کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

اسفند 1387

 

منو بکش خوشگلم کن

نوشته شده در سه شنبه یکم بهمن 1387 ساعت 15:25 شماره پست: 83

 

 

       ۱- رفیقی دارم که بعد از من وارد بازار کار شد شاید 5سال بعد ، شایدم بیشتر ، اونشو درست یادم نیست . ولی رفت توی یه شغل نون و آب دار . چیزی که با جنس مونث سروکارداره ، فروش لوازم آرایشی . الان دلم می خواد بیاین و وضع و روز منو بببینین وضع و روز اونو هم ببینین . من چندین ساله که کارم تجهیزات صنعتیه . قبل از دانشگاه رفتن فقط می فروختم و  بعد از اتمام درس ، سعی کردم هم تو تولید باشم و هم تو فروش اون تولید .

چن سالیه که همه دارن می نالن که کار نیست و گردش کار نیست .اقتصاد رفته تورکود و از این صوبتا . ولی این رفیق ما با دمش گردو میشکنه و همیشه خوشحاله . به من میگه این زنا رو هر کاریشون کنی میان لاک و ماتیک و کرم پودر و ریملشونو می خرن . حالا چیزای دیگه که جای خود داره . از شوهره پولو به زور می گیرن و میان خرید . تازه دستشونم که تو جیبشون باشه بازم درصد قابل توجهی از حقوقشونو برای آرایش خودشون خرج می کنن . میگه باورت نمیشه زنه میاد تو ، وضع و لباس خاصی هم نداره ها ، ولی همچین خرج میکنه که بیا وببین .

شرمندتونم ها ولی بااجازتون ، دلم می خواد تو این پست برم بالا منبر پس لطفا تا آخرش بخونین :

آخه خانومای محترم جوون ، چرا ؟ واقعا آخه چرا باید این قدر صورتتونو دست کاری کنین ؟ خودتونو قبول ندارین؟ باید حتما نقاشی کنین این صورت رو ؟ والا این ریخت و قیافه ها که برای خودتون درست می کنین و پا می شین می رین سر کوچه از بقالی محلتون شیر بخرین ، فقط توشوهای فشن و نایت کلابها دیده میشه . این جوری که می رین دانشگاه ، این جوری که می رین سرکار ، جوری نیست که نه دخترای اروپایی نه تو آمریکا یا هرجای دیگه قبولش دارین انجام شه . اوکی ، شاید الگوتون زنای عربه . می دونین که بعد از زنای عربستان بیشترین لوازم آرایش رو شماها دارین می خرین ؟ و کلا هفتمین خریدار لوازم آرایش دنیایین ؟ حتما افتخارم داره ؟

خیلی جالبه که دخترای جوون اروپایی یا اصلا آرایش نمی کنن یا انقدر کم که اصلا معلوم نیست . فقط آرایش مخصوص زنای پا به سن گذاشته و پیره . ولی خب عیبی نداره این جا طبق روال همه چیز دیگمون ، همه چی مون بر عکس دیگه .

بعضیاتون افه میاین که : "وا  . . . من که به کسی کارندارم . واسه دل خودم آرایش می کنم ."  این دیگه نشد . پس چرا تو خونه داری راه می ره آرایش نمی کنی ؟ نه عزیزم تو فقط می خوای بقیه ببیننت . . نگاه تحسین برانگیز بکنن . . .و پیش خودت خوشحال شی که حتما من خوشگلم دیگه .یعنی خودتم خودت رو گول بزنی . نمیدونی که مردا ممکنه جذب اون درخشش ظاهری بشن ولی این جذب شدگی موقتیه؟ اصلا هر آدمی سادگی و فطرت طبیعیه  بشری رو بیشتر دوست داره تا چیزایی که مصنوعی علم  کرده .

حالا ایناش به کنار . . .می خوای آرایش کنی ؟ این حرفا رو اصلا قبول نداری ؟ خب نداشته باش . ولی اقلا درست آرایش کن ، تو زمان مناسبش آرایش کن .نه وقتی می خوای بری سبزی بخری . مهمونی رفتی ، عروسی رفتی بکن . خودتو قشنگ آرایش کن . یه خروار نمال رو سر و صورتت که عین دلقکای سیرک کنی خودتو .بذار ظرافت و لطافت دخترونت خودشو نشون بده نه این که خودتو عین زنای 40ساله کنی .

درباره مو رنگ کردن و جراحی های زیبایی دماغ ( قابل توجه دخترای خوشگل ایرانی که رتبه اول دنیا رو به دست آوردند و  اپرا وینفری  هم برنامه ای در این باره داشت .حتما ببینین ) و گونه گذاشتن و درشت کردن سینه ها و لب را آمپول زدن (مدل آنجلینا جولی ) دیگه حرفی نمی زنم .اینام مثل همونایی که بالا گفتمه دیگه  .

   

 

و اینک . . لاست

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 12:34 شماره پست: 84

 

 

             ۱- بالاخره بعد از مدتها انتظار سیزن پنجم سریال لاست امروز ۲۱ژانویه (۲بهمن) تا چند ساعت دیگه پخش میشه . تا چند وقت باید صبر کنیم تا بتونیم ما هم ببینیم رو نمی دونم (دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ) . البته ظاهرا بعضیا از چند روز بعد میتونن از سایت دانلود کنن که این طور که شنیدم فقط از داخل آمریکا امکان پذیره . به هر حال بی صبرانه در انتظار تماشای قسمتهای جدیدش هستیم . هیبیب هورااااااااااااااا . هورااااااااااا  . در ضمن این دوتا لینک پایین عکس بهتون کمک می کنه که اطلاعات بیشتری بگیرید .

انجمن طرفداران لاست (در اینجا ببینید)

دوست داران لاست ( دراین جا ببینید)

و همینطور  چند نوشته خودم درباره لاست: ۱- ( این جا)    ۲- ( این جا )   ۳-  ( این جا )    ۴- ( این جا )

 

۲- تبلیغ بامزه فیلم "کتونی سفید " با بازی باران کوثری و حسین یاری روی دستگیره های مترو

 

 

 

مرثیه ای برای یک آرمانگرا

نوشته شده در شنبه پنجم بهمن 1387 ساعت 10:52 شماره پست: 85

 

 

              ۱- اولین بار که اسمی از چگوارا شنیدم به واسطه کتابی بود که پدرم برایم در بحبحه انقلاب خرید ، به نام "چگوارای کوچک فلسطین " که داستان کوتاهی از چند پسربچه فلسطینی بود که یکی از آنها میل داشت مانند چگوارا شود . چند وقت بعد هم کتاب "ارنستوچگوارا" برایم خریدند که اصلا مخصوص کودکان نوشته شده بود . خوب یادم هست کتابی بود در 10 صفحه و پر بود از عکسهای سیاه و سفید چگوارا . بیشترعکسهای چگوارا در کنار بچه ها انداخته شده بود . بعد ازآن بود که گاه به گاه نام او را می شنیدم . انقلاب پیروز شده بود و روحیه انقلابی در مردم موج می زد و المانهای جذابی مثل چگوارا در بین مردم راه خود را باز می کردند . المانهای که مصدق و شریعتی هم از نمادهای آن بودند .کسانی که زیر بار حرف زور نمی روند و به خاطر مردم و خلق مقاومت می کنند . بعدها ، سالها بعد ، با چگوارا بیشتر و بیشتر آشنا شدم ، با چهره مردانه چگوارا با سیگار برگش . لباس همیشه نظامی اش و کلاه مخصوصش .چگوارا پزشک بود و همین برای ما نمادی ار فرهیختگی محسوب می شد . وقتی خوانده بودیم که چگورا به قدرت و حکومت رسیده بود و قدرت سرمستش نکرده بود و دنبال دیگر مظلومان جهان می گشت تا به آنها یاری کند ما را مفتون و شیفته کرده بود  . آن موقع  ها ، هر جوان انقلابی ، حداقل در اعماق وجودش دوست داشت یک ارنستو چگوارای ایرانی  باشد . در آمال انقلاب یکی از شعارهای ما این بود که باید انقلاب را به تمام جهان صادر کنیم و باید به جبهه های آزادیبخش کمک برسانیم واین حرف حتی دریکی از ماده های قانون اساسی نیز آمد . آن موقع حتی ما که دبستانی بودیم چگوارا را می شناختیم . خوب یادم است در کلاسمون یه بار معلم از چگوارا پرسید اکثریت میشناختندش . حتی چندین نفر می دانستند که تو بولیوی کشته شده .

از اون موقع سالها گذشته و شرایط آرام آرام عوض شده .نه تنها شرایط کشورما که شرایط کلی جهان عوض شده . دیگر انقلاب و انقلابی گری سکه رایج جهان نیست . دیگر الان اگر کس با همان افکار ظهور کند فکرنمی کنم نتیجه در خوری بگیرد .ولی ارنستو چگوارا هنوز هم که هنوزه چهره ای مشهور و محبوب است و مورد توجه نسلها پس از نسلها قرار می گیرد . چگوارا برای من و نسل من ، ابر اسطوره ای بود که چهره ای جذاب داشت و روحیه ای ماجراجو . هم ادیب و روشنفکربود و هم مبارز وانقلابی . برای این نسل چه می تواند داشته باشد ؟ شاید فکر آزادیخواهی که ریشه در فطرت هر بشری دارد ، هر انسان آزادیخواهی را با چگوارا بعد از گذشت دهه ها از نبود اوگره بزند . ولی حال این دغدغه برای من و امثال من هست که حال که این فکر که سرنوشت همه مردم سرنوشت من هم هست با این فکر که فقط خودم مهمم ُ کون لق بقیه ُ در اذهان ما جا به جا شده چه باید کرد؟

این سری کاریکاتور را از مانا نیستانی سالها قبل دیده بودم . بی مناسبت نیست که اینجا آورده شود .

محسن مخملباف - قیصر - بهروز وثوقی

نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن 1387 ساعت 12:1 شماره پست: 86

 

 

            ۱-  طبق عادت ازلی ابدی وعوض نشدنی ام که صبحها باید قبل ازسوار ماشین شدن به بساط روزنامه فروش پیر محل سربکشم ، یه نگاهی به تیتر روزنامه ها انداختم .  چندتا از روزنامه ها خبر از جشنواره فیلم فجر داده بودند و این یعنی جشنواره فیلم فجر کلید خورد که الحمدالله مدتی است صفت بی معنی بین المللی را از رویش بر داشته اند . یه مدل فینگیلی است از اسکار دیگه . نه کن یا ونیز و برلین و غیره ذالک . سوار ماشین شدم  که به مترو برسم یاد ایامی افتادم که چه با ذوق و شوقی تو صف سینما تو سرمای استخوان سوز بهمن می ایستادم وساعت از پشت ساعت می گذشت به این امید که بتونیم بلیط بگیریم و بریم تو سینما . اون موقعها فیلم دیدن در جشنواره جدا از فضایی که داشت که می تونستی مطمئن باشی آدم خسته ای برای خواب ، دختر ،پسر بی جا و مکانی برای دور بودن از چشم اغیار ، و خانواده پر چیپس و پفکی نمیان کنارت بشینن و همه کار بکنن الا فیلم دیدن .  یه حس خوب دیگه هم داشت اون این بود که میتونی فیلمهایی رو ببینی که بعدا ممکنه هرگز اجاره اکران نگیرن و فکرکنم تا اونجایی که من یادمه کلید این کار با فیلمهای مخملباف خورد ، با "نوبت عاشقی" اش و "شبهای زاینده رود"ش . این فیلمها رو ندیدم و همین باعث شده بود که اون سال وقتی معلوم شده بود که محسن مخملباف فیلمی ساخته با عنوان جذاب "ناصرالدین شاه آکتور سینما "که قبلا اسمش سینای ایرون بود و توش کلی از هنرپیشه های قدیم بازی می کنن که بهروز وثوقی گل سرسبدشونه ، ببین دیگه جماعت عشق فیلم بعد انقلاب ، با جماعت عشق فیلم قبل انقلاب دست به دست هم بدن ببین چه هنگامه ای میشه .

اصلا یادم نمی ره . . . فیلم رو گذاشته بودن برای پخش در آخرین روزای جشنواره . اون موقع که بلیطا 100تومان بود خود سینما بلیط ها را 500 تومان می فروخت . 20بهمن نمایش فیلم بود . سانس اول 11 سانس بعدی 7 و سانس بعدی 9 شب . وقتی ما صبح رسیدیم جلو سینما دیدیم ای اعجب وضعیه .ملت اومدن از دیشب تو صف خوابیدن . تو اون سرما . از نفر پنجاهم  پرسیدیم از کی اومدی؟ می گفت از 12شب پیش اینجا بودم . این جا دیگه یه بند پ کوچولو به اسم کنترل چی سینما بهمن که باهاش یه رفاقتی به هم زده بودم کمک کرد که بتونم 7شب برم تو و روی پله های سینما همراه با 1000نفر دیگه که روی زمین نشسته بودند بشینم و فیلم مخملباف رو ببینم که البته خبری از بهروز وثوقی نبود و کسی شبیه به او صحنه حمام عمومی فیلم قیصر رو بازسازی کرده بود . این رفیق ما گفت تا ۳ صبح سانس فوق العاده گذاشته بودیم و باز هم جمعیت تمام نمیشد . مخملباف از اون به بعد تو یه جهت دیگه ای کلا افتاد . چند فبلم سرگرم کننده ساخت .هنرپیشه و سلام سینما  . بعد رفت سراغ سینمای شاعر مانند مثل گبه و سفرقندهار . فیلمای بعدیش رو دیگه ندیدم . اجازه پخش در ایران که ندارن . خودشم که گذاشته و کلا رفته از مملکت . به نظر من محسن مخملباف شخصیتی کم نظیر داشت .چون دیدگاههایش فیلم به فیلم عوض می شد  . از توبه نصوح و استعاذه که مذهبی صرف بود تا بایکوت که سیاسی بود و بگیر تا حال حاضر که ظاهرا چیزای عجیب و غریبی تو فیلماش آورده . یه بار ازش مطلبی خوندم . گفته بود این طور نیست که فقط من با گذشته خودم فرق کرده باشم .همه فرق می کنن . فقط من هر فرقم روبا هر فیلم جدیدم به همه اعلام می کنم .

۲-  درباره پست قبلی ( منو بکش خوشگلم کن) چیزهایی رو گفتند و نوشتند که خلاصه و مجموعه اش اینه که : تو که اروپایی ها رو برای ما مثال زدی توجه نمی کنی که اونا مثل ما مجبور نیستند که تمام بدنشون رو بپوشونند و فقط یه صورت رو بیرون بذارن . پس زیبایی اونا از دور جلوه گره ولی ما مجبوریم به زور جلوه گرش بکنیم !

خب اینم یه نظریه دیگه .

 

 آبجی بازاریابی می کنی یا لاس می زنی؟

نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن 1387 ساعت 13:37 شماره پست: 88

 

 

            ۱- رینگ رینگ رینگ / بله بفرمایین / دفتر شرکت فلان /بله / خسته نباشین من فلانی هستم . میشه با مسئول تدارکاتتون صجبت کنم / خودم هستم / سلام آقای مهندس ( حالا طرف دیپلمش روهم زورکی گرفته باشه از دید ایشون  مهندسه ) . من از شرکت تبلیغاتی بیسار زنگ می زنم . ما یه کتاب تبلیغاتی در زمینه کار شما داریم چاپ می کنیم خیلی دوست داریم شمام توش باشین . /

این تازه اول بسم الله و گرفتاری شما با بازاریاب های شرکتهای تبلیغاتیه که  95% کسایی که زنگ می زنن دخترای کم سن وسال و عشوه بیان و همچین  قروقمبیل میان که انگار یا الان دوست دخترتن یا قبلا بودن یا شاید بعدا بشن تا پای قرارداد .یک  سو استفاده کامل از نیروی مغفول مانده جنسی در روز روشن علیه آقایان محترم بی اختیار . که همیشه از این غریزه در کمال اطمینان بهره برداریهای مختلف میکنن وظاهرا چیز جدیدی نیست . منتها سو استفاده های صرفا تلفنی دیگه . مردای حریص و . . . تا لب چشمه تشنه می رن و برمی گردن . البته باید منصفانه بگم که تعدادی از اینها هم خانمهای واقعا  باشخصیت و محترمی هستند ولی متاسفانه اکثریت با قرو قمبیلیهایی است که خدمتتون عرض کردم . شرکتهایی که یه کتاب کلفت اندازه آجر چاپ می کنند و اسم شما روکه از یه جایی پیدا کردن مثلا از یه کتاب مشابه دیگه ، می خوان بذارن تو کتاب و آگهی نامه خودشون  . کتابهایی که  مملو از اسم شرکتها و کارخونه هاست و  هیچ کسم این کتابا رو نمی خونه . می گن ما 10هزار جلد چاپ می کنیم و می فرستیم تو تمام مراکز صنعتی و  میشه کتاب مقدس همشون و دیگه تبلیغ از این بهتر ؟ ولی اینها همش ظاهرش قشنگه .من یکی که به تجربه دیدم حضورتو این جور کتابا مثل سنگ انداختن تو چاهه .یا مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه . کسی نمیره سراغشون .ما خودمون تا چند سال قبل گاهی گول می خوردیم وآگهی می دادیم ولی شاید ، شاید توی یه سال دو نفر ازاون طریق به ما زنگ می زدند . مام دیگه بی خیال شدیم ولی مگه اینا بی خیال میشن؟!! از بس این کار براشون سود داره . برای هر آگهی فزرتی اقلا اقلا 150هزار تومان بگیرن و هر صفحه شون رو به شما اختصاص بدن و برای خودشون کمتر از 30هزار تومان آب بخوره ، می دونی چه سود کلونیه ؟ یعنی سود 400% !! کجا این سود گیرمیاد ؟  نمی دونم بالای چند شرکت تو این زمینه هستند ولی این قدر هستن که روزی حداقل سه چهار نفر بازاریاب تلفنی  به ما زنگ بزنن و بخوان ما رو مشترک خودشون کنن .

روشهای مخ زنی هم جالبه  اوایل : کتاب ما کتاب خیلی خوبیه بیایین شما هم باشین /  آقای مهندس اکثر رقبای شما هم شرکت کردن ها /  تیراژ کتاب ما 6000نسخه است /  تیراژ ما 10هزار نسخه است /  کتاب ما همه جا می ره . همه برنامه ریز ا  متخصصین یکی ازش دارن  /  الان پول ندارین؟ عیبی نداره بعدا بدین / . . .

اواسط : به دروغ خودشونو به یه نهاد یا وزارت قدرتمند مربوط می کنند:   من از شهرداری تهران تماس می گیرم در پی طرح شغلهای فلان و بیسار شما هم باید ثبت نام کنین / از وزارت نفت هستم شما جز شرکتهای مهم و تامین کننده شناخته شده اید و برای همکاری باید ابتدا در کتاب ما عضو شین / از وزارت راه  هستم برای پروژه فلان ..../ از فلان جا / از فلان جای دیگه/ . . .

اواخر : چون سود کار خیلی بالاست  و اینها می خوان که کتابشون کلفت و حجیم باشه همه اسما  رو کپی پیست می کنن و آخر سر کتاب خودشون رو می فروشن به افرادی مثل ما . اوایل زنگ می زدن و می گفتن یک همچین راهنمای مشاغلی داریم که چنین است و چنان و براتون بفرستیم ؟ / الان زنگ می زنن و می گن که سلام آقای فلانی (اسمتو  قبلا یاد گرفتن ) خاطرتون هست 8 ماه قبل دستور دادین اسمتونو تو کتابمون چاپ کنیم ؟ انقدر هم زمان گذشته که شما یادت نیست شاید راست میگه بنده خدا . پس نتیجتا اغفال می شی می گی خب بفرستین .

و نتیجه اخلاقی : شمام خودتونو بزنین به پررویی وتو رودبایستی هیچکدومشون نیافتین . نه دلتون بسوزه و نه خر نازو کرشمه بشین . اینا فقط می خوان پول شما رو از جیبتون دربیارن بذارن جیب  خودشون و در این راه از دخترای مظلوم و محتاج به کار هم سواستفاده می کنن که شما خر شین و بله رو بدین . اگه هم سرمایه گذاریتون نتیجه نداد .خیلی راحت یه به ما چه تحوبل می گیرین .  

        ۲- (این مطلب) را در وبلاگ مرجان از قلب کویر بخونید .خیلی بامزه نوشته . چنتاشو اینجا می نویسم ولی کاملش رو برین همونجا بخونین .

وقتی یه مرد به یه زن این جمله ها رو می گه مقصودش اوناست : - تو واقعا خوشگلی ( دارم دونه میپاشم ) /  خیلی دلچسب و دلنشینی ( تو خر میشی من میدونم ) /( در مقابل زن ظریف و کوچولو ) من همیشه از اندام ظریف خوشم میاد .( دوستم گفته خیلی با حالن این زنها امتحانشون کن، هات هات )/ - تو تمام ایده آلها منو داری، یک زن کاملا ایده آل ( از اول هم دنبال یه آدم به خنگی و شل و ولی تو میگشتم ) / . . .

 
 

 

 

اردوغان سیاستمدار

نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 12:31 شماره پست: 89

 

پنجشنبه در داووس اتفاقی افتاد . نشستی با حضور رجب طیب اردوغان، شیمون پرز، بان کی مون و عمرو موسی ، با موضوع غزه برگزار شد.در این نشست ، نخست وزیر ترکیه 12 دقیقه پیرامون آن چه در غزه گذشت و تحرکات سیاسی ترکیه برای توقف جنگ و کارشکنی های رژیم صهیونیستی در این مسیر صحبت کرد.سخنان او با آرامش و همراه با رعایت آداب بود.پس از وی،شیمون پرز در مقام پاسخگویی به سخنان اردوغان، 25 دقیقه با صدایی بلند و حرکات فیزیکی خشم آلود و آکنده از تکبری آشکار ، خطاب به نخست وزیر ترکیه سخن گفت و از عملکرد ارتش صهیونیستی در غزه شدیدا دفاع کرده و سیاست های ترکیه را در قبال این جنایت ضد بشری تخطئه کرد. ...... .( کل خبر )

با این که ظاهر حرکت اردوغان به نظر من قشنگ بود و یه صلابتی رو از خودش در این باره نشون داد و حال این یارو شیمون پرز رو گرفت ولی درواقع اردوغان در تلاش اینه که سیاستی رودر پیش بگبره که به قول خودمون نه سیخ بسوزه نه کباب  .اخیرا در نظر سنجی که در ترکیه دریاره بحران غزه انجام شد مشخص شد که ۶۰٪ ترکها فلسطین را محق و فقط ۵٪ آنها اسرائیل را دراین باب صاحب حق می دونند  . چند وقت دیگه هم انتخاباته و چی بهتر از این که این جوری قهرمان ملی بشی ؟ هم محبوب مردمت میشی و هم از اون طرف کاسبیت رو با طرف ادامه می دی . اینو هم می دونین که بعد از مجادله ُ آقایون پرز و اردوغان گپی هم تلفنی زدن و به هم فهموندن که "این چیزا مانع حسن روابط نباید بشه ها . اوکی ؟ آفرین پسر خوب . " راستشو بخواین من هم با کار اردوغان مشکلی ندارم . آدم باید همین طوری باشه دیگه . سعی کنه با همه کار کنه .کشور اگه درست عمل کنه حتی از دشمنش هم میتونه سود ببره . اگه می بینه که با روابط خوب زندگی بهتری برای خودش و مردمش فراهم می کنه چرا نکنه ؟ مردم داری یعنی همین دیگه .

 

 

 

 

 

30 سال

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن 1387 ساعت 16:45 شماره پست: 90

 

 

۱- از دم مسجد قدیمی و مشهور محل کارم که رد می شدم متوجه روزنامه های ایام انقلاب شدم که به نرده های مسجد آویزان شده بودند .چیز جدیدی نبود . هر سال از این روزنامه ها دیده میشه که آویزونند و نوعی تزئین این روزها هستند .اخبارهای هیجان انگیزی که از موفقیت گام به گام انقلابیون خبر می دادند . اما این کهن سال مرد  ُ سخت توجه منو به خودش جلب کرد که نتونستم همینجوری رد شم  . پس ایستادم و بهش خیره شدم . نوع نگاهش و سنگینی که در اون بود وادارم کرد که این لحظه را ثبت کنم . آیا به ۳۰ سال قبل فکر می کرد ؟زمانی که جوانی در سن وسال من بود و برای بهبود وضعیتش انقلاب کرده بود ؟ 

۲- بد نیست سخنرانی کامل بنیان گذار انقلاب را در بهشت زهرا بشنویم ( از این جا ) . جالبه

 

 

 

چشم چشم دو ابرو

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387 ساعت 15:50 شماره پست: 91

 

 

 این نوشته بامزه وفوق باورنکردنی از مرجان قلب کویر : چند وقت پیش یکى از دوستان آقا و مجرد ساکن تورنتو ( یک جورایى هم فامیله ) اسباب کشى داشت و دوست مشترک دیگه اى هم که از قضا شوهر دختر خاله اش مى شد رفته بود کمکش. آقاى مجرد صاحبخونه میره توى وان حموم و به اون یکى میگه تا من حموم دستشویى رو بسابم تو هم برو یک چیزى بگیر بیار بخوریم. این میره تو حموم به سابیدن وان و کاشیهاى دیوار که به طور ناگهانى پاش لیز میخوره و از پشت میفته رو دسته دوش و دسته تا ته میره تو مقعدش اونم با ضرب، ..... کاملش رو از ( این جا ) بخونید .

۳-  مدت مدیدی بود که از خوندن رمان دهشتناک  "کوری"  می گذشت تا این که دیشب خیلی اتفاقی از دست دوستی فیلمی که پارسال ساخته شده بود ازروی همین داستان ، به دستم رسید . با این که کل داستان رو می دونستم باز هم ا زدیدن یعضی صحنه ها د رخودم فرومی رفتم گرچه به نظرم کتاب داستان رو بهتر بیان کرده بود . داستان نوع بشر که می تواند از هر درنده ای درنده تر شود .

 اهالی متمدن یک شهر مدرن گرفتار نوعی بیماری ناشناخته کوری می‌شوند که مسری است و دولت برای جلوگیری از انتقال آن به سایر انسان‌ها، اولین افراد آلوده شده را در یک اردوگاه حفاظت شده قرنطینه می‌کند. ساکنین اردوگاه در ابتدا به نظم اجتماعی پایبندند اما در ادامه، قربانی جنایت، بی‌رحمی و خودخواهی تعدادی دیگر از ساکنین اردوگاه می‌‌شوند. در میان این مردمان وحشت‌زده و آشفته تنها یک زن از بینایی برخوردار است و بدون اینکه دیگران را از توانایی خود آگاه کند، سعی می‌کند نظم را به زندگی آنها بازگرداند… بقیه اش رو خودتون  ببینین . مدتها بود از بازی جولیان مور که در آستانه ۵۰ سالگی هنوز هم زیباست این جوری لذت نبرده بودم . خیلی خوب تو نقش زنی آگاه از شرایط و در عین حال فداکارو انسان دوست فرورفته . همن طور مارک رافائل در نقش دکتر خیل خوب فرو رفته  .

==================================

از امروز و از هم اینک اسم وبلاگم به دلایلی که برای خودم هم چندان واضح نیست به وبلاگ آقای رگبار تغییر می یابد .

 

 

 

 

نوه و پدربزرگ

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 19:17 شماره پست: 92

 

 

          پیدر یه دونه قند بخورم ؟ / نه پسرم قند خوب نیست / یه دونه ! / نه نمیشه / یه دونه. . . یه دونه کوچولو /نه نمیشه / (پسر کوچولو قیافه در هم می کنه ) یه دونه کوچولو / (من خندم گرفته ولی خودمو به جدیت می زنم)  نه بابا جون گفتم که قند خوب نیست بیا بریم برایت قصه بگم / (پسرکوچولو می زنه زیر گریه . دلم می لرزه ولی تربیت بچه مهتر از دل نازکی منه) بیا ببین چه چیزای خوبی این جا هست ! / (با گریه ) یه دونه قند کو. . .چو. . . لو  . 

(پدر بزرگش که نشسته و به ما خیره شده دیگه دلش طاقت نمیاره)  / بابا جون بیا . .بیا پیش خودم / (پسرکوچولوم با گریه می ره سمتش .بابابزرگ هم دستشو می گیره) بیا خودم بهت قند بدم . مامانش به پدربزرگش که در ضمن پدر خودش هم هست می گه / بابا نه ندین .باباش گفته نباید قند بخوره  . بابابزرگ لبخندی میزنه و بلند میشه / نمی خوام بدم . ولی آروم میره سمت قندون وبه پسر گریون ما یه دونه قند کوچیک میده .پسر هم می گیره ومی ذاره تو دهنش و لبخندی از ته دل به همه می زنه . یه خورده ناراحت می شم ولی سعی می کنم لبخند بزنم وبه روی خودم نیارم . مامانش یه پدربزرگ غر می زنه : بابا به حرفش گوش نکن  / بابا بزرگ هم لبخندی تحویل می ده و با نوه می رن اون طرف سالن .

آخر شب توی ماشین نشستیم وبر می گردیم خونمون . پسرکوچولو عقب توی صندلیش خوابیده وچهره اش آسمانیه .  به خانوم همسر رو می کنم : میدونی.. .  اولش ناراحت شدم ولی بعد خوشحال / چطور؟/ حس کردم بابات یه جورایی خوشحال شد .از این که تونسته کارمخصوصی برای نوش بکنه . خانوم همسر سرش رو به پشتی صندلی تکیه می ده و به بیرون خیره میشه  : من کوچولوبودم و میرفتم خونه مادربزرگم که طبقه پایین بود . ظهرا مامانم به زور مجبور بود بیاد و منو ببره تا بخوابم و من همیشه گریه می کردم و مادر بزرگم بغض می کرد از گریه من .یه روزی مادبزرگم به بابام چغلی می کنه که این جوری که عروس بچه رومی بره بالا ، بگو نبره گناه داره و. . . بابام بهو پریده تو حرفش : نه مادر جان ، اون خودش مادره و می دونه چی کار باید بکنه .شما نگرانش نباش . مادر بزرگ هم دیگه چیزی نگفته . خانوم همسر روش به من کرد و ادامه داد :  آقای شوهر ، مادر بزرگم چن سال قبل ، قبل از فوتش یه بار این موضوع رو بهم گفت . هنوز از دلش نرفته بود بیرون . بعد از 25سال !

بهش خیره شدم و هر دو لبخندی از ته دل زدیم .

 

 

 

انرژی کیلو چنده بابا ؟!!

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم بهمن 1387 ساعت 15:37 شماره پست: 93

 

 

یه مدتیه که دولت در قبضهای ارسالی برق و گاز برامون می نویسه وذکرمی کنه که ای مصرف کننده بدون و آگاه باش که من چقده دارم برات سوبسید میدم ها ( ببخشین ولی با کلمه یارانه اصلا راحت نیستم)  . راستش به نظر من این کار نه تنها بد نیست خیلی هم خوبه . چون همیشه از اتلاف انرژی در کشورمون در عذابم . برای روشن  شدن این تلف شدن ها بذارین یه مثال عینی از آمریکا و کشور خودمون بزنم .  

ببینین . . . . حجم اقتصاد و تولید ناخالص داخلی آمریکا 25% اقتصاد جهانیه و مال ما  0.005 % اقتصاد جهانی (پنج هزارم درصد یعنی یک درصد رو   اگه ۱۰۰۰قسمت کنین مال ما پنج تا از اون قسمتهاست ! ) . یعنی اقتصاد آمریکا 5000 برابر از مال ما بزرگتره . روی همین روند که بگیریم می بینیم که مصرف انرژی آمریکا 23% مصرف جهانیه پس لابد مال ماهم باید 0.005 % از مصرف جهانی باشه . همین جوری فکرمیکنی دیگه درسته ؟ . . . ولی نخیر هم . اصلا این جوری نیست .عدد عالی 5% مصرف انرژی جهانی مال ماست و این یعنی این که 1000 برابر !! بیش از چیزی که تولید می کنیم و هستیم داریم انرژی مصرف می کنیم . شاید یه عدتون با خودشون بگن آقا ما رونفت خوابیدیم ، رو گاز خوابیدیم . چرا باید گرون بخریم ؟چرا باید مصرف نکنیم ؟ و از این جور حرفای مبتذل . ببینین . . . یه مثال واضح تواین زمینه بزنم  . ایران وآمریکا رو دو تا آدم فرض کنیم با امکانات برابر و بهشون نفری 10میلبون تومان بدیم تا برن باهاش کارکنن تا سود بیارن . Mr   آمریکا می ره و بعد از یه سال 10 میلیون سود میاره اماMr  ایران می ره و بعد از یه سال فقط 10هزار تومان سود میاره  !!! در واقع انرژی رو گرفته و تلف کرده . حالا این عدد ناقابل رو ضرب کنین در تومانهای بیشتر و سالهای طولانی تر و همینجور . . . الا ماشالله .  که چه جور فاصله بین این دونفر بیشتر و بیشتر میشه . یعد که با اجازتون دیگه نفت و گازی نداشتین که بفروشین و همش رو به سلامتی مصرف فرمودین ، می بینین که لخت و عور موندین با دستهای خالی .

 

چند لبنک مفید در همین باره :

روند مصرف سرانه انرژی در بخش خانگی

سرانه مصرف انرژی در ایران و جهان

مصرف سرانه انرژی ایران 8 برابر آمریکا 

ایران 5/3 برابر چین 3/1 میلیارد نفری مصرف انرژی دارد

مصرف سرانه برق خانگی در ایران ۳ برابر استاندارد جهانی است 

 

 

 

 

دردسرهای کنار خیابون ایستادن

نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 19:2 شماره پست: 94

 

 

۱- کنار خیابون ایستاده بودم و منتظر تاکسی . چند قدم اون طرف تر از من به دختر جوون با مانتو روسری و کاپشن ایستاده بود . تاکسی گیر نمی اومد و ما ایستاده بودیم.  5دقیقه معطل بودیم . تا بخوایی ماشین اومد جلو این وایستاد رنگ وارنگ ، پراید ، پیکان ، پژو ، دوو ، زانتیا ، مزدا ، پرادو و حتی دوتا بنز آخرین مدل . سوار هیچ کدوم نشد . بنده خدا اهل چیزی نبود . سر و شکل تابلویی هم نداشتا . حالا ایناش مهم نبود ولی چیزی که توجه منو بیشتر جلب می کرد این بود که نصف اینایی که وای میستادن و بوق می زندن ، مسن بودند .حتی دوتاشون رسما پیرمرد بودن و پاشون لب گور . بیچاره دختره که به زور 19سالش می شد. یه زن دیگه هم اومد به ما اضافه شد و از پا قدم اون زن ، تاکسی گیر هر سه تامون اومد . من نشستم کنار پنجره ، زنه نشست وسط و دختر هم اون طرف . وسط راه زنه پیاده شد و به جاش یه پسر جوون هم سن وسال دختره نشست . تلفنم زنگ زد و مشغول حرف زدن شدم . بین حرف متوجه شدم که پسره از زیر کلاسورش که روی پاش گذاشته داره دستش رو به پای دختر می ماله . این قدر به سمت دختره رفته بودکه دختره بیچاره  همچین خودشو به پنجره چسبونده بود که بین من و پسره قد یه آدم درسته خالی افتاده بود . دیگه رسیده بودم مقصد . پیاده شدم .

تو دانشگاهمون (ف) دختر خوشگل و خوش هیکلی بود که بیچاره یه دوست واقعی هم نداشت .نه این که فکر کنین دختر بدی بودها ،نه اصلا . در عوض خیلی هم مهربون و انسان بود . دیده بودم که در این امور خیره فعالیتهایی داره . کمی اپن مایند بود و راحت با هر خری دوست می شد ولی جز این ایراد دیگه ای نداشت . یه بار نشنیدم که پشت سر کسی حرف بزنه یا بدگویی کنه یا بد کسی رو بخواد . سرش توکار خودش بود . خوش رو خوش خنده هم بود . ولی امان از وقتی که به عده جمع بودن و (ف) می اومد رد می شد و می رفت . به احتمال 120% صحبت جمع می رفت سمتش . پسرا شوخی های زشت می کردن که آره فلان به فلان (ف) و بقیه هم خنده های شیطانی و به به . آره من فلان کار رو کردم باهاش و .. . .بدبخت روحشم از این در افشانیهای این آقایون خبر نداشت . دخترها هم همینطور . از حسادت کسی نمی رفت باهاش دوست بشه . مگه این که بخواد بهش نزدیک شه و یه آتویی ازش بگیره که بعدا بتونه ازش بر علیهش استفاه کنه و بهش لقبای جی جی و غیره بدن . حالا اگه فکر کنین که جلف بازی در می آورد اصلا و ابداها  . حالا یه اخلاقش این بود که راحت با هر خری دوست می شد و . . . ولی این به زندگی شخصی خودش بر می گشت به کسی کار نداشت ولی من یکی که یکی مثل اون رو ترجیح می دادم به دهها دختر و پسری که ظاهرا هیچ غلطی نمی کردن ولی زنده مرده بقیه رو می شستن می انداختن رو بند رخت . دائم پشت سر این و اون لیچار می بافتن و غیبت می کردن . دائما باعث ناراحتی یه عده دیگه بودن .  دائما بین بقیه رو به هم می زدن .

مشکل 6 در کشور ما واقعا ریشه ای و عمیقه . این دختر تو تاکسی کمی شبیه (ف) بود ومنو یاد این مطالب انداخت . این میل سرکوب شده هورمونی این جور جاها خودشو به شکل خیلی نافرمی نشون می داد . مطمئنم که اگه 80% این پسرها و دخترهایی که این جوری با (ف) عقده گشایی می کردن ، می تونستن مشکلات هورمونی خودشون حل کنن ، این حرف و حدیثام پیش نمیومد . تو اروپا و آمریکا هم حرف زدن از 6 هست ، زیادم هست ولی عمدتا بین نوجوونای تازه بالغ و دبیرستانی. تو اوج هیجانات و فوران هورمونها . یعد آروم آروم فروکش می کنه و میشه یه حاشیه ای برای زندگی واقعی . نه اینکه تازه تازه آقایان محترم تو سنهای بالای  50 یا 60سالگی هم به نوعی حریص باشن و برای دخترهای 19 ساله بزنن رو ترمز .

۲ - Towelhead فبلم قشنگیه درباره دنیای هنگام بلوغ دختر نوجوان نیمه آمریکایی و نیمه لبنانی که در هوستون آمریکا با پدرلبنانی الصلش زندگی می کنه . او هم درگیر مسائل بلوغ و هم درگیر نژادپرستی پدر واطرافیانشه . فبلم یه جورایی درگیرتون می کنه و با خودش می کشونه . هم من هم خانوم همسر وقتی فبلم تموم شد معتقد بودیم که نیم از جذابیت فبلم به خاطر بازیگر نقش دختر جوون که اونجا اسمش جزیره است می باشد . یه جورایی عین کوچیکتریهای گلشیفته بود .

 

گلشیفته جون مچکریم !

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم بهمن 1387 ساعت 18:34 شماره پست: 95

 

این طور که از شنیده ها بر میاد و براساس نظرسنجی انجام‌شده از منتقدین سینمایی حاضر در جشنواره برلین، فیلم «درباره الی» فرهادی که قبلا هم فیلم تحسین شده چهارشنبه سوری رو ساخته بود ، یکی از دو فیلمیه که از شانس بالایی برای کسب جایزه خرس طلای برلین برخورداره . توی این فیلم ، ترانه علیدوستی ، گلشیفته فراهانی ، شهاب حسینی، مریلا زارعی، رعنا آزادی ور، احمد مهرانفر و صابر ابر هستن . البته تا پایان جشنواره دو سه روز دیگه مونده و ممکنه فیلمای دیگه ای جلوتر از این فیلم فرهادی قرار بگیرن . ولی تا الان که اول فیلم "درباره الی " و بعد «پیام‌آور» از آمریکا بیشترین شانس رو دارن . «لی مارشال»، منتقد نشریه «اسکرین اینترنشنال» می گه که این یکی از برجسته‌ترین فیلم‌های ایرانیه تو چن سال گذشته به‌نمایش دراومده و بهش چهار ستاره دادن . تو نشریه ورایتی هم نوشتن که درباره الی نگاهی افشاگرانه است به فرهنگ پنهان‌ فریب‌کاری و نیرنگ که تبدیل به بخشی از جامعه بشر امروز شده است، (البته بنده خداها به سری به ما می زدن تا فریب و نیرنگ رو براشون دوباره معنی کنیم ) .

حالا ببینین برای فیلم به این خوبی (البته خودم ندیدم ها ولی با توجه به نظراتی که ابراز شده ، هم در برلین و هم در جشنواره فجر می گم ) چه بامبولی در اومده بود که اصلا نمایش داده نشه .اونم به خاطر چیزی که اصلا تو قانون مملکت نیومده و اون چیه  ؟

چرا گلی خانوم  فراهانی رفته فیلم خارجی بی حجاب بازی کرده ؟ اصلا همچین چیزی داریم ؟ و این گونه است که به خاطر یک دستمال قیصریه (همون تخت جمشید خودمون ) رو به آتش می کشیم . خب عوامل و تهیه کننده و کارگردان چه گلی سر بگیرن ؟ کلی پول به باد می ره که . پس گلشیفته هم بدوبدو قراره بیاد برلین اما این دفه با حجاب . به به خانوم فراهانی متنبه شدن .شما بقیه رو به خاطر ایشون تنبیه نکنین . ( قانون سربازی رو شنیدین ؟ تشویق برای یه نفر .تنبیه برای همه؟!! ) بیچاره انجمن بازیگران سینمای ایران هم سپس از حرکت روشنگر و هوشمندانه رییس‌جمهور محترم کشور که نور امید و دلگرمی را در قلوب بازیگران و دست‌اندرکاران فیلم «درباره الی» روشن ساخت تشکر ویژه کرده اند . ( لینک خبر اصلی )

 پی نوشت : امروز متوجه شدم که این تینی پیک به لعنت خدا نمی ارزه و دوباره همه عکسهای این پست رو تو Simplest Image Hosting آپلود کردم . امیدوارم که این دفعه گیر نداشته باشه و عکسا رو نشون بده . با عذر خواهی از پسرخوانده  و خاطرات ویژه  و . . .  

 

 

قوچانی بدون توقف

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم بهمن 1387 ساعت 14:46 شماره پست: 96

 

 

اول ـ محمد قوچانی 32 ساله نمونه کامل و مشهود یک روزنامه نگار خستگی ناپذیره . جالبه که اکثر روزنامه هایی که توشون قلم زده بسته شدن . از روزنامه‌های جامعه ، نشاط ، و عصر آزادگان بگیر تا روزنامه  خرداد و همشهری ماه . از روزنامه هم میهن و شرق تا مجله بسیار وزین شهروند امروز . امروز هم خوندم که سردبیر رونامه اعتماد ملی شده . پس با منطق گزاره های قبلی باید فکرکنیم که دوره عمر اعتماد ملی هم داره یواش یواش سر میاد دیگه !!!

تاثر قوچانی وقتی خبر تعطیلی روزنامه هم میهن رو شنید. مریم باقی همسرش دلداریش می ده

تحلیلها و قلم قوچانی رو همیشه می پسندم ، شاید جز چند مورد انگشت شمار که دیدگاهم با او تفاوت داشته ، گاهی منو یاد مسعود بهنود (البته ورژن جوونترش) می انداخت چه این که اون هم گفته که همیشه روزنامه نگار بوده و کاری غیر از این نکرده . در ضمن امروز فهمیدم که به عنوان سردبیر در نشریه ایران دخت نیز فعالیت می کنه . ایران دخت رو امروز روی پیشخون روزنامه فروشی دیدم . که مزین کرده بود روی جلد دومین شماره خودش رو با نیکی کریمی زیبا . و تیتر زرد " گزارش و عکس از زندگی و خانه بهنوش بختیاری " .

قوچانی که حس کرده که الان بهش خرده می گیرن که کجایی تو بابا ؟ حالا زیر لحاف کروبی می خوابی ؟ زود نوشته که : آقایونا وخانومونا " روزنامه نگاری یک حرفه است، مانند کاسبی یا آشپزی یا کارگری یا رفتگری یا ...به هر دلیل من و همکارانم این حرفه را انتخاب کردیم و قصد داریم در این حرفه بمانیم. بدیهی است اگر به هر دلیل امکان تداوم این حرفه از ظرفیت های شخصی ما (مانند ژورنالیسم سیاسی ) وجود نداشت، باید به راههای دیگر برای تداوم حیات حرفه ای فکر کرد. ایران دخت یکی از این هاست" .

 دیوم - این فبلم که الان براتون می گم یعنی فیلم The Visitorفیلم آروم و نرمیه . داستان یک پروفسوره که بعد از مرگ همسرش میل و اشتیاقش رو برای زندگی از دست داده است و با همه هم بداخلاقه  . وی باید برای ایراد سخنرانی که از طرف دانشگاه وی را دعوت به این کار کردند آماده رفتن به نیویورک شود . اما والتر بعد از سخنرانی متوجه می شود یک بنگاه املاک آپارتمانی را که وی در آن اقامت دارد به یک دختر پسر جوان مهاجر به اسمهای طارق اهل سوریه و زینب اهل سنگال  داده واکنون انها هیچ جایی برای رفتن ندارن . از این جا والتر یه جورایی بهوشن محبت می کنه و اجازه میده تا مدتب پیشش بمونن اما بعد از مدتی احساس می کنه  که به این زوج علاقه مند شده و .. . .

این از اون فیلماییه که بر پایه روابط بین آدما ساخته شده است و آدمو به زندگی نزدیک می کنه . مثلا موسیقی رودر نظر بگیرین . حلقه رابط این آدماست که از چند نژاد ومذهب مختلفن . با ورود مادر طارق به داستان  والتر را درگیر یک رابطه عاشقانه می کنه که خیلی خیلی باور پذیر از آب دراومده . و بازیگر نقش اولش یعنی آقای پروفسور کاندیدای اسکار و برنده چند جایزه بین المللی بوده .

 

سیم - کتابی که دیشب خوندم آستریکس و دیگچه بود .  حتما حتما یادم باشه بعدها بیشتر دربارشون بگم و بنویسم . اوبلیکس وآستریکس ازشخصیتهای محبوب دوران کودکی و نوجوانی و بزرگسالی من هستن .

 

 

 

 

 

آستریکس و اوبلیکس و لذتهای ورق زدن کتاب

نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 16:43 شماره پست: 97

 

 

کوچیک بودم ، دبستانی . خونه خالم رفته بودم و سرما هم خورده بودم . پسر خاله هام توی حیاط فوتبال بازی می کردن و من نمی تونستم و با دلخوری تو اتاق پسر خاله ام نشسته بودم . از این که نمی تونستم بیرون برم ناراحت بودم . حوصله بزرگترا رو هم نداشتم و صاف رفته بودم تو اتاق پسر خاله ام . فضولیم هم گل کرد و رفتم سر قفسه اش . یه کتاب رنگی با قطع بزرگ وتصویرای جالب توجهم رو جلب کرد . کتاب مصور رنگی بود ولی نه به فارسی . عکساشو نگاه کردم ، اول از راست به چپ . ولی فهمیدم که داستان انگار از اون ور شروع میشه . خورد خورد جذبم کرد .این قدر که نفهمیدم که کی پسر خالم اومده تواتاقش . جیغ زد :واسه چی اومدی سر چیزای من ؟ منم کتاب رو انداختم تو قفسه ودویدم بیرون .ناهار خوردیم . از ذهنم نرفت بیرون . بعد از ناهار که همه خوابیدن یواشکی دوباره سر قفسه رفتم باز هم از اون کتابا بود . یه مرد چاق سیبلو با یه سگ کوچولوی سفید ، یه مرد کوچولوی سیبلو، یه پیرمرد قدبلند ریش سفید و مشتی که چپ و راست می زدن به سربازای قدیمی و مثل پرکاه پرتشون می کردن بالا . کتابا رو برداشتم رفتم تو حیاط نشستم . خالم بیدار شده بود ،اومد بالا سرم . گفت : خوشت اومده ؟ دست کشید روی موهام . اینا رو تو مدرسه می دن به بچه ها . پسرخاله هام مدرسه رازی می رفتن که اونموقع مدرسه فرانسوی ها بود .زبون کتاب هم فرانسوی بود . من فقط به عکسهاشون نگاه می کردم .

چن سال گذشت . توی یه مجله بچه ها یه قسمت از اون کتاب ها رو چاپ کرده بودن . اصلا یادم رفته بود . تازه رفته بودم  راهنمایی . آستریکس و وایکینگها . چه ذوقی کردم از دیدن داستان به فارسی ولی بعد ازاون دیگه داستان رو ادامه نداد اون مجله . چراشو نمی دونم .

یکی دوسالی هم گذشت . سال آخر راهنمایی بودم . تازه رفته بودم . تو هیچ کتابفروشی گیرنمی آوردم . آشنایی هم نبود . پسر خاله هام هردو مهاجرت کرده بودن دیگه نبودن . یه پیرمردی دم مدرسمون بساط می کرد که بهش می گفتیم عمو . کار اصلیش تمبر بود . ولی یه روز دیدم آستریکس و کلوپاترا رو هم داره . پول کم بود . تا فرداش که پول بیارم بخرم دلم هزار راه رفت که نکنه یکی دیگه ازش بخره ول نخریده بودن و مونده بود . تو کلاس یه همکلاسی که دید کتابو تو  دستم . گفت من ازش یکی دارم می خوام بفروشم می خوای ؟ ذوق مرگشده بودم  . فردا آورد . کتاب رو داد پول رو گرفت . یهو انتظامات حیاط هردومونو دستگیر کرد که اینا چیه رد و بدل میشه ؟!  به زور از دستش در رفتیم . اغراق نیست اگه بگم هرکدوم از اونا رو 100بار خوندم .

سالها گذشته . خودم پسر دار شدم . از حوالی انقلاب رد می شدم برای پسر جان دنبال یه کارتون می گشتم که چشمم به چیزی افتاد . کارتون آستریکس و وایکینگها . ذوق زده خریدم ولی برای خودم . پسر جان الان بیشترکارتونای حیووناتو دوست داره . اون رو هم چن بار دیدم . می دونین رفقا ! داستنهای آستریکس فقط برای بچه ها نیست . هر آدم بزرگ با ذوقی لذت خواهد برد . از دقتی که در هر نقاشی داشته باشین پشیمون نمی شین چون کلی چیزای ریز توش پیدا می کنین .

این داستان در چندین قرن قبل از میلاد مسیح رخ میده در سرزمین کنونی فرانسه که مردمی زندگی میکردند که به آنها اهالی گل می گفتن و سرزمین شان هم گل نامیده می شد.این مردم با کشاورزی و شکار روزگار می گذروندن .همسایه جنوبی آنها،رومیهای مقتدر وکشورگشا در 58 قبل از میلاد مسیح به سرداری سزار به خاک گل حمله میکنن و تاسال 50 قبل از میلاد تمامی آن سرزمین را مسخر میسازند...تمامی سرزمین؟خیر.چون اهالی یک دهکده کوچک گل در برابر اشغالگران مردانه ایستادگی میکنند و زندگی را بر سربازان رومی تلخ می سازند . . . و این دهکده کوچیکه که کانون توجهات ماست . اکثر اهالی اسمشون به ایکس ختم میشه و از معجون جادویی قدرت می گیرن .

آستریکس شجاع ترین عضو دهکده گلی ها و فردی قابل اعتماده و همیشه آماده است تا به ماموریت اعزام بشه  و در بدترین موقعیتها می دونه که چجوری از پس مشکلات بر بیاد. اوبلیکس ...رفیق گنده آستریکس که وقتی بچه بوده افتاده تو دیگ معجون جادویی و برای همین نیروی همیشگی در بدنش مونده!ایشون در یک معدن سنگ کار میکنه و سنگهایی رو می تراشه که برای دکور سالنها و از اینجور کار ها استفاده میشن این آقا خیلی گراز رو دوست داره و مخوصا کباب شده اش رو و اگر شبها از سه تا بیشتر بخوره شب خوابش نمی بره .این رو هم بگم علی رغم هیکل گنده اش یه ادم شدیدا احساساتی است و باید درکش کنید! و همنطور جادوفیکس کاهن و جادگر دهکده که معجون جادویی رو می سازه  و همه کاری از دستش بر میاد و عامل وفاق اهالی است.  

این طور که متوجه شدم ، وزارت ارشاد ایراد گرفته که چرا تو ترجمه کتاب کلمه گراز هست ومترجم بنده خداهم گذاشته قوچ . حالا چرا هر چی نگاه می کنیم که چرا این گرازی که تو عکس هست اسمش قوچه نمی فهمیم ! اطللاعات خیلی کامل و خوب رو درباره آستریکس ُ نویسندگانش ُ لیست کامل کتابها ُ فهرست فبلمها و کارتونهایی که از روی اون ساخته شده (مخصوصا فبلم آستریکس و کلئوپاترا که مونیکا بلوچی زیبا شده کلئوپاترا )و کلا هر چی که دوست دارین درابش بدونن یرو از این سایت بخونین . ( لینک سایت )

 

 

 

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن 1387 ساعت 17:52 شماره پست: 98

 

 

 گلفروشی که به استقبال زودرس بهار رفته ( چهارراه جهان کودک)  

 

مکان : کلاس اول دبستان

پسرم فصلهای سال رو نام ببر/

خانوم اجازه ، یه ماه بهار ، پنج ماه تابستونه و شیش ماهم پاییز . /

نه پسرم زمستونو که یادت رفت /

اجازه خانوم ، زمستون که نداشتیم ما !!!  

 

  

 

 

همیشه شعبون یه دفعه هم رمضون

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن 1387 ساعت 18:15 شماره پست: 99



گاهی اوقات عوض کردن ذائقه اثرات خیلی مطلوبی داره . باور نداری ؟ ببین . . . مثلا هرروز عادت کردی نون پنیر بخوری؟ چن روز کره عسل بخور . چن روز دیگه کورن فلکس و یکی دوباری هم کله پاچه ! عادت کردی با ماشین خودت بری سر کار و یا بری دانشگاه ؟ خب یه روزم با اتوبوس برو یا با مترو که از همگیشون بهتره . با دوست دخترت همیشه یه جای خاص و با کلاس می ری ؟ چی میشه اگه جاتو عوض کنی بری میدون راه آهن رستوران؟  همیشه لپش رو بوس می کنی ؟ این دفه  لبش روبوس کن !!  همیشه اسپرت تنته ؟ کت شلوار رسمی رو امتحان کن . همیشه مودبی و به همه احترام می ذاری ؟ خب بابا جون چن روزم بی خیال باش . همیشه DVD  هالیوودی می بینی ؟ یه دفعه کانال عوض کن یه ور دیگه دنیارو بسک خب .

این کاری بود که من دیشب کردم یه فبلم دیدم . . . ماه . اسمش بود کارامل . به فبلم لبنانی . متفاوت از اون چه که ماها از لبنان تو ذهن داریم . لوکیشن اصلیش یه آرایشگاه زنونه است با چن تا شخصبت زن جذاب . سه تا دختر که تو اونجا کار می کنن و هر کدوم مشکلات خودشون دارن . اولی که خیلی هم خوشگله عاشق یه مرد متاهل شده ، دومی قراره با یه پسر خوش تیپ عروسی کنه ولی بکارت خودش رو قبلا از دست داده و پسر هم چیزی نمی دونه ، سومی که به نظر لزبین میاد و همیشه یه زن بسیار زیبا میاد و موهاشو پیشش می شوره و چهارمی که پیرزن خیاط خیلی دوست داشتنی است که همسایه این آرایشگاهه و مجبوره از خواهر کم عقلش نگهداری کنه . فیلم هم کمدیه و هم رمانتیک . و اصلا با لبنانی که ما تو تصور داریم جور نیست نه تیری در میشه و نه جنجالی هست . همه چی آروم اروم و زندگی جریان داره .

جالبه که بدونین کارگردان این فیلم به نام نادین لبکی (همین عکس بالایی ) که درواقع همون اولین دختر فیلمه ، عمده شهرت خودش رو مدیون ساخت ویدیوکلیپ های نانسی عجرمه . این فیلم نماینده سینمای ‏لبنان در مراسم اسکار امسال بود. ببین که پشیمون نمیشی .

این هم یک گفتگو با کارگردانه که اینجا لینکش رو میذارم ( لینک مصاحبه ) .

 

 

 

مرغ باغ ملکوتی تو

نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 17:24 شماره پست: 100

 

می دونین رفقا ،یه وقتاییه که آدم خیلی درگیر روزمره اش میشه . صبح پامیشه و صبونه خرده و نخرده می زنه بیرون . تو ترافیک و آلودگی میاد می رسه محل کارش یا کلاسش . کار می کنه یا درسی می خونه . هر روز مثل روز قبلش . بدون این که همچین تفاوت ماهوی بکنه . نه این که فرقی نکنه ها چرا موهاش بلند میشه . چاق تر میشه . اگه پسر باشه با دخترا می ره بیرون اگه دختر باشه پسرا باهاش می رن بیرون ( شایدم درون !) خونه می خره . ازدواج می کنه . بچه دار میشه . با زنش قهر و آشتی می کنه . بچشو بزرگ میکنه . ماشین می خره و.... .ولی یه جوری میایم می ریم که انگاری فرقی نکرده خب . ناهاره رو می خوریم . دوباره ادامه می دیم تا شب بشه بریم خونمون . بشینیم و یه کمی شب مره گی کنیم ( همون روزمره گی شبانه ) بعد بریم و لالا . دور از جون ، دور از جون ، روم به دیورا ، صد تا فلان !! در میون ، عین عین گوسفندا دیگه . صب صحرا علف خورون ، شب طوبله خوابون صبح دوباره علف خورون . یه وقتام جفت گیری کنون و زاد و ولد کنون . مگه غیر از این کاری هم می کنن ؟ آهان ببخشین پشگل اندازون رو یادم رفت !

یهو یکی از نزدیکا می میره . می گیم ای وای این زندگی اصلا وفا نداره . ارزش نداره . آدم خوبی باشیم . اصلا چرا تو این دنیاییم ما ؟ ولی . . ولی فرداش دوباره همون خر سیاه و همون راه آسیاب .(تازه آوانس دادم که بعضیامون از تو همون بهشت زهرا یادمون می ره و می افتیم دنبال کارای قبلیمون ). تازه خیلی ها هم که از همین زندگیه هم لذت نمی برن . به اندازه اون گوسفنده که با لذت علفشو نشخوار می کنن هم نیستیم . همش غصه می خوریم و ناراحتی می کشیم . آخرش که چی ؟ اصلا یادمون می ره . ما هم مال این دنیا نیستیم . اولش که اصلا نبودیم . یادمون می ره همه چی موقتیه . غصه الکی می خوریم  . خلاصه اش کنم . بی خودی دور خودمون می چرخیم . می چرخیم . و اصن یادمون می ره که : از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟ به کجا می روم آخر ؟ ننمایی وطنم . .  . . . مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک . دو سه روزی قفسی از بدنم ساخته ام . ( آهنگ مرغ ملکوت رو با صدای سراج بشنوید ) 

اى مردم اگر در رستاخیز شک دارید، به این نکته توجه کنید که شما در ابتدا چیزی نبودید . ما شما را از خاک آفریدیم، سپس از نطفه، بعد از خون بسته شده، که بعضى داراى شکل و خلقت بودید و بعضى بدون شکل ،  بر شما روشن می شود که بر هر چیز قادریم ؟ آن جنین‏هایى را که بخواهیم تا مدتی معین در رحم مادرانشان قرارمى‏دهیم و آنانی را که بخواهیم و صلاح باشد سقط مى‏کنیم . بعد شما را بصورت طفلی به این دنیا می آوریم با این هدف که به آخرین حد رشد وبلوغ خویشتن خویش برسید. البته در این میان بعضى از شما در جوانی و میانه عمر از دنیا می روند و بعضى نیز آن قدر عمر مى‏کنند که به سن پیرى برسند . (بخشی از فصل حج ، نودوششمین فصل نازل شده به پیامبر )

می رسیم به اون حد از بلوغ و رشد که هدف  از آفرینش ما بوده ؟ می رسیم ؟!!