کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

خرداد 1388

 

 

 

تقلب می کنم ...پس هستم !

نوشته شده در شنبه دوم خرداد 1388 ساعت 15:38 شماره پست: 151

 

 

         من می دونم که یا الان دانشجو هستی یا این که قبلا دانشجو بودی یا این که بعدا دانشجو می شی ( اینو می گن منطقی که مو لا درزش نمی ره ها !) پس چیزی رو که می خوام بگم ، حتما ، حتما ، حتما با گوشت و پوست واستخونت حس کردی و کاملا موضوع برات آشناست . چیزی که انگار اگه نبود خیلی از دانشجوهای مملکت اصلا فارغ التحصیل نمی شدند و کماکان د رراهروهای دانشگاه ها بدو بدو می کردند و آن چیزی نیست جز امر شریف ، محترم و همه  گیر تقلب .

آهان ...الان می بینم که یه تعدادیتون لبخند بر لب مبارک آورده و  در دل می گویید :"یادش بخیر چه تقلبهای جانانه ای کردیم ( از جزوه سر جلسه بردن تا استفاده از موبایل ) و از همه مهتر این بود که گیر هم نمی افتادیم و جلوی چشم مراقب تقلب می کردم و آب هم از آب تکون نخورد و نمره رو گرفتیم و اون درس 3واحدی لعنتی رفت پی کارش دیگه . " خب البته این نوع تقلب که اظهر من الشمسه و عین خورشید که می درخشه و عادی شده همه انجام می دن و خیالی نیست . چه بسا دانشجویی که از این فن بی بهره باشه ببو گلابی و بی ..ایه و بی عرضه لقب بگیره و اگه تقلب هم نرسونه که خائن و لوس و ننر و باید قید رفاقت با یه عده رو بزنه .

حالا اینها به کنار ، چیزی که خیلی نرماله و ماها واقعا احساس می کردیم که داشتیم کاری انجام می دادیم درباره مقاله نوشتن . تحقیق ارائه دادن و پایان نامه بود . که اگر می شد یه کتابی پیدا می کردیم و از روش کپی می زدیم می دادیم یه جا از روش تایپ کنه ، یا از توی اینترنت مقاله ای گیر می آوردیم و می دادیم دارالترجمه که برامون ترجمه کنه چون خودمون سوادش رو نداشتیم و آخر سر هم کمی عوض وبدلش کرده و می دادیم استاد که بله این تحقیق رو ما انجام دادم و جالب اینجاست که صدی نود تحقیق ها و پایان نامه ها نوشتن از روی دست یکی دیگه است نه زحمت خود دانشجو و باز بامزه تر اینجاست که استاد مربوطه هم این موضوع رو خیلی خوب می دونه و اهمیتی  به این چیزا نمی ده و خلاصه این که همه یه جورایی با کمک هم موضوع رو ماسمالی می کنن .

ولی انگیزه من از نوشتن این مطلب چیزی بود که یارا از کانادا نوشته بود  :  تقلب کردن تو دانشگاهای این جا واقعا کار خطرناکیه منظور از تقلب هم فقط بردن یه نوشته سر جلسه یا نوشتن از روی دست کسی نیست بدتر از اون چیزیه که به نام سرقت ادبی معروفه و یعنی نوشتن از روی گزارش کار یا آزمایشگاه کس دیگه یا کپی کردن تکالبف درسی و از اون بدتر درآوردن جوابهای یه تحقیق از توی اینترنت  که اگه این جور بشه و دست دانشجو رو بشه  برات تودانشگاه دادگاه می ذارن و ...   کل مطلب رو از ( این جا ) بخونید . اینه واقعا تفاوتهای فرهنگی ما به یه کشوری مثل کانادا . اینه که اونا جهان اولند و ما جهان آخر و جوری شدیم که دروغ و تقلب اصلا برامون عادی عادی عادی شده .  چقدر وبلاگ دیدین که مطالبی رو نوشتن که بعدا معلوم شده مال یه بنده خدای دیگه است و به نام خودشون قالب کردن؟ البته زحمت کپی پیست رو نباید نادیده گرفت ها !

 

 

دروغ آبا اجدادی

نوشته شده در یکشنبه سوم خرداد 1388 ساعت 13:41 شماره پست: 153

 

 

              این پست به نوعی ادامه پست دیروز ( تقلب و دروغ گویی) است :       

 یک سالی که از ازدواج من و همسر جان گذشته بود و هنوز پسر عزیزمون به زندگیمون اضافه نشده بود ، رفته بودیم برای گردش شیراز و طبعا پاسارگاد هم جزء برنامه ما بود و حتما دیدن مقبره کوروش بزرگ ومحوطه باستانی حول و حوش مقبره .  آنجا به کتیبه ای برخوردکردیم که قدیمی ترین کتیبه خط میخی جهان بود که از زبان کوروش بیان شده بود . همه مطالبش یادم نیست ولی چیزی که خیلی به یادم مونده ، این بود که گفته بود خدایا کشور مرا از چند چیز حفظ کن : از قحطی ، از دشمن و یکی از آن چند چیز دروغ بود . این چیزی بود که قبلا هم خوانده بودم و بعدا هم خواندم که پادشاهان باستانی از دروغ به عنوان یک صفت زشت یاد کرده بودند و از آن تبری جسته بودند . می دونین چی جالبه ؟ اکثریت هم وطنان راستگو و درست کردار من ، از این نوشته ها به عنوان سندی یاد می کنند که نشان می دهد ما ایرانیان از اول راستگو بودیم و این عربهای مهاجم وحشی اومدند و ما رو مجبور کردند که دروغ گو بشیم !! حالا زیرسیبیلی هم در کنیم که چه جوری  در دینی که همین عربهای وحشی برای کشور ما آورده اند هم دروغ و دروغگویی به شدیدترین الفاظ رد شده ،  به طوری که ضرب المثل معروف دروغگو دشمن خداست ورد زبانها است .

ولی راستشو بخواین من یه نظری دارم بر خلاف باور رایج ، به نظر من این نوشته های باستانی با کمال تاسف نشان دهنده این است که همانطور که ما ایرانیان دشمن داشته ایم ، خشکسالی داشته ایم ، در کمال تاسف و تاثر و تالم دروغگو هم بوده ایم ، از هزاران سال پیش تا حال حاضر. وگرنه سران قوم شکوه نمی کردند و این همه درباره فواید راستگویی داد سخن نمی دادند . فکرشو بکنین ، چیزی که همیشه انجام میشه دیگه گفتن و توصیه کردن نداره که ! اصلا به طور عادی آدم درباره اش حرف نمی زنه . مثل این که یکی بیاد هم توصیه کنه که نفس بکش ! نفس بکش!  این که دیگه گفتن نمی خواد خب نفس می کشی دیگه . چیزی که نیست رو هی باید گفت .همینجور که در سفرنامه های اروپاییانی هم که به ایران آمده بودند هم  می بینیم که یکی از صفات بارز ایرانیان را دروغگویی می دانند . با خودمون که تعارف نداریم .

حالا بیا مقایسه اش بکن با آمریکا . ماجرای معروف بیل کلینتون و منشی اش مونیکا لوینسکی رو که یادتونه ؟ هر چند در ایران داد و قال کردند که به "آی رییس جمهور آمریکا رو با منشیش تو رختخواب گرفتن ! " تعبیر شد، اما در خود ایالات متحده بیش از آنکه روابط خصوصی این دو مد نظر باشد، دروغی که رییس جمهور گفته و مدعی عدم وجود چنین رابطه ای شده بود، برایش گران تمام شد و یک رابطه جنسی را تبدیل به یک رسوایی سیاسی کرد. این جوریه که اونا می شه جهان اول ، ما هم می شیم جهان آخر !

 

 

وای بر ریا کاران (سوره ماعون )

نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 15:48 شماره پست: 154

 

 

قبل از این که پست امروز رو بخونین ، بگم که مدتی بود که با این که همیشه وبلاگ دوستای خوبم رو می خوندم ولی فرصتی نداشتم تا براشون کامنتی بگذارم . خب یه عده فکرکردن که من دیگه تو وبلاگستان نیستم ویه عده هم فکرکرده بودن دیگه به اونا سر نمی زنم . دیدم حق دارن . واقعا یه وبلاگ نویس از کجا باید بفهمه که کی امده کی خونده ؟ کی براش جالب بوده و کی نبوده ؟ سیستم دیگه ای که نیست . البته می شه از رو وبگذر یه چیزایی فهمید ولی خیلی ناقص . خب با این که چند وقتیه که وقتم کم شده ولی تلاش می کنم حتما برای وبلاگهایی که خواهم خواند  نظرم را بگویم .

این پست در ادامه موضوع چند پست اخیر ( دروغ و تقلب ) است :

جونم براتون بگه از دوتا عروسی که در دو هفته اخیر رفتیم . اولیش یه عروسی که توی یه باغ در اطراف تهران برگزار شده بود و دومیش توی یه باشگاه که داخل تهران بود . اولی هوای خوب و مناسب ، ارکستر شاد و پرانرژی ، فضای مناسب ، شادی و بزن برقص به اندازه مکفی . دومی برای ما که تو قسمت مردونه نشسته بودیم فقط عذاب الیم بودو بس . یه نوازنده و یه خواننده آورده بودند با بلندگوهای هیئتی . و مهمانانی که نشسته و فقط نگاه می کردند .کسی که نمی رقصید . در قسمت مردانه اصلا کسی نمی رقصه . شاید با اصرار های خواننده آن هم وقتی شا داماد آمد ، چند نفری بلند شدند و 5 دقیقه ای خودشونو تلو دادن و گرفتند نشستن سر جاهاشون . خواننده مثل یه آدم وظیفه شناس ، کاری به مجلس نداشت که کسی پا می شه برقصه یا شاده فقط میخوند ، بلا انقطاع . به قیافه مردها که نگاه می کردم در هم بود و به خودشون فشارمی آوردند تا اخم نکنند . از صدای وحشتناک او بابا با بغل دستیت حتی نمی تونستی حرف بزنی مگر با داد و بی داد و اون هم در حد یکی دو جمله  ونتیجه این که همه عین مطب دندانپزشکی نشسته بودن تا زود تر وقت شام شود و بخورنند و بزنند به چاک .

حالا اون یکی عروسی که بین افراد فاصله نیانداخته بودند . محل ارکستر و بزن و برقص سوا بود و کسانی که نمی خواستند می تونستن در گوشه ای بنشینند و با هم حرف بزنند و کسانی هم که اهل بزن وبرقص بودند می رقصیدن و شادی می کردند  و برعکس عروسی قبلی اصلا کسی دلش نمی خواست که مجلس تمام شود و خلاصه تا آخرش شادی بود و شادی و شادی . واقعا حس می کردی رفتی عروسی ،  نه دور از جون عزا .

حالا شاید یه عده تون بگه که خب خرج کردن همینه دیگه ، ولی بهتون بگم این دوتا عروسی هیچ فرقی از جهت هزینه ها نداشت و چه بسا که این عروسی توی باغ یه جاهایی هم سبک تر گرفته بود ولی چیزی که بود . به خاطر این که یکی از خانواده ها که از جهت اقتصادی مرتبط با یه سری جاها بود برای حفظ ظاهر ، عروسی شان رو مجبور شده بودند توی باشگاه بگیرند . فقط یه خاطر این که بتونن یک سری از آدمهای خاص! رو هم دعوت کنند . حالا چه ربطی اون مجلس به عروسی داشت رو باید خودشون ربط بدن . می دونین کاری به این موضوع ندارم که بعضیها اصلا معتقد به عروسی عادی نیستند و باید حتما زن و مرد از هم جدا بنشینند . که عقیده محترمی است و همه باید در ابراز عقیدشون آزاد باشن و بتونن اون عقیده رو اجرا کنن . ولی از این تیپ آدمایی که وقتی با تو هستن یه جوری عمل می کنن و وقتی که با دیگران ! هستند صد تا جانماز آب می کشند حالم به هم می خوره . بوقلمون صفت . کم هم نیستند ها . تا بخوای و چشم کار می کنه فرواونند . بامزه اینجاس که کسایی رو هم که این جوری نیستن و و آدمهای صادقی اند حسابی مسخره کرده و لقب بی عرضه می دهند .

گفتار نیک

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 13:41 شماره پست: 155

 

از خیابون جمهوری که گذر کنی بعد از پل حافظ ونرسیده به چهارراه استامبول ، سمت چپ خیابونی است به نام میرزا کوچک خان که قبلا به نام خیابان استالین معروف بود که به سفارت روسیه منتهی می شه . درابتدای این خیابان بنای زیبایی قرار داره که چندان شناخته شده نیست ولی برای کسایی که میلی به خوردن لقمه های خوشمزه رضا لقمه دارن ، منظره کاملا آشناییه و چه بسا که فقط نگاهش کردن و رد شدن . اونجا آدریان تهرانه که درواقع معبد و آتشکده زرتشتیه . این ساختمان کمی کمتر از 100سال قدمت داره و درست جنب این آتشکده ، دبیرستان فیروز بهرام ساخته شده که 77 سال از عمرش می گذره .

نمی دونم این فقط حس منه یه شما هم دارین که نسبت به پیروان کیش زرتشت حس واقعا خوبی دارم از این جهت که به نظر می رسه در این هنگامه پر دروغ و دغل جامعه تونستن خودشون روخوب و سالم نگه دارن . شاید این تصویر مناسبی باشه که در اذهان همه ما ایرانیا باشه چنان چه به فرج الله سلحشور اصول گرا و حزب اللهی هم در سریال یوسف پیامبر ، یوزاسیف را به شمایل زرتشت تصویر کرده است .

 

 

اون 20%

نوشته شده در شنبه نهم خرداد 1388 ساعت 11:59 شماره پست: 156

 

 

تو پستای قبل راجع به تقلب در دانشگاهامون ، راجع به دروغگویی آبا و اجدادیمون ، راجع به عروسی هاو مجالس ریایی مون و راجع به پاکی هموطنان زرتشتیمون نوشتم . دوستای عزیزم خیلی باهام همراهی کردند و گفتند که متاسفانه همه این چیزا صحت داره . ولی ای کاش ما این جوری نبودیم . ای کاش می شد در این وبلاگها و نوشته ها از خصوصیات خوب اخلاقی ایرانی ها بنویسیم و خوشحال باشیم . خب چی بگم ؟ شاید باید گام برداشت و از کوتاهی گامهامون غصه نخوریم که اولین گام یعنی یک قدم به هدف نزدیک تر شدیم . حالا چون بحث انتخابات داغ داغ داغ شده ما هم گاهی یه پستایی تواون زمینه ها می نویسیم .

تو این پست می خوام با دوستایی که معتقدند یه رئیس جمهور تو مملکت کاره ای نیست و خونه پرش شاید فقط 20% قدرت داشته باشه ، پس چرا باید به کسی رای داد که کاره ای تو مملکت نیست  ، چیزی رو بگم .

منم باهاتون موافقم . یه رئیس جمهور درست حسابی که برآمده از رای خود ملته ، در کشور ما فقط قدرت داره که 20% کار مفید انجام بده چون این قدر اره و اوره و شمسی کوره ریختن که مهلت کار به هیچ آدم از جون گذشته ای هم نمی دن چه برسه به این بنده خدا . ولی خب یه نکته ای این جا هست . یه رئیس جمهور افتضاح اون 20% کار مفید رو که انجام نمی ده هیچ ،  50% هم کار ضایع و به درد نخورو همراه با آبروریزی که کل سرمایه این نسل و نسل بعدی رو به باد می ده سرمملکت میاره  .

خب حالا می رسیم به درس شیرین ریاضی که می گه  فرق یه رئیس جمهور خوب با یه رئیس جمهور بد  اقلا 70% است . اقلا هفتاد درصد ها !!

 

حقوق بشر ؟!

نوشته شده در یکشنبه دهم خرداد 1388 ساعت 12:30 شماره پست: 157

 

 

            جونم براتون بگه که اصولا یه عده فکرمی کنن که خوب ما نمی ریم رای بدیم که دنیا ( یعنی همون آمریکا و غرب ) بفهمه تو این مملکت چه خبره و کسی پشتیبان حکومت نیست و بیاد و ما رو نجات بده . آخه من نمی فهمم کی میخواین شماها اینو متوجه بشین که اون دنیایی که بهش دل بستین هیچ کاری به شماها به عنوان انسانهای تحت ستم نداره ...نداره و نداره ؟

تو این کره زمین گنده خیلی حکومتای دیکتاتوری و تک نفره و تک حزبه هستن که همون آمریکا جون ازشون حمایت می کنه و باهم کافی شاپ و حموم سونا هم می رن و چه بسا اون جا پشت هم دیگه رو کیسه ای هم بکشن !  چون دارن باهم معامله می کنن و منافع جفتشون تامینه . این نفت می ده اون پول میده . این جنس می ده اون جنس می گیره . این اسلحه می خره اون پول می ده . اون ناامنی ایجاد می کنه بقیه بترسن اسلحه از اون نفر سوم بخرن . سودش رو هر سه به جیب می زنن 

خواهشا هم به این ژستای حقوق بشری و خزعبلاتی که می بافن اصلا دل خوش نکنین که فقط ویترین دکونشونه و بس .دنیای الان دنیای منافع ملیه . فکرمی کنین نرین رای بدین ، منافع ملی آمریکا به خطر افتاده که هلک هلک بیاد اینجا و عملیات نجات رو اجرا کنه؟؟!!!

 

اتوبوس 30نفره

نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 14:5 شماره پست: 158

 

 

            تو پست قبلی گفتم که بعضیا نمی خوان رای بدن برای اینه که آمریکا بیاد و ملت رو نجات بده . چند نفر از دوستای خوبم هم نکات کامل کننده ای گفتن که زیر همون پست آوردم . تو این پست از کسان دیگه ای بگم که رای نمی دن ولی نه به خاطر آمریکا یا جای دیگه ای . این جماعت فکر میکنن ، حالا که این حکومت به رای ما احتیاج داره ما هم نمی ریم رای بدیم و باهاش مبارزه می کنیم .

والا این فکر عجیب نمی دونم از کجا اومده ؟ آخه فکر کردین حکومت به رای شما احتیاج داره ؟ مثلا نرین رای بدین زانوی غم بغل می گیره می گه آی مردمی که رای ندادین ،  به خاطر رای ندادن شما من دیگه خودم رو اصلاح می کنم و اصلا دیگه هرچی شماها گفتین . اصلا می خواین ما بریم کنار شما بیاین سر کار؟ این رای ندادن شما ما رو متوجه کرد که اصلا پایگاهی بین مردم نداریم پس دیگه موندن ما اصلا صلاح نیست . ما که می ریم کنار خودتون یکی رو وردارین بیارین .

جالب نیست ؟ یه عده بشینن کنار ، روز انتخابات ، تفریحی برن خارج شهر ، تو خونه بخوابن و حکومت خودش خودش رو عوض کنه . خیلی حال می ده ها . حکایت اون یارو ابلهه هخا بود که یه عده ابله تر از خودش هم دنبالش راه افتادن . به این خوشی که آره من که اومدم همه رفتن و ما موندیم و خودمون . بدون این که کسی انگشتشو تکون بده . نه داداش من نه آبجی جان ، این اتوبوس جامعه 30نفر جا داره . هفت هشت نفر همیشه از آشناهای راننده گرفتن توش نشستن . حالا شمام نیای اون راه میافته و می ره هر کی دیگه رو هم بخواد سوار می کنه چه شما بخوای چه شما نخوای .

تو پست بعدی اگه خدا بخواد درباره این ضرب المثل سگ زرد برادر شغاله می نویسم .

 

 

سگ زرد !

نوشته شده در یکشنبه هفدهم خرداد 1388 ساعت 14:1 شماره پست: 159

 

 

           آقا شرمنده . خانوم شرمنده . همینجوری سرمو چرخوندم عین باد یه هفته از آخرین پستم گذشت همین طور الکی الکی ها . واقعا روزگار عجب می گذره عین ابر از برابر باد . والا جونم براتون بگه که دو روز تعطیل بود ،  دو روز هم درگیر کارام بودم ، دوروزم  اینترنتمون قطع بود . این شد 6 روز ناقابل تو این روزای پر از حادثه و هیاهو . اگه اجازه  بدین بریم سر اصل مطلب بدون فوت وقت . تو این دوتا پست آخر راجع به این گفتم که چرا نباید انتخابات رو تحریم کرد و اینم آخرین دلیل و از فردا برم سر مصداق یعنی میرحسین موسوی .

یه چیزی بعضی از حامیان تحریم انتخابات می گن اینه که چه فرقی داره بابا . اینم مثل اونه ...اونم مثل اینه ...اون یکی هم مثل این دوتا و الا آخر . سگ زرد برادر شغاله ...اولا این که خب چه جوری می خواین بگین  همه عین همن ؟ بالاخره تو روشها یه فرقهایی هست .نیست؟ مثلا شما یه کار روتین مثل چای ریختن رو در نظر بگیرین . یکی قشنگ دم می کنه و خوب می ریزه تو استکانهای تمیز و تو سینی مرتبی براتون میاره و پذیرایی می کنه . یکی دیگه هم هست که چایی رو دم نکشیده از رو قوری بر می داره و و با دست و بال کثیف توی یه لیوان کثیف تر دستش می گیره و میاره جلوتون و آخرش هم ممکنه بریزه روتون و تمام آل و اوضاعتون رو بسوزونه !! یعنی تو هر کاری کسی هست که از اون یکی بدتر باشه یا بهتر باشه . حالا گیریم تو هر چهار چوبی که براشون تعریف کردن .

اما یه چیزی هم هست و اون اینه که این آدما از کره مریخ یا سایر کرات منظومه شمسی نمیان و نمی شن رئیس جمهور ماها که ! اینا از بین ماها بلند شدن . اشتباه نشه ها . حالا ممکنه یه عده تون بگه اینا که شبیه ما نیستن .اصلا خانواده ما با اینا متفاوته . بله ولی من کلیت جامعه ایرانی رو می گم . ماها همه سر و ته یه کرباسیم اخوان و اخوتان گرامی . نباید انتظار کسی رو داشته باشیم که با روحیه جمعی ما ایرانی ها 180درجه تفاوت کنه . باید با خودمون بسازیم  و سعی کنیم بهتر از قبلمون بشیم

باید همه چیمون به همه چیمون بیاد دیگه و مگه نه؟  

 

 

دقایق آخر

نوشته شده در چهارشنبه بیستم خرداد 1388 ساعت 14:55 شماره پست: 160

 

 

                  این روزا برای من و برای خیلیا روزای خیلی خیلی شلوغیه . کلا آدم حرافی نیستم و بیشتر گوش میدم تا بگم . اما تو این روزا از صبح حرف می زنم و تا شب دیگه دهنم که کف کرده  و بیشترین حرفم هم با  تحریمی ها هست . خوشبختانه با گروهی که با اطلاعات غلط که از طرف دولت بهشون داده شده بود بحثهای پر ثمری داشتم .

از کوتاهی مطلب عذر می خوام فقط اومدم که نگین مرده ام !!! انشالله از هفته آینده وبلاگم دوباره بر می گرده سر خونه اولش .

 

جمعه 8 صبح

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 161

  

          دوستای خوب و همراهان همیشه صمیمی من ، تا رای گیری برای انتخاب ناخدای این کشتی از الان 18 ساعت دیگر بیشتر باقی نمانده است  که در چشم به هم زدنی می رسد و در چشم به هم زدنی دیگر تمام می شود . امروز تبلیغات ممنوع است .

یک اعتراف

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم خرداد 1388 ساعت 15:49 شماره پست: 165

 

 

          باید این جا ، همین جا در محضر شما اعتراف کنم . ا زخدا پنهون نیست از شمام نباشه . من چندین ساله که با مردم کشورم ، با هموطنای خودم احساس نزدیکی خاصی نمی کردم . فکر می کردم خدا اصلا اشتباهی منو تو این جا آفریده . چرا باید با مردمی زندگی کنم که دروغ گو هستند ؟ چرا باید با مردمی باشم که آسان ترین تفریحشان غیبت پشت سر نزدیک ترین دوستشان است ؟ چرا همسایه من شارژ آپارتمانش را ماهها نمی ده ؟ چرا تو تصادف می زنن و در می رن ؟ چرا راحت ازت رشوه می خوان ؟ چرا کم فروشی و گند فروشی می کنن ؟ چرا دزدی با راحتی تمام رواج داره ؟ چرا یه نفر برای یه پیرمرد یا پیرزن پا نمیشه تا تو اتوبوس یا مترو بشینه؟ چرا ؟ چرا ؟ و چراهای بیشترو بیشترو بیشتر دیگه ؟

اما اکنون و در حال حاضر جلوی همه شما اعتراف می کنم که من مردم رو درست نمی شناختم . من اعلام می کنم که دیگه از ایرانی بودن ناراحت نیستم . این وقایع اخیر هر جور که باشه ، هر جور که تموم شه ، باعث شده که در معیارهام تغیراتی بدم و این خودش یه تنهایی زیباست .

 

اردیبهشت 1388

 

چند سوال از افشین قطبی

نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 15:48 شماره پست: 135

 

    

    ای افشین قطبی ملقب به امپراطور ظاهرا سرمربی تیم ملی ایران شدی ، بدان که این صندلی جایگاه بزرگانی بوده و الکی بهش تکیه نکن . مثلا سلطان ( که میدونی کی بود ) حاجی ( معرف حضور هستن که ایشون ؟) بلاژ که وللش . پرفسور عینکی که خودشو برانکو صدا می کرد و  نمی دانیم با چه ترفندی چند سال مربی موند و البته آخر سر هم از ترس برنگشت ایران ، ژنرال ( یا گروهبان قندیل فعلی ) شهریار ( علی عصبی ) و مجددا حاجی که خدایش حفظش کناد که همه دو جنسی ها و زیر ابرو برداشته ها از صحنه جامعه راند  و حالا تویی . تو ...تو ... فقط تو ... سادگیات فقط تو ....(آخ شرمنده این مربوط به این جا نمی شد ! ) که هدایت سکان این کشتی شکسته را به عهده می گیری . درسته که بالاخره تونستی لابی بازی کنی و مربی بشی ولی ما با تو حرف داریم . گوش کن و جواب بده .

اولا تو بالاخره کجایی هستی عمو؟ اصلا معلوم نیست که تو این 30سال کجا بودی ؟ اگه می گی شیرازی بودی 1- چرا به فوتبال نمی گی فوتبالو؟ 2- چرا تو برق شیراز بازی نمی کردی ؟

ثانیا چرا پاشدی رفتی در کشور آن جهانخوار ؟ شریکشی تو الان ، شریکشی . حاشا نمی تونی بکنی . اونجا شورت پوشیدی و عرض اندام کردی ؟ حالا ما از این موضوع هم بگذریم از این یکی نمی گذریم که چرا رفتی مری رو گرفتی ؟ مگه تو مملکت خودت زن کم بود که نیومدی از ایران زن بگیری ؟ همین کارها را می کنید که دخترها هرکدوم عین پنجه آفتاب بی شوهر می مانند دیگه . این دومین خیانت تو

سوما شنیدم که یه مهندسی هم گرفتی اونم از کجا از لس آنجلس ! ام الفساد غرب ! حتما هم کلاسهای تو لیلا فروهرو ستارو سپیده بودند دیگه . یعنی هرجاش رو بگیرین یه جای دیگش خرابه . اصلا خودت بگو . می شود به کسی که با این عناصر معلوم الحال نشست و برخواست داشته باشد سکان داد ؟ ( در پرانتز،  لطف کن از ابی جان سوال کن ببین کی دیگه تو دبی کنسرت می ذاره پاشیم بریم . اون دفعه تا فهمیدم بلیطهاش تموم شده بود . پرانتز بسته )

چهارما خب حالا فکر کردی که می توانی دختر مردم رو برداری بچرخانی و هیچ چیزی هم پشت قباله اش نذاری.  آیا فکر کردی دوران جی اف بازی هنوز به سر نیامده ؟  خدا پدر حاجی را بیامرزد که روابط پنهانی تو را افشا کرد و خلقی را آگاه . گرچه بعد پلتیکی زدی و مدرک صیغه رو کردی که آره ما عقد موقت کرده ایم . حالا این یوروم چه زبونی اصلا حرف می زنه ؟ اصلا کجاییه ؟ کره ای ؟ هلندی؟ راستی اون چه نقاشی هایی بود که کشیده بود ؟ خواهرزاده 5 ساله ما بهتر نقاشی می کشید که . 50 میلیون هم تابلو ؟ آخه عقل این مردم کجا رفته ؟

پنجما ما دیگر حرفی نداریم . جرات داری همین ها را پاسخ بده و برو بچسب به تیم ملی . بالاخره توهم مربی ملی شدی . از آق شکیبا که کمتر نبودی . حالا گرچه در دقیقه نود و بدون امید . ولی بالاخره  تو پاسپورتت می خوره که این بابا یه روزی مربی ملی بود دیگه . حق داشتی چقدر نفر دوم باشی ؟ همش دستیار مربی ها یه بار هم خود مربی دیگه . ولی از جهتی نیز دل ما بر تو می سوزد که فحشها به جان خریدی که 80درصدش را به یوروم جان خواهند داد این تماشگرنماهای زحمتکش  .

و ششما که ا زهمه مهم تر است این است که اگر احساس کردی می خواهی با پول زیرمیزی ما را بخری که دیگر علیه تو افشا گری نکنیم در قسمت نظرات رقم را اعلام نما تا شماره حساب خود را بدهیم و بعد از این که حواله واریزی را برای ما فاکس کردی با یک کلیک کل این مطالب را پاک نماییم و دیگر از فقط از تو تعریف و تمجید نماییم .

 

 

 

پرتقالیه ! پرتقالیه !

نوشته شده در شنبه پنجم اردیبهشت 1388 ساعت 14:27 شماره پست: 136

 

 

توجه توجه -  به خبری که هم اینک به دست ما رسید توجه کنید - به خبری که هم اینک به دست ما رسید توجه کنید: ( متن اصلی خبر )

در پی عملیات پیگیری و شناسایی که توسط چندین تن از ماموران ما صورت گرفت (عملیاتی که مستلزم بیخوابی شدید و دوری چند روزه از زن وفرزند بود) چندین تن از عوامل دشمن  که به طرز وسیع و عجیبی در سطح شهر تهران پخش شده بودند دستگیر شدند . این عوامل خود را در پوششی نارنجی استار کرده و بویی خوش از خود ساطع می کردند . نکته جالب که مهارت ماموران ما را بیشتر روشن می  سازد این بود که این جاسوسان با روشی بسیا ر جدید و محیر العقول و به طورکاملا موزورانه ای  در صندوقهای چینی وارد مملکت شده بودند . یکی از این عوامل که حاضر به همکاری شد تن به مصاحبه ای داد و جهت تنویر افکار عمومی . بخشهایی از این مصاحبه که جزواسناد طبقه بندی نشده است پخش می شود:  

 

-خب . . .خودتان را معرفی کنید

جاسوس مزبور : من پرتقال ، 15هفته دارم !

-خودتان را کامل معرفی کنید

عرض کنم که من پرتقال جافایی سوییت اسرائیل فوهستم

-محل ولادت ؟

-با اجازتون سر درخت . ابتدا شکوفه ای زیبا بودم و بعد باغبان مهربان مرا آب داد و پرورش . . .

-بس است . . .نیازی نیست که احساسات عمومی را با این خزعبلات جریحه دار کنی . . از جای حساس بگو . از کی تصمیم گرفتی جاسوسی کنی؟

-ما سردرخت نشسته بودیم و بی خیال آفتاب می خوردیم که ناگهان از طرف یک سرویس جاسوسی که هویتش هنوز هم برما ناشناخته است چیده شدیم و . . .

-ببین . . .هرچه با زبان خوش با تو حرف می زنیم ظاهرا تو حرف حالیت نیست ... برو سر اصل مطلب

جاسوس مزبور دو قطره اشک می ریزد ولی این نمایشها در تصمیم ما کوچکترین خللی وارد نمی کند و او ادامه می دهد : به ما گفته شده بود باید از فرصت به وجود آمده در چند سال اخیر استفاه کنیم چون تا چند سال قبل هیچ میوه خارجی اجازه ورود نداشت ولی الان چند سالی هست که انواع میوه وارد مملکت می شوند و چه فرصتی بهتر از این . و بهترین پوشش رفتن تو صندوقهای چینی است که ظاهرا 80% واردات  همه چیز از چین انجام میشود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد و دیگر به ما شک نمی کنند و . . .

-خوب ضرب المثلهای مارو یادگرفتی ها . ادامه بده . چی شد که لو رفتی ؟

-ما  حساب همه چیز را کرده بودیم الا این که چینی ها فقط اجناس بنجل و زاقارتشون رو به این جا می فرستند ولی ما همه خیلی درشت و خوش طعم و بو بودیم و برای همین گاو پیشونی سفید شده بودیم تومیدون . خب دیگه  لو رفتیم و دستگیر شدم

-پیامی برای عبرت دیگران نداری ؟

در این جا جاسوس مزبور صورت خود را می پوشاند وماهم مصاحبه را قطع می کنیم

(هوشنگ برو اون چاقو رو بیار . چند تا از این پرتقالا پوست بکینم بخوریم . خیلی خوشمزه به نظرمیرسن )

درود بر فیس بوک

نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 13:31 شماره پست: 137

 

       شنوندگان عزیز ، هم اینک من در میدان آزادی در بین انبوه جمعیتی هستم که پلاکاردهاو عکسهایی را به دست گرفته اند و هیجان زده شعارهایی از خودشان در وکنند (ببخشین دیشب به تیکه برره تماشا کردم!)  از ماهیت این جمعیت و شعارهایی که می دهند کلا بی خبریم ولی بنا به وظیفه ورسالت اطلاع رسانی یا همان گردش آزاد اطلاعات ناچار به حضور در این جمع شده ام ( وگرنه کی حال داشت از دفتر بزنه بیرون آخه ؟ اونم زیر این بارون گاه بی گاه ) .خب ، بنده هم اینک نزدیک تر می روم .بله شعارها واضح تر شدند  

درود بر فیس بوک . درود بر فیس بوک . درود بر اوباما  . درورد بر زوکربرگ،

شنوندگان عزیز من که کاملا شوکه شده ام . این جمعیت عظیم که در این میدان جمع شده اند یک صدا دارند از فیس بوک تشکر می کنند و بقای عمر ایشان را درگاه خداوند منان خواستارند . آن هم درست بعد از وقتی که آنها تصمیم گرفته اندکه دسترسی کاربران ایرانی را به فیس بوک محدود کنند .

درود بر فیس بوک . درود بر فیس بوک . درود بر اوباما  . درورد بر زوکربرگ،

میکروفون را نزدیک یکی از شرکت کنندگان می برم –ببخشین دوست عزیز ، شما از این که مورد تحریم قرار گرفتیم خوشحالین ؟

شرکت کننده مزبور – بله

ما – خب چرا؟ آخر چه کسی از تحریم کردن خوشش می آید ؟

-ببین اخوی مثل این که تو باغ نیستیا !

- خب شما بفرمایین ماهم بیاییم تو باغ

- سادست . ما اول فکرمی کردیم که این فیس بوک بد چیزی نیست . آدم دوستاشو پیدا می کونه . عکسای همو می بینیم و کلی از حال هم با خبر می شیم.  

-خب این که مشخصه

-نه دیگه داش . میگم تو باغ نیستی بگو نیستم . بذار بیارمت توباغ . . . ببین 200ملیون کاربرداره این فیس بوک و کاربرای ایرانی یه درصدشونن . خب ؟ بگو خب

-خب

-این یعنی مسئولین مربوطه فقط ما رو تو این دنیا دوست دارن و بهمون علاقمندن شدید و حتی برامون نظر سنجی هم گذاشتن .

-والا من که نفهمیدم این که شما رو تحریم کنند و نگذارند دیگر وصل شوید چه جای تشکر دارد ؟ چه جای درود دارد؟

- ببین میگم تو باغ نیستی ، بگو نیستم و خلاص

- برادر من ، بنده که از اول اعلام کرده بودم در باغی نیستم . اصلا محل زندگی ما باغی دیگر نمانده است . همه شان را خراب کرده و برج ساخته اند .

شرکت کننده با هیجان به جمعیت نگاه می کند -حاشیه نرو و گوش کن . الان اومدن اعلام کردن که ، البته قبلش تحقیق کردن و بعد اعلام کردن ها . که این فیس بوک آدما رو کند ذهن می کنه

-چی ؟ کند ذهن ؟ یعنی چه ؟

-باز دویی دی پابرهنه وسط حرف ما ؟ . .. آره کند ذهن . دانشگاه اوهایو بررسی کرده . خب این یارو فیس بوکیا دیدن این جوریه . گفتن پس دیگه نباید بذاریم حداقل ایرانیا کندذهن بشن . چون هیچ قومی از اینا بهترنیس . برای همین خیلی دموکراتیک رای گیری کردن و 75% کاربراش گفتن که آره بابا اقلا نذارین اینا هم مثل ما کند ذهن بشن ، ماها که دیگه از دست رفتیم . خب ایناهم دارن یه جوری می کنن که دیگه دسترسی به این شبکه مخرب نداشته باشیم و بازهم بتونیم مثل قدیم ندیما فارابی و ابن سینا بذاربم رو تولید انبوه . این که چن وقته داریم عقب افتاده می شیم این انترنت و شبکه هایی مثل فیس بوک بوده . من در همین جا از مسئولین میخوام که لطف کنن و از این برادران آمریکایی تاسی کرده وتمام شبکه ها و سایتها را ذره دره ببندن

در این جا شرکت کننده مزبور به هیجان آمده و به سرعت از ما دور شده و به وسط جمعیت خوشحال می پرد . و مصاحبه تمام می شود .

( متن اصلی خبر را این جا بخوانید )

  

 

 

 

کلاسهای آمادگی برای زنان

نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 ساعت 12:34 شماره پست: 140

 

        امروز این متن بامزه از طریق ای میل به دستم رسید ( البته شاید هم بی مزه که کاملا بستگی به زاوبه دید شما داره ) و چون حال نوشتن چیزی رو از خودم نداشتم و دلم هم نمی خواست کرکره وبلاگ امروز پایین باشه برای شما گذاشتمش .

..................................................................................

هدفهای آموزشی: کلاسهای آمادگی دایم برای خانمها تا عضوی از بدنشان به نام مغز را فعال کنن .
برنامه: 3  ترم اجباری برای خانمها :

 ترم 1:

1. چگونه بیاموزیم که مسائل خصوصی منزل مربوط به خود و شوهرمان است و اصلاً ربطی به مادر و خواهر و دختر خاله مان و ..... ندارد .

2. شوهر من پدر و برادر من نیست. ( قابل توجه دختر لوسای باباجون!!!)

3. سختی های در آوردن پول توسط شوهرم.( کتاب جهت مراجعه و تحقیق : پول مفتی در نمیاد نویسنده : یک مرد )

4. فهم اینکه سریالهای عاشقانه تلوزیون همه یه جوری احمقانست. ( نرگس ، ترانه مادری و .... همه به یه جا ختم میشه و آدم عاقل وقتشو واسه اونا حروم نمیکنه )

5 . شوهر من راننده آژانس من نیست .

 

 ترم 2 :

1.جلسات شوهر من با دوستاش جلسات مهمی میتونه باشه نه جلسات یللی تللی .

2.ترک اعتیاد به کلاس گذاشتن با گوشی موبایل جدیدشون (که احتمالاً تازه خریدن) جلو دختر خاله اینا.

3.خانوما باید بدونن آینه تو تاکسی هم با آینه میز آرایش فرق داره!!!!

4. طریقه انتقال برنج جوشیده پس از آبکش نمودن و ریختن مجدد در قابلمه بدون ریختن دو سوم آن روی ظرفشور


5. چگونگی مداوای یه سردرد ساده تلقینی بدون مراجعه به پزشک متخصص ریه!!!


6. چگونگی انتخاب لباس بدون نظر به اینکه خواهر شوهرم چه مدلیشو خریده یا دخترخالم میخواد چه مدلی بخره(استقلال اندیشه )

 

ترم 3 :


1. آموزش یک روز زندگی در منزل بدون گوشی تلفن ( احتمالاً تعداد زیادی از خانوما تو این درس میمیرن البته دور از جون !!!)

2. آموزش نداشتن یک روز موبایل و دوری از اس ام اس های مسخره زنانه ( مغازه سر کوچه ما از این کفش جدیدا آورده 25000 تومن زود بیا بخر تا مریم خانم نیومده زودتر بخره!!!) یا ( سلام سحرجون دیشب خونه مادرشوهرت رفتی؟؟؟ دعوات شد؟؟؟ سحر: سلام کتی جون نه نرفتیم راستی نهار چی داری ؟؟؟) و ....


==============================

پا کامنتیهای منتخب :

مرهم گفت : ترم یک مورد 5 هست خوبشم هست راننده آژانس هست .ترم دو 4 خیلی هنر میخواد من امتحانش کردم در خصوص ابکش کردنش . ترم 3 را من پاس کردم خودم phd دارم به جان رگبار

پوبا گفت : اکثر خانومها همون ترم اول مردود میشن . اونهایی هم که میرن ترم 2 مریض میشن آخه میگن ترک عادت موجب ......و در نهایت که تک و توک به ترم 3 میرسن 

ارکیده گفت : خب بامزه بود. ولی خداییش عمرآ شوهری بتونه ثابت کنه جلسه هایی که شرکت می کنه به جز یللی تللی موضوع دیگه ای هم داره

هستی گفت : مثل اینکه باید برای بعضی آقایون بلاگفا آموزشهای خاص بذاریم

همصدای تو (خانوم همسر)  گفت : حالا کارت بجایی میرسه که پاتون رو به حوزه مقدس خانمها میگذاریدا؟ چه جسارتا؟براتون دارم اقای رگبار.کلاسهای فعال سازی مغز اقایون.البته اگه بتونن در امتحان ورودیش قبولشن و به مرحله ثبت نام برسن:

ترم 1:فهم ودرک بسیار پیچیده (برای اقایون )که خانمها هم در قسمت ستاد خانواده کمتر از اقایون فعالیت فیزیکی و درگیری ذهنی ندارند. البته این بخش احتیاج به انالیزهای بسیار پیچیده وسخت داره که معمولا به ندرت فردی میتونه این ترم رو با موفقیت رد کنه .

ترم 2:اموزش صحیح در دو دوره تئوری وعملی در زمینه قدرشناس بودن از همسر محترمه که البته قابل ذکر است که عموما به علت ضعف شدید مغزی این مرحله عموما در قسمت تئوری نیمه تمام رها میشود

ترم3:البته معمولا این ترم با تعداد بسیار کمی از اقایون تشکیل میشود(پاس نشدن ترمهای پیش)شرکت در کلاسهای تکاوری برای مبارزه همه جانبه برعلیه بزرگ نمایی بیش از حد اقایون در کاروفعالیت شان خارج منزل که البته این هم واضح و مبرهم است که به علت نداشتن امادگی زیاد جسمی و روحی نیز این قسمت با مشکلات عدیده ای روبه رو میشود.

توجه توجه .....................
با توجه به سرمایه گذاری سنگین و هنگفت در برگزاری این کلاسها و عدم بازخور مناسب در این امر و مردود شدن خیل عظیمی از افراد در این کلاسها از برگزاری بقیه کلاسها در ترمهای بعدی تا اطلاع بعدی معذوریم.

اداره کل برگزاری کلاسهای فعال سازی مغزها

 

از فسا تا شیراز !

نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 12:21 شماره پست: 141

 

          امروز اصلا طنزم نمیاد . هرچی خواستم بنویسم نشد . وقتی آدم حالش گرفته است خیلی سخته طنز نویسی .

امروز متوجه شدم ، تازه متوجه شدم ، که چهارشنبه گذشته  تصادف یک اتوبوس که ده‌ها دانش‌آموز را از فسا با فاصله 150کیلومتری از شیراز را به آنجا انتقال می‌داد ، موجب فوت یکی از آنها و زخمی شدن ده‌ها دختر دانش‌آموز بی‌گناه دیگر شد. دانش آموزانی که می رفتند تا از رئیس جمهور استقبال کنند ....

خانه های مجردی در محاق

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت 1388 ساعت 13:37 شماره پست: 142

 

 

در راستای طرح جمع آوری خانه های مجردی گروه خبری ما برای تهیه گزارش به محل جمع آوری خانه های مجردی مراجعه کرد و توانست در این ندامتگاه با تعدادی از این خانه های مجردی مصاحبه هایی انجام دهد که مشروح آن از اطلاع می گذرد :

خبرنگار ما – خوانندگان گرامی هم اینک من ازمحل جمع آوری خانه های مجردی که زمین بایر و وسیعی خارج از تهران است با شما صحبت می کنم . خانه های زیادی در اینجا از سرو کول هم بالا می روند  و ما مانده ایم که با کدام بتوانیم مصاحبه کنیم . بالاخره با یکی که نزدیک تر است وارد صحبت می شویم  

خبرنگار ما – ببخشین وقت دارین برای مصاحبه ؟

خانه مجردی مذکور – بنال بینیم !

خبرنگار ما ( در حالی که خود را جمع و جور می کند ) – میشه بفرمایین که چرا این جا هستین؟

-از من می پرسی نفله؟ از اینایی که مارو خرنه کش  کردن آوردن اینجا بپرس

-خب خودتون هیچ حدسی نمی زنین ؟

-حالام هرحدسی بزنیم به خودمون مربوطه نه به شوما . پاتو از اتاق ما بکش بیرون بذار بینیم چه گلی باید سر دیفالمون بگیریم .

خبرنگار ما طبیعتا دیگر نتوانست با این خانه عصبی ادامه صحبت بدهد پس سر خود را پایین انداخته و با احتیاط از ایشان دور شده و سراغ  خانه دیگری رفت .

-سلام

خانه مجردی شماره 2- سلام جیگر !

خبرنگار ما ( در حالی که از رفتار اوا خواهری این خانه دچار تعجب شده ) – می شود با هم یکم مصاحبه کنیم ؟

-وا خب چرا که نه . مگه ما چیمون از آنجلینا جولی کمتره که مارو رو تلویزیون نشون ندند بلا ؟

-باید به عرضتون برسونم ما رسانه مکتوبیم

-خب باش . رسانه مکتوب باش . چه بهتر حرفام موندگارتر میشن . خب بپرس بپرس هرچی می خوای

-شما رو چرا گرفتن آوردن اینجا  ؟

-والا ا زخدا که پنهان نیست از شمام نباشه . جای برادری خوش بر رو هستی ها ( د راینجا خانه مذکور با دو انگشت لپ خبرنگار ما را به شوخی می کشد) . برادرای نیرو اومدن در زدن . البته من مشغول مومک انداختن و میزان پیلی بودم ولی خب نمی شد در رو وا نکنم که . وا کردم . گفتن باید پاشی بیایی بریم . منم نپرسیدم چرا چون اون برادر نیرو خیلی قد بلند و رشید و بود دل منو برد . خب پاشدم اومدم دیگه . حالام ببینم چی میشه . حالا میشه بری کنار ؟ اون خونه هه داره بهم چشمک میزنه . بای جیگر !!

خبرنگار ما هنوز درتعجب رفتار این خانه مانده و نتوانسته جواب درستی بگیرد . پس تصمیم می گیرد که این دفعه یک خانه مرتب و درست درمان پیدا کند و بعد از مدتی قدم زدن در بین خانه ها ،خانه ای متفکرو سر در گریبان می یابد .

-اجازه می دین یک مصاحبه با شما داشته باشیم ؟

خانه مجردی شماره 3 سر بلندمی کند و با غمگینی اجازه مصاحبه میدهد

-میشه بفرمایین چرا شما دستگیر و جمع آوری شدید؟ به نظر خانه معقولی میاین

-البته ظاهرا مرا برای ارتباط تعریف نشده بین دخترو پسر گرفته اند

-می شود توضیح بدهید

-من الان 5سال است که خانه دانشجویی هستم . وضع و حال خانه های دانشجویی راهم که میدانید . شلوغ ،پر رفت وآمد ،افراد نامرتب . ولی خب با این وضع و حال ، بنده یک جوری کنار می آمدم . چون به هر حال نسل جوان اند و آینده ساز . چه شبهای قشنگی داشتیم وقتی دانشجوها می نشستند و با هم درس می خواندند وتا صبح همه دروس را آماده می کردند برای امتحان . چه غذاهایی که پخته نشد چه قهرو آشتیهایی که نمی شد . وای چه دوران خوشی بود

-خب دوست عزیز این جوری که می گویید ظاهرا همه چیز خوب بوده پس چرا دستگیر شدید ؟

-عذر میخواهم واقعا عذر میخواهم . به من گفته اند چرا پاتوق شده بودم ؟ چرا همه دانشجوها اونجا جمع می شده اند . چرا فسق و فجور بوده چرا هم دخترها می آمدند و هم پسرها ؟ حتما خلافی هم انجام می داده اند . بنده هم هرچه قسم خوردم فایده نداشته . فعلا مرا جمع کرده اندتا پرونده ام برود دادسرا .

پاپستی :

خوشبختانه طبق آخرین خبر تمام خانه های مجردی آزاد شدند و به جای آنها بیغوله های جرم خیز دستگیر شدند .

 

 

خلیج فارس

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 11:46 شماره پست: 143

 

 

             چند وقتی بود که بسیار متمایل یه این شده بودیم که با یک دوست که از قضای روزگار برادر عرب هم هست (البته خواهران عرب کانه امثال هیفا جان و نانسی جان هم جای خود دارند ولی در این پست فعلا از ایشان می گذریم ) بنشینیم و چایی بنوشیم و یاد مشترکات مفقوده و نبوده بیافتیم و نقشی نو براندازیم و سقفی بشکافیم و اینها و به طور کاملا کاملا دوستانه حقایقی را با این برادر عرب خود که اتفاقا همسایه جنوبی ما هم هست ، حالا گیرم با فاصله چند کیلومتر آبی که بین ما روی نقشه جهان کشیده شده و اتفاقا جغرافی دانان اسمش را خلیج می گویند که در واقع قسمتی از دریاست که در خشکی پیش رفته است و در زبان فارسی باستان به ان شاخابه هم می گفتند .

حالا ای برادر گرامی آخر مگر مرض داری که این گونه آتش بیار معرکه شده ای اخوی . مگر فکر کردی که شهر هرت است و می شود هر اسم تاریخی را عوض کرد و به دلخواه خود اسمی دیگر گذاشت ؟خوب است ماهم به جای عربستان بگوییم ملخستان ؟ به جای امارت متحده عربی بگوییم شاستانقلی آباد سفلی ؟ آخر برادر من آنها که این جا را خلیج  عربی می گویند واقعیتی هزاران ساله را انکار می کنند ؛ آیا تو هم باید در این راهِ نادرست پیرو آنها باشی آخر ؟ زبان خوش حالیت نیست مگر تو ؟ مثلا عوض هم بکنی چه فایده ای برای تو دارد ؟ چی می گذارند در جیب تو ؟

اصلا یه کمی مغز فندقی ات را استارت بزن که آیا مگر این همه دریا و خلیج روی کره زمین بنام کشورها و اشخاص است، تنها مال آن کشورها یا اشخاص است ؟ اصلا می دانی نام دریای عمان پیش از اینها دریای مکران بود. و مکران همان کرمان و بلوچستان بود و ما چیزی نمی گوییم خوب است حالتان را بگیریم؟ و من بعد دریای مکران بگویم ؟  ای برادر دشداشه پوش من ، اگر سواد داری  نقشه کره زمین را بگذار جلویت و به دریاها و خلیج ها در بقیه جاهای دنیا نگاه کن، ببین نامشان چیست و در پیرامونشان چند کشورهست. من به عنوان کم کردن زحمت شما الاخوی المحترم برای نمونه این چندتا را برای شما می گویم :

دریای عمان که همان دریای مکران بوده باشد، یک سویش ایران است و سوی دیگرش عمان، آن سوتر پاکستان

اقیانوس هند درمیان کشورهای عمان، پاکستان، هند، بنگلادش، سریلانکا، برمه تا اندونزی ومالزی و استرالیا

خلیج عدن درمیان کشورهای یمن، سومالی و جیبوتی

خلیج بنگال درمیان کشورهای هند، بنگلادش، سری لانکا و برمه

خلیج سیام درمیان کشورهای تایلند، کامبوج و مالزی

دریای ژاپن درمیان کشورهای ژاپن، چین، کره شمالی وکره جنوبی

درافریقا خلیج گینه درمیان کشورهای گینه، گابن، کامرون، نیجریه، بنین، گانا یا غنا و ساحل عاج

خلیج مکزیک درمیان کشورهای ایالات متحدامریکای شمالی، مکزیک وکوبا

درامریکای مرکزی خلیج باهاما درمیان کشورهای باهاما، پاناما، کلمبیا، اکوادور

دراروپا خلیج فنلاند درمیان کشورهای فنلاند، استونی، روسیه و سوئد

چایت که یخ کرد اخوی . بگذار برایت عوض کنم . می بینم که دهانت باز مانده است  . راستی شما عربها گویا چای را با شکر می خورید نه با قند . برایت شکر هم گذاشته ام . خب ببین  تازه بعضی از این کشورها که اسمشان را بهت گفتم باهم دشمن هم هستند و قبلا هم جنگهایی کرده اند سهمگین واساسی . ولی آیا هرگز ادا اصولهایی مثل تودارند ؟ همین آمریکای جهانخوار آیا به دنبال عوض کردن نام خلیج مکزیک است؟ آیا این چینی های نیم وجبی با اون همه جنگ ها و درگیری های خونینی که با ژاپن داشتند،  عقلشان نمی رسد که نام دریای ژاپن را تغییر دهند؟ ببین داش من ، به عربی خواندن خلیج فارس هم قانع نیستی ها و حتی بوعلی سینای بخارایی، بیرونی خوارزمی و چند آریایی تبارِدیگر را هم عرب می خوانید! که چه شود ؟

حالا اعلام کرده ای که اگر میخواهید ماها برای شرکت در مسابقات کشورهای اسلامی به ایران بیاییم ،باید نام خلیج فارس را از توی پوسترهایتان پاک کنید وگرنه نمی آییم . خب نیایید . البته حق هم داری . رویت زیاد شده . قبلا ها جرات نمی کردید به ایران حرف بزنید چه برسد به این که بخواهید برای ما شرط و شروط تعیین کنیم .( اصل خبر را بخوانید )

چایی را خوردی ؟ نوش جان . پاشو برو یک کمی فکرکن بلکه خدا انصافت دهد .

 

کراوات ؟ اه اه !!

نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 12:14 شماره پست: 144

 

 

               گاهی اوقات ممنوعیت هایی را در زندگی خود می بینیم که ناراحت می شویم و حتی غر هم می زنیم که چرا این ممنوعیت وجود دارد ؟ آخر برادر من ، پدر من ، خب حتما مقامات چیزی می دانسته اند و ممنوع کرده اند و به عقل ناقص من و شما آن موقع نمی رسیده وگرنه من و شما چطور صلاح خود را بدانیم آخر ؟ حالا ممکن است که آنها ظاهرا از زاویه دیگری ممنوعیت را اعلام کرده باشند ولی بالاخره حکمتی دارد دیگر !

بادتان است که از 30 سال قبل کروات زدن که در رژیم منحوس پهلوی مد شده بود و یک سوغات فرهنگی از غرب جنایت پیشه بود ممنوع شد؟ خب فکرکردین چی؟ برای چی ممنوع کرده بودند ؟ فقط برای استکبار ستیزی و مخلفاتش؟ نه عزیزم . چیزی را که مقامات ما 30سال است که می دانند بقیه دنیا  تازه فهمیده است . این کراوات منبع آلودگی و بیماری بوده و به تازگی زدن کروات در مکزیک مبتلا به آنفولانزای خوکی هم جزء گناهان کبیره محسوب می شود . چون کراوات به‌ آسانی می‌تواند با غذا، بیماران و یا تخت‌های بیمارستان تماس پیدا کند و باکتری‌های عفونت‌زای آنها را به خود جذب کند ولی نقش آن در انتقال عفونت‌ها پیش از این نادیده گرفته می‌شد. مشخص شده‌است که احتمال انتقال آلودگی از طریق کراوات‌های پزشکان حین تماس با بیماران، هشت برابر بیشتر از کراوات‌های سایر کارکنان بیمارستان است. مطالعات نشان داد یک هشتم کراوات‌هایی که پزشکان در بیمارستان‌ها می‌پوشند باکتری های فرصت‌طلب بیمارستانی ونیز ‌٦/٤٧ درصد آنها به عوامل بالقوه بیماری‌زا آلوده هستند. همچنین گسترش عفونت‌ها از راه کراوات در میان مهمان‌داران و کارکنان سرویس‌های غذاخوری نیز شایع است. و در مکزیک که کارمندان معمولی هم از زدن کروات منع شده اند .

خب حالا چه می گویید جماعت ؟ حالا دیدین ما چقدرپیشرو و پیشرفته بوده و هستیم؟

 

وای بر تو ! هنوز لاست رو ندیدی؟!!

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 16:55 شماره پست: 145

 

 

         ای بابا این آمریکایی هام خلن ها ! آقا جان کارگردان یا خانوم جان مثلا تهیه کننده ( فرق نمی کنه هرکدومتون ) مگه بیکاری می شینی یه سریال به این پر کششی درست می کنی ؟ اون از سال قبلمون که کل چهار سیزن رو در چهار هفته دیدیم . ما کل سریال ، منظورم همون چهار سیزن رو که به دستم رسیده بود شبها  که پسر جان می خوابید با خانوم همسر می نشستیم به تماشا و قبلش با خودمون قول و قرار می گذاشتیم که امشب فقط یک اپیزودش رو می بینیم ها !  وقتی اون اپیزود رو به اتمام بود دوتایی نگاهی مظلومانه به هم دیگر می کردیم . یه کی دیگه هم ببینیم ؟ و بعد از دومین اپیزود ساعت می شد 12شب . باز یه نگاهی به ساعت می کردیم .خب بخوابیم؟ نخوابیم ؟ یدونه دیگه ببینیم و بعد بریم بخوابیم دیگه ( هر قسمت 40دقیقه بود ) دیگه نشون به اون نشون که زود تر از 2 نیمه شب نخوابیدیم . بس که جالب و هیجان انگیز بود و مگه میشد رهایش کرد ؟ و همین بساط هر شب به پا بود . دیگه یادمه اواخرش که رسیده بود یه شب ، پسرکوچولو  ساعت 8شب خوابید و ما از 8 شب لاست دیدیم تا 4 صبح و اون هم یک سره حساب کنی یعنی 8 ساعت پیاپی فبلم می دیدیم !!! . مگه می شد از پاش بلند بشی لعنتی رو ؟

خب اون که تموم شد به سلامتی یه مدت خماری کشیدیم و دیگه هیچ فیلم و سریالی برای ما رنگ و بویی نداشت و همشون بی مزه و لوس به نظر می رسیدند در برابر شکوه لاست ...تا همزمان با تحلیف اوباما یعنی از اوایل دی سیزن پنجش شروع شد و ما ذوق زده . حالا گرفتاریمون این بود که چه جوری لاست جدید رو بگیریم . البته شنیده بودم از خطوط پر سرعت میشه دسترسی پیدا کرد ولی ما که نداشتیم و راهش رو هم بلد نبودم ولی خوشبختانه بعد از یک مدت دربدری و آوارگی یک دوستی ( البته الان دوست شدیم اون موقع فقط یک شخص بود ) پیدا کردم که دانلود می کرد و با زیر نویس فارسی به ما می داد و دوباره کیفمان کوک شد . حالا اول ما می بینیم و بعد می دیم به خانوم خواهر و اونم می ده به بقیه و همین جور اون قسمت لاست دست به دست میشه تا هفته بعد که قسمت جدید برسه و روز از نو روزی از نو . الان اپیزود 15 هستیم از سیزن پنجم که اپیزود بعدی 5شنبه همین هفته پخش خواهد شد .

از ذهن خلاق نویسنده های لاست همیشه در عجب بوده و هستم .از تئوریهای فیزیک مثل نظریه دنیاهای موازی بگیر تا فلسفه های مختلف مواجه با زندگی ، از این عدم قطعیتی که در همه چیز و همه کس وجود دارد و نمی شود اصلا مطمئن بود چه کسی بد است و چه کسی خوب ؟ این اتفاق افتاده یا نیافتاده ؟ اگه لاست ببین هستین که خب تبریک منو بپذیرین بابت این ذوق فراوان و اگر نیستین که وای بر شما !!! برین و شروع کنین دیگه . به چه زبونی دیگه بگم ؟!! 

پا پستی :

دانشنامه‌ی آزاد لاست: کوچک‌ترین اطّلاعی نیست که اینجا نباشد. درباره‌ی همه‌ی شخصیّت‌های اصلی و فرعی، همه‌ی قسمت‌ها، ارجاعاتِ فلسفی و غیرفلسفی داستان، جاها، تکنیک‌های داستانی، وقایع و حتّا مصاحبه‌ی عوامل گزارش کاملی پیدا خواهید کرد. خلاصه هر پرسشی دارید، پاسخش را در دانشنامه‌ی لاست جستجو کنید. انجمنش را هم فراموش نکنید.

- نظریّه‌های لاست: برای توجیه اتفاقاتِ گذشته و پیش‌بینی آینده‌ی لاست، نظریه‌های مختلفی ابداع شده. بعضی‌ها جزئی‌تر و بعضی‌ها کلّی‌تر ماجراها را توجیه و حدس‌هایی درباره‌ی آینده طرح می‌کنند. این‌را که اینها تا چه حد درستند، تنها نویسنده‌های مجموعه می‌دانند. وبگاهِ سازنده‌ی سریال – ای‌بی‌سی – هم بازار را داغ‌تر کرده و انجمنی راه انداخته تا هرکه نظریّه‌ای درباره‌ی لاست دارد بیاید و طرح کند. امّا جدّی‌ترین نظریّه درباره‌ی زنجیره، نظریّه‌ای‌ست مربوط به زمان که بابایی در ویرجینیا ساخته و گفته که فحوای اصلی داستان، جدال بین اراده و سرنوشت است. پایگاهِ نظریه اینجاست. به خیلی از پرسشها هم پاسخ داده؛ امّا برای این‌که بخواهید کلیّتی از ماجرا دستتان بیاید، خوب است که این تصویرسازی را ببینید. خلاصه‌ی خوبی از ماجراست. اگر باز هم به این‌دست جریان‌ها علاقه‌مندید، به انگلیسی تئوری‌های لاست را جستجو کنید.

- انجمن ایرانی طرفدارانِ سریال لاست: این هم انجمن ایرانی هوادارانِ لاست است. اینجا هم اطلاعات زیادی به زبانِ فارسی پیدا می‌کنید. هرچند برای اطلاعات کاملتر بهتر است به دانشنامه‌ی آزاد لاست و انجمنش مراجعه کنید.

- نهایتاً اینکه ای‌بی‌سی، مثلِ خیلی از شبکه‌های تله‌ویزیونی دیگر، در ازای ثانیه‌های واقعاً کوتاهی تبلیغ، هر قسمت را روی وبگاهش می‌گذارد. بسیاری از خارج‌نشین‌ها هم گویا، یکی دو روزی صبر می‌کنند و فیلم را اینطور می‌بینند تا از گزندِ تبلیغاتِ فراوانی که لابلای برنامه پخش می‌کنند و اعصابت را به‌هم می‌ریزند در امان باشند. ( با تشکر از پویان عزیز )

پویا گفت : چند تا فیلم گرفتم تا صبح از جات جوم نمیخوری حتما ببینین: داداشیها , اشکه و لبخندها, مرد هزار و دو هزار چهره, شبهای برره, و چند تا دیگه که اسماش یادم نیست !!من نمیدونم این همه سرمایه که دارن خرج میکنن چرا نمیان یه فیلم بسازن که به به چه چه مردم در بیاد . فقط باید از بیگانه ها تعریف کنیم نمیدونم والا چی بگم دست گذاشتی روو دلم خون کردی الان من حدود 4 ساله که سینما نرفتم  واقعا کدوم فیلم بود که ارزش رفتنشو داشته باشه؟ تازه قبلشم به اسرار دوستم رفتم . آخرین فیلمی که رفتم سینما آژانس شیشه ای بود , اونم یه بلیط از یه جا رسیدکه یه روز مونده بود مهلتش تموم بشه رفتیم سینما ولی خدا برکت بده به فیلم خارجی و هلیوودی

(خب یه جورایی حق داری . ولی فیلمهای ایرانی خوبی هم داریم . مثلا همین سریال شبهای برره واقعا سریال خوبی بود )

 

 

 

آمدی جانم به قربانت... ولی این جور چرا؟!!!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1388 ساعت 15:2 شماره پست: 146

 

 

رفقا ،  خواهران و برادران گرامی ، جونم براتون بگه که این گوگل هم یه وختایی برای خودش قاط می زنه ها . البته یه موقعی فک نکنین از گوگل بدم میاد و می خوام ازش ایراد بنی اسرائیلی بگیرما که دلخور می شم . اتفاقا عاشق گوگلم من چون هر چی چیز خوب تو این اینترنت پیدا میشه گوگل یه طرف قضیه است . ولی آخه خدا وکیلی خودتون کلاتونو قاضی کنین ببینین چه افرادی رو می فرسته سراغ وبلاگ من بیچاره از همه جا بی خبر؟!  

صبحیه رفته بودم تو این آمار وبلاگمون ببینم چه خبراست و چه خبرا نیست که متوجه شدم که بله یه شیر پاک خورده محرومیت و هجران کشیده ای ورداشته سرچ کرده (البته عذر می خوام ، عذر می خوام و مجددا هم عذر می خوام که اینو می گم ولی خب باید بدونین چی سرچ کرده دیگه ) آره می گفتم طرف سرچ کرده " Ko س دختر آمریکایی "و البته کلا به زبان شیرین فارسی . آقای گوگل خان هم صاف ورش داشته آورده انداختتش تو وبلاگ ما . منو می گی با خودم گفتم یعنی که چه ؟ یعنی من همچین چیزی نوشته بودم و خودم خبر نداشتم ؟!جل الخالق !! ولی هرچی گشتم چیزی در این زمینه گیرم نیومد . حالا اگه نوشته بودم باز یه چیزی . پس حق ندارم بگم این گوگل خان قاط زده ؟

البته من نفهمیدم این بابایی که این کلمه رو سرچ کرده بود واقعا قصدش چی بود ؟ ینی می خواست ببینه فرق مال آمریکایی ها با ایرانی ها تو چیه ؟ یا چه شکلیه ؟ یا مقاصد صرفا علمی داشته ؟!!

 

  

کجایی هستی؟

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 12:8 شماره پست: 148

 

یک چند وقتی است که سوالایی برایم پیش آمده است  که دوست دارم درباره اش نظر شما روهم بدونم . این سوال مخصوصا از وقتی بیشتر برایم نمود کرده که می بینم بعضی از کشورهای همسایه ما دانشمندان و بزرگانی رو که ما ایرانی می دانیم به خودشان نسبت می دهند ، مثلا مولانا را که میگویند رومی است یا اخیرا قطریها گفته اند که ابن سینا هم عرب بوده . خب این که یک دانشمند با بزرگی کجایی است از روی چه چیزی مشخص می شود ؟  از محل تولدش ؟ از اصل و نسبش ؟ از محل زندگیش ؟ از محل وفاتش ؟ از زبانی که با آن تکلم می کرده و می نوشته ؟

من چهار نفر از بزرگترین مفاخر این مملکت رو انتخاب کردم  و اول از هم با ابن سینا شروع می کنم . ابن سینا ایرانی بود دیگه ؟ ولی اگر بدونین پدرش بلخی افغانستان بوده  چی می گید ؟ و خودش در بخارا یکی از شهرهای ازبکستان فعلی دنیا اومده ؟ و کلیه آثارش را هم به زبان عربی نوشته ؟ و فقط در همدان وفات پیدا کرده چی ؟ ابن سینا افغانیه ؟ ازبکه ؟ عربه ؟ با ایرانیه ؟

مثلا مولوی . خودش در بلخ افغانستان متولد شد ولی اونجا نموند وراه افتاد رفت ترکیه و تا آخر عمر را در قونیه  گذراند و همان جا هم وفات یافت و نوشته هایش به زبان فارسی و عربی است . افغانیه ؟ ایرانیه ؟ ترکیه ایه ؟

دانشمند بزرگ دیگر ما ،  ابوریحان بیرونی در شهر کاث خوارزم که الان در ازبکستانه متولد شد و در غزنین یکی از شهرهای افغانستان وفات پیدا کرد و نوشته هایش به زبان عربی و فارسی است .ابوریحان ازبک است ؟ افغانی است ؟ یا ایرانی است ؟

و بالاخره ابونصر فارابی (معلم ثانی ) در فاریاب افغانستان  متولد شده و در دمشق سوریه هم از دنیا رفته و کلیه نوشتجات او به زبان عربی است . او کجایی است ؟ افغانی ؟ ایرانی ؟ سوری؟

می بینین ؟ وضعیت کمی پیچیده است . خاک مهمه ؟ (یعنی جایی که زندگی کرده) . خون مهمه؟ ( یعنی جایی که اصلیتش از آنجاست)  زبان و فرهنگ مهمه ؟ آیا این مهمه که وقتی اون شخص متولد در شهری شده ، اون شهر در آن زمان زیر نظر کدوم کشور بوده ؟ مثلا چون اون موقع بخارا جزو ایران بوده ابن سینا ایرانیه ؟ پس با ابن استدلال باید بدانید که کشور ما حداقل 500سال از تاریخ 2500ساله اخیر خود را جزو کشورهای یونان ، مغولستان و عربستان بوده و آیا هر ایرانی که در آن موقع متولد می شده یونانی و مغول و عرب محسوب می شده ؟

حالا بیایم برای این که موضوع کمی روشن تر شود به معاصر خود سر بزنیم . دکتر فیروز نادری رئیس پروژه مریخ ناسا ، ایرانی است ؟ یا آمریکایی ؟ اگر همین آقای نادری فرزندی داشته باشند که محل زندگیش آلمان شود ، آیا ایرانی است یا آلمانی یا آمریکایی؟ با همین فریدون زندی  که در آلمان متولد شده و مادرش آلمانی است آیا ایرانی است یا آلمانی ؟

خیلی دوست دارم نظر شما رو هم بدانم .

 

 

فروردین 1388

این چند روز در چند خط

نوشته شده در شنبه پانزدهم فروردین 1388 ساعت 14:40 شماره پست: 120

 

سلام - هلو - بون ژور - اهلا - گودن تاک - اومدم . اومدم

 

اول از همه ، چن دقیقه قبل از سال تحویل آقا باراک با یه شوت بلند و کشیده توپ رو انداخت تو زمین ایران .

دویویم ، مقام معظم یه نامگذاری مفید و سازنده برای امسال انجام دادند .

سیوم ، هوای این مدت تهران فوق عالی بود و خیابونا انسانی و خلوت .

چهارم ، مهران مدیری با این مرد دو هزار چهرش گند زد انگار سر سیری یه کاری خواسته بود بکنه .

پنجم ، دیگه دور چن تا از بزرگترای فامیل رو که تواین سالها هی عیدا رفته بودیم خونشون واونا نمی اومدن بازدید رو پس بدن خط کشیدیم ، نه رفتیم و نه حتی بهشون زنگ زدیم .

شیشم ، برای اولین بار رفتیم کاخ گلستان و کلی چیز جالب از زمان قاجارها اونجا دیدیم .

هفتم ، خوشمزه ترین غذا رو روبروش تو چلوکباب مسلم خوردیم ( ته چینش حرف نداشت ) .

هشتم ، یه روز با مترو سه تایی رفتیم شابدولظیم .

نهم ، همزمان با حضور جناب آقای رئیس جمهور ، تیم فوتبال ایران از عربستان شکست حیثیتی سختی خورد .

دهم ، یه برف باور نکردنی و سنگین تو تهران بارید . خیلی خیلی کم سابقه بود

یازدهم - کلاه قرمزی با پسرخاله و پسرعمه زا  سرحال و شاداب برگشت و با خودش کلی هنرپیشه آورد  

دوازدهم - پر بود از تبریکهای اس ام اسی فراوان فوروارد شده بدون روح و حس . 

و سزدهم هم - کلی با پسر جان بازی کردم  .

راستی از این به بعد می خوام در پایان هر پستی چن تا از کامنتهایی که زحمت کشیدین و گذاشتین رو تو صفحه اصلی بگذارم که برای همه قابل دید باشه .

با دو تا آهنگ خاطره انگیز بهاری چطورین ؟ اولیش بهار دلنشین بنان  ( از اینجا گوش کنین ) و دومیش آب زنید راه را ( از این جا گوش کنید )

عزت زیاد . رخصت فعلا !!

 

 

شرف الشمس

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم فروردین 1388 ساعت 12:15 شماره پست: 121

 

 

چن روز قبل از عید از جلوی مغازه ای رد می شدم که این بروشور رو دیدم .

زیاد بهش توجه نکردم و رد شدم . ولی چن روز بعد ، اون موقع که تعطیلات عید بود و به شابدولظیم رفته بودیم ، در بازار منتهی به حرم که پر از انگشتر فروشی است به دیوار همه انگشتر فروش ها تبلیغ شرف الشمس رو می دیدم که دیگه کنجکاوی ولم نکرد رفتم و از یکی از مغازه دارها که میان سال بود پرسیدم اینا چیه ؟  

اون بنده خدا هم با حوصله توضیح داد که  بله شرف شمس شامل 5 اسم اعظم خداوند است. که به شکل های مختلفی دیده شده اند و از اونجایی که این کار فقط در یک روز سال که موکلین خورشید به زمین می آیند امکان پذیر است عملی است تقریبا مشکل و به قولی یکبار مصرف . این روز را در اکثر کتابها 19 فروردین ذکر کرده اند و ساعت خاصی در روز میباشد.نقش شرف شمس شامل پنج اسم اعظم خداوند است که آنها را کلمات مبارکه الله ، جمیل ، رحمن ، مومن و نور گفته اند.این نقش را علاوه بر عقیق زرد بر روی پارچه یا کاغذ زرد رنگ نیزمی توان نوشت.

ازش پرسیدم که خب اینا درست ولی به چه دردی می خوره ؟ با شگفتی منو نگاه کرد و گفت : خب معلومه برادر من . گره گشای کاره و رزق و روزی رو زیاد می کنه .ازش پرسدیم که چند هستند اینا؟ که شنیدم از 5000تومان به بالا بسته به نوع انگشتر که تا 48000 تومان هم می رسه . منم دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم خونمون . ولی هنوزم که هنوزه موندم که این دیگه چه صیغه ایه ؟ یعنی باید همه آدما که گرفتارن و کارشون لنگه،  یدونه از اینا دستشون کنن ؟ اون وقت دیگه همه چی حله؟

 

 

به به چه بویی !

نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 12:22 شماره پست: 123

 

در بین ملت به هم چپیده توی مترو  ایستاده بودم و کتابی که تو دستم بود رو می خوندم . جمعیت که خیلی زیاد باشه حسنش اینه که دیگه مجبور نیستی به  میله ای چیزی آویزون باشی . به بغلیت تکیه می دی و اون هم به تو و هردو به هم . اگه بشه کتابی و یا روزنامه ای می خونی . من هم سخت مشغول خوندن فصل آخر کتاب عادت می کنیم زویاپیرزاد بودم که بوی مزخرفی به مشامم خورد .سرمو بالا کردم دیدم یکی اومده و کنار من ایستاده و بوی عرق شدیدی ازش میاد . از اون بوها که آدم بی اختیار نفس تنگی می گیره . سعی کردم برم اونورتر ولی جا نبود و مردم همچین به هم چپیده بودند که یه مار هم به سختی از بینشون رد می شد چه برسه به آدم .

خب ، سعی کردم که بهش توجه نکنم و سرمو با زویاپیرزاد  مشغول کنم . از بدشانسی ، ایستگاه بعد جمعیت بیشتری داخل شد و یارو عرقیه  بیشتر به من نزدیک شد . به صورتش نگاه کردم . یه پسر جوون حدودا 24 یا 25 ساله . نه این که فکر کنین کر و کثیف بود ها . نه اصلا . جالب این جا بود که با لباس تمیز و اتو کشیده ، شلوار نو و موهای براق و مرتب بود . به کفشش نگاه کردم . کفشش هم همینجور واکس خورده و تر تمیز بود . ینی می خوام بگم که اصلا بهش نمی خورد همچین بوی مزخرفی از خودش ساطع کنه و ما رو مستفیذ . سوراخهای دماغم رو تنگ کرده بودم بلکه کمتر خفه بشم  . چن بار هی نوک زبونم اومد که بهش بگم بهتر نبود به جای اینکه این همه به سر و شکلت می رسیدی یه حموم می رفتی ؟ هی حرفمو خوردم .لامصب از بوی عرقش معلوم بود اقلا دو هفته ای تن و بدنش روی آب رو به خودش ندیده .

خوشبختانه دو ایستگاه بعد پیاده شد و هم شرش رو کم کرد و هم ملتی رو از دست خودش راحت  . راستی می دونستین عرق زنا بوی پیاز می ده و مال مردا بوی پنیر ؟ ( این جا رو بخونید ) . البته مال این پسره بوی پنیر گندیده می داد انگاری !!

 

 

کی داده کی گرفته ؟ فکر کردی !!

نوشته شده در شنبه بیست و دوم فروردین 1388 ساعت 14:53 شماره پست: 124

 

 

        تو وبلاگ مرجان ( از قلب کوبر )  این مطلب رو دیدم که تقارنش با موضوعی که دیشب برای ما اتفاق افتاد جالب بود ، چون درست همین دیشب ، پسر خاله من هم رفته بود بله برون  . اون دکتر دامپزشکه و سربازیش هم تازه تموم شده و دختر خانوم هم کارمند یکی از این خودرو سازی هاست . چند سالی هم هست که باهم آشنان و علاقه زیادی به هم دارن و ظاهرا دیگه مشکل خاصی نیست چون هر دو الان شاغلن و می تونن برای شروع زندگی ،آپارتمانی رو اجاره کنن و مثل دوتا مرغ عشق برن زیر یه سقف . اما . . . اما . . .  و باز هم اما . . . موضوع فوق مهم و فراموش نشدنی مهریه !!

پدر ومادر من هم  به عنوان بزرگتر همراهشون رفته بودن . اما از ۷ غروب تا ۱۲ شب راجع به مهریه دوتا خانواده بحث کرده اند و ظاهرا هنوز هم به جای مشخصی نرسیده اند . دختر و پسر ، خودشون رو ۵۰۰ سکه توافق دارن ولی هم خانواده دختر بیشتر می خواد و هم خانواده پسر کمتر . در واقع خانواده پسر که خاله و شوهرخاله من می شوند ،اصلا مهریه رو قبول ندارن و نهایتا به 110 سکه راضی شده اند .

مضمون چیزی که مرجان برگشته گفته اینه که : این مهریه سنگین شاید بتونه ترمزی باشه جلوی آقا که یه وقت شلوار و شورتش دوتا نشه و گربه رقصونی نکنه و نتونه زنش رو اذیت کنه . یعنی عین شمشیر دامکلوس بالای سر آقا داماد باشه که به سر سوزنی خطا ،موی اسبی که بهش اویزون پاره بشه و شمشیر بر فرق سرش که ممکنه احیانا کچل هم باشه فرود بیاد .

معمول بله برون ها اینه که ( یعنی اینایی که من دورو بر خودم دیدم ) که دخترا و خانوادشون تا بتونن مهریه رو بالا و چشمگیر می گیرن که یا سال تولد دختره  یا وزنشه  یا یه چیز دیگه اشه ! که هم داماد رو بعدا چهار میخه بکنن و هم تو فامیل یه پزی بدن و قیافه ای بگیرن . پسرا هم اکثرا عاشق و شیفته و می شنون که : بابا کی داده و کی گرفته ، پس هر چی باشه قبول می کنن و تموم . ولی نمی دونین که اینی که امضا دادین ، دقیقا عین یه سند بهادار ، مثل  چک یا سفته می مونه که هر وقت عروس خانوم بخواد باید تسویه اش کنین ،  هر وقت . رد خور هم نداره  .

البته خب نباید پا رو حق بذارم فردا همه می ریم تو دو متر جا می خوابیم . شاید بتونه گاهی یه ترمزی باشه برای یه آقای شیطون ولی چرا بر عکسش رو نمی بینیم؟ دو تا خانوم جوون محترم رو خودم دیدم و در نشریات هم ازشون زیاد می خونیم که برای همین مهریه کیسه ها دوختن اندازه چی بگم ؟ و حرفشونم اینه که عندالمطالبه است و حق ماست و .... اصلا بعضی هاشون اسمی هم از طلاق نمیارن که . تو فکر کن همین ۵۰۰سکه که اینا می گن الان برابر با ۱۲۵میلیون تومنه یعنی یه آدم عادی برای به دست آوردنش در ایران باید اقلا 21سال کار کنه و صبح تا غروب زحمت بکشه تا به دستش بیاره . درآمد کدوم کاسبی ، کدوم بیزینس و کدوم شغل بیشتر از اینه ؟!! خب ممکن نیست یه دختری شیطون بره زیر جلد مانتوش و گولش بزنه بره رو این موضع سرمایه گذاری کنه ؟ خب برای همین پسرا هم نباید بیشتر به این موضوعات دقت کنن و برن زیر بار چیزی که بعدا بتونن از پسش بر بیان ؟ و مجبور نشن برن زندان و گرفتاری و مسائل زیادتری که هست ؟ در واقع این مهریه دو روی یک سکه است .

حالا نظر من چیه ؟ به نظر من بهترین راه حل برای این جور موارد که نه سیخ بسوزه و نه کباب ، توافق دختر و پسر به اینه که بعد از ازدواج تمام اموالی رو که بدست میارن ، اعم از خونه و ماشین و غیره باهم نصف کنن. یعنی راستی راستی شریک زندگی هم باشن . این جوری هم تو معنویات شریکن و هم تو مادیات زندگیشون  .

پاپستی ۱:

الان که مطلب رو خوندم متوجه شدم خیلی امکان داره شماها فکر کنین که من خودم از این مشکلات داشتم و خانوم همسر منو اقلا یکی دوباری فرستاده پشت میله  های زندون و دلم خون از این مطالبه !! ولی حاشا و کلا ! ابدا ! اصلا ! روم به دیوار ! مسلمون نبینه کافر نشنوه که خانوم همسر از این کارها بکنه . من خیلی هم از خانوم همسر راضی ام و تو این مسائل گیر و گرفتاری نداریم الحمدالله . از قضا ما یه راه بهتر از مهریه سراغ کردیم که همون پیشنهاد بنده است و همه چیزایی که هم داریم نصف به نصف هستیم حتی پسر جان رو ! دم بریده فامیل من روشه ولی اخلاقش به مامانش رفته !

 

 

هنرهفتم تلگرافی

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 13:29 شماره پست: 125

 

 

                 خب ، یه مدتی صفحه هنر هفتم تعطیل شده بود . الان می خوام جبران مافات کنم . پس تلگرافی بخونین :

سوپراستار : ناهنجاریهای اخلاقی یه آدم مشهور رو در جامعه ایران به تصویر می کشه – بازی فوق العاده شهاب حسینی رو می بینین

اخراجی ها 2 : خنده ای می کنین با کمک عبدی و شرکا – حسام نواب صفوی نقش جدیدو دل نشینی داره – آخرش خیلی آبکیه

وقتی همه خوابیم : باید دید چون بالاخره قیلم بهرام بیضاییه – ساختارش متفاوت از آنچه که بر پرده های سینماست – روابط پشت پرده منجر به انتخاب عوامل یه فیلم رو معرفی می کنه – مژده شمسایی اصلا خوب بازی نمی کنه خیلی بی روحه ( فقط به خاطر این که همسر بیضاییه داره بازی می کنه ) – به جاش بازیگر مرد مقابلش عالیه – یه سورپریز هم دارین درباره شقایق فراهانی !

جاده رولوشنری : جک و کیت تایتانیک اگر ازدواج کرده بودن .ده سال بعد از تایتانیک ! – با اون زن و شوهر همذات پنداری کردم ( به خواسته هایی که نرسیدیم و رضایت دادیم به روزمرگی ).

کتاب خوان : اولش فقط یه سری صحنه . . . داره ولی از نیمه دوم فیلم تازه قشنگ میشه – آدما رو مواجه می کنه با این سوال که (چو می بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است )

کشتی گیر : پشت پرده کشتی کچ رو نشون می ده که همش خالی بندیه – خیلی با قهرمان فیلم همذات پنداری می کنین و دلتون براش می سوزه – این قضیه پرچم ایران کار خوبی نبود

شک : یه بازی فوق العاده از مریل استریپ می بینین – پشت پرده کلیسا و اختلاف نظرها ، حب و بغض ها و دعواهای روحانیون کلیسا

مورد عجیب بنجامن باتن – هنر گریم و دیدن براد پیت در نوزادی و پیری

لاست ،سیزن پنجم اپیزود 12 : کلا اپیزود بن بود . مرموز ترین شخصیت سریال . بن وقتی بچه بود . بن وقتی با ویدمور آشنا شد . بن وقتی به جزیره برگشت . بن وقتی باعث مرگ الکس شد . بن وقتی می خواست پنه لوپه را بکشد . بن وقتی . . . 

افسانه جومونگ : تا شب عید اصلا ندیده بودم و نمی دونستم همچین سریالی هم هست . ولی تو این ایام این قدر ازش تعریف کردن که من هم مشتری شدم . خب ، پر کششه و ولت نمی کنه اگه با شخصیتهای سریال مچ بشی . یادم باشه درباره کره ایها و این سریالهاشون ونقشش در صنعت امروزشون یه مطلبی بذارم .

 

 

ملت رکورددار ما

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 10:56 شماره پست: 126

 

 

         چن وقتی است که  وقتی دیگه کارهایم تمام شده ومی خواهم  یه مدیتیشنی ، یه ریلکسیشنی ، یه تمدد اعصابی چیزی انجام بدم و از درگیریهای روزانه خودمو خلاص کنم ، بازم یه چیز میاد تو ذهنم و این قدر می چرخه و می چرخه و می چرخه تا به زور خودشو رو کنه تو مغز این جانب و دیگه اون موقع باید فاتحه مدیتیشن رو خوند و بوسیدش و گذاشتش کنار و و اون فکر مزاحم رو در آغوش گرفت . اصل داستان رو اگه بخواین اینه که مدتیه که روی رکوردهای هم وطنان ایرانی ام ، خیلی حساس شدم . چه رکوردهایی که تو کتاب گینس باشند ، چه اونایی که هنوز نتونستن برن اون تو و ویل ولامون اند بیچاره ها . درست که نگاه کنین متوجه می شین که وقتی که تمام بزرگان این مملکت ( اعم از بزرگان هنری ، ادبی ، سیاسی ، ورزشی ، عامی ، بی سواد ، لمپن و ....و ... و که بحر طویلی است این فهرست ، ) به صد بیان گفتن که هنر نزد ایرانیان است و بس و بس رو هم همچنین با شدت و غلظت خاصی می گویند دوباره و سه باره ، بی خود نبوده و نیست .

یه نگاه کوتاه با چرخش گردنتون بکنین مثلا

اول : مدال طلا برای ما که بیشترین نان دنیا رو می خوریم یا مصرف می کنیم ( البته همش رو نمی خوریم ها ، اقلا 50% از اونو می ریزیم برای سطلهای زباله تا رفتگرهای محترم هم شغلی داشته باشند و ایضا نانواها و دیگر دست اندرکاران صنعت نان ) یا

دوم : ما دومین مصرف کننده داروی دنیا هستیم پس مدال نقره هم می اندازن گردنمان دیگر (دو حالت داره ، یا از همه دنیا مریض تریم یا این که دستشمون بیشتر از بقیه به دهنمون می رسه . بله آقا جان داریم و می تونیم . نگاه نداره )  . یا

سوم : این قدر نوشابه دوستیم که 4برابر میانگین جهانی نوشابه می خوریم ( حال می ده نه . نوشابه ای که این همه ضرر داره ها ) فکرشو بکنین ، 4 برابر ما جلوتریم .

چهارم :  یا اصلا همین  انرژی بی قابلیت و فزرتی رو در نظر بگیرین . توانایی خاصی می خواد که بتونیم به اندازه یه کشور 750میلیون نفری انرژی (برق – گاز – نفت – بنزین ) مصرف کنیم و حالشو ببریم ( جالبیش هم اینه که بخش بزرگی از انرژی در خونه های گرم و صمیمی من و شما مصرف می شه نه در صنایع و توسعه مملکت )

پنجم :  اصلا چرا تعطیلات کشور عزیزمون رو نمی بینین ؟ حداقل 2 ماه کشور تعطیله . البته فقط رسمی ها چون بین التعطیلین ها ، تعطیلیهای پیشینی و پسینی نورزوی روهم که بگیرین و برف و بارونی هم که میاد و آلودگی هوا را هم جمع بزنین ، می بینین به سلامتی یک چهارم سال رو تعطیلیم . خب رکورد خوبیه دیگه . مگه نه ؟

ششم: میزان تصادفات و کشته شده ها رو که نگو نپرس که دلم آشوب می شه که رتبه دوم رو داریم شایدم اول ( شک از نگارنده است) پیرارسال که گفتند تعداد کشته شده های جاده ها بابت اون سال برابر با 5/1  برابر کشته شده های زلزله بم بود . خب البته عمر دست خداست . اینو نباید ناراحت بشیم دیگه .

هفتم : از جهت بهره وری هم که ماشاالله دیگه نگم چشم حسود می ترکه .......... باشه می گم .........دومیم بابا جان از آخر . و این نشون می ده که اصلا نیازی به پیشرفت نداریم .  

هشتم: اعتبارمون هم خیلی بالاست هر جا بریم با همین پاسپورت وطنی مان اصلا نیاز به ویزا نداریم و فقط افغانی ها از ما جلوترن یعنی یکی مونده به آخر

نهم : آمار مطالعه مون هم لامصب خیلی بالاست آخه 2دقیقه خیلی زیاد نیست تورو خدا ؟ازتون عاجزانه میخوام اینقدر به چشماتون فشار نیارین دیگه ( البته وزیر محترم ارشاد فرموده اند که نخیر این طوری هم نیست ایرانیها هر روز 2 ساعت !! مطالعه دارند . خب حرفی نیست حتما ایشان بهتر میدانسته اند )

دهم :  تو کار مفید هم خیلی باحالیم . چون اصولا ما ملت به کار و تلاش اهمیت زیادی نمی دیم و نباید  کار کنیم و کار برای تراکتور و احیانا حیواناتی در همین زمینه می باشد . پس ما با افتخار تمام فقط روزی 30دقیقه کار می کنیم  و بقیه اش را سعی می کنیم غر بزنیم .

یازدهم ...دوازدهم ....سیزدهم ....nام

خب ، شماهم انصاف داشته باشید متوجه می شوید که با این رکوردها و موفقیتهایی که ملت ما به دست آورده اند اصلا خواب و خوراک برایتان می ماند که بتوانید استراحتی بکنید ؟ یا از ذوق و شوق این همه افتخارات دست نیافتنی ،بی اختیار از جاتون بلند میشین و شروع می کنین  به حرکات موزون ؟ یعنی یکی نیست که بیاد و به این ملت بگه خواهشا ان قدر درافشانی نکنین ؟!!

 

تغییر چهره

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 14:31 شماره پست: 128

 

 

                صبح زود زده بودم از خانه بیرون و هوا حسابی سرد بود . هرچی فکر میکنم ها ، واقعا تا این سنی که کرده ام ، ندیده بودم همچین چیزی که دو روز مونده به اردیبهشت همچین سرمایی تو تهران داشته باشیم .

اصلا آدم وقتی انتظار یه چیزی روداشته باشه خودشو هم برای اون چیز ، آماده می کنه مثلا اگه بهش بگن وایسا یه مشت محکم بهت بزنیم خودشو بالاخره حاضر می کنه و مشته رومیخوره ولی وقتی بی خبر بهش یه تلنگر کوچولو هم بزنن ، دادش ممکنه بره هوا و با اون طرف حتی دست به یقه بشه  . یا مثلا فرض کنین که به یه مهمونی حسابی رفتین توی یه جای حسابی و اونوقت توقع داشته باشین یه غذای خوب بخورین ولی یه چیز معمولی بهتون بدن اون وقت فکر می کنین که جلوتون زهرمار گذاشته بودن ولی در عوض یه جایی که اصلا توقع ندارین یه غذای نیمه خوب بخورین ،فکرمی کنین که عجب غذایی بود ها ! از دست پخت مادرم هم بهتر بود. یا مثلا یکی از دوستام ،چند وقتی بود که با یه دختری دوست شده بود و عاشقش شده بود. همش پیش ما از شکل و شمایل و قد وبالای دختر تعریف می کرد  که دیگه ما فکر کرده بودیم که رفته با آنجلینا جولی دوست شده . اما یه بار فرصتی شد و دختر رو دیدم . بنده خدا معمولی بودها  نه زشت بود ونه زیبا و ولی یه توقعی در ما ایجاد شده بود که اون لحظه به نظرم از این دختره زشت تر اصلا نیست .

به هر حال هواهم الان این جوری شده دیگه . نه این که کسی توقع نداره هوای فروردین این جوری باشه برای همین زیادی به چشم اومده . آره می گفتم از خونه امده بودم بیرون و می لرزیدم . دم ایستگاه یه روزنامه خریدم و از شانسم تونستم تو مترو بشینم و سرحوصله بخونم ببینم چه خبره دنیا که مطلب خیلی عجیبی رو دیدم که شماهام بدونین بد نیست . راجع به همین آب و هوایی که امسال هوار شده رو سرما .

در همین حال که ماها داریم می لرزیم وارتفاعاتمون سفیدپوش و بخاری خونه ها روشنه ، شهرهای اروپا هوای گرم و نسبتاً دلچسبی دارند و بیشتر شهرها و پایتخت های اروپایی آسمانی آفتابی دارند و گزارش ها حاکی است که دیروز هوای مادرید پایتخت اسپانیا ۱۴ درجه سانتیگراد، هوای پاریس ۲۲ درجه، لندن ۱۸ درجه، برلین، رم، بوداپست و زوریخ ۲۳ درجه سانتیگراد بود که در اکثر این شهرها مردم پنجره های خود را گشوده بودند و از هوا لذت می بردند؛ هوایی که در آن از باران معمول ماه آوریل خبری نبود. و شهروندان با لباس های زمستانی خود وداع کرده و لباس تابستانی پوشیده بودند ولی در ایران سرما و ریزش برف و باران به گونه یی است که مردم مجدداً به پوشیدن لباس های زمستانی که در زمستان کمتر به آنها نیاز پیدا کرده بودند روی آوردند. به همین سبب اروپاییان بیشتر به خیابان ها و پارک ها می آمدند تا از هوای لذت بخش تازه استفاده کنند.تو اون روزنامه نوشته شده بود که گویا یکی از دانشمندان فرانسوی در تلویزیون گفت هوای دنیا در حال تغییر است و ممکن است در آینده یی تقریباً نزدیک باران های اروپایی به سوی خاورمیانه سرازیر شود و هوای خشک آن منطقه به سوی اروپا و به ویژه جنوب این قاره.

فکرشو بکنین چه بامزه میشه که از این به بعد این جوری بشه واقعا و چه حالی میکنیم ها . یواش یواش دوروبرمون سرسبز میشه . از تهران که می خواین برین قم همش تا چشم کار می کنه سبز سبزه . کوههای اطرافتون مخمل سبز . نهرهای آب و رودخونه های زیادی خواهیم داشت . درختها بزرگتر و قشنگتر می شن و کشاورزیمون رونق بیشتری می گیره .این همه زمین بایرو لم یزرع می رن زیر کشت و جنگلهامون غنی تر می شن . دریاچه بیچاره ارومیه از مرگ نجات پیدا می کنه و خیلی چیزای خوب دیگه . بامزه نمیشه ؟

 

 

مادر چه مهربونه

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم فروردین 1388 ساعت 15:32 شماره پست: 129

 

خب دوستای گرامی امروز درس اخلاق داریم درباره احترام به والدین و علی الخصوص مادر . راستشو بخواین چیز جدیدی ندارم که بگم که نشنیده باشین . همه می دونیم که مااد رچه عزیز و محترمه و چقدر احترام بهش واجبه . ولی چقدر داریم این کار رو می کنیم ؟ آیا به اندازه ای که باید ؟ اینو امروز تو قرآن دیدم

و ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش کردیم . آن مادری که  او را به هنگام بارداری با زحمت بسیار حمل کرد و هر روز رنج و زحمت تازه ای را متحمل می شد و شیردادنی که دو سال به طول می انجامد . آری به انسان توصیه کردم که هم شکر مرا  کن و هم شکر  پدر و مادرت , که بازگشت همه شما به سوی من است پس با آنها در دنیا به شایستگی رفتار کن . بدان که بازگشت همه به سوی من است و من شما را از آنچه در دنیا عمل می کردید آگاه خواهم ساخت .

کلام پروردگار . پنجاه و هفتمین کلام

من خودم شاید این مطالب رو قبلا که می خوندم ،با گوشت و پوست حس نمی کردم . ولی از موقعی که خانم همسر عزیزم ، پسر جان رو حامله بود و می دیدم که چقدر براش سخته و مشکلات جسمی و روحی متعددی روتحمل می کنه ،شاید کمی از این گفتار رو درک کردم ، اونم شاید کمی فقط . راستش بعد از به دنیا اومدن پسر جانمان بسیار بیشتر از قبل ،قدر زحماتی رو که پدرومادرم برایم کشیدند درک کردم .  

پاپستی :والا من که نمی فهمم چرا ما باید همه چیز رو با هم قاطی کنیم ؟ من اومدم تو این پست درباره اهمیت دادن به مقام مادرنوشتم و در این باره کلام پروردگارو هم آوردم که ایشون هم بر این امر تاکید داشته اند اون وقت چرا باید ما بریم و بخوایم ازاین قضیه به عنوان محملی برای حمله به چیزهای دیگه استفاده کنیم ؟!!!

 

 

 

سوزان بویل

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 18:11 شماره پست: 130

 

 

              همیشه فکر می کردم که عجب ، یعنی ما ایرانی جماعت این جوری هستیم یا همه جماعتهای دیگه هم این جوری هستن؟ به زبان دیگه ما فقط این جوری به هیجان میایم و شلنگ تخته میاندازیم یا بقیه هم این جوری به هیجان میان ؟ به زبان دیگر!  آیا ما ، فقط ما ، فقط ما این قدر احساساتی هستیم ؟ یا همه ملل دیگه هم این جوری احساساتی هستند ؟ با یه غوره سردیمون می کنه و با یه مویز گرمیمیون ؟ مدتها از بی حسی و بی روحی اروپاییها برای ما گفته اند و از محبت و احساساتی بودن ایرانی ها .

یه کم بیشتر فکر می کنم . نمی دونم چه حسابیه ، چه خصلتیه که وقتی از چیزی توقع زیادی نداری خیلی خیلی خیلی بهتر بهت می چسبه ؟ بازی ایران استرالیا رو یادتونه که ؟ چون امیدی به پیروزی بر استرالیا نبود وقتی ما گل ها رو زدیم و راه پیدا کردیم به جام جهانی ، شادی مردم غیر قابل وصف بود . یا یادمه پیروزی خاتمی در دوم خرداد 76 اصلا توقع نمی رفت نهایتا شاید چند میلیون رای ولی وقتی رای ها رو خوندند آن چنان در ذائقه ها شیرین شد که اصلا حد نداشت .

حالا اگه از زن گمنامی که چهره و هیکل و سن مناسبی نداره و بخواد جایی آواز بخونه ، و طبیعتا توقع ندارین که چیز جالبی بشنوین و حتی او را مسخره کنید ، کاری که در اون سالن انجام شد ، ولی ...ولی ....و ...ولی ناگهان آوازی در حد عالی و قابل رقابت با بهترین خوانندگان بشنوید چه احساسی پیدا می کنید ؟ اطلاعات کامل تر رو از وبلاگ یک پزشک  بخونید . البته اون از دید دیگه ای به موضوع نگاه کرده ولی چیزی که مد نظر من بود همین بود . همین سورپرایز شدن ها همین غافلگیری ها . عاشق این چیزام .

حتما ترانه اجرا شده توسط  سوزان بویل رو ببینین و به ابزار احساسات مردم نگاه کنین . ناباوری و هیجان رو در چهره اون ها می شه به وضوح دید . من که خودم وقتی ترانه شروع شد . بی اختیار احساساتی شدم . منی که تازه موضوع رو می دونستم . برای دیدن اجرای ترانه ( به این جا ) مراجعه کنید .

 

 

 

 

فحاشی پشت چراغ قرمز

نوشته شده در دوشنبه سی و یکم فروردین 1388 ساعت 16:29 شماره پست: 132

 

 

        صبح بود . ساعت 7.5 ، یه ربع به 8 بود . من و خانم همسر در ماشین خود بودیم . به خیابون نسبتا باریکی رسیدم حوالی خیابون دولت . یک شعبه بانک اول خیابون افتتاح شده که باعث می شه دوطرف خیابون همیشه ماشین پارک باشه و فقط جای حرکت برای یه ماشین باقی بمونه . برای همین تنگی خیابان ناچار بودم آرام حرکت کنم که ناگهان یک زن توی یک 206 بدون این که به خیابون نگاه کنه از پارک خارج شد و نزدیک بود بزنه به ماشین ما . سریع سر ماشین را گرفتم آن طرف . هم من هم خانوم همسر جا خوردیم . زیر لبی گفتم زنیکه نزدیک بود اول صبی کار دستمون بده ها . خانوم همسر هم با سر تایید کرد . هنوز چند متری از صحنه دور نشده بودیم که یهو تو آینه نگاه کردم دیدم همون 206 داره میاد که خودشو به ما برسونه و هی چراغ  بالا می ده . تو ذهنم گذشت "یعنی چیه ؟ نکنه مالیدیم به هم و من نفهمیدم ؟ " جای ایستادن نبود کمی جلوتر رفتیم تا خیابون پهن تر شد و پشت یه چراغ قرمز ایستادیم . آورد ماشینشو کنار به کنار من شیشه اش را کشید پایین و به من هم اشاره کرد که من هم پایین بکشم . هنوز شیشه به نصفه نرسیده بود

-مرتیکه مادر جن.... خوار ک...ده  . این چه طرز رانندگیه حمال؟!

چشمام گشاد شده بود . بی اختیار نگاهی به دورو بر کردم .با مابود؟!! . زنه جیغ جیغ کرد – خوارتو گا...

منو می گی ؟ دهنم باز مونده بود به خانوم همسر گفتم این با ماست ؟ خانوم همسر ، هم تعجب کرده بود وهم ترسیده بود ، منم دست کمی ازش نداشتم .یه پسر کوچیک 7 یا 8 ساله هم پیش زنه نشسته بود . زنه قیافه ترتمیز و مرتبی داشت و یه مانتو روسری خوبی هم تنش بود . یعنی میخوام بگم که اصلا به قیافه اش نمی خورد این چیزا رو بلد باشه چه برسه که بلند بلند دادشون  هم بزنه . رومو کردم اون طرف . شیشه رو کشیدم بالا . ولی صداش این قدر بلند بود که از شیشه هم رد میشد

-حمال مادر قح...... مادرتو گا...

دیگه جوش آوردم . در رو باز کردم و ماشینشو دور زدم . سرمو آوردم نزدیکش وآروم گفتم

-زنیکه لا..ی هرزه به کی داری هرچی لایق خودته بار می کنی ؟! زنیکه هرجایی تو یهو اومدی وسط خیابون ! عوض این که من شاکی بشم تو شاکی شدی  لا...ی

زنه هنوز عصبانی بود و چشماش گشاد تر شد .خواست اونم در ماشینشو باز کنه بیاد پایین که با لگد زدم به درش و در دوباره بسته شد . نذاشتم بازش کنه – فقط به خاطر این بچت چیزی بهت نمی گم وگرنه تنبونتو همینجا از پات می کندم بفهمی با کی طرفی!  . نگام به بچش افتاد که با چشمای گشاد به من نگاه می کرد و به خانوم همسر که اون هم از ماشین پیاده شده بود . دور زدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم . صورتم شده بود یه کوره آتیش  .

 

پاپستی :

خوشبختانه الان که این مطلب نگاشته میشه من اصلا ناراحت نیستم . (غروبه تقریبا) چون چند دقیقه قبل ویدیویی دیدم که خیلی روحیه ام رو شاد کرد . بعد از جریان سوزان بویل کمی به برنامه کشف استعدادهای بریتانیا علاقمند شدم که امروز دیدم پسر ۱۲ساله خوش تیپ و بامزه ای به قول خودمون ترکونده حسابی و جالبیش این جاست که این پسر از طرف پدر ایرانیه و اسمش شاهین جعفرقلی . اجرای زیبا و میمیک چهره با نمک یه طرف روحیه قوی در برخورد با سایمون داور سخت گیر این شو یه طرف دیگه . این ویدیو رو ( از این جا )  حتما ببینید . خب این به اون صبحیه  در . ولی هنوزم موندم که اون زن دیوانه بود ؟!!!

اسفند 1387

بع بع !!

نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 14:58 شماره پست: 101

 

 

تو پست قبلی یه چیزایی نوشتم و لپ کلامش ( شایدم لب کلامش ) این بود که گوسفند نباشیم . یه برداشتایی شد و شایدم سوء تفاهمایی ایجاد شد از طرف دوستایی که به من لطف دارن و برام نظر می ذارن مثلا

هستی  گفت : چه گوسفندوار بودنی اگه عشق و محبت نباشه . اگه نزدیکی دلها نباشه ؟ 

یا چوغوکی گفت :  بازم صد رحمت به گوسفند.لاقل از زندگیش لذت می بره !

یا مارکوپولو گفت : شما غیر این کارایی که گفتی کار دیگه یی بلدی مگه؟! چیز دیگه یی میخوای بلد باشی؟

یا پسرخوانده گفته : باید هدف خدمت به جامعه باشه ولی متاسفانه برای خیلی‌ها اینطور نیست! حتی اونهایی هم که داعیه‌ی خدمت به خلق رو دارن خلاف این اصل عمل می‌کنند. گاها خلق‌الله هم رفتاری از خودشون بروز می‌دن که دست و دل خادم‌الخلق یخ می‌کنه! عجب بازاری شده این بازار خدمت به مملکت!

و از همه تلخ تر شاباجی خانوم گفته بود : خوب تا بوده چنین بوده. کسی هدف از خلقت را نمیداند. زندگی غیر از این چیزهایی که اسم بردی چیز دیگری هم هست؟ اگر هست برامون بگو. باید آپولو هوا میکردیم نکردیم؟ باید دردها را فراموش میکردیم و غصه نمیخوردیم؟ چطوری؟ باید چه میکردیم؟ خدا به فرشته ها یش هم نمیگه برای چی آدم را درست کرد.

 

من فقط تو این زندگیم یه چیزی رو می دونم . شاید درست باشه ، شایدم غلط و اون اینه که زندگی فقط خور و خواب و خشم و شهوت نیستش ، کارایی که گوسفند جماعت می کنه .  انسانیته ، مهربونیه ،عشق به موجوداته . فرق نمی کنه اون موجود یه انسان باشه ، از هم وطنای خودت یا افغانی باشه یا لبنانی یا بوسنی . لاتینی باشه یا آمریکایی یا آفریقایی . یا اصلا او موجود آدم نباشه یه حیوون بی پناه باشه  که تیمارش کنی  . اینا چیزاییه که وقتی انجامشون می دی یه جریان قوی انرژی تو بدن میاد که روحت رو تازه می کنه و احساس بزرگ بودن می کنی . چیزیه که با به دست آوردن میلبونها تومان به دست نمیاد و اگه هم به دست بیاد زود از دست می ره ولی اون چیزی که روحت رو صبقل میده می مونه . شاباجی جان چرا زندگی چیز دیگه ای نداره به ما ، مای انسان بده ؟ آپولو هوا کردن چرا  ؟ مگه میشه درد نکشید ؟ مگه میشه غصه نخورد ؟ مگه میشه نامردمیها و کژی ها رو دید و ناراحت نشد ؟ من هم می دونم .اینوهم می دونم که هر آدمی که بیشتر به دوروبرش نگاه کن بیشتر غصه می خوره بیشتر ناراحت میشه . ولی فقط می خواستم بگم که نباید این چیزا مارو از بین ببره . از خودمون تهی کنه . از آدمیت خودمون تهی کنه  که چنین قفس نه سزای چومن خوش الحانیست . . . روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم . من فقط اینو می دونم که اون چیزی که یه آدمو یا یه أدم سالم با فطرت پاک رو راضی کنه شاید چیزایی باشه که الان کمتر بهش فکر می شه . اما این کلام خداست که :  شما را بصورت طفلی به این دنیا می آوریم با این هدف که به آخرین حد رشد وبلوغ خویشتن خویش برسید .  و اون حد از رشد و بلوغ راهش از اعمال صرفا فبیزیولوژیک حیوانی و گوسفندانه نمی گذره .

وای . . .  از روده درازی خسته شدم .  از بالا منبر رفتن هم همین طور !! این نقاشی دیواری بامزه رو ببینین . از این نقاشی هایی است که شهرداری ن یکشه و اینجا این هنرمند با ذوق پنجره واقعی خونه طرف رو هم جز نقاشی آورده به طوری که درنگاه اول آدم متوجه نمیشه .

 

 

اسکار رو زنده دیدن چه حالی میده

نوشته شده در دوشنبه پنجم اسفند 1387 ساعت 13:20 شماره پست: 102

 

این دومین بار تو چن وقت اخیر بود که آن لاین چیزی رو می دیدم و همگام بودم با میلیونها نفر دیگه در سر تاسر جهان . جالب این که هردوبار هم اتفاقی که میدیدم در آمریکا رخ می داد . اولیش که مراسم تحلیف اوباما بود که خیلی برام جالب بود چون تا به حال تحلیف رئیس جمهور آمریکا رو ندیده بودم و دومیش که امروز صبح زود اتفاق افتاد و پخش مراسم اسکار هشتاد و یکم بود که زنده از سالن کداک تیه تر پخش می شد و میدیدم  و خیلی حال داد . نمی دونم واقعا چه ایرادی داره که بشه این چیزا رو مستقیم دید . تو خیلی از کشورها هست و تماشاشون هم ایرادی نداره .فوتبال های جام جهانی یادتونه که با یه روز یا 12 ساعت تاخیر پخش می شد ؟  الان کلیه فوتبالا مستقیم پخش می شه و آب هم از آب تکون نمی خوره . هیچ چیزی هم به لرزه در نمیاد . تضارب افکار و آرا دیگه .

حالا اینا رو ولش کن اسکارو عشق است . با این که چندین و چند جشنواره معظم تو کل دنیا جولان می دن باز هم اسکار یه ساز دیگه است . حتی خود آمریکاییها هم سعی کردن با تراشیدن رقیبایی مثل گلدن گلوب اونو به حاشیه ببرن ولی بازم همیشه اسکار ، اسکاربوده و چیزی نتونسته جای اونو بگیره ، کن و ونیز و برلین هم جای خود . اوه اوه . . . ببخشین . . . جشنواره فجر خودمون اولیه ها . مثل بقیه چیزا که توش اولیم مثل تورم و اول از آخر تو بهره وری و غیره !

هیو جکمن خیلی باحال بود .از رقص و آوازش هم خوشم اومد . یاد موزیکال های قدیمی می انداخت . مجری جنتلمن و طنازی بود . تو این اواخر کمتر مجری خوبی مثل اون دیده بودم . یکی دیگه از چیزای جالب این بود که تو انتخاب بعضی رشته ها علی الخصوص بازیگرها چند تا بازیگر با سابقه به تعداد نامزدها می اومدن و باهرکدومشون یه لاوی میترکوندن که بیا و ببین . دیگه این که سوفیا لورن اگه قبول کنه که 70سالشه و مثل زنای 30ساله آرایش نکنه خیلی بهتره  . یه جورایی ترسناک شده بود . دیگه این که بالیوودیها چه تکی زده بودن به هالیوود ها . شیش هفتا اسکار بردن بمبئی . حتی بخش رقص و آواز هم اجرا کردن  . هنوز ندیدمش این میلیونر زاغه نشین رو .

بهترین بازیگر نقش مکمل زن : پنه لوپه کروز

بهترین بازیگر نقش مکمل مرد :  هیث لجر / برای اعلام بهترین بازیگر نقش اصلی زن، هالی بری، شرلی مک لین، سوفیا لورن، نیکول کیدمن و ماریون کوتیار بر روی صحنه رفتند و هر کدام یه دلی و قلوه ای با یکی از نامزدها دادن و گرفتن . بهترین بازیگر نقش اصلی زن کیت وینسلت /

برای اعلام بهترین بازیگر نقش اصلی مرد هم پنج بازیگری(رابرت دونیرو، مایکل داگلاس، آدرین برودی، آنتونی هاپکینز و بن کینگزلی) که قبلا این جایزه را بردند به روی صحنه اومدن و جملاتی در باره نامزدهای این بخش بیان کردن. و بهترین بازیگر نقش اول مرد : شون پن

و بهترین فیلم هم که میلیونر زاغه نشین بود .  

اطلاعات کامل و بیشتر از لینکهای پایین ببینین :

۱- سایت رسمی اسکار  /  2- نامزدها و برندگان اسکار  /   ۳- گزارش کامل  

 

دیگه زیاده عرضی نیست ما هم بریم به کارو زندگیمون برسیم . فعلا بای

 

 

 مادر بودن

نوشته شده در چهارشنبه هفتم اسفند 1387 ساعت 17:32 شماره پست: 103

دیروز یه نی نی 15 روزه دیدیم که پسر کوچولوی دوست خانوم همسر بود . از سر تا تهش 55 سانت بود . دستای کوچولو ، پاهای کوچولو ، لب و دهن کوچولو ، همه چی کوچولو . پسر جان خودمونو نبرده بودیم تا بتونیم یه دقه بشینیم و هم این که بچه اونام کوچولو بود ناراحتی پیش نیاد . دیگه حساسیت پدر مادره تازه است دیگه !

بعد از دوساعت خدافظی کردیم و پا گذاشتیم توی کوچه .دلمون برای پسر خودمون تنگ شده بود .رو کردم به همسر خویش : خودمونیما . . .پسر ما خیلی بزرگ شده ها . تا این کوچولو روندیده بودم این قد متوجه نشده بودم .  

خانوم همسر لبحند غرور آمیزی مرحمت کردند و بادی به غبغب مبارک افکندند : زحمات من بود که به این جا رسیده ها . دوسال و نیم زحمتشو کشیدم .

خب ، من هم لبخندی عنایت فرمودم : بر منکرش لعنت عیال جان !

 

مرگ تدریجی ولی نه فقط یک رویا !

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 18:15 شماره پست: 104

 

 

              پسر کوچیکی بودم که با پدر و مادرم رفتیم سفر . سفری به سرتاسر شمال ایران از تهران راه افتادیم رفتیم مشهد و از اونجا هم رفتیم و رفتیم تا به ارومیه رسیدیم  . اون جا دریاچه ای که اون موقع بهش می گفتن دریاچه رضائیه . خوب یادم مونده و هرگز از یادم نرفت که آبش خیلی خیلی شور بود و من که آب رو به صورتم زده بودم چشمام سوخته بود و زده بودم زیر گریه . پدر خندیده بود و مادر با آب توی کلمن چشمهامو شست و هردو نشستیم کنار دریاچه توی سایه ای و پدر رو تماشا می کردیم  که تنی به آب زده بود و روی دریاچه خیلی راحت دراز کشیده بود . هوا گرم بود ولی بادی خنک به صورتمون می خورد . اطراف جایی که نشسته بودیم سبز سبز بود و پرنده های قرمز رنگی باهم پرواز می کردند .

تورم ، گرونی ، عدم اطمینان به آینده ، همه این حرفای ترسناک . . . همشون یه نتیجه مزخرف می دن . هیچ وقت به فکر آینده دراز مدتت نیستی و همش می خوای ببینی تا فردا ، هفته دیگه اصلا نهایتا ماه بعد چی میشه ؟ بیشتر از اونو نمیتونی فکر کنی ، برنامه ریزی کنی . اصلا محیط زیست چیه ؟ فانتزی و لوکس میشه . وقتی می گی فلان حیوون نسلش داره منقرض میشه 98% شونه بالا می اندارن و به لسان مبارک می فرمایند به ...مم  !! ما خودمون گیر و گرفتاریم .

خب باشه . . به فکر حیوونا نباش . اصلا کمبودشونو حس نکن . شاید رو نسل تو تاثیری نذاره . با خودت می گی خب مثلا که چی الان دیگه شیر خوزستان نداریم خب نداشته باشیم . . . ببر مازندران نداریم ؟ خب نداشته باشیم . چه فایده ای داره واسمون . جنگلای شمال درب و داغون شدن ؟ عیبی نداره .شمام گیر می دیا .حالام بد نیست فعلا میشه ازشون لذت برد . خب این جوریه؟ اوکی . ببینم با خشک شدن دریاچه ارومیه چی کار می کنین ؟

این دریاچه بیچاره دومین دریاچه آب شور دنیاست که با حوضه آبریزش 3% مساحت ایران رو شامل میشه . 7 تا رود دریاچه رو تغذیه می کردن . زرینه رود ، سیمینه رود  ، گدار ، بار اندوز ، شهر چای ، نازلو و زولا ( هفت خواهران ) اما مسیر همشون منحرف شده و روشون سد زده شده . دیگه آبی به اون صورت وارد دریاچه نشده . گوزن کمیاب زرد ایرانی تو یکی از جزیره اش سکنی داره و آرتمیا که یه جور سخت پوسته و خوراک فلامینگوها تو این دریاچه زندگی می کنه . خواستن ارومیه رو به تبریز نزدیک کنن . خب بکنین چرا ریدین تو دریاچه؟ 14 کیلومتر خاک ریختن توی آب دریاچه . الان 100ساله که تو همه دنیا توی آب پل می زنن . اینا خاک ریختن تو آب !! که باعث شده که گردش آب از شمال به جنوب دریاچه مختل بشه و  شوری بخش جنوبی دریاچه ارومیه به 300 گرم در هر لیتر برسد و بره سمت مرگی تلخ  .  الان حدود یک چهارم از وسعت دریاچه ارومیه کم شده و از ارتفاع آب هم تا 6 متر و یه جاهایی تا 30کیلومتر هم عقب نشینی کرده .

فکر کردین عقب نشینی کرده اون وقت چی گیر مردم اومده ؟ زمین ؟ نخیر بابا جون . شوره زار . فقط شوره زار . تازه مگه این شوره زار سرجاش میمونه ؟ همه زمینای اطرافش رو تا شعاع 100کیلومتری آلوده می کنه و می کشه .دیگه هیچ گیاهی توشون عمل نمیاد .سمت تبریز رو هم بیشتر ، چون جهت بادها از غرب به شرقه  . آب چاها شور میشه .

اون وقت با جناب قاضی پور نماینده شربف ارومیه که صجبت شده که چرا این جوری شد و چی کار باید کرد ایشان با قلبی مملو از تسلیم و رضا فرموده اند" این کارخداوند متعال است که متعادل کننده دنیاست و خداوند میخواهد نظم جهان طبیعت را به خواست خودش تغییردهد .و کاری که ما میتوانیم انجام دهیم این است که باید نمک دریاچه را استخراج کنیم تا بی نمک نمانیم ( نشریه همشهری جوان ۱۰اسفند ۸۷)  

من که از این همه درایت کف کردم و دیگه چیزی نمی تونم بگم . فقط . . .

به یک فاجعه بزرگ زیست محیطی خوش اومدین !!

جن و بسم الله

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 19:35 شماره پست: 105

 

 

               سال 72 بود . من سرباز بودم . سرباز معلم . توی یه ده کوچیک 50خانواری توی دبستان درس می دادم . ده توی سیستان و بلوچستان بود . از توابع ایرانشهر . تا ایرانشهر هم 4ساعت راه بود . نصف این راه اسفالت بود ،نصفش خاکی . ما توی همون ده زندگی می کردیم . اسم ده ، بوستان بود . دوستم توی ده مجاور درس می داد . ولی هر دو توی ده من زندگی می کردیم . جاش کمی بهتر بود و اتاق مناسب تری گیرمون اومده بود به ناچار اون هر روز صبح می رفت و هر غروب بر می گشت .  تا ده اون پیاده از توی جاده خاکی 1 ساعت راه بود ولی از کوه نیم ساعته می شد اومد و راه نصف می شد .

یه روز غروب جلوی اتاقمون نشسته بودم و غروب کردن خورشید رو تماشا می کردم . دوستم سراسیمه رسید و هول هول چند لیوان آب خورد . بلند شدم ایستادم . ازش پرسیدم که چی شده ؟ اول چیزی نگفت ولی بعد گفت که اول ده سر قنات چند تا جن رو دیده که دور هم جمع شده بودن . زدم زیر خنده . ولی دیدم جدی حرف زده .با نگاه کلافه منو نگاه می کرد تا خنده ام رو تموم کنم . ازش پرسیدم مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟ جوابم رو همون لحظه نداد . شام رو کشیدم و دوتایی در سکوت خوردیم  . بنده خدا قیافه اش در هم بود . یک دفعه وسط لقمه گفت شانس آوردم منو ندیدن انگار. ممکن بود پشتم قوزی چیزی بذارن . دوباره خنده ام گرفت . ولی چیزی نگفتم . شب دوستم رفت توالت که توی حیاط بود و من لباسی رو که شسته بودم آویزون می کردم . دوستم با آفتابه سررسید و ناغافل منو دید .وحشت زده و بلند گفت بسم الله الرحمن الرحیم و وقتی متوجه شد که این منم نه جن ،لجش گرفت و منو از سر راهش هول داد و رفت تو اتاق . وقتی تو تختخوابمون دراز کشیده بودیم که بخوابیم به من گفت تو حالا منومسخره کن ولی جن ها با کسایی که اعتقاد بهشون نداشته باشن بد تا می کنن ها مبادا . . که وسط حرفش پریدم و گفتم اتفاقا دوست دارم یه جن رو ببینم بهش بگم با تو یکی کار نداشته باشه . اما تو یک سال و نیم بعد که باهم همراه بودیم ، هر چی سعی کردم جن سم دار و دم داری ببینم نشد که نشد !

 

 

 

خدمات تلفنی بانک مسدود می باشد

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اسفند 1387 ساعت 18:37 شماره پست: 106

 

 

اول - با امروز ، 4 روز بود که نه از طریق اینترنت و نه از طریق تلفن نمی تونستم با بانک ملی که در اون حساب دارم ارتباط برقرار کنم . باید صورت حسابی می گرفتم ولی تلفن دائما اشغال بود . از طریق اینترنت هم که هیچ چی ، همه راه هاشون مسدوده . هر بار که وارد سایتشون می شم اعلام می کنه کاربرگرامی به علت حجم زیاد پردازش ها فعلا دسترسی مقدور نمی باشد لطفا بعدا سعی کنید . این بعدا هم که نمیرسه . بالاخره امروز پاشدم رفتم شعبه مربوطه . یه پرینت ساده داد دستم تو یه ورقه دو زاری و 500تومان گرفت . بهش گفتم آخه آقای محترم شما واقعا آدمو تو همه چی آچمز میکنین  . از اون طرف دولت الکترونیک و از این حرفای قشنگ قشنگ و از اون طرف خطهاتون همش اشغاله و باید پاشیم بیاییم اینجا و اون وقت پول هم بدیم ؟ انگارکه به همه بگین بریم بیرون کسی وسیله نیاره ما میاریم . اونو قت یه ژیان بذارین دم در بگین یا با این بیاین یا نمیخواین خودتون دربست بگیرین !و کارمند گرامی پشت باجه با ملاحت لبخندی فرستاد و شونه بالا انداخت .

دویوم – دیروز کتاب زندگی نامه مصور ارنستو چگوارا رو تموم کردم . چیزی که این کتاب رو خیلی با ارزش کرده مجموعه کمیابی از عکسهای چگواراست با توضیحات عالی درباره هر عکس . این جامع ترین کتابی بود که تا الان درباره چگوارای دوست داشتنی خونده بودم ، چگوارای انسان و انسان دوست عزیز .

سیوم – دیشب هم یه فبلمی دیده بودم که در دوره نوجوونی فقط اسمش رو از همکلاسی ها شنیده بودم و به طور کاملا تصادفی به دستم افتاد . آخرین BA. KE. RE آمریکایی. یه فیلم کمدی ودر عین حال دراماتیکه درباره سه تا پسر و یه دختر همکلاسیشون . به نوعی پیشکسوت آمریکن پای ها محسوب میشه . خود فیلم خب ،خنده دار و بامزه بود . عشق و عاطفه هم داشت و یک پایان غیر منتظره ولی با توجه به 27سالی که از ساختش می گذشت ، چیز نویی نداشت که من ندیده باشم . ولی برای شخص من یه جور نوستالوژی اون دوره و بادآوری خاطراتم از دوره مدرسه بود و تنها کاری که ازمون بر میاومد .رفتن دم دبیرستان دخترانه هدف و ایستادن هرهر و کرکرکردن و بعد هم  برگشتن . همین . به همین سادگی و بی آلایشی .

 

 

 

ای نامه که می روی به سویش !

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند 1387 ساعت 14:14 شماره پست: 107

 

 

       در حالی که دولت امسال برای هر بشکه نفت حتی تا 127 دلا‌ر هم پول دریافت کرد و درآمد نفتی ایران در سه سال گذشته بیش از 260 میلیارد دلا‌ر تخمین زده شده است. اما  افزایش 60 درصدی بدهی معوقه نظام بانکی( یعنی کسایی که وام گرفته اند و پس نداده اند ) ، رشد نقدینگی غیرمولد از 68 هزار میلیارد تومان به 170 هزار میلیارد تومان ( پولی که عاطل و باطل افتاده و صرف دلال بازی می شه ) ، افزایش نرخ تورم به 26 درصد (آتشی که زبونه می کشه )، رشد خط فقر تا 780 هزار تومان ( یعنی درآمد ماهیانه ات کمتر از ابن داشته باشی فقیری) رو چی کارش باید بکنیم ؟

اسحاق جهانگیری وزیر سابق صنایع نامه ای به احمدی نژاد نوشت که چکیده اش اینه : آقا جون آمارای غلط به ملت نده چند روز قبل که اومدی تو تلویزیون و اعلام کردی «ما در بخش تولید آلومینیوم، ‌قبل از انقلاب 25 هزار تن تولید می‌‏کردیم، ‌این رقم در سال 1383 به 218 هزارتن رسیده و در دولت نهم به 457 هزار تن رسید.» درستش اینه که :  در سال‌‏ 1386 معادل 202 هزارتن بوده است. شما اعلام کردی: «در مس قبل از انقلاب تولید نداشتیم، ‌قبل از دولت نهم تولید مس به 178 هزار تن و در دولت نهم به 260 هزار تن رسیده است». اما درستش اینه که:  ‌ظرفیت تولید مس کشور در سال 1383 به 280 هزارتن در سال افزایش یافته بود  و تولید این محصول پس از گذشت 4 سال از افتتاح طرح‌‏های مذکور باید بیشتر از رقمی می‌‏شد که اعلام کردید. شما اعلام کردی : «در تولید فولاد قبل از انقلاب 370 هزار تن تولید می‌‏کردیم، قبل از دولت نهم 9 میلیون تن، ‌در این دولت به 15 میلیون تن رسیدیم». اما انستیتوی بین‌‏المللی فولاد، تولید فولاد ایران را در سال 2008 معادل 10 میلیون تن اعلام کرده که فقط 500 هزار تن بیشتر از رقم تولید سال 2005 است، ‌این پرسش مطرح است که جنابعالی عدد 15 میلیون تن فولاد را از کجا آورده‌‏اید؟!  

 

تولید آلومنییوم 86

تولید مس 86

تولید فولاد  86

احمدی نژاد گفت

457 هزار تن

260 هزارتن

15 میلیون تن

جهانگیری گفت  

202 هزار تن

باید  بیشتر می شد

10 میلیون تن

نامه کامل را از این جا بخونید .

 

 

 

یک ذهن زیبا

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اسفند 1387 ساعت 11:27 شماره پست: 108

 

       زور زده بودم در حد تیم ملی تا بتونم دانشگاه قبول بشم . خب البته الان یه کمی قبول شدن دانشگاه راحتترشده یعی اگه یه کم یه چیزایی بخونین قبولین دیگه . سراسری نشد ،  آزاد . .آزاد نشد پیام نور . اون نشد نوع نمیدونم چندم . بالاخره سرتون بی کلا که نمیمونه و میشه گفت دانشجو شدن یه دیپلمه عادیه . اما خب برای من یه نموره فرق داشت . عرضم به حضور انورتون که دیپلم که گرفتم یه راست رفتم سربازی و بعد ازاون هم رفتم سر کار و چسبیدیم به پول درآوردن ، البته ما به اون چسبیدیم و پوله تو این چن سال به ما نچسبیده تا حالا  . هفت هشت سالی که گذشت دیدم انگار یه چیزی کم دارم و خیلی دوست دارم برم دانشگاه .خیلی دوست دارم درس بخونم و دیپلمه نمونم .یه وقتا که می رفتم خیابون انقلاب برای خرید کتابی چیزی و از اون طرف نرده های دانشگاه می دیدم که دانشجوها دختر و پسر میشینین و درسی میخونن وگپی می زنن، خیلی صفا می کردم . یه دوستی هم داشتم که باستان شناسی دانشگاه تهران می خوند منم گاهی که پا می داد یه وقتا باهاش می رفتم تو . و خیلی خیلی مایل بودم که من هم همین جا قبول شم . نه جای دیگه . اصلا یه حالتی شده بودم که جای دیگه ای رو قبول نداشتم .دوست داشتم وارد محیط علمی و روشنفکری بشم . محیط کارم این جوری نبود . فکر می کردم تو دانشگاه حتما این طوری خواهد بود دیگه .  حالا شاید بعضیاتون به من بخندین که چه حوصله ای داشتیا . تو 27 - 28سالگی فیلت یاد هندستون افتاده بوده ولی خب این جوری بود دیگه . آدم تا چیزی رو امتحان نکرده باشه و نرفته باشه همیشه حسرتش رو داره . خب یه کمی دوروبرم رو جمع کردم و یواش یواش شروع کردم به خوندن  . فکرشو بکنین بعد از 8 سال بوسیدن درس و مشق بیایی بشینی پای کتابای درسی . مخه اوایل هنگ می کرد اما بعد راه افتاد . خیلی از رفیقا و همکارا و همدوره ای هام مسخره می کردن که بیا برو بچسب به کارت ول کن این سوسول بازی ها رو  . ولی من توجهی خب نکردم بهشون  و این شعرو  برای خودم می خوندم که "گر مرد رهی میان خون باید رفت. . . از پای فتاده سرنگون باید رفت ". القصه بعد از چندین و چند ماه درس خوندن شدید وطاقت فرسا که شرحش طولانی هست و ولش کن . درست همونجا که دوست داشتم قبول شدم .

روزای اول با یه آرزو و امیدی رفته بودم که الان همه جا دارن بحث سیاسی می کنن و همه از همه جا مطلعن و مثل ماهی می افتم تواقیانوس ولی یواش یواش دیدم نه بابا همچین خبراییم نیس انگارها . الان حواسا بیشتر پی نخ دادن دختر پسرا به هم دیگست تا چیزای  دیگه . امور فرهنگی و سیاست و اجتماع هم که جای خود داره اصلا خود درسه در معرض خطر بود . حالا یه وقت فکرنکنین می خوام بگم من امام زاده بودما . نه اصلا و ابدا ولی خوب یه کمی که با اجازتون هفت هشت ده سالی می شد از بقیه بزرگتر بودم و چیزایی که اینا تازه می خواستن تست کنن و ببینن و بشنون  ما از قبل دیده بودیم .  پس حواس من 6 دنگ دنبال نخ دادن و گرفتن نبود و چن دنگی هم برای امور فرهنگی کنار گذاشته بودم . روهمین حساب وقتی برای اولین بار توی یه کلاسی یکی از دخترا یه چیزی به استاد گفت و باهاش بحثی کرد که الان اصلا یادم نیست چی بود  ولی یادمه موضوعی فرا درسی و فرهنگی بود ، کلی ذوق کردم و دقت کردم ببینیم کیه این که این جوری در افشانی کرده  و همین  شد پایه آشنایی من با (ش) .

الان (ش) پاشده برای ادامه تحصیل و اخذ مدارج عالیه فوق الانس رفته ینگه دنیا . البته مطمئن نیستم که ینگه دنیا آمریکاست یا اروپا روهم شامل میشه ؟ ولی خب آمریکا نرفته . کی رو راه میده که (ش) پاشه بره ؟ نیمدونم فرایبورگه ؟ فرانکفورته یا کجا ولی خب یه یونورسینتیه که دیروز شال و کلا کرد و شوهر جان دنتیستشو به امان خدا ول کرد و رفت که بره یه نیروی متخصص تر و برگرده مملکتشو آبادتر کنه . البته کلی هم به ما دوتا و رفقای عزیزتر از جانش التماس دعا داشت که مواظب شوهر جانش باشیم و بهش تند تند سر بزنیم  . شوهر جان هم قول داده بود که آش پشت پای خوبی به مابده که اگه تا الان شما هم خوردین ماهم خوردیم . حالاهمین که آدم بتونه خونه و زندگیشو ول کنه و بعد چن سال فراغت از تحصیل بره برای ادامه تحصیل یکی از بسیار زیاد خصوصیات خوب این (ش) ه هست . حالا موقعی که هم کلاسی بودیم جزو تاپهای دانشگاه نبودا . ولی یه میلی همیشه تو خوندن و یاد گرفتن چیزا تو این دختر من می دیدم که برام خیلی جالب بود . حالا شاید بگین چرا از فعل ماضی داری استفاده می کنی ؟خب همینجوری . بی هیچ قصد غرضی . شایدم بعد مسافت باعث میشه که آدم از این جور افعال استفاده بکنه .بگذریم .یه بار این (ش) سر کلاس یه استاد محترمی که خیلی هم جنتلمن و مهربان بود ولی کمی آروم حرف می زد و کمی هم گوشش سنگین بود ( اون موقع ظاهرا می گفتن تو جبهه این طوری شده .خدا عالمه ) آره می گفتم  اول کلاس بود استاد همین جوری داشت آروم آروم حرف میزد یهو (ش) دست بلند کرد و گفت : استاد ببخشین میشه یه کم بلن تر بگین ؟ استاد محترم دستشو گرفت کنار گوششو گفت : بله ؟ این دفعه (ش) بلندتر گفت : می گم می شه بلند تر حرف بزنین ؟ما چیزی نمی شنویم . استاد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت : خب عیبی نداره اول کلاسه . صبر کنین خودش یواش یواش بلند می شه !! ما رو می گی همه یه لحظه سکوت کردن و زدن زیر خنده . عملا کلاس منفجر شد . از اون خنده های وحشتناک لوستر برکن و در به هم زن و این شد ضرب المثل برای استاد خوب ما . جالب این جا بود که استاد تا آخر جلسه هم نگرفت که این خنده چی بود این اراذل کردن ؟ من که چیزی نگفته بودم.

این (ش) ما خیلی دوست داشت بره دنیا گردی . چیز یاد بگیره . چیز ببینه . دختر شجاعی بود . خاطره زیاد ازش دارم ولی جاش نیست . باید بشیبنم تا فردا صبح بنویسم و شمام که حال خودن مثنوی ندارین . دارین ؟ندارین دیگه . پس بذارین به شاخص ترین صفت (ش) اشاره کنم و بساطتمو جمع کنم و برم سر کارای آخر سالمون  . (ش) خیلی خیلی خیلی خیلی انسان بود . (اصن نمیدونم چرا همش از فعل ماضی دارم استفاده می کنم ! ) این انسان بودن و تپیدن دل برای بقیه آدما و انسونای دیگه چیزیه که اگه نگم نایاب ولی اقلا کمیابه و خیلی خیلی باید بگردی تا یه دونه خالصشو گیر بیاری . تازه اگه با چیزی اونم قاطی نکرده باشن بخوان به خوردت بدن جای اصلش . این دختر همیشه دلش برای این و اون می سوخت .حالا نه این که فک کنین از این احساساتیای بی منطق که الکی برا همه دلشون می سوزه و فقط می شینن و آبغوره می گیرنا . اگه این جوری فکر کنین اصلا قابل بخشش نیست چون با جون و دل می رفت واسه حل اون مشکل و گیر و گرفتاری طرف و سعی می کرد حلش کنه . چه  فکری چه عملی چه قدمی . خیلی خیلی راجع به آدمای دیگه مثبت اندیش بود و همیشه می دیدم از کسی که داریم حرف می زنیم ازخوبیای اون بابا داره می گه . برعکس صدی نود آدما که فقط بدیای بقیه رو می ذارن زیر میکروسکوپ .

خب فکر کنم که دیگه باید بس کنم هرچی بخوام بگم بازم حرف تو حرف میاد و کش پیدا می کنه . از همینجا براش آرزوی موفقیت دارم و این امید که با نمره های عالی و دانش زیاد درسو تموم کنه ودوباره ببینیمش .   

 

 

گول خوردیم آقا گول خوردیم ، جوان بودیم و جاهل !

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اسفند 1387 ساعت 14:34 شماره پست: 109

 

 

             می دونین تو زندگی یه وقتا پیش میاد میبینین‌ که ای بابا تا الان یه چیزی رو قبول داشتیم که نه فقط ماها ، همه قبول داشتن . اصلا غیر از این نیست انگار . یهو می بینی که نه بابا یه بدیهیاتی بوده که بعد می بینی اصلا بدیهیاتی در کار نیست . عوض می شه . اون وخته که شاخاتون می زنه بیرون . یه دفعه ور میدارین به همه چی شک می کنین . با خودتون می شینین و فکر میکنین و از این علامت سوالا بالای سرتون در میاد که ینی چی ؟ تا حالا هر چی بوده دروغ بوده ینی؟ بقیه چیزا چی ؟ اونوقته که دو حالت پیش میاد یا یه تیپا میزنین در کون هر چی که هست ونیست و نیهیلیست میشین ! یا این که یاد می گیرن هر چی رو ندیده  و نشناخته قبول نکنین و خودتون تحقیق کنین . اوخ ببخشین شق سومی هم وجود داره حالا که تدبر کردم و اون اینه که اصلا فکری نمی کنین و به زندگی قبلیتون بدون دغدغه های مرسوم ادامه میدین !!

حالا این حرفا چیه ؟ چرا یاد این حرفا افتادم ؟ سال هاست که یه مسجدی رو توفلسطین نشونمون میدن می گن : اینه مسجد الاقصی . اما حالا فهمیدم که : این گنبد طلایی رو که می بینین و تصویرش سالهاس پشت اسکناسهای 100تومنی افتاده اسمش قبه صخره است  نه مسجد الاقصی . قبه صخره ، قبه ایه که ساخته شده بر بالای صخره ای به طول 6 متر و عرض 13 متر و ارتفاع 2 متر که روایته که حضرت محمد از این جا به معراج رفت . اون گنبد طلایی یا همون قبه در 1300سال قبل ساخته شده . یک ویژگی جالبش اینه که بر خلاف بقیه اماکن مقدس که معمولاً مستطیل شکل هستند، شکل قبه الصخره از یک هشت ضلعی منظم تشکل شده  و جالبه که بدونین در قسمت جنوبی صخره مقدس، محفظه‌ای ساخته شده‌است که به وسیلهٔ نردبانی فلزی به سقف گنبد متصله که به نشانهٔ محل معراج پیامبر قلمداد می شه .

قبه الاصخره

خب این از قبه صخره که همه جا یه اسم مسجد الاقصی اسم برده می شد . اما مسجد الاقصی واقعی کجاست پس ؟ مسجدالاقصی نام مسجد دیگه ایه که تو شرق شهر بیت المقدس قرار داره .که در قرآن هم اسمش اومده .  اما یه چیزی برای من سوال شده و اون اینه که در قرآن اومده که منزّه است آن خدایى‏ که بنده‏اش را شبانگاهان از مسجد الحرام به سوى مسجد الأقصى که پیرامون آن را برکت داده‏ایم سیر داد،.  اون موقع این مسجد که هنوز ساخته نشده بود . تاریخ ساختش مربوط به حدودا یک قرن بعد از ظهور اسلامه . پس یا تشابه اسمیه یا این که یه چیزی از قدیم بوده و بعدا این مسجد روی اون بقایای قبلی ساخته شده .البته یهودیای بیت المقدس عقیده دارن که بقایای معبد حضرت سلیمان به نام معبد هیکل در زیر مسجدالاقصی قرار داره و بدشون نمیاد که مسجد الاقصی رو داغون کنن واون معبد رو دوباره علم کنن .

این بود چیزی که سالهای سال تو همه جا (پوستر ، فیلم ، عکس ) نمایش داده می شد به نام مسجد الاقصی و جالبه که دیروز از رادیو شنیدم یکی ا زمسئولین می گفت علت اشتباه این سالهای ما ، توطئه صهیونیستای کثیف بوده که همه جا اشتباهی اعلام کرده بدن که بتونن یواشکی مسجد الاقصی ور خراب کنن و ماه م گولشونو خورده بودیم !!! آدم اصلا می مونه به این همه درایت و تیزهوشی چی باید بگه !!

برای کسب اطلاعات کاملتر به این لینکها مراجعه کنید :

          ( لینک یک )  و  ( لینک دو )

 

 

 

سفر به 80سال قبل

نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 14:0 شماره پست: 110

 

                 عکسی که دیروز در هوای آفتابی و بادی از ساختمان وزارت خارجه که قبلا شهربانی بود گرفتم . آسمان آبی و آفتاب درخشان نوبر بود واقعا و جون می داد برای عکاسی .

دلم می خواد یه فرصت مناسب براتون پیدا بشه که از محوطه میدان مشق سابق که ۶۰هزار متر مربع وسعت داره دیدن کنین  . چون واقعا اگه کسی بخواد ساختمونای دوره  رضاشاه رو ببینه باید پاشه بیاد اینجا . از میدون توپخونه بگیره بیاد  تا چهار راه حسن آباد . ساختمان قدیم بانک سپه اولین بانک ایرانی . ساختمان اداره پست . سردرباغ ملی . موزه ملک . موزه ایران باستان . چهار ترک حسن آباد . کتابخانه ملی . عمارت قزاقخانه . موزه ایران دوره اسلامی . . .  

 نقشه هوایی میدان مشق

 

 

استاد خسته نباشین !

نوشته شده در یکشنبه هجدهم اسفند 1387 ساعت 14:57 شماره پست: 111

 

 

              یه مردی رو تصور کنین که 185 سانت قد و بالاشه . 150کیلو هم شیرین وزنشه . 50سال هم از خدا عمر گرفته . یه سیبیل چخماقی خفن و پرپشت و با هیبت با موهای جو گندمی که دست لاشون نمی ره . صداش خشن و بمه ، حرف زدنشم ، کشیده و کمکی هم لاتیه . انگاری که همین الان از پشت فرمون کامیون اسکانیاش اومده پایین که قبلش داشت با خشونت به جاده و ماشینای ریز زیر پاش نیگا می کرد . مدل راه رفتنش هم کمی قلدرماآبانه است . خب این آدم می تونه چی کاره باشه ؟

همون راننده کامیون ؟ / قصاب محل ؟ /  میدونی ؟ / سر گذر رو می گیره ؟ / زورخونه دار؟ / فلان ؟ / بیسار ؟ / ....؟  /  .....؟  خب چی بگم ؟ تقصیر منه مگه ؟! نخیر آقایونا و  خانومونای محترم ،  هیچ کدوم نیسش . در واقع ایشون به شغل شریف و با کلاس استادی دانشگاه در بهترین دانشگاه مدیریت ایران اشتغال دارن و بنده هم زانوی تلمذ در محضر استاد بر زمین زده بودم . حالا بشنوین از خصائل و مواهب جناب استاد که فوق لیسانس و دکترای مدیریت بازرگانیشو از آمریکا گرفته بود و اونجا هم چندین سال درس داده بود و گویا همونجا بود که خدا زده بود پس کلش و برش گردونده بود به مام میهن که چه معنی داره تو کفرستون موندی مرد ؟ برو تهران ، رگبار و بقیه برو بچس منتظرتن ها .

خشن ، خشن تا بخوای که از اون بداخلاق تر کسی تو استادا نبود . مهربون ، مهربون تا بخوای که از اون مهربونتر استادی ندیدی ، ز اونایی که زیر ستاره حلبیشون قلبی از طلا می تپه . با سواد ، با سواد با آخرین ورژنهای علم بازاریابی و دیتاهای به روز شده و داغ داغ . مطلع از گذشته و حال و آینده علم بازاریابی . و اکنون بهترین صفت این گرامی و آن چیزی نیست جز بهترین روش تدریس که داشت ،به طوری که همچین روش تدریس رو کم دیده باشی و شنیده باشی . کلاس تومشتش ،دانشجو ها همه میخکوب به صندلیهاشون . می دونین که یه رسمیه که تو کلاسا خیلی دانشجوها اولای کلاس یه حضوری می زنن و می ذارن می رن بیرون توسلف می شینین و چای می خورن یا کارای واجب تر از درسشونو ضبط و ربط می کنن دیگه. ولی تو کلاس این ، نه کسی جرئت میکرد ونه اگه هم از جونش سیر شده بود و جرئت می کرد بره بیرون ، می رفت چون از بس که مطالبی که استاد تو کلاسش می گفت جالب و خوب بودن .

یه روزی سر کلاس نشسته بودیم  و دقیقه هام می دوویدند تا خودشون به آخر کلاس برسونن . اگه دانشجو بوده باشین یا هنوزم باشین میدونین که رسمیه همیشگی که قبل از این که استاد اعلام کنه که کلاس تموم شده ، ملت ریز ریز می گن استاد خسته نباشین . . استاد خسته نباشین .  . ولی تو کلاس این استادمون از این خبرا نبود خب . کسی ..ایه نمی کرد . ولی خب یواش یواش کتاب متابا رو از رو میزا جمع میکردن تو کیف و کلاسورا . اون روز یکی از دخترای کلاس که کمی اون ور تر از من نشسته بود 5 دقیقه قبل از این که کلاس استاد تموم بشه آروم آروم شروع به جمع کردن وسایلش کرد و نهایتا گذاشت توی کیفش و زیپ کیف رو هم بست و خیلی بی گناه تکیه داد یه صندلیش . اما . . . اما . . . و باز هم اما استاد در سکوت کامل داشت نگاش می کرد و ماهام همین طور واون دختره از همه جا بی خبر فقط سرش پایین بود . بعد که پشتش رو تکیه داد به صندلی یهو طفل معصوم از همه جا بی خبر متوجه استاد شد که نگاش می کرد و دستشو به سمت قربانی بخت برگشته دراز کرد و با صدای بمش گفت : قربون ( تیکه کلامش قربون بود ) چی کار می کنی ؟ ما هنوز کارمون تموم نشده زیپو می بندی ! این قدر شنیدن این حرف از دهن استاد غیر منتظره بود که همهمه مختصری هم که توکلاس بود قطع شد و همه سکوت کردن . صدای قلب دختره رو می شد شنید . بیچاره سرخ سرخ شده بود . آروم آروم صدای پیک پیک خنده رو می شد شنید عین قل قل آروم سماور . ولی هنوز هیشکی ت..م نکرده بود بلند بخنده . نکنه فک کنین این کلاس همش شکنجه بودا ! نه اصلا و ابدا . چون اقلا تو هر جلسه چار پنج بار کلا از خنده می ترکید ولی خب این جا رو ملت نمی دونستن چی کار باید بکنن . چون استادم اینو که گفت اخماش تو هم بود . بعد استاد پشتشو کردو و مطلبی رو که نوشته بود شروع کرد به پاک کردن . پک پک خنده هم هنوز به راه بود که دیدیم شونه های استادخان داره می لرزه و بعله آقای استادهم زده زیر خنده . اینو که جماعت دیدن یه ذره رو درواستی رو که داشتن گذاشتن کنار و کلاس از بیخ و بن منفجر شد .استادم اصلا روشو برنگردوند همین جوری از کلاس زد بیرون . فک کنم استاد خان خودشم موند که چه گافی داد به بنده خدا دختر مردم .

(این خاطره رو به خواست شاباجی خانوم که از من باز هم خاطره می خواست نوشتم . امیدوارم هم اون خوشش اومده باشه و هم بقیه شما دوستای خوبم)

 

 

 

 

بدو بدو آتیش زدم به مالم !

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند 1387 ساعت 19:23 شماره پست: 112

 

اول - بعضی وقتا از یه جاهایی خسارت داریم می خوریم که اصلا عین خیالمون هم نیست . یعنی متوجه نمی شیم ، نمی شیم نمی شیم  تا وقتی که اون ضربه ها ناغافل و کاری آپارکات بزنه زیر چونه ات و پرتت کنه اون طرف . اون وقته که می خوای پاشی و یه دست و پایی کنی ولی خب بی فایدست . آبیه که ریخته شده به هیچ لطایف الحیلی هم نمی تونی از رو زمین جمش کنی . از چشما پنهان مانده و اون پشت و پسله ها قایم شده خسارت و ضرریه که داریم هر سال می خوریم ولی ..ممون هم نیست . شما خودشو ناراحت نکن . چیزی رو که می خوام بگم شاید براتون قابل قبول اصلا  نباشه ولی اگه بدونین شماها ، ماها داریم سالی 100میلیارد دلار خسارت می کنیم ، دوست داری یقه کی رو بگیری ؟ اونم فقط ضرر از یه زاوبه . اون وقت چی می گین ؟  فکرشو بکنین 100000000000 دلار !!! لامصب خیلی پوله . تازه الان که الانه و بره کشونه دولت و اعوان انصاره الان تازه تازه ایران سالی 70 میلیارد دلار نفت بی زبون وتجدید ناپذیر می فروشه و اون وقت ملت 100میلیارد دلار خسارت می بینه و ضرر میکنه . خب چی به نظرتون می رسه ؟ این چیه که این جوری داریم ازش ضرر می کنیم ؟

معطل نکنم . بگم خلاص . . . خاک آقا جان . . . خاک خانوم جان . همین چیز ظاهرا بی قابلیتی که زیر پامونه و محلش نمی ذاریم . هزینه فرسایش خاک و منابع طبیعی در ایران 100 میلیارد دلاره . یه بار دیگه بگو 100میلیارد چی ؟  دلار ببم جان ! یعنی داره سالی 250 میلیون متر مکب خاک از بین می ره . شاید به خودتون بگین خاک دیگه چی هست که از بین هم بره . ولی نگین . . .این جوری نگین . خاک از بین می ره یعنی دیگه قابل استفاده نیست . میدونین برای تشکیل یک سانتیمتر خاک معمولی اقلا 100 سال وقت لازمه ؟ برای تشکیل یک سانت خاک مرغوب 700 سال ؟ اون وقت در طی میلیونها سال این خاک اهورایی تشکیل شده و رسوندنش به ما . ماهم از بین می بریم دیگه . کاری نداره . مایه دارم از بین هم می برم . هیشکیم نمیتونه بهمون چیزی بگه ؟ بله ؟

اگه دلتون سوخت و خواستین بیشتر بدونین سر زدن به این لینکا ثواب داره :

هزینه فرسایش در ایران   و    خاک   و منابع طبیعی از دست رفته

 

سیوم - یه عادتی داشتم که کمی هم وقتمو می گیره ولی فکر می کردم دوستا دوست دارند و اون این بود که وقتی کسی برام کامنت می ذاشت . من هم جوابشون رو  اینجا می دادم و هم می رفتم به ادرس سایت یا وبلاگی که داده و اونجا هم جواب میدادم. به نوعی بازدیدش رو هم پس می دادم . ولی مدتیه که چند نفر از بچه ها ازم خواست نکنم این کار رو  آلزایمر که ندارن و میان همینجا جواب ها رو می خونن دیگه . باشه موردی نداره . اونم به چشم . همیشه حق با مشتری است !  

 

 

 

درباره حسادت انشا بنویسید

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اسفند 1387 ساعت 14:24 شماره پست: 113

 

 

         واضح و مبرهن است و بر کسی پوشیده نیست که به شکل سنتی همیشه بیان می شود که زنان از مردان حسودترند و این حس مرموز حسادت در این طایفه بیشتر ریشه دوانده است . داستانها نقل می شود از حسادت بین عروس و مادرشوهر ، عروس و خواهرشوهر و بین جاری ها . اما درباره حسادت و اختلاف نظر بین داماد و پدرزن ، داماد و برادرزن یا باجناقها یا اصلا شنیده نشده است و یا این که اگر هم شنیده شده به قدری ناچیز بوده که در اذهان عمومی ردی از خود به جای نگذاشته است . البته اگر این ضرب المثل طنز آمیز " اگه ژیان ماشین شد، باجناق هم فامیل می شود ! " را ندیده بگیریم . حتی برای عروس و مادر شوهر شعرها سروده اند از جمله  این شعر :  گر صلح کنند اهل عالم یک سر ......گر فتنه و شر بیافتد از بین بشر  /یک جنگ نگیرد هرگز پایان  ..... آن جنگ عروس است و مادر شوهر !  و نقل می شود که ریشه بسیاری از مصائب و مشکلات و ایضا کوته فکری طبقه نسوان در این حسادت و چشم و هم چشمی است که نسبت به هم جنس خود دارند .

اما من می خواهم در این جا رازی را فاش کنم که شاید باعث تشفی خاطر خانمهای محترم بشود و آن این است که اگر از حسادت خود در رنجید ، زیاد افسوس نخورید که مردان شما نیز به این ضعف انسانی دچارند فقط محل ظهور و بروزش جایی نیست که شما بتوانید ببینید . بارها دیده ام که بسیاری از همکاران من که جملگی همه مرد هستند به موفقیتهای دیگر همکاران خود مشغول حسادت کردن اند  و به قلب و دل هم محدود نیست  که بارها دیده ام در جلساتی می نشینند و با هم پشت سر همکار سوم صفحه می گذارند که بیا و ببین که فلانی چگونه بوده و چگونه شده ؟ و انواع و اقسام صفات مذموم و ناپسند را نیز وصله تن او می کنند که حتما یا دزدی می کند که وضعش بهتر شده است یا با رئیس و روسا زد و بند کرده و کفشهای ایشان را پاک کرده که به این پست و مقام رسیده ،خودش که لیاقت لازم را نداشته . اصلا با ارث پدری به این جا رسیده است و یا نه . بچه زرنگی بوده و رفته است و زن پول دار گرفته و خانواده همسرش هستند که او را از این رو به آن رو کرده اند وگرنه که او از این عرضه ها نداشت تا حتی دماغش را بگیرد چه برسد به این کارها .

به نظر من واقعا افراد باید این حسادت را درمان کنند چون گاها پیش آمده است که  این حسادت فرد را از کار و زندگی انداخته است و راه رشد شخصیت فرد را بر او  می بندد . به نظرمن اگر بخواهیم با حسادت مبارزه کنیم  باید دو مرحله را طی کنیم . مرحله اول: بیاییم یه جای بدگویى، آگاهانه به مدح و ثناى طرف مقابل بپردازیم  و به جاى تکبر، تواضع نسبت‏به او را در پیش گیریم . مرحله دوم:  رابطه عاطفى مثبت‏بین خود و فرد مورد حسادت برقرار کنیم به این صورت که وقتى مای حسود رفتار خود را اصلاح کنیم ، طرف مقابل این مساله را درک خواهد کرد و دلش نسبت‏به ما نرم مى‏گردد و زمینه مناسبى براى محبت و دوستى فراهم مى‏شود.واکنش طبیعى فرد مورد حسادت در این هنگام، نیکى و احسان خواهد بود. بدین‏سان، حسود نیز به سمت احسان و نیکى تمایل پیدا مى‏کند .

این بود انشای من درباره حسادت .

 

 ماهی قرمز کوچولو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم اسفند 1387 ساعت 14:36 شماره پست: 114

 

 

        چند ساله که من و خانوم همسر تصمیم گرفتیم که ماهی قرمز شب عید نخریم . به خاطر همون بحث تلف شدن حیوونکی ها که اکثرا تو این تنگ کوچیک سفره هفت سین ، جان  به جان آفرین تسلیم می کردن  و سفره هفت سین ما ماهی قرمز نداش . اما امسال ، چن روزه که هر جا می ریم آکواریومای پر از ماهی قرمز این طرف و اون طرف ، جلو مغازه ها هستن و پسر کوچولومون که دیگه این چیزا رو می فهمه ، ازمون هر دفه می خواد که ماهم براش از این ماهیا بگیریم . حالا من و خانوم همسر موندیم این وسط که عواطف پدرانه و مادرانه مون رو بچسبیم  و احساسات کودکانه پسر کوچولومون رو یا جون اون ماهی کوچولو رو ؟ الان یاد فیلم لطیف بادکنک سفید جعفر پناهی افتادم .

 

اگه من یه گنجیشک بودم ...

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اسفند 1387 ساعت 12:47 شماره پست: 115

 

             شیش سالم بود و بین مادر و مادر بزرگم در اولین روز مدرسه حرکت می کردم . کلاس آمادگی می رفتم . وارد حیاط مدرسه شدیم . به نظرم خیلی بزرگ بود . سال 56 بود . اسم مدرسه ، فرهاد بود . رفتیم نشستیم سر کلاسها .مادرها عقب کلاس ایستادند . خانوم معلم اومد . اسمش اختر خانوم بود . مادرها کمی بعد رفتند . یواش یواش دلمون برای اونا تنگ شد ولی زنگ تفریح دیدیم بیرون نشسته ان . خوشحال شدیم . بازی کردیم و تعریف کردیم به ما چی ها داده اند . دوباره رفتیم سر کلاس . بازی کردیم و نقاشی کشیدیم . مادرها بیرون مدرسه منتظر ما بودند . یکی دوروزه ننرترین بچه ها با مدرسه فرهاد و اخترخانوم اخت شدند. آمادگی خیلی خوش گذشت . هر هفته یه موضوع به طور کاملا دموکراتیک تو کلاسمون انتخاب می شد . یه بار هم من پرندگان رو پیشنهاد دادم . هر موضوعی که اون هفته انتخاب می شد تا یه هفته روش کار می کردیم . یه بار پوشاک بود انواع پوشاک ، الیافهای مختلف از لباس اسکیموها تا قبایل آفریقایی . یه بار اسباب بازی بود که اون هفته کلاس پر بود از اسباب بازی . یه پرونده برای هر کدوممون درست کردند با کلی کاردستی که هنوزهم مادر نگاهشان داشته . ازمون پرسیدن دوست داریم چیکاره بشیم . دستمون رو روی یه کاغذ گذاشتیم و دورش خط کشیدیم و توی دست رو رنگ کردیم و اخترخانوم بالای هر دست شغل آینده رو نوشت . همه پسرها گفتن خلبان چندتایی هم دکتر . اونموقع ولیعهد هم خلبانی می کرد خلبانا مقبول بودند . دخترا یا پرستار شدن یا معلم . جشن چهارشنبه سوری تو مدرسه برگزار شد . کارناوال بود که هر کی خودشو قرار شد شکل یه چیزی بکنه . یه دختر خوشگل هم  قرارشد بشه بهار . من گربه شدم . بچه ها دمم رو هی می کشیدن . منم دمم رو وسط چهارشنبه سوری کندم انداختم اون ور . عمو نوروز اومد . دستای همو گرفتیم دور آتیش چرخیدیم . سال بعد کلاس اول بود . 57 . چن وقت مدرسهها تعطیل شد . بعد دوباره باز شد . مدرسه تو خیابون فرح بود که شد سهروردی . خونه ما دور بود ولی منو می بردن و میاوردن . مادربزرگ و مادرم هردو فرهنگی بودن و با پارتی بازی اسم منو نوشته بوند . ما کلاس اول بودیم ولی ما هم زنگ کتابخونه داشتیم . بقیه کلاسها هم داشتند . می رفتیم کتابخونه . شاید بی اغراق بگم عادت پیوسته و خستگی ناپذیرم به کتاب از همون جا نشات می گیره .. ما اصلا هیچ مشقی را در خونه انجام نمی دادیم . فارسی ، علوم و ریاضی ،در مدرسه و سر کلاس انجام می شدند و دفترامون می موند . اسم مدیر مدرسه توران خانوم بود . خانومی بود با عینک دور مشکی و موهای جوگندمی که همیشه بالای سرش جمع می کرد . جذبه داشت ولی همه دوستش داشتند . سال بعد مدرسه رو تعطیل کردن و مارو فرستاند مدرسه های دیگه . اون موقع نفهمیدم چرا . خاطره اون مدرسه هیچ از یادم نرفت که نرفت .  توران خانوم  مدرسه فرهاد از ذهنم نرفت بیرون . 

 دوم رفتم یه مدرسه . سوم رفتم یه مدرسه دیگه . چهارم رفتم یه مدرسه دیگه (رازی) که از رازی قدیم فقط اسمی داشت و محوطه ای که اونم الان شقه شقه شده انگار . ولی مدرسه فرهاد کجا و اونا کجا . 25 سال از اون موقع گذشته بود . عیالوار شده بودم . روزی از تلویزیون زنی رو دیدم که آب دهانم خشک شد . خودش بود . توران خانوم . خانوم توران میرهادی . از کتاباش می گفت . مادر و 50 سال زندگی در ایران . ذوق زده فردا رفتم خریدم . خاطرات بود . پدر برای تحصیل آلمان رفته بود بعد از جنگ جهانی اول . با یه دختر آلمانی ازدواج می کنه میان ایران . توران دنیا میاد سال 1306 . پدر آدم گرفتاریه . مهندسه و کلی پروژه هست . 80% تربیت بچه ها بر عهده مادره . کتاب اصلا یه کتاب تربیتیه واقعا . کلی ازش استفاده کردم .

سیستم آموزشی ایران رو اصلا قبول ندارم . تکیه فراوانی می کنن رو محفوضات . مثلا این قدر  شیمی تو دبیرستان حفظ میشه که حد نداره . ما تو چهار سال دبیرستان یه بارنرفتیم بینم تو آزمایشگاه این اسید کلردیریک اصلا چی هست ؟ 1000صفحه شیمی می خونیم ولی هیچ کدومش یادم نیست الان . در آمریکا 150 صفحه شیمی خونده میشه ولی 10برابر آزمایش انجام می دن . کدوم بیشتر تو ذهن می مونه ؟ خانوم میرهادی می خواست این روش رو در ایران پیاده کنه ولی هنوزم که هنوزه آموزش پرورش قبولش نداره .

امروز فهمیدم توی همین ماه یک بزرگداشت براش برگزار شده بود . دوهفته قبل . افسوس خوردم چرا متوجه نشده بودم . خیلی دوست داشتم دوباره ببینمش   اونجا گفته بود " به نظر من در شوق یادگیری و خواندن اولین عامل خانواده است . شاید بهتر است موضوع را با خاطره ای از خودم مطرح کنم . من خیلی بچه بودم که مادرم شعری را به آلمانی با آهنگ، برای ما می خواند و شعر مفهومش این بود که اگر من یک گنجشگ بودم پرواز می کردم . همه دنیا را می گشتم اما حالا که گنجشگ نیستم همین جا می مانم و کارم را انجام می دهم . من رد این آواز را در زندگی خودم بررسی کردم . متوجه شدم که چه وقت هایی این آواز در ذهن من صدا کرده " اگر من گنجشگ بودم " هنوز هم این آواز دوران کودکی، در ذهنم هست . فکر می کنم یک جایی در کتاب مادر، راجع به قصه هایی که در بچگی خواندم و به هدف و شخصیت و زندگی من شکل داد و همچنان در خاطر من هستند و هنوز هم کلمه کلمه این کتاب ها را می توانم ببه یاد بیاورم .  توران خانوم ما 81 سالش شده .  

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینکهای  درباره خانم میرهادی   و   درباره مدرسه فرهاد  کلیک کنید .

 

 

 

چه ملت شادی هستیم ما

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اسفند 1387 ساعت 11:21 شماره پست: 117

 

دیروز مثلا تولد حضرت محمد بود .  

ماها فقط خوب بلدیم تو سر خودمون بزنیم و خوب هم گریه کنیم . شادی و جشن و سرور هم بلدیم اونوخت؟! اصلا ، ابدا ، اصلا حرفشو نزنین . زشته .قباحت داره . نمی دونم چه مرگمون شده ماها ؟ ما ملتی بودیم که در هر ماه باستانی یه مراسم جشن و شادمانی داشتیم  که هنوزه دوتاشون باقی موندن . چرا باید به اینجا برسیم که اصلا بلد نباشیم شادی کنیم و جشن بگیریم ؟  اگه برای تولد حضرت محمد که هم شماها نمی تونین جشن بگیرین و شادی کنین ، دیگه واویلا به ما ملت . آدم این جشنای دولتی یا مذهبی رو که می بینه بیشتر  گریه اش می گیره تا شاد بشه . یارو مولودی خون میاد عین همون موقع که تو عاشورا می خونه ، می خونه و فقط ریتمش رو تندتر و شیش و هشتی می کنه . جماعتی هم که نشسته اند همین طور .

این شد جشن شادمانی ما !

پ . ن : مدیر حوزه علمیه قم گفت: چهارشنبه سوری مبنای شرعی نداشته و خلاف دستورات شرعی است.  ( چی بگم والا ! بدون شرح)

 

 

هیچ عیب نداره

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اسفند 1387 ساعت 15:6 شماره پست: 118

 

 

هیچ عیبی نداره که باید تند تند همه کار رو با هم انجام بدی /

باید تند تند طلبها رو بگیری /

باید تند تند بدهی ها رو بدی /

باید تند تند صورت اجناس رو برداری /

باید تند تند سفارشهای سال دیگه رو ضبط و ربط کنی

 

هیچ عیبی نداره که باید تندتند خرید عید کنی /

باید تند تند خونه تکونی کنی /

باید تند تند به باغچه برسی /

باید تند تند وسایل هفت سین و ماهی قرمز بخری   .

 

پس هیچ عیبی هم نداره که این وسطها یهو یه سرما خوردگی سخت و بی سابقه هوار شه رو سرت این قدر که رو پات نتونی بند باشی /

عیبی نداره اگه ماشینت یهو از کار بیافته و مجبور شی دوره بیفتی و یه مکانیکی پیدا کنی که نخواد گوشتو ببره و راست و ریسش کنه /

عیبی هم نداره یهو آخ سالی ببینی کم و کسری آوردی و مجبور شی ساعتها بگردی ببینی از کجاست

 عیبی نداره

عیبی نداره

 

 

 

نوروزتون مبارک

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم اسفند 1387 ساعت 14:40 شماره پست: 119

 

 

همیشه در این مواقع ، هر چقدر هم که انسان بی حس و حال باشد ، هر چه قدرهم که با خودش سر جنگ داشته باشد ، هر چقدرهم که  شامه اش پر باشد از آت وآشغال و نتواند  بوی گلها را حس بکند ، باز  چیزی هست ، چیزی در فضا هست که حالت را دگرگون می کند . تشویقت می کند تا نفسهای عمیقی بکشی . سینه ات را پر از هوا کنی و بخواهی نخواهی  لبخندی بنشیند بر روی صورتت .

اوضاع مملکت سخت مغشوش است ، اوضاع دنیا هم همین طور . سال بعد را سال دشوارتری از جهت معیشتی و اقتصادی می بینم که طلیعه اش از همین سال 87 دیده شده . نفت ارزان و ارزان تر می شود ، بیکاری بیشتر و بیشتر . صنعت رونق خود را بیشتر از دست خواهد داد و کشاورزی سالی خشک را در پیش رو دارد . اگر به افق سال آینده بنگریم جز سختی ظاهرا چیزی در آن نیست...

 اما چرا . یک چیز هست وآن امید است و عشق به زندگی . بشر از صدها هزار سال پیش همیشه در خوشی و ناز و نعمت زندگی نکرده . همیشه اوضاع بر وفق مرادش نبوده . همیشه آنچه می خواسته در دسترسش نبوده . سختی کشیده و رنج آن هم فراوان . خوبی و خوشی هم داشته آن هم فراوان  .ولی همیشه نوع بشر از این کوره حوادث آبدیده تر و سخت تر برخواسته و این همه ممکن نبود مگر با تکیه به عشق ، به زندکی ، به امید و شاد زیستن . آیا اصلا اگر این مشکلات نبود ، این زشتی ها و پلشتی ها رخ نمی نمود ، زیبایی معنی حقیقی خود را پیدا می کرد ؟ اصلا  اگر همه چیز همیشه بر دایره انصاف و مدارا و خوشی می گذشت این لذتی که از خوشی و رفاه هست ، چشیده می شد ؟ و چه زیبا آفریده خداوند ، بشری را که در بین حیوان و فرشته سیر می کند  

حدیث آمد که خلاق مجید               خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گروه را جمله عقل و علم و جود       آن فرشته است و نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا          نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی         همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف       از شقاوت مانده است و از شرف
و آن سوم هست آدمیزاد و بشر        از فرشته نیمی و نیمی ز خر
نیم خر خود مایل سفلی بود        نیم دیگر مایل علوی شود
تا کدامین غالب آید در نبرد          زین دوگانه تا کدامین برد نرد

تا بتواند مقایسه کند ، مبارزه کند ، شکست بخورد ، نومید شود ، برخیزد ، پیروز شود و از زندگی با ذره ذره وجودش لذت ببرد و در بلندای رفیع ترین کوهها فریاد بکشد که ای زندگی ، تو اینی و من هم این . اما دوستت دارم با تمامی وجود به خاطر تمامی چالشهایی که به من هدیه کردی .

باز می گویم . سال آینده ، سال 88 ، سالی سخت و دشوار است  . سالی که به قولی کمربندها  را باید محکم بست . ولی چه زیباست این که خود بازیگر داستان زندگیمان باشیم نه فقط تماشاچی دست و پا بسته . قدر بدانیم این نعمت را  .

این آخرین پست من در امسال است . وبلاگستان نیز رفته رفته رو به خاموشی رفته و کرکره هایش تا 15 فرودین بالا نخواهد داد . به امید خدا من هم اولین پستم را بعد از بالا رفتن کرکره ها بنویسم . از همه دوستان خوبی که این مدت مشوق من شدند و برایم کامنت می گذاشتند ممنونم که خونی بودند در رگهای وبلاگ رگبارها .  ما همیشه در آستانه سال نو برای یکدیگر سالی خوب آرزو می کنیم . من هم بر پایه همین سنت زیبا ، آرزوی سالی خوب پر از شور و انرژی را برای همه دارم  .

این عید نوروز باستانی را به همه تبریک می گویم .

اسفند 1387

 

منو بکش خوشگلم کن

نوشته شده در سه شنبه یکم بهمن 1387 ساعت 15:25 شماره پست: 83

 

 

       ۱- رفیقی دارم که بعد از من وارد بازار کار شد شاید 5سال بعد ، شایدم بیشتر ، اونشو درست یادم نیست . ولی رفت توی یه شغل نون و آب دار . چیزی که با جنس مونث سروکارداره ، فروش لوازم آرایشی . الان دلم می خواد بیاین و وضع و روز منو بببینین وضع و روز اونو هم ببینین . من چندین ساله که کارم تجهیزات صنعتیه . قبل از دانشگاه رفتن فقط می فروختم و  بعد از اتمام درس ، سعی کردم هم تو تولید باشم و هم تو فروش اون تولید .

چن سالیه که همه دارن می نالن که کار نیست و گردش کار نیست .اقتصاد رفته تورکود و از این صوبتا . ولی این رفیق ما با دمش گردو میشکنه و همیشه خوشحاله . به من میگه این زنا رو هر کاریشون کنی میان لاک و ماتیک و کرم پودر و ریملشونو می خرن . حالا چیزای دیگه که جای خود داره . از شوهره پولو به زور می گیرن و میان خرید . تازه دستشونم که تو جیبشون باشه بازم درصد قابل توجهی از حقوقشونو برای آرایش خودشون خرج می کنن . میگه باورت نمیشه زنه میاد تو ، وضع و لباس خاصی هم نداره ها ، ولی همچین خرج میکنه که بیا وببین .

شرمندتونم ها ولی بااجازتون ، دلم می خواد تو این پست برم بالا منبر پس لطفا تا آخرش بخونین :

آخه خانومای محترم جوون ، چرا ؟ واقعا آخه چرا باید این قدر صورتتونو دست کاری کنین ؟ خودتونو قبول ندارین؟ باید حتما نقاشی کنین این صورت رو ؟ والا این ریخت و قیافه ها که برای خودتون درست می کنین و پا می شین می رین سر کوچه از بقالی محلتون شیر بخرین ، فقط توشوهای فشن و نایت کلابها دیده میشه . این جوری که می رین دانشگاه ، این جوری که می رین سرکار ، جوری نیست که نه دخترای اروپایی نه تو آمریکا یا هرجای دیگه قبولش دارین انجام شه . اوکی ، شاید الگوتون زنای عربه . می دونین که بعد از زنای عربستان بیشترین لوازم آرایش رو شماها دارین می خرین ؟ و کلا هفتمین خریدار لوازم آرایش دنیایین ؟ حتما افتخارم داره ؟

خیلی جالبه که دخترای جوون اروپایی یا اصلا آرایش نمی کنن یا انقدر کم که اصلا معلوم نیست . فقط آرایش مخصوص زنای پا به سن گذاشته و پیره . ولی خب عیبی نداره این جا طبق روال همه چیز دیگمون ، همه چی مون بر عکس دیگه .

بعضیاتون افه میاین که : "وا  . . . من که به کسی کارندارم . واسه دل خودم آرایش می کنم ."  این دیگه نشد . پس چرا تو خونه داری راه می ره آرایش نمی کنی ؟ نه عزیزم تو فقط می خوای بقیه ببیننت . . نگاه تحسین برانگیز بکنن . . .و پیش خودت خوشحال شی که حتما من خوشگلم دیگه .یعنی خودتم خودت رو گول بزنی . نمیدونی که مردا ممکنه جذب اون درخشش ظاهری بشن ولی این جذب شدگی موقتیه؟ اصلا هر آدمی سادگی و فطرت طبیعیه  بشری رو بیشتر دوست داره تا چیزایی که مصنوعی علم  کرده .

حالا ایناش به کنار . . .می خوای آرایش کنی ؟ این حرفا رو اصلا قبول نداری ؟ خب نداشته باش . ولی اقلا درست آرایش کن ، تو زمان مناسبش آرایش کن .نه وقتی می خوای بری سبزی بخری . مهمونی رفتی ، عروسی رفتی بکن . خودتو قشنگ آرایش کن . یه خروار نمال رو سر و صورتت که عین دلقکای سیرک کنی خودتو .بذار ظرافت و لطافت دخترونت خودشو نشون بده نه این که خودتو عین زنای 40ساله کنی .

درباره مو رنگ کردن و جراحی های زیبایی دماغ ( قابل توجه دخترای خوشگل ایرانی که رتبه اول دنیا رو به دست آوردند و  اپرا وینفری  هم برنامه ای در این باره داشت .حتما ببینین ) و گونه گذاشتن و درشت کردن سینه ها و لب را آمپول زدن (مدل آنجلینا جولی ) دیگه حرفی نمی زنم .اینام مثل همونایی که بالا گفتمه دیگه  .

   

 

و اینک . . لاست

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 12:34 شماره پست: 84

 

 

             ۱- بالاخره بعد از مدتها انتظار سیزن پنجم سریال لاست امروز ۲۱ژانویه (۲بهمن) تا چند ساعت دیگه پخش میشه . تا چند وقت باید صبر کنیم تا بتونیم ما هم ببینیم رو نمی دونم (دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ) . البته ظاهرا بعضیا از چند روز بعد میتونن از سایت دانلود کنن که این طور که شنیدم فقط از داخل آمریکا امکان پذیره . به هر حال بی صبرانه در انتظار تماشای قسمتهای جدیدش هستیم . هیبیب هورااااااااااااااا . هورااااااااااا  . در ضمن این دوتا لینک پایین عکس بهتون کمک می کنه که اطلاعات بیشتری بگیرید .

انجمن طرفداران لاست (در اینجا ببینید)

دوست داران لاست ( دراین جا ببینید)

و همینطور  چند نوشته خودم درباره لاست: ۱- ( این جا)    ۲- ( این جا )   ۳-  ( این جا )    ۴- ( این جا )

 

۲- تبلیغ بامزه فیلم "کتونی سفید " با بازی باران کوثری و حسین یاری روی دستگیره های مترو

 

 

 

مرثیه ای برای یک آرمانگرا

نوشته شده در شنبه پنجم بهمن 1387 ساعت 10:52 شماره پست: 85

 

 

              ۱- اولین بار که اسمی از چگوارا شنیدم به واسطه کتابی بود که پدرم برایم در بحبحه انقلاب خرید ، به نام "چگوارای کوچک فلسطین " که داستان کوتاهی از چند پسربچه فلسطینی بود که یکی از آنها میل داشت مانند چگوارا شود . چند وقت بعد هم کتاب "ارنستوچگوارا" برایم خریدند که اصلا مخصوص کودکان نوشته شده بود . خوب یادم هست کتابی بود در 10 صفحه و پر بود از عکسهای سیاه و سفید چگوارا . بیشترعکسهای چگوارا در کنار بچه ها انداخته شده بود . بعد ازآن بود که گاه به گاه نام او را می شنیدم . انقلاب پیروز شده بود و روحیه انقلابی در مردم موج می زد و المانهای جذابی مثل چگوارا در بین مردم راه خود را باز می کردند . المانهای که مصدق و شریعتی هم از نمادهای آن بودند .کسانی که زیر بار حرف زور نمی روند و به خاطر مردم و خلق مقاومت می کنند . بعدها ، سالها بعد ، با چگوارا بیشتر و بیشتر آشنا شدم ، با چهره مردانه چگوارا با سیگار برگش . لباس همیشه نظامی اش و کلاه مخصوصش .چگوارا پزشک بود و همین برای ما نمادی ار فرهیختگی محسوب می شد . وقتی خوانده بودیم که چگورا به قدرت و حکومت رسیده بود و قدرت سرمستش نکرده بود و دنبال دیگر مظلومان جهان می گشت تا به آنها یاری کند ما را مفتون و شیفته کرده بود  . آن موقع  ها ، هر جوان انقلابی ، حداقل در اعماق وجودش دوست داشت یک ارنستو چگوارای ایرانی  باشد . در آمال انقلاب یکی از شعارهای ما این بود که باید انقلاب را به تمام جهان صادر کنیم و باید به جبهه های آزادیبخش کمک برسانیم واین حرف حتی دریکی از ماده های قانون اساسی نیز آمد . آن موقع حتی ما که دبستانی بودیم چگوارا را می شناختیم . خوب یادم است در کلاسمون یه بار معلم از چگوارا پرسید اکثریت میشناختندش . حتی چندین نفر می دانستند که تو بولیوی کشته شده .

از اون موقع سالها گذشته و شرایط آرام آرام عوض شده .نه تنها شرایط کشورما که شرایط کلی جهان عوض شده . دیگر انقلاب و انقلابی گری سکه رایج جهان نیست . دیگر الان اگر کس با همان افکار ظهور کند فکرنمی کنم نتیجه در خوری بگیرد .ولی ارنستو چگوارا هنوز هم که هنوزه چهره ای مشهور و محبوب است و مورد توجه نسلها پس از نسلها قرار می گیرد . چگوارا برای من و نسل من ، ابر اسطوره ای بود که چهره ای جذاب داشت و روحیه ای ماجراجو . هم ادیب و روشنفکربود و هم مبارز وانقلابی . برای این نسل چه می تواند داشته باشد ؟ شاید فکر آزادیخواهی که ریشه در فطرت هر بشری دارد ، هر انسان آزادیخواهی را با چگوارا بعد از گذشت دهه ها از نبود اوگره بزند . ولی حال این دغدغه برای من و امثال من هست که حال که این فکر که سرنوشت همه مردم سرنوشت من هم هست با این فکر که فقط خودم مهمم ُ کون لق بقیه ُ در اذهان ما جا به جا شده چه باید کرد؟

این سری کاریکاتور را از مانا نیستانی سالها قبل دیده بودم . بی مناسبت نیست که اینجا آورده شود .

محسن مخملباف - قیصر - بهروز وثوقی

نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن 1387 ساعت 12:1 شماره پست: 86

 

 

            ۱-  طبق عادت ازلی ابدی وعوض نشدنی ام که صبحها باید قبل ازسوار ماشین شدن به بساط روزنامه فروش پیر محل سربکشم ، یه نگاهی به تیتر روزنامه ها انداختم .  چندتا از روزنامه ها خبر از جشنواره فیلم فجر داده بودند و این یعنی جشنواره فیلم فجر کلید خورد که الحمدالله مدتی است صفت بی معنی بین المللی را از رویش بر داشته اند . یه مدل فینگیلی است از اسکار دیگه . نه کن یا ونیز و برلین و غیره ذالک . سوار ماشین شدم  که به مترو برسم یاد ایامی افتادم که چه با ذوق و شوقی تو صف سینما تو سرمای استخوان سوز بهمن می ایستادم وساعت از پشت ساعت می گذشت به این امید که بتونیم بلیط بگیریم و بریم تو سینما . اون موقعها فیلم دیدن در جشنواره جدا از فضایی که داشت که می تونستی مطمئن باشی آدم خسته ای برای خواب ، دختر ،پسر بی جا و مکانی برای دور بودن از چشم اغیار ، و خانواده پر چیپس و پفکی نمیان کنارت بشینن و همه کار بکنن الا فیلم دیدن .  یه حس خوب دیگه هم داشت اون این بود که میتونی فیلمهایی رو ببینی که بعدا ممکنه هرگز اجاره اکران نگیرن و فکرکنم تا اونجایی که من یادمه کلید این کار با فیلمهای مخملباف خورد ، با "نوبت عاشقی" اش و "شبهای زاینده رود"ش . این فیلمها رو ندیدم و همین باعث شده بود که اون سال وقتی معلوم شده بود که محسن مخملباف فیلمی ساخته با عنوان جذاب "ناصرالدین شاه آکتور سینما "که قبلا اسمش سینای ایرون بود و توش کلی از هنرپیشه های قدیم بازی می کنن که بهروز وثوقی گل سرسبدشونه ، ببین دیگه جماعت عشق فیلم بعد انقلاب ، با جماعت عشق فیلم قبل انقلاب دست به دست هم بدن ببین چه هنگامه ای میشه .

اصلا یادم نمی ره . . . فیلم رو گذاشته بودن برای پخش در آخرین روزای جشنواره . اون موقع که بلیطا 100تومان بود خود سینما بلیط ها را 500 تومان می فروخت . 20بهمن نمایش فیلم بود . سانس اول 11 سانس بعدی 7 و سانس بعدی 9 شب . وقتی ما صبح رسیدیم جلو سینما دیدیم ای اعجب وضعیه .ملت اومدن از دیشب تو صف خوابیدن . تو اون سرما . از نفر پنجاهم  پرسیدیم از کی اومدی؟ می گفت از 12شب پیش اینجا بودم . این جا دیگه یه بند پ کوچولو به اسم کنترل چی سینما بهمن که باهاش یه رفاقتی به هم زده بودم کمک کرد که بتونم 7شب برم تو و روی پله های سینما همراه با 1000نفر دیگه که روی زمین نشسته بودند بشینم و فیلم مخملباف رو ببینم که البته خبری از بهروز وثوقی نبود و کسی شبیه به او صحنه حمام عمومی فیلم قیصر رو بازسازی کرده بود . این رفیق ما گفت تا ۳ صبح سانس فوق العاده گذاشته بودیم و باز هم جمعیت تمام نمیشد . مخملباف از اون به بعد تو یه جهت دیگه ای کلا افتاد . چند فبلم سرگرم کننده ساخت .هنرپیشه و سلام سینما  . بعد رفت سراغ سینمای شاعر مانند مثل گبه و سفرقندهار . فیلمای بعدیش رو دیگه ندیدم . اجازه پخش در ایران که ندارن . خودشم که گذاشته و کلا رفته از مملکت . به نظر من محسن مخملباف شخصیتی کم نظیر داشت .چون دیدگاههایش فیلم به فیلم عوض می شد  . از توبه نصوح و استعاذه که مذهبی صرف بود تا بایکوت که سیاسی بود و بگیر تا حال حاضر که ظاهرا چیزای عجیب و غریبی تو فیلماش آورده . یه بار ازش مطلبی خوندم . گفته بود این طور نیست که فقط من با گذشته خودم فرق کرده باشم .همه فرق می کنن . فقط من هر فرقم روبا هر فیلم جدیدم به همه اعلام می کنم .

۲-  درباره پست قبلی ( منو بکش خوشگلم کن) چیزهایی رو گفتند و نوشتند که خلاصه و مجموعه اش اینه که : تو که اروپایی ها رو برای ما مثال زدی توجه نمی کنی که اونا مثل ما مجبور نیستند که تمام بدنشون رو بپوشونند و فقط یه صورت رو بیرون بذارن . پس زیبایی اونا از دور جلوه گره ولی ما مجبوریم به زور جلوه گرش بکنیم !

خب اینم یه نظریه دیگه .

 

 آبجی بازاریابی می کنی یا لاس می زنی؟

نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن 1387 ساعت 13:37 شماره پست: 88

 

 

            ۱- رینگ رینگ رینگ / بله بفرمایین / دفتر شرکت فلان /بله / خسته نباشین من فلانی هستم . میشه با مسئول تدارکاتتون صجبت کنم / خودم هستم / سلام آقای مهندس ( حالا طرف دیپلمش روهم زورکی گرفته باشه از دید ایشون  مهندسه ) . من از شرکت تبلیغاتی بیسار زنگ می زنم . ما یه کتاب تبلیغاتی در زمینه کار شما داریم چاپ می کنیم خیلی دوست داریم شمام توش باشین . /

این تازه اول بسم الله و گرفتاری شما با بازاریاب های شرکتهای تبلیغاتیه که  95% کسایی که زنگ می زنن دخترای کم سن وسال و عشوه بیان و همچین  قروقمبیل میان که انگار یا الان دوست دخترتن یا قبلا بودن یا شاید بعدا بشن تا پای قرارداد .یک  سو استفاده کامل از نیروی مغفول مانده جنسی در روز روشن علیه آقایان محترم بی اختیار . که همیشه از این غریزه در کمال اطمینان بهره برداریهای مختلف میکنن وظاهرا چیز جدیدی نیست . منتها سو استفاده های صرفا تلفنی دیگه . مردای حریص و . . . تا لب چشمه تشنه می رن و برمی گردن . البته باید منصفانه بگم که تعدادی از اینها هم خانمهای واقعا  باشخصیت و محترمی هستند ولی متاسفانه اکثریت با قرو قمبیلیهایی است که خدمتتون عرض کردم . شرکتهایی که یه کتاب کلفت اندازه آجر چاپ می کنند و اسم شما روکه از یه جایی پیدا کردن مثلا از یه کتاب مشابه دیگه ، می خوان بذارن تو کتاب و آگهی نامه خودشون  . کتابهایی که  مملو از اسم شرکتها و کارخونه هاست و  هیچ کسم این کتابا رو نمی خونه . می گن ما 10هزار جلد چاپ می کنیم و می فرستیم تو تمام مراکز صنعتی و  میشه کتاب مقدس همشون و دیگه تبلیغ از این بهتر ؟ ولی اینها همش ظاهرش قشنگه .من یکی که به تجربه دیدم حضورتو این جور کتابا مثل سنگ انداختن تو چاهه .یا مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه . کسی نمیره سراغشون .ما خودمون تا چند سال قبل گاهی گول می خوردیم وآگهی می دادیم ولی شاید ، شاید توی یه سال دو نفر ازاون طریق به ما زنگ می زدند . مام دیگه بی خیال شدیم ولی مگه اینا بی خیال میشن؟!! از بس این کار براشون سود داره . برای هر آگهی فزرتی اقلا اقلا 150هزار تومان بگیرن و هر صفحه شون رو به شما اختصاص بدن و برای خودشون کمتر از 30هزار تومان آب بخوره ، می دونی چه سود کلونیه ؟ یعنی سود 400% !! کجا این سود گیرمیاد ؟  نمی دونم بالای چند شرکت تو این زمینه هستند ولی این قدر هستن که روزی حداقل سه چهار نفر بازاریاب تلفنی  به ما زنگ بزنن و بخوان ما رو مشترک خودشون کنن .

روشهای مخ زنی هم جالبه  اوایل : کتاب ما کتاب خیلی خوبیه بیایین شما هم باشین /  آقای مهندس اکثر رقبای شما هم شرکت کردن ها /  تیراژ کتاب ما 6000نسخه است /  تیراژ ما 10هزار نسخه است /  کتاب ما همه جا می ره . همه برنامه ریز ا  متخصصین یکی ازش دارن  /  الان پول ندارین؟ عیبی نداره بعدا بدین / . . .

اواسط : به دروغ خودشونو به یه نهاد یا وزارت قدرتمند مربوط می کنند:   من از شهرداری تهران تماس می گیرم در پی طرح شغلهای فلان و بیسار شما هم باید ثبت نام کنین / از وزارت نفت هستم شما جز شرکتهای مهم و تامین کننده شناخته شده اید و برای همکاری باید ابتدا در کتاب ما عضو شین / از وزارت راه  هستم برای پروژه فلان ..../ از فلان جا / از فلان جای دیگه/ . . .

اواخر : چون سود کار خیلی بالاست  و اینها می خوان که کتابشون کلفت و حجیم باشه همه اسما  رو کپی پیست می کنن و آخر سر کتاب خودشون رو می فروشن به افرادی مثل ما . اوایل زنگ می زدن و می گفتن یک همچین راهنمای مشاغلی داریم که چنین است و چنان و براتون بفرستیم ؟ / الان زنگ می زنن و می گن که سلام آقای فلانی (اسمتو  قبلا یاد گرفتن ) خاطرتون هست 8 ماه قبل دستور دادین اسمتونو تو کتابمون چاپ کنیم ؟ انقدر هم زمان گذشته که شما یادت نیست شاید راست میگه بنده خدا . پس نتیجتا اغفال می شی می گی خب بفرستین .

و نتیجه اخلاقی : شمام خودتونو بزنین به پررویی وتو رودبایستی هیچکدومشون نیافتین . نه دلتون بسوزه و نه خر نازو کرشمه بشین . اینا فقط می خوان پول شما رو از جیبتون دربیارن بذارن جیب  خودشون و در این راه از دخترای مظلوم و محتاج به کار هم سواستفاده می کنن که شما خر شین و بله رو بدین . اگه هم سرمایه گذاریتون نتیجه نداد .خیلی راحت یه به ما چه تحوبل می گیرین .  

        ۲- (این مطلب) را در وبلاگ مرجان از قلب کویر بخونید .خیلی بامزه نوشته . چنتاشو اینجا می نویسم ولی کاملش رو برین همونجا بخونین .

وقتی یه مرد به یه زن این جمله ها رو می گه مقصودش اوناست : - تو واقعا خوشگلی ( دارم دونه میپاشم ) /  خیلی دلچسب و دلنشینی ( تو خر میشی من میدونم ) /( در مقابل زن ظریف و کوچولو ) من همیشه از اندام ظریف خوشم میاد .( دوستم گفته خیلی با حالن این زنها امتحانشون کن، هات هات )/ - تو تمام ایده آلها منو داری، یک زن کاملا ایده آل ( از اول هم دنبال یه آدم به خنگی و شل و ولی تو میگشتم ) / . . .

 
 

 

 

اردوغان سیاستمدار

نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 12:31 شماره پست: 89

 

پنجشنبه در داووس اتفاقی افتاد . نشستی با حضور رجب طیب اردوغان، شیمون پرز، بان کی مون و عمرو موسی ، با موضوع غزه برگزار شد.در این نشست ، نخست وزیر ترکیه 12 دقیقه پیرامون آن چه در غزه گذشت و تحرکات سیاسی ترکیه برای توقف جنگ و کارشکنی های رژیم صهیونیستی در این مسیر صحبت کرد.سخنان او با آرامش و همراه با رعایت آداب بود.پس از وی،شیمون پرز در مقام پاسخگویی به سخنان اردوغان، 25 دقیقه با صدایی بلند و حرکات فیزیکی خشم آلود و آکنده از تکبری آشکار ، خطاب به نخست وزیر ترکیه سخن گفت و از عملکرد ارتش صهیونیستی در غزه شدیدا دفاع کرده و سیاست های ترکیه را در قبال این جنایت ضد بشری تخطئه کرد. ...... .( کل خبر )

با این که ظاهر حرکت اردوغان به نظر من قشنگ بود و یه صلابتی رو از خودش در این باره نشون داد و حال این یارو شیمون پرز رو گرفت ولی درواقع اردوغان در تلاش اینه که سیاستی رودر پیش بگبره که به قول خودمون نه سیخ بسوزه نه کباب  .اخیرا در نظر سنجی که در ترکیه دریاره بحران غزه انجام شد مشخص شد که ۶۰٪ ترکها فلسطین را محق و فقط ۵٪ آنها اسرائیل را دراین باب صاحب حق می دونند  . چند وقت دیگه هم انتخاباته و چی بهتر از این که این جوری قهرمان ملی بشی ؟ هم محبوب مردمت میشی و هم از اون طرف کاسبیت رو با طرف ادامه می دی . اینو هم می دونین که بعد از مجادله ُ آقایون پرز و اردوغان گپی هم تلفنی زدن و به هم فهموندن که "این چیزا مانع حسن روابط نباید بشه ها . اوکی ؟ آفرین پسر خوب . " راستشو بخواین من هم با کار اردوغان مشکلی ندارم . آدم باید همین طوری باشه دیگه . سعی کنه با همه کار کنه .کشور اگه درست عمل کنه حتی از دشمنش هم میتونه سود ببره . اگه می بینه که با روابط خوب زندگی بهتری برای خودش و مردمش فراهم می کنه چرا نکنه ؟ مردم داری یعنی همین دیگه .

 

 

 

 

 

30 سال

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن 1387 ساعت 16:45 شماره پست: 90

 

 

۱- از دم مسجد قدیمی و مشهور محل کارم که رد می شدم متوجه روزنامه های ایام انقلاب شدم که به نرده های مسجد آویزان شده بودند .چیز جدیدی نبود . هر سال از این روزنامه ها دیده میشه که آویزونند و نوعی تزئین این روزها هستند .اخبارهای هیجان انگیزی که از موفقیت گام به گام انقلابیون خبر می دادند . اما این کهن سال مرد  ُ سخت توجه منو به خودش جلب کرد که نتونستم همینجوری رد شم  . پس ایستادم و بهش خیره شدم . نوع نگاهش و سنگینی که در اون بود وادارم کرد که این لحظه را ثبت کنم . آیا به ۳۰ سال قبل فکر می کرد ؟زمانی که جوانی در سن وسال من بود و برای بهبود وضعیتش انقلاب کرده بود ؟ 

۲- بد نیست سخنرانی کامل بنیان گذار انقلاب را در بهشت زهرا بشنویم ( از این جا ) . جالبه

 

 

 

چشم چشم دو ابرو

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387 ساعت 15:50 شماره پست: 91

 

 

 این نوشته بامزه وفوق باورنکردنی از مرجان قلب کویر : چند وقت پیش یکى از دوستان آقا و مجرد ساکن تورنتو ( یک جورایى هم فامیله ) اسباب کشى داشت و دوست مشترک دیگه اى هم که از قضا شوهر دختر خاله اش مى شد رفته بود کمکش. آقاى مجرد صاحبخونه میره توى وان حموم و به اون یکى میگه تا من حموم دستشویى رو بسابم تو هم برو یک چیزى بگیر بیار بخوریم. این میره تو حموم به سابیدن وان و کاشیهاى دیوار که به طور ناگهانى پاش لیز میخوره و از پشت میفته رو دسته دوش و دسته تا ته میره تو مقعدش اونم با ضرب، ..... کاملش رو از ( این جا ) بخونید .

۳-  مدت مدیدی بود که از خوندن رمان دهشتناک  "کوری"  می گذشت تا این که دیشب خیلی اتفاقی از دست دوستی فیلمی که پارسال ساخته شده بود ازروی همین داستان ، به دستم رسید . با این که کل داستان رو می دونستم باز هم ا زدیدن یعضی صحنه ها د رخودم فرومی رفتم گرچه به نظرم کتاب داستان رو بهتر بیان کرده بود . داستان نوع بشر که می تواند از هر درنده ای درنده تر شود .

 اهالی متمدن یک شهر مدرن گرفتار نوعی بیماری ناشناخته کوری می‌شوند که مسری است و دولت برای جلوگیری از انتقال آن به سایر انسان‌ها، اولین افراد آلوده شده را در یک اردوگاه حفاظت شده قرنطینه می‌کند. ساکنین اردوگاه در ابتدا به نظم اجتماعی پایبندند اما در ادامه، قربانی جنایت، بی‌رحمی و خودخواهی تعدادی دیگر از ساکنین اردوگاه می‌‌شوند. در میان این مردمان وحشت‌زده و آشفته تنها یک زن از بینایی برخوردار است و بدون اینکه دیگران را از توانایی خود آگاه کند، سعی می‌کند نظم را به زندگی آنها بازگرداند… بقیه اش رو خودتون  ببینین . مدتها بود از بازی جولیان مور که در آستانه ۵۰ سالگی هنوز هم زیباست این جوری لذت نبرده بودم . خیلی خوب تو نقش زنی آگاه از شرایط و در عین حال فداکارو انسان دوست فرورفته . همن طور مارک رافائل در نقش دکتر خیل خوب فرو رفته  .

==================================

از امروز و از هم اینک اسم وبلاگم به دلایلی که برای خودم هم چندان واضح نیست به وبلاگ آقای رگبار تغییر می یابد .

 

 

 

 

نوه و پدربزرگ

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 19:17 شماره پست: 92

 

 

          پیدر یه دونه قند بخورم ؟ / نه پسرم قند خوب نیست / یه دونه ! / نه نمیشه / یه دونه. . . یه دونه کوچولو /نه نمیشه / (پسر کوچولو قیافه در هم می کنه ) یه دونه کوچولو / (من خندم گرفته ولی خودمو به جدیت می زنم)  نه بابا جون گفتم که قند خوب نیست بیا بریم برایت قصه بگم / (پسرکوچولو می زنه زیر گریه . دلم می لرزه ولی تربیت بچه مهتر از دل نازکی منه) بیا ببین چه چیزای خوبی این جا هست ! / (با گریه ) یه دونه قند کو. . .چو. . . لو  . 

(پدر بزرگش که نشسته و به ما خیره شده دیگه دلش طاقت نمیاره)  / بابا جون بیا . .بیا پیش خودم / (پسرکوچولوم با گریه می ره سمتش .بابابزرگ هم دستشو می گیره) بیا خودم بهت قند بدم . مامانش به پدربزرگش که در ضمن پدر خودش هم هست می گه / بابا نه ندین .باباش گفته نباید قند بخوره  . بابابزرگ لبخندی میزنه و بلند میشه / نمی خوام بدم . ولی آروم میره سمت قندون وبه پسر گریون ما یه دونه قند کوچیک میده .پسر هم می گیره ومی ذاره تو دهنش و لبخندی از ته دل به همه می زنه . یه خورده ناراحت می شم ولی سعی می کنم لبخند بزنم وبه روی خودم نیارم . مامانش یه پدربزرگ غر می زنه : بابا به حرفش گوش نکن  / بابا بزرگ هم لبخندی تحویل می ده و با نوه می رن اون طرف سالن .

آخر شب توی ماشین نشستیم وبر می گردیم خونمون . پسرکوچولو عقب توی صندلیش خوابیده وچهره اش آسمانیه .  به خانوم همسر رو می کنم : میدونی.. .  اولش ناراحت شدم ولی بعد خوشحال / چطور؟/ حس کردم بابات یه جورایی خوشحال شد .از این که تونسته کارمخصوصی برای نوش بکنه . خانوم همسر سرش رو به پشتی صندلی تکیه می ده و به بیرون خیره میشه  : من کوچولوبودم و میرفتم خونه مادربزرگم که طبقه پایین بود . ظهرا مامانم به زور مجبور بود بیاد و منو ببره تا بخوابم و من همیشه گریه می کردم و مادر بزرگم بغض می کرد از گریه من .یه روزی مادبزرگم به بابام چغلی می کنه که این جوری که عروس بچه رومی بره بالا ، بگو نبره گناه داره و. . . بابام بهو پریده تو حرفش : نه مادر جان ، اون خودش مادره و می دونه چی کار باید بکنه .شما نگرانش نباش . مادر بزرگ هم دیگه چیزی نگفته . خانوم همسر روش به من کرد و ادامه داد :  آقای شوهر ، مادر بزرگم چن سال قبل ، قبل از فوتش یه بار این موضوع رو بهم گفت . هنوز از دلش نرفته بود بیرون . بعد از 25سال !

بهش خیره شدم و هر دو لبخندی از ته دل زدیم .

 

 

 

انرژی کیلو چنده بابا ؟!!

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم بهمن 1387 ساعت 15:37 شماره پست: 93

 

 

یه مدتیه که دولت در قبضهای ارسالی برق و گاز برامون می نویسه وذکرمی کنه که ای مصرف کننده بدون و آگاه باش که من چقده دارم برات سوبسید میدم ها ( ببخشین ولی با کلمه یارانه اصلا راحت نیستم)  . راستش به نظر من این کار نه تنها بد نیست خیلی هم خوبه . چون همیشه از اتلاف انرژی در کشورمون در عذابم . برای روشن  شدن این تلف شدن ها بذارین یه مثال عینی از آمریکا و کشور خودمون بزنم .  

ببینین . . . . حجم اقتصاد و تولید ناخالص داخلی آمریکا 25% اقتصاد جهانیه و مال ما  0.005 % اقتصاد جهانی (پنج هزارم درصد یعنی یک درصد رو   اگه ۱۰۰۰قسمت کنین مال ما پنج تا از اون قسمتهاست ! ) . یعنی اقتصاد آمریکا 5000 برابر از مال ما بزرگتره . روی همین روند که بگیریم می بینیم که مصرف انرژی آمریکا 23% مصرف جهانیه پس لابد مال ماهم باید 0.005 % از مصرف جهانی باشه . همین جوری فکرمیکنی دیگه درسته ؟ . . . ولی نخیر هم . اصلا این جوری نیست .عدد عالی 5% مصرف انرژی جهانی مال ماست و این یعنی این که 1000 برابر !! بیش از چیزی که تولید می کنیم و هستیم داریم انرژی مصرف می کنیم . شاید یه عدتون با خودشون بگن آقا ما رونفت خوابیدیم ، رو گاز خوابیدیم . چرا باید گرون بخریم ؟چرا باید مصرف نکنیم ؟ و از این جور حرفای مبتذل . ببینین . . . یه مثال واضح تواین زمینه بزنم  . ایران وآمریکا رو دو تا آدم فرض کنیم با امکانات برابر و بهشون نفری 10میلبون تومان بدیم تا برن باهاش کارکنن تا سود بیارن . Mr   آمریکا می ره و بعد از یه سال 10 میلیون سود میاره اماMr  ایران می ره و بعد از یه سال فقط 10هزار تومان سود میاره  !!! در واقع انرژی رو گرفته و تلف کرده . حالا این عدد ناقابل رو ضرب کنین در تومانهای بیشتر و سالهای طولانی تر و همینجور . . . الا ماشالله .  که چه جور فاصله بین این دونفر بیشتر و بیشتر میشه . یعد که با اجازتون دیگه نفت و گازی نداشتین که بفروشین و همش رو به سلامتی مصرف فرمودین ، می بینین که لخت و عور موندین با دستهای خالی .

 

چند لبنک مفید در همین باره :

روند مصرف سرانه انرژی در بخش خانگی

سرانه مصرف انرژی در ایران و جهان

مصرف سرانه انرژی ایران 8 برابر آمریکا 

ایران 5/3 برابر چین 3/1 میلیارد نفری مصرف انرژی دارد

مصرف سرانه برق خانگی در ایران ۳ برابر استاندارد جهانی است 

 

 

 

 

دردسرهای کنار خیابون ایستادن

نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 19:2 شماره پست: 94

 

 

۱- کنار خیابون ایستاده بودم و منتظر تاکسی . چند قدم اون طرف تر از من به دختر جوون با مانتو روسری و کاپشن ایستاده بود . تاکسی گیر نمی اومد و ما ایستاده بودیم.  5دقیقه معطل بودیم . تا بخوایی ماشین اومد جلو این وایستاد رنگ وارنگ ، پراید ، پیکان ، پژو ، دوو ، زانتیا ، مزدا ، پرادو و حتی دوتا بنز آخرین مدل . سوار هیچ کدوم نشد . بنده خدا اهل چیزی نبود . سر و شکل تابلویی هم نداشتا . حالا ایناش مهم نبود ولی چیزی که توجه منو بیشتر جلب می کرد این بود که نصف اینایی که وای میستادن و بوق می زندن ، مسن بودند .حتی دوتاشون رسما پیرمرد بودن و پاشون لب گور . بیچاره دختره که به زور 19سالش می شد. یه زن دیگه هم اومد به ما اضافه شد و از پا قدم اون زن ، تاکسی گیر هر سه تامون اومد . من نشستم کنار پنجره ، زنه نشست وسط و دختر هم اون طرف . وسط راه زنه پیاده شد و به جاش یه پسر جوون هم سن وسال دختره نشست . تلفنم زنگ زد و مشغول حرف زدن شدم . بین حرف متوجه شدم که پسره از زیر کلاسورش که روی پاش گذاشته داره دستش رو به پای دختر می ماله . این قدر به سمت دختره رفته بودکه دختره بیچاره  همچین خودشو به پنجره چسبونده بود که بین من و پسره قد یه آدم درسته خالی افتاده بود . دیگه رسیده بودم مقصد . پیاده شدم .

تو دانشگاهمون (ف) دختر خوشگل و خوش هیکلی بود که بیچاره یه دوست واقعی هم نداشت .نه این که فکر کنین دختر بدی بودها ،نه اصلا . در عوض خیلی هم مهربون و انسان بود . دیده بودم که در این امور خیره فعالیتهایی داره . کمی اپن مایند بود و راحت با هر خری دوست می شد ولی جز این ایراد دیگه ای نداشت . یه بار نشنیدم که پشت سر کسی حرف بزنه یا بدگویی کنه یا بد کسی رو بخواد . سرش توکار خودش بود . خوش رو خوش خنده هم بود . ولی امان از وقتی که به عده جمع بودن و (ف) می اومد رد می شد و می رفت . به احتمال 120% صحبت جمع می رفت سمتش . پسرا شوخی های زشت می کردن که آره فلان به فلان (ف) و بقیه هم خنده های شیطانی و به به . آره من فلان کار رو کردم باهاش و .. . .بدبخت روحشم از این در افشانیهای این آقایون خبر نداشت . دخترها هم همینطور . از حسادت کسی نمی رفت باهاش دوست بشه . مگه این که بخواد بهش نزدیک شه و یه آتویی ازش بگیره که بعدا بتونه ازش بر علیهش استفاه کنه و بهش لقبای جی جی و غیره بدن . حالا اگه فکر کنین که جلف بازی در می آورد اصلا و ابداها  . حالا یه اخلاقش این بود که راحت با هر خری دوست می شد و . . . ولی این به زندگی شخصی خودش بر می گشت به کسی کار نداشت ولی من یکی که یکی مثل اون رو ترجیح می دادم به دهها دختر و پسری که ظاهرا هیچ غلطی نمی کردن ولی زنده مرده بقیه رو می شستن می انداختن رو بند رخت . دائم پشت سر این و اون لیچار می بافتن و غیبت می کردن . دائما باعث ناراحتی یه عده دیگه بودن .  دائما بین بقیه رو به هم می زدن .

مشکل 6 در کشور ما واقعا ریشه ای و عمیقه . این دختر تو تاکسی کمی شبیه (ف) بود ومنو یاد این مطالب انداخت . این میل سرکوب شده هورمونی این جور جاها خودشو به شکل خیلی نافرمی نشون می داد . مطمئنم که اگه 80% این پسرها و دخترهایی که این جوری با (ف) عقده گشایی می کردن ، می تونستن مشکلات هورمونی خودشون حل کنن ، این حرف و حدیثام پیش نمیومد . تو اروپا و آمریکا هم حرف زدن از 6 هست ، زیادم هست ولی عمدتا بین نوجوونای تازه بالغ و دبیرستانی. تو اوج هیجانات و فوران هورمونها . یعد آروم آروم فروکش می کنه و میشه یه حاشیه ای برای زندگی واقعی . نه اینکه تازه تازه آقایان محترم تو سنهای بالای  50 یا 60سالگی هم به نوعی حریص باشن و برای دخترهای 19 ساله بزنن رو ترمز .

۲ - Towelhead فبلم قشنگیه درباره دنیای هنگام بلوغ دختر نوجوان نیمه آمریکایی و نیمه لبنانی که در هوستون آمریکا با پدرلبنانی الصلش زندگی می کنه . او هم درگیر مسائل بلوغ و هم درگیر نژادپرستی پدر واطرافیانشه . فبلم یه جورایی درگیرتون می کنه و با خودش می کشونه . هم من هم خانوم همسر وقتی فبلم تموم شد معتقد بودیم که نیم از جذابیت فبلم به خاطر بازیگر نقش دختر جوون که اونجا اسمش جزیره است می باشد . یه جورایی عین کوچیکتریهای گلشیفته بود .

 

گلشیفته جون مچکریم !

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم بهمن 1387 ساعت 18:34 شماره پست: 95

 

این طور که از شنیده ها بر میاد و براساس نظرسنجی انجام‌شده از منتقدین سینمایی حاضر در جشنواره برلین، فیلم «درباره الی» فرهادی که قبلا هم فیلم تحسین شده چهارشنبه سوری رو ساخته بود ، یکی از دو فیلمیه که از شانس بالایی برای کسب جایزه خرس طلای برلین برخورداره . توی این فیلم ، ترانه علیدوستی ، گلشیفته فراهانی ، شهاب حسینی، مریلا زارعی، رعنا آزادی ور، احمد مهرانفر و صابر ابر هستن . البته تا پایان جشنواره دو سه روز دیگه مونده و ممکنه فیلمای دیگه ای جلوتر از این فیلم فرهادی قرار بگیرن . ولی تا الان که اول فیلم "درباره الی " و بعد «پیام‌آور» از آمریکا بیشترین شانس رو دارن . «لی مارشال»، منتقد نشریه «اسکرین اینترنشنال» می گه که این یکی از برجسته‌ترین فیلم‌های ایرانیه تو چن سال گذشته به‌نمایش دراومده و بهش چهار ستاره دادن . تو نشریه ورایتی هم نوشتن که درباره الی نگاهی افشاگرانه است به فرهنگ پنهان‌ فریب‌کاری و نیرنگ که تبدیل به بخشی از جامعه بشر امروز شده است، (البته بنده خداها به سری به ما می زدن تا فریب و نیرنگ رو براشون دوباره معنی کنیم ) .

حالا ببینین برای فیلم به این خوبی (البته خودم ندیدم ها ولی با توجه به نظراتی که ابراز شده ، هم در برلین و هم در جشنواره فجر می گم ) چه بامبولی در اومده بود که اصلا نمایش داده نشه .اونم به خاطر چیزی که اصلا تو قانون مملکت نیومده و اون چیه  ؟

چرا گلی خانوم  فراهانی رفته فیلم خارجی بی حجاب بازی کرده ؟ اصلا همچین چیزی داریم ؟ و این گونه است که به خاطر یک دستمال قیصریه (همون تخت جمشید خودمون ) رو به آتش می کشیم . خب عوامل و تهیه کننده و کارگردان چه گلی سر بگیرن ؟ کلی پول به باد می ره که . پس گلشیفته هم بدوبدو قراره بیاد برلین اما این دفه با حجاب . به به خانوم فراهانی متنبه شدن .شما بقیه رو به خاطر ایشون تنبیه نکنین . ( قانون سربازی رو شنیدین ؟ تشویق برای یه نفر .تنبیه برای همه؟!! ) بیچاره انجمن بازیگران سینمای ایران هم سپس از حرکت روشنگر و هوشمندانه رییس‌جمهور محترم کشور که نور امید و دلگرمی را در قلوب بازیگران و دست‌اندرکاران فیلم «درباره الی» روشن ساخت تشکر ویژه کرده اند . ( لینک خبر اصلی )

 پی نوشت : امروز متوجه شدم که این تینی پیک به لعنت خدا نمی ارزه و دوباره همه عکسهای این پست رو تو Simplest Image Hosting آپلود کردم . امیدوارم که این دفعه گیر نداشته باشه و عکسا رو نشون بده . با عذر خواهی از پسرخوانده  و خاطرات ویژه  و . . .  

 

 

قوچانی بدون توقف

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم بهمن 1387 ساعت 14:46 شماره پست: 96

 

 

اول ـ محمد قوچانی 32 ساله نمونه کامل و مشهود یک روزنامه نگار خستگی ناپذیره . جالبه که اکثر روزنامه هایی که توشون قلم زده بسته شدن . از روزنامه‌های جامعه ، نشاط ، و عصر آزادگان بگیر تا روزنامه  خرداد و همشهری ماه . از روزنامه هم میهن و شرق تا مجله بسیار وزین شهروند امروز . امروز هم خوندم که سردبیر رونامه اعتماد ملی شده . پس با منطق گزاره های قبلی باید فکرکنیم که دوره عمر اعتماد ملی هم داره یواش یواش سر میاد دیگه !!!

تاثر قوچانی وقتی خبر تعطیلی روزنامه هم میهن رو شنید. مریم باقی همسرش دلداریش می ده

تحلیلها و قلم قوچانی رو همیشه می پسندم ، شاید جز چند مورد انگشت شمار که دیدگاهم با او تفاوت داشته ، گاهی منو یاد مسعود بهنود (البته ورژن جوونترش) می انداخت چه این که اون هم گفته که همیشه روزنامه نگار بوده و کاری غیر از این نکرده . در ضمن امروز فهمیدم که به عنوان سردبیر در نشریه ایران دخت نیز فعالیت می کنه . ایران دخت رو امروز روی پیشخون روزنامه فروشی دیدم . که مزین کرده بود روی جلد دومین شماره خودش رو با نیکی کریمی زیبا . و تیتر زرد " گزارش و عکس از زندگی و خانه بهنوش بختیاری " .

قوچانی که حس کرده که الان بهش خرده می گیرن که کجایی تو بابا ؟ حالا زیر لحاف کروبی می خوابی ؟ زود نوشته که : آقایونا وخانومونا " روزنامه نگاری یک حرفه است، مانند کاسبی یا آشپزی یا کارگری یا رفتگری یا ...به هر دلیل من و همکارانم این حرفه را انتخاب کردیم و قصد داریم در این حرفه بمانیم. بدیهی است اگر به هر دلیل امکان تداوم این حرفه از ظرفیت های شخصی ما (مانند ژورنالیسم سیاسی ) وجود نداشت، باید به راههای دیگر برای تداوم حیات حرفه ای فکر کرد. ایران دخت یکی از این هاست" .

 دیوم - این فبلم که الان براتون می گم یعنی فیلم The Visitorفیلم آروم و نرمیه . داستان یک پروفسوره که بعد از مرگ همسرش میل و اشتیاقش رو برای زندگی از دست داده است و با همه هم بداخلاقه  . وی باید برای ایراد سخنرانی که از طرف دانشگاه وی را دعوت به این کار کردند آماده رفتن به نیویورک شود . اما والتر بعد از سخنرانی متوجه می شود یک بنگاه املاک آپارتمانی را که وی در آن اقامت دارد به یک دختر پسر جوان مهاجر به اسمهای طارق اهل سوریه و زینب اهل سنگال  داده واکنون انها هیچ جایی برای رفتن ندارن . از این جا والتر یه جورایی بهوشن محبت می کنه و اجازه میده تا مدتب پیشش بمونن اما بعد از مدتی احساس می کنه  که به این زوج علاقه مند شده و .. . .

این از اون فیلماییه که بر پایه روابط بین آدما ساخته شده است و آدمو به زندگی نزدیک می کنه . مثلا موسیقی رودر نظر بگیرین . حلقه رابط این آدماست که از چند نژاد ومذهب مختلفن . با ورود مادر طارق به داستان  والتر را درگیر یک رابطه عاشقانه می کنه که خیلی خیلی باور پذیر از آب دراومده . و بازیگر نقش اولش یعنی آقای پروفسور کاندیدای اسکار و برنده چند جایزه بین المللی بوده .

 

سیم - کتابی که دیشب خوندم آستریکس و دیگچه بود .  حتما حتما یادم باشه بعدها بیشتر دربارشون بگم و بنویسم . اوبلیکس وآستریکس ازشخصیتهای محبوب دوران کودکی و نوجوانی و بزرگسالی من هستن .

 

 

 

 

 

آستریکس و اوبلیکس و لذتهای ورق زدن کتاب

نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 16:43 شماره پست: 97

 

 

کوچیک بودم ، دبستانی . خونه خالم رفته بودم و سرما هم خورده بودم . پسر خاله هام توی حیاط فوتبال بازی می کردن و من نمی تونستم و با دلخوری تو اتاق پسر خاله ام نشسته بودم . از این که نمی تونستم بیرون برم ناراحت بودم . حوصله بزرگترا رو هم نداشتم و صاف رفته بودم تو اتاق پسر خاله ام . فضولیم هم گل کرد و رفتم سر قفسه اش . یه کتاب رنگی با قطع بزرگ وتصویرای جالب توجهم رو جلب کرد . کتاب مصور رنگی بود ولی نه به فارسی . عکساشو نگاه کردم ، اول از راست به چپ . ولی فهمیدم که داستان انگار از اون ور شروع میشه . خورد خورد جذبم کرد .این قدر که نفهمیدم که کی پسر خالم اومده تواتاقش . جیغ زد :واسه چی اومدی سر چیزای من ؟ منم کتاب رو انداختم تو قفسه ودویدم بیرون .ناهار خوردیم . از ذهنم نرفت بیرون . بعد از ناهار که همه خوابیدن یواشکی دوباره سر قفسه رفتم باز هم از اون کتابا بود . یه مرد چاق سیبلو با یه سگ کوچولوی سفید ، یه مرد کوچولوی سیبلو، یه پیرمرد قدبلند ریش سفید و مشتی که چپ و راست می زدن به سربازای قدیمی و مثل پرکاه پرتشون می کردن بالا . کتابا رو برداشتم رفتم تو حیاط نشستم . خالم بیدار شده بود ،اومد بالا سرم . گفت : خوشت اومده ؟ دست کشید روی موهام . اینا رو تو مدرسه می دن به بچه ها . پسرخاله هام مدرسه رازی می رفتن که اونموقع مدرسه فرانسوی ها بود .زبون کتاب هم فرانسوی بود . من فقط به عکسهاشون نگاه می کردم .

چن سال گذشت . توی یه مجله بچه ها یه قسمت از اون کتاب ها رو چاپ کرده بودن . اصلا یادم رفته بود . تازه رفته بودم  راهنمایی . آستریکس و وایکینگها . چه ذوقی کردم از دیدن داستان به فارسی ولی بعد ازاون دیگه داستان رو ادامه نداد اون مجله . چراشو نمی دونم .

یکی دوسالی هم گذشت . سال آخر راهنمایی بودم . تازه رفته بودم . تو هیچ کتابفروشی گیرنمی آوردم . آشنایی هم نبود . پسر خاله هام هردو مهاجرت کرده بودن دیگه نبودن . یه پیرمردی دم مدرسمون بساط می کرد که بهش می گفتیم عمو . کار اصلیش تمبر بود . ولی یه روز دیدم آستریکس و کلوپاترا رو هم داره . پول کم بود . تا فرداش که پول بیارم بخرم دلم هزار راه رفت که نکنه یکی دیگه ازش بخره ول نخریده بودن و مونده بود . تو کلاس یه همکلاسی که دید کتابو تو  دستم . گفت من ازش یکی دارم می خوام بفروشم می خوای ؟ ذوق مرگشده بودم  . فردا آورد . کتاب رو داد پول رو گرفت . یهو انتظامات حیاط هردومونو دستگیر کرد که اینا چیه رد و بدل میشه ؟!  به زور از دستش در رفتیم . اغراق نیست اگه بگم هرکدوم از اونا رو 100بار خوندم .

سالها گذشته . خودم پسر دار شدم . از حوالی انقلاب رد می شدم برای پسر جان دنبال یه کارتون می گشتم که چشمم به چیزی افتاد . کارتون آستریکس و وایکینگها . ذوق زده خریدم ولی برای خودم . پسر جان الان بیشترکارتونای حیووناتو دوست داره . اون رو هم چن بار دیدم . می دونین رفقا ! داستنهای آستریکس فقط برای بچه ها نیست . هر آدم بزرگ با ذوقی لذت خواهد برد . از دقتی که در هر نقاشی داشته باشین پشیمون نمی شین چون کلی چیزای ریز توش پیدا می کنین .

این داستان در چندین قرن قبل از میلاد مسیح رخ میده در سرزمین کنونی فرانسه که مردمی زندگی میکردند که به آنها اهالی گل می گفتن و سرزمین شان هم گل نامیده می شد.این مردم با کشاورزی و شکار روزگار می گذروندن .همسایه جنوبی آنها،رومیهای مقتدر وکشورگشا در 58 قبل از میلاد مسیح به سرداری سزار به خاک گل حمله میکنن و تاسال 50 قبل از میلاد تمامی آن سرزمین را مسخر میسازند...تمامی سرزمین؟خیر.چون اهالی یک دهکده کوچک گل در برابر اشغالگران مردانه ایستادگی میکنند و زندگی را بر سربازان رومی تلخ می سازند . . . و این دهکده کوچیکه که کانون توجهات ماست . اکثر اهالی اسمشون به ایکس ختم میشه و از معجون جادویی قدرت می گیرن .

آستریکس شجاع ترین عضو دهکده گلی ها و فردی قابل اعتماده و همیشه آماده است تا به ماموریت اعزام بشه  و در بدترین موقعیتها می دونه که چجوری از پس مشکلات بر بیاد. اوبلیکس ...رفیق گنده آستریکس که وقتی بچه بوده افتاده تو دیگ معجون جادویی و برای همین نیروی همیشگی در بدنش مونده!ایشون در یک معدن سنگ کار میکنه و سنگهایی رو می تراشه که برای دکور سالنها و از اینجور کار ها استفاده میشن این آقا خیلی گراز رو دوست داره و مخوصا کباب شده اش رو و اگر شبها از سه تا بیشتر بخوره شب خوابش نمی بره .این رو هم بگم علی رغم هیکل گنده اش یه ادم شدیدا احساساتی است و باید درکش کنید! و همنطور جادوفیکس کاهن و جادگر دهکده که معجون جادویی رو می سازه  و همه کاری از دستش بر میاد و عامل وفاق اهالی است.  

این طور که متوجه شدم ، وزارت ارشاد ایراد گرفته که چرا تو ترجمه کتاب کلمه گراز هست ومترجم بنده خداهم گذاشته قوچ . حالا چرا هر چی نگاه می کنیم که چرا این گرازی که تو عکس هست اسمش قوچه نمی فهمیم ! اطللاعات خیلی کامل و خوب رو درباره آستریکس ُ نویسندگانش ُ لیست کامل کتابها ُ فهرست فبلمها و کارتونهایی که از روی اون ساخته شده (مخصوصا فبلم آستریکس و کلئوپاترا که مونیکا بلوچی زیبا شده کلئوپاترا )و کلا هر چی که دوست دارین درابش بدونن یرو از این سایت بخونین . ( لینک سایت )

 

 

 

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن 1387 ساعت 17:52 شماره پست: 98

 

 

 گلفروشی که به استقبال زودرس بهار رفته ( چهارراه جهان کودک)  

 

مکان : کلاس اول دبستان

پسرم فصلهای سال رو نام ببر/

خانوم اجازه ، یه ماه بهار ، پنج ماه تابستونه و شیش ماهم پاییز . /

نه پسرم زمستونو که یادت رفت /

اجازه خانوم ، زمستون که نداشتیم ما !!!  

 

  

 

 

همیشه شعبون یه دفعه هم رمضون

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن 1387 ساعت 18:15 شماره پست: 99



گاهی اوقات عوض کردن ذائقه اثرات خیلی مطلوبی داره . باور نداری ؟ ببین . . . مثلا هرروز عادت کردی نون پنیر بخوری؟ چن روز کره عسل بخور . چن روز دیگه کورن فلکس و یکی دوباری هم کله پاچه ! عادت کردی با ماشین خودت بری سر کار و یا بری دانشگاه ؟ خب یه روزم با اتوبوس برو یا با مترو که از همگیشون بهتره . با دوست دخترت همیشه یه جای خاص و با کلاس می ری ؟ چی میشه اگه جاتو عوض کنی بری میدون راه آهن رستوران؟  همیشه لپش رو بوس می کنی ؟ این دفه  لبش روبوس کن !!  همیشه اسپرت تنته ؟ کت شلوار رسمی رو امتحان کن . همیشه مودبی و به همه احترام می ذاری ؟ خب بابا جون چن روزم بی خیال باش . همیشه DVD  هالیوودی می بینی ؟ یه دفعه کانال عوض کن یه ور دیگه دنیارو بسک خب .

این کاری بود که من دیشب کردم یه فبلم دیدم . . . ماه . اسمش بود کارامل . به فبلم لبنانی . متفاوت از اون چه که ماها از لبنان تو ذهن داریم . لوکیشن اصلیش یه آرایشگاه زنونه است با چن تا شخصبت زن جذاب . سه تا دختر که تو اونجا کار می کنن و هر کدوم مشکلات خودشون دارن . اولی که خیلی هم خوشگله عاشق یه مرد متاهل شده ، دومی قراره با یه پسر خوش تیپ عروسی کنه ولی بکارت خودش رو قبلا از دست داده و پسر هم چیزی نمی دونه ، سومی که به نظر لزبین میاد و همیشه یه زن بسیار زیبا میاد و موهاشو پیشش می شوره و چهارمی که پیرزن خیاط خیلی دوست داشتنی است که همسایه این آرایشگاهه و مجبوره از خواهر کم عقلش نگهداری کنه . فیلم هم کمدیه و هم رمانتیک . و اصلا با لبنانی که ما تو تصور داریم جور نیست نه تیری در میشه و نه جنجالی هست . همه چی آروم اروم و زندگی جریان داره .

جالبه که بدونین کارگردان این فیلم به نام نادین لبکی (همین عکس بالایی ) که درواقع همون اولین دختر فیلمه ، عمده شهرت خودش رو مدیون ساخت ویدیوکلیپ های نانسی عجرمه . این فیلم نماینده سینمای ‏لبنان در مراسم اسکار امسال بود. ببین که پشیمون نمیشی .

این هم یک گفتگو با کارگردانه که اینجا لینکش رو میذارم ( لینک مصاحبه ) .

 

 

 

مرغ باغ ملکوتی تو

نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 17:24 شماره پست: 100

 

می دونین رفقا ،یه وقتاییه که آدم خیلی درگیر روزمره اش میشه . صبح پامیشه و صبونه خرده و نخرده می زنه بیرون . تو ترافیک و آلودگی میاد می رسه محل کارش یا کلاسش . کار می کنه یا درسی می خونه . هر روز مثل روز قبلش . بدون این که همچین تفاوت ماهوی بکنه . نه این که فرقی نکنه ها چرا موهاش بلند میشه . چاق تر میشه . اگه پسر باشه با دخترا می ره بیرون اگه دختر باشه پسرا باهاش می رن بیرون ( شایدم درون !) خونه می خره . ازدواج می کنه . بچه دار میشه . با زنش قهر و آشتی می کنه . بچشو بزرگ میکنه . ماشین می خره و.... .ولی یه جوری میایم می ریم که انگاری فرقی نکرده خب . ناهاره رو می خوریم . دوباره ادامه می دیم تا شب بشه بریم خونمون . بشینیم و یه کمی شب مره گی کنیم ( همون روزمره گی شبانه ) بعد بریم و لالا . دور از جون ، دور از جون ، روم به دیورا ، صد تا فلان !! در میون ، عین عین گوسفندا دیگه . صب صحرا علف خورون ، شب طوبله خوابون صبح دوباره علف خورون . یه وقتام جفت گیری کنون و زاد و ولد کنون . مگه غیر از این کاری هم می کنن ؟ آهان ببخشین پشگل اندازون رو یادم رفت !

یهو یکی از نزدیکا می میره . می گیم ای وای این زندگی اصلا وفا نداره . ارزش نداره . آدم خوبی باشیم . اصلا چرا تو این دنیاییم ما ؟ ولی . . ولی فرداش دوباره همون خر سیاه و همون راه آسیاب .(تازه آوانس دادم که بعضیامون از تو همون بهشت زهرا یادمون می ره و می افتیم دنبال کارای قبلیمون ). تازه خیلی ها هم که از همین زندگیه هم لذت نمی برن . به اندازه اون گوسفنده که با لذت علفشو نشخوار می کنن هم نیستیم . همش غصه می خوریم و ناراحتی می کشیم . آخرش که چی ؟ اصلا یادمون می ره . ما هم مال این دنیا نیستیم . اولش که اصلا نبودیم . یادمون می ره همه چی موقتیه . غصه الکی می خوریم  . خلاصه اش کنم . بی خودی دور خودمون می چرخیم . می چرخیم . و اصن یادمون می ره که : از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟ به کجا می روم آخر ؟ ننمایی وطنم . .  . . . مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک . دو سه روزی قفسی از بدنم ساخته ام . ( آهنگ مرغ ملکوت رو با صدای سراج بشنوید ) 

اى مردم اگر در رستاخیز شک دارید، به این نکته توجه کنید که شما در ابتدا چیزی نبودید . ما شما را از خاک آفریدیم، سپس از نطفه، بعد از خون بسته شده، که بعضى داراى شکل و خلقت بودید و بعضى بدون شکل ،  بر شما روشن می شود که بر هر چیز قادریم ؟ آن جنین‏هایى را که بخواهیم تا مدتی معین در رحم مادرانشان قرارمى‏دهیم و آنانی را که بخواهیم و صلاح باشد سقط مى‏کنیم . بعد شما را بصورت طفلی به این دنیا می آوریم با این هدف که به آخرین حد رشد وبلوغ خویشتن خویش برسید. البته در این میان بعضى از شما در جوانی و میانه عمر از دنیا می روند و بعضى نیز آن قدر عمر مى‏کنند که به سن پیرى برسند . (بخشی از فصل حج ، نودوششمین فصل نازل شده به پیامبر )

می رسیم به اون حد از بلوغ و رشد که هدف  از آفرینش ما بوده ؟ می رسیم ؟!!