کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

به نگار خانوم

  

داشتم  کامنتا رو چک می کردم دیدم این رو برای ما فرستادن :  

 

با عرض سلام و احترام خدمت شما فرهیخته گرامی
بدین وسیله به اطلاع شما می رساند وبلاگ شما در نظر سنجی بهترین وبلاگ ثبت شده است اما حائز رتبه نگردیده اید . برای اطلاع از لیست صد نفر وبلاگنویس برتر به لینک زیر مراجعه نمایید .
http://vote.persianweblog.com
/
از برندگان این نظرسنجی در روز جشن تولد پرشین بلاگ تقدیر به عمل خواهد آمد . برای شرکت در جشن تولد پرشین بلاگ و روز بزرگداشت وبلاگ فارسی به لینک زیر مراجعه کرده و ثبت نام نمایید .
http://reg.persianweblog.com/
به امید دیدار شما در روز جشن بزرگداشت وبلاگ فارسی . با تشکر . نگار نیک نفس ، مدیر باشگاه هواداران پرشین بلاگ  

 

نخست این که اولا از نگار خانوم تشکرات فراوون دارم که بنده رو هم فرهیخته حساب کردن و ما رو بردن تو نظر سنجیشون که ببینن وبلاگ ما هم خوبه یا نه ؟ دویوما ما رو هم به جشن تولد پرشین بلاگشون دعوت کردن .

دوم این که این نظر سنجی کی و چگونه انجام شد و ما چرا خبردار نشدیم و چرا به سمع و بصر ما نرسید که تو خیل کثیر و عظیم!  مشتریان کافه پخشش کنیم و ما هم حائز یه رتبه ای بشیم ؟ این چه وضع اطلاع رسونیه آخه ؟ یعنی که چه!؟

سیوم این که چرا تو 100تا وبلاگ برتر، رتبه های 70به بعد مال آق بابک جوگیریات خودمون (ابو مانی) و بابک پریسکی وراچ و ویولت شده !!؟ یعنی وبلاگای به این خوبی و پر محتوایی باید برن ته ته های جدول؟ لا اله الا الله !

  

خب نامه نگار خانوم تا همین جا بود و تموم شد ولی این نامه چهارما هم داره و اون رو درگوشی به شما بگم . اون هف هش ده تا وبلاگ اول رو نیگا کردم و سلیقه رای دهنده ها دستم اومد . عمده شون وبلاگای صرفا روزمره نویسی ان که از صبح که پا میشن رو شروع می کنن به نوشتن و این که چی پوشیدن و چی می خوان بپوشن و شوورشون از چه مدل مویی خوششون میاد و اینا قراره چی بپزن برای شوور و بچشون و مادر شوور چی گفت و جاری چی کار کرد و . . .  همین جوری هم یه عالمه رفیق جون تو یه قالب دارن و بقیه اش هم معلومه دیگه ! 

 

اینم آخرش بگم که بنده اصلا با روزمره نویسی مخالف که نیستم هیچ ، بلکه موافق و مشوقش هم هستم . چون تو روزمره نویسیه که شما به نویسنده وبلاگ نزدیک می شی و حرفهاش رو به گوش جان می شنوی .  شما همین وبلاگای جوگیریات و پرسیسیکی وراچ رو ببینین . روزمره نویس اند اما توی همون روزمره نویسی شون هم شما می فهمی این روزمره داره می نویسه که یه نکته ای رو بیان کنه شما وقتی مطالبشون رو خوندی یه فرقی تو فهم و آگاهی هات نسبت به قبل پیدا بشه.

 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

عطیه گفته : اتفاقا در این خصوص کم اطلاع رسانی نشده بود. اکثر وبلاگهایی هم که اول تا دهم شدند هم لینکش رو توی وبشون گذاشته بودند.
منم از این نحوه ی رای دادن خوانندگان خوشم نمیاد. به نظرم برای انتخاب وبلاگ برتر باید یه سری ویژگی ها مطرح بشه و خواننده ها بر اون اساس بهش رای بدن... از جمله ی این ویژگی ها میشه به کیفیت مطالب از حیث وزین بودن, مفید بودن, موثر بودن و ... اشاره کرد...
به نظرم این اشکال به خواننده ها وارد نیست بلکه به خود برگزار کنندگان این نظرسنجی- که اتفاقا سالهاست که داره به همین شیوه انجام میشه- وارده...
باز سالهای قبل کمی اوضاع بهتر بود. توی نفرات اول میتونستی وبلاگهای مطرح وبلاگستان رو پیدا کنی اما سال به سال تعدادشون داره کمتر و کمتر میشه...

دوستامون

 

یکی از بهترین راههایی که میشه فهمید که باقی کشورهای دنیا تمایل دارند با ما کار کنند و بی منت و دغدغه ،هم سودی خودشون به دست بیارن و هم سودی رو عاید ما کنند ،اینه که بدونیم مردم اون کشورها نسبت به ما چه حسی دارند ؟ یعنی این که برآیند رفتار و چیزی که از ما در منظر عموم هست چیه و اونا در یک کلام از ما خوششون میاد یا نه؟  

 

موسسه نظر سنجی پیو که یک موسسه بسیار معتبردر بررسی عقاید عمومیه ،در جدیدترین نظر سنجی ای که انجام داده میزان محبوبیت ما رو پیش کشورهای دیگه دنیا بیان کرده . نتایج واقع ناراحت کننده هستند . به این نمودار نگاه کنین .   

 

 

75%مردم ژاپن و 59%مردم کره جنوبی ، ما رو دوست ندارندو همین طور 70% کانادایی ها و آمریکایی ها . آلمانی ها ، فرانسوی ها و ایتالیایی ها که زدند رو دست بقیه و 85% شون ما رو دوست ندارند . ممکنه بگین اینا درسته که کشورهای معظم و درست حسابی ای هستند ولی خب نظام ما باهاشون اختلاف بنیادی داره اصلا کاری هم با هم انجام نمی دیم و عجیب نیست .  

 

خب باشه بذارین ببینیم کشورهای غیر دشمن چه دیدی به ما دارند ؟متاسفانه اون جا هم وضع تعریفی نداره .  55%فلسطینی ها و 60%لبنانی ها و 51%ونزوئلایی ها هم از ما خوششون نمیاد .بعداز این همه پولی که خرجشون کردیم و 49%مردم روسیه و 58%مردم چین هم همین طور . این دوتاکشوری که سر تحریم ما کلی پول دارند به جیب می زنند . 

 

اما غصه نباید خورد .کشوری هم هست که ما رو دوست داشته باشه . 69%مردم جمهوری اسلامی پاکستان ما رو دوست دارند !

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

یه مریم جدید گفته :‌متاسفانه چهره ای که از کشور ما در خارج از ایران ساخته شده، چهره ای غیر منصفانه و عجیب و غریب است. عوامل این قضیه زیادند.

1- وضعیت کشور ما در رسانه های خارجی با بزرگنمایی عجیبی روی مسائل منفی نمایش داده می شود. انرژی هسته ای، مسئله اسرائیل، توپ و تشر های علیه ابرقدرت ها (که ما آن را نشان صلابت می دانیم و آنها نشان خشونت) و ... کمک های بزرگی محسوب می شوند.

2- روابط خارجی کشورمان تقریبا اسفبار است. کشور هایی که با آن ها دارای روابط غیر حسنه هستیم، بیش از 50% جمعیت کره زمین را تشکیل می دهند. چین به تنهایی 25% مابقی را شامل می شود که رابطه ای سودجویانه با ما دارد. و همه نیک می دانیم که "الناس علی دین ملوکهم"

3- تقریبا تمام محصولات فرهنگی ما در عرصه های بین المللی، مخصوصا فیلم های سینمایی، چهره ای فقیر، خشن و بیرحم از اجتماع ما نشان می دهند (البته به جر مورد آخر، جدایی نادر از سیمین). بعدی از جامعه ما که وجود دارد و قابل انکار نیست ولی تنها بعد موجود نیست. اینگونه محصولات مهر تاییدی هستند بر همه ضد تبلیغ ها.

4- ایرانیان مقیم خارج از کشور، بر مبنای عادت دیرینه غر زدن و ناله کردن بابت هر چیز، دردِ دل ها و شکایات خود از وضعیت فعلی ایران را نزد دوستان، همسایگان و همکاران خارجی خود هم می برند. با توجه به آمار زیاد هموطنان مقیم خارج، تصور کنید تعداد نفراتی را که بدین وسیله نسبت به ایران بدبین شده اند.

و قطعا موارد زیاد دیگری که ذهن و سواد من به آنها قد نمی دهد.

این می شود که بسیاری از کسانی که با ایران و ایرانی آشنایی ندارند، گمان می کنند ایرانیان از نژاد عرب و عرب زبانند. با تردید می پرسند که من قبل از مهاجرت، شلوار جین پوشیده بودم یا نه. و در جواب دعوتم برای میزبانی از آنها در ایران، نرم و با قاطعیت جواب رد می دهند که به گمانشان "در ایران توریست ها را به عنوان جا...سوس زندانی می کنند." و اصلا منصفانه بگوییم، آیا چهره ای که ما از ایرانمان در خارج از مرزهایمان نشان می دهیم، دوست داشتنی است؟

نوبت شما : ممنوعیات ، آری یا خیر؟

 

دوست عزیزم شیرین ، تو آخرین پستش مطلبی رو نوشت که این روزها دغدغه من درباره تربیت بچه شده . دوست دارم بخونیدش و اگه راهکاری مناسب این جامعه دارین چه تو وبلاگ خودش و چه این جا بدین . با اجازه خودش عین مطلبش رو این جا آورده ام . 

 

 

 نویسنده مهمان : شیرین   

 

دیروز این نوشته ویولت را خواندم که بهمراه موضوع بحث برنامه های دیروز رادیو RTL 102.5 توجه ام را به موضوع ممنوعیات و تابوها جلب کردند. دیروز روی این رادیو در مورد "برهنگی" صحبت می شد و اینکه رویکرد پدر و مادر در خانواده باید چطور باشد تا بچه ها طبیعی تر رشد کنند. آیا لازم است در همان سن پایین  پوشاندن و قایم کردن را یاد داد و یا باید رفتاری طبیعی و معمولی داشت؟ خطوط تلفن و تو.ییت و ف.یس ب.وک هم برای شنوندگان باز بودند تا تجربیات شخصی خود را با دیگران در میان بگذارند. نتایج واقعا جالب توجه بودند. اکثریت خانواده ها گفتند که با برهنگی بصورت بسیار طبیعی برخورد می کنند و هیچ اصراری به پوشیده بودن ندارند. به این ترتیب  در ذهن بچه از همان ابتدا تابو ایجاد نکرده و بچه ها از همان کودکی یاد میگیرند تا بدن خود و دیگران را همانطور که هست و با یک نگاه عادی ببینند و بشناسند و هرگز اشتیاق مفرط برای "کشف ممنوعه ها" نداشته باشند. 

 

یاد مورد مشابهی افتادم در تجربه شخصی خودم و خانواده ام. در خانه پدری برای خواندن کتاب و دیدن فیلم هیچ محدودیتی وجود نداشت. یادم نمی آید کتابی از دستم گرفته شده باشد و یا از دیدن فیلمی منع شده باشم. زیاد پیش آمد که اطرافیان به مادرم طعنه زدند و سرزنش کردند اما مادرم هیچوقت در رویه اش تغییری نداد و گمان نمی کنم هرگز هم از بابت انتخاب آن زمانش دچار پشیمانی شده باشد. دوران نوجوانی من و خواهرانم آرام و بدون مشکل گذشت بدون آنکه به شکل خاصی حریص در کشف تابوها و ندانسته ها باشیم. دقیقا چون با یک روند بسیار بطئی آنچه را که باید دانست، می دانستیم. یکی از نکاتی که همیشه مادرم با افتخار به دیگران می گوید راحتی خیالش بوده، علیرغم اینکه همیشه و بدلیل مقتضیات تحصیلی و شغلی دخترانش ساکن شهرهای دیگر بوده اند.

دوست دارم از تجربه های شما هم بدانم، تجربیات خودتان در نوجوانی و بعد از آن و اگر فرزندی دارید، نحوه رفتارتان با او.

 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

مریم انصاری گفته : راجع به تجربه ی شخصی خودم در دوران «کودکی» و «نوجوانی»:

خانواده ی پدری ام، خانواده ای کاملاً مذهبی هستن (جد اندر جد پدرم، خان و خانزاده و از بزرگای دوره ی خودشون و آخوند و امام جمعه بودن و هستن هنوز هم... منظورم اینه که خودتون حساب سطح مذهبی بودنشون رو بکنین!) و به خاطر همین موضوع، به شدت نسبت به مسئله ی «پوشش» حساس بودن همیشه... و فرزندانشون اغلب محدودیت داشتن (البته منظورم محدودیت با اکراه نیست. محدودیت رو پذیرفته بودیم و اون روزها، باور داشتیم که وقتی خانواده مون با بقیه فرق داره، پس به همون نسبت، شرایطمون هم فرق داره به هر حال).
ولی درست، برعکس خانواده ی پدرم، خانواده ی مادرم هستن که اعتقادی به پوشش به اون صورت ندارن و خیلی راحت با مسئله ی پوشش برخورد می کنن. بچه هاشون خیلی راحت هستن توی جمع. خیلی راحت برخورد می کنن با جنس مخالفشون، محدودیتی شبیه به محدودیت خانواده ی پدری ام، نداشتن و ندارن.
و از اونجایی که در خانواده ی ما، سبک تربیتی پدرم حاکم بوده و نظر پدرم در رابطه با موضوع های مختلف تربیتی، غالب بوده و هست، ما نسبت به خیلی از مسائل پیش پا افتاده هم حتی محدودیت داشتیم. چه برسه به فیلم دیدن و غیره و ذلکی که در پستتون بهش اشاره فرمودین...
محدودیتی که پدرم اعمال می کردن، نشأت گرفته از این بود که پدرم در چنین خانواده ای بزرگ شده بودن... پس رفتار پدرم رو غیرطبیعی نمی دونم اصلاً. امّا خب دامنه ی محدودیت هامون، الآن که نگاه می کنم می بینم که بیش از حد زیاد بوده.
مثلاً: کلمه ی «شوهر» از زبون دختر نوجوان، شبیه هرزگی بود و ما تا هفده هجده سالگی حق نداشتیم به این موضوع، حتی فکر بکنیم. من یادمه که یه بار داشتم به مادرم می گفتم: «معلم زبانمون، هنوز "شوهر" نکرده»... پدرم با چشم غره، گفتن: «شوهر یعنی چی؟ دیگه نبینم از این حرفا بزنی!»
ما محدوده ی فکریمون، فقط بایستی حول و حوش درس و آزمون و مسابقه علمی و کتاب های علمی و آموزشی می چرخید (اون روزها اصلاً احساس بدی از این موضوع نداشتم)...
ولی الآن می بینم که شاید اگه زودتر به بعضی موضوع ها می رسیدم، شاید اگه زودتر به بعضی مسائل فکر می کردم، شاید اگه شرایطمون طوری بود که به جز درس، می تونستیم به چیزهای بالاتری هم فکر کنیم، الآن جلوتر از سطحی که هستم بودم (البته شاااااید).
من الآن بیست و هشت سالمه آقای رگبار عزیز، ولی تا قبل از دانشگاه (فرض بفرمایید شش سال پیش/// یعنی بیست و دو سه سالگیم) نمی دونستم چه مراحلی طی میشه که یه بچه به دنیا بیاد! نمی دونستم که اصلاً زن و شوهر با هم در ارتباط جــــنــــســـی هستن! در صورتی که دخترهای هم سن اون روزهای من (22، 23 سالگی)، خودشون یه بچه داشتن و یه خانواده رو اداره می کردن!
البته اشتباه منظورم رو نرسونده باشم احیاناً... منظورم این نیست که مثلاً «دوست داشتم بدونم» ولی «از سمت خانواده م منع شده باشم»!!! ابداً منظورم این نیست... مقصودم این بود که محدودیت های ارتباطی در دوره ی کودکی و نوجوانی، باعث شده بود که نگاهم به ارتباط هام به گونه ای باشه که خودم اصلاً نیازی به دونستن اینگونه مسائل ناشناخته نداشته باشم. برام اهمیتی نداشت راجع به چیزهایی اطلاعاتی بدست بیارم که اصلاً تمایلی به فکر کردن راجع بهشون هم نداشتم (مثل ازدواج).
جوّ خانواده مون طوری بود که تمام فکر و ذکرمون حول محور درس و پیشرفت باید می چرخید نه هیچ چیز دیگه ای، نه حتی دوست داشتن و علاقه مند شدن!
حق اینکه در دوران مدرسه رفتنمون، به کسی که اسم «دوست» روش گذاشته بودیم، نزدیک بشیم و احیاناً صمیمی بشیم رو نداشتیم و از نظر خانواده ی پدرم، خیلی از آدم ها شایستگی دوستی با ما رو نداشتن و نباید بیشتر از یک سلام و علیک معمولی و سطحی، روی خوشی بهشون نشون میدادیم (من از این بابت انصفاً همیشه ناراحت بودم و متأسفانه همین موضوع در خیلی از ارتباط های این روزهام تأثیر بسیاااااااااار بدی گذاشته).
ما حق اینکه با یه پسری غیر از پسرهای خانواده مون یا پسرهایی غیر از پسرهای دوستانِ نزدیکِ پدرم، صحبت کنیم یا بازی کنیم رو نداشتیم و حتی در ارتباط «کلامی» با پسرهای دیگه، دیفالت این بود که آدم های غیرقابل اعتمادی هستن و البته گاهی هم پلشت!!! محسوب می شدن.
و از طرفی، هشدارها و پند و اندرزها و کنترل های شدید پدرم در مسائل مختلف (مثل همین مواردی که شما فرمودین) انقدر بود که ما (من و خواهرم) اصلاً خودمون هیچ تمایل و رغبتی برای آزاد بودن و محدودیت نداشتن، نداشتیم و «اون روزها» این رو یه مسئله ی خیلی طبیعی تلقی می کردیم و احساس آزار نمی کردیم.
ولی خب، بعد از یک سنی (تقریباً 20 سالگی مون)، کاااااملاً کنترل ها و محدودیت های خانواده م تموم شد. ولی از اونجایی که ما بیست ساااااال اونطوری بزرگ شدیم، در دوره ی آزادی مون، ناخودآگاه، هیچ گونه رغبت و تمایلی به کشف ناشناخته ها یا نادانسته هامون نداشتیم ابداً.
مگر اون چیزی که دونستنش اقتضای شرایطی بوده که پیش می اومده برامون (مثلاً وقتی در شرایط ازدواج قرار گرفتیم، در مورد ارتباط زن و شوهر اطلاعات بدست آوردیم).
منظورم از این صحبتِ به این طولانی ای... این بود که در خانواده ی ما در دوره ی «کودکی و نوجوانی»، «محدودیت»، حرف اول رو می زد.
ولی الآن در دوره ی «جوانی»مون، در همین خانواده، «آزادی» حرف اول رو می زنه... و حالا سالهاست که در آزادی کامل و اعتماد کامل خانواده م به سر می بریم. منتها با وجود محدودیت های کودکی و نوجوانی، هرگز یادم نمیاد تمایل حریصانه ای برای کشف چیزهای ناشناخته داشته باشیم (چه من و چه خواهرم)... دقیقاً مثل شما یا همون عزیزانی که در اوج آزادی بزرگ می شن... یا کسانی که به خاطر آزادی دوران کودکی و نوجوانیشون، انقدر مسائل مختلف رو دیدن و از نظر گذروندن که تمایل حریصانه ای برای کشف ندانسته ها ندارن.
اما نظرم راجع به اینکه آیا اگه الآن مادر بودم، همون محدودیت ها رو در نظر می گرفتم یا نه:
فکر می کنم خیلی از محدودیت هایی که اون زمون ها برامون در نظر گرفته شده بود رو برای فرزندم در نظر نگیرم... اون هم فقط به یک دلیل: شاید در کودکی مشکلی براش پیش نیاره، اما ندانستن و ناآگاه بودن در بزرگسالی، یک عیب بزرگ محسوب میشه و باعث میشه که سالها عقب بیفته از زندگی «اجتماعی».

مردای امروز

 

با پدرم و پسرم (بنیامین ) رفته بودیم استخر، استخر روباز .  

 

سالها بود که استخر روباز نرفته بودم .البته وقتی که بچه بودم 90% استخر ها روباز بودند و جز معدود استخر سرپوشیده که من خودم بیشتر از دوتاشون رو به یادم نمیاد نداشتیم ، اما سالهاست که استخرها رو سرپوشیده می سازند که بتونند چهارفصل ازش استفاده کنند . اما این دفعه قسمت شد و اسخر روباز ما رو طلبید و رفیتم به یاد ایام شباب روباز .  

 

آقا اون استخر روبازی که بنده به یاد داشتم ،اصلا 185 درجه با این استخر روبازی که دیدم فرق داشت ها ، فرق . اون موقع ها ما که می رفتیم استخر از اول می پریدیم تو آب و آخر سر یارو نجات غریقه با سوت و داد و بیداد ما رو می کشید بیرون تا سانس بعدی بتونن بیان تو .  

 

آقا این استخری که ما این دفعه رفتیم ، اصلا توی آب خبری نبود که . همه آقایون محترم با بدنهای شیو شده و پشم و پیلی پایین ریخته و روغنهای برنزه کننده و بدنهای براق ، کنار آب ولو شده بوده و داشتند جلو آفتاب خودشون رو پشت و رو کرده و برنزه می نمودند.  

 

بله دااش من زمونه شدید عوض شده ! مرد هم بود مرد های قدیم والا !

 

 

.... 

 

 

کامنت برگزیده  

 

مهسا گفته : تازه قدیم ها این همه استخر نبود که، باید میرفتی دم در استخر می ایستادی تو صف تا وقت بلیط فروختن بشه و اگر اوایل صف نبودی هی دل دل میکردی که بلیط بهت میرسه یا نه و البته که مرد هم بود مردای قدیم, اما اینجا شما باید یه خدا رو شکر می گفتید و با تمام توان از همه فضای استخر استفاده می کردید

دیدار کارلوس و حسن

 

 

 

 

تابستونا که می شد و مدرسه ها تعطیل ، صبح که پا می شدیم تو کوچه می رفتیم و شب که می شد مادر به زور ما رو به خونه بر می گردوند . تو محله مون چند تا تیم فوتبال شده بودیم و برای هم کری می خوندیم و تیغی بازی می کردیم و گاهی اونها ما رو می بردند و گاهی هم ما اونها رو . فکر می کردیم که آخر فوتبالیستیم ما ! 

چه هیاهو و برو بیایی داشتیم برای این فوتبال . چقد این و اون رو مسخره کردیم و کری خوندیم ! 

 

یه روزی حین بازی پسری دوچرخه سوار به ما رسید و گفت بچه ها ما تو محلمون جام فوتبال گذاشتیم و اگه دوست دارین شما هم تیم بدین . ماها هم که ادعامون می شد و خوشحال قبول کردیم و پول سهمی خودمون رو برای خرید جام قهرمانی دادیم .

تو لیست تیمها 7 تیم دیگه هم جز ما بودند که اگه سه تاشون رو می بردیم قهرمان اون محل می شدیم و این به نظر ما اصلا دور از دسترس نبود . روز موعود وارد مسابقه شدیم و در اولین دیدار ( روم نمیشه بگم والا !) 11 به صفر باختیم !! به قدری که همه مسخره مون می کردند که این فوتبال بود یا والیبال ؟  

فاصله تیم محلی ما با اون تیم ها همین قدر بود . 

 

حالا حکایت فوتیال ما و جام جهانیه . تیم که از کره برگشته به همراه کارلوس کی روش به دیدن شیخ حسن رفته و ایشون هم براشون آرزوی موفقیت کرده و نکونام هم ابراز امیدواری کرد که دولت دکتر روحانی حمایت کاملی از تیم ملی فوتبال کشورمان انجام دهد و و ایشون هم قول داده در این زمینه به طور همه‌جانبه حمایت کنه.  حرفهای خوبیه و درسته که تو آسیا گهگاهی حرفهایی برای گفتن داریم و این دفعه هم به عنوان تیم اول گروهمون تونستیم بیایم بالا و راهی برزیل هستیم ولی واقعا نباید فراموش کنیم که فاصله ما و تیمهایی که میان اونجا ایقده زیاده که نباید انتظار خاصی از این تیم داشت .

همین که بریم و تو مرحله اول بازی های خوبی ارائه بدیم و آبرومندانه بیایم بیرون خودش کلیه .

 

 

.... 

 

 

کامنت برگزیده   

 

نیلوفر گفته : دارم تصویر آقای رگبار کوچک رو وقتی ۱۱ تاااااا گل خورده رو مجسم می کنم. خدایش خیلی با حال بود!!