کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

بنیامین با سواد من

 

وقتی شب خونه رفتم و بنیامین بدو بدو رفت و دفتر آورد و دیکته ای رو که بی غلط نوشته بود و معلمش براش مثبت نوشته بود (ظاهرا تو دبستان دیگه نمره نمی دن) رو نشونم داد ، همچین ذوق کردم که انگار بچم از پایان نامه دکتراش دفاع کرده بود و با درجه عالی فارغ التحصیل شده بود !!

 

 

اولین دیکته بنیامین رگبارزاد ! 

 

 

آخر شب هم داشتم براش از روی کتاب ، قصه آخر شبش رو می خوندم که درباره 7 برادر بود که خاقان چین قصد داشت زمین کشاورزی پدرشون رو تصاحب کنه و اینها اومده بودند باهاش بجنگند و یکی از برادرها آب دریا رو به سمت قصر خاقان روانه کرده بود که یهو به زیر انگشتم اشاره کرد و گفت : پدر ببین این جا نوشته آب .

.

.

.

آقا این پسر ما با سواد شد رفت ! 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

شیرین گفته : چشمتون به دستخط گل پسر روشن رگبار عزیز.
زمان زود میگذره و تا چشم به هم بگذارید میبینید که با نوستالژی این پستتون رو میخونید و به همسرتون هم نشون میدین - که حالا دو تایی توی خونه پیش هم موندید و پسرها رفته اند دنبال کار و زندگیشون - و به هم میگین: یادته اولین دیکته بنیامین رو؟ چقدر زود گذشت ... کی فکرشو میکرد...!

داستان آهو و پرنده ها و . . . فیل ها !

 

 

این کتابی بود از نیما یوشیج که وقتی من هم سن و سال الآن بنیامین (حدود ۷ساله ) بودم داشتم . همراهش هم نوار قصه ای با گویندگی خانم عاطفی بود که به شیرینی قصه رو برای بچه ها تعریف می کرد .  

بی مناسبت ندیدم که براتون این جا بیارمش .  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پایان  

 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

مهرابه گفته : دلم گرفت برای صحرایی که داشتیم و آب داشت و اینکه من جز کدوم دسته هستم؟ میمونم و سختی می کشم و غر نمی زنم تا باز تابستون بشه یا می روم.من برای صحرای خودم نگرانم. 

 

تفسیر به رای در مسدود سازی

 

 

اول این که واقعا ممنونم از ین همه محبتتون وقتی که در کافه قبلی رو الکی الکی بستند و شما منو رها نکردین و پشت گرمی من بودیم و تشویق و ترغیب من برای افتتاح یک کافه جدید و همین طور واقعا ممنونم که دیروز برای اولین پستم اکثر دوستایی که می شناسمتون و همیشه به این قلم (کیبرد؟!) لطف دارین برام کامنت گذاشتین و یه روحیه مضاعفی رو به من تزریق کردین .   

 

و اما یه مطلب دیگه هم درباره فیلترینگ بگم و بریم به کار و زندگیمون حرفهای خودمون برسیم که روغنیه که ریخته شده و بیش از این سرش نشستن و شیون کردن عاقبت نداره ببم جان . تو این چن روز فطرت وقتی به این مفاد فهرست مصادیق محتوای مجرمانه در اینترنت (لینک اصلی) ،نگاه می کردم دیدم که ای داد بی داد بسیاری از نوشته ها که می تونه مصداق مجرمانه داشته باشه . ماشاالله که چقدر هم این فهرست عریض و پر پیمان است !   

 

مثلا تو بند الف می گه : اشاعه فحشاء و منکرات ،تشویق ، ترغیب ، دعوت به فساد و فحشاء / تشویق ، ترغیب افراد به دستیابی به محتویات مبتذل / استفاده ابزاری از افراد (زن و مرد) در تصاویر و محتوا

یا تو بند ب می گه : اهانت به دین مبین اسلام و مقدسات آن

یا تو بند ج می گه :  تبلیغ علیه نظام / اخلال در وحدت ملی و ایجاد اختلاف مابین اقشار جامعه 

یا بند د می گه :  اهانت و هجو و افترا به مقامات ، نهادها و سازمان های حکومتی و عمومی /  نشراکاذیب و تشویش اذهان عمومی علیه مقامات ، نهادها و سازمانهای حکومتی 

یا بند ه می گه :

یا بند و می گه :

یا

یا  

 

این ها رو می خوندم و با خودم می گفتم که من که هیچ کدوم از این کارها رو نکرده بودیم . نه اشاعه فحشا کرده بودیم ،نه منکرات رو گسترش داده بودیم ، نه به اسلام توهین کرده بودیم ، نه علیه نظام تبلیغی کرده بودیم ، نه به وحدت ملی کار داشتیم ، نه به مسئولی اهانت کرده بودیم نه اکاذیبی نشر داده بودیم ، نه . . .  

 

یه وبلاگی داشتیم کوچیک و جمع و جور و خونوادگی و دوستانه که چارتا خط توش می نوشتیم از زن و بچه مون و چهارتا اتفاق که اطرافمون می افتاد و یه گرفتاری های زیست محیطی و چند تا مطلب تحلیلی و آماری اقتصادی و چار تا نقد و معرفی ادبی و سینمایی  

 

اما گرفتاری اینه که همه این مصادیق تفسیر پذیر اند و قابل برداشت های مختلف .  

 

از کجا معلوم که از یک مقاله اقتصادی من ، تعبیر به توهین به مقامات و تلبیغ علیه نظام تلقی نشده ؟

از کجا معلوم که نقد و بررسی یک فیلم یا سریال تلویزیونی اشاعه فحشا و منکرات قلمداد نشده ؟

از کجا معلوم که از بررسی نظریه تکامل و تطبیقش با قرآن اهانت به اسلام برداشت نشده ؟

از کجا معلوم که . . .  

 

این جاست که دیدم فقط من وبلاگ نویس رو خود خدا باید از گمراهی حفظ کنه و بس . اعوذ بالله من شر الوسواس الخناس !

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

شیرین گفته :  مگر در مورد حجاب همین داستان نیست؟ همین تفسیر به رای ؟ در مورد سریالها، فیلم ها، موسیقی ... تمام آنچیز که مربوط به فعالیتهای مغزی و فرهنگ میشوند سالهاست که در معرض قضاوتهای متعصب و برداشتها و تفسیرهای قرون وسطایی قرار دارند. اتفاقا خوشایند خیلی ها هم هست! یادم است یکبار فیلمی در کانال یک پخش میشد در مورد مسابقات فرمول یک و موسیقی متن هم ریتمیک بود. آنروز در یک مهمانی بودیم و یکی از همسایه ها - یک حاجی ساکن سعادت آباد - هم حاضر بود و دائم نچ نچ میکردند که این چه وضعیه؟ چرا تلویزیون این فیلم ها و آهنگهای مستحجن را پخش میکند؟!!
فکر کنید...!منکه دهانم باز مانده بود! 

 

روز نوشت های فیلترینگ

 

دوشنبه اول آبان : امروز دقیقا 4سالگی وبلاگم بود که باز کردم و دیدم فیلتر شده ام!! چشمهایم گشاد شد و کلی تعجب کردم که دلیلش چه  می توانست باشد . بعد خنده ام گرفت که چه کشکی کشکی من هم فیلتر شدم . این هم آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه عاقبتشم این شد!  رفتم تا اعتراض به اینهایی که ما را در بلک لیست انداختند بکنم که دیدم قبلش باید اسم و مشخصات دقیق همراه با آدرس و تلفن و هر چه که هست و نیست رو باید بدم تا بگویند چرا فیلترش کردند !

از خیرش گذشتم . اگه می خواستم کاربر واقعی باشم که مرض نداشتم اسمم را بگذارم آقای رگبار ! من دوست داشتم مجازی باشم که شدم ( البت بماند که نیمه مجازی شدیم !) یه جورایی گیج و ویجم و تصمیم درستی نمی توانم بگیرم . یه دقیقه با خودم میگویم که وبلاگ دیگری باز کنم . دقیقه بعد به خودم میگم که نه بزار همین رو رفع فیلتر کنم. جالب است که هم حس بدی دارم و هم حسی خوب . شب به باران گفتم اتفاق بدی برایم افتاده و موضوع را گفتم . بنده خدا او هم کلی ناراحت شد . فکر نمی کردم نسبت به این کافه این قدر احساس مثبت داشته باشد . 

 

سه شنبه دوم آبان : به طور ناخودآگاه وقتی کامپیوتر را روشن کردم دستم به سمت آبکون وبلاگم رفت و دوباره آن نشان منحوس فیلترینگ کوبیده شد توی صورتم . چند نفر از خواننده ها که خودشان هم بلاگر هستند در ابتدا یا انتهای نوشته امروزشان از من یاد کردند و از کافه رگبار . یکیشان هم که متن بامزه ای در این باره نوشت . کمی خندیدم و روحیه ای گرفتم .   

 

چهارشنبه سوم آبان : چند تا از خواننده هایم که در فیس بوک ادم کرده اند، برایم در آنجا یادداشت گذاشته اند و دلداری ام داده اند . دستشان درد نکند آدمی حس نمی کند در برهوتی رها شده . به من پیشنهاد داده اندکه وبلاگ دیگری بزنم که کاری است که شده و ما عاجزیم از تغییر آن .بیشتر از بلاگفا در لجم که چرا وبلاگ را به کل مسدود کرد. باران می گوید اصلا بیا قید وبلاگ نویسی را بزن خطرناک است ولی من که مطمئنم بی جهت این اتفاق افتاده و نگران این جور  چیزها نیستم .   

 

پنجشنبه چهارم آبان : یک آدرس دیگر برای وبلاگ در بلاگفا ثبت کردم با یک a اضافه در انتهای آدرس قبلی . نامه ای برای شیرازی نوشتم که اگر موافقت کند بتوانم محتوای کافه مرحوم را به این وبلاگ جدید منتقل کنم . نمی دانم جواب خواهد داد یا نه ؟ یکی از رفقای بلاگر هم ای میل زد که قصد داشت با من مصاحبه ای کند برای برنامه رادیویی اش که فعلا با توجه به نبودن وبلاگی در دسترس می ماند برای بعدی که وبلاگ دار شدم .   

 

شنبه ششم آبان : آقای بلاگفا حتی زحمت نکشید یک جوابی خشک و خالی به من بدهد ،بعد دو روز . در گودر لینکهایم را می دیدم که بعضی از دوستان هنوز من و کافه درویشی ام را فراموش نکرده اند . دیگر ظاهرا با قبلی نمی شود کاری کرد و باید رختی نو به تن کرد . به توصیه بابک کافه جدید در محله بلاگ اسکای باز شد . با همان آدرس باa  اضافه .

کمی غمگینم . احساس این را دارم که خاطرات و هویت این 4 سال گذشته مرا از من گرفته اند ولی عیبی ندارد من مجددا تلاش می کنم و کافه ای نو باز می کنم و لابد باید تلاش کنم که منوهای کافه را محدود تر بکنم دیگر . چه میشود کرد؟ 

 

....  

کامنت برگزیده   

 

زویا گفته : هیچ چیز مرا خوشحالتر از این نمی‌کند که می‌بینم رودی به جریان پرتلاطم خود ادامه می‌دهد و هیچ سنگی او را از جریان نمی‌اندازد.
چه خوب شد این کافه برقرار شد. درست است که ۴ سال مکالمه ی دوست داشتنی با دوستانتان به ظاهر از بین رفت اما یادش همواره زنده است و در حافظه ی جهان ثبت . کافه اتان پر رونق باد .