عکاسی ، رادیو ، اختراعات پزشکی ، جراحی های پزشکی ، دستگاه رادیولوژی ، پنیسیلین ، هواپیما ، ماشینها ،تراکتور، اینترنت ، آبیاری بارانی ، پیشرفتهای ژنتیکی ، یخچال ، ماکروفر، تیرآهن ، ساعت ، کشاورزی صنعتی فیلم و سینما ، .... . اکهی مگه تموم می شه ؟

یعنی اگه اینا این چیزها رو اختراع نکرده بودند و نساخته بودند ، الان من و شمای ایرانی چه گلی به سر هم زده بودیم ؟ بهتون می گم .همین الآنش تو قرن 21 و تو آبان ماه سال 1390شمسی ،تو خونه های نهایتا دو طبقه خشت و گلی و آجری روی فرشهای خوش نقشمون زندگی می کردیم ، روشناییمون چراغ پیه سوز بود ، وسیله حمل و نقلمون درشکه و گاری ، آب رو از توی قنات ها می خوردیم و انواع مریضی های کوری و کچلی تراخم و وبا و ... از سر و کولمون می رفت بالا  ... . و حتی اسلحه ما نیزه بود و تیرکمون و شمشیر . که تفنگ رو برادرای شرلی در دوره شاه عباس وارد ایران کردند .من که دورنمای دیگه ای به نظرم نمی رسه . چون هر چی نگاه می کنم می بینم که هیچ چیزی که مربوط به تمدن امروز رو بشه ایرانی ها نساختند !!

یه وقتا که که بخوام منصف باشم و احساساتی قضاوت نکنم می گم اینا حقشونه که آقایی دنیا رو بکنن . که مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد . شما همین نفت رو در نظر بگیرین که ما فکر می کنیم مال خود ماست و حقمونه و اینها . به نظر من هم اصلا حقمون هم نبوده و نیست که این همه سال زیر پای ما بوده و اصلا به عقلمون هم نمی رسیده که می شه همچین چیزی رو به شکل صنعتی استخراج کرد و ازش بنزین ، روغن موتور ،دارو ، پلاستیک ، ... ساخت .خداییش رو بخوای حق کسیه که زحمتشو رو کشیده . تو اسلامم هست که مثلا زمین مال کسیه که روش عمران و آبادانی انجام داده نه مال کسی که فقط صاحبشه و انداختتش یه گوشه تا لم یزرع بمونه . حتی نهایت هنر ما هم تو حفاری ،مقنی های یزدیمون بودند که تا یه عمق کوتاهی می رفتند پایین تا آب به دست بیارن . همین .

اما این وسط یه انگلیسی به اسم دارسی تو دوره قاجار، تو شرایط سخت و دشوار اون موقع ،دوره افتاده بوده تو فلات ایران چون بررسی کرده بوده و فهمیده بوده که این جا جاییه که میشه نفت پیدا کرد و اون موقع که اصلا اجداد ما خبر از چیزی بیشتر از دعواهای نعمتی حیدری نداشتند ، این بابا چندین سال تو بروبیابون و کوه و کمر پدر خودش رو در آورده و گرمای بسیار شدید هوا در جنوب ، باج‌خواهیها و مزاحمتهای افراد مسلح قبایل محلی، آلودگی آبهای آشامیدنی و رواج امراض مختلف رو تحمل کرده و در شرائطی که هزینه زیادی صرف کرده بود بالاخره تو مسجد سلیمان به نفت رسیده .

من که می گم این نفت حق اون بوده نه من .

اگه مجسمه سازی هنرمند از یه تیکه سنگ بی خاصیت که نهایتا ۱۰۰۰تومان می ارزیده با تلاش و هنری که داره یه پیکره زیبا در بیاره که ۱۰میلیون ازش می خرن ، اون وقت به نظرتون این حق صاحب اون تیکه سنگه که بگه این مجسمه زیبا مال منه ؟ شما رو نمی دونم چی فکر می کنین ولی من این جوری فکر نمی کنم !

....

کامنت برگزیده

ترمه گفته :خب اینقدر حرف اومده توی ذهنم که نمی دونم کدوم رو باید بنویسم!
به نظر من اولین قدم اینه که ما شرایط خودمون رو به صورت واقع بینانه ببینیم و درک کنیم. برای این کار حتما و حتما لازمه که این شرایط با شرایط بقیه ی کشورها صادقانه مقایسه بشه. سیر تحولات و پیشرفت ها و پسرفت ها هر کشور بررسی بشه و نقاط ضعف و قوت به دقت شناسایی بشه.

گام بعدی که فکر می کنم برای ما از همه سخت تر باشه اینه که بپذیریم بهترین و باهوش ترین و متمدن ترین و ...ترین مردم دنیا نیستیم و روش و آیین (و اگر کتک نمی زنید! دین) ما بهترین و کامل ترین نیست و مردمانی از ما بهتر هم وجود دارند و ما هم اگر خواهان زندگی بهتر و توسعه ی پایدار هستیم! چاره ای نداریم جر اینکه تعصب رو کنار بگذاریم و از تجربه ی موفق ها استفاده کنیم.
اگر به این مرحله از شعور رسیدیم تا همین جا پیشنهاد می کنم 70 میلیون پپسی از خارج وارد کنیم! و برای خودمون باز کنیم، بعد می تونیم بریم مرحله ی بعد!

من ایرانی مذهبی سازگار متفرق زودخواه زورشنو !

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آبان 1390 ساعت 7:12 شماره پست: 581

وقتی پست مزد آن گرفت ..... را هفته قبل نوشتم و شما هم انتقادات و همفکریهایی کردین و بحث بازتر شد ، باز هم سوالاتی تو ذهنم باقی موند. این که واقعا چرا غالب ما ایرانی ها این گونه شدیم ؟ چرا ما نسبت به ملل مترقی جهان پشتکار کمتری داریم ؟ چرا خودبین و بزرگ بین تر هستیم و می گیم هنر نزد ایرانیان است و بس؟ چرا نظم و انضباط کمتری داریم ؟ چرا بیشتر چیزها را توکل می کنیم و دست روی دست می گذاریم ؟ چرا کمتر تحمل داریم و نتیجه هرچیزی رو می خوایم زود زود ببینیم ؟ چرا اگه زور بالای سرمون باشه بهتر کار می کنیم ؟ و چراهای دیگه ای که نتیجه همه اش اینه که چرا ما دراین ۵۰۰سال اخیر عقب افتاده و عقب افتاده تر شدیم ؟

و یاد مطلبی افتادم که مدتی پیش خوانده بودم از مهدی بازرگان تحت این عنوان که چرا ما ایرانی ها این گونه ایم که بخشی از سوالها رو پاسخ داده بود .گشتم و مطلب پدرام الوندی را پیدا کردم و با کمی تلخیص و کمی هم جذابتر کردن براتون می ذارم .مطلب به نسبت نوشته های وبلاگی کمی طولانی تره ولی اگه  10دقیقه وقت بذارین بخشی مهم از ریشه بسیاری از ضعفهای خودمون رو می تونیم ببینیم .

مهندس مهدی بازرگان  ، 50سال قبل کتابی نوشت به نام سازگاری ایرانی . او  زمانی که در خارج از کشور دانشجو بود، در کلاس درس از استاد شنید که اگر از ایرانی‌ها عدل پنبه خریدید حواستان باشد چون ممکن است بین پنبه‌ها تکه‌سنگی باشد و بخواهند سرتان کلاه بگذارند. آن استاد بی‌اطلاع از وجود یک دانشجوی ایرانی برسر درسش چیزی گفت که بعدها بر بازرگان تاثیر بسیار گذاشت. تا جایی‌که این تجربه و دیگر مشاهدات بازرگان درغرب سبب شد که او تربیت نیروی انسانی با اخلاق مذهبی را سرلوحه کار خود قرار دهد.

بازرگان در کتاب سازگاری ایرانی مطابق رویه‌اش از باب علم وارد می‌شود و تاکید می‌کند شیوه زیست هر کس و هر قومی بر رفتار و عاداتش موثر است و با همین استدلال بحث را می‌گشاید.

البته در زمان نگارش کتاب، یعنی حدود 50سال پیش، هنوز 75%مردم ایران روستایی بودند و از راه کشاورزی ارتزاق می‌کرده‌اند و اکنون در سال 90 تنها چیزی در حدود 20% . اما در طول تاریخ چندهزارساله ما کشاورزی پیشه اصلی ایرانیان بوده است و از سوی دیگر شهرنشین‌های ایران نیز یا به دلیل وجود بستگان و املاک و یا به دلایل دیگری نظیر تفریح و در غالب استراحت‌گاه‌های فصلی، همواره ارتباط خود را با زندگی روستایی و زراعت حفظ کرده‌اند. همین الآن در تعطیلی هایی مثل عید نوروز و عاشورا و تاسوعا حجم جمعیتی که شهرها را خالی می کنند و به زادگاههای خود باز می گردند بسیار چشمگیر است . پس ما ملتی کشاورز زاده ایم.

بازرگان می گوید :ساختمان فکری یا روحیه مردم ایران از کشاورزی نشات می‌گیرد و این حرفه بر روحیات ایرانیان نسل در نسل تاثیر بسیاری گذاشته است و از هر طرف که بنگریم باید بگوییم که ایران و ایرانی از کشاورزی برخاسته است و شهرنشینی اصالت و نقش مثبتی نداشته است. مهدی بازرگان نتایج مستقیم زندگی زراعتی و زمین محور را این گونه ارزیابی می‌کند:

1- بردباری اول صفت آشکار است. سختی و دشواری شغل زراعت با ابزار ابتدایی به همراه هوای بسیار گرم و یا بسیار سردی که کشاورز با آن روبرو است او را بردبار و منفعل می‌سازد زیرا کشاورز را راهی برای غلبه بر آفتاب یا سوز سرما نیست.

2- صفت دوم شلختگی و بی‌نظمی است. در قیاس با صنعت و فن ،کشاورزی نظم مدونی ندارد و در کشت دیم این مساله حادتر است.

3- صفت سوم را بازرگان وارهایی نامیده است. در صنعت ، کارگری که دوبرابر کارکند دوبرابر و شاید هم بیشتر مزد می‌گیرد؛ اما کشاورز یک سال ممکن است جان کنده ، حداکثر بیل زده ، علف‌چینی و آبیاری و سایر عملیات را با منتهای وجدان انجام داده ، نخبه‌ترین بذر و مناسب‌ترین کود را به کاربرده باشد ولی یک سرمای بعد از سیزده عید همه زحمت او را به هدر می‌دهد.

4- صفت دیگر زمین‌گیری است، زمین زارع را زمین‌گیر می‌کند، این وابستگی کشاورز به زمینش و اینکه هر هزینه‌ای را می‌دهد و مصیبتی را تحمل می‌کند اما زمینش را از دست نمی‌دهد.

5- تک زیستی آخرین صفت مورد توجه بازرگان است. او ده را یک مجموعه می‌داند که در تاریخ ایران غالبا این مجموعه همه نیازهای خود را در درونش برآورده می‌کرده و چون آب و خاک حاصلخیز در ایران جز در باریکه شمالی جای دیگر یافت نمی‌شود این ساختار ده تنها و دور از هم باقی مانده‌است و ایرانی را اصالتا خودبین و تک‌زی کرده‌است. خودبینی، خودخواه بودن و اخلاق اجتماعی نداشتن به مقدار زیادی ناشی از ده‌نشینی و جدازیستی است. بازرگان به نکته دیگری هم اشاره می‌کند که به نظر مهم می‌آید: اگر زراعت ایران در محدوده‌های مجزا مستقل ده که متکی به قنات و محصور در قلعه است صورت نمی‌گرفت و حالت گسترده متصل و مرتبط دشت‌های اروپا را می‌داشت چنین وضع و اثر خاص کمتر پیش می‌آمد.

بازرگان از ترکیب این آثار اولیه پنج اثر غیرمستقیم زراعت بر شخصیت و زندگی ایرانی را به دست می‌آورد. صفت نخست سازگاری است. مثالش ساده و دم است .ایران در طول تاریخش حمله اعراب، مغول‌ها و اسکندر را از پیش چشم گذراند اما آسیب جدی ندید و همواره پایدار ماند. از ترکیب تاثیرهای مستقیم بردباری، نوسان‌های زندگی و زمین‌گیری این خصلت کلی و عمیق در ایرانی پیدا شده است که به عنوان یک سیستم دفاعی خود را با شرایط گوناگون زمان و مکان منطبق نماید و به هر سختی و مشقت و احیانا به هر ننگ و نکبت تن دهد. در سرما و گرما بسوزد، با فراخی و تنگی بسازد، با دوست و دشمن کنار آید، آقایی کند و نوکری ... برای آن‌که سرجای خودزنده بماند! و در جایی بعدتر می‌گوید:ما اهل نبرد و کوشش برای رقابت و مسابقه با دیگران و اهل جنگیدن و جان کندن در کشمکش با ملیت‌های بیگانه و با فرهنگ‌های بیگانه نیستیم. تقلید و سازگاری را ترجیح می‌دهیم. بنابر این قالب روحی مستقل نداریم.

بازرگان معتقد است روح مذهبی و صوفی مسلکی ایرانیان ریشه در صفت وارهایی و نوسان‌های زندگی دارد: اگر نگوییم یگانه محرک می‌توانیم بگوییم عمده‌ترین محرک ایرانی‌ها انجا که به پای خود جنگیده‌اند و به میل و ابتکار شخصی مثل اش ثروت و مال ریخته‌اند یا کار مثبتی در ورای معاش و منافع انجام داده‌اند، به عشق خدا و آخرت و به سائق دینی بوده‌است.

بازرگان به دلیل جدایی و دور بودن دهات از یکدیگر سومین اثر غیر مستقیم را تفرقه اجتماعی  عنوان کرده‌است.

او اثر چهارم را در مساله روح ملی‌گرایی در ایران جستجو می‌کند: یک رشتی یا گلپایگانی که به تهران می‌آید سعی دارد با همشهری‌ها آمیزش کند و به هر اداره‌ای که پا باز می‌کند از آنها به دور خودش جمع می‌نماید. عشق و تعصب‌های محلی و خانوادگی و شخصی خیلی قوی‌تر از روح ملی است.

نویسنده در ادامه آخرین ویژگی ایرانی‌ها را زود و زور هر چیز را خواستن توصیف می‌کند و می‌گوید ایرانیان دو روحیه دارند که بسیار مهم است یکی اینکه با زمان سر و کار ندارند و و از این سرمایه بی‌بهره‌اند و دیگر اینکه جز به زور چیزی بر آنها کارگر نیست.

رفقا این بخشی موجز و خلاصه شده بود از این کتاب .البته مشخصه که در این 50سال عناصری در کشور ما دچار دگرگونی شده اند و بعلاوه سوالاتی دیگه نیز باقی می مونن مثل این که چرا جوامع کشاورزی مثلا اروپا  دوره گذار به مدرنیت در رنسانس که انقلاب هنری و انقلاب علمی بود را از ۷۰۰سال قبل به این طرف شروع کردند و بعد از ۴۰۰سال به انقلاب صنعتی رسیدند و ما در همون دوره بدوی بیل و کلنگ و فرغون و گاوآهن درجا زدیم ؟

امیدوارم که این مقاله تونسته باشه بخشی از سوالهای شما رو جواب بده همون جور که به مال من جواب داد . رخصت فعلا !

 ....

کامنت برگزیده

گلدونه گفته : دست آقای بازرگان درد نکنه اما مگه فقط ملت ایران زمین زراعت میکرده؟! پس این همه چینی و هندی و ژاپنی و روس و اروپایی این همه سالها چه کار میکردن غیر از زراعت؟!
و چرا توضیح نداده چطور شد که اونها زمین رو ول کردن چسبیدن به صنعت اما زمین رو ول کردیم و چسبیدیم به ائمه تا روزی روزگاری دنیا به آخر برسه بیان کون گشاد ما رو هم بکشن و نجاتمون بدن؟؟!!

کلوپ مختلسین

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آبان 1390 ساعت 7:57 شماره پست: 582

در پی رونمایی از آخرین دسته گل ماههای اخیر ( اختلاس هزار میلیاردتومانی در سازمان تامین اجتماعی ) اعلام شد:

بدینوسیله از کلیه مختلسین و کلاه بردارا و رانتخوارای حال و آینده تقاضا داریم که دیگه با رقمای کمتر از هزار میلیارد تومن کلاهبرداری پیش ما نیان که امروزه روز مظنه اختلاس بالای 1000 میلیارده و جون شما حتی یه ملیون تومن کمتر هم واسه ما اصلا دیگه صرف نمی کنه که بخوایم شوما رو اختلاس گر بدونیم . حالا آفتابه دزد ، چرا .

....

کامنت برگزیده

مهشاد  گفته : هر چند وقت یه بار یه چیزی مد میشه .یادته یه مدت قبل همش فرت و فرت خبر تجاوز در اقصی نقاط کشور میشنیدیم ؟
الانم گویا اختلاس اونم از نوع کلون مد شده یعنی درواقع علنی شده . حالا باید منتظر بشینیم ببینیم فردا پس فردا چی مد میشه؟
به نظر شما مد آینده جامعه ایران چیه؟ها؟

عروس کامپیوتری من

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان 1390 ساعت 12:59 شماره پست: 583

باران زنگ زده با خنده می گه : دیگه نه من ، نه این پسرت !

می پرسم : چی شده آخه ؟

می گه : همین دیگه بیا ۵سال بچه بزرگ کن آخرش تو رو بفروشه به یه کاراکتر کامپیوتری ( از اون طرف هم صدای جیغ و خنده بنیامین میاد )

گیج و ویج می پرسم : کاراکتر چیه دیگه ؟ چی داری می گی !؟

می گه : تو این بازی کامپیوتری ماشین مسابقه ای که دیروز براش خریدیم ، خب؟

می گم : خب ؟ ( خنده و جیغ و داد بنیامین از اون طرف هنوز به شکل موزیک متن میاد )

ادامه می ده : یکی از شخصیتهایی که می تونه انتخاب کنه یه دختر هست با موهای بلند . بچه ات می گه من بزرگ شدم دلم می خواد با این دختره ازدواج کنم که هم از تو خوشگلتره و هم موهاش بلندتره !!

بنیامین هم گوشی رو از مادرش می گیره و خنده خنده می گه : نه پدر ،من گفتم هم مامان باران هم خوشگله هم این دختر ! فقط این دختره یه کوچولو ، اندازه مورچه ،خوشگلتره !!

در عید قربان چه چیز را قربانی کردی؟

نوشته شده در سه شنبه هفدهم آبان 1390 ساعت 10:34 شماره پست: 584

آقا عجب برفی گرفته وسط پاییز! به قول خارجی ها WOW . من که کمتر همچین چیزی رو یادم میاد . شما رو نمی دونم . حالی نمودیم ما

دیروز هم عید بود ،عید اسلامی قربان . عیدی که در ایران صرفا یک روز تعطیل و در سایر کشورهای مسلمان 3روز جشن و سرور است ! اما جدا از این موضوع همیشه برایم سوال بوده که چرا ما باید حتما یک موجود زنده مثل گوسفند را بکشیم و قربانی کنیم ؟

مطلبی از دکتر شریعتی دیدم که قربانی را از زاویه ای خاص بررسی کرده و ذبح یک گوسفند را صرفا یک نماد و نشانه می بیند و از ما می خواهد که از ظاهر گذر کنیم تا به باطن و لب مطلب برسیم . او نوشته که:    

اکنون در منایی، تو ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده‌ای. اما اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت؟ شغلت؟ پولت؟ خانه‌ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ معشوقت؟ خانواده‌ات؟ علمت؟ درجه ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیبائیات؟  ...؟ من چه میدانم؟ این را تو خود میدانی ،

من فقط می توانم نشانی‌هایش را به تو بدهم: آنچه تو را، در رفتن، به ماندن می‌خواند، آنچه تو را، در راه مسئولیت به تردید می‌افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگهداشته است، آنچه تو را به توجیه های مصلحت جویانه می‌کشاند، آنچه تو را ...

تو ابراهیمی و ضعف اسماعیلت، تو را بازیچه ابلیس می‌سازد. در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی‌ات تنها یک چیز هست که برای به دست آوردنش، از بلندی فرود میآیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم‌وارت را از دست میدهی، او اسماعیل تو است و ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک نقطه ضعف!

ذبح گوسفند، بجای این اسماعیل، قربانی است،ذبح گوسفند به عنوان گوسفند، قصابی!

این از دیدگاه جالب او . نمی دانم اهل دعا و مناجات هستین یا نه . من که خودم متاسفانه چندان نیستم ولی با این حال از دعای عرفه که مخصوص این روز است نمی شود گذشت مخصوصا که بخواهی ترجمه فاخر دکتر شریعتی را بخوانی . دعایی است آن چنان خالصانه و عابدانه که دل به لرزه می افتد . براتون متن فارسی اش رو در ادامه مطلب گذاشتم که هر کسی خواست بخونه . 

....

کامنت برگزیده

نیره گفته : تا جایی که من می دونم قربانی کردن فرزند در آئین های قدیم مرسوم بوده. حتی در بعضی روایات آمده که عبدالمطلب نذر می کند اگر صاحب 10 پسر شود یکی از آنها را برای خدا قربانی کند و بعد قرعه به نام عبدالله می افتد و به جای او 100 شتر قربانی می کنند...یعنی این رسم حتی تا زمان نزدیک به اسلام رایج بوده.
قربانی کردن حیوان در واقع جایگزینی برای انسان است...


دیروز عید بود ،عید اسلامی قربان . عیدی که در ایران صرفا یک روز تعطیل و در سایر کشورهای مسلمان 3روز جشن و سرور است . اما من همیشه برایم سوال بوده که چرا ما باید حتما یک موجود زنده مثل گوسفند را بکشیم و قربانی کنیم ؟

دکتر شریعتی قربانی را از زاویه ای خاص بررسی کرده و ذبح یک گوسفند را صرفا یک نماد و نشانه می بیند و از ما می خواهد که از ظاهر گذر کنیم تا به باطن و لب مطلب برسیم . او نوشته که:    

اکنون در منایی، تو ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده‌ای. اما اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت؟ شغلت؟ پولت؟ خانه‌ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ معشوقت؟ خانواده‌ات؟ علمت؟ درجه ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیبائیات؟  ...؟ من چه میدانم؟ این را تو خود میدانی ،

من فقط می توانم نشانی‌هایش را به تو بدهم: آنچه تو را، در رفتن، به ماندن می‌خواند، آنچه تو را، در راه مسئولیت به تردید می‌افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگهداشته است، آنچه تو را به توجیه های مصلحت جویانه می‌کشاند، آنچه تو را ...

تو ابراهیمی و ضعف اسماعیلت، تو را بازیچه ابلیس می‌سازد. در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی‌ات تنها یک چیز هست که برای به دست آوردنش، از بلندی فرود میآیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم‌وارت را از دست میدهی، او اسماعیل تو است و ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک نقطه ضعف!

ذبح گوسفند، بجای این اسماعیل، قربانی است،ذبح گوسفند به عنوان گوسفند، قصابی!

نمی دانم اهل دعا و مناجات هستین یا نه . من که خودم چندان نیستم ولی با این حال از دعای عرفه با ترجمه دکتر شریعتی یه چیز دیگه ست . دعایی است آن چنان خالصانه و عابدانه که دل به لرزه می افتد . براتون متن فارسی اش رو در ادامه مطلب گذاشتم که هر کسی خواست بخونه : 

«حمد و سپاس خدایی را سزاست که تیر حتمی قضایش را هیچ سپری نمی شکند و لطف و محبت و هدایتش را هیچ مانعی باز نمی دارد و هیچ آفریده ای به پای شباهت مخلوقات او نمی رسد.
جهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من تو را باز نداشت از اینکه راهنمایی ام کنی به سوی صراط قربتت و موفقم گردانی به آنچه رضا و خوشنودی توست.
پس
هر گاه که تو را خواندم پاسخم گفتی .
هر چه از تو خواستم عنایتم فرمودی.
هرگاه اطاعتت کردم قدردانی و تشکر کردی.
و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم بر نعمت هایم افزودی.
و اینها همه چیست؟ جز نعمت تمام و کمال و احسان بی‌پایان تو!؟
من کدام یک از نعمت‌های تو را می‌توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟
خدایا! الطاف خفیه‌ات و مهربانی‌های پنهانی‌ات بیشتر و پیشتر از نعمتهای آشکار توست.
خدایا ! من را آزرمناک خویش قرار ده آن‌سان که انگار می‌بینمت.
من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس می‌کنم.
خدایا!
من را با تقوای خودت سعادتمند گردان
و با مرکب نافرمانی‌ات به وادی شقاوت و بدبختی‌ام مکشان.
در قضایت خیرم را بخواه
و قدرت برکاتت را بر من فروریز تا آنجا که تأخیر را در تعجیل‌های تو و تعجیل را در تأخیرهای تو نپسندم.
آنچه را که پیش می‌اندازی دلم هوای تاخیرش را نکند
و آنچه را که بازپس می‌نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.
پروردگار من!
من را از هول و هراس‌های دنیا و غم و اندوه‌های آخرت، رهایی ببخش
و من را از شر آنان که در زمین ستم می‌کنند در امان بدار.
خدایا!
به که واگذارم می‌کنی؟
به سوی که می‌فرستی‌ام؟
به سوی آشنایان و نزدیکان؟ تا از من ببرند و روی بگردانند؛
یا به سوی غریبان و غریبه‌گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟
یا به سوی آنان که ضعف مرا می‌خواهند و خواری‌ام را طلب می‌کنند؟
من به سوی دیگران دست دراز کنم؟ در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من.
ای توشه و توان سختی‌هایم!
ای همدم تنهایی‌هایم!
ای فریادرس غم‌ها و غصه‌هایم!
ای ولی نعمت‌هایم‌!
ای پشت و پناهم در هجوم بی‌رحم مشکلات!
ای مونس و مأمن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی‌کسی! ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره اندوه و غربت و خستگی! ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی‌انتهای تو!
تو پناهگاه منی؛
تو کهف منی؛
تو مأمن منی؛
وقتی که راه‌ها و مذهب‌ها با همه فراخی‌شان مرا به عجز می‌کشانند و زمین با همه وسعتش، بر من تنگی می‌کند، و
اگر نبود رحمت تو، بی‌تردید من از هلاک‌شدگان بودم
و اگر نبود محبت تو، بی‌شک سقوط و نابودی تنها پیش‌روی من می‌شد.
ای زنده!
ای معنای حیات؛ زمانی که هیچ زنده‌ای در وجود نبوده است.
ای آنکه:
با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد
و من با بدی‌ها و عصیانم، در مقابلش ظاهر شدم.
ای آنکه:
در بیماری خواندمش و شفایم داد؛
در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد؛
در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید؛
در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند؛
در فقر خواستمش و غنایم بخشید؛
من آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردم
من آنم که به بدی همت گماشتم
من آنم که در جهالت غوطه‌ور شدم
من آنم که غفلت کردم
من آنم که پیمان بستم و شکستم
من آنم که بدعهدی کردم ...
و ... اکنون بازگشته‌ام.
بازآمده‌ام با کوله‌باری از گناه و اقرار به گناه.
پس تو در گذر ای خدای من!
ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیان نمی‌رساند
ای آنکه از طاعت خلایق بی‌نیاز است و با یاری و پشتیبانی و رحمتش مردمان را به انجام کارهای خوب توفیق می‌دهد.
معبود من!
اینک من پیش روی توأم و در میان دست‌های تو.
آقای من!
بال گسترده و پرشکسته و خوار و دلتنگ و حقیر.
نه عذری دارم که بیاورم نه توانی که یاری بطلبم،
نه ریسمانی که بدان بیاویزم
و نه دلیل و برهانی که بدان متوسل شوم.
چه می‌توانم بکنم؟ وقتی که این کوله‌بار زشتی و گناه با من است!؟
انکار!؟
چگونه و از کجا ممکن است و چه نفعی دارد وقتی که همه اعضاء و جوارحم، به آنچه کرده‌ام گواهی می‌دهند؟
خدای من!
خواندمت، پاسخم گفتی؛
از تو خواستم، عطایم کردی؛
به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛
به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛
به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛
خدایا!
از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان نکن.
از آستان مهرت نومیدمان مساز.
آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.
از درگاه خویشت ما را مران.
ای خدای مهربان!
بر من روزی حلالت را وسعت ببخش
و جسم و دینم را سلامت بدار
و خوف و وحشتم را به آرامش و امنیت مبدل کن
و از آتش جهنم رهایم ساز.
خدای من!
اگر آنچه از تو خواسته‌ام، عنایت فرمایی، محرومیت از غیر از آن، زیان ندارد
و اگر عطا نکنی هرچه عطا جز آن منفعت ندارد.
یا رب! یا رب! یا رب!
خدای من!
این منم و پستی و فرومایگی‌ام
و این تویی با بزرگی و کرامتت
از من این می‌سزد و از تو آن ...
چگونه ممکن است به ورطه نومیدی بیفتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی.
خدای من!
تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!
تو چقدر درگذرنده و بخشنده‌ای با این همه کار بد که من می‌کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.
خدای من!
تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله‌ای که من از تو گرفته‌ام.
تو که این قدر دلسوز منی! ...
خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده‌ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده‌ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟
کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.
کور باد نگاهی که دیده‌بانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجره‌ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بنده‌ای که از عشق تو نصیب ندارد.
خدای من!
مرا از سیطره ذلتبار نفس نجات ده و پیش از آنکه خاک گور، بر اندامم بنشیند از شک و شرک، رهایی‌ام بخش.
خدای من!
چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!
چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده....
یا رب! یا رب! یا رب!».

غروب

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آبان 1390 ساعت 11:18 شماره پست: 585

این یه عکس هوایی خیلی خیلی جالب از غروب خورشید و تبدیل روز به شب اروپای غربی و آفریقای شمالی است که من رو یاد بخشی از کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری انداخت . بخشی که مربوط به سیاره فانوس افروز است . 

 اگه به سمت راست عکس دقت کنید و کمی هم از دوره مدرسه جغرافیا یادتون مونده باشه می بینید که کشورهایی مثل مصر و ایتالیا و آلمان و بخشی از فرانسه و تونس در تاریکی فرو رفته اند و چراغها را روشن کرده اند و اما در سمت چپ عکس اسپانیا و انگلستان و مراکش  هنوز در نور خورشید باقی مونده اند و دارند خود را برای خوش آمدگویی به شب آماده می کنند .

این عکس زیبا گفتنی زیاد داره . یکی دیگه اش اینه که مناطق مسکون وغیر مسکون رو میشه از روی چراغهایی که مردم شب هنگام روشن می کنند تشخیص داد و دیگه این که .... ؟

....

کامنت برگزیده

ستاره گفته : عکس خیلی زیبایی بود... آدم احساس خدایی بهش دست می‌ده وقتی از این بالا نگاه می‌کنه به زمین ... دیدن هر چیزی از بالا و به صورت کلی می‌تونه زیبا باشه... اما دیدن خونه‌های هر کدوم از این شهر‌هایی که توش چراغی روشنه، دیدن دردای هر کدوم از آدمای اون شهرها و دیدن جزئیات زندگی گاهی خیلی تلخه...
کاش همیشه می‌شد از بالا و این همه کلی به همه چیز نگاه کرد...

 

آقا دزده

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم آبان 1390 ساعت 11:17 شماره پست: 586

دیروز دزد به ماشینم زد . شیشه رو شکوند و پخش صوت تصویری ماشین رو دزدید . ماشین رو توی یه کوچه نسبتا خلوت پارک کرده بودم و دزدگیرش هم فعال بود ولی آقا دزده به کارش وارد بود و به چشم به هم زدنی زده بود به چاک . سلانه سلانه به سمت ماشین برگشته بودم که منظره دلخراش شیشه پودر شده و کنسول داغون و جای خالی پخش صوت رو دیدم و اولش خشکم زد . نمی دونستم باید چی کار کنم . یه احساس مفعول بودن و مورد تجاوز واقع شدن هم بهم دست داده بود و یواش یواش عصبانی شدم . لجم گرفت . بیشتر از دزدیدن پخش صوت ، لجم از شکستن شیشه گرفت.

رفتم نشستم توی ماشین . هوا هم سرد بود و برف و بارون قاطی می ریختند روی ماشین و از پنجره باز می اومدند تو . خشمم رو مزید بر علت می کرد . تا جایی که شد شیشه خورده ها رو از زیرم جمع کردم . نمی خواستم به پلیس زنگ بزنم . نشنیده بودم که دزدهای ضبط دستگیر شده باشن . یه جورایی هم به پلیس بی اعتماد بودم که نمیان و کارمون رو راه نمی اندازن .خواستم روشن کنم برم که یادم افتاد ای بابا ماشینمون بیمه بدنه داره دیگه . شاید بشه از بیمه اش استفاده کرد .ناسلامتی ما خودمون یه طرفمون بیمه ای هست که !

زنگ زدم به 110 . و نشستم تو ماشین روی خرده شیشه ها . 5دقیقه نشد که یه گشت اومد . دو تا استوار جوون .نگاهی به ماشین انداختن و صورتجلسه کردن و رفتند . برخوردشون خوب و صمیمانه بود . من هم ازشون تشکر کردم که زود اومدن و تو این هوای سرد پشت موتور نشستند . قرار شد فردایش بروم کلانتری بهارستان تا نامه ای برای شرکت بیمه بدهند .

ماشین رو راه انداختم و از روی شیشه خرده ها رد شدم تا یه شیشه اتوموبیلی پیدا کنم که که باز باشه و بالاخره پیدا کردم . وقتی داشت شیشه نو روی ماشین می انداخت به این فکر افتادم که همین آقا دزده چقد جالب اقتصاد مملکت رو به تکاپو می اندازه و شغل ایجاد می کنه .

شیشه ساز و شیشه فروش و نصاب شیشه یکیش . نیروی انتظامی و پلیس و کلانتری و دفتر دستکشون یکی . سازنده پخش صوت و فروشنده اش یکی . شرکت بیمه هم که خسارت رو می ده می کشه روی حق بیمه سال بعد .

می بینین؟ همیشه روی مثبت یه جریان منفی رو هم می شه دید !!

آدم برفی پاییزی ما

نوشته شده در شنبه بیست و یکم آبان 1390 ساعت 11:10 شماره پست: 587

برف پاییزی فوق زودرس امسال سبب خیری شد که ظهر دیروز (جمعه) من و باران و بنیامین و پدرم چهارتایی بریم تو حیاط و این آدم برفی رو مشارکتی بسازیم . جاتون خالی بود رفقا چون ساخت این آدم برفی یه متر و خورده ای باعث شد روحیه همه مون کلی شارژ بشه و یه عالم بخندیم . این تصویر هم بنیامینه که با آدم برفی عکس یادگاری گرفته . آخرش هم با پرتاب گوله برف به هم دیگه و رفتن برف توی گل و گردنمون و یخ زدن دستها برگشتیم تو .

....

کامنت برگزیده

س رشیدی  گفته :به این میگن استفاده ی بهینه از نعمات خدادادی!! خدا برف داد، جمعه هم رسوند، خانوار هم که بود، دل خوش هم داد و نتیجه اش شد این شادی شماها که حالا تشعشعاتش داره ما رو هم خوشحال می کنه. تشعشعات نگاه بنیامین جان از پس پلکها که بماند.
راستی!‌ آدم برفی تون چه خوشحال و مهربونه! خیلی خوبه. شاد باشید.

 

چرا در منوی این کافه ، اقتصاد هم داریم؟

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان 1390 ساعت 7:39 شماره پست: 588

گاهی فکر می کنم که اصلا ها در صفحه اقتصادی این کافه را ببندم و جلویش را گل پر ملاتی بگیرم از بس که هر خبر و آماری که می دهم بد و منفی است . یک بار نشد مثلا بفهمیم که بیکارها کم شده اند ، کشورمان بهره وری بهتری پیدا کرده ، تورم کاهش یافته ، رشد اقتصادی افزون شده ، رونق فراوون شده و همه مشغولند ، تعداد چکهای برگشتی کم شده ، فلان پروژه زودتر از معمول تموم شده ! همه اش درد ،همه اش افسوس ، همه اش زاقارتی اوضاع پولی و مالی . ای خدا این هم اقتصاده که ما داریم ؟

خب اون وقت با خود می نشینم و فکر می کنم که خب چه می شود کرد؟ همین است که هست و به قول ادبا که آش کشک خاله است بخوریم پایمان است نخوریم هم پایمان است . از خودم که نمی توانم اقتصاد را گل و بلبل نشان دهم و گنجشک مادر مرده را رنگ کرده جای قناری چه چه زن به دست خلق الله بدهم ، همان جور که آقایان رنگ می زنند ، خوب هم رنگ می زنند .

یک سری از دوستان وقتی چشمشان به اعداد و ارقام اقتصادی می افتد ،دچار ناراحتی فکر و زخم معده می شوند و نیاز به دو قاشق آلومینیم ام جی اس پیدا می کنند و از بهشت خیالی خود هبوط می کنند . خبر دارین که یکی از روایتهایی عرفانی ای که از هبوط آدم از بهشت به زمین هست این هست که آن میوه که خوردند آگاهی بوده و وقتی شخص آگاه می شود اولین نتیجه اش لاجرم درد و رنج است . گوسفند انسان نما که خیالی ندارد جز خوردن و آشامیدن و کردن و خوابیدن که یادمه حافظ سروده کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها!؟ این هم گرفتاری انسان متفکر و آگاه است که دچار ناراحتی و غم و اندوه می شود . این آمارهای داغون اقتصاد هم بخشی است از این آگاهی .

راستش از نظر من ، البته من که کسی نیستم ، از نظر همه ، اقتصاد بخش اصلی زندگی هر انسانی را تشکیل می دهد . یعنی باید در حد معقول مایحتاج زندگی هر کسی فراهم باشه . اولین پایه هرم مازلو . ما هم در این مباحث ناچاریم یه کمی دورتر از حد دید عوام نگاه کنیم و از این که همین الان ناهار خوردم و شکمم سیره و لباسی تنمه ، ارضا نشم و ببینم واقعا کجا هستیم و قراره به کجا برسیم آخر؟

البته هستند آدمهایی که تیریپ بی نیازی به دنیا بگذارند و بگویند که نخیر اقتصاد برای من مهم نیست و من با شعر و موسیقی و عشق و حال نزدیکی دارم تا با اقتصاد ، اما من یکی که قبول نمی کنم . اون آدم یا خیلی مایه دار است و پول بابا جانش از پارو که چه عرض کنم از لودر بالا می رود و او غم این ندارد و یا این که نه وضع توپی ندارد ولی هنوز تشکیل زندگی نداده و عمده خرجش را کسی دیگر است که می دهد .

دیگه شرمنده هستیم که همین است که هست . من هم بخواهم اقتصاد را رها کنم او مرا رها نکرده و دودستی می چسبد .

....

کامنت برگزیده

گلدونه گفته : یه بنده خدایی تازه با ما فامیل شده بود هر وقت بحث پول و سرمایه گذاری اقتصادی می شد از این جمله های پول چرک کف دست است و پول خوب نیست و بقول تو تریپ بی نیازی می زد.
آقای شوهر گفت این تازه اومده تو زندگی متاهلی نمی دونه دنیا دس کیه بزار چند وقت دیگه می بینیم چکار می کنه؟ آقا نشون به اون نشون که الان همه ذکر و فکرش شده پول و بالاخره فهمیده پول داشته باشی سر سبیل شاه می شود نقاره زد!
حالا از من به شما نصیحت . بحث اقتصادی را می خواهی رها کنی رها کن ، اما خود اقتصاد را نمی شود.واقعا نمی شود.

 

بال فرشتگان انگلیسی

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم آبان 1390 ساعت 10:46 شماره پست: 589

چند وقتی هست که شهردار کارآمد تهران ، علم مخالفت با مالکیت باغ قلهک توسط سفارت انگلیس برداشته و روزی نیست که مطلبی در این باب ننویسه و درباره کار زشت قطع تعدادی از درختای این باغ صحبت نکنه و از لزوم باز پس گیری این باغ زیبای 20هکتاری سخن نگه . عملی که ارکان دیگه حکومت هم کمابیش تایید و تعقیبش می کنند.(لینک خبر مربوط) 

آقا جان ، بنده مخالف سرسخت و صددرصدی قطع هرگونه درخت و گیاه و گل و بوته هستم .حتی به بچه خودم هم یاد دادم جایی گلی می بینه و خوشش میاد از شاخه نکنتش که همه بتونن ببین و لذت ببرن . اصلا معتقدم که پیامبر اسلام گفته شکستن یه شاخه درخت مثل شکست بال یه فرشته است و بنده هم با شماها هم عقیده ام که سفارت انگلیس نباید درخت قطع کنه و بسوزونه .

اما ...

آخه برادرمحترم ، اگه این باغ دویست هزار متری رو انگلیسا تو دوره قاجار نمی خریدند و ازش نگهداری نمی کردند و درختاش رو یه این سن نمی رسوندند ، فکر می کنی الان هم باغی اونجا مونده بود که بخوای سر مالکیتش دعوا کنین؟ یه نگاه به دور و بر اون باغ مذکور بنداز ، به جایی که روزگاری منطقه ای خوش آب و هوا و محشون بود از باغ و بوستان و امروز پر است از سیمان و آهن و آسفالت . 

....

کامنت برگزیده

موج گفته : میگم یه پرس وجویی بکن ببین ای شهردار محترم قرار نیست کاندیدا بشه ؟ آخه تو ولایت ما تموم کاندیداها سفت ومحکم به یه چیزی گیر دادن .مثلا یکی یقه چاک میکنه سی بیکاری جوونا.یکی شو وروز سی نداشتن بیمارستان تو شهر اشک میریزه.
خلاصه هرکی خوش کشته سی یه چی.ماهم ساده زود باور کردیم.

 

قیافه بشار

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم آبان 1390 ساعت 10:32 شماره پست: 594

با این که بشار اسد هم تو این چند وقت اخیر کلی تو مملکتش آدم کشته و جنایت کرده ها

ولی ...

نمی دونم چرا برعکس حسنی مبارک  و قذافی و و علی عبداله صالح و بن علی ، که شرارت و پدر سوختگی و بی همه چیزی از ریخت نحسشون تراوش می کرد ، ...

 اصلا به قیافه اش نمی خوره آدم بدی باشه. بیشتر شبیه این بچه مثبت هاست !! ....

   

 ...

کامنت برگزیده

موج  گفته : سلام اقا . بچه هاش که واقعا نازن.ولی خوب باباشون هم شاید رفیق ناباب داشته به ای راه کشیده شده. آدمی که از موقع تولد ادمکش نیست!

 

خواجه حرمسرا !

نوشته شده در دوشنبه سی ام آبان 1390 ساعت 10:46 شماره پست: 596

بدو بدو از پله های مترو پایین دویدم و خودم رو توی نزدیک ترین کوپه قطار که آماده حرکت بود انداختم و در بلافاصله بسته شد و راه افتاد . نفس راحتی کشیدم و دستم رو به میله ای گرفتم و کیفم رو بین پاهام قرار دادم و روزنامه ای که چند دقیقه قبل خریده بودم را بیرون آوردم تا بخونم .

اما ...

قبلش نگاهی که به دور و برم کردم یهو دیدم ای دل غافل اومدم وسط کوپه زنونه و چهل جفت چشم ریمل زده و اکستنشن کرده ، میخ کرده اند روی من !!!

....

کامنت برگزیده

س رشیدی گفته : وا اسلاما! وا متروا! وا برادرا! وا خواهرا!!!
امشب در گوشه ای از همین نت پهناور، دختری از اتفاق امروز خواهد نوشت. از مردی که بی توجه به حق و حقوق زنان، آنها را زیر پا له کرد و خود را به زور در کوپه زنانه جا داد و بعد با خیال راحت مشغول روزنامه خواندن شد!!
وا حقا که گرفتنیا البته!