کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

صدا ، دوربین ، حرکت ...


فیلمبرداری ما تموم شد و برگشتیم تهران .


این رو شنیدین که طرف پای گوده و می گه لنگش کن که ؟ واقعا واقعا تا آدم خودش پاش وسط نباشه به سختی یه کار پی نمی بره . این همه در این باره که مثلا برای ساخت یه پلان سینمایی بارها و بارها فیلم گرفته شده تا یکیش مورد قبول واقع بشه ولی خب تا خودم لمسش نکردم که . . .


فیلمی که قراره ما بدیم بیرون فقط 3 دقیقه است ولی بی اغراق تا الان ساعتهای زیادی قبلش صحبت کردیم و بحث و نظرات مختلفی داشتیم . یه روز تو تهران تمرین کردیم ،  دو روز کامل توی بابلسر وقت گذاشتیم دنبال لوکیشین و بازیگر و بعد فیلمبرداری و دنگ و فنگ های خودش و تازه راش هامون الان دستمونه و باید بریم برای مراحل بعدی که تدوین و صدا گذاری و فلان و بیساره و چه بسا سر گنده هه هنوز زیر لحاف باشه!!

 

اما خداییش تجربه خوب و دلچسبی بود و من شرح اون دو روز رو براتون جداگونه خواهم نوشت .



 برای پیوستن به گروه تلگرامی کافه رگبار روی این لینک کلیک کنید

 

عروسی های دوردست


دیروز عروسی جواد بود . دوست خوبی که توی همین دنیای مجازی آشنا شدیم و به حقیقی کشیده شد . یه تعدادی از دوستای مجازی حقیقی شده رو هم دعوت کرده بود . عروسی که خیلی هم خوب برگزار شد توی یه باغی بود خارج از تهران .خیلی خارج از تهران به طوری که از میدون آزادی تا محل عروسی 2 ساعت تو راه بودیم . راهی پر پیچ و خم . حالا من که چون قرار بود عاقدش هم باشم زودتر رفتم و ساعت 6 اون جا بودم ولی بیچاره مردمانی که بعد از 7 یا 8 می خواستن بیان ، به چه ترافیکی قرار بود بر بربخورن ؟!


همون جوری که تو این کوچه پس کوچه های ملارد می رفتم و باغ رو هنوز پیدا نکرده بودم ، با خودم می گفتم این جمهوری اسلامی برای هر گروهی بدی داشته به این صاحب باغا خیرش رسیده که براشون مشتری جور شده . وگرنه کی اصلا به عقلش می رسید و دلش می خواست که برای عروسی گرفتن پاشه بره این جور جاها؟!



 برای پیوستن به گروه تلگرامی کافه رگبار روی این لینک کلیک کنید

هفت خوان چاپ رمان بنده



نمی دونم همه نویسنده ها این قده معطل میشن برای چاپ کتابهاشون یا شانس من این جوریه ؟


ماه ها که رمان به دست از این ناشر به اون ناشر این طرف اون طرف باید بره ، بعد نظر یه ناشری رو که شکر خدا ناشری خوب و قدیمیه تو عرصه نشر  جلب می کنه ، باهاش قرار داد می بندن و بهش می گن چند ماه ویراستاری و صفحه بندی و مجوز ارشادش طول می کشه و بعد می ره برای چاپ و توزیع ، نویسنده هم گمون می کنه که خب الان مهرماهه و دیگه ایشالا به نمایشگاه کتاب اردیبهشت سال بعد می رسه دیگه که زهی خیال باطل .


همین جور ماه ها پشت سر هم اومدن و رفتن و خبری از مراحل کار نشد تا این که یه روزی بهش خبر دادن که متن رو ویراستاری و صفحه بندی کردیم و بیا ببین ، نویسنده متن رو که باز کرد دید ای داد بی داد ویراستار محترم، اصلا برای خودشون داستان جدیدی نوشته اند ! شاکی زنگ می زنه به ناشر که این دیگه چه حکایتیه و جلسه ای با مسئول فنی می ذاره و اونها هم متوجه این میشن و می کن که حق دارین ولی باید صبر کنین تا ویراستاری حرفه ای تر پیدا کنیم و این خودش چندین ماه طول میکشه و نمایشگاه کتاب تموم میشه و میره و ویراستار جدید هنوز سرش شلوغه و وقت نداره !


اما بر اثر صبر نوبت ظفر آید  . خبر خوب اینه که بالاخره و بالاخره دیروز ویراستار جدید یه فصل از رمان رو ویراستاری کرده و به عنوان نمونه کار برای من فرستادو راستش و خدایی کارش خیلی خوب بود . دمش گرم واقعا .


والا نمی دونم چی میشه و نمیشه و چی پیش میاد . اما اگه گیر و گرفتاری ای پیش نیاد و خدا بخواد بالاخره تا آخر امسال رمان بیرون میاد گمونم . 


آماده باشین !!


 

 

داستان استارت خورد !


شنبه ای دیگر آغاز شد و کلا دوهفته دیگه به آخر سال باقی مونده . براتون آخر سال خوبی رو آرزومندم . دوستی برام نوشته بود که جشن نوروز برای این هست که سالی رو که به موفقیت تموم کردیم جشن بگیرین نه برای سالی که هنوز نیومده و نمی دونیم توش قراره چی کار بکنیم ! به نوعی این حرف می تونه درست باشه .واقعا کاش زندگی همه ما این جوری باشه که عقربه های ساعت تحویل سال نو که به آخرش نزدیک میشن با خودمون بگیم که واقعا سال خوبی رو پشت سر گذاشتم . سالی که توش کلی زحمت کشیدم و به نتایجی هم رسیدم و براش یه جشن بگیریم و آماده شیم برای سال بعدی .


خب حالا یه خبری بدم به شما دوستای گرامی و همراهان همیشگی ام !

دوستای قدیمی خاطرشون هست که رمانی نوشته ام که برای چاپش اقدام کرده بودم و دلم می خواست یه ناشر کاردرست اون رو برام چاپ کنه ، نه این که خودم چاپ کنم یا یه ناشر درب داغون این کار رو انجام بده . خوشبختانه چندماه قبل ناشر معروف و قدیمی ای که کتابهای زیاد و پر تیراژی از جمله بامداد خمار در پرونده کاریش هست، از رمان من خوشش اومد و با من قراردادی برای چاپش بست و رمان رو توی نوبت ویراستاری قرار داد . توی هفته گذشته رفتم دفترشون و بهم گفتند که ویراستاریش رو شروع کرده اند و احتمالا اردیبهشت سال 94، متن حروفچینی شده اش رو برای بازبینی نهایی به دستم می رسونند . متن نهایی که حاضر شد باید بفرستنش وزارت ارشاد برای اخذ مجوز که زمانش رو نمی دونم چقدره ؟ و بعد که ارشاد، رمان رو تایید کرد کارهای چاپ و توزیعش شروع می شه .


فکر کنم اگه مشکل خاصی این وسط بروز نکنه بالاخره تو سال 94 رمان من چاپ می شه . هورا !!


آقای بوک وُرم !



از وقتی که یادمه داشتم چیز میز می خوندم و این رو مدیون پدرمادر فرهنگی ام هستم که از وقتی که الف ،ب رو بلد شدم برام کتاب خریدند و پا به پای من جلو اومدن و راهم انداختند و شدم یه آدم کتاب خون . آدمی شدم که وقتی ازش می پرسیدن دوست داری برات چی بخریم می گفتم کتاب بخریم و این رو تسری داده بودم به تمام دور و بریهام و سعی می کردم براشون هدیه کتاب بخرم و بعد که فهمیده بودم خیلیها کتاب و مطالعه رو دوست ندارن ،براشون چیز دیگه ای می خریدم با یه کتاب در کنارش!


من یه رمان خون جدی و پیگیر بودم و تقریبا رمان و داستان خوب و معروفی چه ایرانی و چه خارجی نبود که از دستم در بره .البته در کنارش کتابهای دیگه ای هم حتما می خوندم . یه دوره ای کتابهای مذهبی خیلی زیادی خوندم ، یه دوره کتابهایی مربوط به محیط زیست و طبیعت و یه دوره ای کتابهای تاریخی و سیاسی و یه دوره ای هم کتب اقتصادی و مدیریتی ، اما همیشه یه پای ثابت کتاب خوندن های من ،رمان و ادبیات داستانی بود و راستش این جا می خوام یه اعترافی کنم .


درست بود که رمان خوندن برای من یه لذتی وصف ناشدنی داشت ، مخصوصا یه رمان خوب و جوندار ، رمانی که آدم رو می برد می نشوند کنار دست یه آدمهایی و با پیچیدگی های ذهنی و رفتاریشون آشنا می کرد ، با غم ها و شادیهاشون آشنات می کرد و وقتی کتاب رو می ذاشتم کنار انگار یه تجربه ای رو خودم پشت سر گذاشته بودم اما


یه ناشناخته ای داشتم و اون که آخه خوندن رمان چه فایده ای می تونه داشته باشه ؟ اگه اقتصاد بخونم فایده اش معلومه ، اگه درباره دین بخونم می شه فهمید چرا ، اگه تاریخ رو بخونیم خب زندگی ها تکرار میشن و تجربه است ، اگه سیاست بخونم به وقایع روز بیشتر آگاه میشم ، اگه علوم رو بخونم دانشم می ره و بالاو معرفت بیشتری پیدا میکنم ، اما رمان چی ؟ جز اینه که سرگرمیه و وقت رو باهاش می گذرونیم ؟


و اعتراف من اینه که من تازه دقیقا فهمیدم چرا رمان خوندن رو دوست داشتم و این که چرا برام مهم بوده و این که چه تاثیری تو شخصیت و رفتار من با بقیه گذاشته و این که تازه فهمیدم به خاطر نوشته خوبیه که سهیل پرچنان معرفی کرد و مقداریش رو براتون می ذارم این جا .


نویسنده که یه خانومیه به اسم  لورن مارتین میگه :  چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند.

نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.

بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند آن‌ها می‌توانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.

تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

بهترین کاری که خواندن داستان‌ها با آدم‌ها می‌کنند این است که کامل نبودن شخصیت‌ها باعث می‌شود ذهن شما سعی کند از ذهن دیگران سردربیاورد. این جور آدم‌ها توانایی همدلی پیدا می‌کنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی می‌کنند ماجراها را از زاویه دید شما ببینند


اصل این مطلب رو از این جا بخونین .


و راستش حالا خیلی خوشحالم که بخش مهمی از مطالعات من رو رمان های خوب تشکیل داده بودند . رمان هایی که کمکم کردند که آدم بهتری برای اجتماعم باشم .