کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

من خاطره باز


دیروز بعد از اتمام کلاسام دیگه نرفتم سر کار و با باران خانوم رفتیم دوتایی ،مجردی ، بیرون ! (آره دیگه لبخند بزنین ، وقتی شمام دارای دو فروند بچه بشین می فهمین که اگه یه موقعی بتونین با زنتون تنها باشین یعنی مجردی هستین !! ) یه کفشی برام خریده بوده که بزرگ بود و رفتیم عوضش کردیم و بعد راه افتادیم بریم دانیال رو از مهدکودک برداریم و بعدش هم بنامین رو از مدرسه . قبل از اون هم از داروخانه دارو خریدیم و اسم بنیامین رو کلاس انگلیسی نوشتیم که آموزش زبان دوم رو شروع کنه . دم کلاس زبان یه خشکبار فروشی ای بود که من به طور اتوماتیک رفتم تو و شانسی دست گذاشتم روی یه خوراکی ای و پرسیدم که این چیه که فهمیدم راحت الحلقومه و تندی کمی راحت الحلقوم خریدم و دوتایی تو ماشین خوردیم .


به باران گفتم وقتی من نوجوون بودم اولین بار اسم و تعریف خوشمزگی راحت الحلقوم رو توی رمان نوجوانانه شیر ، کمد و جادوگر نوشته لوئیس که چند سال پیش هم فیلمی از روش ساخته شد به اسم نارنیا ، خوندم و فهمیدم یه خوراکی خوشمزه ای به این اسم وجود داره ، حالا اصل نوشته چه شیرینی ای بود معلوم نیست ولی مترجم که به اسم همین راحت الحلقوم ترجمه کرده بود ولی نمی دونم که چی شده بود که تا حالا نتونسته بودم بخورم و این بار اوله که دارم می خورمش !


دوتایی کمی خندیدیم و بعد باران گفت برام جالبه که تو معمولا اولین اتفاقایی که برات رخ داده رو به یاد داری در حالی که من این طوری نیستم . باران راست میگه من خیلی از اولین چیزها رو یادمه .مثلا این که اولین باری که کتاب تن تن خوندم کجا بود ، اولین باری که اسکی کردم و از دره پرت شدم پایین چجوری بود ، اولین باری که لازانیا خوردم ، اولین باری که یه مرغ گردون درسته رو خوردم ، اولین باری که دست یه دختر دیگه رو تو دستم گرفتم ، اولین باری که قصه های مجید رو خوندم ، اولین باری که توی دروازه 11 گل خوردم و یه سری از این اولین بارهای دیگه .


یعضی آدما تو زندگیشون همین جوری جلو می رن و کاری به خاطره ها و گذشته هاشون ندارن ، اما من ظاهرا از اون دسته نیستم و مدام نگاهم به گذشته است و با خودم مرور خاطرات می کنم . خاطره بازم دیگه . و نمی دونم این صفت خوبیه یا نه . شما چی میگین؟

 

نظرات 12 + ارسال نظر
مریم.ش سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:53

منم شدید اینجوری هستم.همیشه اولین ها رو یادم میمونه.تاریخ ها رو هم کم و بیش میدونم.اصلا شاید یه جور وسواس دارم نسبت به این مسایل

حالا من وسواس اون جوری ندارم ولی ....

دچار سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:07

خوبه.. خوب.
آدم با یاد گذشته های خوب امیدوار میشه و ادامه میده. برای ساختن روزهای بهتر.


کوچولوهاتون سلامت باشن ان شاالله.

ممنونم

بولوت سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 http://maryamak.blogfa.com/

آخی مجردی بیرون رفتت ذوق میکنن! آقا دلم سوخت براتون. جز بی بچه های مجردی هستم که خووووب این که دو فروند بچه عین سنجاق قفلی ضمیمه ی کل زندگی آدم هستن رو میفهمم!

چجوری اون وقت؟

بولوت سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:52 http://maryamak.blogfa.com/

11 تا گل خوردید؟ چه خبره؟! دورازه بان ذخیره نداشت تیمتون؟ بعد از گل پنجم و شیشم باید تعویض میکردن شما رو. فی الواقع نداشتن هم اگه دروازه رو خالی میذاشتن بازم انقدر گل نمیخوردن! بعد از بازی هم تیمی ها خدمتتون نرسیدن؟
(البته احتمالن اشتباه تایپی بوده!)

نه همون 11 تا بوده . آخه از من بهتر دروازه بان دیگه ای نداشتیم !!

بولوت سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:05 http://maryamak.blogfa.com/

احتمالن ترکیبی شبیه به همین راحت الحلقوم بوده یا خوراکی مشابهی که ترک ها دارن و بهش میگن لکوم!
تو سریالش یادمه پیتر که شیرینی رو میخوردم پودر سفید زیادی داشت که رو صورت و لباسش ریخت! پودر قند از ویژگی های نگه داری راحت الحلقومه!

سریال داشت ؟ من ندیده بودم

مریم سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 13:10

من اولین بار که وبلاگ شما رو خوندم یادمه یک پست در مورد بیرون رفتنتون با باران خانم قبل ازدواجتون بود اگه اشتباه نکنم من که دیگه یادم رفته بیرون رفتن دوتایی یعنی چه!

چه بامزه . چه خوب یادتون مونده .
می فهمم چی میگی

نیره سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 13:17

دست دخترا رو توی خیابون میگرفتین؟ وای وای وای!!!

نیره سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 13:43

فکر میکنم شبیه باسلق و باقلواست. به نظر میاد خیلی شیرین باشه.
من برعکس شما خیلی چیزا یادم نمیمونه. البته خاطره های بد خیلی می مونه توی ذهنم ولی اولین ها نه.

باید رو خودت کار کنی که چیز خوبا به یادت بمونه

احمد پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:07

سلام
به نظر من اینکه اولین ها و اولین خاطرات و تجربه ها باید هم یادمون باشه هم ثبت شه و هر از چند گاهی رفت سراغش خیلیم خوبه مثل ترشح آدرنالین یهو آدم و میبره تو اون حال و هوای خوب گذشته و چیز هایی که بود و الان نیست ، اما در مجموع بچه های اواخر دهه ی 50 و اوایل دهه 60 اکثراً خاطره بازن که نه به معنی خوبش بلکه همش در حسرت گذشته اند که البته از نظر رواشناسی چیز خوبی نیست و باعث میشه اکثراً از شرایط موجود راضی نباشیم مثلاً قدیما با کمترین امکانت بیشترین لذت و میبردیم اما الان با این همه امکانات و شرایط بهتر اصلا اون احساس خوب گذشته رو نداریم و حداقل واسه من این قضیه تو خیلی چیزها داره تکرار میشه نمیدونم شاید این موضوع به مقاومت در برابر تغییرات برگرده که طبیعت آدم هاست. ( هی وای من چی گفتم همه موضوع ها با هم قاتی شد ) معذرت .

اره ها ماها همش تو فکر قبلیم و مقایسه می کنیم این جدیدها رو با خودمون

سهیل پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 23:02 http://www.parchenan.blogfa.com

خوش به حالت

بولوت شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 17:27 http://maryamak.blogfa.com/

میگم که! یه سوال! شما نرفتید از مامان باباتون بپرسید راحت الحلقوم چیه؟ یا بگید راحت الحلقوم بخرن؟
کلن عجیبه آدم تو این سن و سال بگه یه خوارکی رو تا حالا نخوردم!

خب نه .

بولوت شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 17:31 http://maryamak.blogfa.com/

حالا خوبه بچه جدید و ترونید! بابای من که بچه منطقه محروم و قدیم حساب میشه از بچگیش با راحت الحلقوم آشنا بوده!

کم سعادت بودیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد