کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

گودی جومپا ، نه چندان خوب


هفته قبل تو صفحه معرفی کتاب همشهری ، رمان گودی نوشته خانم جومپالاهیری 46ساله هندی تبار مقیم آمریکا رو معرفی کرده بود که چقدر کتاب عالی و کاملیه و پارسال نامزد اکثر جوایز ادبی شده . پدرومادر لاهیری هندی بودند و خودش تو لندن دنیا اومده و دارای مدرک دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه بوستونه .


                                          


من خاک غریب و مترجم دردها رو خونده بودم و گودی رو هم گرفتم و خوندم . رمان خوبی بود ها ولی نه اون جوری که وصفش شده بود . کلمات خوب و حساب شده انتخاب شده بودند و روند یک زندگی رو بیان می کرد که به نظر من چندان با فراز و نشیب نبود و خواننده رو تحریک نمی کرد که کتاب رو زمین نذاره .


ولی با این وجود به دوستداران رمان خوب و سنگین پیشنهادش می کنم که بخوننش .


توران

 

 

قبل از این که این پست را بخوانید بدانید که به نسبت پستی طولانی است اما باید برای ادای دین هرچند ناقص خودم به استادی بزرگ که بیش از 60سال است که برای فرهنگ کودکان این وطن کوشیده است این مطلب را می آوردم . هرچندکه پاسخی است کم مایه در حد بضاعتم به توهینی که به وی و کارهای سترگش از جانب متعصبان تندرو طالبان صفت شد . اگر به حوزه فرهنگ کشور علاقمندید پیشنهاد می کنم وقتی بگذارید و این نوشته را بخوانید .   

 

6سالم بود و بین مادر و مادر بزرگم در اولین روز مدرسه حرکت می کردم . کلاس آمادگی می رفتم . وارد حیاط مدرسه شدیم . به نظرم خیلی بزرگ بود . سال 56 بود . اسم مدرسه ، فرهاد بود . رفتیم نشستیم سر کلاسها .مادرها عقب کلاس ایستادند . خانم معلم آمد . اسمش اخترخانم بود . مادرها کمی بعد رفتند . آرام آرام دلمان برای آنها تنگ شد ولی زنگ تفریح دیدیم بیرون نشسته اند . خوشحال شدیم . بازی کردیم و تعریف کردیم به ما چه ها داده اند . دوباره رفتیم سر کلاس . بازی کردیم و نقاشی کشیدیم . مادرها بیرون مدرسه منتظر ما بودند . یکی دوروزه ننرترین بچه ها با مدرسه فرهاد و اخترخانم اخت شدند.  

 

آمادگی خیلی خوش گذشت . هر هفته یک موضوع به طور کاملا دموکراتیک و با رای گیری در کلاس انتخاب می شد . یک بار هم من پرندگان را پیشنهاد دادم . هر موضوعی که آن هفته انتخاب می شد تا یک هفته رویش کار می کردیم . یک بار پوشاک بود انواع پوشاک ، الیافهای مختلف از لباس اسکیموها تا قبایل آفریقایی . یک بار اسباب بازی بود که آن هفته کلاس پر بود از اسباب بازی . یه پرونده برای هر کدوممان درست کردند با کلی کاردستی که هنوزهم مادر نگاهشان داشته . ازما پرسیدند دوست داریم چه کاره شویم . دستمان را روی کاغذ گذاشتیم و دورش خط کشیدیم و دست را رنگ کردیم و اخترخانم بالای هر دست شغل آینده را نوشت . همه پسرها گفتند خلبان چندتایی هم دکتر . آن موقع ولیعهد هم خلبانی می کرد خلبانا مقبول بودند . دخترا یا پرستار شدند یا معلم .  

 

جشن چهارشنبه سوری در مدرسه برگزار شد . بالماسکه بود که هر کس خودش را قرار شد شکل چیزی بکند . دختر خوشگل کلاس هم قرارشد بشود بهار . من گربه شدم . بچه ها دمم را هی می کشیدند . من هم دمم را وسط چهارشنبه سوری کندم انداختم آن طرف . عمو نوروز آمد . دستهای هم را گرفتیم دور آتیش چرخیدیم .  

 

سال بعد کلاس اول بود . 57 . چند وقت مدرسه ها تعطیل شد . بعد دوباره باز شد . مدرسه در خیابان فرح بود که شد سهروردی . خانه ما دور بود ولی می بردند و میاوردند .با این که ما کلاس اول بودیم ولی ما هم زنگ کتابخانه داشتیم . بقیه کلاسها هم داشتند . می رفتیم کتابخانه . شاید بی اغراق بگم عادت پیوسته و خستگی ناپذیرم به کتاب از همان جا نشات گرفته . ما اصلا هیچ مشقی را در خانه انجام نمی دادیم . فارسی ، علوم و ریاضی ،در مدرسه و سر کلاس انجام می شدند.  

 

اسم مدیر این مدرسه عالی توران خانم بود . خانمی بود با عینک دور مشکی و موهای جوگندمی که همیشه بالای سرش جمع می کرد . جذبه داشت ولی همه دوستش داشتند . سال بعد نمی دانم چرا ولی  مدرسه را تعطیل کردند و مارا فرستادند مدرسه های دیگر . خاطره مدرسه هیچ از یادم نرفت که نرفت .  توران خانم مدرسه فرهاد از ذهنم نرفت بیرون .  

 

سالهای سال گذشت ، بیش از 30 سال . عیالوار شده بودم . روزی از تلویزیون زنی را دیدم که آب دهانم خشک شد . خودش بود . توران خانم . خانم توران میرهادی . از کتابهایش می گفت . مادر و 50 سال زندگی در ایران . ذوق زده فردا رفتم خریدم . خاطراتش بود . پدر برای تحصیل آلمان رفته بود بعد از جنگ جهانی اول . با یه دختر آلمانی ازدواج می کند به ایران بر می گردند . توران دنیا می آید سال1306 . پدر آدم گرفتاریست . مهندس و کلی پروژه . 80% تربیت بچه ها بر عهده مادر است . کتاب اصلا یه کتاب تربیتی است واقعا . کلی ازش استفاده کردم .   

 

               

  

سیستم آموزشی ایران را اصلا قبول ندارم . تکیه فراوانی می کنند روی محفوضات . مثلا این قدر  شیمی در دبیرستان حفظ میشود که حد نداره . ما  چهار سال دبیرستان یک بارنرفتیم بینم آزمایشگاه این اسید کلریدریک اصلا چی هست ؟ 1000صفحه شیمی می خونیم ولی هیچ کدامش یادم نیست الان . در آمریکا 150 صفحه شیمی خوانده میشه ولی 10برابر آزمایش انجام می دهند . کدام بیشتر در ذهن می ماند؟ خانم میرهادی می خواست این روش را در ایران پیاده کند ولی هنوزم که هنوز است آموزش پرورش قبولش ندارد .  

 

حقیقت این است که وقتی زندگی توران میرهادی را می خوانیم و بررسی می کنیم با یک مبارز واقعی مواجه می شویم .توران میرهادی استاد ادبیات کودکان، نویسنده و متخصص آموزش و پرورش بیش از 60سال در گسترش فرهنگ کودکی و ادبیات کودکان کوشیده . او ۲۵ سال مدرسه فرهاد را اداره کرده. همچنین او یکی از بنیان‌گذاران شورای کتاب کودک است و از سال5۸ تا کنون سرپرستی تدوین و تالیف فرهنگنامه کودکان و نوجوانان را نیز برعهده داشته است.  

 

او بعد از پایان دبیرستان در رشتهٔ علوم طبیعی دانشگاه تهران پذیرفته شد. در همین دوره او نخست با جبار باغچه‌بان که طرح سوادآموزی بزرگسالان را پیش می‌برد، آشنا شد. حضور در کنار جبار باغچه‌بان به او اهمیت آموزش سواد پایه را یادآوری کرد. در کنار این کار او به عنوان دانشجوی آزاد به کلاس‌های درس محمدباقر هوشیار در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران می رفت که علوم تربیتی و اصول آموزش و پرورش درس می‌داد. تجربه‌هایی که او از این دو استاد به دست آورد سبب شد که تصمیم بگیرد در راهی دانش بیاموزد که علاقه‌اش را داشت.  

 

به این سبب از تحصیل در رشته علوم طبیعی انصراف داد و تصمیم گرفت برای آموزش در زمینهٔ علوم تربیتی و روان‌شناسی به اروپا برود. نخست قصد رفتن به سوئد را داشت، اما در نهایت در پاییز ۱۳۲۵ از پاریس سردرآورد. در این هنگام یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و اروپا ویرانه‌ای بود که از داغ جنگ و گرسنگی می‌سوخت. ارادهٔ توران برای آموختن سبب شد که این دشواری‌ها مانعی در راه هدف او نشود. خود را با وضعیت ناگوار پس از جنگ در اروپا سازگار کرد.  

 

با جیره خوراک روزانه می‌ساخت و حتا در پروژه‌های بازسازی بخش‌های گوناگون اروپا که با همیاری دانشجویان اجرا می‌شد مشارکت می‌کرد. با این هدف یک بار به بوسنی هرزگوین|هرزگوین و یک بار هم به کوه‌های تاترا چکسلواکی رفت و در بازسازی راه‌آهن آن مناطق شرکت کرد. این سفرها و دیدن چهرهٔ اروپا پس از این جنگ ویرانگر چنان تاثیر عمیقی بر او گذاشت که از همان هنگام به نقش آموزش و پرورش در پاسداری از ارزش‌های انسانی یا ویران کردن آن پی برد. در این دوره او نخست رشتهٔ روانشناسی تربیتی را در دانشگاه سوربن به پایان رساند و پس از آن رشتهٔ آموزش پیش دبستان را در کالج سوونیه ادامه داد.  

 

شانس بزرگ او در این دوره این بود که توانست در کلاس‌های درس هنری والون و ژان پیاژه دو غول روان شناسی و شناخت‌شناسی کودک در سدهٔ بیستم بودند، حضور یابد. موضوع نظریه‌های رشد هنری والون و ژان پیاژه در این دوره حتا در اروپا تازه بود و میرهادی فرصتی نادر داشت که این دیدگاه‌ها را بیاموزد و در ایران به کار ببندد.  

 

او ۱۳۳۰ به ایران بازگشت و کودکستان فرهاد آغاز شد. پدر و مادرش پشتیبان‌های بزرگ او در این کار بودند. پدر محل کودکستان را که خانه‌ای خالی بود در اختیار او گذاشت و افزارهای آموزشی مانند نیمکت و غیره را برای او ساخت و مادر با گرفتن پروانهٔ کودکستان به یاری او شتافت. محل این کودکستان ابتدا در خیابان ژالهٔ تهران قرار داشت. طولی نکشید که روش کار میرهادی با استقبال والدین ایرانی روبرو شد و او توانست از سال ۱۳۳۶ دبستان فرهاد را در کنار کودکستان پایه بگذارد. از این دوره به بعد همسرش همکار و همراه همیشگی او در ادارهٔ کودکستان و دبستان شد. مدرسهٔ راهنمایی فرهاد نیز از سال ۱۳۵۰ کارش را آغاز کرد. از سال ۱۳۵۶ این مجتمع که بیش از ۱۲۰۰ دانش‌آموز داشت در ساختمانی بزرگ در خیابان سهروردی نزدیک سیدخندان به کار ادامه داد. در بیشتر سال‌های دههٔ ۴۰ و ۵۰ مدرسه فرهاد به واحد تجربی تعلیمات عمومی تبدیل شد و پیشرفته‌ترین دیدگاه‌های درون آموزش و پرورش ایران نخست در این مجتمع بررسی و تجربه و در صورت کسب اعتبار در نظام آموزش و پرورش جاری می‌شد. مدرسه فرهاد از همان آغاز به صورت مختلط اداره می‌شد. 

 

توران میرهادی سبب گرایشش به ادبیات کودکان را علاقه ای می داند که در کودکی و در خانواده پیدا کرد. دو کتاب به زبان آلمانی به نام فیدل استارماتس و مایا دختر گریزان از کندو داستان هایی هستند که برای یک عمر روی او تاثیر گذاشتند. داستان اول که سرگذشت پسرکی در جنگ جهانی اول است در او روحیه صلح طلبی و ضد جنک را پدید آورد و داستان دوم انگیزه های کار برای جامعه را در او کاشت. در کنار این ها خدمتکاران خانه برای او افسانه های و ترانه های عامیانه می گفتند که همواره منبعی سرشار از لذت و آگاهی را برای او می ساختند. میرهادی خود براین باور است که گروهی که به همراه او ادبیات کودکان را در ایران گسترش دادند، همگی در خانواده هایی رشد کردند که در آن ها کتاب هایی برای کودکان وجود داشت. 

 

پس از آن توران میرهادی ادبیات کودکان را هنگامی از جنبه علمی و اجتماعی شناخت که در فرانسه بود. در این کشور و در چارچوب نظام آموزشی به نقش بدون جانشین ادبیات و هنر کودکان در رشد اجتماعی و فرهنگی کودکان پی برد و پس از آن هنگامی که به ایران برگشت، این تجربه ها را در قالب گفت و گوهایی با دوست دوران نوجوانی خود لیلی ایمن در میان گذاشت.  

 

پس از آن از سال ۱۳۳۲ این دو در کنار آذر رهنما که مجله سپیده فردا را منتشر می کرد قرار گرفتند و نتیجه کارشان این بود که در سال ۱۳۳۵ نخستین نمایشگاه کتاب کودک را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران برگزار کردند. این نمایشگاه از آن جهت اهمیت دارد که موضوع کمبود کتاب کودک و کتابخانه های ویژه کودکان را به جامعه فرهنگی آن روزگار یادآوری کرد. پس از این کار بود که جنبشی در گسترش ادبیات کودکان راه افتاد که تا زمان پایه گذاری شورای کتاب کودک در سال ۱۳۴۱ به طور غیر رسمی و پراکنده ادامه یافت. 

 

راه اندازی شورای کتاب کودک در ایران به معنای رسمیت یافتن نهاد ادبیات کودکان در ایران است. از هنگام پایه گذاری این نهاد تا اکنون که نیم سده از این رخداد می گذرد، توران میرهادی نقش برجسته ای را در هدایت و راهبری ادبیات کودکان ایران در عرصه ملی و بین المللی داشته است.   

 

 

این مقدمه طولانی برای این بود که بدانید سایت رجانیوز که تریبون جناحی است که همیشه طوری صحبت می کتند که گویا نماینده تمام ملتند و در انتخابات امسال معلوم شد با کلی ارفاق و تک ماده در اصل نماینده حداکثر 8% مردم ایرانند! مطلبی مغرضانه و عقده گشایانه درباره یادگار و ثمره تلاش توران میرهادی یعنی شورای کتاب کودک و همین طور بسیار بی انصافانه درباره خود ایشان منتشر کرده که قبلا هم در هفته نامه 9 دی خودشان به چاپ و انتشار رسانده بودند .

 

به طور مثال آنها برخی از گناهان خانم میرهادی را این گونه بر شمرده اند:

1- چرا توران میرهادی پس از پنجاه سال همچنان عضو هیئت مدیره شورای کتاب کودک است!؟

2- چرا او سال‌ها مدیریت مدرسه فرهاد را بر عهده داشت !؟

3- چرا فرهاد مدرسه ای مختلط بوده است !؟

۴- چرا در محتوای آموزشی این مدرسه شعر و رقص و شادی در نظر گرفته می‌شد!؟

۵- چرا جایی گفته ادبیات کودکان هیچ محدوده ای را نمی‌پذیرد، نه اعتقادات، نه مکان، نه زمان، باید فراتر از اعتقادات برود. باید به مرحله ای برسد که هیچ نوع اعتقادی نتواند او را محصور کند!؟

۶- چرا  او جای دیگری می‌گوید که با هم بودن دختر و پسر را تا یازده سال در مدرسه از نکات ضروری تعلیم و تربیت می‌داند!؟

۷- . . .

۸- . . .

 

 

یعنی شما تصور کنید که در این نوشته سراسر خشم و غضب علیه شورای کتاب کودک و اعضای آن همه محاسن آن ها را نادیده گرفته و فقط به این چند به زعم خود ایراد پرداخته اند . آن هم علیه شورایی غیر دولتی ،که 50 سال است در حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان فعالیت می کند و اعضاء آن نیروهای داوطلب هستند. شورایی که در حال حاضر حدود 700 عضو رسمی و وابسته دارد و هزینه های خود را از راه حق عضویت، حمایت های مردمی، اجرای پروژه های فرهنگی و حق التالیف فرهنگنامه به دست می آورد (لینک وب سایت شورای کتاب کودک)  

 

بخوانید این نوشته مغرضانه و کوته بینانه رجانیوز را . به طور کامل بخوانید و خود قضاوت کنید .وقتی افق دید آدمی کوتاه باشد همین می شود که می خوانید. نوشته ای تخت این عنوان درخشان! : وقتی بهائیان و شرکا برای کودکان ایران نسخه می‌پیچند/ 50 سالگی شورایی که چند نفر بهائی، توده‌ای، شاهدوست، غربزده و ضد انقلاب تاسیس کردند!

 

 

اعتماد به نفس بسازیم در حد تیم ملی !

 

چند روزیه که یه کتابی درباره تربیت کودک دارم می خونم به اسم کلیدهای پرورش اعتماد به نفس در کودکان و نوجوانان ، نوشته آقای گلن استنهاوس، روانشناس کودک انگلیسی ، با ترجمه روان ناهید آزادمنش . هر دفعه که تو مترو هستم که حدودا 20 دقیقه ای می شه ، یک فصلش رو می خونم . تا الان نصف کتاب رو این جوری مطالعه کردم .   

 

تصویر  روی جلد کتاب

 

استنهاوس توی مقدمه اش نوشته که هرچقدر کودک استعدادها و توانایی های بالقوه زیادی داشته باشه، اما اعتماد به نفس نداشته باشه ، همه اونها در مسیر زندگی نابود می شوند ،مگر این اعتماد به نفس ، فعالشون کرده و به هرکدام جهت بده . این حرف رو خیلی می تونم درک کنم . شده مواردی که چیزی رو بلد بودم و می دونستم ولی به خاطر کم رویی و بی اعتماد به نفسی نتونستم انجام بدم واز کسایی که از من بی بهره تر بودند ولی اعتماد به نفس بالاتری داشتند ،عقب افتادم .  

 

این کتاب 140صفحه ای رو می خونم که ایراداتی که در شخصیتم شکل گرفته، حداقل برای بچه هام تکرار نشه .فصلهای جالبی هم داره : عزت نفس ، او را دوست داشته باشید ، به کودک احترام بگذارید ، استقلال ، شنونده حرفهای کودک بودن ، حس تعلق ، تشویق و جنسیت عنوان تعدادی از این فصلهاست .  

 

من به همه اونهایی که فرزند دارند و حتی اونهایی که ندارند (برای خودشون ) توصیه می کنم که این کتاب رو مطالعه کنند .

 

 

.... 

 

 

کامنت برگزیده  

 

بولوت گفته :‌دوران ما که اعتماد به نفس داشتن چیزی خوبی نبود و به بی ادبی و پر رویی تعبیر میشد! 

گردشگاهی به اسم نمایشگاه کتاب

 

1- جمعه ،کتاب فروشی کردم . مشتریانم بچه ها بودند و به نظر من هیچ شغلی بهتر از کار فرهنگی ای که مشتریانش بچه ها باشند نیست . می آمدند و می رفتند و قیمت می گرفتند و آستریکس ها را ورق می زدند .بعضی ها مشتری قدیمی بودند و سراغ چاپهای جدید را می گرفتند و بعضی هم با کنجکاوی به کتابها و نقاشی ها نگاه می کردند و قیمت می پرسیدند و می خریدند یا نمی خریدند و می رفتند . همه شان خوب و بامزه بودند .  

 

2- حکومت برای کتاب و کتاب خوانی ارزشی قائل نیست . می گوید روزی نیم میلیون نفر بازدید کننده دارند ،بیش از بزرگترین نمایشگاه کتاب اروپا در فرانکفورت آلمان .اما کتاب در سبد خرید مردم اولویت 26 ام است و سرانه مطالعه در ایران 1 دقیقه در روز ! اما هنوز که هنوز است یک نمایشگاه کتاب قابل نداریم .هنوز که هنوزاست  عمده انتشاراتی ها زیر چادرها غرفه دارند و در گرمای زیر چادرها خودشان را باد می زنند . ارکیده می گفت که تعداد فروششان در این دوره نصف شده . از بقیه غرفه دارها هم کم و بیش همین چیزها را شنیدم . کتابی که سال قبل چاپ کرده بودند و درآمده بود 5هزار تومن با چاپ امسال شده بود 15هزار تومان ! چندتا مشتری هم بحث کرده و به گران فروشی متهمشان کردند. 

 

3- در نمایشگاه کتاب بلندگوها جزوه های درسی را تبلیغ می کنند . بیش از نصف نمایشگاه کتب درسی است و همه چیزهای دیگر، غیر از کتاب، در نمایشگاه به نحو چشمگیرتری عرضه می شود، از اسباب بازی های کودکان تا انواع خوراکی، اشتراک اینترنت، افتتاح حساب بانکی، مشاوره روان شناسی و هر چیز دیگری که نمایشگاه کتاب را به یک کارناوال تفریحی عوامانه تبدیل می کند. چند درصد این نیم میلیون نفر برای خود کتاب آنجا هستند و نه برای اجبار خرید کتاب درسی و نه برای گذراندن اوقات فراغت؟ 

 

4- کتاب در ایران کالایی لوکس و فانتزی است . اصلا تا غم نان هست ،کتاب و کتاب خوانی دیگر چه صیغه ای است؟  کتاب در سبد خرید مردم اولویت 26 ام است و سرانه مطالعه در ایران 1 دقیقه در روز ! یادمان نرود آمازون، سالی 45هزار میلیارد تومان کتاب به خلق الله می فروشد ، یعنی 15برابر گنده ترین اختلاس تاریخ ایران .

 

 

شعبه کافه رگبار در نمایشگاه کتاب

 

 

برای اولین بار توی زندگیم این جمعه می خوام کتاب هم بفروشم! به مدد ارکیده عزیز ناشر مجموعه آستریکس و اوبلیکس که طبق روال هر سال غرفه ای در نمایشگاه کتاب داره . اما داستان آشنایی من با اینها به سالها قبل بر می گرده وقتی که کوچیک بودم ، دبستانی . 

 

خونه خالم رفته بودم و سرما هم خورده بودم . پسر خاله هام توی حیاط فوتبال بازی می کردن و من نمی تونستم و با دلخوری تو اتاق پسر خاله ام نشسته بودم . از این که نمی تونستم بیرون برم ناراحت بودم . حوصله بزرگترا رو هم نداشتم و صاف رفته بودم تو اتاق پسر خاله ام . فضولیم هم گل کرد و رفتم سر قفسه اش . یه کتاب رنگی با قطع بزرگ وتصویرای جالب توجهم رو جلب کرد . کتاب مصور رنگی بود ولی نه به فارسی . عکساشو نگاه کردم ، اول از راست به چپ . ولی فهمیدم که داستان انگار از اون ور شروع میشه . خورد خورد جذبم کرد .این قدر که نفهمیدم که کی پسر خالم اومده تواتاقش . جیغ زد :واسه چی اومدی سر چیزای من ؟ منم کتاب رو انداختم تو قفسه ودویدم بیرون . 

ناهار خوردیم . از ذهنم نرفت بیرون . بعد از ناهار که همه خوابیدن یواشکی دوباره سر قفسه رفتم باز هم از اون کتابا بود . یه مرد چاق سیبلو با یه سگ کوچولوی سفید ، یه مرد کوچولوی سیبلو، یه پیرمرد قدبلند ریش سفید و مشتی که چپ و راست می زدن به سربازای قدیمی و مثل پرکاه پرتشون می کردن بالا . کتابا رو برداشتم رفتم تو حیاط نشستم . خالم بیدار شده بود ،اومد بالا سرم . گفت : خوشت اومده ؟ دست کشید روی موهام . اینا رو تو مدرسه می دن به بچه ها . پسرخاله هام مدرسه رازی می رفتن که اونموقع مدرسه فرانسوی ها بود .زبون کتاب هم فرانسوی بود . من فقط به عکسهاشون نگاه می کردم .  

 

چن سال گذشت . توی یه مجله بچه ها یه قسمت از اون کتاب ها رو چاپ کرده بودن . اصلا یادم رفته بود . تازه رفته بودم  راهنمایی . آستریکس و وایکینگها . چه ذوقی کردم از دیدن داستان به فارسی ولی بعد ازاون دیگه داستان رو ادامه نداد اون مجله . چراشو نمی دونم .  

 

یکی دوسالی هم گذشت . سال آخر راهنمایی بودم . تازه رفته بودم . تو هیچ کتابفروشی گیرنمی آوردم . آشنایی هم نبود . پسر خاله هام هردو مهاجرت کرده بودن دیگه نبودن . یه پیرمردی دم مدرسمون بساط می کرد که بهش می گفتیم عمو . کار اصلیش تمبر بود . ولی یه روز دیدم آستریکس و کلوپاترا رو هم داره . پول کم بود . تا فرداش که پول بیارم بخرم دلم هزار راه رفت که نکنه یکی دیگه ازش بخره ول نخریده بودن و مونده بود . تو کلاس یه همکلاسی که دید کتابو تو  دستم . گفت من ازش یکی دارم می خوام بفروشم می خوای ؟ ذوق مرگشده بودم  . فردا آورد . کتاب رو داد پول رو گرفت . یهو انتظامات حیاط هردومونو دستگیر کرد که اینا چیه رد و بدل میشه ؟!  به زور از دستش در رفتیم . اغراق نیست اگه بگم هرکدوم از اونا رو 100بار خوندم .  

 

 

 این همون اولین کتابیه که من از آستریکس خوندم و الآن هم دارمش

 

سالها گذشته . خودم پسر دار شدم . از حوالی انقلاب رد می شدم برای پسر جان دنبال یه کارتون می گشتم که چشمم به چیزی افتاد . کارتون آستریکس و وایکینگها . ذوق زده خریدم ولی برای خودم . بنیامین اسپایدمرن و بن تن رو دوست داره . اون رو هم چن بار دیدم . بعد که با ارکیده آشنا شدم هر سال ازش چند کتاب جدید آستریکس رو خریدم . می دونین رفقا ! داستانهای آستریکس فقط برای بچه ها نیست . هر آدم بزرگ با ذوقی لذت خواهد برد . از دقتی که در هر نقاشی داشته باشین پشیمون نمی شین چون کلی چیزای ریز توش پیدا می کنین .  

 

 

حالا قراره من همین جمعه ( 20اردیبهشت) ،در بخش کودک و نوجوان نمایشگاه ،سالن 2 ، غرفه 50 (انتشارات سامر) ،این کتاب ها رو بفروشم و این به نظر من خیلی خوب و هیجان انگیزه من که تا به حال کالای فرهنگی نفروختم و هر چی فروختم کالاهای صنعتی بوده. و خوشحال هم میشم که اگر اون روز گذارتون اون طرف ها افتاد سری هم به غرفه ما بزنین و هم دیگه رو از نزدیک ببینیم . 

 

اطلاعات خیلی کامل و خوب رو درباره آستریکس ،نویسندگانش،  لیست کامل کتابها،  فهرست فبلمها و کارتونهایی که از روی اون ساخته شده (مخصوصا فبلم آستریکس و کلئوپاترا که مونیکا بلوچی زیبا ، شده کلئوپاترا )و کلا هر چی که دوست دارین درباش بدونن رو از این سایت بخونین . ( لینک سایت ) 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

نیلوفر کفته : خیلی جالبه . من کتاب زیاد می خونم و می خرم ولی اینا رو یادم نمی اد شاید دیدم و خاطرم نیست . خوش به حالتون من که شیرازم و نمی تونم بیام ولی دوستان حتما" برن . ایشالا شما هم موفق بشین در ایم امر خطیر فروشندگی فرهنگی . ولی خیلی قیافه شما موقع فروش اینا باحاله می دونین چرا ؟ ؟؟ زمینه کاری من هم فروش هست چون شمااینا رو خوندین و بهشون علاقه هم دارین این خیلی کمکتون می کنه