کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

بالاخره، انگاری ، دارم مجوز می گیرم آیا!


خب ... خب ....خدا رو شکر که بالاخره جواب اداره کتاب وزارت ارشاد برای مجوز به چاپ رمانم (برگهای سبز بید) اومد، گرچه با حذفیاتی ( البته اندک) .راستش وقتی به نمایشگاه کتاب امسال هم نرسید دیگه داشتم نا امید می شدم .

الان با ناشرم داریم روی جلدش کار می کنیم و برای طراح جلد ،چند طرح و خلاصه داستان رو فرستادم و باید چند متن منتخب و یه معرفی هم برای پشت جلدش آماده کنم .
گوش شیطون کر یعنی داره چاپ میشه ؟!!

تنگنای ارشاد


وقتی توی آبان سال قبل ظفرمندانه توی همین وبلاگ بهتون خبر دادم که بر اثر صبر نوبت ظفر آید و رمان برگهای سبز بید، بالاخره بعد از ماراتن سخت و طاقت فرسای یافت ناشر خوب و رسیدن نوبت به کتاب ، به صفحه بندی و ارشاد رسید ، اصلا فکرش رو هم نمی کردم که به نمایشگاه کتاب امسال نرسه و بعد از 6ماه آزگار هنوز هم توی اداره فخیمه بررسی کتاب وزارت ارشاد مونده باشه معطل و نه میگن که تاییده و نه این که رده و خلاصه موندیم بین زمین و هوا .

دستشون شدیدا درد نکنه !

هفت خوان چاپ رمان بنده



نمی دونم همه نویسنده ها این قده معطل میشن برای چاپ کتابهاشون یا شانس من این جوریه ؟


ماه ها که رمان به دست از این ناشر به اون ناشر این طرف اون طرف باید بره ، بعد نظر یه ناشری رو که شکر خدا ناشری خوب و قدیمیه تو عرصه نشر  جلب می کنه ، باهاش قرار داد می بندن و بهش می گن چند ماه ویراستاری و صفحه بندی و مجوز ارشادش طول می کشه و بعد می ره برای چاپ و توزیع ، نویسنده هم گمون می کنه که خب الان مهرماهه و دیگه ایشالا به نمایشگاه کتاب اردیبهشت سال بعد می رسه دیگه که زهی خیال باطل .


همین جور ماه ها پشت سر هم اومدن و رفتن و خبری از مراحل کار نشد تا این که یه روزی بهش خبر دادن که متن رو ویراستاری و صفحه بندی کردیم و بیا ببین ، نویسنده متن رو که باز کرد دید ای داد بی داد ویراستار محترم، اصلا برای خودشون داستان جدیدی نوشته اند ! شاکی زنگ می زنه به ناشر که این دیگه چه حکایتیه و جلسه ای با مسئول فنی می ذاره و اونها هم متوجه این میشن و می کن که حق دارین ولی باید صبر کنین تا ویراستاری حرفه ای تر پیدا کنیم و این خودش چندین ماه طول میکشه و نمایشگاه کتاب تموم میشه و میره و ویراستار جدید هنوز سرش شلوغه و وقت نداره !


اما بر اثر صبر نوبت ظفر آید  . خبر خوب اینه که بالاخره و بالاخره دیروز ویراستار جدید یه فصل از رمان رو ویراستاری کرده و به عنوان نمونه کار برای من فرستادو راستش و خدایی کارش خیلی خوب بود . دمش گرم واقعا .


والا نمی دونم چی میشه و نمیشه و چی پیش میاد . اما اگه گیر و گرفتاری ای پیش نیاد و خدا بخواد بالاخره تا آخر امسال رمان بیرون میاد گمونم . 


آماده باشین !!


 

 

بچه ها . . . نقطه سر خط !

 

بعد از اون دو پست آخر که یکیش این بود که چرا کتابخوان ها آدمهای بهتری هستند و دومیش هم درباره مراحل چاپ رمانم بود ، یه پست سوم هم درباره خوندن و کتاب و این چیزا بذارم که تریلوژیمون تکمیل شه .


قبل از این که من برم فوق لیسانس بخونم، تصورم این بود که باید توی این مقطع تحصیلی خیلی تحقیق و پژوهش کرد و وقت زیادی گذاشت ، باید کتاب ها و مقاله های زیادی بخونیم و در کنفرانس های زیادی شرکت کنیم ، کلاس هامون پروژه محوره و استاد فقط نقش راهنمایی داره و دانشجوها کاملا فعال و مشتاق هستند و . . . جالبه بهتون بگم که همه اش کاملا درست از آب در اومد .


اما فقط روی کاغذ !


یک ترم رو پشت سر گذاشتم و بدون اغراق بگم از بین مثلا 40دانشجو ،فقط من و یکی دوتا دیگه ( که اونام احتمالا مثل من خُل هستند ) هستیم که واقعا دوست داریم چیز یاد بگیریم و از استادها منابع درسی می خوایم و باهاشون سر کلاس گفتگو می کنیم ، بقیه دوستان همکلاسی ، فقط میان سر کلاسها که اومده باشن ، یه جورایی نمره ای بگیرن و آخر سر مدرک فوق لیسانس رو بذارن کف دستشون . درس نمی خونن ، از کتاب فراری اند ، به استاد اصرار می کنند که بهشون یه جزوه فسقلی بده که بتونن بخونن! حتی آخرهای ترم اصرار می کنن که استاد یه تعداد سوال نمونه بده و از بین اونها 10تاشون رو توی امتحان بده! و جالب این که اساتید هم ، با این رویه همکاری می کنن و میان سر کلاس، عین دوره دبستان جزوه میگن و بچه ها می نویسن !


اون وقت یه درسی که باید براش اقلا 1000صفحه کتاب از چند منبع خونده باشی میشه یه درس 30صفحه ای ! و همه از همچین استادایی راضی اند و پدر بیامرزی بهشون میدن و نمره ای کم یا زیاد می گیرن و ده برو که رفتی برای درس بعدی و ترم بعدی .

توی همین ترم جدید استاده اومده سرکلاس پرسیده بچه ها کیا موافقن کتاب معرفی کنم؟ هیشکی دست بلند نکرده و کیا موافقن جزوه بدم؟ همه با هیاهو دست بلند می کنن و استاد هم همراهی می کنه با همین وضعیت خنده دار و خودشون رو وفق دادن با همین فقر علمی و عملی و عملا براشون اصلا مهم نیست . حتی توی چندتا درس من به زور از استاده منبع گرفتم وگرنه که می گفت جزوه من آخرین متد دنیاست و بعد کاشف به عمل اومد که همین جزوه رو داره چندسال به همه دیکته می گه !


ای بابا !

می گن احمد شاملو جایی نوشته : اگر خواستی چیزی را پنهان کنی، لای یک کتاب بگذار . این ملت کتاب نمی خوانند !


این که دانشگاه تحصیلات تکمیلی این مملکته وضعیتش اینه ، وای به حال بقیه اقشار این مُلک . می گن سرانه مطالعه کتاب در ایران شبانه روزی فقط 2 دقیقه است. البته در این محاسبه کتاب های درسی در نظر گرفته نشده اند. اگر زمان درس خواندن این کتاب ها را هم به این رقم اضافه کنیم، سرانه مطالعه هر ایرانی می شود نهایتا ، خونه پرش 6 دقیقه.

این در حالی است که سرانه مطالعه آمریکایی ها 20 دقیقه، انگلیسی ها 55 دقیقه و ژاپنی ها 90 دقیقه است.


می دونین ، کشور ما گرفتاری و علل عقب افتادگی کم نداره و تقریبا همه به خیلیهاش واقفیم. اما یکی از بزرگترین و مهلک ترین علت های واموندگی ما ملت ، بی سوادی عمومی و فراگیر ، از درس خونده و درس نخونده جامعه 80میلیونی ماست .


متاسفانه ، شوربختانه، بدبختانه، دریغا، نگونبختانه و سوگمندانه .

 

داستان استارت خورد !


شنبه ای دیگر آغاز شد و کلا دوهفته دیگه به آخر سال باقی مونده . براتون آخر سال خوبی رو آرزومندم . دوستی برام نوشته بود که جشن نوروز برای این هست که سالی رو که به موفقیت تموم کردیم جشن بگیرین نه برای سالی که هنوز نیومده و نمی دونیم توش قراره چی کار بکنیم ! به نوعی این حرف می تونه درست باشه .واقعا کاش زندگی همه ما این جوری باشه که عقربه های ساعت تحویل سال نو که به آخرش نزدیک میشن با خودمون بگیم که واقعا سال خوبی رو پشت سر گذاشتم . سالی که توش کلی زحمت کشیدم و به نتایجی هم رسیدم و براش یه جشن بگیریم و آماده شیم برای سال بعدی .


خب حالا یه خبری بدم به شما دوستای گرامی و همراهان همیشگی ام !

دوستای قدیمی خاطرشون هست که رمانی نوشته ام که برای چاپش اقدام کرده بودم و دلم می خواست یه ناشر کاردرست اون رو برام چاپ کنه ، نه این که خودم چاپ کنم یا یه ناشر درب داغون این کار رو انجام بده . خوشبختانه چندماه قبل ناشر معروف و قدیمی ای که کتابهای زیاد و پر تیراژی از جمله بامداد خمار در پرونده کاریش هست، از رمان من خوشش اومد و با من قراردادی برای چاپش بست و رمان رو توی نوبت ویراستاری قرار داد . توی هفته گذشته رفتم دفترشون و بهم گفتند که ویراستاریش رو شروع کرده اند و احتمالا اردیبهشت سال 94، متن حروفچینی شده اش رو برای بازبینی نهایی به دستم می رسونند . متن نهایی که حاضر شد باید بفرستنش وزارت ارشاد برای اخذ مجوز که زمانش رو نمی دونم چقدره ؟ و بعد که ارشاد، رمان رو تایید کرد کارهای چاپ و توزیعش شروع می شه .


فکر کنم اگه مشکل خاصی این وسط بروز نکنه بالاخره تو سال 94 رمان من چاپ می شه . هورا !!