کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

من سید نیستم



من سید نیستم . بابام هم سید نیست ، بابابزرگم هم سید نیست ، بابای بابابزرگم هم سید نیست و طبیعتا پسرم ، بنیامین ، هم سید نیست . طبیعتا من آدم گنده می دونم که سید بودن یا نبودن صفت خاصی نیست که کسی باهاش مباهات کنه یا احیانا باعث خفتش بشه .


ظاهرا نشون میده که جد اعلای اون آقا سید یا اون سیده خانوم ، حضرت علی بوده و کاری هم به این ندارم که خیلی کسای دیگه ای هم هستند که جدشون حضرت علی بوده ولی چون از سمت مادری بوده این صفت به اینها ارث نرسیده و کاری هم به این ندارم که پدران قابل توجهی از سیدهای ما ، از احترامی که سده های گذشته به اولاد پیامبر می شد بهره جویی کردن و خودشون  رو منتسب کردند به اون حضرت و یا پول دادند و موقع شناسنامه گرفتن دوره رضاشاه سیداول اسم گذاشتند .


چند روزیه که بنیامین گیر داده که من دوست دارم سید باشم . چرا اسم من سیدبنیامین نیست ؟ چرا خدا من رو سید نیافریده ؟ چرا پدر سید نیست ؟ و از این جور سوالا . حالا منم ازش پرس و جو کردم که این چه اهمیتی داره ؟ بالاخره بعضیا هستند بعضیا نیستند و همه مثل همیم پسرم و فرقی نداره مهم اینه که آدم خوبی باشیم و . . . تو کتش نمی ره که نمی ره و کلی بچه غصه داره .


حالا دلیلش چیه ؟ اینه که اولیای محترم مدرسه اش برای عیدغدیر از یه هفته قبل ،داشتن برنامه ریزی می کردن و بچه سیدای هر کلاس رو می خواستن و بهشون جایزه می دادن و بوسشون می کردند و تحوبلشون می گرفتن و باهاشون عکس یادگاری می گرفتن و کلی سیدبازی راه انداختن و دل این بچه ما رو آب کردند نامردها .


....


کامنت برگزیده


سارا گفته :
عجبا! با بچه و احساساتش چطور بازی می کند.
اینهمه دزد و قاتل، اسمهاشون اسم انبیا و امامان و حضرت زهرا و ... است. اونوقت موقع عید و تولد امامان که میشه، مثلا به بچه هایی که همون اسم رو دارند، هدیه می دهند (توی مدرسه کلی بدم میومد از این کادو دادن به خاطر اسم). سید بازی هم یه چیزی مثل همونهاست. الان هر کی سید هستش، خیالمون راحت باشه که آدم خوبیه؟!
شما به عنوان یکی از اولیا چه عکس العملی نشون دادید به این مساله؟! سال دیگه هم همین آشه آخه!

 

شیکمو خان


چند وقتیه که دانیال روزی 100دفعه می ره در یخچال رو باز می کنه و از توش چیز میز بر می داره می خوره . به باران گفتم که باید همین روزا فکر یه یخچال دیگه کنیم ، این جوری که این فسقل پیش می ره به زودی کمپلت می سوزه می ره پی کارش !


یادش بخیر اون یخچالای قدیمی زمان بچگی خودم که روی همشون قفل هم داشت . چرا دیگه از اونا تولید نمی شه ؟!



داستان دادگاهی شدن آقای رگبار


پنجشنبه ای داستانی برام پیش اومد که کلی فکرم رو تا ظهر شنبه به خودش مشغول کرده بود . کاغذی رو توی راه پله انداخته و رفته بودند . معمولا این تیپ کاغذها رو زیاد داریم که بیشترش هم بروشورهای تبلیغاتیه پس توجهی بهش نکردم ولی وقتی یکی از همکارا حوندش و داد دستم که این احضاریه دادگاهه و برای توست ، یواش یواش ترس افتاد تو دلم که برای چی من به دادگاه احضار شدم ؟ منی که به قول معروف تا حالا پام به کلانتری هم نرسیده بود .


نوشته بود آقای فلانی تا 3 روز بعد از دریافت این ابلاغیه وقت دارید که در دادگاه حاضر بشین . حالا اون روز 5شنبه بود و جمعه هم تعطیل بود و دستم به جایی بند نبود . تو این دو روز تا بخواین بکر و خیال کردم که من چی کار می تونسته ام کرده باشم که احضارم کرده اند؟ کسی ازم شکایت کرده ؟ تا اون جا که عقلم قد می داد با کسی اختلاف خاصی نداشتم که کار به دادگاه و دادگاه کشی بخواد برسه  . اول به این فکر کردم که تو این چند سال اخیر که با کسی مشکلی خاصی نداشتم . سالهای قبل چی ؟ نکنه مسائلی رو به ریشمون ببندن و تا بخوایم ثابت کنیم بابات رو در بیارن ؟ بعد به این فکر کردم شاید اختلاف مالی با کسی داشتم و بدهکاری ای دارم که خودم خبر ندارم . یعد به این فکر کردم نکنه یکی از مشتریا از جنسی براش ساختیم و دادیم ناراضی بوده و شکایت کرده ؟ نکنه . . . راستش بیشتر این احتمالات رو در نظر می آوردم و از نظر هم دور می کردم چون به نظرم غیر محتمل بودند. اما یک اتهام رو نمی تونستم از نظرم دور کنم و اون ،مطلب نوشتن در این وبلاگ بود !


نه این که یک سری هم فیلترم کرده بودند با خودم می گفتم که ای داد بیداد رفتم بغل دست ستار بهشتی و خدا منو بیامرزه . حالا اون مرحوم مجرد بود  و من بیچاره عیالوار با زن و دو تا بچه کجا باید برم؟ هرچی فکر میکردم که چی نوشتم که ممکنه ازم شکایت کرده باشند؟ ما که این قده آسته برو آسته بیا نوشتیم که صدای خواننده ها در اومده که چقد محافظه کارانه می نویسی. اما خب باز به خودم می گفتم نه این چیزیه که تو برای خودت خیال می کنی حتما از یکی از نوشته های تو خوششون نیومده مدعی العموم از تو شکایت کرده . یا شاید شاکی خصوصی داری . شاید انتقاداتت به دولت قبلی کار دستت داده ، شاید . . .


5شنبه و جمعه تو خونه خیلی اوقات ساکت بودم و هرچی بنده خدا باران می پرسید چته ؟می گفتم که چیزی نیست و فقط زیاد حوصله ندارم . چیزی بهش نمی گفتم که اونم الکی نگران نشه ، کاری که ازش بر نمی اومد .خب ولی یهو ذهنم می پرید به این که الان می رم اون جا و می گن باید بمونی و جلوم ورق بازجویی می ذارن و باید همه چیز ها رو توش چند بار بنویسم و بعد می گن باید سند بذاری و منم سند ندارم و یه ماه اقلا اون تو باید بمونم تا تکلیفم معلوم بشه و باران به بنیامین میگه بابات رفته مسافرت که نگران نشه و چجوری دانیال رو این مدت نبینم و بغلش نکنم و چه جوری باید با بقیه زندانیا برخورد کنم و  شب اول چی میشه و آیا هرچی می گن باید امضا کنم که زود ولم کنن و باز این چند وقت باران و بچه ها رو نبینم که دلم براسون خیلی تنگ میشه و اصلا بند وبلاگ نویسا با بندبقیه فرق داره یانه و نکنه ما رو بندازن پیش قاتلا و مواد مخدریا و اراذل ، به خودمم گاهی دلداری میدادم که اگه این مدت زندون تموم شه میام بیرون و از خاطراتش یه کتاب می نویسم !


بگذریم . با این حرفا و فکرای باطل ،شبها رو به سختی صبح کردم و شنبه پاشدم اومدم سر کار . چن تا کارای ضروریم رو انجام دادم و با دلهره پاشدم رفتم به همون شعبه دادگاهی که گفته بودن . یه موتوری هم گرفتم که زودتر برسم و ببینم هر بلایی قراره سرم بیاد زودتر بیاد و از فکر و خیال  بلکه بیام یبرون که موتوری باحالی و با انرژی ای هم بود که وقتی فهمید قراره کجا برم کلی دلداریم داد که چیزی نیست و عین خیال نباشه و از این جور حرفا . قبلش هم به یکی از همکارا هم گفتم که دارم کجا می رم که اکه بر نگشتم بدونن این جا دنبالم برگردن نه توی بیمارستانها و پزشکی قانونی !


آقا جان ، موبایل رو که دم در ازم گرفتن با خودم گفتم دیگه رفتیم که رفتیم و امکان تماس گرفتن هم ندارم . ورق احضاریه به دست ، خوف کنان و قاطی مامورا و مجرمین دست بند و پابند دار و مردم عادی تو راهروها شعبه به شعبه می رفتم تا ببینم کجا باید برم و کجا نباید برم که بالاخره رسیدیم به شعبه مربوطه و بعد کشیدن نفس عمیقی وارد اتاق شدم . آقا و خانومی که شما باشین ما نامه رو نشون کارمند اون جا دادیم که این چیه برای من فرستادین و ایشون نگاهی انداخت و گفت ای این چیزه . ضبط ماشینتون رو پاییز دوسال قبل سرقت کرده بودن ؟ اینو که گفت نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون و گفتم آره ( شرح این سرقت رو می تونین توی یادداشتهای آبان 90بخونین ) گفت خب دزدش رو گرفتن و باید علیهش شکابت کنین منم که کلا خیالم راحت شده بود که دیگه قرار نیست برم زندان و آب خنک بخورم و با اراذل هم بند بشم باور کنین حاضر بودم الان یه چیز هم دستی بدم تا آقا دزده از زندون بیاد بیرون گفتم نه آقا جان ما که شکایتی نداریم و خسارتمون رو هم از بیمه گرفتیم و بعد با دلی خوش و قلبی خندان و ضمیری امیدوار از درب دادگاه پا به بیرون نهادم .


و این بود هپی اند این دو روز سخت بنده .


گوشه بال عزرائیل


کم سن تر که بودم ،وقتی می شنیدم کسی از اطرافیان مرده و سنش بوده مثلا 40یا 50 و پدرمادرم با افسوس می گفتند که طفلکی جوان هم مرده ،در دل می خندیدم که ازکی تا حالا آدم چهل پنجاه ساله جوان حساب می شود و او که کمی مانده بود به سن ماموت برسد و اگر او جوان است پس آدم 20ساله را چه باید گفت !؟


برای خودم که اصلا یک اپسیلون هم احتمال نمی دادم که گوشه بال عزرائیل به گوشه لباسم هم بگیرد .



اما دیروز که از ترس دردی که سمت چپ قفسه سینه ام از شب قبل پیچیده بود و ولم نمی کرد ،دکتر رفته بودم و با حال نزار توی اتاق انتظار ،قاطی یک مشت مریض دیگر نشسته بودم تا دستگاه نوبتم را بخواند و بروم داخل مطب ، و دکتر گوشی اش را روی قلبم بگذارد و گوش بدهد و احیانا نوار قلبی تجویز کند و فشار خونم را بگیرد ،ناخودآگاه به این فکر می کردم که نه بابا ،مرگ همچین هم دور نیست ها . همین قلب اگر نخواهد بزند . . .


وقتی از مطب بیرون آمدم با نوار قلبی که نشان می داد مشکل قلبی خاصی ندارم و این درد میتوانست اسپاسم عضلانی ای مربوط به همان قسمت بوده باشد ،این حس با من بود که واقعا برای مردن هنوز جوانم !


....


کامنت برگزیده


بولوت نوشته : یه لطیفه بود به این مضمون که بچه بودم فکر میکردم 20 ساله ها خیلی بزرگن. بعد که 20 سالم شد فکر کردم 20 سال که چیزی نیست 30 سال زیاده. تو 30 سالگی به این نتیجه رسیدم که 30 سالگی اولی جوونه و 40 سالگی آدم پیر میشه. به 40 سال که رسیدم دیدم نه 40 سالگی هم چیزی نیست گفتم 50 سالگی پیر شدنه و... الان که 60 سالمه فکر میکنم حتی اگه تو 99 سالگی هم بمیرم جوون مرگ شدم!


سفری خاطره انگیز به سواحل گیلان !

 

بله ،سفر خوب و خوشی بود وکلی از مناظر زیبا و هوای طرب انگیز لذت بردیم و تمدد اعصاب کردیم و روحیه مان شارژ شد و من که الآن آماده ام برای یک هفته کاری خوب و جوندار و . . .

 

واقعا دوست داشتم این ها رو بنویسم اما واقعا این جور نبود و الآن فقط احساس خستگی دارم .

 

راستش نه جایمان بد بود ، نه همسفران بدی داشتیم ، نه جاده شلوغ بود ، نه ماشین اذیت کرد ، نه هوا بد و شرجی بود ، نه غذا بد بود ، و هیچ اتفاقی که ناگوار باشه برای ما نیافتاد ، اما خسته ام .

 

ما در زیبا کنار بودیم ،شهرکی ساحلی بین رشت و انزلی ، شهرکی آرام و زیبا ، با ساحلی ماسه ای ، مکانهای  مناسب برای قدم زدن ، دریاچه هایی آرام و رویایی برای قایق سواری ، کلبه های جنگلی ، برنامه های شاد ، . . . اما من فقط خسته شدم و برگشتم .

 

وقتی بنیامین 2ساله بود (6سال پیش) 3 نفری ،سفری یه هفته ای به آنتالیا کردیم و رو راست بگم که از توی همون فرودگاه فهمیدیم که چه غلطی کردیم با بچه این سنی پاشدیم اومدیم سفر ،از بس این بچه شیطونی کرد و آتیش سوزوند و نفس ما رو برید . چقدر مجبور به بدو بدو بودیم که نکنه یه بلایی سر خودش بیاره و اصلا اسم آنتالیا تنها چیزی که یادم میاره حرص خوردن و دعوا کردن بود. ینی این قده من و باران با هم دعوا کردیم که توی اون 7سال قبلش با هم دعوا نکرده بودیم .آق بنیامین 2ساله ،از صبح کله سحر بیدار می شد و 8شب هم خوابش می برد ، مام مجبور بودیم توی اتاق هتل بشینیم و به هم دیگه زل بزنیم . ما توی تهران این قده زود نمی خوابیدیم که مجبور بودیم اون جا بخوابیم !

 

اونایی که بچه دارن حرف منو خوب می فهمن . نگهداری بچه تو حوالی 2 سالگی سخت ترین دورانشه . چون هم توانایی زیادی توی حرکات پیدا کرده و می تونه خیلی کارها رو انجام بده و هم این که درست زبون نمی فهمه و متقابلا نمیتونه خیلی از مقاصد خودش رو هم به ما بفهمونه .

 

این دفعه هم یه جورایی اون مدلی شد . دانیال نزدیکای 2سالشه و یه هوا هم از بنیامین اون موقع ،شیطون تر و پرجنب و جوش تر . شما با یه کمی قدرت تخیل می تونین حال و روز تمدد اعصاب ما رو تو این جور مسافرت ها دریابین .

 

بخوایم اصلا سفر هم نریم نمیشه . سالی یکی دوبار رو دیگه باید زیر سبیلی در کنیم حداقل به خاطر بنبامین هم که شده باید بریم . به ما هم خوش نگذشت نگذشت به بنیامین که حتما می گذره . همین برای ما کافیه .

 

اما با این تفاصیل هنوز احساس خستگی یه رو دارم !!


....

کامنت برگزیده


سهیلا گفته : : خوب میفهمم چی میگی.منم سه تا پسر دارم که با تمام وجودم با خوندن این پست شما و باران جان رو درک کردم.
ولی عزیز من اینم میگذره. به سرعت برق و باد.به حدی که بعدها به زحمت خاطره اش رو بیاد میارید.
مخصوصا که وقتی گل پسرا بزرگ میشن و هر موقع به قدوبالاشون نگاه میکنید دلتون ضعف میره.و همون موقع دلتون می خواد همه چیتون رو فرش پاشون کنید.
یه زمانی میرسه که اونقدر درگیر کارای خودشون میشن که حتا اگه بهشون اصرار کنید هم نمیتونن باشما بیان مسافرت.اونوقت شما دوتا تنهایی میرید و همه اش باخودتون میگید کاش بازم کوچیک بودن و الان همراهمون بودن.
آره برادر من بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین!