کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

چرب و شور

 

 

باران ، لازانیا رو خیلی خوشمزه درست می کنه . دیشب که به خونه برگشتم متوجه شدم که آشا و شوهرش قراره بیان شب نشینی خونه ما . باران هم براشون از همون لازانیای مخصوصش گذاشت روی میز . وقتی نشستم سر میز ، باران بهشون گفت که به خاطر شوهر آشا که اندکی چربی خون داره ذره ای روغن به لازانیا نزده و بخوره و خیالش تخت و تبارک باشه . با یه کمی تردید برداشتم و برای خودم ریختم و دیدم عجب عالی شده این لازانیای بدون ذره ای روغن . همه هم خوردند و به به و چه چه کردند .  

 

به من حتی بیشتر از لازانیای روغنی قبل چسبید و بهش گفتم که اصلا منبعد همه لازانیا ها رو این جوری درست کنه . اصلا به نظر همه غذاها هم این جوری درست شن راه دوری نمی ره . درسته ذائقه امون فعلا به غذای بی روغن عادت نداره ولی واقعا اگه فکرش رو بکنیم ،این روغن جز گرفتاری برای آدم مگه چی داره؟! به خدا همون نمک و روغن رو اگه آدم بتونه از رژیم غذایش حذف کنه یا نه حتی اگه بتونه خیلی کمشون کنه چشایی اش هم بهش عادت می کنه و نمیشه مثل آدمایی که هنوز قاشق اول رو تو دهنشون نذاشتن نمکدون رو خالی می کنن روی بشقاب غذاشون .  

 

البته ما هم تفصیرنداریم که به عنوان قاقالیلی از بچگی ،پفک نمکی و چیپس چرب و شور رو کردن تو حلقمون .

 

 

. . . . 

 

کامنت برگزیده  

 

سارا گفته : نمک و روغن رو از بچگی یادمه، کم می خوردیم. حالا بابا پارسال فهمید کمی فشار خون داره. دیگه همون یه ذره رو هم نمی ریزیم. اینقدر که.. دوستان متخصص به من گفته اند نمک بخور وگرنه فلان میشی و بهمان میشی! ..

تجربه ام:
با فلفل، لیموترش و مزه های جانبی، میشه بی نمکی غذا رو اصلا نفهمید.
تنبلی هم اینجور وقتها چیز خوبیه! مثلا بعد از نشستن سر میز، اصلا حوصله ندارم برم نمک بیارم. تنبل بشید.

نتایج بد ماجرا:
دیگه غذاهای فست فود، پیتزا، مرغ سوخاری، سیب زمینی سرخ کرده و ... خیلی شور به نظر میاد و غذا کوفت آدم میشه. مگه بشه موقع سفارش غذا بگید آقا کم نمک باشه! 

 

اخوان سپهری

 

 

دیروز این متن برام تو ایمیلم فوروارد شده بود . معمولا ایمیلای فورورادی رو دقیق نمی خونم و زود ازشون رد می شم . اما دست من نبود خوندمش و ناخواسته این ایمیل چشمهام رو تر کرد .  

 

«پل ، یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..." البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.  اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.   اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.  او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :.. " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.  یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.» 

 

 

حس کردم که با تمام وجودم دوست دارم که بنیامین و دانیال هم همیچین برادرهایی بشوند و می دونم که این وظبفه مای پدر مادر و نوع تربیت ماست که جوری باهاشون رفتار کنیم که این جوری به هم علاقمند باشند و با تمام وجودم آرزو کردم که ما بتونیم همین جوری بارشون بیاریم .

 

این عکس رو ماه قبل دم ساحل رامسر ازشون گرفتم .دانیال داره یه بطری ای رو که از روی زمین برداشته توی دهنش می کنه و بنیامین داره سعی می کنه که نذاره این کار رو بکنه . (ببخشین عکسه خیلی تار افتاده .تو این کامپیوترم همین رو داشتم ) 

 

 

..... 

 

کامنت برگزیده  

 

مهتاب گفته : عنوان پست رو که خوندم فکر کردم راجع به شاعراست گفتم یعنی آقای رگبار چه ارتباطی بین اخوان ثالث و سهراب سپهری پیدا کرده آیا!
پست جالبی بود ولی می خواستم بدونم علاوه بر این که آرزو کردید این دو تا گل پسر درآینده همچین برادرایی باشن خودتونم تصمیم گرفتین با خواهر و برادر احتمالیتون همچین رابطه نزدیکی داشته باشید اگر اینجوریه مطمئن باشید بچه ها ام ازتون یاد می گیرند. 

 

خانه سر زنده

 

شب خسته و مونده در خونه مون رو باز کردم و رفتم تو که دیدم بنیامین با خنده یه ملافه اسپایدرمنی دور خودش پیچیده و رو پارکتا غلت می زنه و دانیال هم با قلدری می خواد ملافه رو ازش بگیره و این هم نمی ده و جیغ و داد خونه رو برداشته بود! 

 

یادمه موقعی که تصمیم به این گرفتیم که چهارمین نفر رو وارد خونه زندگیمون کنیم، خیلی دو به شک بودیم من و باران . و نه این که الحمدلله اصلا بچه دار شدن (حتی یه دونه شم) از مد افتاده و همه زن و شوهرا بعد 10 سال زندگی زیر یه سقفشون هم، همون جوری بی بچه راست راست برا خودشون می چرخن ، چشممون هم به کسی تو سن و سال خودمون نبودکه ببینیم بچه دوم داشتن چه صیغه ای می تونه تو این دوره زمونه باشه . اونایی هم که یدونه داشتن ما رو بر حذر می کردن که فلانی تو خیلی اوستایی همین یکی رو درست تربیت کن ، درست کردن دومی رو بی خیال و یا قاچ زین رو بچسب نیافتی،سوار کاری پیشکشت ! 

 

خب تو این همه نظرات بسیار مشوق و مثبت! بود که ما بالاخره نظر آخر رو دادیم و نظر این جوری شد که برا بنیامین داداشی یا خواهری بیاریم . داستان این جوری بود که دیدیم همونی که قدیمیا می گفتن درسته . بچه یکی یدونه یا خل می شه یا دیوونه! یه بچه تنها همین جوری تنها بزرگ می شه و تجربه دست اولی از حسادت و رقابت و دوستی پیدا نمی کنه ، تو مهارتهای اجتماعی براش مشکل درست می شه ، منزوی و گوشه گیر بار میاد ، ممکنه که دچار کاهش اعتمادبه نفس یا خودشیفتگی، خیال پردازی و محدودشدن رابطه اش با اجتماع بشه ، ننه بابا بیش از حد به یه بچه توجه می کنن و لی لی به لالاش می ذارن و این باعث متوقع شدن بچه و خواسته های نابجاش از دیگران می شه ، بزرگ که شد به هیشکی نمی تونه بگه برادر ، خواهر ، بچه هاش عمو و عمه و خاله و دایی ندارن و . . . از این دست افکار بود که باعث شد ما دست به کار شیم!  

 

حالا آقا بنی ما 7ساله است و آقا دنی مون چند ماه دیگه می شه 2ساله . روز به روز زندگیمون رنگ و بوی جدیدی داره و هر لحظه اش یه رنگه . توش خستگی و بی حوصلگی نگهداری دو تا پسربچه انرژیک و شیطون هم داشته ، نمی گم نداشته . اینم بوده که وقتایی با خودمون فکر کردیم که یدونه بچه رو ضبط و ربط کردن خیلی راحت تر بود . ولی الان اگه یکی بپرسه حالا نظرت چیه؟ بش می گم که شما یا نباید اصلا بچه دار شی یا اگه میشی دو تا رو در نظر بگیر . خوبی های داشتن دو تابچه بیش از حد تصور ماست . مخصوصا برای خودشون .

 

لباسام رو عوض می کنم و دست و رو می شورم و می رم رو مبل می شینم و بهشون نگاه می کنم و غرق در لذت می شم . حس می کنم یه خونواده کامل دارم با یه خونه شاد و سرزنده .

 

 

مردای امروز

 

با پدرم و پسرم (بنیامین ) رفته بودیم استخر، استخر روباز .  

 

سالها بود که استخر روباز نرفته بودم .البته وقتی که بچه بودم 90% استخر ها روباز بودند و جز معدود استخر سرپوشیده که من خودم بیشتر از دوتاشون رو به یادم نمیاد نداشتیم ، اما سالهاست که استخرها رو سرپوشیده می سازند که بتونند چهارفصل ازش استفاده کنند . اما این دفعه قسمت شد و اسخر روباز ما رو طلبید و رفیتم به یاد ایام شباب روباز .  

 

آقا اون استخر روبازی که بنده به یاد داشتم ،اصلا 185 درجه با این استخر روبازی که دیدم فرق داشت ها ، فرق . اون موقع ها ما که می رفتیم استخر از اول می پریدیم تو آب و آخر سر یارو نجات غریقه با سوت و داد و بیداد ما رو می کشید بیرون تا سانس بعدی بتونن بیان تو .  

 

آقا این استخری که ما این دفعه رفتیم ، اصلا توی آب خبری نبود که . همه آقایون محترم با بدنهای شیو شده و پشم و پیلی پایین ریخته و روغنهای برنزه کننده و بدنهای براق ، کنار آب ولو شده بوده و داشتند جلو آفتاب خودشون رو پشت و رو کرده و برنزه می نمودند.  

 

بله دااش من زمونه شدید عوض شده ! مرد هم بود مرد های قدیم والا !

 

 

.... 

 

 

کامنت برگزیده  

 

مهسا گفته : تازه قدیم ها این همه استخر نبود که، باید میرفتی دم در استخر می ایستادی تو صف تا وقت بلیط فروختن بشه و اگر اوایل صف نبودی هی دل دل میکردی که بلیط بهت میرسه یا نه و البته که مرد هم بود مردای قدیم, اما اینجا شما باید یه خدا رو شکر می گفتید و با تمام توان از همه فضای استخر استفاده می کردید

دیدار کارلوس و حسن

 

 

 

 

تابستونا که می شد و مدرسه ها تعطیل ، صبح که پا می شدیم تو کوچه می رفتیم و شب که می شد مادر به زور ما رو به خونه بر می گردوند . تو محله مون چند تا تیم فوتبال شده بودیم و برای هم کری می خوندیم و تیغی بازی می کردیم و گاهی اونها ما رو می بردند و گاهی هم ما اونها رو . فکر می کردیم که آخر فوتبالیستیم ما ! 

چه هیاهو و برو بیایی داشتیم برای این فوتبال . چقد این و اون رو مسخره کردیم و کری خوندیم ! 

 

یه روزی حین بازی پسری دوچرخه سوار به ما رسید و گفت بچه ها ما تو محلمون جام فوتبال گذاشتیم و اگه دوست دارین شما هم تیم بدین . ماها هم که ادعامون می شد و خوشحال قبول کردیم و پول سهمی خودمون رو برای خرید جام قهرمانی دادیم .

تو لیست تیمها 7 تیم دیگه هم جز ما بودند که اگه سه تاشون رو می بردیم قهرمان اون محل می شدیم و این به نظر ما اصلا دور از دسترس نبود . روز موعود وارد مسابقه شدیم و در اولین دیدار ( روم نمیشه بگم والا !) 11 به صفر باختیم !! به قدری که همه مسخره مون می کردند که این فوتبال بود یا والیبال ؟  

فاصله تیم محلی ما با اون تیم ها همین قدر بود . 

 

حالا حکایت فوتیال ما و جام جهانیه . تیم که از کره برگشته به همراه کارلوس کی روش به دیدن شیخ حسن رفته و ایشون هم براشون آرزوی موفقیت کرده و نکونام هم ابراز امیدواری کرد که دولت دکتر روحانی حمایت کاملی از تیم ملی فوتبال کشورمان انجام دهد و و ایشون هم قول داده در این زمینه به طور همه‌جانبه حمایت کنه.  حرفهای خوبیه و درسته که تو آسیا گهگاهی حرفهایی برای گفتن داریم و این دفعه هم به عنوان تیم اول گروهمون تونستیم بیایم بالا و راهی برزیل هستیم ولی واقعا نباید فراموش کنیم که فاصله ما و تیمهایی که میان اونجا ایقده زیاده که نباید انتظار خاصی از این تیم داشت .

همین که بریم و تو مرحله اول بازی های خوبی ارائه بدیم و آبرومندانه بیایم بیرون خودش کلیه .

 

 

.... 

 

 

کامنت برگزیده   

 

نیلوفر گفته : دارم تصویر آقای رگبار کوچک رو وقتی ۱۱ تاااااا گل خورده رو مجسم می کنم. خدایش خیلی با حال بود!!