کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

شعبه کافه رگبار در نمایشگاه کتاب

 

 

برای اولین بار توی زندگیم این جمعه می خوام کتاب هم بفروشم! به مدد ارکیده عزیز ناشر مجموعه آستریکس و اوبلیکس که طبق روال هر سال غرفه ای در نمایشگاه کتاب داره . اما داستان آشنایی من با اینها به سالها قبل بر می گرده وقتی که کوچیک بودم ، دبستانی . 

 

خونه خالم رفته بودم و سرما هم خورده بودم . پسر خاله هام توی حیاط فوتبال بازی می کردن و من نمی تونستم و با دلخوری تو اتاق پسر خاله ام نشسته بودم . از این که نمی تونستم بیرون برم ناراحت بودم . حوصله بزرگترا رو هم نداشتم و صاف رفته بودم تو اتاق پسر خاله ام . فضولیم هم گل کرد و رفتم سر قفسه اش . یه کتاب رنگی با قطع بزرگ وتصویرای جالب توجهم رو جلب کرد . کتاب مصور رنگی بود ولی نه به فارسی . عکساشو نگاه کردم ، اول از راست به چپ . ولی فهمیدم که داستان انگار از اون ور شروع میشه . خورد خورد جذبم کرد .این قدر که نفهمیدم که کی پسر خالم اومده تواتاقش . جیغ زد :واسه چی اومدی سر چیزای من ؟ منم کتاب رو انداختم تو قفسه ودویدم بیرون . 

ناهار خوردیم . از ذهنم نرفت بیرون . بعد از ناهار که همه خوابیدن یواشکی دوباره سر قفسه رفتم باز هم از اون کتابا بود . یه مرد چاق سیبلو با یه سگ کوچولوی سفید ، یه مرد کوچولوی سیبلو، یه پیرمرد قدبلند ریش سفید و مشتی که چپ و راست می زدن به سربازای قدیمی و مثل پرکاه پرتشون می کردن بالا . کتابا رو برداشتم رفتم تو حیاط نشستم . خالم بیدار شده بود ،اومد بالا سرم . گفت : خوشت اومده ؟ دست کشید روی موهام . اینا رو تو مدرسه می دن به بچه ها . پسرخاله هام مدرسه رازی می رفتن که اونموقع مدرسه فرانسوی ها بود .زبون کتاب هم فرانسوی بود . من فقط به عکسهاشون نگاه می کردم .  

 

چن سال گذشت . توی یه مجله بچه ها یه قسمت از اون کتاب ها رو چاپ کرده بودن . اصلا یادم رفته بود . تازه رفته بودم  راهنمایی . آستریکس و وایکینگها . چه ذوقی کردم از دیدن داستان به فارسی ولی بعد ازاون دیگه داستان رو ادامه نداد اون مجله . چراشو نمی دونم .  

 

یکی دوسالی هم گذشت . سال آخر راهنمایی بودم . تازه رفته بودم . تو هیچ کتابفروشی گیرنمی آوردم . آشنایی هم نبود . پسر خاله هام هردو مهاجرت کرده بودن دیگه نبودن . یه پیرمردی دم مدرسمون بساط می کرد که بهش می گفتیم عمو . کار اصلیش تمبر بود . ولی یه روز دیدم آستریکس و کلوپاترا رو هم داره . پول کم بود . تا فرداش که پول بیارم بخرم دلم هزار راه رفت که نکنه یکی دیگه ازش بخره ول نخریده بودن و مونده بود . تو کلاس یه همکلاسی که دید کتابو تو  دستم . گفت من ازش یکی دارم می خوام بفروشم می خوای ؟ ذوق مرگشده بودم  . فردا آورد . کتاب رو داد پول رو گرفت . یهو انتظامات حیاط هردومونو دستگیر کرد که اینا چیه رد و بدل میشه ؟!  به زور از دستش در رفتیم . اغراق نیست اگه بگم هرکدوم از اونا رو 100بار خوندم .  

 

 

 این همون اولین کتابیه که من از آستریکس خوندم و الآن هم دارمش

 

سالها گذشته . خودم پسر دار شدم . از حوالی انقلاب رد می شدم برای پسر جان دنبال یه کارتون می گشتم که چشمم به چیزی افتاد . کارتون آستریکس و وایکینگها . ذوق زده خریدم ولی برای خودم . بنیامین اسپایدمرن و بن تن رو دوست داره . اون رو هم چن بار دیدم . بعد که با ارکیده آشنا شدم هر سال ازش چند کتاب جدید آستریکس رو خریدم . می دونین رفقا ! داستانهای آستریکس فقط برای بچه ها نیست . هر آدم بزرگ با ذوقی لذت خواهد برد . از دقتی که در هر نقاشی داشته باشین پشیمون نمی شین چون کلی چیزای ریز توش پیدا می کنین .  

 

 

حالا قراره من همین جمعه ( 20اردیبهشت) ،در بخش کودک و نوجوان نمایشگاه ،سالن 2 ، غرفه 50 (انتشارات سامر) ،این کتاب ها رو بفروشم و این به نظر من خیلی خوب و هیجان انگیزه من که تا به حال کالای فرهنگی نفروختم و هر چی فروختم کالاهای صنعتی بوده. و خوشحال هم میشم که اگر اون روز گذارتون اون طرف ها افتاد سری هم به غرفه ما بزنین و هم دیگه رو از نزدیک ببینیم . 

 

اطلاعات خیلی کامل و خوب رو درباره آستریکس ،نویسندگانش،  لیست کامل کتابها،  فهرست فبلمها و کارتونهایی که از روی اون ساخته شده (مخصوصا فبلم آستریکس و کلئوپاترا که مونیکا بلوچی زیبا ، شده کلئوپاترا )و کلا هر چی که دوست دارین درباش بدونن رو از این سایت بخونین . ( لینک سایت ) 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

نیلوفر کفته : خیلی جالبه . من کتاب زیاد می خونم و می خرم ولی اینا رو یادم نمی اد شاید دیدم و خاطرم نیست . خوش به حالتون من که شیرازم و نمی تونم بیام ولی دوستان حتما" برن . ایشالا شما هم موفق بشین در ایم امر خطیر فروشندگی فرهنگی . ولی خیلی قیافه شما موقع فروش اینا باحاله می دونین چرا ؟ ؟؟ زمینه کاری من هم فروش هست چون شمااینا رو خوندین و بهشون علاقه هم دارین این خیلی کمکتون می کنه

نظرات 9 + ارسال نظر
نیره چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:44 http://salimi.blogfa.com

یعنی کتابای قدیمی تون رو میخواهید بفروشید؟ یا چاپ جدیدشو؟

نه اونا کتابهای چاپ خودشونه . من می خوام برم کمکشون .
کتابهای قدیمی خودم رو واسه چی بفروشم؟!!

ترمه چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:07

... ؟؟؟ .... ؟؟؟ ...

ببخشین اون وقت این یعنی چی؟

ترمه چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:26

یعنی یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم ...


آهان گرفتم .رمزی می نویسی ها .
ولی من خوشحال می شم اگه اون مصرع دومش بشه

میم مثل من چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:43 http://mona166.blogfa.com

ایشالا قسمت بشه...

ترمه چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:13

"ولی من خوشحال می شم اگه اون مصرع دومش بشه"
واقعاً!!! نمی دونستم تا این حد.

اوه اوه شرمنده . منظورم مصرع اول بود . نمی دونم چرا نوشتم دوم؟

تیراژه پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:04 http://tirajehnote.blogfa.com

به ترمه گفتی خوشحال میشی مصرع دومش باشه
یعنی ترمه نیاد بهتره؟
یعنی من هم نیام دیگه؟!
آقای رگبار من یادمه قبلا مهربون تر بودین ها!

نه بایا اشتباهی نوشته شد . اصلاحش کردم !
شما تشریف بیارین قدم سرچشم !

نیلوفر پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 http://delneveshtehayenilo.blogfa.com/

خیلی جالبه . من کتاب زیاد می خونم و می خرم ولی اینا رو یادم نمی اد شاید دیدم و خاطرم نیست . خوش به حالتون من که شیرازم و نمی تونم بیام ولی دوستان حتما" برن . ایشالا شما هم موفق بشین در ایم امر خطیر فروشندگی فرهنگی . ولی خیلی قیافه شما موقع فروش اینا باحاله می دونین چرا ؟ ؟؟ زمینه کاری من هم فروش هست چون شمااینا رو خوندین و بهشون علاقه هم دارین این خیلی کمکتون می کنه

خب چون قدیمی هستن و زیاد به اندازه بقیه کمیک بوک ها تو ایران جا نیافتادند .
نمی دونم والا چه قیافه ای می شم !!! ولی راست می گی چیزی رو که می دونی چیه بفروشی تاثیر به سزایی داره
دوست داشتیم شما هم تسریف میاوردین انشالله نوبتی دیگه

مهشاد پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:37

کاش من هم ولایتی شما بودم پا میشدم میومدم نمایشگاه،آقای رگبار،صاحب این کافه دوست داشتنی ِ قدیمی ، رو از نزدیک میدیدم
هیییییی

برای من هم افتخاری بود

دنیا شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:01

تجربه کار و فروش کالای فرهنگی خوب بود؟

تو پست جداگونه ای خواهم نوشت دنیای عزیز

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد