کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

یک دانه برنج


ناهار سرکارم می خورم ، پشت میزی که همه کارهایم را از جمله وبلاگ نویسی را روی آن انجام می دهم . آن را از خانه می آورم . باران ، شام شب قبل را در ظرفی مکعب مستیل شکل باریک می ریزد و من محکم می بندم تا آب خورشت از آن بیرون نریزد و کیف و کتاب هایم را ملوث نسازد . وقتی ظرف غذا سالم به محل کارم رسید داخل یخچال می رود تاظهر که روی هیتر برقی داغش کنم و وقتی زیادی داغ شد چند دقیقه ای بگذارم خنک شود و داخل همان ظرف مستطیل شکل آلومینیومی بخورم .


به طرز ناپسندی عادت دارم غذا را قاشق قاشق از بالای کی برد ،بگذرانم و توی دهان گذاشته وبخورم و نگاهم به صفحه مانیتور باشد . می دانم این عادتی ناپسند است و برای معده و دستگاه گوارش مضر ، ولی این وقت ، وقتی است که اخبار آن روز را از روی چند سایت خبری مرور می کنم . اگر خبرها داغ و هیجان انگیز باشند غذا فقط خورده می شود ولی اگر خبرها بی حال و بی روح بودند خب خوشا به حال دستگاه گوارش که نفسی می کشد از دست این صاحب بی توجهش .


ظزف غذا که خالی و داخل سینک شسته و خشک شد دوباره به داخل کیف بر می کردد برای فردا و فرداهای دیگر و آماده می شوم که کارهای دیگرم را با رایانه انجام دهم . مثل رسیدگی به وبلاگ و یا آپگرید کردن سایت کاری و یا فاکتور صادر کردن و حساب کتاب با خلق الله .


دیروز بعد از ناهار ، اتفاقی عجیب برای من و رایانه افتاد . هر کلیدی را فشار می دادم چه عدد و چه حرف کار نمی کرد . چرخانک روی موس فقط صفحه ها را بزرک و کوچک می کرد نه پایین و بالا . برنامه حسابداری و تایپ از کار افتاده بود . چند بار اتصالات کی برد به کامپیوتر را چک کردم . سی دی نصب کردم . دیدم کاری از دستم بر نمی آید زنگ زدم از دو نفر پرسیدم که نتوانستند کمک کنند . درهمین حین مشتری ای جنسی را مرجوع کرده بودو باید جنس دیگری به او می دادم و باید سیستم حسابداری فعال می شد و . . . . رسما قاطی کرده بودم که چشمم اتفاقی به صفحه کی برد افتاد .


یک دانه برنج بین دکمه Ctrl و دکمه بغلی گیر افتاده بود و دکمه Ctrl  پایین مانده بود و بالا نیامده بود . آن دانه برنج ناقابل نیم ساعت تمام مرا سرکار گذاشته بود . دانه برنج را بیرون کشیدم و   Ctrl بالا پرید . همه کامپیوتر درست شد !!

 

پینوشت : از شنبه تا سه شنبه مسافرت خواهم بود و چیزی نخواهم نوشت . اگر خداخواست سفری به خطه گیلان می کنیم . حوالی رشت و انزلی . ما هستیم و پدر و مادرم . بعد از دنیا آمدن این دوتا فسقل این اولین باری است که 6تایی سفر می رویم . در این سفر از هر نسلی یه جفت داریم ! به یاری خدا بروم و برگردم از چهارشنبه در خدمت خواهم بود . 


....


کامنت برگزیده


لیلی گفته : من هم مثل شما این عادت غذاخوردن و اینترنت گردی به صورت همزمان رو سر کار داشتم، بدجوررررر! تا جایی که گاهی همچین محو مطالب می شدم که غذا خوردن یادم میرفت و همکار عزیزم لطف می کرد و برام لقمه می گرفت . باور می کنید گاهی اصلا متوجه نمی شدم که چی خوردم و کی خوردم!!!!
شما هم این تلنگر رو به فال نیک بگیرید و این عادت مذموم رو ترک کنید و کمی هم به فکر معده مبارک باشید


داستان سیبیل !


یادش بخیر زمانی بود مدرسه می رفتیم و هر پسر نوجوانی که پا به سنین بلوغ می گذاشت ،جدای از تاثیرات ناخوشایند جوش زدن ها و دو رگه شدن صدا ، چشم انتظار این هم بودکه ببیند آیا مویی پشت لبهایش سبز شده و چقدر سبز شده و اصلا به چشم می آید یا نمی آید و می شود بهش گفت سیبیل یا نهایتا ده بیل! بیشتر نیست و سر این موضوع سیبیل ،برو و بیایی داشتند دانش آموران دبیرستانی ما . بماند که بودند پسرهایی که زودتر به بلوغ هم رسیده بودند و پشم و پیله پرپیمانی هم داشتند و کیا بیایی داشتند از پز دادن بابت تعریف کردن از چگونه ریش زدن ها و سیبیل ها را مرتب کردن .


کلی هم ادبیات و ضرب المثلهای فولکوریک قدیم و جدید ،بر نقش بی بدیل سیبیل تکیه می کرد . مثل چرب کردن سیبیل ، پیوند زدن ریش به سیبل ، پول بده سر سیبیل شاه ناقاره بزن ، باج سبیل ، آویزان شدن سبیل ، زیرسبیلی رد کردن ، . . . 

                                          

بله این بود ابهت سیبیل در ایران و این ابهت تا سالهای سال خدشه ناپذبر باقی ماند تا فکر کنم سالهای 77 به بعد بود که آرام آرام ،سیبیل داشتن افتخاری برای دارنده اش محسوب نمی شد و حتی سیبیل تراشیده ها  خوش منظرتر و تو دل بروتر برای نسوان جلوه می کردند و نهضت سیبیل تراشی در ایران اپیدمی شد . که امروزه روز ،شما کمتر جوان و میانسالی را با سیبیل مرسوم می بینی.


اما آن موقع که من به سربازی رفتم ،هنوز سالیانی باقی مانده بود تا از از بیخ و بن برکندن سییل ها از پشت لبها و یک سرباز بود و ابهتش به سیبیلهایش . هم خدمتی ای داشتیم که اصلا به سیبلهایش معروف بود و علی سیبیل لقب داشت. فکر کنم از دسته 75نفری ما شاید حداکثر 10نفر بودندکه سیبیل نداشتند که نصفشان هم بندگان خدا از بی مویی پشت لب به این بلیه تن در داده بودند.


اما روزی ، انقلابی در دسته ما رخ داد که در تاریخ ارتش به یاد ماند و پس لرزه هایش ایران را به لرزه انداخت !


جمعه شبی از مرخصی 24ساعته ام بر می گشتم که وارد آسایشگاهمان شدم و  دیدم ای دل غافل ،رفقا تیغ ژیلت به دست و سیبیل به پشت لب ،داخل دستشویی می شدند و بدون سبیبل خارج!  حال شما قداست آن موقع سبیل را در نظر بگیرید و درک کنیدکه این کار چقدر می توند عجیب و غیر قابل باور باشد . پرس و جو شد و کاشف به عمل آمد که یکی از دوستان که سیبیلی مرتب داشته ، در خانه کاملا زده بود و برگشته بود .گروهبان محترم که با ایشان از قبل لج داشتند فرموده بودند که اگر ببینیم یکی دیگر از شما سییبل زده باشد تا صبح به شما برپا می زنم !


(لازم به ذکر برای دوستان سربازی نرفته است که برپا زدن یکی از شیوه های تنبیه عمومی است و به این صورت می باشد که وقتی همه شب خوابند، گروهبان مربوطه وارد آسایشگاه شده و فریاد برپا سرداده و همه باید تا 3شماره از تختها پایین آمده و مرتب و خبردار بایستند و این امر می توند بارها و بارها تا صبح ادامه داشته باشد و ناگفته پیداست چه زجربی خوابی را باید سربازی که تمام روز را دویده و جست و خیز کرده باید تحمل نماید )


و روی همین حساب دوستان به جهت همبستگی با آن دوست بی سیبیل همگی دست به تیغ برده و سیبلهای نازنین خود را بر باد می دادند .بنده هم که نه خونم از دیگران سرخ تر و نه سیبیلم از دیگران پرپشت تر بود، به این حرکت انقلابی لبیک گفتم و تیغ تیز بر سیبلهای خود زدم و برای اولین بار آن ها را از ته تراشیدم و خودم را در آینه نشناختم


این شد که شب هنگام که گروهبان محترم آمدند و با یک دسته 75نفری بی سبیل مواجه شدند و از تعجب دهانشان بی اغراق باز ماند. ناگفته نماند که ایشان هم یا جوگیرشدند یا احساس کردند باید با عده زیادی طرف گردند ،برپا هم نزدند و ما اولین شب بی سبیل را بی سرخر خسبیدیم .


....


کامنت برگزیده


صحرا گفته : کاش الان هم جوونا سیبیل رو به برداشتن ابرو و کارای دیگه ترجیح میدادن تا وجه مردا کمی کمتر از این خدشه دار میشد!



7سال عین 7 روز گذشت !

 

 

این بچه های امروزی عجب آینده نگرند ها .  

 

عرضم به حضور انورتون که دانیال یه صندلی بچه داشت که تا چند وقت قبل ،وقت غذا خوردن روی اون می نشست . اما چند ماهیه که دم بریده رو هر چی هم اصرارش کنی ،دیگه روی اون نمی شینه که نمی شینه و دوست داره عین ما روی صندلی معمولی بشینه غذا بخوره . حالا قدش هم درست به بشقابش نمی رسه ها . ولی کوتاه بیا نیست و صندلی بچه هه به کل بی استفاده مونده بود و مام دیدیم که این بشین نیست و مام جای اضافی هم نداریم یه گوشه بذاریمش ،گفتیم بذاریمش دم در تو کوچه یه آدم مستحقی خودش بیاد ورش داره ببره .   

 

حالا این رو داشته باشین که داشتم با بنیامین از پله ها صندلیه رو می بردم پایین که بنیامین برگشته می گه حالا چرامی خوای بذاریش دم در؟ می گم که دیگه بدرد ما نمی خوره بهتره یکی دیگه ازش استفاده کنه . فسقلی برگشته می گه خب نگهش دارین برای بچه من !!  ینی بچم از الان برای سی چل سال دیگه اش برنامه ریزی بلندمدت داره .

 

بله دوستان ، دیروز روز تولد بنیامین ما بود و 7سالگی رو هم پشت سر گذاشت و وارد 8 شد . این جوری این بچه ها به سرعت بزرگ می شن ! 

    

 

آق بنی ۸ساله در فکر آینده ای نزدیک! 

 

کارت های عروسی جدید

 

 رفته بودیم خونه پدرم و نشسته بودیم که خواهرجان ،کارت دعوت عروسیش رو که تازه از چاپخونه در اومده بود آورد و نشونمون داد . بالاش اسم کوچیک عروس و دوماد و پایین ترش یه قطعه ادبی و پایین ترش تاریخ و ساعت مراسم . . .  

 

اما از آدرس مراسم خبری نبود ! 

 

گفتم : مثل این که کارت فروشه یادش رفته که آدرستون رو چاپ کنه . خندید و گفت : نه دیگه الان کسی آدرس رو اون جا چاپ نمیکنه . خودمون جداگونه با کامپیوتر خونه پرینت گرفتیم و با نقشه باغ می ذاریم روی کارت . الآن خود کارتی ها می گن آدرس نزنین که اماکن میان توی چاپخونه و آدرس رو بر می دارن و روز موعود میان سراغتون !! 

  

 

ترانه های ژیانی

 

 

بچه که بودم ماشین پدر پخش نوار نداشت . یک ژیان ماهاری نارنجی بود که من کیف می کردم که عقبش که شکل وانت بود بنشینم. چرایش را نمی دانم که پخش نداشت و هیچ موقع هم برایم مهم نبود که نداشت . خب نداشت دیگر . پدر گاهگاه پشت رل که بود می زد زیر آواز و از خواننده های روز آن موقع می خواند و جای خالی پخش خالی ماشین را حسابی پر می کرد . از ترانه هایی که  می خواند چند ترانه را از بس خوانده بود حفظ شده بودم . از گوگوش ،دوتا پنجره را می خواند، از ابی ،نازی ناز کن ، از داریوش ،گل گندم و از ویگن ، بارون بارونه را .  

 

و من از بین همه این ترانه ها سخت ،ترانه ویگن را دوست داشتم و بارها از پدر می خواستم که بارون بارونه زمینا تر می شه را بخواند و او هم گلویی صاف کرده و می خواند و من با لبخندی به لب گوش می دادم . در این ترانه حسی از سرحوشی و تازگی را حس می کردم که در آن باران بود ، شالیزار بود ، هوای تر و تازه بود ، . . . و عشق بود .  ( از این لینک گوش دهید و و دانلود نمایید )

 

بارون بارونه زمینا تر می شه /گل نسا جونم کارا بهتر میشه /گل نسا جونم تو شالیزاره /برنج میکاره میترسم بچاد طاقت نداره
بارون بارونه زمینا تر میشه /گل نسا جونم کارا بهتر میشه /دونه های بارون ببارین آرومتر /گلای نارش داره میشه پرپر/
گل نسای من رو میدن به شوهر

خدای مهربون تو این زمستون/یا منو بکش یا اونو نستون یا منو بکش یا اونو نستون
بارون میباره زمینا تر میشه /گل نسا جونم کارا بهتر میشه/گل نسا جونم غصه نداره /زمستون میره پشتش بهاره  

 

بعدها بزرگتر شدم و آرام آرام به ترانه های بیشتری از این خواننده ها دسترسی پیدا کردم . مخصوصا بعد از ظهور اینترنت که فول آلبوم در دسترس همه بود . اما تقریبا می توانم به جد بگویم که هیچ کدام از ترانه های دیگرشان نتوانست برایم به اهمیت آن ترانه های داخل ژیان ماهاری باشد!