کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

این نفت نکبتی !

 

                                              


بر خلاف بقیه که از پایین اومدن قیمت نفت ناراحتن ، من نه تنها ناراحت نیستم که در دل احساس خوشحالی هم دارم .


تو این سالهای بعد از انقلاب تنها اوقاتی که اقتصاد کشور سر و سامونی گرفته وقتی بوده که این پول یا مفت به دست ملت و دولت نمی رسیده و مجبور بودن دست روی زانوی خودشون بذارن و نه اون بتونه به این زور بگه و ریخت و پاش کنه ( خرج که از کیسه مهمان بود ، .... ) هم ملت چشمم به دست دولت نباشه . نمونه اش چند سال اول دولت سیدمحمد خاتمی بود .


این نفت نکبتی ، از سال 52 به این طرف بود که آنچنان گران شد و پول هنگفتی وارد مملکت کرد که هر چه در 20سال قبل متخصصان و تحصیلکردگان رشته بودند را پنبه کرد و فاتحه هرچی برنامه و برنامه ریزی بود خونده شد و مملکت حسین قلی خانی شد که شد و هنوز هم که هنوزه این وضعیت اسف بار ادامه داره و اوج این فضاحت در دولت احمدی نژاد رخ داد که ما بالاترین قیمت نفت تاریخ رو داشتیم و از اون طرف هم بدترین وضعیت اقتصادی تاریخ رو !


ای کاش نه تنها قیمت نفت دیگه بالا نره بلکه به حدی کم بشه که دیگه صادرکردن خامش صرف نکنه و مام مثل بقیه کشورای دیگه بیافتیم دنبال استفاده از انرژی های جایگزین پاک .

 


کویر و کافه


این پست ادامه این پست و این پست است !


اولین گرفتاری سفر که از همون اولش پیش اومد این بود که من تنبل باید ساعت 4.5 صبح از خواب بیدار می شدم !! که ساعت 6 سر قرار توی خیابون انقلاب اول لاله زار باشم  و شما تصور کن چقده این امر برای بنده می تونست سخت باشه! اما خب این هم گذشت و بنده و بنی دوتایی سر وقت رسیدیم و توی تاریکی دم صبح آخرین روزای پاییز نشستیم توی اتوبوس .


صبونه رو که خوردیم براتون گفتم که همه اومدن جلو اتوبوس و خودشون رو معرفی کردن و بعدش چی شد . ما چندجا رفتیم که دوتاش رو خیلی دوست داشتم . یکی پیاده روی دم غروب و بعد شب و تاریکی مطلق کویر جنوب دامغان که به اسم نمکزار حاج علیقلی معروفه و دومی کوهپیمایی در منطقه حفاظت شده و بکر پرور ، تو شمال غرب دامغان .


تجربه حضور در کویر به این شکل برای من یه تجربه جدید و حالب بود . البته من دوسال از زندگیم رو توی منطقه خشک و بیابونی بلوچستان گذرونده بودم ولی این متفاوت بود .با اتوبوسمون تا مسیری در جنوب دامغان اومدیم و جایی اتوبوس ایستاد که میشد در افق خط سفیدی که به ما گفتن که دریاچه نمکه رو دید . خورشید رو به غروب بود . محمود ، راهنمامون، جلو افتاد و به ما گفت که درست پشت سرش حرکت کنیم که توی جای ناجوری فرو نریم و سریع بریم که تا تاریک نشده بتونیم به دریاچه برسیم . مام عین جوجه که دنبال مرغ راه می افته، دنبالش رفتیم و پا جای پای اون گذاشتیم . خورشید به سرعت در افق کویر غروب می کرد و سرخ و سرخ تر می شد و ناگهان غروب کرد که کرد . نیم ساعت بعد ما نمکزار رسیده بودیم و چند دقیقه بعد هوا تاریک و ناگهان به شدت سردتر شد .


                                              

                                                           من و غروب کویر                           بنیامین و شب و نمکزار

کمی روی نمکزارها گشتیم و همسفرا چراغ قوه هایی که داشتند رو روشن کردن . من و بنی کمی نمک ها رو چشیدیم که حسابی شور بود . یکی از همسفرا در سکوت کویر از بنان برامون آواز خوند که الحق صداش عالی بود و تا آخر سفر ازش ترانه درخواستی تقاضا می شد .


به سمت اتوبوس برگشتیم یعنی اتوبوسی که دیده نمی شد و همه جا تاریکی مطلق بود . عده ای از همسفرا چراغ پیشونی داشتند ولی ما که نداشتیم دنیال اونایی که داشتند راه افتادیم . وسطای راه هم همه ایستادیم و درس ستاره شناسی گرفتیم و نازی خانوم ( دیگر راهنمای ما ) با چراغ قوه لیزری ستاره های صندلی ، ستاره قطبی ، خوشه پروین و کهکشان راه شیری رو به ما نشون داد و بعد از اون همه سکوت کردیم و سکوت عمیق و ژرف کویر رو تجربه .


نمی دونم چجوری بود که برگشتن ما سمت اتوبوس خیلی خیلی بیشتر طول می کشید ؟ شاید چون خسته شده بودیم و شاید چون حسابی تاریک بود و شاید هم چون من بخشی از راه رو در حالی طی کردم که بنیامین رو روی کولم گذاشته بودم در هر حال طوری بود که دیگه داشتم فکر می کردم که دیگه قرار نیست برسیم که ناکهان نور چراغهای اتوبوس از دور به اندازه یه شمع کوچیک دیده شده و همین به ما کلی نیرو و انرژی داد . به نظرم رسید که فانوسای دریایی قدیم عجب نعمتهایی بودند ها .


بعد از نیم ساعت به اتوبوسمون رسیدیم و آن چنان روی صندلیهای اون ولو شدم که گویی تخت از این نرم تر و گرم ترو پناهگاه و ملجائی از این بالاتر تا به حال ندیده بودم !


دختری که گم شد


 

با این که دیشب کمی  خوابم می اومد نشستم و فیلم دختر از دست رفته ( Gone Girl) رو با بازی بن افلک و رزموند پایک ، دیدم و دقیقه به دقیقه خواب بیشتر از سرم پرید و وقتی فیلم به انتها رسید متوجه شدم که فیلمی 2.5ساعته رو تماشا کردم و اصلا هم خسته نشدم !


فیلمیه بسیار عالی و اگه بخوام در دو بخشش کنم باید بگم حتی بخش دومش از اولش هم بهتره و جذاب تر ادامه پیدا می کنه  . خلاصه داستان اینه که شوهری پس از ناپدید شدن همسرش ،به عنوان مظنون اصلی پرونده شناخته میشه و یواش یواش همه اهالی اون شهر فکر می کنند که مرد ، زنش رو به قتل رسونده و .... ( انتظار ندارین که همه اش رو بگم ؟! برین ببینین و کیف کنین)


فیلم از روی رمانی محبوب ساخته شده و در بخشهایی از خودش قضاوت مردم رو که به چه آسونی دستخوش تغییر میشه به تصوی رمیکشه .بازی هر دو بازیگر اصلی عالیه ولی رزموند پایک یه چیز دیگه است به قدری نقشش رو عالی بازی می کنه که حد نداره . اگه دوست داشتین نقد حرفه ای درباره این فیلم بخونین به این لینک مراجعه کنین .


آدینه نیکویی براتون آرزومندم .

 

یه بچه ی تِرون رفت


                                  


خدابیامرزه مرتضی احمدی رو امروز تشییعش کردیم . همه کارهای هنریش که اولین چیزی که من ازش به یاد میارم دوبله کارتون معروف پینوکیو بود ،یه طرف ، این توجهی که به مرام تهرونی داشت یه طرف . اینی که می خوام الان بگم دلیل به داشتن امتیازخاص تهرونی بودن نیست که برای من هیچ فرقی نمی کنه که کسی تهرانی الاصل باشه و اجدادش تهرانی باشن ، یا اینکه همین دیروز پاشو این جا گذاشته باشه و الان ساکن این شهر باشه (و ازش که می پرسی کجایی هستی می گه بچه تهرونم ! ) همه از نظر من یکی هستن و یه اندازه حق دارن .


منم مثل آقامرتضی یه تهرونی ام ، بابام تهرونی بوده ، مادرم تهرونی بوده ، بابابزرگ و مادر بزرگم هم تهرونی بودن و پدر مادرشون هم تهرونی بودند اما این واقعیتیه که از 8میلیون تهرانی که الان همشهریا و دوستای من هستند ، درصد کمیشون همین جا دنیا اومدن ، و درصد کمتریشون دارای پدر مادری هستند که همین جا دنیا اومدند ، و باز درصد کمتری هستند که پدربزرگ مادربزرگهاشون همین جا دنیا اومده باشند و یه کمی عقب تر بریم به اعدادی می رسیم که قابل محاسبه نیستند و همین اختلاط جمعیت از جنوب و شمال و شرق و غرب کشور ،باعث صفت خوشآیند تساهل نسبت به فرهنگ های مختلف و متاسفانه باعث صفت ناخوشایند بی توجهی به سنن و فرهنگ بومی شده .


چند سال قبل که کتاب فرهنگ بر و بچه‌های تِرون رو که جلد زیبایی داشت خریدم و خوندم دیدم آقامرتضی احمدی ، مردیه که آستین بالا زده تو این زمینه توجه به فرهنگ بومی ما تهرانی ها کاری انجام داده و این واقعا قابل ستایش بود توی معرفی کتابش نوشته بود: بچه تهران بلند حرف نمی زند ، با لبهای بسته ، نرم و ملایم سخن می گوید . شیرینی این ربان به حدی مهمان هایش را زیر بلیت خودش کشیده که تک تک وارد به تعقیب و تقلید شده اند . زبان تهرانی زبانی است جذاب و شیرین و همه پسند و همه گیر که در این شصت هفتاد سال اخیر به همه جا نفوذ کرده و در آینده نیز به نفوذش می افزاید و به همه جا سرک می کشد. اگر این حرکت تداوم خود را حفظ کند – که می کند- شاید صد الی صدوپنجاه سال دیگر زبان تهرانی جایگزین سایر لهجه ها شود. اما خود بچه های تهران آن هنگام دیگر نیستند که برپایی امپراتوری زبانشان را جشن بگیرند. من برای جمع آوری فرهنگ برو بچه های ترون به یاری حافظه ام متکی بودم و گپ زدن با بچه محل های هم سن و سالم و بچه های اصیل تهران و یادداشت کردن نکاتی که در گفته هایشان می یافتم. امیدوارم با این کار کمی از دینم را به زادگاهم ادا کرده باشم.


                              


کتاب از دو بخش کلمات ویژه و واژه ها عبارات تشکیل میشه که بر حسب الفبا مرتب شده اند . تقریبا از کلمه و عبارتی صرفنظر نکرده است . کلماتی مثل اوهون ، بدشگون ، پرملات ، تنگ و تُرُش ، جی جی باجی ، .... که با معنی آورده و در انتهای کتاب هم ضرب المثلهای مخصوصمون رو مثل زورشو من می زنم ، اهنشو کس دیگه میگه !


اگه تهرانی هستین خوندن این کتاب رو خیلی دوست خواهین داشت .


آقامرتضی جات جای خوب بهشت ، لوطی !