کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

تنگنای ارشاد


وقتی توی آبان سال قبل ظفرمندانه توی همین وبلاگ بهتون خبر دادم که بر اثر صبر نوبت ظفر آید و رمان برگهای سبز بید، بالاخره بعد از ماراتن سخت و طاقت فرسای یافت ناشر خوب و رسیدن نوبت به کتاب ، به صفحه بندی و ارشاد رسید ، اصلا فکرش رو هم نمی کردم که به نمایشگاه کتاب امسال نرسه و بعد از 6ماه آزگار هنوز هم توی اداره فخیمه بررسی کتاب وزارت ارشاد مونده باشه معطل و نه میگن که تاییده و نه این که رده و خلاصه موندیم بین زمین و هوا .

دستشون شدیدا درد نکنه !

آشغال های به جا مانده

دیگه داشتم بر می گشتم و خسته بودم . بعد از مدتهای خیلی طولانی جدی تر از قبل رفته بودم کوه و تا شیرپلا خودم رو بالا کشونده بودم . صبونه ای خورده بودم و داشتم آروم آروم پایین می اومدم . از شیرپلا تا دو راهی اوسون خیلی شلوغ نبود و توی گوشم هندزفری رو کرده بودم و از سلن دیون گوش می دادم .


چشمم خورد به چندتا بطری خالی که یه گوشه افتاده بود . خم شدم برشون داشتم . کار آدمایی بود که همه جا رو آشغالدونی می دونن . به جایی که آشغالا رو برداشته بودم نگاه کردم . تمیز و خوب شده بود . خوشم اومد . از کوله ام یه کیسه بیرون کشیدم و شروع کردم همین جور که پایین می اومد هر آشغالی که سر راهم می دیدم جمع کردن .


تا بالاتر بودم و خلوت تر بود ، هر آشغال کوچیکی رو هم بر می داشتم که اصلا آشغالی توی مسیر نمونه مثل پوست آبنبات و پاکت سیگار. اما همین جور که می اومدم پایین تر و جمعیت بیشتر و شلوغ تر می شد . مقدار آشغال ها هم زیاد و زیادتر می شد! و آخری ها دیگه فقط آشغالای گنده مثل بطری های بزرگ نوشابه و آب معدنی رو جمع می کردم تا کیسه ام پر پر شد و رسیدم پایین و گذاشتمش توی سطل آشغال خیابون.


بعد با خودم این فکر رو کردم که گرفتاری ها و مشکلات هم همینه . وقتی کم اند آدم به فکر چیزای ساده و جزئی هم هست ولی وقتی مشکل رو مشکل میاد آدمی خیلی همت کنه بتونه اون گنده ها رو رفع و رجوع کنه . تعریضی بود به گرفتاری های اکنون این مملکت .