کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

حماسه ملبورن و جمعی ترین شادی ایرانیان

 

فردا ، هشتم آذر ، پونزدهمین سالگرد یکی از وقایع تاریخی این سرزمین است . 15سال قبل ساعت 2 بعد از ظهر به وقت تهران ، گزارشگر فوتبال ، جواد خیابانی ، این جور شروع کرد : عزیزان ، صدای من رو از ورزشگاه ملبورن کریکت در شهر ملبورن در جنوبی ترین نقطه استرالیا می شنوید .  

 

اون روز شنبه 8 آذر 1376 بود و فقط شش ماه از شگفتی دوم خرداد و انتخاب سیدمحمد خاتمی به ریاست جمهوری ایران گذشته بود . در جامعه ایران ،مخصوصا در جوونای ایران ، نوعی امید به آینده وجود داشت و نوعی خوشبینی نسبت به همه چیز ، بوی بهبود از اوضاع جهان می شنیدیم،  ایران 20سال بود که به جام جهانی نرفته بود و بیشتر ماها اون 20 سال قبل رو ندیده بودیم . ما دوست داشتیم تیممون رو ببینم که به جام جهانی فرانسه میره . شور و هیجان اون موقع بی سابقه بود. 

 

تیم فوتبال ما تو بازیهای مقدماتی با مایلی کهن نسبتا خوب شروع کرده بود و بد ادامه داده بود و به تدریج به یک تیم از هم پاشیده ،بی روحیه و بی اعتماد به نفس بدل شده بود . تیمی که امیدی به او نمی رفت . تیم مایلی کهن بسیار بد و قابل پیشبینی برای حریفان ادامه می داد . تمام تیمها صعود کرده بودند و فقط تکلیف دو تا تیم معلوم نبود که باید از بین ایران ، ژاپن و استرالیا یکیشون حذف می شد. ناامیدانه مربی رو عوضش کرده بودن و یه مربی برزیلی به اسم ویرا رو جاش گذاشته بودن که در کنار ذوالفقار نسب وظیفه بازسازی تیم رو به عهده داشت. ولی باز هم فرصتها رو در اخرین لحظات و باوجود بازی متفاوت و جذاب تیم ، با شکست از ژاپن برای صعود مستقیم به جام جهانی از دست داده بود ولی حالا یه فرصت داشت . فرصتی که به نظر چندان در دسترس نبود تیم ملی استرالیا . 

 

تیمی که همه بازکنانش در لیگ برتر انگلیس توپ می زدند و این یعنی یک تفاوت خیلی زیاد . بازیکنای ما ، اون موقع ما هنوز پاشون رو از آسیا بیرون نذاشته بودن و استرالیا برای ما خیلی با هیبت بود . بازیمون رو در تهران یک - یک کرده بودیم که خیلی برای ما خوب بود اما بازی در استرالیا ؟ اون جا هم می شد ؟ 

 

من اون موقع کلاس زبان کیش ناهید می رفتم ، روبروی پارک ملت و درست تو همون زمان بعد از ظهر ، امتحان فاینال داشتیم . معلم مون قبول کرده بود که تا پایان بازی صبر کنه بعد امتحان رو بگیره . یه جمعیت 60نفره از ما توی سالنی که تلویزیون داشت و نهایتا 30نفر ظرفیتش بود جمع شده بودیم . 

 

بله . خیابانی این جوری شروع کرد: عزیزان ، صدای من رو از ورزشگاه ملبورن کریکت در شهر ملبورن در جنوبی ترین نقطه استرالیا می شنوید . صداش می لرزید . بازی شروع شد. استرالیایی ها بهمن وار به دروازه ما نزدیک می شدند و پشت سر هم شوت به دروازه داشتند . دقیقه 1 ، دقیقه 2 ، دقیقه 3 . ما همه در ایران خشک زده به این فوتبال نابرابر نگاه می کردیم . سرعت بازیکنای اونا دو برابر بازیکنای مابود انگار ، فیلم رو روی دور تند گذاشته بودن انگار . 

 

اما عابدزاده دلاور ، توپهاشون رو خراب می کرد و نمی ذاشت گل بشن . چند بار که از پشت سرش زدن که سعداوی و زرینچه روی خط برگردوندن . لاکردارها دروازه ما رو به توپ بسته بودن . بالاخره دروازه ما بعد از نیم ساعت فرو ریخت . دست بردار نبودن و باز هم بسیار حمله کردند . پاشازاده مدافع ،یه توپ رو درست از خط دروازه با سرش برگردوند . نیمه اول که تموم شد . تازه یادمون افتاد که نفس بکشیم ! 

 

بچه ها با هم بحث می کردن و امیدواری کمی ، بسیار کم ، برای جبران گل داشتیم . تیم ما حتی یه موقعیت هم روی دروازه اونا نداشت . تیم اونا از ما خیلی سرتر بود . 

 

نیمه دوم و همون اولش ، دوباره گلی دیگه برای استرالیا . انصافا تا اون موقع باید 20گل می خوردیم و به دو گل قناعت کرده بودیم . بازی همون جور ادامه داشت . من که غصه تموم وجودم رو گرفته بود و حالم بسیار گرفته شده بود  و غمناک به صفحه تلویزیون نگاه می کردم . یک ربع دیگه بازی تموم می شد و مگه معجزه ای می شد . 

 

ناگهان داد و بیداد کلاس رو برداشت . روی پاس گل خداداد فرز و زبل به کریم باقری و دایی ، این کریم سخت کوش بود که ناباورانه توپ رو به تور اونا چسبوند . ناگهان امید زیادی همه ما رو فرا گرفت باورمون نمیشد که ما تونستیم یه گل به استرالیایی ها بزنیم . تو همین نیمه  چند بار دیگه به تیر ما کوبیده بودن و چند بار دیگه هم عابدزاده منجی دروازه ما شده بود و حالا 2 به 1 عقب بودیم . 

 

شور و هیجان بی مانندی در کلاس حاکم شد . می دونین که به خاطر قانون گل زده در خونه حریف اگه ما یه گل دیگه به اونا می زدیم ما بودیم که صعود می کردیم نه اونا . اگه می تونستیم یه گل دیگه بزنیم ،رفته بودیم جام جهانی بی حرف پیش . واقعا می شد ؟ 

 

هنوز شادیمون رو هوا بود که مارک بوسنیچ دروازه بانشون ، شوت می کنه تو وسط زمین . کریم باقری با سر توپ رو جلوی پای دایی می اندازه و اون هم با تیز هوشی ذاتی اش معطل نمی کنه و یه پاس تمیز به خداداد و اون هم مثل برق و باد می دوه این غزال تیزپا و گــــــــــــــــــل گل برای ایران  !!   

 

 

 

 صحنه ای که منجر به گل دوم ما و صعود تیم به جام جهانی شد

 

 

و فریادهای از ته دل ما 60 نفر و ما 6میلیون نفر و ما  60میلیون نفر ، گوش فلک رو کر کرده بود . و بعد از اون لحظه تاریخی ، باز هر چی استرالیایی های خشمگین و مبهوت ، زدند به تیر دروازه و دستان چسبناک عابده زاده زدند و سوت پایان . ایران بعد از 20 سال به جام جهانی راه پیدا کرده بود  . 

 

با مربع طلایی احمدرضا عابدزاده ، علی دایی ،کریم باقری و خداداد عزیزی .  

 

حالا همه اون حس و حال رو گفتم که این چیزی رو که الان می خوام بگم رو بگم . اون واقعه تاریخی بی مثل و مانند ،این چیزیه که الان می خوام براتون بگم .  

 

اون شادی جمعی بعد از اون موفقیت رو که من به چشم خودم تو سطح شهر دیدم و فرداش از خیلی ها در جای جای شهر شنیدم ، اون غلغله و شور و هیجان رو ، اون رقص و هیاهو رو ، اون شیرینی پخش کردن ها و دست افشانی ها رو ، اون اشک شوق های عمومی رو ، من نه قبلش دیده بودم و نه دیگه بعدش دیدم . ندیدم که ندیدم . ندیدم .  

 

خیابون ولی عصر قفل شده بود . همه به خیابون ریخته بودند . ماشینها همه درجا ایستاده بودند . همه برف پاک کن ها رو به حرکت در آورده بودند ، همه چراغها رو روشن کرده بودند ،روی سقف اتوبوسها پر آدم بود ، بالای پل های عابر پیاده ، بالای تیرهای چراغ برق ، توی پنجره خونه ها ، پر آدم بود  . خیلی ها با آهنگ و بی آهنگ می رقصیدند . از همه ماشینها صدای موسیقی بلند بود . ماشینها چه شخصی و چه عمومی بوق بوق می کردند ، مامورها می خندیدند و دست می زدند ، سربازها قری می دادند . خونه ما اون موقع تجریش بود . پیاده به سمت خونه راه افتادم .  

 

 

توی راه بارها همراه با بقیه فریاد زدم و ایران ایران کردم . شیرینی فروشی هایی دیدم که شیرینی شون رو به رایگان بین مردم پخش می کردند . هر قشر و تیر و طایفه ای توی خیابون شادی می کرد . پیر و جوون ، دختر و پسر ،ریشو و بی ریش، با حجاب و کم حجاب .  

 

گله به گله آدمها ایستاده بودند و دست می زدند و عده ای می رقصیدند . چند جا دیدم که مردم از پنجره ها کاغذ و نوار کشی روی سر مردم می ریختند ، جایی عده ای کرد رو با لباسهای کردی دیدم که دستای هم رو گرفته بودن و با دستمالشون کردی می رقصیدن . جایی عده ای جوون تکنو می زدند . سرپل تجریش عده ای می رقصیدند و برف شادی می زدند . جوونای با ظاهر حزب اللهی دیدم که کف می زدند و ایران ایران می کردند . من از بس فریاد زده بودم و شادی کرده بودم ،صدایم گرفته بود و دیگر در نمی اومد ! 

 

همه چهره ها خنده بود . همه صورتها شادی بود . هم روح ها به هم پیوسته بود .   

 

اون شادی دیگه در این کشور تکرار نشد که نشد .  تکرار نشد .   

 

پیوست : خلاصه نیمه اول (۶دقیقه) رو از این جا دانلود کنید . خلاصه نیمه دوم (۱۴دقیقه) رو از این جا .  پسود فایل رر هست www.topgoal.ir. حتما ببینیدشون .

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

 

بولوت گفته : دلیل اینکه مردم ما از شادی و مظاهر شادی دورن یه سابقه ی عجیب و غریبی باید داشته باشه. اینکه گفته میشه گریه کردم دلم باز شد! یا اینکه میگن امروز خیلی خندیدیم خدا خیر کنه بعد پشیمون نشیم. خدایش این نوع فکر کردن مردم ترسناکه.
خیلیا میگن مربوط به آموزه های دینیمون! ولی در واقع ربطی به مسلمونی و سابقه ی مسلمونی نداره چون مسلمونای بقیه ی کشورا عین ما نیستن. ربطی به شیعه بودن هم نداره چون حداقل شیعه های عراق عین ما نیستن.
ربط چندانی هم به وضع مادی و مشکلات معیشت نداره. جدیدن میگن اونقدر مردم بدبختی دارن که یاد شادی نمی افتن! ولی اینا دلیل شاد نبودن نیست. نمونه ش این هندیا که تعداد گرسنه هاشون از تعداد گرسنه های آفریقا بیشتر و مردم بسیار فقیری هستن ولی جز شادترین مردم دنیا هم هستن.
بعد جالبه که ما کشوری بودیم که حداقل توی هر ماه یه جشن داشتیم. روزهای ماه یک اسم داشتن و هر وقت این اسم با اسم ماه یکی میشد اون روز رو جشن میگرفتن. بعد چی شد که به اینجا رسیدیم که میترسیم از زیاد خندیدن ؟! (غمگین بودن با ترس از شاد بودن فرق میکنه) باید یه مجموعه از دلایل باشه!  

 

 


     
نظرات 30 + ارسال نظر
ترمه سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:35

"اون شادی دیگه در این کشور تکرار نشد که نشد . تکرار نشد ."
قبول ندارم. اصلا.
به نظر من تجمعات مردمی چند سال پیش با اینکه ظاهرا به اندازه ی پیروزی تیم ملی شاد نبود، اما از همه ی جهات ارزشمندتر بود. یه جور حس شدید بی مثل و مانند. شاید باور نکنید اما من هنوز هم فقط با یاد اون روزها هم گریه می کنم، هم می خندم.
8 آذر هم اصلا یادم نبود. راستش برام مهم هم نیست.

این دو تجمع با هم فرق داشتند دوست خوب .
اونی که شما ازش اسم بردی برای همه همه مردم نبود گرچه هدفش اصلا فرق می کرد و واقعا مغزشون با هم فرق داشت ولی دلیل نمبشه که با خشونت بگی که «8 آذر هم اصلا یادم نبود. راستش برام مهم هم نیست»

مهردخت سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:58

یادمه اون‌روز راه نیم‌ساعته تا خونه را ۳ ساعته اومدم ولی دلم می‌خواست همچنان پشت اون راه‌های بسته می‌موندم و شادی مردم را می‌دیدم. شاید تا حدی چنین شوری را (البته نه اون‌طور همگانی و همسو) در بهار ۸۸ دیدیم ولی راست میگین که اون شادی هرگز تکرار نشد.

مهتاب سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:36

آخ یادش بخیر من اون بازی رو مستقیم ندیدم اون موقع شیراز زندگی میکردیم من دوم راهنمایی بودم شیفت عصر یه عده از بچه ها تو آزمایشگاه علوم که تلویزیون داشت بازی رو می دیدن و ما صداشونو میشنیدیم گاهی یکی از بچه ها به بهانه ای می رفت بیرون و خبر میداد که الان چند چندیم فهمیده بودیم که دو تا گل عقبیم گل اول ایران را از جیغ بچه ها فهمیدیم و گل دوم و چیغ سوم ما تو کلاس بودیم نمی دیدیم ولی باور کنید هیجانمون از کسایی که می دیدن کمتر نبود وقتی بازی تموم شد مدیرمون که اصلا" بهش نمی امد حتی دست زدنم از نظر ایشون کار حرام و اشتباهی بود از بلندگو اعلام کرد ایران به جام جهانی راه پیدا کرد(نه که ما نمی دونستیم) ولی همه مدرسه دوباره رفت تو هوا با توجه به شنیدن سه تا جیغ شادی بخش من و خیلی های دیگه تا چند ساعت فکر میکردیم ما 3-2 بردیم موقع برگشت از مدرسه راه نیم ساعته چند ساعت طول کشید دقیقا " همینجوری که گفتید. دیدن لبخند روی صورت همه مردم چقدر جدید بود بود و چقدر شادی بخش یعنی بازم ما همچین چیزی می بینیم ؟ نه که دوباره بریم جام جهانی نه این الان اونقدا مهم نیست این که همه مردم ایران باهم خوشحال باشن حالا به هر بهانه ای یعنی دوباره این اتفاق خواهد افتاد؟

-مرسی از بیان این حاطره زیبا
-منم همین رو می خوام اتفاقی ملی که فارغ از جریانات سیاسی همه مردم با هم شاد باشند

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 http://tirajehnote.blogfa.com

اقای رگبار
رفتم به خیلی سال پیش..
انگار که دوباره مانتوی سرمه ای و مقنعه ی طوسی با دو ردیف نوار سرمه ای که پایینش دوخته شده به تن دارم و ..
دوم راهنمایی بودم
سر کلاس نشسته بودیم
یکی از بچه ها رادیو اورده بود
زنگ پروشی بود..مدرسه ی نمونه مردمی با کادری فوق العاده سختگیر
اما اون روز معلم دقیقا همون ساعت کلاس رو سپرد به من و رفت جلسه ی دبیران..شاید این جلسه هم صوری بود و معلم ها داشتند با هم مسابقه رو میدیدن..آخر های کلاس بود..دور همون نیمکت اخر جمع شده بودیم و بازی رو گوش میدادیم...اولین بار بود که کسی سر و صدای الکی نمیکرد..من هم به کل مبصر بودنم رو از یاد برده بودم..مثل بچه ی ادم نشسته بودیم روی میز و زمین وبا نفس های حبس شده بازی رو گوش میدادیم..بازی که تموم شد زنگ مدرسه رو زدند..همه ریختیم تو حیاط..و ناظم با لبخند غر میزد و میگفت شلوغ نکنید..
دیگه تکرار نشد..نشد.

-مرسی که در این خاطره ات ما رو شریک کردی

نیره سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:24

یادش به خیر. من اون موقع دبیرستانی بودم و هنوز 15 سالم تموم نشده بود به همین دلیل نتونستم رای بدم تو انتخابات و کلی دلم سوخت!
من شنیدم بعد آزاد سازی خرمشهر هم چنین شادی عظیمی وجود داشته. البته چون اون موقع نبودم و ندیدم نمی دونم تا چه حد شبیهند.
ولی اون روز واقعا یم روز استثنایی در تاریخ فوتبال بود. همه مردم از ته قلب شاد بودن...

-آزادی خرمشهر رو من هم یادم نیست تو خیابونا چه خبر بود ولی شادی بود .
-به نظر من خود فوتبال دریجه ۲ رو داشت مهمنر این هماهنگی ملت بود

مریم سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 http://osianeman.blogsky.com

آخخ جناب رگبار با این گزارشت انگار من رو پرت کردی تو اون روز... من سوم دبیرستان بودم ... اتفاقا مامان من همون روز رفته بود ماشین لباسشویی ای که خریده بود رو تحویل بگیره ... هر چی به من گفت گفتم فوتبال داره نمیام... بعد از برد اینقدر جیغ کشیدیم و بچه های همسایه اینقدر نارنجک ترکوندن که خدا می دونه ... اما مامانم طفلک تا ساعت 10 شب تک و تنها تو خیابون بود ... و ما داشتیم سکته می کردیم ... الان هر وقت ماشین لباسشویی شون رو می بینم یاد اون شب می افتم

-چه ماشین لباسشویی خوبی که ۱۵ساله داره کار می کنه . اسمش چیه ؟‌ملبورن؟!!

Maman Falco سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 14:14

انسال ایران نبودم. این شور را ندیدم، اما خیلی در موردش شنیدم. این حالی را که توصیف کردید من روز پیروزی ایران با امریکا داشتم. یادمه تو خوابگاه دوستم مسابقه را دیدیم و چقدر مغرور بودم که برای یک مرتبه هم که شده جلوی امریکا کم نیاوردیم... اما متاسفم که میگید ١٥ ساله دیگه همچین شوری در مردم دیده نشده. ١٥ سال کم زمانی نیست و راستش وقتی بهش عمیق فکر کنیم خیلی هم ترسناکه.
درسته که دوباره همین چند سال پیش کارناوال انت خا باتی و موج س ب -ز هم شوری در مردم به وجود آورد، اما فکر کنم جنسش فرق میکرد. مربوط به همه نبود. پیروزی یا شکست همه نبود. امیدوارم که روزهای شاد و پر شور دوباره از راه برسند. که دوباره این همبستگی و هم دلی مردم همراه با شادی حس بشه. میشه هنوز امیدوار بود. یعنی باید بود.

-چه حیف که نبودی . چه حیف
-بله جنس اونها فرق داشت و برای همه مردم نبود . گرچه شور و شوقش کم نظیر بود

بابک اسحاقی سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 14:39

من هم یادم نمیاد همچین حس و حالی رو
شاید قدیم ها موقع انقلاب
یا آزادی خرمشهر مردم همچین حس و حالی داشته باشند
ولی بهت قول میدم یه روزی همین روزها مردم دوبار همینجوری میریزن توی خیابون ... خوشحال

عالی بود این پست ...

- مرسی از این قولت بابک . فکر میکنم حتما نکته ای پشتشه و شاد میشم .
-ممنون بابت تشویقت

مهشاد سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 14:51 http://mahshadjoon2008.blogfa.com

حیف که هنوز بدنیا نیامده بودم تا ببینم آن همه شادی و غرور و نشاط را
حیف واقعا

بولوت سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:10

اه اه! هر وقت صحبت اون موقعها بازی های مقدماتی 98 میشه من یاد دروازبان عربستانی ها محمد الدعیع میافتم که یه فسقل بچه همه ی توپا رو میگرفت!

شیدا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:17 http://alpha-beta.persianblog.ir/

یادش بخیر چه زود گذشت. ما در مدرسه دیدم

بولوت سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:23

دلیل اینکه مردم ما از شادی و مظاهر شادی دورن یه سابقه ی عجیب و غریبی باید داشته باشه. ا
ینکه گفته میشه گریه کردم دلم باز شد! یا اینکه میگن امروز خیلی خندیدیم خدا خیر کنه بعد پشیمون نشیم. خدایش این نوع فکر کردن مردم ترسناکه.
خیلیا میگن مربوط به آموزه های دینیمون! ولی در واقع ربطی به مسلمونی و سابقه ی مسلمونی نداره چون مسلمونای بقیه ی کشورا عین ما نیستن. ربطی به شیعه بودن هم نداره چون حداقل شیعه های عراق عین ما نیستن.
ربط چندانی هم به وضع مادی و مشکلات معیشت نداره. جدیدن میگن اونقدر مردم بدبختی دارن که یاد شادی نمی افتن! ولی اینا دلیل شاد نبودن نیست. نمونه ش این هندیا که تعداد گرسنه هاشون از تعداد گرسنه های آفریقا بیشتر و مردم بسیار فقیری هستن ولی جز شادترین مردم دنیا هم هستن.
بعد جالبه که ما کشوری بودیم که حداقل توی هر ماه یه جشن داشتیم. روزهای ماه یک اسم داشتن و هر وقت این اسم با اسم ماه یکی میشد اون روز رو جشن میگرفتن. بعد چی شد که به اینجا رسیدیم که میترسیم از زیاد خندیدن ؟! (غمگین بودن با ترس از شاد بودن فرق میکنه) باید یه مجموعه از دلایل باشه!


بولوت خوراک یه پست دیگه من رو فراهم کردی . دستت درد نکنه همشیره !
مفصلنر تا حد بضاعتم اون جا بحثش می کنم

قاصدک سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 16:01

من هم کلاس زبان داشتم .. از زمان کلاس گذشته بود که به آموزشگاه رسیدم .. اتوبوس های ایستاده در خیابان ولیعصر و جوانهایی که برف شادی بر سر و روی ماشین ها می ریختند ..
هیچوقت هیجان آن روز را فراموش نمی کنم ..
چقدر بغضی شدم از یادآوری آن روز و آن روزها ..
چقدر داشتن خاطرات مشترک از قبل تر ها دلچسبه ..

-بله خاطرات مشترک بخشی از انسانیت ماست

سها سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 16:15 http://soveydayman.blogfa.com

رگبارعزیز نمیدونم ما ملت چه مرگمونه غصه داریم گریه می کنیم شادیم گریه می کنیم ...... مطلبتونو از پشت پرده اشک خوندم انگار نه از 15 سال پیش که از یک دنیای دیگه حرف میزد بعد از اون روز تا حالا همه گریه های جمعی از خشم و غم و سر خوردگی بوده... ممنون دوست خوب...

-منم همینم .تا یه مطلب احساس برانگیزی می بینیم چشمام مرطوب میشه
-این ملت مستحق شادی های خیلی بیشتریه . خیلی بیشتر

سارا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 16:19 http://biadonyabesazim.blogfa.com

یه هیجاناتی توی وجودم هست که دلم میخواد یه همچین وقایعی رخ بده و من تخلیه شادی کنم.
اون مسابقه رو خوب یادمه. تصاویرش هم یه جوری بود. دقیقا حرف شما. انگار روی دور تند بود. خیلی تند می دویدند استرالیایی ها.

* خارج از بحث: مارک بوسنیچ عشق دوران نوجوونی من بود. دلم میخواست ایران گل بزنه و از اونطرف هم گل نخوره بوسنیچ. برام هیجانش از این نظر "هم" بود. ای روزگارررر... یعنی کلی خاطره خوب و تکرار نشدنی! برامون شخم زدید.

- ولی ما به عشقت خانوم جان ۲ تا گل زدیم !!! ما اینیم

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:37 http://tirajehnote.blogfa.com

کامنت بولوت چقدر جامع بود...

هلیا چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 http://000talagh000.blogfa.com

amine چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:54

یکی از روزهایی که هیچ وقت فراوش نمیکنم. مامانم داشت نماز میخوند و تسبیح به دست و چادر نماز به سر داشت برای برد تیممون صلوات می فرستاد. من به خودم قول داده بودم اگه ببرن ناخونامو کوتاه کنم.. ببین چقدر برای من اون برد با ارش بود... حیف. بعد از اون بازی هیچ چیزی باعث نشد واسه یک شادی کوچک ناخونامو کوتاه کنم

این صلوات مسن های فامیل رو من چندین بار شنیدم . عالی بودن

ترمه چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:03

"اونی که شما ازش اسم بردی برای همه همه مردم نبود "
خب 8 آذر هم برای همه نبود. خیلی ها از جمله خود من روز 8 آذر شادی خاصی رو حس نکردند.
به نظر من شادی جلوه ها و جنبه های مختلفی داره. رقصیدن و خندیدن و شیرینی دادن و دست زدن و ... فقط یه چهره از شادیه. خوبه اما کل داستان نیست.
حرفم این بود که "اونی که من ازش اسم بردم"اسمشو نیار!) برای من یه حس شادی واقعی و به یاد موندنی ایجاد کرد. یه چیزی خیلی عمیق تر از رقصیدن و دست زدن و ... . دلیلش هم امید و آگاهی پشت این حرکت بود.
منظورتون از خشونت رو هم نفهمیدم.

-عیبی نداره شاید این به فوتبال ندوستی ترمه جان برگرده

س.رشیدی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 http://s-rashidi.com

سلام
من این پست شما رو با تاخیر خوندم.
فقط خواستم بگم اشکی با حسرت تمام صورتم رو پوشوند. اشکی که چند دقیقه بی وقفه بارید و با جمله آخر این پست شدت گرفت... منم میگم که اون شادی دیگه تکرار نشد و نشد و نشد... اما بدتر از اون اینه که نمی تونیم هم بگیم که تکرار خواهد شد! سخته و کمی دور از عقل، فکر کردن بهش... متاسفانه...

من خودم هم که نوشتم دچار چشم نمی شدم !!
آرزو دارم که تکرار بشه . شاید ما باید بخواهیم

نسرین پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 00:22

سارا مثل اینکه من و تو دوران نوجوونی رقیب بودیم

بیا سارا خانوم . حالا مارک بوسنیچ رو چجوری باید نصفش کرد؟

مریم پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:31 http://osianeman.blogsky.com

تولید ملیه برادر من ارج

فرناز ( گاز نگیر) جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:30 http://farab22.blogfa.com

خیلی خوب تعریف کردی. من دانشگاه بودم اون روز. ترم اول بودیم. برای نیمه دوم خودمون رو رسوندیم سلف دانشگاه. حراستی دانشگاه هی زور میزد دختر پسرها را سوا کنه. اولش که عقب بودیم و دل و دماغ نداشتیم راحت سوا میشدیم. بعد گل اول .... دیگه رو هوا بودیم . تلویزیون کوچیک بود و در ارتفاع پایین مجبور شدم برم روی میز. گل دوم را اول ندیدم فقط لز جیغ بچه ها فهمیدم چی شد. دیگه قاطی قاطی بودیم. حراستی غیبش زده بود. و اون 6 دقیقه وقت اضافه وای .... اینقدر دوستم مرجان از استرس که چرا سوت پایان را نمی زنه زده بود پشتم، که فرداش کبود شده بودم اما اون موقع هیچی نفهمدیم . بردیم... دانشگاه رفت رو هوا . کاشکی دوباره این شادی ها تکرار بشه

- مرسی از این خاطره زیبا . دست دوستت مرجان خانوم هم درد نکنه

سارا شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:38

ما هنوزم همون مردمیم، همونقدر شاد همونقدر با احساس همونقدر خودمونی و بی آلایش، هنوزم کردا میتونن همونجوری برقصن، هنوزم شیرینی فروشا دوست دارن که شیرینی مجانی پخش کنن، هنوزم راننده ها دلشون قنج میره واسه بوق بوق شادی، باور کن اون سربازای سر چها راه ولیعصر با اون نگاه های خسته عاشق اینن که یه لبخند گنده بزنن به پهنای صورتشون، خلاصه هنوزم میشه از پنجره هامون روبان کشیای رنگ و وارنگ آویزون شه، به خدا هنوزم میشه، آخرش دوباره یه روزی همه اینا میشه، من میدونم...

مرسی واسه این یادآوری خوشگل

منم مرسی بابت این کامنت با احساس و امیدوار کننده .

راد شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:25

این فایل ها می خواد باز شه پسورد می خواد. فوت ایران هم نبود پسوردش ...

عجیبه . الان منم امتحان کردم نتونستم بازش کنم شما یه چرخی تو نت بزن ایشالا گیر بیاد

یک لیلی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:05 http://yareaftab.blogsky.com

موافقم جناب رگبار. تکرار نشد که نشد که نشد.


-متاسفانه

نسرین شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:41

پسورد فایلها داخل فایل rar شده هست

www.topgoal.ir

ممنون واقعا

حامد حبیبی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:10 http://www.varteh.persianblog.ir

۱. عاشق اون لحظه ام که ویه را می ره سیگارش رو از روی زمین برمی داره و پک جانانه ای بهش می زنه.
۲. شاید باور نکنید ولی الان هم که داشتم فیلمشو می دیدم تو وقت اضافه دلشوره گرفته بودم که چرا داور سوت رو نمی زنه!

مهدی شنبه 8 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 19:19

ما یه همسایه داشتیم که یه پسر عقب افتاده داشت.
از معصومیت این پسر هر کی حاجتی داشت و نظرش می کرد ردخور نداشت مشکلش حل نشه.
اون روز گفتمش :محمد یه ساندویچ نذرت می کنم(این پسر عاشق ساندویچ کوکتل بود) ایران, استرالیا رو بزنه
محمد گفت: دوتا میزنیمش. مادرش عصبانی شد و یه پس گردنی اوردش و گفت بگو می بریمش.
محمد پاشو کرده بود تو یه کفش که فقط دو تا.
و افتاد انچه اتفاق افتاد....

خیلی جالب بود . تحت تاثیر قرار گرفتم

محمد حسین دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 06:27

کی اهمیت میده فوتبال کجا بره. مگه جایزه اش رو به ما میدن.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد