کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

دیروز توران جان رو دیدم !


دیروز به یکی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم !


دیروز کسی رو که مدتها بود دوست داشتم از نزدیک ببینم رو دیدم . نیم ساعت مونده به ظهر پایین ساختمونش بودم و دو دل که در بزنم یا نزنم و یا چی ؟ یه جورایی دلهره داشتم یه جورایی مونده بودم که اگه دیدمش چی بگم و چی بشنوم و اصلا می شه حرفی بزنم؟


پله ها رو گرفتم و بالا رفتم . از منشی اش قبلا پرسیده بودم که امروز هست و وارد دفترشون شدم و خودم رو معرفی کردم و تا منشی بره و اجازه بگیره که برم توی دفترش دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشت یهو به سرم می زد که اصلا برگردم که منشی اومد که بفرمایین داخل ! آب گلوم رو قورت دادم و رفتم تو و پشت میزی پر از کتاب و کاغذ توران خانوم میرهادی رو دیدم که به من نگاه می کنه .


اونایی که دارن این متن رو می خونن که حتما ایشون رو می شناسن و کسایی که نمی شناسن رو لینک می دم به این پست تفصیلی که درباره ایشون نوشته بودم . توران خانوم اون موقع ما ،الان زنی در آستانه 90سالگی است با ذکاوت و هوشی که ثمره یه عمر تلاش و پشتکارشه . از من پرسید که گفتم کی هستم که گفتم که کی شاگرد مدرسه اش بودم و چقده الان خوشحالم و ناخودآگاه دستش رو بوسیدم با اصرار .از خودش و کارش که در این سن و سال در شورای کتاب کودک در حال انجامشه گفت . درباره فرهنگنامه کودکان و نوجوانان که تا حرف ز رو تهیه کرده اند و من هم گفتم که چقده توران خانوم توی زندگی من ، توی خوبیهای زندگی من ، تاثیر گذار بوده . به من گفت که بچه های مدرسه فرهاد که بخوان ببیننش ماهی یه بار میان دیدنش و روزش رو به من هم گفت و اسم و تلفنم رو نوشت.


دیگه پاشدم . نیم ساعتی پیش کسی نشسته و باهاش گپ زده بودم که سالها بود آرزوم بود بتونم 5 دقیقه پیشش باشم . آرزویی چندین و چند ساله بود این خواسته من که نمی دونم چرا عملی نمی شد!؟ الان هم دوست داشتم بیشتر بشینم ولی خسته کردنش نباید . خداحافظی که کردم گفت اجازه دارم شما رو ببوسم؟ چشمام تر شد و گفتم این باعث افتخار منه و من هردوگونه های مهربونش رو بوسیدم .





 

نظرات 5 + ارسال نظر
نیره چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:33

چقدر عالی. خیلی خوبه که این خانم این قدر عمر کرده و هنوزم مفیده و داره کار میکنه
خدا رو شکر که تونستید دوباره ببینیدشون
واقعا هم باید به دست این طور معلم ها بوسه زد

lمهری جمعه 17 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:07

سلام جناب رگبار مدت هاس وبتون رو میخونم یکی دو بار هم کامنت گذاشتم نمیدونم چرا یکبارهم کامنت گذاشتم که پیام داد کد ورود اشتباهه که نبود به هر صورت بعداز خوندن این مطلب به نوعی عامیانه بگم دلم ضعف رفت برای این بانوی ارزشمند خواستم هم از شما تشکر کنم برای معرفی ایشون وهم دست که چه عرض کنم پای این بانوی بزرگوار رو میبوسم شاد وسر بلند باشید جناب رگبار مطالبتون عالی وجامعه

ممون از محبتون و مممنون از لطقفتون

ترمه شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 16:56

گفته بودم که من یه بار رفتم فرهنگنامه. توی جلسه ی یکی از گروه ها هم شرکت کردم. به خاطر تسلطی که به انگلیسی دارم مدیر گروه بهم پیشنهاد داد که عضو بشم. متاسفانه من اون موقع خیلی گرفتار بودم. نشد که به صورت حضوری کمک کنم. چند وقت پیش از دوستان شنیدم که کار تدوین تموم شده. حضور توی اون محیط و شرکت توی این کار هم رفت تو فهرست افسوس های من.
خیلی خوبه که با خانم میرهادی ارتباط مداوم پیدا کردید. شما درباره ی شخصیت و منش ایشون خیلی خوب نوشتید. من هم اضافه کنم که همکاران ایشون در فرهنگامه هم از بهترین ها هستند. کلا رفت و آمد توی اون محیط و همکاری باهوشون خیلی آموزنده و به یاد موندنیه.
کلی از حرفام موند اما کامنتم خودش یه پست شد!

اون موقع که رفتم یاد تو هم افتادم که این رو گفته بودی !
بهنظر من هم کسایی که اون جا بودن خیلی دوست داشتنی بودن

مری.م شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 18:19

سلام جناب رگبار..منم پابپای شما حس شادی و لذت خاصی داشتم..این انسانها نازنینند و غنیمت..

ممنون از نگاه مهربانانه شما !

یاس سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:13 http://www.soundsoflife.blogfa.com

من اون پستی رو که راجع به این خانم نوشتین کاملا یادمه. چه خوب که به این آرزوتون رسیدین. چقدر حس خوب داشت این نوشته.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد