کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

آبان 1388

گردو خاک کردن

نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 237

 

خدمت سرورای خودم عرض کونم که : ما از وقتی پامونو تو این وبلاگستون گذاشتیم ، کلی چش و گوشمون واز شد و دانا شدیم . یکی از چیزایی که خوب فهمیدیم اینه که این مکان که عبارت باشه از وبلاگ باید یه جورایی حرمت داشته باشه . ینی این که نباس توش یه چیزایی رو که تو دنیای واقعی یه بابایی هستن ولی  رو نیستن ، ما بیایم و رونمایی کنیم .

خیلی یا دارن این جاها با آی دی های مستعار میان جلو . مثلا یکی دختر خوشبخته ، اون یکی پسر بدبخت ! یکی گیلاسه یکی گلابی ، یکی رگباره یکی ابر ، یکی شده صحرا اون یکی می گه دیونه است . خب یارو که مرض نداشته خودشو ناشناس کنه خواسته یه جایی داشته باشه حرفای دل تنگیشو بیاره وبه همه بگه حرفایی که نمی تونسته تو عالم واقعی به رفیقش و ننه باباش بزنه و در دل کنه . شایدم از جایی ! می ترسه و مجبوره با ماسک حرف بزنه  که مبادا فلان حرف رو بزنه و فردا بیان سراغش وسرو کارش بیافته به ابوغریب و کذا .

ای بابا !

حالا اگه مثلا من نوعی فلان بابا رو می شناسم که کیه و یا کی نیست اصلا درسته که بیام و شجره نومچه اش رو بریزیم رو داریه ؟

این یکی .

این جریانی هم که تو وبلاگای مرجان و ساروی کیجا پیش اومد اصلا منو خوشحال نکرد . نمی خوام وارد قضاوت و جزئیاتشون بشم که حق با کدومشونه ها . حتما خودت یا خوندین یا نخونده باشین هم می تونین برین الان بخونین . ولی پرده دری کردن و اسم بردن از هم دیگه و پته طرف و شوهر و بچه رو ریختن روی آب ؟ نه ، اصلا دوست ندارم .

دوست بسیار خوب و عزیز من ، دوست قابل احترام من  ُ این کارا  فقط دلت رو خنک می کنه  اما روحت رو زخم !

 

سایه همسایه

نوشته شده در یکشنبه سوم آبان 1388 ساعت 10:37 شماره پست: 238

 

وقتی تازه به این ساختمونی نقل مکان کردیم که الان توش زندگی می کنیم ،یه کمی که گذشت و آبا از آسیاب افتاد و جاگیر شدیم ، متوجه شدم که اوضاع کلی ساختمون همچین جالب نیست . در ورودی زنگ زده بود ، چراغهای حیاط و پارکینگ سوخته بودند ، نظافت چی درست نظافت نمی کرد ، آیفون تا یه بارون می اومد از کار می افتاد تا بارون بند بیاد وهوا خشک بشه ، آشغالا رو همین جوری جلو در ول می کردن و می رفتن ،توی پارکینگ پر خورده ریز و آت و آشغال بود و از این جور چیزای این مدلی .

یه چن ماه ما این جوری تحمل کردیم و بالاخره به مدیر ساختمون گفتم :«آقای مدیر می شه یه فکری به حال این فجایع بکنین؟ » اونم از خدا خواسته نیشش رو تا بناگوش باز کردو گفت: « چرا که نه ؟ اصلا یه جلسه می ذاریم شما خودت بشو مدیر ساختمون !»  مام مث بچه مثبتا سر تکون دادیم و جلسه که تموم شد به مقام مدیریت نائل شده بودم . خب دیگه وقت عمل بود . اول از همه رفتم لامپ خریدم تا تو تاریکی نیاییم بریم بخوریم زمین ، بعد تذکر دادم که آشغالا رو ببریم همه یه طرف اونم شبا ،نظافت چی رو کنترل کردم که از زیر کار در نره ، درها رو رنگ نو زدم( خودم که نه ، یه نقاش آوردم )، آیفون رو تصویری کردم ( یعنی یه تصویر چسبوندم رو آیفون !) ، تو باغچه گل و درخت کاشتم و از این جو کارهای این مدلی .

چن ماه که گذشت با یه معضل برخورد کردم و اون این بود که بعضیا شارژشون رو به موقع نمی دادن و ماهها می گذشت تا با افتخار بیارن یه مقدارشو هبه کنن به من محتاج . بعد یواش یواش همون آدما که اصرارو خواهش که شما بیا مدیر شو ،  شروع کرده بودن که چه خبره این کارا ؟به ما چه که پول رنگ بدیم ؟ پول آیفون بدیم ؟ اصلا چرا این قیمت شده ؟ ( لابد روش نمی شد وگرنه می گفت چقدر گیرت اومد رگبار جون ؟ مام شریکیم ها !) چرا اون ؟ چرا این ؟ چرا ؟ چرا ؟ دیگه یواش یواش پول کم می آوردم و ناچار بودم از جیب خودم بذارم.  با یکی از همسایه ها که خودشو ظاهرا مهمون بقیه هم می دونست و اصلا پول بده نبود رسما درگیر شدم و نزدیک بود یقه گیری کنم . یه سال و نیم همین جور سر کردیم و دیدم ای بابا رسما شدیم حمال بی جیره و مواجب و همه هم به ما غر می زنن و از این جور اعمال شنیع .

ناچار یه جلسه گذاشتم و به زور یکی دیگه رو مدیر کردیم . اونم فقط اسمش مدیر ساختمون بود . دست به سیاه و سفید نمی زد و حتی قبضای برق و آب رو اینقدر نمی داد که چن با راومدن تا قطع کنن . کلا بی خیال بود . بیشتر منو یاد این کوالاهای استرالیا م یانداخت که صبح نا غروب به یه شاخه آویزون اند . خانوم همسر می گفت: «شاید شگردش اینه که این قدر این جوری عمل کنه تا بقیه بگن نمی خواد بابا تو مدیر باشی » . خلاصه دوباره تو دوره این ،همه اون چیزا دوباره رفت روبه خرابی . تا چن روز قبل که دوباره جلسه ای گذاشتن . اون جا باز همه به من می گفتن :«آقای رگبار شما بشی دوباره بهتره ها !» من فقط تو دلم بهشون می خندیدم که یه بار خر شما شدم بسه دیگه . دیگه عرعرم نمیاد ! یه همسایه جدید پیدا کردیم که رفتارش منو یاد اون موقعهای خودم می اندازه و دوست داره ساختمون آباد باشه .تو اون جلسه بهش گفتیم :«شما می خوای مدیر باشی؟ »که اون بنده خدا هم انگار خوشحال شدو نیشش رو تا کنار گوشهاش باز کرد و ناچار قبول کرد .

من رو می گی ؟ تو دل هم مشعوف شدم که ساختمون باز مرتب می شه و هم دلم براش سوخت که بدبخت نمی دونه چی در انتظارشه !

 

تهران الف

نوشته شده در دوشنبه چهارم آبان 1388 ساعت 10:31 شماره پست: 239

 

تاکسی سوار بودم که یهو وسط اتوبان خوردیم به یه ترافیک بی مناسبت . یعنی جایی بود این ترافیک که معمولا گلوگاه نبودو ترافیک نمی شد . من و بقیه مسافرا از پنجره سرک کشیدیم که ببینم چه خبره که چی دیدیم !

یه ماشین عروس از این قدیمیهای تهران الف که مد شده برای عروسیا کرایه می دن ، قرمز ، گل زده و نونوار درست وسط اتوبان از راه رفتن مونده بود و عروس دوماد  نشسته بودن و داماد بنده خدا هم هرچی استارت می زد ماشینه روشن بشو نبود که نبود . داماد پاپیون مشکی بسته بود و موهاش تو باد تکون تکون می خورد . ماشین کروکی بود .

خلاصه آقا دوماد پاپیون زده پیاده شد  و دست عروس خانوم رو گرفت و اونو هم پیاده کرد و با کلافگی نگاهی به هم کردن . ماها همه نگاه به دوربر کردیم که خب الانی میرن سوار ماشین فیلمبرداری همراهی چیزی می شن ولی بنده خداها انگاری تو اون مقطع حساس تنهای تنها بودن و کسی همراهشون نبود . اینام اومده بودن کنار اتوبان وایستاده بودن تا یه ماشینی چیزی پیدا بشه و دلش رحم بیاد واینا رو سوار کنه .ماشین قرمز تهران الف هم همین جوری برای خودش ول شده بود وسط اتوبان .

عروس خانوم یه لباس عروسی دکولته پوشیده بودو خیلی همت کرده بود اون توری پرپری سرش رو انداخته بود روی سر و شونه های Lo ختش و دلش خوش بود که اینم برای خودش حجابیه دیگه . بالاخره یه پرایدیه زد کنار و عروس دوماد قدم زنون ( حتما به خاطر پاشنه های بلندعروس ) به سمت پرایده می رفتن و دامن بلند عروس بیچاره هم همین جوری کشیده می شد روی آسفالتها و خس و خاشاک . دیگه ما دور شدیم و بقیه ماجرا رو ندیدم .

یه مرد سیبیلو 40ساله که جلو نشسته بود گفت : «بدبخت دوماده فاتحش خوندس تا شب بااس قر عروسه رو بشنوه ». یه دختر جوون که چادر هم سرش کرده بود گفت: «از کجا معلوم آقا ؟ اتفاقا الان اونه که داره به عروس قر می زنه که چرا ازم خواستی ماشین قدیمی بگیرم ». دختر دبیرستانی بغلیش پقی زد زیر خنده . سیبیلوهه جواب داد : «خب حقشه این چشم هم چشمیا هم کشته ملتو .ما موقع عروسیمون پیکان آقامونو گل زدیم و وسلام ». دختر دبیرستانیه دوباره پقی زد زیر خنده . من گفتم : «شمام سخت نگیر . بالاخره تنوع بدم نیستش که» . سیبیلو گفت : « ما که مخالف تنوع نیستیم ولی ببین چه بلایی سرشون اومد ؟» دختر چادریه گفت :«تا کی باید همین جوری رویه قدیم باشه . اگه این ماشینه خراب نمی شد خیلی هم بهشون خوش می گذشت .» راننده گفت : « اینا دیگه اوراقین یه صافکاری رنگ کردن ورداشتن آوردن وسط خیابون ».

یه کم سکوت شد بعد دوباره دختر چادریه گفت : « ولی اینا اقلا نکرده بودن یه چادری سر عروس کنن همین جوری Lo  خت تو شهر زنشون رو می گردونن همه تماشاشون کنن . اینش بد بود» . سیبیلوه گفت : «بله خواهر . وقتی می گم دوره عوض شده همینه دیگه قدیمی بودن تو سرت بخوره آخه مرد قدیمی این جوری ناموسش رو میاورد تو کوی برزن؟ » دختر دبیرستانیه دوباره خندید . همه بهش نگاه کردیم حتی راننده .

وقتی متوجه سنگینی نگاهها شد با ذوق گفت : « آخه ندیدین که . داماد از ماشین که داشت پیاده می شد خشتکش جر خورد از این جا تا اونجا !!! »

 

نفر بعدی !

نوشته شده در سه شنبه پنجم آبان 1388 ساعت 10:53 شماره پست: 240

 

 

پسره فهمیده دختره با نقشه باهاش ازدواج کرده .میارتش تو خونه و کلیدهارو ازش می گیره و در رو روش قفل می کنه . بهش می گه حق نداری به کسی تلفن بزنی . نمیشه بری بیرون . موبایلش رو هم ازش می گیره . با این که ماه هاست تی وی اینا رو دیدن یه خاطره شده استثنائا دوشب گذشته موقعیتی بود که سریال دلنوازان دیدم . سوژه تکراری اجراها تکراری .

خوبه که آدم تو ایران مرد باشه ها ! این واقعا چیزیه که می تونه برای زن ایرانی اتفاق بیافته . می تونی  مهریه زن رو بهش بدی ، نفقه اش رو هم  و بهش دستور بدی که نره سر کار . حتی اگه زنت یه مدیر لایق یه مجموعه باشه ، یه فوق تخصص قلب باشه ، یه وکیل قابل باشه ، اصلا اگه یه وزیر باشه . اگه زن 25 سال هم تحصیل کرده باشه .بهش بگی عزیزم دوست ندارم بری سر کار . بمون خونه و بچه هارو بزرگ کن .

اصلا بچه هم نداشته باشین . بهش بگو دوست ندارم مردای غریبه تورو ببینن . ناموسمی . زنمی . می تونی نذاری اصلا از در خونه بره بیرون و حتی خرید بکنه . بمونه  تو خونه و جز دیوار ها کسی رو نبینه  . مشکلی اصلا نیست چون قانون هم ازت کاملا حمایت می کنه . شوهرشی بالاخره دیگه .

و اون زن طبق قوانین این مملکت باید بگیره بشینه تو خونه و بشه یه زن سنتی . چون دادگاه به زنت می گه : «چیه ؟ معتاده ؟ هوو آورده سرت؟ خرجی نمی ده ؟ کتکت می زنه ؟ اینا نیست ؟ فقط می گه نرو سر کار ؟ میری بیرون باهم باشیم ؟ خب پس خانوم جون برو بشین سر خونه زندگیت و وقت دادگاه رو هم نگیر لطفا . نفر بعد !»

 لذت داره این که فقط به خاطر کروموزمهای ایکست کل قانون طرف تو رو تو این مملکت بگیرن . نه ؟!

بعدانوشت در چهارشنبه ( یک روز بعد) : از کامنتهایی که گرفتم اینو متوجه شدم که خیلی ها فقط دو خط اول مطلب رو خوندن و عکسی رو که بوده و دیگه ادامه مطلب رو نخوندند و درباره تلویزیون ندیدن و سریالهای آبکی نظر دادن . باید متذکر شم که این سریال رو فقط به عنوان فتح بابی آوردم تا بقیه حرفها رو بزنم . ای ملت این قدر عجول نبوده و گز نکرده پاره نفرمایید .

 

  

ضعیف و احساساتی

نوشته شده در پنجشنبه هفتم آبان 1388 ساعت 10:57 شماره پست: 241

 

سه زن معرفی می شن تا وزیر سه وزارتخانه بشن .دستجردی برای بهداشت ، آجورلو برای رفاه و کشاورز برای آموزش پرورش که فقط اولی رای از قوه مقننه میاره و دوتای بعدی نه . این که نامزدی رای نیاره بخاطر این که برنامه هاش مناسب نبوده یا نتونسته لابیهای مناسب رو با قوه مقننه انجام بده عادیه ولی وزیر رای نیاره به خاطر این که زنه چیزیه که تا حالا مطرح نبوده .

یه کمی که گذشت شنیدم که مراجع قم اصلا با وزیر شدن زنان  و دادن پستهای مهم به آنها کلا مخالفند و برام حقیقا کمی ثقیل بود که یعنی چی ؟ اونم تو این عصر که زنان قدرتمند زیادی در سراسر دنیا اداره امور رو به دست دارند ؟

از گذشته نه چندان دور که زنانی مثل مارگارت تاچر ، ایندریا گاندی و بی نظیر بوتو فرمانروایی بر بزرگترین کشورهای دنیا را به دست داشته اند تا زنایی مثل آنجلا مرکل ( نخست وزیر آلمان ) ، هیلاری کلینتون ( وزیر خارجه آمریکا ) ، یولیا تیموشنکو ( نخست وزیر اوکراین ) ، سونیا گاندی ( رئیس حزب کنگره هندوستان ) ، کریستینا فرناندز ( رئیس جمهور آرژانتین ) .

تو اقتصاد هم زنای قدرتمند و سرنوشت ساز کم نداریم مثلا روسای شرکتهای پپسی کولا ، زیراکس و ای بی هر سه زن هستند . شرکتهایی بسیار عظیم با گردش مالیهای هنگفت برابر با چند کشور .

از آن طرف مراجع قم  دلایلی می یارن که مثلا از قول امام علی خطاب به امام حسن چنین آمده است: «در امور سیاسی کشور از مشورت با زنان بپرهیز، که رأی آنان زود سست می شود و تصمیم آنان ناپایدار است و  زنان در نیروی بدنی و روانی واندیشه کم توانند.»

یا از علامه طباطبایی نقل است که :« زنان به داشتن عقل کمتر و عواطف بیشتر ممتاز از مردانند و مردان به عقل نیرومندتر و ضعف عواطف ممتاز از زنانند، و بنابراین معلوم است که هیچ دانشمندی جز این توقع ندارد که در مسائل کلی و جهات عمومی واجتماعی زمام امور را به دست کسانی بسپارد که داشتن عقل بیشتر امتیاز آنان است که خداوند در قرآن فرموده الرجال قوامون علی النساء یعنی مردان بر زنان مسلطند . »

 یا علامه حسینی طهرانی می گوید :«آیا معقول است که خداوند بگوید: زن نمی تواند قیم خانه خود باشد، ولی در عین حال می تواند قیم تمام مردان و زنان ملت باشد؟! آیا ممکن است مسلمانی به زبان بیاورد یا حتی تخیل کند این را که: خداوند زن را قیم برای میلیون‌ها نفوس (چه مذکر و چه مؤنث) قرار داده است، اما قیم بر شوهر خود قرار نداده است؟!تمام مصادری که در آنها شائبه ولایت هست، مثل: نخست وزیری، وزارت، ریاست ادارات، استانداری‌ها، فرمانداری‌ها، بخشداری‌ها و هر پستی که جنبه ولایی دارد، زن نمی تواند متصدی آن بشود."

و مجموعا می گن البته زن نقصانی نسبت به مرد ندارد ولی علت اینکه زنان از حضور در برخی مناصب از جمله مدیریت کلان جامعه(حکومت)، فرماندهی جنگ و قضاوت منع شده اند نیز به دلیل همین عواطف و احساسات ژرف و شدید است که بر قوه تعقل آنان غلبه دارد.

خب این دوتا یه جورایی پارادوکس برای من نوعی ایجاد کرده اند که اگر این جرفهای مراجع و ارجاعاتشون به قرآن و حدیث ، درست باشه ، پس یعنی این کشورهایی که نوعا هم کشورهای قدری هستن  خل شده اند که سرنوشتشان را دادن دست یه مشت موجود ضعیف و ناتوان ؟ یا اون شرکتهای عظیم  منافعشان برایشان بی اهمیته که رئیسشون را یه زن احساساتی انتخاب کردن؟!

 

از 8/8/88 تا 9/9/99

نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 15:23 شماره پست: 242

 

      می گم تو این چن روز کلی آدما با این تاریخ 8/8/88  ،  بازی کردن و کارای دیگه . بعضیا عروسی کردن تو این روز . بعضیا رفتن مهمونی و دوره انداختن تو این روز . بعضی از این موسسه ها جایزه دادن به خلق الله . یه عده زیادی رفتن مشهد . یه بانک گفت من هشتمین بانک خصوصیم و تو 8/8/88 تاسیس می شم و از این جور کارا . خب هر جورم حسابشو بکنیم ،می بینیم که تاریخ بامزه اییه . هر 11سال یه بار از این جور تقارنهای بامزه می افته تو تقویم .

آخر شبیه  ، یه فکری به ذهنم رسید . چون ذهن بشری با این جوری چیزا راحته . فکر کردم می تونیم فکر کنیم که تو 9/9/99 هر کدوم ازماها چه حال و روزی خواهیم داشت ؟ یعنی یازده سال و یک ماه و یک روز بعد که خودش هم 111 روز مونده به سال 1400 ! اعدادش خوب جفت و جورن . آرزو می کنی که خودت در چه موقعیتی باشی؟ شهرت در چه موقعیتی ؟ کشورت در چه موقعیتی ؟ و دنیا در چه موقعیتی ؟

فکر نکنی بگی اووووووه !! حالا کو تا یازده سال دیگه ! نه از این فکرا نکن . این قده زود می رسه که اصلا متوجه نمی شیم مگه سال 77 یا همون 7/7/77 کی بود ؟ دیدی چه زود گذشت؟!

 

 

 

وحشت در نیمه شب

نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 10:11 شماره پست: 243

 

یه شبی تنها گرفته بودم خوابیده بودم و خانوم همسر و بنیامین هم باهم دیگه تو اتاق بنیامین گرفته بودن خوابیده بودند . گاهی نیمه شبها بنیامین بیدارمی شه و مامانش رو می خواد اون هم میره پیشش و گاهی همونجا خوابش می بره . اونشبم یه همچین شبی بود . همه چی آروم بود و سکوت شبانگاهی بر همه جای اتاق سایه افکنده بود ( و این که چه جوری سایه سکوت رو میشد تو شب دید امریه علیحده )

ناگهان موبایلم زنگ زد و پرده سکوت به طرفه العینی پاره گشت . همون اول نفهمیدم که زنگ زده و تو خواب و بیداری فکر کردم خب زنگ ساعتشه که صبح شده و باید بیدار شم و برم دنبال کارو زندگیم دیگه . کورمال کورمال دکمه اش رو زدم از صدا افتاد و دوباره چشمام مثل سرب سنگین رو هم افتاد . دوباره زنگ زد . این دفعه هوشیار شدم که نه بابا این زنگ موبایله نه زنگ ساعت . و قلبم که در کمال آرامش بود از ترس با سرعت بالا شروع کرد به تپش . یعنی کی بود ؟ ( چشمهای گشاد شده رو هم به این صحنه اضافه کنین ) فقط خبرای بد رو نصفه شب می دن . کی مرده ؟ تو کسری از ثانیه همه دم بختای فامیل از نظرم گذشتن ( دم بخت نه از اون نظر که . از نظر عزرائیل خان  )

صفحه اش رو نگاه کردم . اسم  صاد ، یه دوست قدیمی روی صفحه بود . هم آروم تر شدم و هم تعجب کردم . دوستی بود که سالی یه بار باهاش تلفنی حرف می زدم و هم رو تو یه دوره ای می دیدیم . اوکی رو زدم و به گوشم چسبوندم ولی حرف نزدم .دهنم خشک شده بود و هنوز قلبم با شدت می زد . صدای یه زن رو شنیدم که داد می زد: « الو... الو ....چرا حرف نمی زنی عوضی؟! » بی اختیار قطع کردم . نگاهم به ساعت که 3.5 نیمه شب رو نشون می داد بود . یعنی چی بود ؟!! حتما خط رو خط افتاده مگه می شه ؟ این دیگه چی بود ؟ هنوز تو این افکار بودم که دوباره زنگ زد .زود اوکی زدم که مبادا صدای زنگش خانوم همسرو بنیامین رو بیدار کنه و اونام وحشت زده شن . همیشه پدر خانوم همسر یه تزی داره و اون اینه که نیمه شب تمام تلفن ها رو قطع می کنه و  من هم همیشه تو دلم بهش می خندیدم ولی این جوری افتاد تو کاسه ما . دوباره همون زن از پشت تلفن شروع کرد به بد بیراه گفتن کرد :«جرئت داری حرف بزن ...جرئتشو داری حرف بزن تا جرت بدم ... چیه لال مونی گرفتی ؟ ... آشغال لب واز کن ببینم ...تو که خوب بلبلی می کردی ....» که من هل هلی به کل موبایل رو قطع کردم .

بلندشدم نشستم . از شما پنهون نباشه ترسیده بودم و سعی می کردم تو ذهنم بگردم ببینم من با چه زنی این قدر مشکل داشتم که باید نصف شبی زنگ بهم می زده و حال گیری می کرده ؟ عقلم به کسی قد نداد . رفتم یه لیوان آب خنک خوردم و دوباره دراز کشیدم . آخه صداش هم آشنا نبود . فقط می خورد که جوون باشه . لحنش هم یه نمه چاله میدونی بود . ولی این که از موبایل صاد زنگ می زد یه کمی بیشتراز یه ذره قضیه رو مشکوک می کرد و فهمش رو دشوارتر. بعد ساعتی بالاخره چشمام رو هم افتاد و خوابم برد .

صبح اول وقت ساعت 7 زنگ زدم به صاد  . تلفنش خاموش بود . شماره ای دیگه هم ازش نداشتم . تا غروب بیست دفعه گرفتم ولی هر دفعه خاموش بود . از دوست مشترک دیگه ای حالش رو پرسیدم که خبر نداشت . بالاخره غروب تلفنش رو جواب داد . با احتیاط و تردید گفتم : « صاد  خوبی ؟ چه خبر ؟ »و از این جور حرفا . دیدم ظاهرا خبری نیست . خبر بدی نیست حداقل . سرحال بود .بالاخره گفتم : «ببینم تو نصف شبی زنگ زده بودی به موبایل من ؟ » خندید گفت : «تو بودی ؟ » گفتم : «من بودم ؟! یعنی چی ؟ » مفصل خندید گفت : «حالا بعد بهت می گم الان پشت رلم . خانومم بود اون که پشت خط بود  . » و قطع کرد .

تو دلم هرچی بد بیراه بود بار صاد کردم و اون خانومش . این دیگه چه صیغه ای بود . اصلا واقعا زنش بود ؟ این دیگه بیشتر منو مشکوک کرد  . زن  صاد  رو من تا به حال اصلا ندیده بودم و نمی شناختمش چه معنی داشت که زنگ بزنه اونم نیمه شب و بدوبیراه بگه ؟ دوروز بعد بالاخره صاد زنگ زد و بعد از کلی عذر خواهی کردن از طرف خودش و فحش شنیدن از طرف من گفت : «من مدتی بود که از طرف یه ناشناسی مسیجای عاشقانه و اشعار عاطفی  داشتم . راستش خودمم نمی دونستم کیه و زنگم می زدم بر نمی داشت . بیشتر فکر می کردم رفقا دارن باهام شوخی می کنن  ولی  خانمم  بهم شک کرده بود . تو یه اس ام اس فرستاده بودی راجع  به ختم بابای فه که بیاین فلان جا و ساعت فلان . این زن ما فکر کرده بود که قرار ملاقاته . و همونجا یقه ام رو گرفت .بعدشم مرد حسابی چرا نصف شب مسیج دادی ؟ » یادم افتاد که من ظهر همون روز مسیج فرستاده بودم برای یه عده از دوستان مشترک که بابای یکی دیگه فوت کرده  و اینه ساعت ختمش ولی مسیج با همت شرکت مخابرات بعد از 15ساعت رسیده بود . زن اینم بهش شک کرده بود و ورداشته بود به خیال خودش با دوست دختر شوهرش یه گردو خاکی بکنه و میخی بکوبه !!

 

 

 

کارمند جدید

نوشته شده در دوشنبه یازدهم آبان 1388 ساعت 13:28 شماره پست: 244

یه کار بانکی امروز صبح به پستمون خورده بود که هم من باید حضور داشتم و هم خانوم همسر . باید سندهایی رو با هم دیگه امضا می کردیم . رفتیم و بنیامین رو هم با خودمون بردیم . خب فکرکرده بودم دو تا دونه امضا ناقابله دیگه . می اندازمی پای ورقه و میایم بیرون .

ولی این قدر فرم و درخواست و سند و اله بله جلومون گذاشتن تا امضا کنیم و مشخصات خودمون و جد آبامون بنویسم و کارایی که تا حالا کردیم  و نکردیم رو اعتراف کنیم و بگیم که چقدر در آمد داریم و چقدر بدهی داریم و ...و کاغذا بازیهای مطول دیگه که  دیگه حوصله بنیامین هم از مودب نشستن سر رفت و از صندلی اومد پایین و شروع کرد تو بانک دویدن و به چیز میزا ور رفتن . بنده خدا رئیس شعبه بانک هم دستشو گرفت برد پشت یکی از میزا پیش بقیه کارمندا نشوند و یه کاغذ و چند تا ماژیک بهش داد تا سرگرم بشه و ما بتونیم بقیه مراسم رو به جا بیاریم . 

 

سکوت و آرامش را در سفر با مترو تجربه کنید !

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آبان 1388 ساعت 13:23 شماره پست: 245

 

داچ باقر می گه از زمانی که یه کسی ، رئیس دولت شد و اون شهردار ، مشکلات مترو شروع شده تا حالا . ینی وقتی شروع شد که دولت از پرداخت بودجه مترو شونه خالی کرده . «یه چیزی حدود 250میلیارد تومن رو به ما نداده و میگه خب برین بلیط 75 تومنی رو بکنین 400تومن که براتون بصرفه .انگار ما پیتزا فروشی زده بودیم » حالا این مشکلات چیه ؟

اینه که بنده به عنوان شاهد عینی خدمتتون عرض می کنم  . دیگه قطارا به روال سابق سر وقت نمیان و نمی رن . قبلا هر 5 دقیقه یه قطار داشتیم الان هر 10 دقیقه . تازه اونی هم که میاد عین دیوار برلین توش ملت چیده شدن و سوسک هم نمی تونه خودشو اون لا جا کنه چه برسه به آدم . یهویی پنج شیش تا قطار میان ومیرن توهمین جور دست به .. وایستادی و نتونستی بری تو . وقتی دل تو زدی به دریا و قید جون و جاهای دیگه ات رو زدی و رفتی اون لا و اون وسطا تجربه فشار قبر رو داشتی ، تازه کلی تو راهها معطل میشی . ملت هم عصبیتشون زده بالا و راحت یقه گیری می کنن و فحشهای آب نکشیده حواله هم دیگه می کنن و اگه مجلس مناسب باشه یه مشت و لگدی هم پرت می کنن که خستگیشون در ره  .

بامزه هم اینه که از اون طرف یه کسی برگشته گفته :«بابا چه خبره هی شلوغش کردین ؟ بودجه بدین به مترو ...بودجه بدین به مترو  . شماها فقط 16% از جمعیت مملکتین  . ما که دیگه نمی تونیم خودمون لقمه لقمه کنیم بذاریم دهن شماها که  . خیلی خوش ..ین دم بادم میشینین .»

 موسیقی امروز : فرهاد آهنگی داشت تحت عنوان "والا پیامدار محمد" . این آهنگ برای من خیلی خاطره انگیز بود . از ( اینجا )  می تونید دانلودش کنید . با حال و هوای روز هم جوره . ( با تشکر از ویولت عزیز )  

 

 

 

اون عقبیا ... حال می کنن؟!!

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 11:17 شماره پست: 247

 

من واقعا از این که تو همچین جایی زندگی می کنم کلی لذت می برم و شاد می شم و تا بیام یه کمی دچار روزمرگی بشم و بخوام که غر بزنم ، خود آقایون یادآوری می کنن که چقدر دارن تلاش می کنن که امثال من آدمای شادو شکر گذاری باشیم .

این آنفولانزای خوکی یادتون هست که چندماه قبل پا به عرصه این خاک گذاشت ؟ یه مدت که آقایون محترم برای شادی ماها به کل منکرش شدن . یه مدت هم گفتن که ما که خوک نمی خوریم که بگیریم . یه مدت هم که گفتن خب بله هست ولی نه چندان و همین جور ملت رو برای امور معنوی می فرستادن حج عمره ( غیر واجب ) و تو همون دوره از هر 3 نفری که تو ایران آنفولانزای خوکی گرفته بود 2 نفرشون از اون جا برگشته بودن . ولی خب چندان مهم نبود مهم این بود که مردم زیاد خودشون رو ناراحت نکنن . البته نمی دونم یه عده ناشکر از کجا پیدا شدن که سرو صدا کرده بودن که  بابا نفرستین اینا رو  و اونا هم بعد از کلی ناسزا خوردن از مردم  بالاخره یکی دوماهی حاجی نفرستادن و سرو صداها خوابید .

می دونین ، اصلا این جا مهم این نیست که آدم به نتیجه برسه که . مهم اینه که نیت آدم خیر باشه . برای همین تو این مدت همین جوری که پیش رفت آدمای بیشتر و بیشتری آنفولانزا رو گرفتن و واکسن آنفولانزا کلا نایاب شد و من خودم شخصا تا حالا 15 تا داروخانه و مرکز درمانی رفتم و اثری از آثار این واکسن نبود  . حالا هی مدرسه تعطیل بشه . چندان هم مهم نیست . تا حالا نزدیک به 50نفر هم مردن از این مریضی .

اما خوشحال باشین که یه عده از همین مردم غر غرو به زور اینا رو مجبور کردن که بفرستنشون حج تمتع ( واجب ) . البته فکر نکنین که خود آقایون راضی هستن ها اونا با قلبی ناراحت و قیافه ای درهم گفتن :«ما می دونیم که  80 درصد (که می کنه به راحتی شصت هزار نفر ناقابل )  از حجاج ایرانی امسال در طول سفر خود به عربستان به آنفلوانزای خوکی (نوع A ) مبتلا می‌شوند.ما هم که هیچ نوع غربالگری و قرنطینه‌ای را نه هنگام رفت و نه هنگام برگشت نداریم. » با این که خیلی راحت می شد برنامه حج امسال رو لغو کرد اینا برای راحتی ماها نکردن .

اما ...خوشحالی من و شما تازه از این جا شروع می شه که می فهمیم اینا بی کار ننشستن  . نه عزیزان من نه . این ها دارن تلاش می کنن به این ترتیب که گفتن : «تلاش ما این است که با تبلیغات و آموزش‌هایی که به حجاج و مردم می‌دهیم. تماس مردم با افراد ناقل را کم‌تر کنیم و بتوانیم تا حد ممکن این بیماری را کنترل کنیم. چون اکثر حجاج امسال به آنفلوانزای خوکی  مبتلا می‌شوند، واقعاً تأکید داریم که مردم به استقبال حجاج نروند و از تماس با آن‌ها خودداری کنند و به این امر اصرار داریم ، از دست دادن و روبوسی با آن‌ها خودداری کنند.» این هم ( متن اصلی خبر ) بخوانید و حالشو ببرین .

واقعا آدم لذت می بره وقتی می بینه که اینا چقدر به فکر مردم هستن و از زندگی در همچین جایی دچار شادی و شعف بی پایان می شه . اون وقت یه عده نادون که مغز ندارن فرار مغزها می کنن و می ذارن از همچین جای آبادی در می رن . واقعا که !

------

موسیقی امروز : با توجه به حال و هوای حج و زیارت و امور معنوی که بعد از خوندن این متن بهتون حتما دست داده به موسیقی متن امام علی گوش کنید . ( از این جا ) . خواستید می تونید دانلودش هم بکنید .

 

 

یک شلوار جین در دو سایز

نوشته شده در یکشنبه هفدهم آبان 1388 ساعت 14:51 شماره پست: 248

 

نمایشنامه در یک پرده :

یک اتاق نشیمن می بینیم با نیم ست مبل راحتی ، یک میز وسط ، یک تلویزیون 29اینچ سامسونگ ، چندین قفسه پر از کتاب ، چند گلدان گیاه . یک مرد با تی شرت و شلوارخانه ( من ) – یک زن با لباس بلند و دامن ( خانوم همسر ) . شب است و مرد روی یکی از مبلها جلوی تلویزیون نشسته و به یک مسابقه فوتبال از جام باشگاه های اسپانیا نگاه می کند . زن موهایش را از پشت بسته . ناغافل یک شلوار جین  می گیرد جلوی صورت مرد .

-مبارکه !

-چی ؟ این چیه ؟ ( مرد چشمهاشو تنگ می کند )

-چیه ؟ شلواره دیگه . برات شلوار خریدم . قیمتش خوب بود

مرد هنوز توجهش به تلویزیون است . با دست شلوار را کنار می زند – خب دستت درد نکنه .

زن دوباره شلوار را جلوی صورت مرد می گیرد – پاشو بپوش ببینم اندازته ؟

– اصلا الان حالش رو ندارم ول کن . بذار ببینم چی کار داره می کنه . بعدا پام می کنم .

-نخیر الان باید بپوشی !

-بابا بی خیال شو فعلا .

-نخیر یالا پاشو . این عوض دستت درد نکنه اته دیگه ؟ پاشو بپوش !

مرد غرغرکنان شلوار خانه را در می آورد و شلوار جین را می پوشد . شلوار یک سایز تنگش است . مرد سریع آن را در می آورد – بیا  !دیدی تنگه ؟ و بدون شلوار روی مبل می نشیند و پاهایش را روی میز می گذارد .

زن لبخندش جمع می شود و شلواربه بغل روی مبل کناری خودش را می اندازد . موهایش را باز می کند – اه این همه وقتم تلف شد .آخرم تنگ بود

مرد زیر لبی – تو مگه سایز منو نداری ؟

– چه می دونم فکر کردم اندازته . چاق داری میشی یا

– نخیر هم چاق نمی شم . مگه خودت نگفتی لباسام داره گشادم می شه . دارم لاغرتر هم می شم که .  دستی به شکمش می کشد

زن بلند می شود و روی پای مرد می نشیند .مرد سعی می کند از کنار زن به تلویزیون نگاه کند . زن با ریموت کنترل تلویزیون را خاموش می کند – بیا خلاص ! حالا به من نگاه کن . یه دقه این فوتبال لعنتی رو بذارکنار

مرد تکیه به مبل می دهد – نمی ذاری ما یه فوتبال ببینیم . چیه ؟

– اصلا می دونی چیه ؟ من از بس برای تو سرخود چیز می خرم ، تو دیگه برات بی تفاوت شده .اصلا از چیزایی که من برات می خرم خوشحال نمی شی

مرد دو دستش  را روی شانه زن می گذارد و او را به سمت خود می کشد - خوشحال می شم . مگه میشه آدم از چیز جدید خوشحال نشه

زن سر تکان می دهد و مقاومت می کند – نخیر این خوشحالیو که عمه منم می تونه داشته باشه . منظورم اینه که شادیتو نشون نمی دی.

-خب تقصیر خودته عزیزم ! تو همیشه برای من لباس می خری . نشد یه دفعه هم یه تنوعی بدی یه چیز دیگه ای هم بخری .

زن لب ور می چیند – بده می خوام همیشه خوش تیپ باشی ؟   

-------

موسیقی امروز : بهترین موسیقی تو این حال و هوا (منظورم حال و هوای این پسته ! ) آهنگ "باز ای الهه ناز " استاد بنان است .دلیلش مشخص است دیگر .  ( از این جا ) می تونید بشنوید و دانلود کنید .

 

 

احمد شاملو در خیابان کریم خان زند

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 14:52 شماره پست: 249

 

دیشب که محل کار روترک کردم و نیت حرکت به سوی خونه رو داشتم ، متوجه شدم که اصلا حال و حوصله مترو سواری ندارم و بهتره یه تغییری به نوع  وسیله نقلیه خود بدهم تا تنوعی هم بشه . البته تجربه اش رو داشتم که  خیلی بیشتر از زمانی که با مترو میروم رو باید  تحمل نمایم ولی لااقل مثل یک شخص متمدن داخل تاکسی نشسته بودم هرچند که تاکسی هم خودش در ترافیک انتهای روز گیر کرده باشه ولی در عوض چون گوشتی قربانی از سقف مترو و کول یکی دیگه آویزون نیستم و نگرانی کمی از بابت این دارم که فرد نیازمندی دستش رو توی کیف و جیبم  بکنه و موبایل و پولم رو اشتباهی بذاره تو جیب خودش .

یکی از تاکسی ها زیر پل کریمخان نگه داشت و بنده پیاده شدم ( البته طبیعتا قبلش سوار شده بودم ولی خب جهت تلخیص و عدم اتلاف وقت شما خوانندگان گرامی آن بخش را نیاورده بودم ) تا میدون هفت تیر راهی نبود و ترجیح دادم این مقدار رو قدمی بزنم و ویندوز شاپینگی نیز انجام داده باشم  که در همان اوایل قدم زدن سمت جنوبی خیابان کریم خان و قبل از این که پل تموم بشه  ( واقعا اقبالش بلند بوده این آقای کریمخان  که تنها شاهی بود که اسمش رو از رو خیابونهای تهران برنداشتند . بقیه شاهان این مرز و بوم که معدوم و نامعلوم شدند مثل نادر شاه و شاه عباس و کوروش و داریوش وغیره  که دیگه نام نشونی ازشون تو هیچ جای تهران نیست ) نگاهم به کتابفروشی نشر ثالث افتاد و عین آهنی که آهنربا جذبش کرده باشد داخل شدم . بارها از این جا رد شده بودم ولی داخل نشده بودم.

می تونم به جرات بگم یکی از بهترین  کتابفروشیهایی بود که تا به حال دیده بودم . اگه مثل من اهل کتاب و کتابخونی باشید حس و حال مرا ،کامل درک خواهید نمود که خرید کتاب از کتابفروشی ای که کتابفروش خیلی راحت می تونست قصاب باشه ولی حالا شانسی کتاب فروش شده  تو محلی که می تونست سبزی فروشی باشه و حالا شده کتابفروشی ، با خرید کتاب از جایی که وقتی از در می ری تو فرهنگ رو بو می کشی و گوش تو نوازش میشه با بهترین و عمیق ترین موسیقی ها و کتابفروشی که انگارخودش هم نویسنده و فرهنگیه چقدر توفیر می کنه

کتابفروشی مذکور ما ، دو طبقه است  که طبقه پایین کتابهای مختلف تاریخی و ادبی و رمان و زبان خارجه و کامپیوتر و کودکان و عکس که جوری چیده شده که آدم خودش رو وسط ورقهای کتابها حس می کرد . و یه کمی عشق کتاب باشین و یه مقدار هم پول تو جیبتون باشه حتما دست خالی از اون جا بیرون نمیایین. کف کتابفروشی پارکت شده بود و همین خودش حس گرم و صمیمی تری به من می داد  . یه غرفه هم انواع لوازم تحریر داشتند . قسمتی هم بست سلرزها رو گذاشته بودند و قسمتی هم تاره های نشرو جایزه گرفته ها رو . رفتم بالا .طبقه بالا مخصوص موسیقی بود با دکوراسیون جالب و در خور توجه مثل همین شمایلی که از احمد شاملو بود که انگاری قراره بهت کتابی بده و عیار فرهنگتو ببره بالاتر و یک کافه کتاب جمع و جور و دوست داشتنی هم داشت که میتونستی همون جا تنهایی یا با دوستت اعم از مونث یا مذکر ، بشینی تو یه جای دنج و در حالی که قهوه اسپرسو تو مزه مزه می کنی کتابی رو هم که خریدی ورقی بزنی و فرهنگ رو جرعه جرعه بدی بره پایین . 

 ------

موسیقی امروز : به دکلمه عالی و پر تاثیر احمد شاملو " چون به نوروز رخ لاله بشست... برخیز و به جام باده کن عزم درست..."  از رباعیات خیام ( در این جا ) گوش بدهید و دانلود کنید .

 

 

کشتار بزرگ

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 11:26 شماره پست: 250

 

اگه الان به شما خبری محرمانه بدم ، قول می دین که شوکه نشین ؟ از چند منبع آگاه به من خبر رسیده که یک گروه خودسر روزانه می گردند و حدود 50الی 60 نفر رو انتخاب کرده و سوار اتوبوسی می کنند و وقتی ظرفیت این اتوبوس تکمیل شد در آخر روز اتوبوس رو یا آتش می زنند یا از دره ای به پایین پرت می کنند و همه اون تعداد کشته می شوند و نهاد و یا سازمانی هم از این رویه جلوگیری نمی کنه .

یه مقدار عجیبه نه ؟ من خودم هم وقتی برای بار اول شنیدم خیلی تعجب کردم . و بیشتر وحشت کردم وقتی متوجه شدم این گروه برای قربانیان خودشون کاری به سن و سال و عقاید طرف هم ندارند . یعنی چه تو یه دختر خوشگلی باشی چه یه پیرمرد فرتوت براشون فرقی نمی کنه . اونا باید ظرفیت سالشون رو پر کنند که حدود 20هزار نفره . یعنی به اندازه استادیوم امجدیه .یعنی باید سالی 20هزار نفر کشته بشن ، نه به مرگ طبیعی بلکه کشتن و آش و لاش کردن اجساد هدف اوناست .

فقط چون افراد رو از جاهای مختلفی انتخاب می کند تا حالا سرو صداش چندان درنیومده .مثلا شما ممکنه متوجه شی که کی از همکارت کشته شده یا اون یکی متوجه که عمویش کشته شده ولی از جاهای مختلف هستن و برای همین تا به حال کمتر مورد توجه واقع شده .

نشسته بودم و  تلفن روی میزم زنگ می زد . سرم شلوغ بود و جواب نمی دادم . قطع شد و دوباره زنگ زد . بالاخره برداشتم  . یکی از همکارام بود : خبر داری بهرامی فوت شده ؟ خبر نداشتم . حالم گرفته شد . بهرامی رو دورا دور می شناختم و فقط سلام علیکی با هم داشتیم . ادامه داد : تو جاده می رفته که یه کامیون میاد تو لاین این و لهش می کنه . از تصور له شدن بهرامی چندشم میشه .بهرامی بالای 100کیلو وزن داشت . گوشی رو خداحافظی کرده نکرده قطع کردم .

سرم کمی خلوت تر شده بود یادم افتاد ماه قبل هم که خودمون سه تایی رفته بودیم شمال تو راه برگشت نزدیک بود یه پرادو با من شاخ به شاخ بشه . خانوم همسر از پنجره به کوهها نگاه می کرد و بنیامین هم تو صندلی خودش خواب بود . نفهمیدم چه جور ولی ردش کردم اما  به آینه من زد و آینه رو از جا پروند و رفت که رفت . کلی اون موقع هول کردم .

نگاهم به روزنامه افتاد که نیمه باز بود . در ایران سالی 20هزار نفر در تصادفات رانندگی کشته می شوند که به  اندازه 15کشور پرجمعیت اروپایی شامل آلمان و ایتالیا و انگلستان و فرانسه و ...با جمعیت 300میلیون نفر است .ماشاالله که همیشه رکورد می زنیم اونم چن تا چن تا !

--------

موسیقی امروز: با توجه به جو گانگستری و کشت و کشتار حاکم بر این نوشته بد نیست به موزیک متن فیلم سینمایی پدر خوانده در ( این جا )گوش بدهیدو دانلود فرمایید .

 

 

تو نیکی میکن و در دجله انداز ...که ایزد در بیابانت دهد باز

نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 9:11 شماره پست: 251

 

هنوزم که هنوزه خیلی از مردم دنیا وقتی می خوان یاد یه زن زیبا و جذاب بیافتن می گن آنجلینا جولی . با این که چهار شیکم زاییده و سی و چهار سال رو رد کرده  و خیلی زنا هستن که از اون جوون تر و جذاب ترن ولی همینه دیگه . انکارش هم نمیشه کرد مثلا تو آخرین نظر سنجی که مجله ونیتی فیر داشته که مال همین چند ماه قبله او در صدر همه زنان معروف و زیبای دنیا قرار گرفته .حقیقتش اینه بی توجهیه اگه وجه بیرونی شخصیت آنجی رو در این نظر سنجی سراسری در نظر نگیریم .   

وقتی آنجلینا در 14خرداد 1354 در لس آنجلس متولد شد ،مامان باباش به عقلشون هم خطور نمی کرد که این دختر فسقلی که داره روی تخت بیمارستان بلند بلند گریه می کنه یکی از مشهورترین زنان دنیا بشه . پدر آنجی یه بازیگر بود و اسکاری هم گرفته بود که این عامل و زندگی در شهر فرشتگان آنجی رو هل داد به عالم نمایش .اون از کوچیکی به کلاس تئاتر رفت  ودر همون جا به بازی در نمایش های صحنه ای پرداخت و در تولیدات کارآموزی متعددی ایفای نقش کرد. الان اگه کسی اون فیلمها رو بتونه ببینه باید خیلی جالب باشه که آنجی رو بدون زرق و برق الان و در کمال سادگی ببینه .      

14 ساله شده بود رفت تو کار مدل و اینا و بعدها به عنوان مدل حرفه ای در لندن ، نیویورک و لس آنجلس کار کرد .خودش گفته : «یه زمانی این کار برام جالب بود .می دونین که جولی به زبون فرانسه ینی زیبا و من تو یه دوره ای از زندگی به این خوشگلیم بیش از حد توجه داشتم . اما بالاخره وقتی که می دیدم که مجله ها تنها به یه جنبه از شخصیت من ، اونم ظاهرم توجه دارن ، از این کار خسه شدم و ژس گرفتن در برابر دوربین عکاسا به نظرم کار احمقانه ای اومد .این بود که رفتم و بازیگر شدم . »پس رفت تو دانشگاه نیویورک و سینما خوند .

ولی بدشم نمی اومد که شغلی داشته باشه که آدما رو تو گور کنه ( البته نه این که قبر بکنه ها ، مسئول کفن  و دفن آدما بشه ) : « یه موقعی آرزوم این بود که مدیر مراسم خاک سپاری باشم . اون آهنگا ! تابوتای چوبی زیبا ! انسانای اندوهگین !مرده هایی که گریم شدن و آخرین ژست و حالت زندگی رو به خود گرفتن ! همه و همه برام جذاب بود .برای من یکی مرگ مفهوم عمیقی داره  شاید مرگ مهمترین حادثه در زندگیه که همیشه اونو فراموش می کنیم .اما من به مرگ خیلی فکر کرده ام .در مورد مرگ چیز آرامش بخشی وجود دارد . این که شما ممکنه فردا بمیرین باعث می شه که امروز رو غنیمت بدونین و خوش بگذرونین .» 

ولی این کاره نشد و به جاش وقتی 20ساله بود رفت خونه بخت . ازدواج کرد و 4سال ازدواجش طول کشید اون موقع ها یه دختر خیلی هیجان انگیزو غیر نرمال شده بود به طوری که در مراسم ازدواجش به جای لباس عروس یک شلوار چرم سیاه رنگ و تی شرت سفید رنگ پوشیده بود که رو اون اسم شوهرش رو با خون خودش نوشته بود! ( چی بوده اون مراسم !)   

25 ساله که بود یک ازدواج دیگه کرد و اون موقع خودش و شوهرش همیشه یه شیشه از خون همدیگه رو به عنوان علاقه به هم به گردنشون آویزون کرده بودن و این ور اون ور می رفتن . ولی سه سال بعد و با داشتن یه بچه ، این زندگی هم رفت بغل دست اون یکی زندگی . ( ظاهرا یکی از شیشه ها شیکسته بود و خونی ریخته شده بود و فاتحه زندگی خونده شد !)

تا این جای داستان ما آنجی فقط هنرپیشه رو داشتیم ولی حالا روی دیگه اش رو نشون می ده که وقتی ازش دعوت می کنن تو فیلم فراتر از مرزها بازی کنه و همین فیلم زندگیش رو عوض می کنه و از یه دختر معمولی تبدیل میشه به اینی که هست . موضوع فیلم درباره یه عده پزشک بدون مرزه که تو جاهای مختلف دنیا برای کمک می رن و آنجی وقتی به چشم خودش اوضاع پناهنده ها و بیچاره ها رو می بینه یه راست می ره تو دفتر یونسکو می شینه که یه کارم به من بدین برای این مردم بیچاره انجام بدم . اونام سفیر صلحش می کنن و می فرستنش تمام دنیا کمک جمع کنه و محبت پخش . 

این جا محبت مادرانه اش به جوش میاد (محبتی که حالا حالا ها خاموشی انگار نداره) . اول پسر خودشو از میاره پیش خودش و سرپرستیشو به عهده می گیره .بعد ازکامبوج میره یه پسر میاره بزرگش کنه و هنوز مهر بلیط هواپیماش خشک نشده بود که یه بچه ویتنامی هم به جمع سه نفره اینا اضافه میشه  .

این جا دوباره یه مقطع مهم از زندگی آنجی می شه وقتی که بهش پیشنهاد می کنن تو فیلم آقا و خانوم اسمیت بازی کنه اونم با کی ؟ با براد پیت . براد اون موقع متاهل بود و جنیفر آنیستون زنش بود ولی وقتی فیلمبرداری تموم شد جنیفر احساس کرد براد دیگه اون براد قبل نیست و یه کمی نک و نال و این ور اون ور می کنه  ولی فایده نداشت . چون کار آقا و خانوم اسمیت قبل از این کارا و حرفا دیگه بالا گرفته بود و آنجی جون بچه براد رو تو شکم داشت . خب دیگه زندگی به زور نمیشه که . براد ، جنیفر رو طلاق میده و بر می گرده پیش آنجی .

عروس دوماد تصمیم می گیرن برای مبارزه نمادین با فقر ، بچه رو تو نامیبیا دنیا بیارن و آوردن و بچه الان سجل نامیبیایی داره . یعنی خواستن توجه دنیا رو به نامیبیا جلب کنن . بعد از این زایمان و سر پا شدن و چن تا فیلم بازی کردن آنجی دوباره اعلام کرده بدش نمیاد یه بچه دیگه هم بزاد اگه خدا قسمت کنه و خدا این دفعه یه حال بیشتری بهش داد و به جای یکی دوقلو بهش داد و هنوز اینا رو از شیر نگرفته بودن که رفتن و از تو اتیوپی یه بچه دیگه رو هم به فرزند خوندگی قبول کردن . این جاست که باید قدر زن رو دونست ها . قبل از این که براد داماد خانواده اینا بشه انگشتشو واسه رد کردن یه نفر هم از خیابون بلند نمی کرد حالا جلوتر از بقیه می دوه می ره برای کمک به آسیب دیده ها . جل الخالق !

هنوزم که هنوزه خیلی از مردم دنیا وقتی می خوان یاد یه زن زیبا و جذاب بیافتن می گن آنجلینا جولی . با این که چهار شیکم زاییده و سی و چهار سال رو رد کرده  ولی همینه دیگه . انکارش هم نمیشه کرد . تو آخرین نظر سنجی که مجله ونیتی فیر داشته که مال همین چند ماه قبله او در صدر همه زنان معروف و زیبای دنیا قرار گرفته .

حقیقتش اینه بی توجهیه اگه وجه بیرونی شخصیت آنجی رو در این نظر سنجی سراسری در نظر نگیریم . مردم از آدمای خیر و مهربون خوششون میاد  و اگه این آدم کسی باشه که تو تلویزیونشون تمام زیر و بمش رو دیده باشن و باهاش احساس نزدیکی بکنن و  خوشگل و جذاب هم باشه ، خب دیگه ، میشه انتخاب اول مردم .  

-----

موسیقی امروز : با توجه به فضای مهرو محبت وانسانیت صلح و دوستی و ... از این چیزها به یه آهنگ زیبا از ونجلیس در ( این جا ) گوش کنید و دانلود فرمایید . باشد که همیشه صلح و زیبایی حاکم بر احوالات همه ما باشد .

 

زیرآبی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آبان 1388 ساعت 11:7 شماره پست: 252

 

دیروز در مجلس گفته شد :

۳۰غه و ازدواج موقت موضوعی است که از لحاظ شرعی مباح است، اما شرایط خاصی دارد لذا همه افراد در هر شرایطی نمی‌توانند ازدواج موقت داشته باشند مگر اینکه بتوانند مخفیانه این کار را انجام دهند. یعنی اگر مردی بخواهد ازدواج موقتش را ثبت کند باید قوانین ازدواج مجدد را رعایت کند که همانا رضایت همسر اول است به تعبیر بهتر ۳۰غه یا ازدواج موقت در صورتی ثبت می‌شود که با رضایت همسر اول باشد مگر اینکه آن مرد بتواند مخفیانه ازدواج موقت انجام دهدو ثبت نکند . (یعنی وقتی همسر اول هم نداند پس ناراضی هم نیست دیگر !)

( لینک خبر )

----------------

موسیقی امروز : فکرکنم دیگه بهتر از این آهنگ "ای یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا" شهلا  رو نتونم براتون بذارم . از ( این جا ) هم گوش بدین و هم دنلود کنین قر دادن رو هم یادتون نره !!

 

 

نیم ساعت در تاکسی

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 9:50 شماره پست: 253

 

-دربست ؟

چک و چونه رو که زدم سوار شدم . خودم بودم و راننده که چهل ساله می خورد و ریش ستاری گذاشته بود با ته ریش دو روز مانده .موهاش کم پشت بود .

- ببین آقا من آدم ناخون خشگی که نیسم . ولی خرج مام باید در بیاد . نباید؟ ....خب خدا خیرت بده که با انصافی . میدونی الان تخم مرغ چن شده ؟ میدونی الان نون چنده ؟ تازگیا گوشت گرفتی ؟ این رایانه ها رو ، یارانه ها رو هم چمیدونم  ورداشتن . از صب تا حالا دارم سگدو می زنم واسه چندرغاز . آرتروز پا گرفتم . آرتروز دست گرفتم . همین امروز صب ،صدو پنجا تومن ریختم تو حلق این لکنته . اون وقت فکر نکن که واسه پونصد تا یه تومنی گدابازی دارم درمیارم ......خب می دونم که هر کاری سختیای خودشو داره ولی من که فکر میکنم اکثر کارا هم راحتتر از رانندگی تو این شهر بی صاحابه و هم درآمدشون خیلی جالبه ........ بله خب بله .  درسته که من سرمایه ام همین ماشینه و اگه بخوام باهاش کاسبی کنم ماهی یه تومن الانم رو در نمیارم . ولی این جوریام نیست که شما میگی .  

الان بهترین کار اگزوز سازیه . درآمدش خیلی جالبه . همین فامیل ما سه تومن بیشتر نداشت .یه مغازه اجاره کرد .الان برا خودش یه پژو چارصدو پنج خریده .تو یه سال خرج خونشونم می داد . خیلی درآمدش جالب بود . نگا کن بی صاحاب هنوز دندش درست جا نمی ره . این همه صبحیه ازم پول گرفتن ...... خب اینم درسته که شما می گی فامیل ما هنر و تخصصی  داششه ولی ماهم بی هنر نیستیم که . دو هفته ای برم یاد می گیرم . کاری نداره که . مثلا یه منبع اگزوز می خره شیش تومن نصب می کنه به راننده ها سی وپنج تومن . تازه دعاشم می کنن . این ترافیکم ما رو کشت . حالا ا زکدوم ور بریم ؟ شمام نمی دونی ؟ خدا ما رو از پشت این ماشین ور داره .

یه پسرخاله دارم رفته تو کار کاشی سرامیک روزی اقلا 150 تومن سود می کنه . خیلی درآمدش جالبه .چیزی هم حالیش نیست . فقط داره ساخت و پاخت می کنه . دم این و اون ومیبینه .....چرا من نمی رم ؟ خب چه جوری تاکسی رو ولش کنم ؟ خرج دوتا بچه هارو کی میده ؟ من که سختمه بخوام برم تو اون کار . اصن از خاک بازی خوشم نمیاد

یه رفیق دارم بهش می گیم ممد کوتول . این دوسال پیش رفت تو مداحی . آقا نمی دونی چه وضعی به هم زده یه ریخت مذهبی هم واسه خوش درست کرده ، چن تا انگشتر و تسبیحی و ته ریشی . یه مراسم میره اقلا سیصدتومن می گیره . درآمد خیلی جالبی داره ......آره که وضعش خوب شده . منم صدام خوبه . کاشکی می رفتم تو مداحی گوش کن . عمممه بااااابایم کجااااست  ؟ عمممه بااااابایم کجااااست  ؟ دل پرییییشانم  که از بااااابم .....  می بینی؟ منم صدا دارم . عجب اشتباهی کردم نرفتم تو این کار . الان رفته مزدا تیری خریده . چه سرویسی داره می گیره . تا ظهر خوابه . هرجا می ره بالای مجلس میشوننش . بهترین غذاها رو بهش می دن . تازه هفته ای یه بیوه به پستش می خوره میره خونشون مداحی می کنه و یه خدمتی هم به بیوه هه می کنه تازه پول هم می گیره. خیلی داره حال می کنه . می دونی آقا .بهشت رو همین جا خریده هم ذکر اهل بیت می گه هم عشق و حالش به جاست . یه بیوه 40ساله به پستش خورده بود اگه میدیدیش دهنت آب می افتاد . قدبلند ، تپل ، سفید . از زیر همون چادرش پس...ناش معلوم بود چه انارایین . اون وقت برای این ممد کوتول یه وجبی ضعف می کرد . اکهی این چراغ قرمزه م تمومی نداره الان ده دقیقه است پشت چراغیم .

نگا کن دختر پسره رو . اوناها تو تاکسی جلویی . آره همونا رو می گم . همچین دستشو انداخته رو شونه دختره که الان می خورتش . اصلا غیرت و ناموس رفته کنار . من خودم یه مدت راننده این فیلمبردار عروسیا بودم . این فیلم بردارا هم یه مجلس میرن کلی پول می گیرن . کلا درآمدشون خیلی جالبه . شوما باورتون نمیشه این دامادا اصلا ناموس ماموس حالیشون نبود . اینارو فیلمبردارا می بردن تو باغ که بچرخن و عکس و فیلم بگیرن . نمی دونم حالیشون نبود که ما زیر بغل عروس رو ببینم لای دوتا پس..نشون رو نیگا  کنیم . اصلا غیرت میرت هیچ چی . عروسام همه ل ..خت . افتضاح . اینام اصلا حالیشون نبود که ما نامحرمیم . تپ و تپ لب تو لب بودن . اقلا صبر نمی کردن که برن تو خونشون . کم مونده بود یه وقتا همونجا مشغول بشن . می گفتم خدا جون اینا که خودشون راضین . شوهرش بالا سرشه راضیه عیبی نداره  منم ببینم دیگه .

همین بغل نگر دارم ؟ چشم . قابلی هم نداره . مهمون باش . دستت درد نکنه . اینم بقیه پولت . فقط دعا کن من بتونم برم تو مداحی . یه زنگی به این ممد کوتول آخر شبی بزنم یه وقتا باهاش برم . هم بهشت این ور رو دارم هم اون ور رو .

------

کتاب امروز : این مردم نازنین نوشته رضا کیانیان رو بخونید . بسیار لذت خواهید برد و خندید از نوشته ساده و صمیمی او و ماجراهایی که با مردم عادی داشته . اگر خواستید کمی با متن کتاب آشنا بشید روی ( این جا ) کلیک کنید .

 

شب و فرمان

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم آبان 1388 ساعت 15:58 شماره پست: 254

 

الان از بی خوابی دیشب چشمام  می سوزه چون از کل دیشب ، فقط نیم ساعتش رو خوابیدم و صبح مجبور بودم بیام سر کار . دیشب با خانوم همسر و بنیامین رفته بودیم بیرون تا خانوم همسر یکی از این چکمه های متبرج رو بخره و وقتی به خونه که برگشتیم پیغامگیر تلفن رو چک کردم و شنیدم  بهروز با نگرانی پیغام گذاشته که روناک اونجا نیست ؟ خب چون روناک اون جا نبود و ما هم هنوز لباس بیرون رو در نیاورده بودیم همون موقع بهش زنگ نزدم ولی چند دقیقه بعد  یه کمی که گذشت دوباره خودش زنگ زد که روناک اون جا نیست؟ و بالاخره با ناله گفت :«که آره روناک عصریه  بچه رو برده گذاشته خونه مادرم و هیچ خبری ازش نیست . از سرکار هم که اومدم به هر جا هم زنگ زدم ازش خبری نداشتن . موبایلشم خاموشه.»  ماهم گفتیم : «نه والا ما هم خبری نداریم چیزی به ما نگفته و اگه خبری شد به ما بگو نگرانیم »و قطع کرد .

حدود یازده شب بود .دلمون طاقت نیاورد زنگ زدم به بهروز و گفتم : «ببین تو که ماشین نداری بذار من بیام دنبالت اون جاهایی رو که می دونی بریم بگردیم ». اول یه کمی تعارف کرد ولی بعد قبول کرد . منم ماشین رو روشن کردم و نیم ساعت بعد بهروز رو دیدم که تو خیابون تو تاریکی وایستاده .. سوار که شد دیدم خیلی خیلی نگرانه .گفت : «والا تا به حال سابقه نداشته که روناک این جوری بره و هیچ اثری ازش نباشه . خونه مادرش اینام زنگ زدم اونجا نبود . »گفتم : «اگه این جوره اولین جایی که باید بریم کلانتریه ». اونجا افسر نگهبان گفت :« معمولا چیزی نیست یه وقتا زنا با خونه قهر می کنن و یه جایی ، خونه کسی قایم میشن تا شوهر رو اذیت کنن .» به هر حال یه پرونده ای تشکیل دادن و ما اومدیم بیرون . به بهروز گفتم : «ببینم حرفتون نشده بود؟» گفت :«نه » گفتم : «راستشو بگو » گفت : «نه به خدا خیلی هم چن وقتیه با هم خوبیم »گفتم : «خب باشه دیگه کجا رو فکر می کنی ؟» گفت : «یه مسیری رو بریم شاید می خواسته بره خرید» . ماهم رفتیم و ساعتها تو خیابون ها تو بیمارستانهای زیادی گشتیم و گشتیم ولی خبری از روناک نبود که نبود بدبخت بهروز که کاملا رنگ از روش پریده بود و سرش رو گذاشته بود رو داشبورد و فقط من می رفتم و توی بیمارستانها .

اینا یه زن و شوهری هستن که چن ساله با ما دوستن . ولی یه جورایی به هم نمیان .هرچی این بهروز لاغر و کچل و قراضه و داغونه این روناک برعکسش خوش قد و بالا و قشنگ و جذابه . از اونایین که اکثرا وقتی می بیننشون می گن سیب سرخ برای دست چلاقه ! یه مقداری هم با هم تو زندگی مشکل دارن . یادمه اینا وقتی ازدواج کردن روناک کم سن بود حدود 19سال ، و به نظرش بهروز مرد ایده آلی بود که 26ساله بود و مو و تیپ هم داشت . اون موقع همیشه آقا بهروز صداش می کرد ولی یواش یواش همین جور که سالهای زندگیشون می گذشت مشکلاتشون بیشتر می شد که روناک می خواد امروزی تر باشه و بهروز سعی می کنه بیشتر اینو محدود کنه که اصلا حریفش نمی شه  و روناک مانتوهای تنگ تر و روسریهای رنگی تر و لباسهای بازتری که بدنش رو بیشتر در معرض دید قرار میده می پوشه و تو مهمونیا حتما پای ثابت رقصه . من ترسم از این بود که نکنه دزدیده باشنش . مخصوصا که یکی دوروز قبل هم خونده بودم که 4 نفر ، یه زن جوون متاهل رو دزدیده بودن و تو یکی از جاده های حاشیه تهران مشغول تجاوز بودند که دو تا راننده هم همون موقع سر می رسن و طلب می کنن و اونا هم به جمع می پیوندن و 6 نفری به زن بیچاره تجاوز می کردن که شانسی پلیس می رسه و همشون رو در حال تجاوز به زن بیچاره که بدون لباس روی صندلی عقب افتاده بود پیدا می کنند و دستگیرشون می کنن . فکر کنم خود بهروز بدبخت هم همین رو فکر می کرد ولی به زبون نمی آورد .

ما حتی پزشک قانونی هم رفتیم ولی گفتن همچین جسدی نبوده . تو یه بیمارستان هم اول گفتن آره اینجاست ولی بعد معلوم شد تشابه اسمی بود . دیگه نزدیکای صبح شده بود و من هم حسابی خسته و کوفته شده بودم . دوباره برگشتیم خونشون ولی باز خبری ازش نبود. بهروز گفت : تو برو خونتون ببینم چی کار باید بکنم و الان که دیگه نمیشه کاری کرد . من هم اومدم خونه و از خستگی زیاد بلافاصله خوابم برد .

7.5 صبح بود که بهروز زنگ زد که نگران دیگه نباشین روناک پیداش شده . گفتم کجا بود ؟ گفت : نمی دونم . فقط زنگ زدم که از نگرانی دربیایی . همین یه ربع قبل اومده خونه . گفتم حالش خوبه ی؟ گفت بد نیست بعدا حرف می زنیم . خانوم همسر هم بیدار شد . خب خیالمون راحت شد ولی یه علامت سوال گنده برامون ایجاد شده که این کجا می تونسته باشه  وقتی داشتم از خونه بیرون می اومدم خانوم همسر گفت که حتما به روناک زنگ می رنه ببینه چی شده و حتما روناک بهش موضوع رو خواهد گفت و به من زنگ خواهد زد که تا الان که این نوشته تموم شد خبری به من نداده .اگه خبری بشه حتما در ادامه همین پست براتون می نویسم .

-------

مجله امروز : خوندن هفته نامه مثلث رو به تمام کسانی که هفته نامه شهروند امروز خدا بیامرز رو می خوندند توصیه می کنم . نشریه مال میانه روهایی است که کار خود را جدی گرفته اند و مطالبی جالب و در خور توجه دارد .

 

هیولای درون

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان 1388 ساعت 12:50 شماره پست: 255

 

من هنوز هیچ خبری از روناک و بهروز ندارم که واقعا روناک کجا رفته بود ولی این اتفاق دوباره حواس منو به موضوع تکراری جلب کرد و عکس العملهای تکراری و بی فایده .  

شهر واقعا برای زنا و دخترا جای خطرناکی شده . moteجاوزای genسی به قدری زیاد شدن که حد و اندازه نداره . هفته ای یکی دو خبر داریم . که فلان عده با زور به یه دختر دانشجو ta جاوز کردن و ...یا رفتن تو خونه فلان مرد و با تهدید به قتل بچه مرد  به زنش ..اوز کردن و ...یا زن متاهل رو بردن و به زور تو ماشین بهش ..اوز کردن و ...یا یه عده دیگه ........ تازه مگه ما چن تا از این خبرها رو می تونیم بشنویم ؟ ای بابا !

خیلی تابلو ئه که تو این جامعه خوش آب ورنگ خیلی از دخترها و زنها وقتی بهشون تجاوز میشه و جون سالم در می برن ، نمیان  جایی بازگو کنن ، از ترس برخورد بدتر شوهر و پدر و برادرشون  که بوده موردایی که دختر یا زن بیچاره تو خونه حبس شده ، از چشم مرد افتاده و دیگه اجازه نداشته بچه هاش رو خودش بزرگ کنه . چرا چون دیگه ج..ده شده ! حتی اگه هم دل به دریا بزنه که شوهر و یا پدرش آدم روشن فکری باشه و شوهره بلایی سر زنش نیاره باز خود شوهره از ترس آبروش تو درو همسایه و فامیل صداشو در نمیاره که مبادا تا ماهها و سالها بعد همه اطرافیان به زن اون به چشم یه فاحshe نگاه کنن . انگار که زن به پای خودش و به میل خودش خوابیده تا اون متجاvezin بیفتن روش ! یعنی حماقت تا این حده . تازه خیلی از موارد هم که رسانه ای نمیشه .

یه موقعی تو رسانه ها مطرح می کردن که فقط دخترایی که حجاب درست درمون ندارن دچار آزار جنسی می شن ولی الان دیگه این حرفها هم تاریخ مصرفش تموم شده و تنوع عجیبی تو قربانیا دیده میشه . تو همین چند روز اخیر موضوع دوتا از تجاvozaye  جنسی این قدر سرو صدا کرد که حتی آقایون هم از خواب ناز بیدار شدند و تقاضای مجازات شدیدتری برای motejاوزین کردن . دیروز علی آقا و صادق خان تاکید شدید کردند که بیایید و این ها رو به شدت محاکمه کنین تا دیگه کسی جرات تجاوز نداشته باشه . خب علی آقا ، آقا صادق دستتون درد نکنه که دستور فرمودین ، ولی این عین همون پاک کردن صورت مسئله است دیگه ، قربون شکل ماهتون بریم همگی !

آخه وقتی می بینین که شش مرد معمولی که مشکل خاص خانوادگی و اخلاقی هم نداشتند به طور دسته جمعی به یک زن شوهر دار محترم در داخل یک ماشین ت..اوز می کنند ، مردایی که بعضیهاشون هم فقط رهگذر بودند و تصادفی از اونجا رد می شدند! ، نباید به خودتون بیاین و فکر کنین چرا جامعه به این وضع افتاده ؟ چرا هیچ کس رحم نداره ؟ درسته که تو این کشور مشکل 6 خیلی پیچیده است و عامل محرک خیلی ها همین چیزاست ولی نکنه می خواین بگین همه اونایی که این کاررو کردن دستشون به 6 نمی رسیده و ایضا بی خانواده بودن ؟ اگه باشه بازم مقصرش کیه ؟ ولی خودتون خوب می دونین که این طور نبوده .چه بسا خیلی هم تومحل کاریش آدم متعادلی باشه تو خانواده اش آدم خوبی نشون بده و مشکلی در زمینه er ضای خودش نداشته باشه .

من می پذیرم و می دانم که تا 6 تو این کشور حل نشه مشکلات بیشتری خواهیم داشت .ولی این خوی درندگی و tajاوز چیه که این جوری در هم وطنای ما غلیان می کنه و تا موقعیتی باشه به حرکت میاد و تو اون وضع از هر حیوونی حیوون تر میشن ؟ یهو در نیاین بگین برو ببینم مگه همه این جورین ؟ حالا تو چن نفر رو دیدی جو گیر شدی . اولا که این چن نفر رو ما می بینم که از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . ولی جواب شما اینه که تویه بیماری همه گیر باید 100% آدما بگیرن بعد ما بریم دنبال مداوا؟!! نخیر اخوی این موجود وحشی دست پرورده خود این جامعه است و برای اصل و نسبش دنبال جایی نگردین و اگه بخوایین می تونین جلوی حوادث تلخ بعدی رو بگیرین . یا اقلا کمترش کنین .

آقایان کمی به خودتون بیاین و فکر کنین . بیایین برای یه بار هم که شده یه راه حل ریشه ای داشته باشین . این شتریه که متاسفانه می تونه درخونه هر کسی بخوابه .

  

-----------

 موسیقی امروز : سریال ارتش سری رو خاطرتون هست ؟ از اون سریالهایی بود که هیچ وقت دیدنشو از دست نمی دادم . تیتراژ ابتدایی و انتهاییش هم فوق العاده بود . برای شنیدن و دانلود موسیقی اون تیتراژ ( این جا ) رو فشار بدین .

 

 

 

 

 

ایستگاه متروک

نوشته شده در شنبه سی ام آبان 1388 ساعت 12:12 شماره پست: 258

 

نوستالوژی همیشه چیزی نیست که دیگه نیست ، بلکه میتونه چیزی هم باشه که هست ولی دیگه اون چیز قبلی نیست . من همیشه از یک ایستگاه قطار و قطاری که آماده حرکته جمعیتی رو که در کنار واگنها ایستاده اند و دست تکون می دهند برام پررنگتر از بقیه چیزای اون ایستگاه بود . حسی بود که یه جور تحرک و شور و هیجان نهفته ای داشت . ولی همیشه انگار قراره که اوضاع و احوال عوض بشه و بشه اونی که نبود .

عصر دیروز خانوم همسر و بنیامین که می خواستند برای امتحان آی التس خانوم همسر به تبریز بروند رو به ایستگاه راه آهن رسوندم . همون دم در ورودی یه تابلوی گنده زده بودن که ورود همراه مسافرا به سکو ممنوع است . ولی من به خاطر بار زیادی که همراهشون بود بالاخره با من بمیرم و تو بمیری ، استثنائا اجازه گرفتم که بروم تو و زودی هم برگردم . وقتی اونها رو سوار قطار کردم و درهای قطار بسته شد و قطار سوت معروفش رو کشید و حرکت کرد ، حس غریب و سنگینی تمام وجودم رو فرا گرفت که اولین بار بود که برای یک هفته از من  دور می شدن  و هم  تنها کسی که روی سکوی ایستگاه مانده بود خودم بودم و خودم !!

 -------

مجله امروز :هوا که سردتر شده و سرماخوردگی ها هم بیشتر بی مناسب نیست که بگویم  اگر به سلامت جسم و روان خودتون اهمیت می دین حتما هفته ای یک بار هفته نامه سلامت رو از باجه های روزنامه فروشی به ۵۰۰تومان بخرید . یعنی بهتون بگم که هر اطلاعات مربوط به بهداشتی- پزشکی -پیشگیری -تربیت کودک -تغذیه -روان شناسی -... رو میتونید اونجا پیدا کنید . چیز دیگه ای که خیلی اونجا شاخصه صفحه آرایی و عکسهای جذابی است که استفاده می کنند .اگه بخواین از مطالب قبلیش هم استفاده کنین (البته با دوهفته تاخیر ) می تونید ( این جا ) رو هم فشار بدین .

 

مهر 1388

نوچه آقام شعبون

نوشته شده در چهارشنبه یکم مهر 1388 ساعت 17:2 شماره پست: 217

 

 

      بالاخره بعد از چن ماه تونستیم یه وقتی جور کنیم بریم این "پستچی سه بار درنمی زند" رو ویزیت کنیم . راستیاتش اول به ما گفته بودن که این یه فیلم ترسناکه ما هم رو همین نیت پاشدیم رفتیم که یه کمی بترسیم و از ترس خودمون لذت ببریم ( مازوخیسم ..مازوخیسم که می گن همینه ها ) بنیامین رو به یه صندوق امانت سپردیم و دست خانوم همسر رو گرفتیم و نشستیم رو صندلیهای سینما فرهنگ سانس ده و نیم شبش . یه بارونی هم به همراهی آسمون قرنبه می اومد و کلا فضا آماده بود برای ترسیدن  و جیغ کشیدن و دل ریختن پایین هلپی .

یه کمی از داستان رو می خوام بگم هر کی ندیده می خواد بعدا بره ببینه نترسه چون چیزیش رو تعریف نمی کنم  . همون اول بسم الله فروتن با یه ریخت اجق وجق و موهای ببعی مانند ، باران کوثری رو که ریختش از این اجق و جق تر بود ، خرنه کش کنون می کشه توی خونه درندشت وسط یه باغ . فروتن با بابای این باران کوثری خرده حسابی داشته و میخواسه ازش انتقام بگیره . این رو داشته باشین یهمو مای تماشاچی یه کلاه مخملی به نوم ابرام غیرت با یه ضعیفه شهر نویی می بینیم طبقه بالای همین خونه که اینا چپیدن توش . این امیر جعفریه نقششو بازی می کرد و ظاهرا نوچه شعبون بی مخ بودو از ترس پاسبون جماعت قایم شده بود . طبقه سیم هم یه شازه قجری که علی نصیریان رفته بود تو جلدش که یه ریز به رضا شاه فحش می داد و می خواست اگه بشه فلنگو ببنده و بره فرنگ و از اون جا علیه رضا قلدر قیام کنه با یه بی بی متروکه و یه صیغه ترگل ورگل زندگی می کرد . فک نکنین که این قدام بی مرامیم که داستان رو لوبدیم که !

ولی این فیلم یه دیالوگای خیلی باحالی داشت که دیدم حیفه نرین ببینین  مخصوصا بین ابرام غیرت و مهوش ( همون زن شهر نویی) . خب البته ترس اون جوری که نداشت که کلی بترسی و این ترسه باهات بمونه و بیایی بیرون . اما خوب چرا یه جاهایی یه تکونایی بهت می داد . مثلا یکیش همون صحنه که باران کوثری تو ماشین حبسه و اون دوتا زن از دوتا زمان یه جورایی دهشتناک بهش نزدیک می شن .

خلاصه این که بد فیلمی نیست . دست این آقا فتحی هم درد نکنه با این فیلم ساختنش . این بود نقد ما بر این سینما توگراف !!

 

 

 

و این گونه نصفه دیگه آغاز شد

نوشته شده در پنجشنبه دوم مهر 1388 ساعت 12:50 شماره پست: 218

 

   

      وقتی یه وقتا می گم امسال با همه سالا ، یه توفیرایی می کنه ، بعضیه واسه ما چشم ابرومیان که نگو نگو این حرفا رو . راستیاتش ما ازهمون اول امسال به خانوم همسر گفته بودم که به نظر من این امسال سالیه سوای همه سالای دیگه . این که چه جوری به ما الهام شده بود رو نمی دونم . ولی قبول ندارین که امسال با بقیه سالای ماضی ،  توفیرای همچین مهمی داشت ؟ این اتفاقایی که از خرداد به این طرف تو جامعه افتاد به کنار ، که خودش به قاعده چن تا سال کبیسه تغیرای اساسی ظرفیت داشتن که راستش نه ما می خواییم و نه می تونیم در باره اونا اختلاط کنیم !

ولی جدا از اونا ، امسال از جهت آب و هوای خیلی سال عجیبی بود . اون سرمای اوایل بهار رو که خاطرتون هست ؟ داشت خرداد می شد ولی هنوز خلق الله با پلیور برای خودشون تردد می کردن . بعدشم که این گرد و غباره برای اولین بار پاتخت رو مزین کرد به قدوم خودش که از تالابهای خشک شده بین النهرین بلند شده بود .

حالام که پاییز قبل از این که ما منتظر قدومش باشیم سرزده اومده . اون موقع ها که مدرسه ای بودم پاییز رو درست روز اول مهر بو می کردم  . اما الان چی ؟ بالای دو هفته است که پاییز اومده یه جورایی پیشواز اومده دیگه . خب البته بنا بر رسم دیرین وبلاگ بنده هم بنا به تغییر فصل تغییر نام خانوادگی داد ! به رگبارهای تند پاییزی .

خب نصف سال هم همین جوری گذشت . ایشالا که نصفه دیگه اش خیلی باحال باشه و پر باشه از خبرای داغ و عالی برای همه ملت  !

 

 

 

کپ می زنیم ...آی کپ می زنیم !

نوشته شده در شنبه چهارم مهر 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 219

 

عارضم خدمت سروران خودم که ، مملکت ما خوب مملکتیه داداش . هرکیم می گه نیست خودش می دونه و خدای خودش . باید اون دنیا روی پل صراط یه  لنگه پا وایسته و جواب پس بده . از ما گفتن بود .     بیت : من آن چه شرط بلاغ است با تو می گویم ... تو خواه پند گیر ، خواه ملال .

ماها هر کاری بخوایم می کنیم . هر چیزی بخوایم می سازیم . هر رمانی رو بی اجازه نویسنده اش ور می داریم ترجمه می کنیم . هر مقاله علمی خارجی رو پس و پیش کرده به نام خودمون چاپ می کنیم . هر فیلم سینمایی اکران هالیوود رو به راحتی رو مبل خونه مون می بینیم . هر موسیقی جدیدی رو رایگان دانلود می کنیم  . هرنرم افزاری رو قفل می شکونیم . مدرک از دانشگاههای آکسفورد و کمبریج رو می کنیم و نابغه ریاضی قرن می شویم . آی این کار می کنیم اون کار می کنیم و همین جوری راحت راحت مشت محکمی بر دهان این آمریکای فلان فلان شده  می کوبیم و خلاص .

در عالم سینمای ملی خودمون هم همچین هنرمندیهایی هست ها . نگین اونا عقب افتادن . من این جا دونمونه که یکی نمونه خیلی مشهور و دیگری یک نمونه خیلی تازه ای هست رو براتون رونمایی می کنم .

فیلم عالی و خنده دار و بترکون مارمولک رو یادتون هست آقا کمال تبریزی عنایت کرده و ساخته بودند ؟  برداشت خیلی نزدیکی از فیلم We're No Angels ( ما فرشته نیستیم ) با بازی شون پن و رابرت دونیرو هست . اون جا این دوتا زندانی هستن که از زندان فرار می کنن به یه شهر مرزی کانادا که از کشور خارج شن و خودشونو به شکل کشیش در میارن و مجبور می شن اونجا کارهای خوب انجام بدن و عاقبت یکیشون هم به هیبت کشیش در میاد و کلا آدم خوبی میشه . اگه مارمولک رو دیدین که دیدین آیا این داستان عین همون داستان نیست ؟ سال ساخت این فیلم سال 69 شمسی بود  .

فیلم جدید الان همین فیلم دو خواهر با بازی ستارگان کهکشانی سینمای ایران نیکی کریمی ،محمدرضا گلزار ، الناز شاکر دوست است که این یکی که اصلا دقیقا کپی نعل له نعل فیلم Two Much با بازی آنتونی باندراس و ساخته سال 1375 شمسیه . که اصلا اینو دیدین انگاری که اونو دیدن . اونجام آنتونی باندراس اولش تابلو می فروشه و بعد از یه خواهر بعد از اون اولی خوشش میاد و  برو تا آخر .  جالب ابن جاس که حتی گریم گلزار هم مثل همون آنتونی  باندراس درست شده با همون موهای بلند و عینک روشنفکرانه ماب .

خب حالا که دیدین این دو جناب ورداشتن ایده یکی دیگه رو خیلی راحت به اسم خودشون تو ایران زدن به نام خودشون . آیا هیچ جایی ، ارگانی سازمانی ، چه داخلی چه خارجی میاد خاطر اینا رو مشوش کنه ؟ نه اصلا و ابدا . زبونتو گاز بگیر.  مملکت گل و بلبل یعنی همین . همین بالیود ذلیل شده که سالی هزارو پونصد تا فیلم رقص و آوازی که توی هزار تاش آمیتا باچان بازی میکنه می ده بیرون دیگه نمی تونن به راحتی فیلم سینمایی از رو دست هالیوود کپی پیست کنن . همین چن وقت پیش سراین کپی کاری یه رقم سنگینی جریمه شون کردن .

پس سروران خودم ، وقتی یه عده  می گن هیچ جا مثل ایران نمیشه پول در آورد مال همیناس دیگه .شما فقط بیاد سوراخ مربوطه رو پیدا کنی .

 

 

کوروش بخواب و ... دیگه هم پا نشو ببم جان !

نوشته شده در یکشنبه پنجم مهر 1388 ساعت 12:19 شماره پست: 220

 

نمی دونم که شنیدین یا نه ...اما آموزش پرورش جمهوری اسلامی تمایل دارد تا نام پادشاهان ایرانی را از کتابهای تاریخی مدارس حذف کند .( اصل خبر )

 

 

خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا ....اما یکیش خوشگل من نمیشه !

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 10:50 شماره پست: 221

 

الله جمیل و یحب الجمال ( خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد ) امام علی (ع)

یادم میاد که چندی قبل ژاپنی ها تحقیقی انجام داده بودند در باره سه نفر از هنرپیشه های سینمای خود که ببیند مردم جهان کدام را زیباتر می بینند؟ جالب این جا بود که در هرمنطقه ای یکی از آنها بیشترمورد توجه واقع شده بود و اتفاق نظر روی یک نفر وجود نداشت . فی المثل در اروپا آن دختری که باریک اندام تر بود و در آفریقا آن دختری که استخوان بندی درشت تری داشت به نظر زیباتر آمده بودند .

درایران هم سلیقه زیبایی متفاوت است با جاهای دیگر و در ضمن زیبایی همیشه این گونه شناخته نمی شده که امروزه هست . اوایل سال فرصتی پیش اومد که به اتفاق خانوم همسر و بنیامین به کاخ گلستان برویم و سری هم به عکاسخانه سلطنتی بزنیم . سوگلی های ناصرالدین شاه که اجداد ما و شما محسوب می شدند با مقیاسهای فعلی زنانی بدهیبت و زشت تلقی می شدند . حتی بعدتر هم در ادبیات عامیانه خوانده می شد که زن باید خوشگل باشه ...زن باید خوشگل باشه سفید و کمی چاق .که یعنی چاقی جزئی از خوشگلی به حساب می آمده  .

دوتن از زنان حرم ناصری

آهسته آهسته معیارهای زیبایی نزد ماهم عوض شده به طوری که بعضی دخترها از فرط لاغری اجباری که به خود می دهند دچار انواع بیماری ها می شوند . من برای این که یک سلیقه عمومی از زیبایی شناسی مردان ایرانی به دست بیاورم از اطرافیانم به طور تصادفی درباره ۲ زن زیبایی که می شناسند سوال کردم . تعداد سوال شونده ها ۱۰ مرد بین 20 تا 40سال بودند . به نظر آنها این زنان زیباترین زنان هنرپیشه مشهور ایران هستند ( البته این لیست بدون ترتیب است )  

نیکی کریمی

الناز شاکردوست

لاله اسکندری

نیوشا ضیغمی

گلشیفته فراهانی

الهام حمیدی

البته حتما هستند کسانی که زیباتر هم به نظر بیایند ولی همان طور که در ابتدا گفتم این امر کاملا سلیقه ای است .

 

 

 

 

یک میلیارد

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 13:26 شماره پست: 222

 

 

توی یک پیاده روی خلوت ، توی هوای دم دمای پاییز داری قدم می زنی و سرت رو انداختی پایین . پاهات سنگین و سربی هستند . توی افکار مختلفی می تونی باشی که اکثرش افکار منفی و ناامیدوارانه است . هنوز نتونستی دانشگاه قبول شی . یا دانشگاه می ری و نمی تونی اون جور که می خوای خرج کنی . یا فارغ التحصیل شدی و جویای کار هستی . یا سر کاری رفتی که برات جالب نیست و حقوقش در حد کرایه رفت و آمدت هست و از این جور فکرای نافرم و بی حال کننده .

یهو تو اون خلوتی چشمت می خوره به یک  کیف سامسونتی که گوشه ای افتاده و کسی هم بالا سرش نیست . تو طبیعتا نگاهی به دور بر می اندازی که پرنده هم پر نمی زنه  . حالا دو کار می کنی یا این که رد می شی به قدم زدنت ادامه می دی یا اینکه  کیف رو بر میداری بینی توش چیه و مال کیه ؟ کیف رو برمی داری تکیه به دیوار می دی و درش رو آروم باز می کنی . یهو چشات برق می زنن .همین طور بسته های پنج هزارتومانی و تراول و ارز که اون تو خیلی ام پی تری وار ، روهم خوابیدن . سریع در کیف رو می بندی و نگاهی به دوروبر می کنی .میایی  تو خیابون و دربست می گیری تا زود تر برسی خونه . دلهره هم داری که نکنه کسی تعقیبت کرده باشه . دوتا کوچه اون طرفتر از خونه پیاده میشی و دور رو برت رو می پایی تا کسی تعقیبت نکرده باشه .

بالاخره به خونه میرسی و پولها رو می شماری چشمت  سیاهی میره . نزدیک به یک میلیارد دتومان پول جلوت روی زمینه .. حساب می کنی که اگه من سر کارم حتی ماهی پونصد هزار تومان هم بگیرم یک قرن طول می کشه تا این یک میلیارد جمع بشه و اگه حقوقت یک میلیون تومن هم بشه 50سال طول میکشه .در کیف رومی بندی و تکیه می دی به دیوار . کارت شناسایی صاحب کیف هم اون جاس . از قیافه اش خوشت نمیاد ولی معلومه که  یک میلیارد براش پولی نیست اگه هم باشه چندان تاثیری تو زندگیش نمی ذاره ولی  خانواده ات و زندگیتون از این رو به اون رو میشه . م یتونی یه خونه خوب یه ماشین عالی بخری . می تونی یه کار خوب راه بندازی .

یه سری پوشه پیدا می کنی و  توش کاغذایی که نشون میده این بابا صاحب چنتا پاساژ و ساختمونه . دیگه خیالت راحت میشه که طرف اصلا به این پول نیاز نداره . این پول پول یدونه از این مغازه هاست یا یدونه از این آپارتمانها . با خودت میگی من که ندزدیمش از شیرمادر حلال تره بهم . من فقط پیداش کردم

اگه این آدم تو بودی ، پول رو به صاحبش پس می دادی؟

 

در تعقیب موش

نوشته شده در پنجشنبه نهم مهر 1388 ساعت 12:38 شماره پست: 223

 

       دیروز بالاخره تصمیم گرفتم از این موس عهد بوقم دست بردارم و برم یه دونه دیگه بخرم. یه خلقی که من دارم از یه چیزی این قده کارمیکشم که از ریخت و قیافه می افته ولی بازم دلم نمیاد عوضش کنم یا نوشو بخرم . مثلا یکی از بگومگوهای من و خانوم همسر اینه که چرا این کفشی که پامه رو نمی رم عوض کنم یه نوشو بخرم ومنم بهش می گم که بابا جون مگه پاره شده ؟ مگه خراب شده آخه ؟ که باید برم یه نوشو بخرم ؟ اونم مثلا میگه که نه ولی من از دیدن قیافه تکراری اینا خسته شدم . حالا تصور کنین یه همچین آدمی بره دست از سر موس نمی دونم چن سالش ، برداره و تصمیم بگیره بره یه موس دیگه بخره .کلی باید سور داد بابا !

البته یواشکی بهتون بگم که این موس بازنشسته ما از این موسای غلطکی بود که هر چن وقت یه بار ریپ می زد و قاطی می کرد چون خس و خاشاک بود که می رفت لای این غلطکاش و اون وقت بود که نشونه روی مانیتور به جای مشرق میرفت مغرب به جای مغرب می رفت شمال از شمال غربی . از بس هم که بازش کرده بودم و غلطکاش رو تیمار کرده بودم خسته شده بودم. دیدم دیگه وقتشه از تکنولوژی یه بهره ای هم ما ببریم . رو همین حساب پاشدم رفتم بازار رضای چهارراه ولیعصر . واقعا کامپیوتر طوریه که همش چیزای جدید میاد . انواع موسها خودنمایی می کردند ولی خب من دنبال چیز خیلی گرونی نبودم.  دیدم اون موس ما راستی راستی عتیقه شده که اصلا دیگه غلطکیا از رده خارج شده بودند . و همه یا نوری شده بودن یا مدرن ترش که لیزریه .

بالاخره یکی رو از تو یکی از قفسه ها انتخاب کردیم به هفت هزارو پونصد تومن . یعنی چن تا بود که از فروشنده پرسیدم کدوم بهتره که یکی رونشون داد گفت :«این بهتره من خودمم تو خونه اینو بردم و ازش راضیم ». خب ماهم پولو دادیم . یه دکمه قرمزی کنارش بود نشون همون فروشنده دادم :«آقا این چیه؟ »حالا همین فروشنده خالی بند که قبلا گفته بود من خودم اینو دارم با تعجب نگاهی کرد و نفهمید چیه و رو کرد به بکسی دیگه : «بهروز این قرمزه برای چیشه؟» بهروزهم زیر زبونی گفت :«به جای دبل کلیکه .»

مونده بدم از این فروشنده خالی بند . تو که گفتی من خودم از این دارم ؟!! آقا جان نکنین این کارا رو . یه لقمه نون می خوای بخوری دیگه . تازه وقتی آوردم و وصلش کردم متوجه شد که این غلطکی بالای موس که صفحه رو بالا پایین می بره خرابه !

 

 

 

حافظه فیل

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 12:15 شماره پست: 224

 

        

در راستای افزایش بهره وری حافظه ، این جانب یک عدد فکرافزار G-5  ابیتاع نمودم به بهای هشت هزارو پونصد تومان  وجه رایج مملکتی . . تبلیغات فراوانی در پیرامون این ابزار به گوش و چشم بنده خورده بود و باعث شد که بخواهیم ماهم با استفاده از جادوی این فکرافزار حافظه ای قوی تر از امروز داشته باشیم . باشد که حافظه کوتاه مدت ما تبدیل به حافظه بلند مدت ابدی گردد . الهی آمین

پانوشت : البته هنوز جعبه اش رو باز نکردم ها . به نظرتون تا همین حد افاقه می کنه ؟ یا حتما باید بازش هم بکنم؟!

 

 

 

زمین کهن سال ما

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم مهر 1388 ساعت 13:1 شماره پست: 225

 

آدمی مثل من و شما به دنیا میاد ... بزرگ می شه ... یه سال ....دوسال ... ده سال ... بیست سال ... چهل سال ..شصت یا هفتاد سال عمر می کنه . تواین مدت تو این سالیان طولانی راه می افته ...به حرف می افته ...مدرسه می ره ...دوست دختر می گیره یا عاشق یه پسری میشه ...ازدواج می کنه ...می ره سر کار... بچه دار می شه و بچه هاش بزرگ می شن ...نوه دار می شه ...پیر می شه و بالاخره غزل خداحافظی رو می خونه و از دنیا می ره و یا می کننش تو خاک یا می سوزوننش و تموم می شه می ره پی کارش.

اینا به نظر خیلی طولانی میان دیگه مگه نه؟ مخصوصا برای تویی که تو اوایل زندگیت هستی به نظر خیلی میاد . الان بیست ساله ای یا 30ساله ؟ با خودت می گی : «اووووه ....چقدددددر طولانی ! چه زندگی طولانیی » . واقعا این جوریه این قدر طولانیه ؟ حالا یه سوال ازت بپرسم ؟ تو این زندگی ما که فکر کن شصت هفتاد سال هم طول می کشه ،اگه یه پشه ای در یک ثانیه بیاد و از جلوت رد شه چقدر برات مهمه ؟ هان ؟ هیچ چی دیگه مگه نه ؟

یکی دو قسمت از برنامه مستندی رو که بی بی سی ( یا همون به قول جناب آقای حداد عادل ، بهایی برودکست سنتر!) پخش می کرد و درباره کره زمین بود و عوامل تغییر دهنده اون از ابتدا تا کنون ، می دیدم به این فکر افتادم که واقعا اندازه مای انسان تواین کره خاکی چقدره؟ عمر زمین شیش ،هفت میلیارد ساله . عمر انسال شصت ، هفتاد سال . یعنی این که عمر زمین صدمیلیون برابر از عمر ما بیشتره . برای دونستن فاصله ابعادی این دوتا فرض کنین ازتهران تا مشهد که هزار کیلومتره ، شما بخواین از تهران برید مشهد و فقط چقدر حرکت می تونین بکنین به سمتش ؟ زود بهتون می گم . فقط یک سانتیمتر !! خنده داره یه کم . یا مثلا اگه عمر زمین 60سال بود ما دقیقا تو ثانیه آخر حضوری به هم رسوندیم و د برو که رفتیم .

حالا غرض از این چرتکه اندازی ها چی بود ؟  می خوام بگم که این همه نسل ما ، نسل بشر ،جون می کنه ...زور می زنه ...حق و ناحق می کنه ...آدم می کشه ...طبیعت رو آلوده می کنه ...حق هم نوع خودش رو می خوره ...فکرکرده که چه جایگاهی حداقل تو این کره خاکی داره ؟ داچ من شوما یه ثانیه از این کره رو تشکیل می دی . بهترنیست که یه کمی کمتر جوش بزنی و حرص مال دنیا رو بخوری؟

 

 

 

هندوانه قرمز

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 226

 

 

یه رقم گرفتاری که آدمایی مثل من دارن اینه که فکرمیکنن نخ تسبیحن و باید همه دونه های تسبیح رو که حالا شما فرض کنین رفقا هستن یه جورایی دور هم جمع کنن .تا اینجاش همچین بدک نیست و وقتی رفقا میان و دور هم جمع میشن همه می گن : «به به رگبار جان دستت درد نکنه ..مگه تو باشی که ما رو دور هم جمع آوری کنی و گرنه ما که هممون سفیل و سرگردون بودیم .» و از این جور هندونه های فرد اعلا و به شرط چاقو که ملت می ذارن زیر بغلت . تو هم خوب تو اونموقع حال می کنی که برای امر خیر پیش قدم شدی .

ولی وقتی یه مدت زیادی متد و روال این می شه که همیشه باید تو زنگ بزنی و هماهنگیا رو انجام بدی یه جورایی احساس حماقت می کنی و به خودت می گی یعنی که چی که فقط من به اینا زنگ می زنم ؟ یه بار شد اینا خودشون پیش قدم بشن؟ به فکر تو هم باشن؟ اون وقته که دچار بحران هویت و شخصیت و از این جور اداهای روشنفکرانه می شی و یهو به خودت می گی . اصلا دیگه به هیچ کدومشون زنگ نمی زنم تا ببینم چی میشه و سعی می کنی که اصلا و ابدا دیگه محل این جماعت نذاری و جالب این می شه که تو اون مدتی که تو زنگ نمی زنی و سراغی نمی گیری . باز هم هیچ کدوم از اون رفقا بهت زنگی نمی زنن و حالی نمی پرسن . دیدن و اومدن که تو سرشون بخوره .

بدبختی باز اینه که دوباره طاقت نمیاری و تا به هر کدومشون زنگ می زنی که تقی نقی حسن حسین پایه این فلان جا بریم یا بیسار کار رو بکنیم همشون عین عاشقی که به معشوق می خواد برسه نیششون تا بناگوش باز میشه و شیرجه میارن سمتت که ای ول داش رگبار مگه تو باشی که مارو دور هم جمع کنی !

حالا این حکایت دیروز ماست که زنگ زدیم به دوسه تا از رفقا که بابا پاشین بریم شب یه استخری تنی به آب بزنیم مردیم از بس روزمرگی کردیم و فقط رفتیم سرکار و برگشتیم خونه ، که همشون همچین ذوق از خودشون در کردن که انگار اونا این پیشنهاد رو داده بودن .

تو این حکایت من یکی که موندم انگشت به دهن !

 

 

24

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مهر 1388 ساعت 14:40 شماره پست: 227

 

 

دیدین این معتاد جماعت رو؟  که چه جوری هرجا می رن بمیرن بمونن ، جنسشون رو یادشون نمی ره با خودشون ببرن که مبادا اون جا نئشگی قبلی از کلشون بپره و بمونن تو خماری و تن دردهای بعدیش؟ آقا ماهم شدیم عین اون بندگان خدا .البته هرچن وقت یه بار نوع جنسمون داره عوض میشه و الان جنسمون شده سریال 24 . دیشب رفته بودیم خونه ابوی گرامی و بعد که همه رفتن تو تختخواباشون ما تازه دی وی دی روانداختیم تو دستگاه و سیزن 4 رو شروع کردیم به تماشا .

خب برای اونایی که ندیدن یه توضیح فسقل بدم که : داستانی رو درباره یه سازمان دولتی ضد تروریستی تو آمریکا روایت می کنه که فوق العاده پرکشش وهیجانه که اگه پا بده و آدم خوابش نبره و مجبور نباشه فرداش بره سر کار می تونه ساعتها ببینه و خسته نشه . ویژگی اش هم اینه که کل هر فصل در 24 قسمت است که با زمانهای واقعی مثلا  داستان از 8صبح شروع میشه و تا 8صبح فردا تموم می شه .

 چن وقت پیشا شنیدم که صداوسیمای اینا می خواد فراراز زندان Prison Break  رو پخش کنه دستش درد نکنه خیر از دنیا و آخرت ببینه ولی عمرا اگه بذارن که 24 هم پخش بشه یه وقت فکر نکنین که مثلا مسائل بالای هیجده رو داره پخش می کنه نه .  تو این 4 فصلی که دیدیم که فصلاش هم هر کدوم داستانی مجزا دارن ، دو دفعه اش این تروریستای لعنتی ! مسلمونای بنیاد گرا بودن . جالبه دقیقا همون توجیحاتی رو برای عملیات تروریستی می کنن که ماها هم قبول داریم مثل این که آمریکا الان تو همه دنیا دخالت داره می کنه ، دنیا رو به آتش کشیده ،زندگی ها رو به هم زده . پس ماهای تروریست حق داریم که به هر روشی با دولت آمریکا مقابله به مثل کنیم و اگه تو این بساطا مردم عادی و بی گناه هم تلف شدن خیالی نیست . جنگ حق است علیه باطل . یهو یاد این شعاره تو دوران جنگ افتادم : حق بر باطل پیروز است ...صدام یزید نابود است   

پانوشت : راستی شهره آغداشلو که چند روز قبل جایزه امی ( همون اسکار تلویزیونی ) رو گرفت هم تو این سریال بازی می کنه تو نقش یکی از همون تروریستای خاور میانه ای . 

 

 

سحر خیزی

نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم مهر 1388 ساعت 12:0 شماره پست: 228

 

 

گاهی اوقات با خودم می گم این بزرگان طریقت و ادب بد حرفهایی هم نزده اند و درواقع واقعا خوب حرف هایی زده اند . حالا اونی که فقط برای تنوع گوش بدهد و سری روشنفکرانه تکان بدهد و جیک ثانیه بعد فراموش کند دنیا و فیه مافیه را خودش مشعول ضمه این بزرگان اکثرا پشمینه پوش است  .

یکیش این بوده که سحرخیز باش تا کامروا باشی که بیخودی نمی گفته اند این بندگان خدا . تا همین دیشب ، مدتهای خیلی مدیدی بود که دیگه زود تر از دوازده و نیم تا یک  نصفه شب نمی رفتم بخوابم و سرمون مشغول بود به خیلی چیزها . خب تصور کنین بیدار شدن همچین آدمی تو صبح زود می تونه چه تراژدی دردناکی بشه !

ولی دیشب برای اولین بار دراین مدت ، وقتی رسیدم خونه از بس خسته وبی حال بودم شام رو خورده و نخورده و با بنیامین بازی کرده و نکرده ،  افتادم تو تخت واون موقع ساعت ده ونیم شب بود . امروز صبح همچین شارژ و فرش از خواب پاشدم که بیا و ببین .

 

 

آتیش زدم به مالم ...آتیش زدم اساسی !

نوشته شده در شنبه هجدهم مهر 1388 ساعت 6:36 شماره پست: 229

 

        

ما یکی تو زندگیمون همه رقمه تخفیف دیده بودیم الا تخفیف ۹۸درصدی این فروشگاه که کیف و کفش و لباس زنونه میده دست خلق الله . یعنی طرف این چیزا رو از تو جوب هم پیدا کرده باشه براش صرف می کنه با دو درصد سود بفروشه ؟!!

یا شایدم قبلا مثلا کفشه رو خریده بود بیست هزار تومن بعد می فروخت یه ملیون تومن که تازه یر به یر شده !!

پانوشت : قابل توجه خریداران محترمه نوعا البته ! این فروشگاه تو بلوار مرزداران پاساژ پردیسان می باشد .

 

 

التماس در خیابان

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم مهر 1388 ساعت 6:49 شماره پست: 230

 

 

    گاهی اوقات که حال داشته باشم یه مسیر رو تاکسی سوار نمی شم و نیم ساعتی پیاده روی می کنم که بستگی به هوای اون روز داره . یعنی اگه هوا گرم نباشه و ملایم باشه بیشتر این پیاده روی  فاز می ده سر  صبحیه . حالا امروز هم از اون روزا بود که پیاده رفتم .

توی یکی از این خیابونهای  فرعی یه دختر ایستاده بود منتظر چیزی که حتما تاکسی بود یا وسیله نقلیه ای چیزی . یه دیویست و شیش مشکی یه متری جلوتر از دختره ایستاده بود و راننده اش که یه جوون خوش تیپ و خوش قد و بالای بیست و پنج شیش ساله  بود تقریبا به التماس از دختره می خواست که بذاره اقلا تا سر خیابون برسونتش . دختره رو نگاه کردم ببینم چه شکلیه که این پسر این جوری افتاده به ذلیل بودن . دختره همچین بدک نبود یعنی خوش پوش و مرتب بود . بیشتر از خوشگلی ، جذابیت داشت و وقار .

حالا یه دفه همین دختر برگشت و بلند گفت : «مگه زبون نمی فهمی ؟گفتم هرگز » و همچین چشاشو میخ کرد تو صورت پسره که بدبخت دیگه از تک و تا افتاد و همین جوری فقط زل زد به دختره و تکیه داد به ماشینش . قیافه دخترو دوست داشتم می تونستین ببینین . شعف و شادی رو از تو چشماش می شد کاملا حس کرد . لبخند عمیقی هم زده بود . هنوز چند لحظه نگذشته بود که یه پرایدیه رسید و اون طرف دویست و شیشیه وایستاد .دختر هم بدو بدو ازجلوی پسر خرامید و رفت روی صندلی جلوی پراید پیش راننده نشست و باهاش خوش و بش کرد . از راننده جز مذکربودنش چیز دیگه ای ندیدم و گاز دادند و رفتند .

و پسر تا چشم کار می کرد به مسیر پراید فقط نگاه می کرد .

 

 

 

داستان ماکارونی

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 231

 

 

همین جوری که تو لینکدونی گوگل ریدریم تلو می خوردم که ببینم دوستای وبلاگی ام چیا نوشتن و چه کارایی کردن ، نگام موند رو این نوشته وبلاگ خوشبختی که درباره پختن ماکارونی نهال بود برای اولین بار و منو ورداشت برد به سالهای قبل وقتی که منم برای اولین بار تو عمرم می خواستم ماکارونی بپزم  و اون موقعی بود که بعد از سالها زندگی با عزت و خوردن دست پخت مامان جان و ایراد گرفتن ها و غر زدنهای گاه به گاه که چرا مثلا این شوره ؟ چرا بی نمکه ؟ چرا فلان چیز رو نمی پزی ؟ یا این که این چیه که پختی ؟ من دوست ندارم و از این ننر بازی ها . حالا فکر کنین یه همچین آدمی رفته تو یه روستای دور افتاده و مجبوره جهت جلوگیری از گرسنگی حاد و زبونم لال رفتن به دنیای باقی ، خودش برای خودش غذا بپزه و باید تموم اون غرغرها  رو سر خودش بزنه نهایتا .

البته وقتی من اونجا رفتم اولین چیزی که به عنوان دست گرمی درست می کردم فقط تن ماهی بود یا چن رقم کنسرو دیگه که با مهارت ویژه ای درشون رو باز می کردم و می ریختمشون توی قابلمه ای کاسه ای چیزی و می ذاشتم رو شعله تا خودشون گرم شن . گاهی ناپرهیزی می کردم و تخم مرغی هم نیمرو می کردم .

چن روزی که گذشت یواش یواش با خودمون  گفتیم برنج هم بپزیم بد نیستا و خورد خورد دستمون اومد که چقدر آب بریزیم و چقدر روغن و چقدر نمک و یه کمی وارد شدیم . این که دارم می گم ما برای اینه که تو اون ده من با یه دوست دیگه یه جا افتاده بودیم و طبیعتا یه اتاق زندگی می کردیم و بدبختی هم این بود که اون هم مثل من سررشته ای از آشپزی نداشت .

یه ماهی از استقلال ما از آشپزخانه مامان جان گذشته بود که دوتایی تصمیم گرفتیم در یک اقدام انقلابی دیگه در مستقل شدن تنوعی بدیم و امروز ماکارونی برای خودمون بپزیم . منتها مثل همه چیز که فوت کوزه گری دارند این هم داشت .

ما برداشتیم ماکارونی رو توی قابلمه ریختیم و آب و نمک و روغنی هم اضافه کردیم و گذاشتیم کمی قل قل بزنه .بعد برداشتم و ریختیم توی آبکش تا آبش برود و بعد دوباره لایه لایه چیدیم توی قابلمه و روی هر لایه مایه ماکارونی را دادیم . اشتباه این جا شروع شد که به جای این که همون موقع دم کنی را سر قابلمه بذاریم تا دم بکشه دوباره یه هوا روش آب ریختیم و بعد دم کنی را جاسازی کردیم !! در واقع عین همون کته برنج که می ذاشتیم .

فکر کنم که دیگه راحت باشه فهمیدن این که چیزی که از توی قابلمه در آخر کار بیرون اومد شباهتی به هیچ کدوم از غذاهای شناخته شده توی کتابهای آشپزی نداشت . یه خمیرچسبناک زرد بود که به هرجا که پرتش می کردی قشنگ تا چن ساعت می چسبید !!!

 

 

 

او مای گاد

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مهر 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 232

 

 

یه چیزی که هست اینه که فیلما و سریالای هر کشوری یه جورایی آینه فرهنگ اون کشور می تونه باشه . حالا صددرصدم که نشون نده و اعوجاح داشته باشه ه ، ولی بالاخره یه چیزایی رو از توشون می شه رصد کرد . فی المثل یه چیزی درباره روابط دختر پسرا یا  زن و مردا در فیلمها و سریالهای آمریکایی می بینم که برام هضمش یه کمی ثقیله . یعنی نه این که این ور آب از این جور قرتی بازیا خیلی نداریم دچار تعجب میشم . مثلا  پیش اومد کرده که تو این فیلما  یه زن و مرد باهم زندگی می کنن بدون این که ازدواج کرده باشن ( نه اینش برام ثقیل نیست که چطور بدون ازدواج دارن زندگی می کنن که ) باهم همخونه هستن خرج زندگیشون رو مشترک می دن . با هم می رن تو رختخواب  و دستی به سر و گوش هم می کشن و بیب بیب و ...یه وقت می بینی دارن چند سال هم با هم زندگی می کنن

اون وقت اگه مثلا آقاهه تو یه روزی یه انگشتری در بیاره بخواد بکنه تو انگشت زنه ، زنه همچین خوشحال میشه که بیا ببین و با شعف فراوون می گه:« او مای گاد !تو داری از من درخواست ازدواج می کنی ؟!» ( اینه که ثقیله داچ من )

خب این یعنی چی ؟

این یه مورد .

مورد بعدی این که مثلا یه جفت دختر پسر با هم خیلی دوستن و ایضا همه جا با هم می رن و کمپ و پارتی و از جمله تو رختخواب و بیب ببیب و اینا و ... وقتی یکیشون در میاد به اون یکی می گه : «آی لاو یو » انگار یه چیز خیلی مهمی رو گفته و کلی باعث شور و شعف اون طرف میشه .

در حالی که اولین چیزیه که این ور آب بین دختر پسرا بعد یه معاشرت خفیفی گفته می شه اینه که مثلا «سولماز جون دوستت دارم یا رضا عاشقتم » که همون اول بسم الله و قبل از مراسم ... به عنوان مقدمه گفته میشه که بتونن بقیه مراحل رو با آرامش و قلبی مطمئن طی کنن !

 پا نوشت بی ربط ولی مربوط !( چه شد!) : الان که ساعت دو و نیم بعد از ظهره یه زلزله خفیفی تهران رو ویبره ای کردو فعلا خبری ازش نیست دیگه .

 

غصه نخورین ... اصلا و ابدا

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 10:55 شماره پست: 233

 

 

ماها کلهم اجمعین از بی پول و پولدار و ارباب و رعیت  سوار یه کشتی هستیم  که خوشبختانه سوراخ سوراخه و آب همین جور با سرعت داره میاد تو این کشتی و عن قریب می ره ته دریا و خوشبختانه همه هم زدیم خودمونو به اون راه که کو سوراخ ؟  

حالا اون پولداره تو جای خوب کشتی ، تو فرست کلاس گرفته نشسته و ظاهرا از استخر و جکوزی و دانسینگ و اتاقهای فول امکاناتش لذت می بره .

اون بی پوله  هم تو جای معمولی کشتی ، نون خشکشو سق می زنه .

ولی جفتشون محکوم به فنا هستن .

این زلزله دیروز بازم به من یادآوری کرد که هممون تو چه وضع وخیمی زندگی می کنیم و دولت چقدر براش این وضعیت وخیم واقعا مهمه . 

اولین سال (1)

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم مهر 1388 ساعت 14:16 شماره پست: 234

 

خب ا زخدا که پنهون نیست از شمام پنهون نباشه ای اخوان و اخواتین شریف ، که این پایگاه وبلاگی بنده یک سال رو پر کرد و حالا می ره تو سال دویوم و واسه خودش کسی می شه اگه خدا بخواد .

وقتی برای اولین بار کیبرد به دست گرفتم برای نوشتن مطلب و گذاشتن تو وبلاگ وفضای سایبر اصلا نمی دونستم چی باید بنویسم و چه جوری ؟ که قبلش اصلا وبلاگ خون به اون معنا که الان هستم نیستم . خب وب نورد چرا گاهی بودم . که اونم بیشتر حول و حوش اطلاعات تخصصی کار خودم و ایضا خبرهای مختلفی بود که می شد از تو اینترنت رویت کرد .

حالا که به مطالب نوشته شده ام کلی نگاه می کنم که دویست و خرده ای پست رو شامل می شه  می بینم که یه وقتا خیلی جدی نوشتم ، یه وقتا خیلی شوخ و شنگ ، یه وقتا مطالب به درد بخور ، یه وقتا مطالب بی خود ، یه وقتا خونوادگی ، یه وقتا سیاسی ، یه وقتا محیط زیستی ، یه وقتا اقتصادی .

یه جورایی آش شله قلمکاری شده که از هرچمنی گلی چیدیم و آوردیم . یه وقتا فکر می کردم وبلاگم یه موضوع مشخص داشته باشه بهتره . مثلا فقط درباره هنر هفتم بنویسم ، فقط درباره اقتصاد بنویسم ، وبلاگم  فقط خانوادگی باشه از بنیامین و خانوم همسر بنویسم ،  فقط برم تو سیاست ، هم و غمم فقط باشه حفظ محیط زیست ، ... چمیدونم ولی اکثر اوقات نشده و هر دفه یه چیز جالبی به نظرم رسیده که نشده و . این شده که الان هست . معجونی شده دیگه که نشون دهنده یه جورایی دغدغه های من هم هست .

خب این وبلاگ طبیعتا نمی تونست بدون Sun  . سور هم باشه . چه سورهای فامیلی و دوستانه که بعضی از دوستا و فامیلهایی که منو میشناسن این جا رو ممکنه بخونن و چه سورهای وسیعتر اجتماعی که خود دانی وافتد . ولی با این حال کمترین حد رو سعی کردم قائل بشم .

این پست و پست بعدی و پست بعدترش به همین سالگرد اختصاص داره ( چه حالی می دیم ما به خودمون . یه نوشابه اجازه بدین واز کنم !) یه عده تون وقت می ذارین و رو بعضی مطالب نظراتی  میذارین که بی اغراق بگم  شارژر من بودین و همیشه سعی کردم جواب کامنتاتونو بدم (که می خوام مفصلا تو پست بعدی ازتون یاد کنم ) ولی خب یه عده خیلی بیشتری هم هستین که زحمت اومدن رو می کشین و می خونین و چیزی نمی نویسین . حالا اگه بشه از هر دو گروه می خوام که اگه بتونن یه زحمتی بکشن و کلیت وبلاگ و کلیت نویسنده رو یه نقدی بکنن . بتونم یه جوری فید بک بگیرم و بتونم تو پست پس فردا جوابتون رو بدم .

پانوشت : تو پست فردا از چن تا وبلاگی که لینکشون کردم و دوستشون دارم مفصل تر صحبت خواهم کرد . فعلا زت زیاد !

 

اولین سال (2)

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388 ساعت 17:31 شماره پست: 235

 

تو این تریلوژی ( داستانی که سه قسمت داره رو می گن تریلوژی)  تو اپیزود دوم هستیم و من قراره از ده وبلاگ اسم ببرم که تو این یه ساله می خوندمشون و لذت می بردم ( البته حتما تعداشون بیشتر هست ولی برای جلوگیری از اطاله کلام رو همین 10 تا خودم رو محدود کردم )  

دوستای قدیمی تر :

مرجان ( از قلب کویر )  : 34ساله است و متاهل و مادر یک پسر . تحصیل کرده هند و ساکن کانادا . نوشته هایش سلیس و روون و طولانی و دارای طنزی پنهان اند  . اطلاعاتش درباره مهاجرت و زندگی در کانادا خیلی کامل و همه جانبه است . یه جورایی آدم اینترنشنالیه و دید بازی داره . قابلیت بسیار زیبا نویسی رو هم داره .اینو تو خاطرات هندوستانش ثابت کرده . یه وقتایی هم بدش نمیاد بزنه تو پر اونایی که پا رو دمش گذاشتن  . روابط بسیار خوبی با خواننده هاش داره و به همشون جواب می ده و گاهی بهشون سر می زنه .

شیوا ( روزمرگیهای شیوا )   : 37 ساله و متاهل و ساکن گیلانه . مادر یک پسره . نوشته هاش دوست داشتنی و پر احساس هستند و آدم رو درگیر می کنند . مدت زیادی بود که یه داستانی رو که می خواست بنویسه جای نوشته های خودش می گذاشت تو بلاگ . تو تصویر کردن روابط مادر و فرزندی استاده . زیاد مقید نیست که به خواننده جواب بده ولی گاهی به خوانند ه اش سری می زنه .

مهروش ( ساروی کیجا )  : چند ساله اش رو دقیق نمی دونم شاید 32 . مادر یک دختر . تو توصیف وقایع عالیه .قلمش قویه و گاهی احساساتش رقیق . زود خشم و عصبی مزاج هم هست .  یه وقتا منو یاد فاطمه رجبی می اندازه !!  یه وقتا قاطی می کنه و هر چی بتونه بار خواننده ها می کنه . الان ساکن ترکیه است . قدیم تر به خواننده ها جواب نمی داد ولی الان چرا . البته با جوابای کوبنده بیشتر حال می کنه .

کمال ( خاطرات ویژه ) : 25ساله و ساکن حوالی اصفهان . یه مجموعه طنز واقعی از دوران خدمتش در نیروی وزرا . با کلی خاطره از پس پرده . نمی دونم اتفاقاتی که تعریف می کنه واقعا این قدر بامزه ان ؟ یا فقط اون می تونه  این جوری بامزه بنویسه ؟ آدم صاف و صادقیه . تو دوره خدمتش خیلیها رو گرفته ولی مامور و معذور . به بعضیا جواب می ده به بعضیا نه .

خانوم لنگدراز  : 27ساله و  دانشجوی معماری . گویا قبلا چند وقتی تو کانادا زندگی می کرده ولی الان ساکن تهرانه . قلم طنز خودمونی فوق العاد ه خندونی داره . می تونه ساده ترین اتفاقات رو جوری تعریف کنه که بی اختیار بخندین . بانک واژگان بامزه ای هم داره .از بعد از یه جریانی ! یه کمی جدی تر شده البته مخصوصا از وقتی که یه آب خنکی بهش دادند ! اصلا جواب هیچ کدوم از کامنت ها رو نمی ده .( بعدا نوشت : ایشون ۲۴ سالشه )

دوستای جدیدتر:

خانوم زیگزاگ ( خاطران آقای زیپ و خانوم زیگزاگ ) : 21ساله . ساکن تهران . و دانشجوی کتابداری .  این وبلاگ رو به اتفاق دوستش آقای زیپ می نویسه که بیشتر مطالبش مال زیگزاگه و کمترش مال زیپ . حوصله خوبی تو توصیف اتفاقات پیش اومده داره . وبلاگش همیشه به روزه و همیشه به موضوعات سعی می کنه از جنبه خوبش نگاه کنه . 

آقای گلابی ( یادداشتهای یک گلابی دیوانه )  : بیست و نه ساله و ساکن تهران . مجرده . البته یه مادام گلابیی هست که نمیدونم چه نسبتی باهاش داره . طنز سنگینی داره . یه جور طنز روزنامه ای . همون جور وزین . یه ساله که وبلاگ داره و خیلی حرفه ای این کاررو می کنه . جوری می نویسه که دست کم 200 نفر برای هر موضوعش پیام می ذارن . آدم باهوش و دقیقی است . ( بعدا نوشت : ایشون هم ۲۳ساله می باشد )

نیلوفر ( دانشگاه با طعم باران )  : بیست و یه ساله و دانشجوی پزشکی . قلمش خیلی نرم و روون و دوست داشتنیه . احساس گرم و صمیمی به آدم دست   میده وقتی اون مطلب رو می خونه

آقای استوایی ( روزنوشتهای یک دانشجو در سرزمین استوایی)  : بیست و نه ساله و ساکن مالزی . دانشجوی دکترای مدیریت . با این که نثرش یه کم ثقیله ولی موضوعاتش نو و تازه ان .

گلی ( روزمرگیهای گلی ) : زیر سی سال باید باشه . خیلی با حوصله اتفاقات رو توضیح میده . آدم با احساس و فعالی به نظر میاد . از عکسای خوبی مرتبط با مطالبش در وبلاگش استفاده می کنه

پانوشت : تو پست بعدی از آخرین پستهای سه گانه اگه بتونم جواب نقدا رو بدم و تشکر کنم از کامنت گذارهای خوب .

 

 

اولین سال (3)

نوشته شده در پنجشنبه سی ام مهر 1388 ساعت 10:28 شماره پست: 236

 

این آخرین قسمت رو اختصاص باید بدم به برو بچس خوبی که وقت می ذاشتن و پای هر پستی رو مزین می کردن به نظراتشون .

رنگینک که همیشه منتظرش بودم که یه چیزی من بگم یه موردی هم اون اضافه کنه به علاوه دوقلوش ارکیده که یه بار هم منو به یه قرار وبلاگی دعوت کردن که نتونستم برم . پسرخوانده که حدت و غلظتش همیشه مثال زدنی بوده و لطفش به من بسیار . گلی که گاهی برای هر پستی که می نوشتم جوابی می داد به اندازه همون پست ،مخصوصا یادم نرفته که موردی رو که درباره دعوای بچه ها نوشته بودم رو . مرجان که هر کامنتش کلی پر محتوا و صمیمانه بوده ( مورد شرف شمس یکیش بود مثلا ) . زیگ زاگ همیشه با دقت خونده و نظری تکمیلی برام نوشته . آنتیگونه که تو وبلاگ خودش کم می نوشت ولی نظرات جامعی تو وبلاگ من می ذاره . مسی همیشه با اون دادا گفتناش ، هاD با نظرات کوتاه و جامع  و مانعش ، هادی هم که همیشه بود ، کمال که قدیم ها بیشتر می اومد ، فافا که همیشه هست و یه بار نباشه جای خالیش حس میشه . مهناز هم همینطور . آوامین هم ، سودابه و من هم که از راه دور نوشته های منو تعریف می کنن ، علی هم ،آرین هم همین طور . یادی هم بکنم از شاباجی عزیز که چندین ماهه که خبری ازش ندارم و بازهم هستند دوستای خوبی که حضور ذهن ندارم الان .

اما در باره خود وبلاگ و نظرایی که گرفتم کلیتش این بوده که :

-نه تنها مطالبت و دوست دارم چونکه تنوع داره و قشنگ مطالب و بیان میکنی! بلکه خوندن وبلاگت بهم این احساس و میده که انگار انقدر ها هم از دوستام دور نشدم! --- -یکی از نکات مثبت وبلاگت همینه که تقریبا همه چی توش پیدا میشه یعنی میتونه خواننده ها با سلیقه های متفاوت رو جذب کنه . یکی دیگه ام همین جواب دادن به کامنت هاس! خود من از وب نوییسایی که با خواننده هاشون ارتباط برقرار نمیکنن زیاد خوشم نمیاد ----- به نظر من اینکه وبلاگت از هر چمنی گلی داره اصلن بد نیست. چون این حس باعث میشه یه نوع احساس راحتی داشته باشی با وبلاگت. یعنی خودت رو مقید به چیزی احساس نکنی که خیلی زود دلت رو بزنه و فاتحه ی وبلاگت بیاد این تنوع همیشه لازمه که اگه لازم نبود ما میشدیم تک بعدی. اگه فقط تک بعدی بنویسی خیلی از خواننده هات خسته میشن... خودت هم ایضن خیلی زودتر از خواننده هات خسته میشی! دغدغه ی اقتصادی و حفظ محیط زیست زمانی قشنگ و ملموسه که آدم حس کنه یکی مثل خودش داره این حرفا رو میزنه. یه بار بگی... بین بقیه ی حرفات! نه اینکه بشینی هر روز این موضوع رو تکرار کنی که ماها تو رو با یکی از اعضای سازمان حفظ محیط زیست اشتباه بگیریم و حس کنیم از ما نیستی و دغدغه هات مثل ما نیست! ----- اگر فقط یه موضوع خاص رو دنبال می‌کردید، به نظر من، اونوقت وبلاگ‌ ماهیت وبلاگ بودنش رو از دست می‌داد.- اگر تک بعدی باشه ممکنه تا یه مدت مطلب زیادی برای نوشتن باشه ولی بعد از یه مدت حرفی برای گفتن نمی‌مونه و فاصله‌ی آپ کردن طولانی میشه و خواننده هم از این وقفه و هم از یکنواختی خسته میشه و وبلاگ سوت و کور میشه .وبلاگتون خیلی خوبه . چون حرف‌هایی مطرح میشه که از دید یه آقای متأهل و درگیر مسائل مختلف تو جامعه تجربیات بعضاً خوبی رو به آدم میده .

ولی خب انتقاد هم داشتیم که یکی گفته بود چرا اسم وبلاگ متناسب با فصل تغییر می کنه ؟ باید بگم اسمش عوض نمیشه که بلکه لقبشه که عوض می شه . مثل لباسه که تو زمستون لباس زمستونی می پوشیم تو تابستون هم لباس تابستونی !!! انتقاد بعدی این بود که توقع هست که من هم به وبلاگ اون دوستی که وقت می ذاره و نظر گذاشته برم و من هم نظر بذارم . اول این که من همه وبلاگهایی رو که تو لیستم هستن می خونم یعنی روزی حداقل نیم ساعت تا 45 دقیقه رو این موضوع وقت می ذارم . و همیشه نظر هم می ذاشتم . ولی مدتیه که کارام زیادتر شده و وقت کمتری دارم برای همین نظر منو نمی بینین ولی با این وجود هم اگه موضوع خاص چالش برانگیزی باشه حتما نوشتم . ولی خب بازم چشم . یه نقد دیگه هم شده که باید اصول اخلاقی رو رعایت کنم که راسش فکر کنم اشتباهی برای من نوشتن . چون اخلاق من همیشه خوب بوده و تومدرسه بهم 20می دادن ولی جدا از شوخی ازت می خوام که مصداقی بگی که کجا اصول اخلاقی رو رعایت نکردم تا خودم هم متوجه بشم . چون واقعا معتقدم که اخلاق رکن رکین زندگی فردی واجتماعی ماست .

اینم از این دیگه . از شنبه ایشالله می ریم تو آبان و سال دوم وبلاگ نویسی بنده شروع می شه . مثل هر تولدی که برای آدم گرفته میشه من هم آرزو می کنم که سال دومم بهتر و پر بارتر از سال اول برای این وبلاگ باشه و تعداد خواننده های دائمش برسه به اون بالا بالاها!!

فعلا زت زیاد

 

شهریور 1388

خیانت یا ...؟

نوشته شده در یکشنبه یکم شهریور 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 197

 

 

               پریشب رفته بودیم مهمانی دوستمان . ترکیب مهمانها  این طوری بود :  میزبانان که آقای (ش) دندانپزشک بود ( البته ربطی به دندانپزشک پست قبلی نداره ها . این یکی اصلا چاق نیست و کارش هم عالیه فقط مطبش به ما دوره یعنی مهرشهر کرجه وگرنه حتما پیش خودش می رفتم ) و خانوم (ش) کارشناس ارشد برنامه ریزی یکی از این شرکت های خودرو سازی . زوج بعدی آقای (م) کارشناس سخت افزار کامپیوتر بود و کارش برای خودش بود و خانوم (آ) هم کارشناس ارشد بازرگانی یکی از پتروشیمی ها . زوج بعدی ، آقای (ع) مهندس صنایع و کارشناس ارشد یکی از خودروسازی ها و خانوم (س) هم کارشناس حسابداری یکی از بانکهای خصوصی . زوج آخر هم که من آقای رگبار و خانوم همسر باشیم ، بودیم . هیچ کدوم هنوز بچه دار نشده بودند . پسر جان ماهم به علت مصادف شدن مهمانی با 9 شب ، در اتاق خواب صاحب خانه ها خوابیده بود و خوابهای گوناگونی می دید . همه مهمانها دوستانمان بودند البته لازم به ذکر است که من و خانم همسر با اون سه تا خانوم دردانشگاه همکلاسی بودیم و بعد که همای سعادت بر سرشان نشست و عروسی کردند ارتباطمان به طور خانوادگی ادامه یافت .

خانم(ش) که غذا را به شکل آلمانی سرو کرد ( چون مدرک فوق لیسانسش را از آلمان گرفته به فرهنگ آنها آگاه است البته ) و همه مهمانان با رضایت نشستند و لمی به مبلهای نرم و گرم دادند و غذای متفاوت آلمانی رو مزمزه می کردند که ناگهان آقای (م) گفت بچه ها من یک سوالی برایم پیش آمده می خوام با شما هم در میون بگذارم چون تو ماشین که بودیم به این جا میومدیم با خانوم (آ) بحثش رو کرده بودیم میخوام ببینیم نظر شماها چیه ؟ ما همگی به (آ) نگاه کردیم که اوهم سر تکان داد . خب طبیعتا همگی ما هم سرتا پا گوش شدیم ببینیم موضوع چیست ؟ آقای (م) گلویش را صاف کرد و گفت : موضوع از این قراره که یه آقایی می ره مهمونی دخترخاله زنش . زنش نبوده نمی تونسته بیاد اونجا . خب آقاهه طبیعتا تنها می ره انجا . تواون مهمونی آقاهه به 3 تا دختر جوون مجرد که همشون دوستای دخترخاله بودن شماره تلفن میده و دوستا بعدا به دخترخاله می گن و دخترخاله هم تو یه موقعیتی به زنش میگه که حواست به شوهرت باشه داره هرز می پره و از اون وقت به این طرف زندگی اینا که خوب و خوش بوده به هم ریخته و همش با هم دعوا دارن و معلومم نیست که بعدش چی بشه . حالا سوال ما از شما اینه که اگه شما ها جای دختر خاله بودین می رفتین به زن اون آقا موضوع رو بگین ؟

خانوم (ش) که صاحبخونه هم بود اول از همه حرف زد : اگه من بودم می گفتم . چون رابطه ام با دختر خاله طوریه که اون باید آگاه بشه و بدونه با کی باید زندگی کنه . آگاهی به نظر من چیز خوبیه . آقای (ش) هم گفت : به نظر من هم باید موضوع گفته بشه چون مخفی کاری چیزی رو حل نمی کنه . خانوم (س) گفت : نه اگه من بودم چیزی نمی گفتم . آقای (ع) شوهر خانوم (س) هم گفت : من نمی دونم شاید می گفتم شاید نه . خانوم همسر گفت : ولی اگه من بودم میگفتم . خود آقای (م) معتقد بود : چرا یه زندگی که داره خوب انجام میشه با یه چیز کوچیک  خراب بشه ؟ در عوض خانومش (آ) مخالفش بود :  نه خوب هم شده که گفته که چرا ماه زیر ابر بمونه ؟ و از این قبیل حرفها  . بعد همه که حرف زده بودن آقای (م) گفت رگبار جان شما هم بگو دیگه من هم گفتم اگه من هم بودم چیزی نمی گفتم چون اصلا قضیه بیشتر شوخی و مسخره میاد تا جدی . شما فکرشو بکنین که یه مرد پاشه تنهایی بره یه مهمونی بزن بکوبی خونه دختر خاله زنش و بعد توی همون یه جلسه به سه تا دختر مجرد باهم دیگه تلفن بده . آخه فکر نمی کنه که به احتما ل 90% دخترا می رن به دوستشون لوش میدن ؟ حتما موضوع دیگه ای پشت پرده بوده !

جالب این جا بود که هرچی از زمان بحث می گذشت و فضا بازتر می شد صحبتا به سمت خیانت و 6 و خوابیدن و اینا پیش می رفت که فلانی تو اگه بدونی مثلا شوهرت با یکی خوابیده مگه می تونی ببخشیش ؟ یا مردا فقط حرفشو می زنن اصلا تحمل ندارن که ببینین مرد دیگه ای با زنشون باشه . از این جور حرفها . که آقای دکتر (ش) گفت : من نمی فهمم چرا یه مسئله به این سادگی رفته سمت 6؟!!  

ولی جدا از این موضوع من شخصا فکر می کنم که یک زندگی خوب و موفق به سادگی موفق نشده پس به خاطر اشتباهات کوچک نباید ناموفقش کرد .به خاطر یک دستمال نباید قیصریه رو به آتش کشید 

بالشخصه این تزمه : ببخش و بخشوده شو !

 

 

 

تکثیر تاسف برانگیز دون ژوان

نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 14:37 شماره پست: 198

 

 

           خانوم همسر یه دوستی در همسایگیشون داشت به اسم (س) که هنوز هم باهاش در ارتباطه . وقتی کنکور دادن اون رشته حسابداری دانشگاه بهشتی  قبول شد و خانوم همسر هم بازرگانی دانشگاه تهران ، ولی دوستیشون ادامه پیدا کرد با این که به جبرمکان کمتر هم دیگه رو می دیدن . وقتی من با خانوم همسر آشنا شده بودم . این (س) هم با یه آقایی آشنا  شده بود و همون موقع هم قصد ازدواج داشتند . القصه که ما چند سال بعد عروسی کردیم و لی این دوتا هنوز نتونسته بودن به وصال هم برسن که دلایلش مفصله و نمی خوام الان واردش بشم که خیلی هم موضوع جالبیه و حتما درباره اش یه بار باید بنویسم که پر از نکات آموزنده است . اینام دو سال بعد از عروسی ما عروسی کردن . هم این (س) هم اون شوهرش آدمای خیلی خوش برخورد و باحالی هستن .

دیروز یه کمی زودتر از معمول رسیدم خونه و هوا هنوز روشن بود که خانوم همسر منو کشید که بیا حالا که یه امروز رو زود رسیدی پسر رو ببریم پارک پردیسان بادبادک بازی کنه . قبلا چند باری بین خودمون گفته بودیم که بریم بد نیست مخصوصا که هروقت از توی همت و کنار پارک رد می شدیم و بادبادکها رو می دیدم . منم که کلا حرف گوش کن ذاتی ام ! خب پاشدم و زن و بچه روزیر بغل زدیم زدیم بیرون . آخرین باری که خودم شخصا بادبادکی هوا کرده بودم مال دوره تیرکمون شاه بود فکر کنم  بیشترشم تو شمال و ساحل دریا . البته یادش هم به خیر . آقای پدر خودم یه بادبادک خیلی خیلی باحال از لندن برای خودش آورده بود و اون جا هوا می کرد . بادبادک ذوزنقه ای و چهارگوش و کنترلی بود یعنی می تونستی اون بالا که تو دل آسمون می  رفت هدایتش کنی و به چپ و راست بفرستیش . یه دنباله ای داشت که 100متر طولش بود و وقتی پر باد میشد فوق العاده قشنگ می شد و اکثرملت حاضر در ساحل وای می ستادن به تماشا و تشویق کردن . خب حالا من با یک همچین پیشینه درخشانی سالها  بود که دست به بادبادک نبرده بودم . می خواستم بعد از سالهای سال دوباره بابادکی هوا ببرم . خب ، ازهمونجا از یه یارو دستفروشه یه بادبادک 5هزارتومانی خریدیم . اگه یادتون باشه دیروز باد نسبتا خوبی هم می اومد . خلاصه ما از تمام تجربیات بادبادکیمون استفاده کردیم و با کمک بنیامین ( از لفظ پسر جان خسته شدم . اسم پسرما بنیامینه ملت . بدانید وآگاه باشید ) و خانوم همسر فرستادیمش هوا که خیلی بامزه و جالب بود و هر سه تاییمون علی الخصوص  بنیامین کلی کیف کردیم .

خب هوا که تاریک شد و دیگه نمیشد بادبادک رو ببینیم کشیدیمش پایین و راه افتادیم که بریم خونه که همون (س)زنگ زد که  بیاین  پیش ما دلمون براتون تنگ شده واز این حرفها و اینم بگم که ماها با این که واقعا بااین دوتا راحتیم و احساس نزدیکی می کنیم چندان ارتباط نزدیک و رفت وآمد زیادی نداریم ولی خب دوریم و دوست . ما هم که اهل صله رحم و این جور مستحبات . پاشدیم رفتیم اونجا و یه کم که حرفهایی که معمول مثل اوضاع ت..می کار و وضع زندگی و.. که زده شد . یهو متوجه شدیم که اوضاع اینا یه جورایی مشکوکه یعنی مثل همیشه شون نبودن . و (س)هم  دو پرده  چاق شده بوه که خودش زود گفت دارم قرص اعصاب می خورم و سرتون درد نیارم که بله خانم آقا در آستانه جدایی بودن که خوشبختانه الان اون بحران رو رد کرده بودن و یه کمی اوضاعشون رله شده بود .

این تصمیم به جدایی چندین دلیل مهم داشت که حالا نمی خوام وارد تک تک دلایلی که برامون گفتن بشم ولی یکی از دلایلشون طوری بود که دیدم یه جورایی ربطی به پست قبلی من داره  . (س) توی یک شرکت خصوصی کار می کنه و پست نسبتا با اهمیتی داره . موضوع از اونجا شروع شده که ماهها قبل یکی از آقایونی که که اینا باهاشون در ارتباط بودن به این (س) ابزار عشق می کنه . آقایی از دوستانشون که خودش هم متاهل بوده و بامزه اینجا بوده که سر خاک سپاری عموی خودش این کاررو می کنه و لفظش هم این بوده که عموی من خیلی چیزا رو برده زیر خاک ولی من نمی خوام این جوری باشم و اینا . پس بدون من عاشق تو هستم و اگه می شد نمی ذاشتم دست شوهرت به تو برسه . احتمالا اون موقع یکی از نمایشنامه های شکسپیر شاید مکبث رو خونده بود و الهام گرفته بوده ! خب (س) می ترسیده که اگه موضوع رو علنی کنه و به شوهرش بگه باعث آشوب بشه و تا ماه ها موضوع رو آفتابی نمی کنه . موضوع (س) و اون آقا در همین حد مونده ولی وقتی اختلافا بالا گرفته این جریان هم هویدا میشه و خودش میشه یکی از موارد عمده دعوا  .

خب طبیعتا ماها هم یه کمی حرفهای امیدوار کننده زدیم و به حرکتها و حرفهای بنیامین خندیدیم تا جوشون سبک بشه و اومدیم بیرون ولی کلا فکمون از این جریان افتاده بود پایین . یه چیزی رو من اونجا به شوهر (س) گفتم و اون این بود که الان دوره ای هست که زنها بیرون می رند و روابط اجتماعی دارن . شاغل هستن و همکار و مراجع مرد دارن . مهمونی می رن و مردایی می بیننشون . حالا اگه اون زن خوشگل هم باشه و برورویی داشته باشه بیشتر جلب توجه می کنه و خیلی قابل انتظاره که بعضیا ازش خوششون بیاد حتی پیشنهادی بدن . این چیزیه که مرد امروزی باید بپذیره چون برای خودش هم ممکنه پیش بیاد و زنی دختری بهش پیشنهاد بده . اون موقع هست که اینا باید زندگیشون رو مدیریت کنن و گناه نفر ثالث رو نندازن گردن شریک زندگیشون که چون تو مواظب خودت نبودی پس برای همین بوده که طرف اومده سراغ تو .البته اینو رد نمی کنم که بعضی ممکنه خوش رقصی کنن و غمزه ای بیان و نخی بدن ولی من درباره اونا حرف نمی زنم . وقتی ما داریم با شریک زندگیمون زندگی می کنیم پس درصد خیلی زیادی قبولش داریم و باید این اندازه آزادی و اختیار براش قائل بشیم که اگه بهش پیشنهادی شد نترسه که بیاد با ما مطرح کنه . اون وقت این اون موضوع چیزی میشه که دو نفری می تونن حلش کنن و موضوع بره پی کارش .

 

 

 

افطار تابستانی

نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 14:21 شماره پست: 199

 

 

       شیوای عزیز  ازمن دعوت کرده برای یک بازی وبلاگی درباره افطار 

 

سکانس اول : وقتی دبستانی بودم  

تابستان بود . آفتاب در دل آسمان می درخشید و نیزه های آتشینش را بر سر و روی مردم پرتاب می کرد .اصلا کوتاه نمی آمد و خیال نداشت تا پایین برود . روزه گرفته بودم و فوتبال بازی می کردم . اولین بار بود که تصمیم گرفته بودم روزه را کامل بگیرم . سحربلند شده بودم ، مادر بیدارم کرده بود . به زور سحری خورده بودم . قیمه پلو بود . دعای سحر از رادیو پخش می شد  ....اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِبَهاَّئِکَ کُلِّهِ .... همه جا ساکت بود و ما حرف نمی زدیم من سعی می کردم زیادتر قیمه پلو بخورم که وسط روز نبرم . از دعای سحر،  الهم انی اسئلک ،  بیشتر مشخص بود و اون کله آخر هر دعا  . مادر برایم چای ریخت و خرما گذاشت که خرما مقوی است و چای نگذارد تشنه شوم . ....مومنان ارجمند به اذان صبح 5 دقیقه مانده ..... قاطی مومنان شده بودم داخل جماعت روزه گیر . به سرعت مسواک زدم تا مبادا ذره ای غذا داخل دندان ها بماند و ناغافل قورتش دهم و روزه ام باطل شود . نماز صبح را خواندم و با سر رفتم توی رختخواب .

حالا آفتاب با تمام قدرت می درخشید و دهانم مثل چوب کبریت خشک شده بود ولی بازهم از رو نمی رفتم و با همسایه ها فوتبال بازی می کردم که یادم برود روزه هستم و تشنگی و گرسنگی آزارم ندهد . مادر مهمانی افطار دارد امروز  . ذوق زده هستم که با بزرگترها افطار می کنم . افطارم واقعی بود و خوشحال بودم که این دفعه من هم واقعی واقعی افطار می کنم . نیم ساعت قبل از اذان مغرب باطری ام تمام شده بود . چند بار شیطان گولم زده بود تا  یواشکی آبی بخورم  ولی گولش را نخورده بودم . از این که خدا اون بالا مرا ببیند خجالت می کشیدم . بی حال به حرکات مادر نگاه می کردم . شربت خاکشیر و سکنجبین مادر در تنگهای بلور و یخ ، عجیب دل می برد ازمن روزه دار . بشقابهای بامیه ، تخم مرغ های عسلی ، نان تازه سنگک ، کره و عسل سبلان ، شله زرد . مهمانها رسیدند و ربنا گفته شد و اذان داده شد . من برای خودم کسی بودم آن روز .غروری و شادی بی پایانی وجودم را فراگرفته بود . بعد از افطار گفتگوی دوستان گرم بود . بگو بخند بزرگترها و زمان بازی بین ما کوچکترها .

سکانس آخر : الان  

این بار هم تابستان است و آفتاب در دل آسمان می درخشید و همان گرما را دارد . مهمانی افطار داریم . آدمها همان آدمها هستند . بگو چندین و چند سال جا افتاده تر . میانسالان مسن شده اند و جوانان میانسال و کودکان جوان . سفره افطار پهن است ولی شور وحال ندارد بیشتر حرفها دوروبر ریال و دلار می چرخد  . حرفهای سر افطار حرفهای راحتی نیستند  . سفره افطار جمع میشود . مهمانها با هم حرف نمی زنند چیزی ندارند به هم بگویند . حال و حوصله ندارند . به جایش رویشان را به صفحه شیشه ای تلویزیون می کنند و سریال پشت سریال می بینند و از توی بشقابهای جلویشان چیزی می خورند و دائم بچه هایشان را دعوا می کنند که ساکت باشند . سریالهایشان که تمام می شود بلند می شوند و می روند .

خورشید هنوز گرم است اما دل آدمها نه . دیگر سفره افطار زیبا نیست .

 

 

نوستالوژی خیابون شمالی جنوبی

نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 15:4 شماره پست: 200

 

 

             راستش رفقا من با این که هیچ وقت نمیشه گفت جزء خیابون گردای حرفه ای بودم ، حتی اونموقع ها هم که هیفده هیژده سالم بود و اوج دوران وقتیه که یه پسر جوون به جز هفت هشت ساعتی که  طبیعتا تو خواب نازه بقیه اش رو تو خیابونا پلاسه و قاعدتا نبایس نسبت به خیابونا و مثلا یه خیابون خاص حس خیلی خاصی داشته باشم ولی باید عرض کنم که نخیر هم که اصلا این جوریا نیست . یه خیابونی هست . خیابونی که وقتی من دنیا اومدم اسمش پهلوی بود بعد که انقلاب شد اسمش رو گذاشتن مصدق و کمی بعد هم شد همین ولی عصری که معرف حضورتون هست و الان یه طرفه شده . سالهای زیادی از عمر من تو همین خیابون گذشته . مدرسه رازی می رفتم که قبل از انقلاب فرانسویا ساخته بودن و بعد از انقلاب دولتی شد . دبستان و راهنمایی و دبیرستان رو اونجا رفتم . ینی یه حساب سرانگشتی معلوم می کنه که فقط ده دوازده سالشو طی طریق تو همین خیابون کردم . وقتی دبستانی بودم چن باری سرویس رو پیچوندم و با بچه ها رفتیم خونه که تا مدرسه نیم ساعت پیاده بیشتر راه نبود . توی جوب آب پای چنارها قایق کاغذی می انداختیم ببینیم قایق کی زودتر می رسه میدون ونک که اون موقع یه جای تفریحی باحالی بود  وپر بود از فضای سبز و اغذیه فروشیهای بامزه . راهنمایی که رفتیم  یه دفه یادمه وقتی اول راهنمایی بودم رفتیم یواشکی با دوتا ازدوستام باغ وحش که اون موقع ها روبروی پارک ملت بود و دوتا شیر فلزی هم سر کوچه دهناشونو واز کرده بودن که مثلا بتونن یه غرشی بکنن  . فکرشو بکنین سه تا بچه دوازده سیزده ساله تو باغ وحشی که همیشه شلوغه وسط هفته تو خلوتیها بچرخن . خیلی باحال بود . یه باری هم برف زیادی اومده بود رفته بودیم پارک ملت . البته رفته بودیم مدرسه که گفتن مدرسه تعطیله ماهم سر زیاد ، با اون دوتا رفیق یواشکی رفتیم انجا . برف همین جور گوله گوله می اومد . وسطای پارک نزدیک اون دریاچه یخ زده بودیم که سه تا دختر دبیرستانی که اون موقع به نظرم از ماها خیلی بزرگتر بودن مسخرمون کردن که فسقلیا این جا چی کار می کنین ؟ ماهم توی یه فرصت مناسب از پشت توی یقه هاشون برف ریختیم و د دررو . این تا مدتها هیجان انگیز ترین خاطره من تو اون دوران بود . یه پیرمرد تمبر فروش جلو مدرسه پاتوق داشت کلی تمبر ازش می خریدم . بهش می گفتیم عمو . دبیرستانی که شدم تفریحات خیابونیمون هم فرق کرد . دبیرستان هدف دخترونه بالاتر از دبیرستان ما بود نزدیکای پارک وی . معروف بود که دختراش خیلی شیطونن و شده بود سر کوچشون پاتوق یه عده از ماها که البته اگه ناظم مدرسشون نمی گرفتت و یه بار چندتا از بچه هارو دم دبیرستان اونا گرفتن و بردنشون کلانتری میدون ونک و بامزه فرداش بود که که عکس اینا رو انداخته بودن تو روزنامه که بله عده ای از از اراذل و اوباش رو گرفتیم !! وقتایی بود که برف سنگینی می اومد کار ما این بود که فرداش به شاخه های درختای چنار گوله برف بزنیم تا اون همه برف بریزن پایین رو سر خلق الله و فحش های آب نکشیده به ما بکشن وماهم هرهر  کنون بزنیم به چاک . از دبیرستان رازی یه چیز دیگه هم بگم و آخرین امتحان بود . عربی . امتحان رو دادم  و اومدم بیرون دیدم ای چه خبره هر کی می رسه بیرون کتاب عربیشو  جر واجر می کنه پرت می کنه روهوا و خیابون جلو مدرسه پر بود از کاغذهای صرف ونحو عربی .

دیگه جونم براتو بگه از جاهی دیگه این خیابون ، بازار تجریشه که قبل از این که برم مدرسه اون حدود زندگی می کردیم .همیشه پیرمردی رو یادم میاد که با سبیل سفید وانبوه که درست توی بازارچه مغازه کوچیکی داشت و خیلی جدی پنیر و خرمای کیلویی  می فروخت . بدون بسته بندی . اون موقع ها اصلا بسته بندی در کارنبود  . چنار امام زاده صالح رو هم دوست داشتم که بیچاره سال هاست خشکیده ولی اون موقعها سبز و شاداب بود . بستنی سید مهدی که اون موقع ها فقط بستنی و فالوده داشت ولی الان به آش و هلیمهاش  معروفه .

اگه فکر کنین که مدرسه که تموم شد و از سربازی هم برگشتم دیگه ولی عصر تموم شد زهی خیالی ... که تازه اون موقع ولی عصر برام مفهوم های دیگه ای هم پیدا کرد . سینماهاش آزادی و شهر قصه ، آفریقا ، استقلال ، قدس . اون موقع ها فیلمی نبود که اون جاها نشون بدن و من نروم ببینم . خیابون دربند که از اون جا می رفتیم کوه . چهارراه ولی عصر و تئاتر شهرش . میدون منیریه و لوازم ورزشی فروشیهاش . بدمینتونهایی که تو پارک ملت بازی می کردیم . و از همه مهتر پارک ساعی پایین میدون ونک که همونجا روی یه نیمکت درست وسط درختای سرو یه شکل و همقد و قواره ، بعد از کلی آب گلو قورت دادن و من من کردن ، از خانوم همسر خواستگاری کردم .

دوست دارم اگه یه زمانی بهم گفتن که قراره از ایران برم کاری که بکنم این باشه . توی اوایل بهار،  صبح زود از میدون راه آهن شروع کنم و تو پیاده روی خیابون ولی عصر بیام بیام . نرم نرم و قدم زنان و خوش خوشک تمام این 17 کیلومتر رو زیر سایه سار این یازده هزار چنار 70ساله بیام بالا تا سرپل تجریش . خیابونی که دوست تر داشتم خیابان چنارها اسم داشت .

ملت قهرمان ! لینکدانی خود را اکتیو کنید !

نوشته شده در دوشنبه نهم شهریور 1388 ساعت 15:18 شماره پست: 201

 

 

بعد از نوستالوژی بازیهای دو پست اخیر می خواستم یه نوستالوژی دیگر هم بنویسم که به جایش این را نوشتم :

دوستان گرامی ... سروران ارجمند ... ای وبلاگنویسان زحمت کش و خستگی ناپذیر ... توجه کنید .. توجه کنید . لطفا آن ستون سمت چپ را بنگرید .آن بالا را نمی گویم که ! کمی بیاید پایین تر . حالا بازهم پایین تر .. ستون نوشته های پیشین راه هم رد کنید آهان حالا چه می بینید؟  بگویید دیگر .. بله درست است . شما دارید چندین و چند و به عبارتی یک عالمه اسم  وبلاگ که چندتایشان که بالاتر از بقیه قرار گرفته اند بلد (BOLD) شده اند و بقیه هم معمولی مانده اند  . خب طبیعتا  صدی نود شما عزیزان به خوبی می دانید که این ستون ، اسامی وبلاگهای مورد علاقه بنده است که باز هم  صدی نود وبلاگهای شما ( اگر وبلاگ نویس باشید) این ستون را در وبلاگ خود ایجاد کرده اید و بسته به شرایط دارید حالش را می برید . شمای وب نورد می آیید و اسم و آدرس وبلاگهای مورد علاقه خودتان را در آن ستون اضافه می کنید تا بتوانید به راحتی دسترسی به آنها داشته باشید . هم شما دسترسی داشته باشید و هم بقیه خوانندگان وبلاگتان از محضر آن وبلاگهای دیگر بهره ببرند که خیلی هم خوب است و عمل نیکویی است  و اجر دنیا و عقبی را پشت سر خود دارد . در واقع می آیید و وبلاگ خود را با بقیه وبلاگهای دیگر می چسبانید به یکدیگر . اما و اما یک مشکل کوچولویی که به تدریج بزرگ می شود برای شما دارد پیش می آید . متاسفانه به تدریج این کار وقتی علاقه مندیهای شما زیادتر می شود بی فایده می شود . چرا؟ خب واضح است . بگویم خدمت انورتان که بعضی از وبلاگها زنده اند و پویا و بعضی هم مرده اند و ایستا . چه بسا می بینی دوماه گذشته و چیزی ننگاشته اند و این جوری معلوم نمیشود که کی به کی است اصلا . من این مورد را در وبلاگهای مورد علاقه خودم که لطف می کنند و برایم کامنتی می نگارند زیاد دیده ام و انگشت حسرت به لب گزیده ام . دیروز از قضای روزگار دیدم که شیوا تصمیم گرفته لینکدانی اش را به روز کند تصمیمی گرفتم و آن این بود که این پست را به این موضوع اختصاص بدهم

آقای گوگل ریدر آمده و این مشکل را برای همیشه حل کرده شما این دستورالعملهای زیر را که گره کورزحمتش را کشیده قدم به قدم اجرا کنید خیر دنیا و اخرت می بینید انشالله . من که طبق دستور العملش رفتم وروی هم 7دقیقه هم طول نکشید و الان صاحب یک لینکدانی خوب بروز شده و همیشه اکتیو هستم و به راحتی هم خودم و هم خواننده های وبلاگم می توانند تشخیص بدهند که مطالب اخیر وبلاگهای مورد علاقه چی هستند . فقط شاید برای شروع به کمی دقت و توجه نیاز داشته باشد ولی وقتی این کار را انجام دادید . دعای خیر بکنید 80% به جان گره کور و 20% باقی مانده هم به جان آقای رگبار که شما را با نوشته گره کور آشنا کرد

ابتدا لازمه که یک اکانت جی‌میل داشته باشین . اگر ندارین می‌تونین از این صفحه یک اکانت برای خودتون بسازید .
2 – وارد
گوگل ریدر بشین و اکانت جی‌میل رو وارد کنید . 
3 – برای اضافه کردن لینک‌های مورد نظر باید RSS یا feed اون‌ها رو تک به تک وارد قسمت
add a subscription ( سمت چپ و بالای صفحه ) کنید . 
4 – سمت و چپ و پایین صفحه manage subscription قرار داره .با کلیک روی اون یک صفحه جدید باز میشه . وبلاگ‌هایی که وارد کردین در این صفحه به صورت لیست شده می‌بینید . جلوی تک تک لینک‌ها یک Rename و سطل آشغال و add to a folder قرار داره . روی add to a folder کلیک کنین و از قسمت New folder باید یک فولدر جدید بسازین و اسمش رو می‌تونین از پنجره‌ی کوچک جدیدی که باز میشه وارد کنین . باید تک تک لینک‌هایی رو که دوست دارین در وبلاگتون نمایش داده بشه به اون فولدر منتقل کنین . برای اینکار کافیه دوباره روی add to a folder کلیک کنید و از منوی پایین اون روی اسم فولدری که ساختین و الان اونجا نمایش داده شده کلیک کنین . می‌بینین که زیر  add to a folder اسم فولدر مورد نظر شما نشون داده شده و این به معنی انتقال لینک به اون فولدره . برای همه‌ی لینک‌های مورد نظرتون که وارد کردین و در این لیست قرار داره باید این کار رو انجام بدین .
نکته : احتیاج نیست برای هر لینک یک فولدر بسازین . همه لینک‌ها رو به یک فولدر که اول ساختین انتقال بدین .
5 - حال ، بالای همین صفحه روی preferences کلیک کنید . در قسمت پایین اون ، language باید English باشه . start page باید Home باشه . همه‌ی تیک‌های پایین رو غیر از قسمت Links که باید بدون تیک باشه ، بذارین . 
6 – دوباره از منوی بالای صفحه روی Folder and tags کلیک کنید . در قسمت پایین هیچ تیکی نذارین و هر سه قسمتی که مشاهده می‌کنید باید Public باشن . اگر نیستن شما به Public تغییرشون بدین .
7 – به دو مورد دیگه بالای صفحه کاری نداریم . در قسمت Folder and tags از بین اون سه مورد یکی باید اسم فولدری که لینک‌هاتون رو بهش منتقل کردین باشه . جلوی اون روی
add a clip to your site کلیک کنید . پنجره جدیدی براتون باز میشه . هیچ موردی رو در این صفحه تغییر ندین . در قسمت سمت چپ و پایین این پنجره کد نوشته شده . بین اون کدها
!!! /user/???/label/ رو پیدا کنین . به جای علامت‌های سوال یک عدد نوشته شده . این عدد رو به عنوان شماره شناسایی گوگل یادداشت کنین . به جای علامت تعجب اسم همون فولدری که ساختین باید باشه .
8 – وارد ا
ین صفحه بشین . در قسمت‌ چپ و بالای صفحه sign in کنین . بعد از اون وارد این صفحه‌ بشین . روی گزینه‌ی clone که با رنگ آبی نوشته شده کلیک کنین . دقیقاً در خط بالای اون بعد از = و قبل از (edit) یک عدد می‌بنید . اون عدد رو هم به عنوان کد شناسایی یاهو یادداشت کنین .
9 – وارد
صفحه بلاگ چرخان ساز بشین . در قسمت اول شماره شناسایی گوگل رو که یادداشت کرده بودین وارد کنین . در قسمت دوم ( تگ بلاگ رول ) اسم فولدری که لینک‌ها رو به اون منتقل کردین بنویسین . در قسمت سوم کد شناسایی یاهو رو وارد کنین . قسمت چهارم حداکثر تعداد لینک‌هایی رو که لیست شما می‌تونه قبول کنه نشون میده . برای اطمینان 200 یا 300 یا 100 وارد کنین .
تیک مورد پنجم رو بذارین . قسمت بعدی دلخواهه اما تیک دایره بالایی رو بذارین بهتره . قسمت هفتم مشخصه و به صورت دلخواه می‌تونین معین کنین که مثلاً اگر دوست دارین وبلا‌گهایی که در 12 ساعت اخیر آپدیت شده‌ن رو پررنگ کنه . اگر این‌طوره عدد 12 رو در مربع وسط جمله وارد کنین . اگر نه هر ساعت و زمان دیگه‌ای که دوست دارین قرار بدین و تیک آخر خط رو بذارین . دو خط پایین رو هیچ تغییری ندین و در قسمت هشتم تیک دایره بالایی رو بذارین و در دایره پایینی و مربع داخل اون چیزی وارد نکنین .
حال روی تولید کد کلیک کنید و یک سری کد در کادر پایین نمایش داده خواهد شد . 
10 - به علت تفاوت جزئی قالب‌های بلاگفا و بلاگ‌اسکای و پرشین بلاگ این قسمت رو نمیشه راحت توضیح داد . اما اگر عنوانی گفته میشه ، اگر عیناً خودش رو پیدا نکردین می‌تونید مشابهش رو بین کد‌ها پیدا کنین . 
وارد قسمت ویرایش قالب وبلاگتون بشین . از بین کد‌هایا عنوان مشابه رو ( بسته به نوع سرویس وبلاگتون ) که مربوط به قسمت لینک‌ها یا پیوندهاست پیدا کنین . معمولاً یک خط بیشتر مربوط به لینک‌های وبلاگتون نیست و باید اون رو پاک کنین . اگر نه با کد جدیدی که بدست آوردین و وارد کردن اون 2 سری لینک خواهید داشت . ( نکته‌ی خیلی مهم : قبل از وارد کردن کد و پاک کردن خط مورد نظر حتماً کد اولیه‌ی قالب وبلاگتون که درست و مرتب بود رو کپی کنید تا در صورت بهم ریختن بتونین دوباره کپیش کنین و به حالت اول برگرده ) . خطی که باید پاک بشه معمولاً بین و قرار داره . دقت کنین که این دو مورد نباید پاک بشن . اون خط رو که پاک کردین ، کد بدست اومده از قسمت بلاگ چرخان ساز رو عیناً به جای خط قبلی کپی کنید . بعد از ثبت و مراجعه به وبلاگ باید با یک لینک‌دونی گوگل ریدری مواجه باشین . برای وارد کردن لینک‌ اصلآً و ابداً لازم نیست مراحل فوق دومرتبه تکرار بشه و کد در بیارین . وارد گوگل ریدرتون که شدین مثل قبل از add a subscription فید یا RSS وبلاگ جدید رو وارد کنین و از قسمت manage subscription لینک مورد نظر رو به فولدری که ساختین اضافه کنین . بعد از چند لحظه که تغییرات انجام شد از گوگل ریدرتون خارج بشین و به همین راحتی لینک اضافه میشه . برای پاک کردن لینک باز هم از manage subscription وارد بشین و در مقابل لینک مورد نظر و add to a folder کافیه روی اسم فولدر کلیک کنین . می‌بینین که اسم فولدر از زیر add to a folder پاک میشه .
برگرفته از وبلاگ
گره کور

 

 

بر فراز دشتها

نوشته شده در سه شنبه دهم شهریور 1388 ساعت 14:58 شماره پست: 202

 

 

                 اگه الان از شما بپرسم که از کدوم گربه سان بیشتر خوشتون میاد ، کدوم رو بیشتر دوست دارین و مبهوتتون می کنه چی می گین؟ البته اینم بگم که گربه سانا کلا زیبان و به جرات می گم که جزو زیباترین پستانداران هستند . خب خیلیها می گن شیر ، می گن ببر ، ولی من فکر می کنم شما اوج زیبایی رو تو یوزپلنگه که می توننین ببینین . وقتی که می دوه کدوم موجود زنده است که این جوری دلفریبی کنه؟ اصلا کدوم موجود زنده است که بتونه بالای 100کیلومتر در ساعت بدوه ؟ حتی آهوها و غزال ها هم این قدر نمی تون بدون .

خوشبختانه در ایران ما یوزپلنگ داریم البته هنوز هم داریم . قبلا ها هم شیر داشتیم و هم ببر ولی پدران ما زحمت کشیدند و نسلشون رو منقرض کردند  . اما خوشبختانه هنوز حدود 100قلاده یوزپلنگ در ایران زندگی می کننند که از لحاظ شرایط زندگی خیلی راحت زندگی نمی کنند چون آهوها که عمده غذای یوزپلنگها رو تشکیل می دهند به علت شکار بی رویه، تخریب زیستگاه ها و افزایش ناامنی به واسطه حضور شکارچیان مجهز به خودروها و موتورسیکلتهای قدرتمند صحرایی، خیلی کم شده اند .

در هر حال اگه علاقه مند به حفظ ذخایر طبیعی مملکتمون هستین بدونین که این حیوون زیبا هم یکی از این سرمایه های ارزشمنده . خیلیا از اون سر دنیا پامیشن برن آفریقا که این جور حیوونا رو ببینین و پول خوبی هم خرج می کنن . مثلا تو کنیا و تانزانیا هر قلاده از این پستانداران گاهی تا 15میلیون تومان در سال درآمد زایی دارن . که فقط توریستا بیان و اینا رو تماشا کنند عکسی بندازن و برن خونشون . اون وقت هزینه نگهداری از اینا چقدره ؟ یه چیزی حدود 300هزار تومن در سال !  خب ، اولین قدم هم تو حفظ این سرمایه گران قدر ، آگاهی مای ایرانی است .  

در ضمن اگه خواستین بیشتربدونین واحیانا برای حفظ یوزپلنگ همکاری کنین این وب سایت  انجمن یوزپلنگ ایرانی است . ببینم چی کار می کنین دیگه ! راستی دیروز هم روز ملی یوزپلنگ ایرانی بود .

 

نبودم

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم شهریور 1388 ساعت 16:5 شماره پست: 203

 

 

             چند روزی نبودم ...راستش وقتی فکر می کردم این پست را چه جوری شروع کنم غیر از این شروع چیز دیگری به ذهنم نرسید وگرنه هرکسی کاملا می تواند بفهمد که چند روزی نبوده ام دیگر.... به قول دوستی این قدر دادار دودور نمی خواست که .

ولی منظور من از چند روزی نبودم این بود که چند روزی تهران و در محل کارم بالطبع نبودم و دست اهل و عیال را گرفته بوده و سفری کوتاه به سواحل زرخیر شمالی ایران رفتیم و جایتان خالی تا بخواهید هم چشممان باز شد ( البته منظور من آدم زن و بچه دار به طبیعت سبز و کوههای مخملین است ولا غیر ) هم ریه هایمان و هم افسوسهای لازم و مکفی را خوردیم که چرا ما قدر نعماتمان را نمی دانیم و چرا این قدر آشغال توی جاده های شمال ریخته شده و چرا شهردارهای شهرهای شمالی آشغالهای خود را شبها می سوزانند و دود غلیظ کل شهر را بر می دارد ؟ چرا پلاژهای کنار دریا یک مبال تمیز و یک دوش مرتب و از این جور لوازمات زائد ندارد و از این جور حرفهای تکراری دیگر .

ولی خب در عوض 5 روزی مونوکسید کربن از ریه خارج کرده و اکسیژن خالص جواهر ده و عباس آباد و انزلی را درون کشیدیم و من و پسر مرد ومردانه در سواحل قدمی زده و ماسه بازی کردیم و تنی به آب زده و عیال هم چون رسم زنان پرده نشین این ولایت به ناچار درگوشه ای بیتوته کرده و ما مردان را از دور رویت نمودند . و از دغدغه و گرفتاری کار و ناراحتی خارج شده و الحمدالله اخبار مملکت را نشنیدیم و ندیدیم و اعصابمان کمی آرام گرفت .

و این چنین شد که وبلاگ هم روبه تعطیلی چند روزه ای رفت .

 

 

اعترافات یک معتاد

نوشته شده در سه شنبه هفدهم شهریور 1388 ساعت 11:51 شماره پست: 204

 

     

     بعضی از علما و فضلا آمده اند واعتیاد را این گونه تعریف نموده اند :  عادت بیش از حد به هر چیزی اعتیاد نام دارد که این تعریف مهم و حیاتی شهره خاص وعام است و بیشترین معروفیت خود را از اعتیاد به مواد مخدر به دست آورده است و دیگر مواد اعتیاد آور مثل سیگار و مشروب و غیره . عده ای از علما اما نظری دیگر نیز دارند که مثلا کار کردن زیاد ، تلویزیون دیدن زیاد ، مطالعه زیاد و خلاصه هرچیزی را که بدون درد و ناراحتی نتوان رها کرد را نیز اعتیاد نام نهاده اند . بنده می خواهم در تایید فرمایشات این بزرگان نیز نوع دیگری از اعتیاد را اینجا و در این صفحات معرفی کنم . باشد که عبرت جوانان و نوجوانان و میانسالان و کهنسالان این مرزو بوم گردد .

دوستان خوب غیر معتاد! همانگونه که یک معتاد کلاسیک معمولا از سیگار کشیدن آن هم حداکثر دو پک شروع می کند و به تریاک و حشیش و بنگ و شیشه و اکستازی و کراک و هروئین ختم می کند  ، این نوع از معتاد هم در ابتدای امر با کارتون 10دقیقه ای زبل خان شروع می کند . بعد فیلم های کوتاه کودکان می بیند . بعد فیلم های تلویزیونی ، بعد فیلم های سینمایی ، بعد هر هفته یک فیلم آمریکایی زبان اصلی و بعد می کند هفته ای 4تا فیلم زیرنویس فارسی دار و بعد دیگر می بیند که این اقلام فرهنگی هم چندان او را نئشه نمی کنند و به عنوان آخرین راه حل می رود سراغ دیدن سریال آمریکایی دیدن با زیرنویس فارسی که اولش با گمشدگان Lost  شروع شد و با فرار از زندان Prison Break ، قهرمانان Heroes، زنان سرسخت Desperate Housewives  و 24  ادامه یافته است که همگیشان فوق العاده جذاب و جالب اند و بعضیهایشان تا 60 الی 70 ساعت هستند یه چیزی حدود 100قسمت 40 دقیقه ای .که اگر آدمی روزی چندین ساعت پشت سر هم سریال ببیند باید دوهفته تموم چشم بدوزه به صفحه تلویزیون .

البته خب یه حسنی هم این نوع اعتیاد داره که اولا تلویزیون شما عاطل و باطل نمی افته و خاک بخوره چون شما دیگر دوست ندارین روشنش کنین و صدا و سیمای عالی و پرشکوه و راستگوی مملکت رو ببینین و ثانیا این که کلی چیز جدید یادمی گیرین  و کلاس سریال دیدنتون می ره بالا و دیگه هر خزعبلی را که صداو سیما نشون می ده به عنوان سریال دنبال نخواهید کرد . وقتی ذائقه عادت کرد به چلوکباب سلطانی فرد اعلا دیگه چه جای خوردن نون سوخته با آب ولرمه  آخه ؟!

 

لامپیه ! لامپ!

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 11:37 شماره پست: 205

 

 

این جا چادریه که اداره برق علم کرده ( از این نوع چادر ،جاهای زیادی علم شده ) و توی اون چادر به ملت لامپ کم مصرف به قیمت تعاونی می فروشن . شماهم بخرین واستفاده کنین . ما که لامپای خونه رو از پرمصرف به کم مصرف تغییر دادیم خیلی اثرش واضحه . ولی چیزی که باعث شد عکسش رو بگیرم اون قسمتی بود که زده بود تلفن شکایت ولی شماره تلفنی نوشته نشده است !!! این که چرا چند حالت می تونسته باشه

الف)قسمت شکایات اداره برق تلفن نداره !

ب) جوهر نوشتنشون این آخر کاری تموم شده بود !

ج) اون موقع فکر کردن که آخه کدوم آدم بیکاری میاد شکایت کنه  !

د) آخه ارزون فروختن هم شکایت داره ؟!

 

 

 

 

 

میان بر زدن در شب قدر

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم شهریور 1388 ساعت 10:21 شماره پست: 206

 

         پا می شوی می روی در شب قدر،  شبی که از هزار شب برتر و بهتر است ، شبی که در آن فرشتگان و روح القدس برای تمشیت امور به زمین می آیند . می روی مسجدی ، امام زاده ای ، حرمی ، عبادتگاهی ، جایی قرآن بر سر می گیری و دعای جوشن کبیر را از روی کتاب دعا میخوانی .یا نه نمی خوانی ، همانی که از روی منبر و بلندگو پخش می شود را فقط تکرار می کنی .

به تو گفته اند خواندن این دعا در شب قدر ثوابی دارد بی انتها که هر که آن را بر کفن خویش نویسد خداوند حیا فرماید که او را به آتش عذاب کند و هر که آن را بخواند حق تعالى او را روزى فرماید در شب قدر و خلق فرماید براى او هفتاد هزار فرشته که تسبیح و تقدیس کنند خدا را و ثوابش را براى او قرار دهند پس فضیلت بسیار نقل کرده تا آنکه فرموده :و هر که بخواند او را در ماه رمضان سه مرتبه حرام فرماید حق تعالى جسد او را بر آتش جهنم و واجب فرماید براى او بهشت را و دو ملک بر او موکل فرماید که حفظ کنند او را از معاصى و در امان خدا باشد مدت حیات خود.

خب چه از این بهتر ؟ کمی شب قدر وقت می گذاری و  طوطی وار کلمات عربی را بلغور می کنی . الغوث ...الغوث .. چندین و چند بار هی این رو تکرار می کنی . خب اصلا یعنی چی ؟ فهمیدی داری چی رو تکرار می کنی ؟ الغوث ...الغوث... معنی اش را نمی فهمی ؟ خب مهم نیست . اصلا تو برای این نمی روی که بفهمی از پروردگار چه درخواستی داری می کنی که . سخت است . توجه کردن به معنی چیزی که داری می خوانی سخت است . عربی را عشق است که خوش آهنگ هم هست دیگر چه می خواهی از این بهتر ؟ بالکل عذاب جهنم از رویت برداشته شد و گارانتی شدی تا آخر عمر .حداقل تا سال دیگر که گارانتی شده ای . دوباره سال بعد می آیی و تمدیدش می کنی . ناراحتی ندارد دیگر .

حالا ملت هی بروند وکارنیک انجام دهند و .. مبارک خود را پاره نمایند !  تو از یک راه میان بر و آسان رسیدی به مقصودی که آنها هرگز نرسیدند .

 

 

اتاق تاریک

نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388 ساعت 13:54 شماره پست: 207

 

 

       پست پنج شنبه راجع به شب قدربود و نفهمیدم که چرا این قدر ابهام برانگیز شده بود ؟! لریش این بود که برادر و خواهر دینی من ! اگر اهل دعا کردن  و احیا گرفتن تو شب قدر هستی . لااقل بفهم چه دعایی می خوای بکنی . به زبونی بخون که بفهمی و در ضمن دعای خالی اجابت نمیشه و باید به اون دعا هم عمل کنی . همین بود مقصود و مقصد پست قبلی . روشنه الان؟

--------------------------------------

یک قراری با خودم گذاشته بودم و آن این بود که دیگر پست غم انگیز و انرژی منفیانه ! ننویسم و نگذارم این جا . و حقیقت امر این بود که بر این تصمیم مصرتر شدم بعد از این مسافرت کوتاهی که به صفحات شمالی انجام دادیم و از اخبار روز و مسائل روزمره کمی فاصله گرفتیم  . دیدم که گاهی مغز آنتراک داشته باشد بد هم نیست . موذیانه عرض کنم که به قول بزرگی آدم نادان و آدم دانا هر دو در اتاقی تاریک نشسته اند . فرقشان فقط این است که دانا دائما در جستجو است و در تاریکی مغز و ملاجش به در و دیوار می خورد و زخم زیلی می گردد ولی نادان گرفته نشسته وسط اتاق و کاری نمی کند و طبیعتا اتفاقی هم برایش نمی افتد و از سرنوشتش راضی است !

ولی الان هرچه سعی کردم متوجه شدم نه موضوع شادی دور برم هست و نه من این قدر حوصله دارم که یه موضوع معمولی را تبدیل کنم به یک موضوع بامزه و انرژی زا . پس فعلا رخصت !

 

 

عروسها ! بپرین تو دربا

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم شهریور 1388 ساعت 11:17 شماره پست: 208

 

 

تقدیم به وبلاگ دختر ترشیده :

«99 زن هلندی روز 9 سپتامبر در حالی که لباس عروس به تن کرده بودند، به آب‌های دریای شمال پریدند. این اقدام در پاسخ به درخواست میلانی رکترس، عکاس هلندی انجام شد که قصد داشت درباره موضوع عروس‌های دریایی عکس تهیه کند. رسم عروس‌های دریایی در هلند رواج دارد و به مناسبت روز9/9/2009 که تاریخ خاصی به شمار می‌رود، به اجرا درآمد. محتوای این عکس‌ها نشان می‌دهد بعضی از زنان در میان گل و لای گرفتار شده و برخی دیگر با لباس عروس در آب شنا می‌کنند.»

 بیا این هم عاقبت ازدواج و عروسی ! باز هی بخواه که عروسی کنین . ببین چه عاقبتی پیدا کردن این عروسها ! بله رو که دادند یهو انگاری تازه فهمیدن که چه بلایی قراره به سرشون بیاد و سراسیمه خودشون به دریا پرت کردن . ببینین و عبرت بگیرن !

 

یک خاطره از کنکور

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم شهریور 1388 ساعت 11:53 شماره پست: 209

 

 

            خب با توجه به این که الان چن روزیه که نتایج کنکور سراسری رو اعلام کردن و شاهد دست افشانی ها و خودکشی های اطرافیان کنکوری خود می باشم بی مناسبت ندیدم خاطره تعریف کنم از زمانی که خود نیز مشغول کنکور دادن بودم :

قصه ما از آن جا شروع شد که بنده وقتی کنکور دادم که چندین سال از دیپلم گرفتنم گذشته بود به عبارتی دیپلم رو که گرفته بودم درس و مشق را بی خیال شده و رفته بودم خدمت مقدس مآب سربازی و بعدش هم که خوب خدمت کردیم و خدمتمان رسیدند ( که البته بماند !) برگشتیم به شهر آبا اجدادی و رفتیم سر کار وهمین جوری کلاهمان را که چرخانده بودیم 8 سال ناقابل گذشته بود و من هم از سنین نوجوانی گذشته بودم . البته این را هم بگویم که وقتی هم تصمیم گرفته بودم که کنکور بدهم و اگر شد دانشگاهی برویم ،  خیلی از هم دوره ایها و هم کارام مسخره می کردن که بابا ول کن این سوسول بازی ها رو  . بچسب به کار و زندگیت و ازاین گونه نصایح و ارشادات و امر به معروف و ها و نهی از منکرها  . خب طبیعتا من هم گوش به این گونه حرفهای ریشه ای نداده بودم و نشسته بودم و حسابی درس خونده بودم و طبیعتا برای این حسابی درس خواندن دور یک سری چیزهای حسابی دیگه رو مجبور شدم خط بکشم . واقعا زندگی سختیه . برای به دست آوردن دوتا چیز حسابی باید چار تا چیز حسابیه دیگه رو از دست بدی . ینی نمیشه جوری باشی که چیزای حسابی زیادی داشته باشی . مثلا برای کنکور دادن فوق الذکر باید دور رفقا ، دور سفرها ، دور گروه استپس  ، دور فیلم دیدن ها و دور فلان و فلان ها رو ها رو خط می کشیدم که خب من هم کشیدم دیگر . نگاه ندارد دیگر که !

اوایل نمی دانستم برای چه رشته ای حرکت کنم که شانس قبولی و بازار کاریش خوب باشه و در ضمن از علایق من هم دور نباشه که بالاخره با عده ای انلکتوئل مشغول که صحبت کردم دیدم مدیریت رشته ای هست که این صفات درش متجلی شده . من هم که از اوان نوزادی فرد حرف گوش کنی به انتلکتوئل جماعت بودم برای همون برنامه ریزی کردم و بکوب خوندم . یادم هست که بعضی روزها می شد که 12ساعت درس می خوندم و حتی توی توالت هم کتابمو می بردم که مبادا از برنامه زمان بندیم عقب بیافتم ! واقعا که به آن روزها فکر می کنم می بینم که عجب روز و شبهایی بود .خب با این تفاصیل کنکوره را دادم و اتفاقی هم برایم افتاد که اهمون اول کنکور ادبیات را باید جواب می دادیم و من شروع کرده بودم به جواب دادن . آقای و خانمی که شما باشید ما یه ربع انجام دادیم که یه دفعه از بلندگو اعلام کردن که داوطلبان عزیز توجه کنید که اشتباه جواب ندهید و نظام قدیم و جدید سوالات مربوط به خود را پاسخ  دهند . من بیچاره رو تصور فرمایید که یه ربع تموم داشتم سوالات نظام جدید را پاسخ می دادم . و با چه دلهره ای دوباره پاسخنامه را پاک کردم و و سوالات مروبط به خودم را جواب دادم . بعد از مدتی هم رتبه ها اومد که رتبه 500 شده بودم . دیگه نمی دونستم از ذوق و خوشی چه کار بکنم که آب از دهان و لب و لوچه ام آویزان شده بود . رازی را به شما بگویم که آخرین باری که سالها قبل از این کنکور داده بودم رتبه ام 50هزار شده بود ! خب زود بگویم که رفتم برای انتخاب رشته و خیلی هم دقت کردم که جوری انتخاب رشته کنم که حتما در همین تهران بمونم به خاطر این که شاغل بودم و اگه میرفتم شهر دیگه ای کارم رو از دست می دادم .فرم کامپیوتری انتخاب رشته رو پر کردم با نزدیک به 100رشته در دانشگاههای خوب تهران و 100% مطمئن بودم که اوضاع بر وفق مراد پیش خواهد رفت و اسب مراد را سوار گشته ام  و من هم دانشجو شدم . البته شاید الان دانشجو شدن چندان سخت نباشد با این دانشگاههای مختلف آزاد و پیام نور و غیرانتفاعی و مجازی و پولی وغیره . ولی خب اون موقع اینا این قدر گسترده نبودن و منم ولعم بعد 8سال خیلی بیشتر از یه کنکوری معمولی بود و نیتم این بود که حتما یه جای خوبی قبول بشم و مشت محکمی بر دهان دشمن بکوبم  . اینام گذشت تا روزی که قرار بود اسامی رو اعلام کنند .

القصه ! تازه اتفاقی که برایم قرار بود بیافتد هنوز برایتان تعریف نکرده ام که . مانده آخر کار . اون موقع ها اسامی قبول شده ها رو روزنامه اطلاعات می زد و منم مگه طاقت صبر کردن تا فردا رو داشتم ؟! با یه رفیقی شبونه رفتیم دم چاپخونه روزنامه اطلاعات تو خیابون میرداماد .ساعت حالا چند بود؟ یک نصفه شب . دیدم یه چند نفری مثل من اومدن و به نگهبانه یه پولی میدن و اون میاد و کد رشته ای که قبول شدن رو بهشون می گه . خب ماهم همین پروسه اداری ! رو رفتیم و نگهبانه اومد یه تیکه روزنامه آورد ودیدم بله اسمم هست با یه شماره . آخر آی کیو بودنم به خودم اون جا ثابت شد چون نمی دونستم این کد مال چه رشته ای هست اصلا و دفترچه کدها رو هم نیاورده بودم . تو هول ولا بودیم که یکی از این داوطلبا  دفترچه رو داشت و ازش قاپیدیم دیدم ای وای شماره  کد رشته من مدیریت صنعتی سبزواره . همونجا مثل شیربرنج وا رفتم . اولا که من اصلا سبزوار رو نزده بودم ثانیا این قد رتبه خوب بید که همین تهران قبول بشم .به تاخت اومدم خونه تو راه با خودم می گفتم که حتما عوضی دیدم و برم دفترچه خودم رو ببینم که وقتی رسیدم دیدم دفترچه خودمم به فنا رفته قبلا و الان دست کسیه .

من بیچاره این قدر تا صبح بال بال زدم و انالحق گفتم و به بخت بدم بد و بیراه فرستادم که بیا این همه بعد یه عمری درس خوندی در اثر یه اشتباه  پرت شدی به دور دستها  تا این که صبح شد و تونستم با دستهایی لرزان و گلویی چون کبریت توکلی خشک ، دفترچه را از کسی بگیرم و با چشمای خودم ببینم که نه بابا . اسم مدیریت سبزوار بالای دانشگاه ما چاپ شده بود و من اشتباهی دیده بودم و مدیریت صنعتی دانشگاه تهران قبول شده بودم و باقی قضایا . اون موقع مصداق واقعی این شعر شده بودم : مرده بدم ...زنده شدم ....گریه بدم ....خنده شدم ....

این بود خاطره من از اعلام نتایج کنکور  !!

 

داروغه های گنده بک

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 14:51 شماره پست: 211

 

 

      وقتی که من و خانوم همسر بعد از چند سال زندگی مشترک تصمیم گرفته بودیم که نفر سومی رو هم وارد زندگیمان بکنیم ( خب چیه مگه ؟!)  باز هم دچار یه جور بلاتکلیفی بودیم. هم من و هم خانوم همسر از اون تیپ آدمایی بودیم که هر وقت بچه ای یه جا می دیدیم کلی براشون غش و ضعف می رفتیم و پا می داد باهاشون بازی هم می کردیم . یعنی می خواهم بگویم نسبت به بچه ها خنثی نبودیم که هیچ برامون خیلی هم جذاب بودند . میدونین چیه یه جورایی دل برن دیگه . ولی باز هم دلهره داشتیم که حالا واقعا  کار درستی می کنیم یا نه ؟ می رفتیم مثلا یه خانه ای که بچه شیطون و زلزله داشتن  وما در کمال راحتی نشسته بودیم و نوشیدنی و خوردنی خودمون رو می خوردیم و پا رو پامون انداخته بودیم و قهقه با بقیه می زدیم  و شاهد دست و پا زدن های مذبوحانه مامان بابای اون بچه و بی حوصلگیشون می شدیم ، شب که به خانه بر می گشتیم ، می گفتیم : «ول کن بابا بیکاریم مگه ؟ داریم زندگیمونو می کنیم . این حرفا چیه؟ حوصله داریا ». ولی یه جایی هم یه بچه خیلی شیرین وناز و بامزه می دیدیم که خیلی هم دوست داشتنی بود . شب که بر می گشتیم منزل  دیگر عزم ما جزم شده بود که حتما بچه دار بشویم  ( باز که نیگا دارین می کنین ! یعنی که چه! )

خلاصه این اول پروسه بچه دار شدن ما بود و بالاخره که دیگر توانستیم بر شک و تردیدهایمان فائق شویم و خانوم همسر باردار شد . اون روزی که ما فهمیدم خیلی خیلی ذوق کردیم و حال عجیبی جفتمون داشتیم . این زمان ها هم گذشت و رفتیم سونو گرافی که هم ببینیم بچه سالمه و هم این که جنسیتش چیه ؟ البته من اون موقع دوست داشتم که بگذاریم هر وقت دنیا اومد بفهیم این جوری خیلی کلاسیک تره و مثل کادوییه که نمی دونی توش چیه وقتی بازش داری می کنی . ولی بعدا در برابر خانوم همسر که دوست داشت با بچه توی شکمش بیشتر احساس نزدیکی کنه کوتاه اومدم و تو سونوگرافی هم وقتی فهمیدم که بچه ما سالم و پسره  کلی خوشحالی بعد از اون داشتیم .

مقطع بعدی که برای من در فاصله زمانی یک ماهی که مونده بود دنیا بیاد و یه ماه بعد از این که دنیا اومده بود  بالشخصه دچار یک تناقضی شده بودم این بود که آیا اصلا کار ماها درست بوده که یه موجود آسمانی و بی گناه رو  آوردیم به این دنیای عوضی و آشغال؟ ( تازه توجه کنین که اون موقع یعنی 3 سال قبل ، دنیا از دنیای الان که توشیم همچین یه نموره بهتر هم بودها ! ) خیلی تو این فکرا بودم و راستش تا مدتها هم به جایی نمی رسیدم . یه وقتا واقعا احساس گناه می کردم وقتی چهره معصومش رو می دیدم که داره شیر می خوره یا وقتی که در کمال آرامش چشمهاش رو رو هم گذاشته و خوابیده . ولی خب این دوره هم طی شد و دیدیم که خب این طوری ها هم خیلی نیست . ومی شه این دنیا رو با کمک همین بچه ها جای بهتریش کرد همین حالاش وقتی اینا پا به یه جمعی می ذارن اون جمع هر چقدرم عبوسش و گرفته باشن تغییر می کنن و شاد خوش می شدن واین ماییم که باید این شرایط رو عوض کنیم و از این جور حرفها ( خب چیه باید فلسفه بافی کرد .مگه ما چیمون کمتره از ...؟! )

خب این دوره نوزادی این حرفا هم گذشت و دوره ای شد که بنیامین کاملا دیگه متوجه می شد و وقتش بود تربیت کنیم بچه رو .البته واقعا این بچه ها از نوزادی همه چی رو می فهمن و مثلا می دونن که چه جوری نق نق کنن تا کسی بغلشون بکنه و از این جور کلک ها و آدم رو می شناسن دیگه . تو این دوران بود که من به یه راز دیگه بچه داری پی بردم و اون این بود که لوس کردن بچه خیلی راحت تر از تربیت بچه است . و شاید برای همینه که آدم یه سری بچه های لوس و ننر رو می بینه . مثلا یادم هست چند ماه قبل سر یه موضوعی  مجبور شدیم به بنیامین بگیم نه . که می شد آره هم بگیم و بخنده و اون کارو انجام بده و اون مقطع تموم شه و بره پی کارش ولی خب اثرات بعدی اش خوب نبود و چیزی نبود که بتونه جای دیگه هم همین کار رو تکرار کنه . فکر کنین این نه گفتن باعث شد کلی گریه کنه و باورتون نمیشه وقتی این این جوری مظلومانه گریه می کرد و وسط گریه هاش خواهش می کرد که بذاریم اون کار رو انجام بده قلب ما رو انگار در می آوردن و عین انار له می کردند . ولی خب  چاره چیه ؟ برای همین می گم تربیت کردن بچه واقعا کار سختیه .برای این که بچه خوب تربیت بشه باید گاهی نه هم گفت .

حالا چی شد که یاد این جور چیزا افتادم ؟ اون این بود که ما الان وارد یه مرحله دیگه ای از زندگی بنیامین شدیم و اون نوع روابطش با بقیه بچه هاست . نه من ، نه خانوم همسر هیچ وقت بنا نداریم که وقتی دوتا بچه هم سن و سال دارن بازی می کنن وارد درگیریها و بازیشون بشیم و به طرفداری ازش حرفی بزنیم .مگه این که یا اون بچه مقابلش خیلی کوچیک باشه و نتونه از خودش دفاع کنه که ما نمی ذاریم بنیامین هلش بده یا برعکس اون یکی خیلی بزرگ تر باشه و بنیامین نتونه از خودش دفاع کنه که مانع می شیم . البته تموم کسایی که با بچه ها سر و کار دارن می دونن که دعوا بین دوتا بچه چیز واقعا عادی ئیه که واقعا دوتا بچه الان باهم دارن دعوا میکنن یه دقیقه بعد دوباره خوب و خوشن باهم . از بس که ساده و بی الایش اند این موجودات !

ولی این مدل رو اصلا دوست ندارم که وقتیه که بنیامین داره با بچه هم سن وسال خودش بازی می کنه و احیانا اختلافی بینشون پیش میاد و مامان یا بابای اون بچه عین داروغه مدام به طرفداری از بچشون میان و مداخله می کنن . خب ما می مونیم این جور وقتا چی کار باید بکنیم . ما هم بریم وسط و با مامان بابای اون یکی بچه ما هم درگیر بشیم؟ بشینیم کنار و صدامون در نیاد؟ خب والا موندیم که این جور وقتا چی کار باید کرد اصلا ؟

 

 خارج از سرویس

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم شهریور 1388 ساعت 13:15 شماره پست: 213

 

 

         خب اینو که همه می دونن که فردا آخرین جمعه از ماه رمضانه  و معنی اش این است که ( به علاوه انواع معانی که در نهان وآشکار خویش دارد و من هم طبیعتا در این جا وارد آن معانی نخواهم شد ! ) ماه رمضان رو به اتمام است . ماه مهمانی خدا دارد تمام می شود . کوچکتر که بودم برایم یه جور تناقضی بود که این چه مهمونیه که توش آدم بزرگا گشنه و تشنه باید باشن  ؟  مخصوصا که اون موقع هم یادمه که مثل حالا گرم و تابستانی بود . کمی که بزرگتر شدم . دیدیم که نه بابا این جوری که فکر می کردم نبوده و لذتهایی هم داره و بزرگتر که شدم دیگه واقعا عاشق روزه گیری و حال و هوای سحر و افطارش شدم . به نظر من روزه گرفتن یکی از نعمتهایی هست که خدا به ماها عنایت کرده . واقعا هم تصفیه روحه و هم بدن . نمی دونم می دونین یا نه که بین رژیم پر کالری و کم کالری غذایی ، هر چه میزان کالری کمتری داشته باشه بدن سالم تره و این تو موجودات مختلفی آزمایش و مشاهده شده است .

حالا اصلا بگذریم از این که خود من به عنوان یه شاهد زنده شهادت میدم که نسبت روزه گیرا به روزه نگیرا تو این سالهای اخیر کم و کمتر میشه . خود شما چن بار رفتین مهمونی افطار که معلوم شده بیشتر مهمونا روزه نبودن؟

اما چیزی که هنوز نفهمیدم این بود که چرا باید روزه گیری زورکی باشه ؟ چرا باید تو این یه ماه مملکت بره تو قرنطینه که مبادا کسی تو خیابون چیزی بخوره یا بنوشه . پریروز یه آقای مسنی از مراجعین ما آروم به من گفت : «ببخشین آب دارین ؟ » ما هم از تو یخچال دادیم بهش . همین جور که می خورد نگران بود . گفتم : «حاج آقا چی شده ؟ » گفت :«می ترسم یکی از در بیاد تو چیزی بگه !» . یعنی این بنده خدا از آب خوردن معمولی اش هم باید بترسه ؟ خب شاید مریض باشه ، شاید عذری داشته باشه ،اصلا شاید نخواد روزه بگیره . روزه گرفتن که دیگه جزو احکام اجتماعی اسلام نیست که . هست؟ 

توی حیاط مسجد بغل محل کار ما یه آبخوری بود تو این ماه گرم تابستون ، شیرش رو بستن و نمی ذارن کسی آب بخوره . خب فرق توی خادم مسجد با شمر چیه؟

 

شما ... خود شما متهمید !

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم شهریور 1388 ساعت 14:16 شماره پست: 214

 

 

این خبریه مربوط به همین چند روز :

زن جوون متاهل و بچه داری ، در برگشت از خرید برای خونه ، وسط روز ، سوار پراید ظاهرا مسافرکشی می شه که توسط سرنشینای اون پراید که دو پسر جوون بودند به زور چاقو دزدیده می شه  که با چشمهای بسته می برنش به ویلای پدر یکی از پسرها  در لواسان و زنگ می زنن به چن تا از رفیقاشون و می گن شماهام بیاین که سوژه آوردیم و اونها هم سه نفری پا میشن میان و به مدت یک شبانه روز ( 24 ساعت ) به زن بدبخت رو که همش گریه می کرده و التماس که به خاطر شوهرو بچه اش رهایش کنند ، 5 نفری به زور تجاوز کرده اند.  در حین تجاوز هم عکس و فیلم در حالتهای مختلف ازش گرفته اند که وادارش کنند تا سکوت کند و شکایتی نکند وگرنه این عکس ها را  پخش می کنند . این پسرها سنی بین 23 سال تا 27 سال داشته اند . ( اصل خبر )

اصلا آدم می مونه که چی بگه !! راستش روبخواین من این پسرها رو 100% مقصر نمی دونم  . می دونم ...می دونم که کارشون کثیفه . چندش آوره ..تهوع آوره اصلا غیر قابل دفاعه . نوشن از خوی وحشی گریشون داشته . اصلا الان جواب روح و روان اون زن بیچاره و خانواده اش رو کی می خواد بده ؟ اصلا کسی می تونه بده ؟

یه نگاهی تو این روزنامه ها بندازین . تازه تازه که اونها هم از هر 500تا جرم و جنایت شاید شاید یکی شونو بیارن چاپ کنن . این حرف رو چن سال قبل یه سرهنگ بازنشسته آگاهی یه بار تو یه جمعی که من هم حضور داشتم گفته بود . به خاطر همون عدم تشویش اذهان عمومی . خیلی از این جرمها و جنایات ریشه Jen  سی دارن . خیلی اوقات باندهایی درست شده با همین نیت که بریم سراغ جنس مخالفمون و بعد از این به کارهای خلاف دیگه هم کشیده شدن .

30ساله که این مسائل هست . بیخود خودمونو گول نزنیم . این چیزا هست . آقا جان بالاخره دخترو پسر ما که بالغ شدند باید 6 داشته باشند . خب یه عده ای دارن تهذیب نفس میکنن و خودشون از این مسائل جدا کردن . یه عده ای هم می تونن و سریع ازدواج می کنن .اما خیلی ها هستن که نمیتونن . یه نگاه به دور بر خودنو بندازین کم دختر پسر مجرد 30ساله داریم ؟ اینا تو این اقلا 10- 15 سالی که از بلوغشون گذشته چی کار کردن ؟ همشون تهذیب نفس و خود خوری ؟!  نخیر اخوی یه درصدیشون خود خوری کردن و و چنتا درصدشون هم راه دیگه ای پیدا کرده اند که مسلما خود خوری نبوده !!  بشه قانونی ، بشه تو فرمت هنجارهای جامعه . خب نشه هم غیر قانونی دیگه . این همه بازار متلک داغه برای چیه ؟ ( این مطلب گلی هم بامزه است . بخونیدش ) چرا باید دختر ما وقتی میاد توی خیابون ، تا بره و برگرده ، نظر همه رو راجع  به سر و شکل و  سایز  si نه و مدل Ba  سنش بدونه ؟! این همه جوکهای Jen  سی داریم برای چیه ؟

من نمی فهمم و ظاهرا هم نخواهم فهمید انگار که تا کی دولت می خواد این چیزا رو ندید بگیره ؟ آقایان این همه جرم جنایت با ریشه Jen  سی می بینین بستون نیست؟ یعنی چقدر باید باشه که شما یه تکونی به خودت بدی و بخواهی که مسئله رو ریشه ای حل کنی؟ شما می تونین خسارتی که به اون خانوم و خانواده اش وارد شده رو جبران کنین ؟ دوست عزیز خواننده وبلاگ من ، این جنایت به آسانی می تونست برای همسر من رخ بده . اون موقع من همین آدم بودم ؟ خانم همسر همین آدم بود ؟ دیگه زندگی داشتیم ؟ من می تونستم بیام سر کار ؟ می تونستم وبلاگ رگبارهای فصلی با طعم طنز بنویسم؟  یا یه جفت دیوانه روانی می شدیم ؟ تا کی می تونستیم زندگیمونو به روال عادی اش برگردونیم ؟ چند ماه وقت می خواست؟ چند سال ؟ یه عمر؟  این ضایعه می تونست برای خواهر تو ، برای خود تو  ، برای مادر تو رخ بده دوست خوب من . خواننده عزیز من .

اما ...آقای مسئول احتمالا محترم فقط شما مسئول این وضعیت هستین .. فقط شما . شمایی که حقایق جامعه رو در پوشش خواسته های نامربوط خودت مخفی می کنی . متهم اصلی فقط شمایین و بس .

 

 

 

 

هلال

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 12:12 شماره پست: 215

                 

 

       اول که این عید فقط اسمش عیده . نه فقط من آدم معمولی ، بلکه آدمهای مذهبی دو آتیشه ما هم ازش طعم و وبوی عید رو نمی فهمند . تو کشور اسلامی ما  چن تا عید بزرگ اسلامی هست  : عید فطر ، عید قربان ، عید غدیر . خب تو کدومش واقعا ما عید رو حس می کنی ؟ شادی رو می فهمی ؟ همون جوری که عید نوروز رو حس می کنی؟ جز اینه که فقط این روز هم یه روز تعطیله مثل بقیه روزای تعطیل دیگه ؟ مثلا یه جمعه اضافه است دیگه ؟ نهایتا دیگه خیلی ناپرهیزی بشه  یکی رو که می بینی خیلی خشک بهت می گه عیدتون مبارک . ولی برعکس مای کشور مدعی مسلمونی ، دلم می خواد سری به کشورهای بی ادعا به اسلام ولی مسلمان مثل همین ترکیه و یا چرا راه دور بریم سری به کردها و بلوچ های های خودمون بزنین . من موقعی که تو بلوچستان بودم عید واقعی رو اونجا می دیدم . همه لباسهای نو می پوشیدند . گردش می رفتند . دیدن بزرگترها می رفتند و عیدی می گرفتند . یعنی تو کاملا می تونستی رنگ و بوی عید رو ببینی و حس کنی .  این یه مورد

مورد بعد اینه که ماها تا کی باید درگیر این مراسم خارق العاده اعلام عید فطر باشیم؟ تا کی باید هنوز هلال ماه شوال به وسیله چشم اشخاص رویت بشه ؟ مگه علم پیشرفت نکرده ؟ مگه نمی شه محاسبه کرد ؟ مگه الان ستاره شناسا به شما نمی گن که 70 سال بعد فلان سیاره از فلان مسیر میاد و رد میشه و ما می بینمیش ؟ پس این بساطا برای چیه ؟ که هر شخصی برای خودش نظر میده ؟ هر مرجعی یه سازی می زنه ؟

تازه دقت کردین که این حرف و حدیثا فقط برای ماه رمضان رخ می ده و دیگر ایام عین تقویم میاد می ره ؟ مثلا شما هیچ وقت شک نداری که الان روز عاشوراست . چون تو تقویم اومده دیگه . اصلا تصورش رو بکنی که اگه این ماههای قمری هی این طرف اون طرف بشن به خاطر رویت یا عدم رویت ماه ،  تا دو سه سال دیگه کلا تقویمها رو باید عوض کرد . چون ماه رویت نشده دیگه !!!

 

 

 

ایستگاه متروک

نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت 10:56 شماره پست: 216

 

 

    تا به حال به حس یک ایستگاه متروک و خلوت قطار فکر کردی ؟ حسی از انتظار ، حسی از رخوت ، حس هیجان ، حس شادی.  

تا چشم کارمی کنه ریل خالی قطار تو افق دیدته . کی قطار می رسه ؟

یادآور فیلمهای قدیمی سیاه و سفید ، یاد آور فیلمهای وسترن ، یادآور ایستگاه های دور افتاده .

========

پس نوشت : شاید مجبور شم از بلاگفا برم . ۱۱ماه قبل که به جرگه وبلاگ نویسی وارد شدم سرویس دهنده خوبی بود ولی حدود دوماهی است که  فوق العاده سرویس دهنده غیر قابل اعتمادی شده . خیلی اوقات نه خودم می توانم وبلاگم را ببینم و نه هیچ کس دیگری . مخصوصا اگه موقعیت خاصی باشه یا اینکه ساعت پیکی باشه ....اگه لطفی کنین و بهم راهنمایی کنین کدوم سرویس دهنده الان شرایط پایدارتر و بهتری داره ممنون میشم . در ضمن راهنمایی هم بکنید  که  چه جوری همه آرشیو و بند و بساط رو با خودم ببرم .

 

 

مرداد 1388

 

طیاره نامه

نوشته شده در پنجشنبه یکم مرداد 1388 ساعت 11:30 شماره پست: 177

 

 

           یه چیز بامزه ای تو مملکت ما هست و اون اینه که اصلا معلوم نیست چی درسته و چی نادرست! یادمه زمان بابای ما می گفتن روغن حیوانی برای بدن عالیه . بعد از سالها پزشکا اومدن گفت  نخیر خیلی هم مضره و باید روغن گیاهی مصرف کنین . بعد دوباره سالها گذشت و حالا همون پزشکای عالی مقام  میان می گن که  نوچ ! روغن حیوانی بهتره چون با بدن سازگاری بیشتری داره !

یا مثلا یه موضوع روز .  همین سقوط طیاره های توپولوف رو در نظر بگیرین : سفیر ایران در روسیه طیاره توپولوف را طیاره امنی می داند که میزان سقوطش در مقایسه با ایرباس کمتر است و گفته که با بررسی سوانح هوایی سه نوع طیاره بوئینگ، ایرباس و توپولف طی 7 سال گذشته، بوئینگ طی این مدت با 25 سانحه هوایی منجر به مرگ به عنوان سانحه ساز ترین طیاره شناخته شد و ایرباس و توپولوف به ترتیب در رتبه های دوم و سوم قرار گرفتند.  

البته این رو هم داشته باشین که خبرگزاری مهر چند روز پیش اعلام کرده که : طیاره توپولوف به عنوان نا امن ترین طیاره مسافربری جهان شناخته می شود و این طیاره از نظر فنی در دنیا تحریم و مجوز پرواز بین المللی به اتحادیه اروپا و آمریکا را ندارد.شرکت طیاره ای توپولوف به دلیل زیان ده بودن در سال 2002 اعلام ورشکستگی و در 5 شرکت طیاره سازی روسی ادغام شد. از اون طرف هم سخنگوی کمیسیون عمران مجلس  نیز گفته که : طبق آمار میزان اتفاقاتی که برای این توپولوف ها رخ می‌دهد، بیش از سایر طیاره هاست و شرکت طیاره ای آئروفلوت روسیه در ناوگان هوایی خود از تعداد اندکی طیاره ای توپولوف استفاده می کند و افتخار خود می داند که بر تعداد ایرباس های خود بیافزاید. 

بامزه نیست ؟ نه جون من بامزه نیست ؟ هرکدومشون حرف و آش خودشون رو هم می زنن . و جالب تر هم اینه که کسی نیست که مرجعیتی داشته باشه و معلوم کنه این ملت جان بر کف بالاخره سوار این طیاره بشن یا نه ؟  

 

 

طیاره نامه دو

نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 11:9 شماره پست: 178

 

 

                متاسفانه هنوز جوهر " طیاره نومه " خشک نشده بود که یه طیاره روسی دیگه کله معلق شد و جماعتی رو ناکام فرستاد اون دنیا ملاقات عزرائیل . البته امیدواریم که لااقل اینا زودتر به بهشت برسن چون می رفتن زیارت نه گردش و صفا تو ایروان . و البته و صدالبته هم که تقصیر با خلبان بوده نه با طیاره محترم . از همین جا هم به تمام طیاره های روسی محترم سلام و خسته نباشین عرض می کنم و با زبان حال می گویم که ای طیاره های زحمتکش ، شما ایرادی نداشتین . این ایراد از خلبان ناشی شما بود که بدبختانه  در دم خلاص شده و نمی توانند جوابگوی اعمنال ننگین خود باشند .

پاپستی : حالا این خلبانای ناشی از کجا و از کی اجازه پیدا کردن که جون صدها مسافر رو بندازن تو دست انداز برزخ و این دنیا و اون دنیا ، خودش جای حرف و حدیث فراوون داره البته !

 

بهتون زدن ممنوع !

نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 10:33 شماره پست: 179

آخه که چی دارین همه رو به دروغ گویی متهم می کنین . عکس پینوکیو می کشین ، دماغ دراز شده اونو و هی تو کوس و کرنا که آره صبح تا شب داره به ما دروغ گفته می شه . آخه خواهر من ، برادر من ، پدرمن ، مادرمن ، خواهرمن ، برادرمن ، همسایه من ، و خیلی کسان دیگه که یه ربطی به من دارین بهتون کی دروغ می گه ؟ چرا یه کلاغ چل کلاغ می کنین ؟ کی داره دروغ می گه ؟ دروغ گو نداریم ما . حالا دلیل نمی شه اگه شما چیزی رو کاملا نمی دونی یه برچسب گنده بچسبونی به یه جای اون یه چیز که روی برچسبتون هم نوشته شده خالی بند و چارقد به سر بدوی بری سر چارسوق و هوار بزنی که آی دروغه دروغه . سر ما رو کلاه گذاشتن . به ما حقیقتو نمی گن . سر ما رو کلاه گذاشتن ( البته در باب این که کلاه گذاشتن روی سر چیز بدی هم نیست و دست کم یه کلاه این وسط گیرت اومده جای بحث هست !)

خب مثلا که چی یه عده ای اومدن گفتن مخابرات دروغگو می باشد ؟!! اس ام اس ها رو که قطع کرده و شنیدیم 20میلیارد تومان درآمد ماهانه از اون بابت نداشته و ضرر کرده اون وقت دراومده گفته  که : نخیر هم ! ماها 5 برابر هم بیشتر سود کردیم . خب این دروغه دیگه سهم مخابرات از اس ام اس که 40% از درآمداشو تشکیل می داده قطع شده و می گه  تازه 5 برابر هم سودشون بیشتر شده ؟ جل الخالق . عجبا . حیرتا . وا مصیبتا و از این گونه ناله های سوزناک ! خب خالی بسته دیگه.

آخه من چی بگم بهتون که این قده بهتون نبندین به این سازمان شریف و عریض و طویل . اولا ، شمایی که دیگه دستت به پیامک بند نیست ، خوب ناچار باید زنگ می زدی و یه جمله عادی مثل این که با رفیق رفقا می وخواین برین یه دوری بزنین و بگیرین یه جا بشینین و یه چایی و نمیدونم چیزی بریزین تو حندق بلا  و حالا مجبورین به ۲۰ نفر زنگ بزنین و هرکدوم رو هم رو حداقل 5 دقیقه طول بدی که خودش میشد درآمد 25 برابری تو هر فقره مکالمه برای مخابراتیا . این یک فقره . ثانیا ، بعدیش هم اینه که ورداشته بودن ارتباطات این شرکتای اینترنتی که کارت تلفن برای مکالمه با خارج رو می دادن  ، قطع کردن و ملت رو مجبور کردن تلفن عادی بزنن و برای چن دقیقه تلفن کوتاه برای صحبت با عزیزانشان هزارتومنی بسلفند . در حالی که قبلا یه کارت ساده 3000تومانی می خریدن و دو ساعت حرف می زدن و این یعنی این که در آمد 60 برابری برای اونا .

خب حالا چی می گین؟ بازم می خواین برچسب دروغگویی بهشون بچسبونین؟ بندگان خدا تازه دست کم گرفتن و سرجمع گفتن که ما فقط 5 برابر بیشتر سود کردیم . ملت قهرمان بیایین و دست از تهمت پشت سر بقیه بردارین .خدا همتون رو به راه راست هدایت کنه . آمین !

 

 

سفر استوایی به نزدیک استوا (یک)

نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد 1388 ساعت 16:49 شماره پست: 180

 

 

                دیروز که توی فهرست وبلاگهایم (همون ستون سمت چپ رو عرض می کنم ) نگاه می کردم ومتوجه شدم دوست قدیمی و خوبم استوایی مطلبی جدید در وبلاگ جدیدش نوشته ( به لطف این یارو گوگل ریدر هر کی که تولیست من باشه و مطلب جدیدتری نوشته باشه اسم وبلاگش میاد بالاتر ) خواستم بخونم که نشد ، نشد ، نشد تا امروز . جالبه که هر جور که حساب می کنم می بینم اتفاق خیلی خاصی هم نیافتاد . همون امور روزمره زندگی . همون سرو کله زدن با مراجعین حضوری و تلفنی . همون سر زدن به وبلاگ خودم و جواب دادن به کامنتای خواننده ها و سرک کشیدن تو وبلاگای مردم . همون تیتروار اخبار رو نگاه کردن . همون کارو کاسبی رو به موت . ولی بازهم یادم رفت وبلاگش رو نگاه کنم تا امروز . حالا که می شینم و با خودم غوری می کنم می بینم که واقعا کل این کارا جوری نبود که تمام وقت منو اشغال کنه ولی چرا من مثلا این موضوع رو به راحتی یادم رفت؟ شاید علت عمده اش اینه که خیلی خیلی افکار من مغشوشه . نه تنها افکار من ، بلکه افکار امثال من کاملا مغشوشه . یه وقتا چیزهای خیلی ساده ای یادمون می ره چون افکار مزاحم زیادی مثل گرباد فاصله بین این نرونهای مغزی رو در می نوردند و گردو خاک به پا می کنند . ( یادش بخیر یه موضوع مدیریتی بود به اسم brainstorming یا توفان مغزی که البته معنیش کلا با این فرق می کنه . حالا شاید یه وقتی توضیحش بدم )

حالا این استوایی کی هست اصلا ؟ ( ببین تو رو خدا مطلب رو این جوری می خواستم شروع کنم به کجاها کشید ؟) ما که وارد دانشگاه شدیم و رسما لباس دانشجویی پوشیدیم ، واقعا این لباس دانشجویی بی مسماست ها . شاید قدیما می پوشیدن ، مثل اون فیلم لورل هاردی ،" احمق ها در آکسفورد "، ولی حالا دیگه لباس دانشجویی یه چیزیه بین لباس انصار حزب ا.. و اند رپ ، که کاملا بستگی به محلی داره که از اون جا وارد دانشگاه شدین ، یکی از پسرا بود که نسبت به بقیه همچین یه پرده شیطون تر و زبل تر بود و بیشتر به شری می زد  ولی اولین بار آشنایی نزدیک تر ما با این استوایی توی یه اردوی خود خوانده بود ، از این جهت خود خوانده که تا قبل از اون خیلی مرتب و بهداشتی زیر نظر دانشگاه ، اردوهای دانشجویی برگزار می شد ولی ما بدون نظر مسئولین محترم دانشگاه به طور کاملا خود جوش یه عده دختر پسر دانشجوی خوشحال رو جمع کردیم بردیم شمال . یه خاطره بامزه این که همون شب اول دم ساحل بچه ها داشتن قدم می زدن و اینا ! منم با خانوم همسر که اون موقع هنوز خانوم همسر نبود و فقط خانوم نامزد بود قدم می زدیم که بچه ها دویدن که بیا که کمیته گیر داده . من هم بین اون جمع یه جورایی از بقیه یه کمی بزرگتر بودم و دویدیم و رفتیم به طرز فجیعی کلی  ..ایه مالی آقای برادر رو کردیم تا این دوتا رو ولشون کنه ....( ادامه در شماره بعدی! ) 

 

 

سفر استوایی به نزدیک استوا (دو)

نوشته شده در سه شنبه ششم مرداد 1388 ساعت 14:59 شماره پست: 181

 

 

          خب می گفتم ، ( حقیقت امر این است و بر شما نیز پوشیده نماند که من می خواستم همون دیروز این داستان استوایی رو به سرانجومی برسونم ولی ناگهان بی حسی عجیبی تمامی اعضا و جوارحم را در بر گرفت و نتیجه منطقی اش این که کار به امروز منتهی شد ) اما خب که اصلا چی رو بگم ؟! داستان خاصی نیست دیگه که . از بعد از اون ..ایه مالی فطیر بود که من و خانوم همسر فعلی و خانوم نامزد سابق ، استوایی ،  خانم  دوست سابق تر و بعد خانوم نامزد سابق و حالا هم خانوم همسر استوایی ملقب به ویلونیست شهیر با هم حسابی دوست شدیم و روزهای خوب وخوشی رو گذروندیم جاتون سبزو خالی دیگه .

ولی همه این وجیزه ها برای این بود که بگم : آی هوار ، آی امان ، آی داد ، آی بیداد . اصلا هوار هوار بردن ..دارو ندار ما رو . هر کی رو که ما می شناختیم و سرش هم به تنش می ارزید  فلنگ رو بسته و رفته که رفته . از همکلاسیایی که داشتیم 6 تاشون کانادا رفتن و برای خودشون سگ لرزه می کنن . 5 تاشون رفتن استرالیا و زیر سوراخ لایه اوزون می چرخن برای خودشون .  3 تاشون تو آلمان آختون واختون می کنن تا دلشون وا شه  . 4تاشون رفتن ور دل ملکه الیزابت کبیر آب تایمز رو سر می کشن .یکیشون آمریکا رفته جهت لاس وگاس . یکیشون شبای قطبی سوئد رو انذازه گیری می کنه . 2 تاشون هم که همین استوایی و ویولونیست شهیر باشن با اجازه بزرگترا دو هفته قبل جهیدن مالزی . حالا اینا به ثمر رسیده هاشون هستن . یه لیست کت و گنده هم دارم از اونایی که تو نوبت نشستن و زنبیل گذاشتن تا وقتش بشه و اونام بپرن برن . عجب روزگاری شده والا . آدم به کی دیگه دل ببنده ؟ مگه دیگه با این وضع دوستی برای آدم می مونه ؟ همه عین گرد و خاک و خاشاک تارو مار شدن .

ای بابا !

صعود به دماوند در عرض یک ساعت !

نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 13:47 شماره پست: 183

 

من گاهی از مردم وطنم در تعجب فراوانی فرو می روم  که چرا عادت کرده اند به هر چیزی اعتراض کنند . وقتی می گویم هر چیزی ، اغراق نیست . مثلا همین ترافیک حناق گرفته را ببینید . با این که همه از دست این ترافیک به فغان اند و واویلا وا مصیبتا سر می دهند باز هم از عده ای کثیر از همشهریان محترم و معزز خودم شنیده ام که مثلا در اوقاتی که شهر تعطیل و در خلوتی نسبی به سر می برد با ناراحتی تمام اعلام می نمایند که تهران بدون ترافیک صفا ندارد !

حالا این به کنار بارها از اسفالت بد و چاله چوله های مختلفی در حال شکایت هستند که چرا شهرداری و دولت این خیابانها را آسفالت نمی فرمایند تا ما توی این دست اندازها نیافتیم ؟ چرا جاده های خارج شهر آسفالت درست درمان ندارند ؟ حالا که دولت آمده و برای رفاه حال شهروندان تهرانی مسیر قله دماوند را اسفالات می کند اقدام به یکسری اعتراض کرده اند . آخر خودشان فکر نمی کنند در ارتفاع بالای 3000 متری این کار چقدر سخت است ؟ این در  ازای دستتان درد نکند ماست ؟

بعد هم یک عنصر معلوم الحال که خود را آقا بهزاد نماینده و بازرس فدراسیون کوهنوردی معرفی کرده گفته این اقدام خیانتی بسیار بزرگ است چون  عده ای سودجو هستند که در مناطق طبیعی مانند دماوند نخست جاده می سازند و سپس زمین ها را قربانی می کنند . البته وی توضیح نداده که قربانی کردن زمین چه ربطی به آسفالت دارد . اصلا مگر زمین گوسفند است که بشود آن را قربانی کرد ؟

وی ادامه داده : در حالی که مناطق مختلف کوه دماوند اثر طبیعی و ملی است و توجیه های گفته و شنیده شده برای ساخت جاده در دماوند اصلاً منطقی نیستند چرا که کوهنوردان به تنها چیزی که در دماوند نیاز ندارند، جاده است و باز هم در فرافکنی آشکاری باز هم نگفته پس کوهنوردان به چه چیزی اختیاج دارند ؟ کفش کوه ؟ کوله پشتی ؟ همسفر خوب ؟

و این عنصر مشکوک در حرکتی موهن آسفالت کاران را مسخره کرده است : مسخره ترین حرف اینه که بگویند در دماوند جاده می سازند تا گردشگر و کوهنورد بیشتری جذب کنند یا گرد و غبار به گونه های گیاهی آسیب نزند. این در شرایطی است که دشت زیبای شقایق های دماوند با ساخت این جاده تخریب خواهد شد . والا ما که نفهمیدیم آسفالت چه ربطی به شقایق دارد ؟ فرض بفرما یک راننده ای بعداز کلی نیم کلاچ کردن برسد به همان دشت موصوف . خب چه ایرادی دارد که جهت رفع خستگی و سوغات برای سر و همسر و دوستان اعم از مذکر و مونث صندوق عقب ماشین خود را پر از گل کنند و همراه ببرند ؟ اصلا چه سوغانی از گل بهتر؟ 

در اخر هم آین آقا بهزاد دست به تشویش اذهان عمومی و خصوصی زده و طی ادعایی بی اساس و مدرک اعلام کرده :  اتفاقی که در دماوند رخ داده، نسخه یی است که برای بسیاری از مناطق طبیعی پیچیده اند و  آنها مراتع ملی را ارث پدری خود می کنند. نخست صورتجلسه محلی جمع می کنند و تایید می گیرند، سپس با استناد به صورتجلسه های شورای محلی برای خود قولنامه تنظیم می کنند و بعد جاده می سازند، زمین ها را حصار می کشند و در پایان به سرمایه گذاران تهرانی می فروشند؛ اتفاقی که در کلاردشت رخ داد، آنها 20 سال پیش چنین نسخه یی را برای کلاردشت اجرا کردند. خب این هم تعجب دارد پس زمین برای چه چیزی است باید فروخت دیگر وگرنه خالی بیافتد که چه شود ؟

در پایان از مراجع زیربط تقاضا داریم که به این گونه شبهه افکنی ها به هیچ وجه توجه نکنند و هر کس که خواست مانع تراشی کند را زیر همان آسفالت بیاندازند . والسلام .

 

 

 

 

قصه آنفولانزای خوکی در سرزمین وحی

نوشته شده در یکشنبه یازدهم مرداد 1388 ساعت 17:35 شماره پست: 184

 

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

قصه ما از اونجا شروع میشه که هر سال یه عده از ولایت فارس می رن سرزمین حجاز جهت انجام مراسم حج  و شرایط و جو مکه ومدینه اصلا طوری است که خود به خود خیلی از کسایی که می رن اونجا سرما می خورن و آنفولانزا می گیرن . هوا گرمه می رن بیرون عرق می کنن . می رن تو ازدحام جمعیت تو طواف کعبه . تو سعی بین صفا و مروه . توی مسجدالنبی عرق می ریزن شر شر . وقتی هم از جمعیت جدا می شن باد می خورن می چان . دوباره که عرق می کنن از گرمای زیاد حجاز ، بر می گردن توی کاروانسراهاشون ( هتلاشون) زیر باد کولر دراز می شن که طبیعتا باز هم سرما می خورن .کافیه تو اتاقاشون یکی بگیره اون وقت همشون سرما خوردن .

اما این قصه یه سر دیگه داره امسال . از بلاد کفر یه آنفولانزای خوکی رو با پست پیشتاز فرستادن اونجا به طوری که از هر 3 نفری که در این ملک آنفولانزای خوکی گرفته دو نفرشون از اونجا برگشته اند . حالا این اهمال کاری دائمی ما ایرانیان پرهنر این جا هم تمامی ندارد که بعد از مدتها هنوز که هنوز است وزیر وزرا و رئیس روسا به این نتیجه نتوانسته اند برسند که یک امسال را کسی را به حجاز نفرستند از بهر حج و زیارت و کماکمان کامران و رفقایش مشغول چک و چانه زنی درباره این هستن که بفرستن یا نفرستند .آخه کامران جان ، عزیزم ، این آنفولانزا خوکی رو چرا دست کم داری می گیری وزیر جان ؟ هی نشستی دست دست می کنی و وقتتون رو با نامه نگاریهای بیهوده تلف می کنین . بعدش هم در اومدین گفتین ما به زوار می گیم بعضیاشون خودشون می خوان برن . کاری از دست ما بر نمیاد . چی شد ؟ چی شد ؟ حالا که کار به اینجا رسید دموکرات و مردم دوست شدین ؟ بابا نذارین خوب برن . یه نفر می ره مریض بر می گرده 100نفر رو مبتلا می کنه . اون موقع شوما می خوای جواب بدی؟ این شامورتی بازی ها چیه ؟

قصه ما به سر رسید ...فعلا البته !

 

 

نمی ری ؟ بیخود .. باید جریمه اش رو بدی !

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:53 شماره پست: 185

 

 

حالا که رسید به صدتا ... ما می زنیم سیصدتا ... یادتونه این شعر رو برای ده ،بیست ،سی ، چهل؟ حالا که تعداد مبتلایان به آنفولانزای خوکی رسیده به بالای 100 نفر.. آقایون از خواب خرگوشی بیدار شدند و تصمیم گرفتن که حج رو در ماه رمضان فعلا متوقف کنن .از بس که هر کسی بر می گشت مبتلاها بیشتر و بیشتر می شدند .

خب تا اینجاش خوبه اما این جاش دیگه بامزه است. وقتی این مسائل پیش اومد کرد یه عده ای از خلق الله ترسیده بودن که بروند زیارت و مریض شوند و رفته بودند به سازمان حج و زیارت تا اعلام انصراف کنند و سازمان هم افراد منصرف شده را جریمه کرده است که چرا الان می گین ؟ باید مدتها قبل به ما اطلاع می دادین !!!

 

 

بحران ماشین سواری وزرا

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم مرداد 1388 ساعت 17:56 شماره پست: 187

 

 

            وقتی دبستان بودم دوستی داشتم که پدرش کارمند یک اداره بود . البته فقط یک اداره نه بیشتر . گاهی فکر می کنم این لفظ یک که به کار می بریم چقدر بی مناسبت است و گاهی باعث سوء تفاهمهایی می شود . مثلا من در معرفی خود در اول وبلاگ نوشته بودم من فلانی هستم و فلان و یک همسرو یک پسر هم دارم و ان موقع یکی از خواننده گان عزیزتر از جان  بنده را متهم به طالبانی بودن کرد که منظورت چیست که یک  همسر دارم ؟! حتما بقیه چند همسر دارند و فقط تو یک همسر داری؟  نکند به دنبال همسرانی دیگر هم هستی و از این جور ارشادات ! خب بنده سرتاپا تقصیر هم در اعترافی خود خواسته و به دور از فشار ، سریعا آن یک منحوس را دیلیت کردم و وضع به این نحو درآمد که اکنون دیده می شود . از کجا به کجا آمدم !

حالا پدر این دوست من هم در اداره ای مشغول به کار بود و اداره مذکور که فکر کنم اداره مخابرات بود ماشینی به این پدر دوست من داده بود که رویش نوشته بود استفاده اختصاصی ممنوع . این عبارت کامل یادم هست و این که این دوست من با خانوده اش در روزهای تعطیل برای گشت و گذاراز همین استفاده اختصاصی ممنوع استفاده خصوصی می کردند آن هم به نحو احسن واکمل .

یادم آمد که  قطبی که با این یکی افشین قطبی اشتباه نشود بلکه منظور رئیس رادیو تلویزیون ملی ایران که بعد از سال 57 ملقب و مفتخر شد به صداو سیمای جمهوری اسلامی ایران از بزرگترین خطاهایش این بود از بیت المال استفاده شخصی می برد به این نحو که ماشینی را رادیو تلویزیون در اختیار او گذاشته بود می فرستاد تا بچه اش را از مدسه بیاورد یا زنش را از آرایشگاهی جایی  و ببرد منزل .

خب خدا رو شکر که این شرایط تمام شد و بعد از سال 57 هیچ مسئول حکومتی ودولتی یافت نشد که از وسائل عموم استفاده خصوص بکند و درواقع پا در حریم من و شما بگذارد و خیالمان تو این 30 ساله به کل راحت شده . ماشین که هیچ شما بگویید یک خودکار و اصلا بحث رانت خواری هم به شکرخدا به زباله دان تاریخ پیوست .

ولی امروز خبری را دیدم که معلوم شده این آلمانیهای عقب افتاده هم نیاز به انقلابی چیزی دارند چون ظاهرا مشکلی که ما 30سال است حل کرده ایم اینها هنوز باهاش درگیرند . چون ...دارند ...از اموال عمومی ...استفاده غیر عمومی می کنند .

همین مرکل ذلیل مرده را در نظر بگیرین(همون عکس بالا) که حیفش آمده یک تبریک خشک و خالی هم بفرستد که اگر هم می فرستاد همان را می زدیم توی سر خودش . خانوم خانوما باید بره وزرای خودش را از توی کوچه ها جمع کند . همین وزیر کارش ، وزیر ترافیکش ، وزیر محیط زیستش ، و وزیر توسعه اش همگیشون ، توجه کنید همگیشون پاشدند هلک هلک تعطیلاتشون رو با ماشین اداره رفتن  !! آخه شماها شرم نکردین ؟ حیا نکردین ای آلمانیهای آریایی نما ؟ چرا آبروی ما ها رو می برین ؟ مگه نمیبینین ما این چیزا رو دیگه تو کشورمون نداریم ؟ اصلا خوبتون شد . این بحرانی که کابینه شما رو گرفته حقتونه !

مرکل حیا کن ... کابینت رو رها کن !!!

 

 

 

 

من جسد ، 40روز دارم

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم مرداد 1388 ساعت 12:23 شماره پست: 188

 

 

حالا من گفتم جسد ولی شما فکر بد نکنید . اینو بدونین که هرجسدی قبلا برای خودش آدمی بوده . راه می رفته  غذا می خورده نفس می کشیده عشق بازی می کرده . حالا شده جسد . تازه اون هم چیزی نیست . بالاخره شتریه که در خونه هر بنده خدایی می خوابه دیگه . به قول یکی از متوفیان بزرگ"  دیرو زود داره ببم جان اما سوخت وسوز نداره ". حالا نمی خوام زیاد به گذشته بپردازم . دیگه ما هر کی بودیم و هر کاری هم کرده بودیم تموم شد و الان باید به فکر آخرتمون باشیم پس زیاد کنجکاوی نکنین که من کی بودم که زیاد مربوط به این ماجرا نمیشه و ربط پیدا می کنه وبه نکیرو منکر که دیگه حسابشون با کرام الکاتبینه .

ولی چیزی که منو وادار کرد این مطالب رو بیام و سایبری کنم نه نوع کشته شدن من بود که اونم البته برای خودش داستانی داره بلکه محلی بود که منو اونجا انداختند و به خداوندی خدا قسم که بنده در اون زمینه کاملا بی تقصیرم بلکه مقصر اصلی اون قاتل بی وجدانی بود که تنها به کشتن من اقدام نکرد بلکه باعث شد هزاران نفر ا زمردم منطقه پونک آب آلوده بیاشامند .

این قاتل نامرد وقتی مرا به قتل رساند کشان کشان آورد و انداخت داخل یکی ازمنابع آب و درش را بست ورفت پی کارش . نیم ساعتی که آنجا غوطه می خوردم ، البته من از نوجوانی هم از آب می ترسیدم چه برسد که مجبور بودم شناور هم باشم ، یواش یواش از هول ولای اولیه افتادم متوجه شدم ای داد بی داد چه جایی هستم آب غرب تهران از این جا داره تامین میشه . نکنه کسی نیاد سراغ من و همینجا بپوسم . اما ته دلم قرص بود که این قدرام مملکت بی در و پیکر نیست که الان نگهبانی چیزی میاد و منو از این تو می کشه بیرون و بالاخره آبرومندانه دفن میشم و تدفینی و شب هفتی و چیزی . ولی اکه شما کسی رو دیدی من هم دیدم . آقا بالای یک ماه آزگاراونجا موندم و باد کردیم و پوسیدیم و تجزیه شدیم . اولا غصه مردم رو زیاد می خوردم زیادم  می خوردم ولی دیگه راستشو بخواین به این سرنوشت خودم آخرا راضی شده بودم  دیگه . ول یخب همیشه جای شکرش باقیه که شکر خدا آقایون اومدن و بعد از یه ماه در مخزن رو باز کردن که بازرسی کنن که بنده  کشف شدم  ( شانس رو می بنین ؟ یکی کشف میشه مثل سوزان بویل یکی هم مثل ما !)  

در هر حال می خواستم از تمام اهالی پونک و حومه عذر خواهی کنم و به این وسیله مراتب انزجار خودم رو از اون قاتل بیر حم اعلام کنم و همین طور خواهش میکنم اعلام شکایتی بکنین از سازمان آب تا حداقل جسد دیگه ای توی این منبع ها نیافته .

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته . بله ؟ آقا اومدم دیگه . خودم تمومش کردم . ...اومدم . ببخشین این گورکنه ظاهرا شاش داره می خواد ما رو زودتر بتپونه تو خاک و بره رد کارش ....آقا جان اومدم دیگه ...ببخشین مصدع اوقات شدم . ما رفتیم . خدا به داد همه برسه .

 

 

یک جشن تولد عالی

نوشته شده در شنبه هفدهم مرداد 1388 ساعت 14:13 شماره پست: 189

 

 

دیشب رفته بودیم جشن تولد یه بچه 2 ساله . یه دختر بچه 2 ساله . مامانش زنگ زده بود که عصرش مولودی داریم . شب هم شماها بیایین که تولد آنیتا جونه . ما هم  گفتیم چه خوب ! جشن تولد بچه هاست و پسر جان  کلی خوش خوشانش می شه . کیک و شمع ، بادکنک ، بازیهای بچگانه و از این جور چیزای بچه شاد کن .

ولی چشمتون روز بد نبینه وقتی رفتیم تو دیدیم توی یه خونه 100متری ، 50نفر آدم بزرگ سیبیل تا سیبیل گرفتن نشستن و یه آهنگ خیلی بلندی هم مشغول تکون دادن شیشه های آپارتمانه . ما هم ناچار گرفتیم یه گوشه ای خودمونو جا دادیم تا ببینیم بعدش چی میشه ؟ آقا ما هر چی نگاه کردیم سر جمع اگه آنیتا جون رو هم حساب می کردی 3 تا بچه بیشتر نیومده بودن . چندتا بادکنک هم باد کرده بودند که همین دو سه تا بچه که می رفتن سمتشون و ممکن بودن بترکن،  یه عده ای با هول ولا داد می زدن نه نکنین .ما هم  پسرمون رو گرفتیم  به زورنشوندیم روی پامون که نره به جایی بخوره و چیزی بریزه یا چیزی بشکنه .

حالا ایناش به کنار . خود آنیتا جون از ساعت 7خوابش گرفته بود و مدام بهانه گیری می کرد و میزد زیر گریه . پدر مادرش گفتن چون آنیتا خسته است ما زودتر کیک میاریم . 4 تا شمع گذاشتن روی یه کیک گنده و بچه رو گذاشتن جلوی شمعا . که نگو شمع نبود ،از این فشفشه های رنگی بود  که دختر کوچولو داشت زهره ترک می شد وقتی  روشن شدند .

و از همه جالب تر این بود که همه اصرار داشتند که حتما با کیک و آنیتا عکس بندازن . انگا رعروسی بود و سفره عقد . بنده خدا پدر مادر آنیتا هم رسما قاطی کرده بودند و عصبیت و حرص توی چهره هاشون دیده می شد ولی روشون  نمی شد بگن که بسه بابا . همه خاله ها و عموها و دایی ها و شوهر دختر خاله زن عموهای آنیتا هم باید می اومدن و عکس یادگاری با کیک می انداختن و یه ریز این بچه ناله می کرد .

 

 

 

 

به همین سادگی

نوشته شده در سه شنبه بیستم مرداد 1388 ساعت 10:49 شماره پست: 190

 

 

              سالها قبل ، 18مرداد بود که رفتم سربازی و حالا بعد از چندین و چند سال ، در همان تاریخ هیجدهم مرداد ، شب هنگام من و تعدادی از دوستای هم خدمتی اون موقع که الان هر کدوم وارد کاری شده اند دور هم جمع می شویم و یادی می کنیم از خاطرات قدیم . از نگهبانی دادن هایمان ، از تنبیهات نظامی ، از پا مرغی رفتن های دور میدان مشق ، از سینه خیزرفتن های بی وقفه وتنبیهی ، از تیراندازی در میدان مشق ، از اردوی خارج شهر در کوه وکمر ، از توالتهای صحرایی ، از جشن پتو ها ، از رزمهای شبانه ، از تمیز کردن توالتهای گیر و گرفتار! از رژه رفتن ها در روز ارتش ، از سرگروهبان هایمان ، از .... این گردهمایی رو مدیون فیلم ضیافت کیمیایی هستیم ....

هرکدام از دوستان آن موقع هم شغلی دارند . رئیس بانک ، باستان شناس ، جوشکار ؛ کفش فروش ، تراشکار ، مهندس ساختمان ، دکوراتور داخلی ، مهندس برق ، میوه فروش ، مهندس مشاور ، مدیر صنعتی ، حسابدار ، بیمه گر ، طراح نرم افزار و شبکه ...  همه دیپلمه رفتیم اونجا و بعد از اتمام خدمت بعضیهامون ادامه تحصیل دادیم و بعضی ها هم نه ولی باهم قطع ارتباط نکردیم . حتی با بعضی ها ارتباط خانوادگی پیدا کردیم . بچه هایمان با هم دوست شدند .بعضیهامون پولدار شدند بعضیهامون نه ....

ولی دیشب یه چیزی رو متوجه شدم .البته به بیان دقیق تر نه فقط دیشب ، بلکه دیشب توجهم بیشتر جلب شد و اون اینه که آدم لازم نیست حتما برای این روحیه اش خوب باشه حتما خیلی پولدار باشه و برای تغییر روحیه کارای خیلی سختی بکنه . خرجای سنگینی بکنه . مثلا پراید داره عوض کنه 206بخره . 206 داره عوض کنه زانتیا بگیره اون عوض کنه سورنتو بخره . می خواد بره سفر حتما بره خارج  . حتما بره تو هتل 5 ستاره با فول آپشن امکانات همراه با دیسکوی اختصاصی هتل . حتما لباسای گرون بخره . حتما ست مارک دار بپوشه . حتما سرویس طلاو انگشترو گوشواره بخره . حتما اگه می ره شمال بره هتل هایت یا نارنجستان یا بره تو متل قو ویلای شبی چندصد هزارتومانی اجاره کنه .....

همین که تو بتونی دوستای قدیمتو ببینی و یاد ایام خوش گذشته بکنی ... همین چیز به ظاهر ساده می تونه روحیه ات رو همچین شارژ کنه که تا چند روز تکمیل باشی .....

به همین سادگی .

 

 

قصه مایکل و آنجلینا و تتوهای مشکوکشان

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 13:25 شماره پست: 191

 

 

          قصه از اون جا شروع شده که مایکل اسکوفیلد( Prision Break   فرار از زندان ) از آنجلینا جولی مادر چندین و چند فرزند از اقصی نقاط دنیا ، شکایتی تقدیم شاهرودی ایالات متحده آمریکا کرده  . آگاهان کلا از این شکایت دچار تعجب وافری شدند چه این که تا به حال سابقه نداشته که کسی از این آنجی خانوم شکایتی بکنه ( البته اگه عیال اسبق آقای براد پیت رو فاکتور بگیریم !) از بس خوب و مهربون و خوشگله البته . یه پاش سر صحنه است ( البته صحنه فیلمبرداری رو عرض می کنم ها ) یه پاش هم تو این کشورهای بدبخت بیچاره که ببینه آخه کاری ازش برمیاد براشون انجام بده یا خیر؟ حالا بچه به بغل و م. م. ه تو دهن این و پوشک تو پا اون هم که دیگه هیچ چی .

حالا شما فکر کنین خانومی با این کمالات چرا باید پاش به دادگاه و کلانتری باز بشه که خدای نکرده اونجام بهشون نظر بد بکنن که کلانتریهای لس آنجلس دین و ایمون درست حسابی هم که ندارن . یه وقت دیدی یه جورایی ایشون رو شکنجه کردن تا اعترافی چیزی بکنه که [...]  قلم از شرح اعمالی که ممکنه کلانتریهای آمریکای جنایت پیشه با ایشون انجام بدن شرم داره .

اما در کیفر خواست چی نوشته شده ؟ ایشون همین طورکه تو عکس پایین می بینین ساعد دست چپشونو خالکوبی کرده اند و آقاشون هم داره اون خالکوبی رو به همه خلق الله نشون می ده که ببین و سیاحت کنین . و چه کسی رکورد تاتو رو تو دنیا در دست داره ؟ خب مایکل دیگه ! پس به علت پا کردن تو کفش مایکل باید دادگاهی بشه

  برای اطلاع آن دست از خوانندگان که اخیرا به ما پیوسته اند باید بگویم که آنجلینا تو چند سال اخیر انواع و اقسام تتوها رو روی بدنش انداخته و ظاهرا داره سعی می کنه یه نقشه ای چیزی برای فرار از ... روی بدنش بندازه ولی همچین این کار رو آروم آروم و به شکل نرم انجام می ده که ملت غافل شده اند و گمون برده بودند که این فقط جهت زیبایی و دلبری از آقاشون بوده ولی حالا به کمک اسکوفیلد شریف متوجه شدند ایشون این نقشه رو از روی طرح ایشون برای فرار از ... طراحی کرده بود .

مایکل دوستت داریم ... مایکل دوستت داریم

14 سال قبل در چنین روزی

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 11:59 شماره پست: 193

 

 

تا حالا تو این بازیهای وبلاگی نبودم که یه موضوعی باشه و یه عده در اون باره بنویسن ولی خب ارکیده  عزیز لطف کرده و منو دعوت کرده که 14سال قبل چی کار می کردی ؟

خب باید بگویم که من 14سال قبل تازه از خدمت سربازی برگشته بودم تهران . دوسال در بلوچستان به عنوان سرباز معلم دبستان درس دادم . دوسالی که از بهترین خاطرات زندگی مرا تشکیل می دهند . ولی خب چون مربوط می شوند به قبل از 14سال فعلا درباره اش چیزی نمی نویسم .  آن موقع من فقط دیپلم داشتم .قبل از سربازی کنکور داده بودم و قبول نشده بودم . از خدمت برگشتم و تصمیم گرفته بودم تا درس بخوانم و بروم دانشگاه ولی بعد از یکی دوماه در منزل نشستن ، وقتی دیدم تمام دوستانم سر کاری رفته اند و حقوقی دارند و من هنوز مجبورم برای سه شاهی صنار دستم را جلوی پدرم دراز کنم من هم رفتم سر کار .

14سال پیش این موقع تازه دوماه بود که سرکار رفته بودم در دفتر یک کارخانه برای کارهای اداری و دفتری که تهران بود درخیابان سپه . خود کارخانه قزوین بود . ساعت کارم از  8صبح بود تا 8شب . بعد از دوماه متوجه شده بودم که رضایت شغلی در بین همکارهای من پایینه . خیلی پایین . حقوقشون کم بود . همون حقوق کم رو هم سر وقت نمی تونستن دریافت کنن . در عوض توقع رئیسمون از ما سر به فلک می زد . وقتی من اونجا بودم یکنفر قبل از من آمده بود که یک ماه بعد از من رفت و درآن مدت که من هم بودم ، طی یکسال 4 نفر دیگر هم آمدند و بعد از چند ماه دونه دونه فلنگ را بستندو در رفتند . رئیس شرکت از همه توقع داشت ولی به هیچ کس کوچکترین اهمیتی نمی داد . به کارگرهای کارخانه چند ماه چندماه حقوق نمی داد و وقتی در اعتراض به این موضوع  چند روز کارگرها نرفتند سر کار، تهدیدشون می کرد که باشه شما نرید من هم موقع پاداش حالتون رو می گیرم ! مگه نمی بینین اوضاع بحرانیه و پول نداریم ؟ ولی خودش برداشتهایش رو انجام می داد و سفر آلمانش رو می رفت .

ولی چیزی که برای من اون سال خوب بود یکی این بود که وارد بازار کار شده بودم و مناسبات واقعی زندگی رو از نزدیک لمس می کردم و دیگری این که دوستان خوبی پیدا کردم که از من بزرگتر و تحصیل کرده تر بودند و چیزهای جالبی ازشان یاد گرفتم .

و نهایتا بعد از یکسال من هم به جمع فلنگ بستگان پیوستم !!

و  حالا ظاهرا باید دعوت کنم از چند نفر دیگه : مرجان  -  فافال  - مهناز  - آقای گلابی  - نهال  - مهروش -  چتر سوراخه  - شیوا - لنگدراز - فافا  - پسرخوانده  - کمال شماها هم دعوتید .

 

 

به پسملم !

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 ساعت 16:36 شماره پست: 194

 

 

                بین من و تو یک شیشه است ، پشت شیشه یک پرده . دل توی دلم نیست . مادربزرگهایت دو طرفم ایستاده اند . می دانم ایستاده اند . اما  نمیبینمشان . فقط حسشان می کنم   . منتظر کنار رفتن پرده هستم تا ببینمت . یک دقیقه قبل پرستار صدا زده بود : " بابای نوزاد اگه دوست داره بیاد . " چه احمق ! اگه دوست دارم ؟!! بی وقفه و 9 ماهه که بی صبرانه منتظرتم . اون وقت می گه دوست دارم؟ این پرده لعنتی چرا کنار نمیره ؟ چرا صداتو نمیشنوم؟ آهان آهان یه دست گوشه پرده رو گرفت و زد کنار . یه تخت کوچولوی خالی جلوی رومه . یعنی چی ؟ هنوز هیچ چی نشده قایم باشک با من راه انداختی پدر سوخته؟! یکی از مادربزرگهایت ( یادم نیست کدومشون ) بلند صدا می کند و می زند به شیشه : "خانوم پس بچه مون کو ؟ " هنوز کو از دهنش خارج نشده بود که خانوم موصوف با یه پارچه سبز به هم پیچیده شده میاد و بقچه اش رو جلوی ما می ذاره روی همون تخت کوچولو . سر بلند می کنه و لبخند می زنه . مهربون به نظر می رسه . من هم لبخند می زنم . امروز همه به من لبخند می زدند . سر بقچه رو باز می کنه و یه کله کوچول موچول می زنه بیرون و بعد همه بدنت . باورت نمیشد . تو اونجا بودی .  تمام تنم لرزید و بغضم ترکید . تو جلوی روی من  با شدت دست و پاهاتو تکون می دادی و قان وقون می کردی . عزیزم اون موقع اشک توی چشمام جمع شده بود . دستم رو به شیشه گذاشتم و با چشمهای گشاد خیس از اشک بهت نگاه کردم . تو اونجا بودی . زنده ، سرحال و پرانرژی .  

صبح است و خوابم هنوز . دست کوچکت رو روی صورتم حس می کنم : " پیدر پیدر . ( تو هنوز بیشتر  (ا) ها را (ای) می گویی) پاشو دیگه وقت خواب نیست . " سعی می کنم بیشتر بخوابم . قرار است که امروز سر کار نروم و و مراسم تولدت را سر و سامان دهم . 3 سال گذشته . سه سال پر از شادی و خوشی . خوشی که تو به ما هدیه کردی . شادی که مرهون وجود توست . دوباره مرا تکان می دهی "پیدر پاشو دیگه "غلتی می زنم و از جا بلند می شوم . امروز کلی کار دارم . برایت جشن تولد گرفتیم و 10 تا بچه همسن خودت رو دعوت کردیم . پارسا ، آرتین ، رایا ، صبا ، طنین ، آریا ، مانی ، ... می آیند . برایت کلی کاغذ رنگی و بادکنک باید آویزون کنم و الان تو داری به من کمک می کنی . بغلت می کنم :" خوشحالی برایت جشن تولد داریم می گیریم ؟" خانوم همسر با لبخند نگاهم می کند . نگاهت می کند . دستهای کوچولوت رو محکم به هم می کوبی و فریاد می زنی : " آرررررره "

پسرعزیزم تولد 3 سالگیت مبارک .

 

 

تالاب یا مرد آب؟

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مرداد 1388 ساعت 15:47 شماره پست: 195

 

 

                  ممنونم از تمام دوستانی که به ما لطف داشتند و تولد پسرمون رو تبریک گفتند . امیدوارم اگه بچه دارید خدا براتون نگهش داره و همیشه با هم شاد و خوش بمونین و اگه هم ندارین خدا بهتون یکی بده و اگه هم که اصلا نه بابای بچه و نه مامان بچه رو ندارین که دیگه چه عرض کنم ؟! طبیعتا باید اول مامان یا بابای بچه رو پیدا کنین . بعد مخشو بزنین و بعد عروسی کنین و بعدش خدا بهتون یه بچه بده که باهاش کلی کیف کنین . البته اینم بگم ها . همون طور که هر چیزی یه وقتی داره بچه دار شدن و تعهد نگهداری 24ساعته و بی تعطیلی از یه انسان دیگه هم وقت  مشخصی داره که خودتون زمانشو حتما پیدا می کنین . این از این

 

اما .... اگه یادتون باشه گهگاه یه جورایی از آسیب رسوندن به طبیعت ایران گله کرده ام . از این گرد وخاک اخیر بگیر تا خشک شدن دریاچه ارومیه ، از تلف شدن خاکهای غنی کشورمون، از ..... امروز هم با کمال تالم باید از رو به نابودی رفتن تالاب انزلی بگم . یه چیز عجیبیه ها . نمی دونم چرا تو این سالها دست رو هر چی گذاشته شده ،این قدر اوضاعش خراب شده . یعنی این که رفتیم رو به خرابی ببم جان .

بازم بگم که ممکنه این جور حرفا و این جورگله گذاری ها یه جورایی از سر سیری و شکم سیری و لوکس به نظر برسه تو این شرایط [...] و به علاوه اون ، کسادی اقتصاد و گرانی بی مهار و ناامیدی عمومی . ولی متاسفانه ما ، منظورم مای انسان  است ، جای دیگه ای غیر از این کره خاکی نداریم که بریم . پس اگه به دست خودمون نابودش کنیم خودمون هم به زودی به دنبالش نابود می شیم . روی همین حسابه که من همیشه فکر می کنم حفظ محیط زیستمون باید همیشه اولویت اول ما باشه .

این تالاب همیشه از زیباترین تالابهای موجود در ایران بوده . با یک مساحت 100 کیلومتر مربعی که میزبان 77 گونه از پرندگان مهاجر پرندگانی که هزاران کیلومتر را پرواز می کنند تا دمی مهمان ما باشند ، است . اردک، غاز، قو ،چنگر، پلیکان سفید، پلیکان پاخاکستری و غاز پیشانی سفید کوچک که از سیبری یا دیگر مناطق جهان به این ناحیه مهاجرت کرده اند. این جا رویشگاه انواع گیاهان سرسبز و گل های لاله و نیلوفر است . عمق تالاب انزلی چنان زیاد بود که حتی قایق های بزرگ بادبانی از دل مرداب می گذشتند و تا پیربازار سفر می کردند. ولی الان از 11 متر به 2 تا نیم متر کاهش پیدا کرده .واقعا حیف نیست این بهشت زیبا را این جوری به اضمحلال بکشونیم ؟

هر سال 30 میلیون متر مکعب فاضلاب شهری، 500 میلیون تن رسوبات و مقدار زیادی سموم و کود شیمیایی وارد تالاب انزلی می شود. به علاوه تبدیل زمین های حاشیه تالاب به زمین های کشاورزی، تردد بیش از حد و غیر لازم قایق ها، پمپاژ آب و احداث استخرهای پرورش ماهی در جوار تالاب از جمله تهدیدهای این تالاب است. 

و همه اینها به یک طرف جاده ای که طی چند سال اخیر قرار است زده شود و درست از بین تالاب خواهد گذشت همین طور دست به نقد 3میلیون متر مکعب از این تالاب را زده خشک کرده و نگران نباشیم که تا چند سال دیگر نه از تاک نشانی خواهد ماند نه از تاک نشان !!

 

 


    
    

 

دهنتو واز کن عزیزم !

نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 196

 

آقای دکتر که یک ساعت بود داشت روی کله من و همین طور  فک و دهنم فشار می آورد یه دفه قاط زد و چیزی که توی دستش بود و نمی دونم چی بود رو پرت کرد روی میزش و زیر لب و اما طوری که من بشنوم غر زد : "اه این دندونش هم ذلم کرد که ! " . من بدبخت که یک ساعت و نیم بود با دهن باز ، که هرچقدر هم بازترش می کردم دکتر جون راضی نمیشد ، گردن کج و سر و صداهای اعصاب خرد کن تراش دندان و چرخ و بزن و بکش و اینا افتاده بودم عین گوشت قربونی . دکتر هم که خسته شده بود رسما وزن 100کیلویی ش رو می انداخت روی شونه و فک من بیچاره .

اصلا نمی دونم این چه حکایتیه که گویا سیستم این دندونا رو خدا از یه سیستم دیگه انگاری وا کرده و بسته روی هیکل ما . مثلا سیستم بدن میمونا که پر پرش 30سال عمر می کنن و و این جنس از دندونا براشون کافیه کافیه ولی نه برای ما  اقل کم دوبرابر اینا قراره بزییم ! البته بقیه اعضا مشکل خاصی ندارن ها . مثلا دست و پا رو در نظر بگیرین کم کمش 80سالی کاری می کنن . قلب رو ببینین می زنه عین ساعت . چه می دونم مثلا کبد ، شش ، ناخن و بقیه چیزایی تو این رابطه این قدر تو دست انداز و گیر و گرفتاری نمی افتن و احتیاج و به وصله پینه ندارن .

حالا شاید الان شمایی که داری این خط و خطوط رو می خونی از اون خوش شانسای معدودی باشی که تا حالا پاتو تو مطب دندون پزشک جماعت  نذاشته باشی و پیش خودت بگی طرف داره چه الکی آسمون ریسموون می بافه به هم ها . من که اصلا نمی دونم درد دندون چی هست . خب حق داری اخوی . حق داری همشیره . از قدیم گفتن که سوار از پیاده خبر نداره ، سیر از گرسنه . من خودمم یه دوسی داشتم که کل خدمتمون تو بلوچستان باهم توی یه ده بودیم و درس می دادیم . من بیچاره هر شب مسواک می زدم و مراقبت می کردم باز همون موقع هم چندین و چند دندون پر کرده داشتم و وقتی از اون جا برگشتم تهران چن تا از دوندونام خراب شده بود . ولی این رفیق ما ماشالله هفته ای ، ده روزی یه بار برای تنوع  این که مسواکی که مادرش براش تو ساک گذاشته بود  بی استفاده نباشه و خاک نگیره یه مسواکی تفریحی می زد و یه دندون خراب هم نداشت وهنوزم یه چیزی توی همین مایه هاست . خب این قسمته دیگه . والی خب هر جوریم حساب کنین درصد این جور آدمای خوش شانس واقعا کمه .

حالا این  دکتر واقعا چاق و کپل بود . اولش بامزه بود . یعنی تا وقتی خوش خلق بود و خودش رو ننداخته بود روی سر و صورتم و همچین یه نموره آسفالتم نکرده بود . اون زیر ، وقتی دیگه داشتم نفسای آخرم رو می کشیدم ، آرزو کرده بودم که ای کاش اقلا به جای این آقای دکتر یه خانوم دکتر دندونم رو پر می کرد  که حواسم به چیزای دیگه ای کمی پرت می شد و این درد و عذابم کمتر کمی می شد !!

 

 

تیر 1388

برآ ای آفتاب ، ای توشه امید !

نوشته شده در شنبه ششم تیر 1388 ساعت 14:1 شماره پست: 156

            

 

         فکرشو که می کنم می بینم ما چن قسم بلاگر داریم . بلاگرهای خارج نشین که خیالشون تخت و تبارکه که دست احدی بهشون نمی رسه و هرچی دل تنگشون بخواد رو ورمیدارن کیبردی می کنن و بلاگرهای داخل نشین که یا  اسمهای واقعی دارن یا اسمهای مجازی . اون بلاگر با اسم واقعی که تکلیفش اظهر من الشمسه . باید آسه بیاد آسه بره که گربه شاخش نزنه . اون بلاگری هم که هس که با اسم و مشخصات مجازی داره فعالیت  می کنه و کسی نمی دونه کی هست و چه می کنه به جورایی مثل بلاگر خارج نشین داره عمل می کنه و فعلا می تازه . یه رقمم بلاگر هم داریم ، کانه وبلاگ بنده که ظاهرش مجازیه ولی باطنشه واقعیه یعنی که همون اول خودشو به همه دوستاش لو داد که ایها الناس دارم وبلاگ می نویسم ها . یعدش هم ورداره تو وبلاگ از سیرتاپیاز زندگیش رو کیبردی کنه که عالم و آدم بفهمن کیه این بابا .  اون موقع هم یه آدم با تجربه ای دوروبرش نبود دست این بابارو بگیره بگه پدر جان فکر کردی داری چیکار می کنی ؟ این جوری باید نصف چیزارو باید sun سور کنی که . خب دیگه اینم قسمت اون بود . در هر حال نوشتن را مجددا شروع می کنه . تا ببینه آینده چی پیش میاد !! 

برآ ای آفتاب ، ای توشه امید !

برآ ای خوشه خورشید !

تو جوشان چشمه ای ، من تشنه بی تاب

برآ سرریز کن تا جان شود سیراب

 

 

 

 

عمو زمان وارد می شود

نوشته شده در یکشنبه هفتم تیر 1388 ساعت 13:40 شماره پست: 157

 

 

        گاهی اوقات تو زندگیمون چیزی پیش میاد که ما نمی خواهیمش . نه تنها نمی خواهیم بلکه بدمون هم میاد . نه تنها بدمون میاد ازش متنفریم . نه تنها متنفریم بلکه  عقمون هم می گیره . ولی ولی و ولی در اون موقع کاری ازمون بر نمیاد . به معنی واقعی کلمه بر نمیاد . یعنی همون موقع عمل کردن به کاری اون موضوع رو محو و نابود نمی کنه . یه مثال خیلی واضح مرگ یه عزیز می تونه باشه . خب چی کار باید کرد در این باره ؟ 

یکیش اینه که دندون قروچه کنیم و حرص بخوریم و زیر لب فحش بدیم و مشت به درو دیوار خونه بیجاره بزینم و ظرف و ظروف پارچه ای فلان قیمت رو بزنیم بشکونیم که بعدش هم مجبور باشیم دوباره بریم بخریم و به زمین زمان و روزگار بددهنی کنیم.

راه  دیگه اش اینه که از شدت ناراحتی بریم خودمون رو خلاص کنیم . اصلا از دنیا و فیه مافیه خلاص کنیم . قرصی چیزی بخوریم . سیم لخت برق رو به خودمو وصل کنیم . سشوار روشن رو بندازیم تو وان حمومی که توش هستیم .از بالای پل خودمون رو بندازیم پایین یا از بالای یه برج  تا ببینم تو اون فاصله چند ثانیه ای حالمون بهت رمیشه یا نه .

یه راهش اینه که پناه ببریم به الکل و تریاک و بنگ و چرس و حشیش و شیشه و اشک خدا و کراک و کلی کوفت و زهرمار که مثل ریگ ریخته زیر دست و پا .  که اصلا یادمون بره چی شده بود . بریم تو فضا بریم تو عالم هپروت . از اون ورم با مخ به قعر خلا .

به راهش اینه که بریم تو خیابون یقه یکی دیگه رو بگیریم و به بزن بزن مبسوطی با هم بکنیم . کتک بخوریم تا ناراحتی و غصه از تنمون بیاد بیرون وجاش رو شکستگی دندون ودنده و دماغ بگیره .البته  یه خطری هم داره که طرف رو ناقص کنی که اون وقت دیگه همه مشکلاتت یادت میره چون باید تا آخر عمر بدوی دنبال رضایت گرفتن از خود اون بابا و واولیا اون بابا .

یه راهشم اینه که کمی صبر کنی و نقس عمیق بکشی . بذاری عمو زمان جان ، خودش غم و غصه ات رو کم کنه . همچین اوستاست  تو این کار که نگو ونپرس و تا آون موقع هم اون وضع فجیع مذکوراز فجاعتش ( اصلا همچین لغتی داریم؟!) کم شده و می تونی بدون احساسات صرف و با تعقل کافی ، تصمیم خوب زندگی ات رو بگیری  و چه بسا خواهی دید که این فجاعت ( باز این لغته !) سبب خیری شده . همون عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد .

 

گفته بودم زندگی زیباست . گفته و ناگفته ای ، بس نکته ها کین جاست

در غم انسان نشستن ، پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن

آری ، آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست ، گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه خاموش است و خاموشی ، گناه ماست

 

 

 

گریه کن ... گریه قشنگه !

نوشته شده در دوشنبه هشتم تیر 1388 ساعت 12:1 شماره پست: 158

 

 

         دیروز با یه تاکسی طی طریق می کردم . چشممون خورد به نیروهای گاردی که کنارخیابون ایستاده بودند . راننده شروع کرد به تعریف که هفته گذشته نزدیکیهای خیابون آزادی بوده و توی ترافیک گیر کرده بود : آقا یهویی نگام افتاد به ماشین بغلیم که یه پژو پرشیای سفید بود و توش یه خونواده نشسه بودن . آقا یهویی ملتفت شدم که همشون دارن گریه می کنن . تو دلم با خودم گفتم که ببین چی شده که این بدبختا زدن زیر گریه!  چشممم خورد به شیشه عقب ماشین که شیکسه بود و خورد شده بود با خودم گفتم حتما به خاطر شیشه ماشین ناراحتن . سرموازماشین کردم بیرون پرسیدم داداش چی شده ؟ بیچاره راننده که یه مرد 60ساله بود گفت آقا گاز اشک آور زدن خورده تو شیشه عقب و شیشه رو از جا درآورده و گاز اشک آورده افتاده درست وسط ماشینمون  . راننده ما پوزخندی زد و ادامه داد : آقا تازه دوزاریم افتاد که این بدبختا واسه چی زدن زیر گریه !!!!

 

 

 

موج کوتاه

نوشته شده در چهارشنبه دهم تیر 1388 ساعت 13:15 شماره پست: 166

 

 مدتیه که از این که برای گرم کردن غذا و مایعات از ماکرو ویو (موج پز) استفاده بکنیم یا نکنیم با خانوم همسر دچار شبهاتی شدیم ( ظاهرا این شبهات به آشپزخانه ما هم نفوذ کرده!) بعضی جاها می شنویم و می خونیم که امواجش مضره و بعضی جاها میگن مضر که نیست مفید هم هست . مخصوصا برای پسرجان کمی نگران بودیم چون فی المثل شیرش رو همیشه با این دستگاه گرم می کنیم . دیگه جونم براتون بگه غذای تو یخچالی و نان فریزی هم که فبها . خب خبلی کار راه انداز و تمیز و بی دردسره . شاید روی همین حسابه که هنوز در برابر تبلیغات منفی بر علیهش مقاومت کردیم و اسیر شانتاژها و شبهه پراکنیهای نرم نشدیم . اما امروز که خیالم از انتخابات راحت شد و نفسی به آسودگی کشیدم  گشتم تو این اینترنت بی صاحاب ببینم چی میشه گیر آورد :

-امواج مایکروویو به دلیل دارا بودن فرکانس کم قادر به شکستن پیوندهای شیمیایی و آسیب رسانی مولکولهای مواد غذایی نیستند.

-پخت غذا در ماکروویو باعث کاهش 60 تا 90 درصدی انرژی حیاتی غذا و ایجاد عوامل سرطان زا در شیر و غلات، تغییر در عناصر غذایی، اختلال در هضم غذا و ایجاد رادیکال‌های آزاد در سبزی‌ها می‌شود.

 -حفظ ویتامینها به علت طبخ سریع و کم بودن آب در موقع پخت بیشتر است. حفظ پروتئینها در ماده غذایی در این روش بیشتر خواهد بود. از دیگر مزایای ماکروویو می‌توان سرعت حرارت دهی، حفظ خصوصیت طعم و رنگ غذا، حفظ مواد مغذی به دلیل زمان کوتاه پخت، کاهش خطر مسمومیت غذایی به علت نگه داشتن غذا به مدت طولانی، عدم تشکیل رسوب در ته ظرف، استفاده چند منظوره از مایکروفر برای طبخ غذا، گرم کردن مجدد غذا و ذوب کردن یخ مواد غذایی نام برد.

-اثرات مایکروویو را می‌توان به سه دسته اثرات مربوط به ایجاد عوامل سرطان زا، کاهش ارزش غذایی غذاها، اثرات بیولوژیک بر روی انسان تقسیم کرد و همچنین می‌توان عدم سرخ کردن غذا به دلیل نفوذ امواج، تشکیل نقاط گرم و سرد در غذا به علت جذب متفاوت امواج توسط ترکیبات مختلف غذا، کاهش 60 تا 90 درصد انرژی حیاتی غذا، ایجاد عوامل سرطان زا در شیر و غلات، تغییر در عناصر غذایی و در نتیجه اختلال در هضم غذا، ایجاد رادیکال‌های آزاد در سبزیجات که جزء مواد سرطانزا هستند و به طور کلی آسیب به دیواره مولکول‌ها و تغییر در کیفیت آنها و مستعد شدن غذا به آلودگی‌های میکروبی نام برد.

-در سال 1992 سازمان بهداشت جهانی اعلام کرد که هیچ مدرک علمی مستند بر عدم وجود عوامل خطر در غذاهای مایکروویو شده وجود ندارد.

-بهترین توصیه در رابطه با گرم کردن و پختن غذا استفاده از حرارت‌های معمولی است و هیچ تضمینی برای ایمنی و سلامتی کامل غذاهای ماکروویو شده وجود ندارد.

خداییش شماها جای ما باشین قاط نمی زنین ؟ بالاخره این قوطی خوبه یا بده ؟ یه مرجعی نیست که دست آدمو بگیره و حرف آخر رو بزنه ؟ بالاخره ماکروویو آری یا نه؟!!!

 

 

 

درباره درباره الی

نوشته شده در شنبه سیزدهم تیر 1388 ساعت 16:48 شماره پست: 167

 

 

          دروغ گوییم ؟ خالی بندیم ؟ لاپوشونی می کنیم ؟ حقایق رو ندیده می گیریم؟ خب چه ایرادی داره ؟ ما همینیم دیگه . درباره الی رو ببینین و بفهمین که دروغ تو گوشت و پوست ما رفته و کاربش نمی تونیم بکنیم . به حدی که از دروغهای پر تعدادی که در این فیلم دیده می شود هیچکومشون به ما بر نمی خورد . و به نظر عادی عادی میاد . به حدی که انگار طبیعی ترین کار ممکنه و عادی ترین حرفی که می تونسته زده بشه زده شده .

        درباره الی یک فیلم عالی و کم نظیر دربه تصویر کشیدن برخورد آدمهای عادی جامعه ما در مواجهه با شرایط ناگوار به وجود آمده است . بازی گلشیفته فراهانی ، شهاب حسینی ، مریلا زارعی ، ترانه علیدوستی و صابر ابر عالی است . در کنارشان یکسری بازیگر جدید هم داریم که آنها هم کم نمی آورند . فیلمبرداری خوب است . فضا سازی قوی است . هیچ حرکتی اضافه نمی نمایاند . هیچ جای فیلم خسته نمی شوید و به ساعتتان نگاه نخواهید کرد .حتما ببینید ولی خودتان را برای یک فیلم غمگین آماده کنید . چیزی که این روزها زیاد دیده می شود  

 پاپستی : راستی آقای برادر ارشاد ! حیف نبود به خاطر لج با گلشیفته نذاری ماها این فبلم رو ببینیم؟!!

 

 

خشت خام

نوشته شده در سه شنبه شانزدهم تیر 1388 ساعت 15:49 شماره پست: 168

 

 

       مطلبی از کتاب خاطرات سیدصادق طباطبایی دیدم . صادق طباطبایی ، خواهرش همسر سید احمد خمینی بود و مادرش خواهر امام موسی صدر و مدرک دکترای ژنتیکش را از آلمان گرفته و جزء نزدیکترین افراد به سید روح الله خمینی بود.  این مطلب مطلبی بود که اگر 10سال قبل می خواندم بی تفاوت از کنارش رد می شدم . چون به نظرم می آمد استدلال آیت الله العظمی بروجردی از اساس نادرست بود وفقط از یک ذهن سنتی و بیگانه با شرایط روز جامعه بر می خواست . اما حالا متوجه شدم که مطلبی که ایشان در نیم قرن پیش در خشت خام می دیدند ما سالها طول کشید تا در آینه ببینیم :   

در یکی از روزهای بهار سال 1331 که نوجوانی 9ساله بودم، گروهی از طلبه‌های جوان و سیاسی از تهران عازم قم شده بودند تا با آیت‌الله بروجردی دیدار کنند. طلبه‌ی جوانی که بعدها فهمیدم نواب صفوی بود سخنان تندی ایراد می‌کرد که هیچ چیز از آن در خاطرم نمانده است. بعدها خبردار شدم که نواب و یارانش قصد دیدار با آیت‌الله بروجردی را داشتند که ایشان آن ها را نپذیرفته بودند.

از پدرم شنیدم که چند روز بعد که اصحاب آیت‌الله بروجردی ، از جمله پدرم در محضر ایشان بودند، یکی از بزرگان و از مدرسین حوزه (ظاهرا پدر آیت‌الله فاضل لنکرانی، مرجع معاصر) علت این رفتار را از آقای بروجردی سوال کرده و می‌پرسد چرا این افراد را که خواهان حکومت اسلامی هستند، نپذیرفتید؟ ایشان در جواب می‌گویند: این آقایان می‌خواهند شاه را بردارند ولی امثال شما را به جای او بگذارند. شخص دیگری (ظاهرا مرحوم آیت‌الله کبیر) از علمای بزرگ و فقهای برجسته بوده است می‌پرسد، مگر چه اشکالی دارد؟

آیت‌الله بروجردی در جواب می‌گویند: اشکال بزرگ این امر در این جا است که شاه با اسلحه توپ و تفنگ به جان مردم می‌افتد، با این اسلحه می‌شود مقابله کرد ولی اگر شما به جای او نشستید، اسلحه شما ایمان و عقاید مردم است که به جان مردم می‌اندازید. با این اسلحه نمی‌توان به راحتی مقابله کرد و لذا دین و ایمان مردم به بازی گرفته می‌شود.

[منبع: دکتر صادق طباطبایی - خاطرات سیاسی اجتماعی (1) - نشر عروج (وابسته به موسسه نشر و تنظیم آثار امام)- تهران - 1387 - صفحه 27 . 

 

 

ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم تیر 1388 ساعت 12:15 شماره پست: 170

 

یاد بخشی از این شعر افتادم : ...ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم ... واقعا چرا کلی از اتفاقات مهم در خرداد می افتند ؟

2خرداد ،روز پیروزی مردم و سید محمد خاتمی ، واقعه ای بود که در 20سال گذشته کم سابقه بود . همیشه از قبل مشخص بود که چه کسی رئیس جمهور میشه ، البته به جز دوره اول ، درواقع ماها اصلا انتظار نداشتیم خاتمی این رای رو بگیره ، اون موقع 26سالم بود .

3خرداد ، روز آزاد سازی خرمشهر، که 11ساله بودم . هیچ وقت این کلمات یادم نمیره : شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...شنوندگان عزیز توجه فرمایید خونین شهر، شهر خون و قیام آزاد شد ...شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...شنوندگان عزیز توجه فرمایید خونین شهر، شهر خون و قیام آزاد شد.

۱۳خرداد فوت آیت الله سید روح  الله خمینی بعد از ۸۷ سال زندگی .

16خرداد نادر ابراهیمی فوت کرد نویسنده رمان محبوبم ، آتش بدون دود . 36ساله بودم  .

29 خرداد درگذشت دکتر علی شریعتی . اونموقع 5 ساله بودم .

(دیروز از احسان شریعتی پسر دکتر پرسیدند :زمانه شریعتی پدر سخت تر بوده یا زمانه شریعتی پسر؟
مسلماً زمانه ما. به این دلیل ساده که در زمان شریعتی جبهه ها روشن بود؛ و دوست و دشمن مشخص. اما امروزه گفته می شود دوستان، دشمن شده اند یا دشمنان همان دوستان سابق اند، خلاصه از پیروزی انقلاب تا کنون، مرزها کمی مغشوش شد و جامعه ما که چندی در فضای «شبهه» یا توهم ارزشی قهقرایی به سر می برد، بار دیگر در معرض «فتنه» یا خطر واپس گرایی و نزاع خانگی قرار گرفته؛ پس در این شرایط و در زمان ما، اجتهاد و سمت یابی درست دشوارتر و بسا بغرنج تر از زمانه شریعتی است.)

31خرداد شهادت مصطفی چمران . او تنها دارنده نمره 22 در کل دانشگاه تهران است .  

.

.

.

یه خرداد و این همه حادثه؟!!

 

 

خاک معلق

نوشته شده در شنبه بیستم تیر 1388 ساعت 15:25 شماره پست: 171

 

 

 یه چیزی رو می دونین؟ ماها همه به هم وابسته ایم  . به هم وصلیم . سرنوشتهامون یکیه . حتی اگه چند هزار کیلومتر از هم فاصله داشته باشیم بازهم روی هم دیگه تاثیر می ذاریم . چه بخوایم این جوری باشه  و چه نخوایم این جوری باشه . هر کی هم غیر از این بگه فقط چرت و پرت گفته . هر کی بیاد و ادعا کنه که من سرمو می اندازم پایین و زندگی خودمو می کنم و به کسی هم کار ندارم و کسی هم به من کار نداشته باشه فقط حرف یامفت زده . من اتفاقا الان نمی خوام از سیاست بگم . از جامعه بگم . از شرایط روز و انتخابات بگم . میخوام از چیزهای ظاهرا بدیهی بگم که همه ازش غافلیم و فکر می کنیم که این چیزا به ما ربطی نداره .

دریاچه ارومیه رومی شناسین ؟ از فاجعه ای که براش پیش آمد کرده آگاهین ؟ که چه بلایی سرش آوردن و چه بلایی سر زمینهای اطرافش؟

دریاچه هامون رو چی ؟ میدونین الان اسمش فقط دریاچه است و اونم شده یه بیابون ؟ اونم تو سیستان ، جایی که در گذشته انبار غله ایران لقب داشت ؟ فکر کردین این درباچه که خشک شده به همون محدوده خودش اکتفا می کنه ؟

پیشروی بیابان‌ها به سمت نواحی داخلی ایران رو می دونین چیه ؟ خب شاید ندونین . شاید اهمیت ندین . چون تو تهران و چهار تا شهر بزرگ گرفتین نشستین و آب لوله کشی هست که می نوشین و باهاش حموم میرین و باغجه ای که صبح ها بهش آب می دین همین بسه برای شما .

ای دوست عزیزم این خوش خیالی دیگه داره تموم میشه . این خاکی که در فضای تهرانه چیه؟اینی که دارین تنفس می کنین و برای بچه هاو پیرها مرگ آورده ؟ این چیه ؟ از کجا اومده ؟

مژگان جمشیدی عزیز در این باره نوشته :  

اکنون نزدیک به 20 سال است تغییرات عمده‌ای در اکولوژی و سیمای تالاب‌های بین‌النهرین به وقوع پیوسته است. تغییراتی که منشاء آن زیاده خواهی و ندانم کاری دولت‌های منطقه به ویژه دولت عراق و ترکیه بوده ولی پیامدهای این تخریب گسترده امروز می‌رود تا مرزهای خاورمیانه را پشت سر بگذارد و این همان بحران و فاجعه‌ای است که سازمان ملل متحد 6 سال قبل نسبت به وقوع آن به شدت هشدار داده بود ولی هیچ یک از کشورهای منطقه آن را جدی نگرفتن.  در آغاز هزاره جدید میلادی، تراژدی نابودی تالاب‌های بین‌النهرین، به عنوان یکی از بزرگترین فجایع زیست‌محیطی جهان محسوب می‌شود. ساخت سدها و شبکه‌های زهکشی یکی از بهترین تالاب‌های جهان را که زمانی به بهشت افسانه‌ای زمین شهرت داشت و از مهم‌ترین کانون‌های تنوع زیستی در سطح جهان به شمار می‌رفت، امروز به یک صحرای خشک و شور تبدیل کرده است سازمان ملل اعلام کرده هم‌اکنون تنها فرصت باقیمانده برای ایران حفاظت از تالاب هورالعظیم در مرز بین ایران و عراق است. به‌یاد داشته باشیم که هم‌اکنون 30 درصد استان خوزستان جزو مناطق بیابانی است که 700 هزار هکتار آن تحت تاثیر فرسایش بادی و شن‌های روان قرار دارد و نیازمند اقدامات فوری بیابا‌ن‌زدایی است. علاوه بر این جلوگیری از فجایع انسانی بیشتر که می‌تواند با تداوم وزش گرد و غبار کشورهای منطقه از جمله ایران را تحت تاثیر قرار دهد تنها در گروی همکاری همه کشورهای منطقه است. چیزی که در سال‌های اخیر کمتر دیده شده و اگر جدی تلقی نشود فاجعه نابودی تالاب‌های بین‌النهرین با افزایش شمار مبتلایان به بیماری‌های آسم و ریه و سرطان قربانیان بیشتری در بین کشورهای منطقه خواهد گرفت. ( متن کامل نوشته مژگان )

این وضعیت اسفباریه که به این یکی دو روزه هم ختم نمیشه و بارها و بارها پیش خواهد اومد . چیزی که تو یه کشور دیگه رخ میده و این جوری تو سرنوشت ما موثره آیا به طریق اولی این طور نیست که ماها باید بیشتر حواسمون به دور و ور خودمون باشه و نذاریم محیط زیستمون خراب و خراب تر بشه ؟ آیا هنوزم فکر می کنین این چیزا  به ما ربطی نداره ؟!!!

پرتاب گل... اونم چه گلی!

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم تیر 1388 ساعت 12:58 شماره پست: 172

 

 

یه مراسم بامزه ای این خارجکیا دارن تو عروسیاشون و اون اینه که در وسطای جشن ، عروس دسته گلشو پرت می کنه وسط دخترای مجرد عروسی و هرکدومشون که بتونن این گل رو بگیرن همای سعادت میاد و دفعه بعد لابد عروسیه اون دختره است دیگه . یه جورایی شاد و بامزه است و الان هم چن وختیه که تو اینجا هم تو یعضی از عروسیا از این بساطا هست و کلی هم بامزه است . ولی بعضیا روشایی نوظهور تو عروسیشون دارن مثل عروسی با کالسکه ، با کشتی ، روی قایق ، کنار ساحل یا اخیرا این عروس دوماد ایتالیایی ، با طیاره .

قضیه از این قرار بوده که این عروس و دوماد ما ، برای اجرای سنت پرتاب دسته گل عروس به سمت دخترای مجرد یه هواپیمای سبک با یک خلبان اجاره کردن تا این سنت را اجرا کنن.
وقتی هواپیما بر فراز رستورانی قرار گرفت که جشن عروسی در ان برگزار می شد اینا دسته گل رو  پرتاب کردند  اما دسته گل به جای دست دخترا ، وارد موتور هواپیما شد و آتیش سوزی موتور را به همراه داشت.در نتیجه هواپیما روی یک خوابگاه که پنجاه نفر ساکن آن بودند افتاد .البته واقعا معجزه بود که کسی اسیب ندید . دوماد بخت برگشته هم به شدت مجروح و دچار شکستگی فک و هر دو پا شد. خلاصه این که جشن ازدواج به هم خورد و هیچ کس برای شام باقی نموند و  شامشون چی شد دیگه معلوم نشد که نشد !! 

 

 

اوچی افتتاح می شود

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم تیر 1388 ساعت 14:35 شماره پست: 173

 

 

        ای دختران و دوشیزگان هموطن نبینم دیگه غصه بخورید از بی ازدواجی ها !شما که تنها نیستید . دست کم دیگر در منطقه خودمون تنها نیستید که دیگر دوشیزگان منطقه علی الخصوص دختران عرب نیز چون شما بی شوهر مانده اند مثلا در همین مصر یوزارسیف اینا همین الانش 9 میلیون دختر مجرد مانده اند  و در الجزایر یک سوم جمعیت این کشور یعنی 10میلیون نفر را دختران وپسران نسبتا بزرگسال غیر متاهل، تشکیل مى دهند، این وضعیت در امارات به 68 درصد ودر عربستان سعودى به 26در صد بالغ می گردد، و همین طور کشور هاى قطر، اردن، لبنان وکویت نیز با چنین پدیده ای روبرو هستند.

 حالا که می بینم یه همچین گرفتاری تو منطقه داریم بیاییم یه کنسرسیومی چیزی مثل اوپک OPEC  بزنیم با شرکت همه اونا . اون اوپکیا هستن کشورهای صادر کننده نفت . خب اینم میشه کشورهای وارد کننده شوهر .یا اوچی( OCHI  ( Organization of the Husband Importing Countries که مخفف سازمان کشورهای وارد کننده شوهره ... بد نیست ها .ما که داریم همه چی وارد می کنیم تعدادی هم شوهر وارد کنیم . هم ما وارد کنیم و هم اونا . هر کی به اندازه سهمش . اون که حالا چه جور شوهری وارد بشه خب ... جای بحث داره .

البته شبکه العربیه هم یه پیشنهادی داده که با توجه به این که شنبه گذشته 100 زن بیوه که همسران خود را در حمله ى اخیر اسرائیل به غزه از دست داده بودند، طى مراسم عروسى بزرگى که از سوى حماس در سواحل نوار غزه برگزار شد، مجددا ازدواج کردند، و این برنامه ى عروسى دسته جمعى را "هیئت ملى امور خانواده" در چارچوب برنامه ازدواج فلسطینى ها انجام داده است، در این برنامه شخصى که حاضر به ازدواج با زن بیوه مى شود، افزون بر دریافت هدایای دیگر چون اتاق خواب وغیره، یه چیزی به پول ما حدود 3 میلیون تومان هم پاداش می گیره و با توجه به اوضاع اجتماعى دیگر کشورهاى عربى، وافزایش نسبت دختران جوان بدون همسر، وبراى حل این معضل ، لازمه که این برنامه ازدواج مجدد در دیگر کشور هاى اسلامی نیز به اجرا درآید.

البته اینو ، اون گفته ها نه من . بنده فقط راوی بودم !!

 

الخیر فی ماوقع

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم تیر 1388 ساعت 17:12 شماره پست: 174

 

 

          چن وقتیه که وقتی بلاگ رو وا می کنم می مونم اصلا چی باید بنویسم . یه مدت الکی وازش می کنم و نگاش می کنم . بعد خیلی مرتب و تمیز درش رومی بندم و می رم پی کارم . بخوام راحت از هرچی دور و ورمه بنویسم نمیشه چون [...] چیزای حاشیه ای و مطالب متفرقه هم به دلم نمی چسبن . نه تنها به دل خودم ، فکر هم نکنم به دل کسی بچسبن . خلاصه موندیم سفیل و سرگردون . ولی خب بالاخره که چی ؟ دیدم حتی نمیشه ولش کنم و نمیشه که همینجوری . فکر کردم که چه کار کنم دیدم بهتره که به روم نیارم و چیزایی که در حد مقدورات ممکن هست رو بنویسم . بالاخره اینه دیگه . دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ! تا ببینیم چه پیش خواهد اومد ؟

در راستای دو پست قبلی درباره ازدواج این هم یه پست دیگه است . نمی دونم شماها چقدر قرآن می خونین و چقدر قبولش دارین ولی در هر صورتی حرفای خوبی توش هست که خوندنش خالی از لطف نیست مثلا این قسمت رو ببینین :

اى کسانى که ایمان آورده‏اید ، همسرانتان را تحت فشار قرار ندهید که بتوانید آنچه را که به عنوان مهریه به آنها داده‏اید مجددا تملک کنید مگر اینکه آنها واقعا کار زشت آشکارى انجام داده باشند . با آنان، به شایستگی رفتار کنید و اگر از آنها، به جهتى کراهت داشتید، فورا تصمیم به جدایى نگیرید .  چه بسا چیزى خوشایند شما نباشد، ولی  خداوند خیر فراوانى در آن قرار داده باشد .

جالب نیست؟ چیزهایی در نگاه اول خوشایند نیستند ولی چه بسا برکات فراوانی در آنها وجود دارد . مثلا همین مورد [...] کاملا در ابتدا ناامید کننده بوده ولی رفته رفته بارقه هایی از امید دیده شده که اصلا فکرش رو نمی کردیم !  

پاپستی : همیشه از بین اعیاد اسلامی چندتا رو بیشتر از بقیه دوست دارم . یکیشون مبعث محمد مصطفی ست . همیشه از اون لحظه که توی غار حرا بوده و جبرئیل بهش نازل شده و بهش گفته که بخوان و مابقی ماجرا حس غریبی بهم دست میده . لحظه ای که او از یک فرد عادی به یک پیامبر تبدیل میشه با مسئولیتهای سترگ .    بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید/ همان کس که انسان را از نطفه خردی خلق کرد / بخوان که پروردگارت از همه بزرگ تر است / همان کس که بوسیله قلم تعلیم نمود و آموخت به انسان آنچه را که نمى‏دانست .

 

 

ملت شاد و بی خیال باشین !

نوشته شده در سه شنبه سی ام تیر 1388 ساعت 15:34 شماره پست: 175

 

 

             گاهی وقتی به این موضوع فکر می کنم که چقدر دولت به فکر مردمه و نمی خواد اصلا خیال مردم رو مشوش کنه ، اشک شوق روی گونه ام می شینه و همین جور جاری می شه تا بچکه روی زمین. خداییش اگه فکر کنین می بینین که این حسن کمی نیست . یعنی به جای این که بیاد چیزای وحشتناکی بگه که حالتونو خراب کنه سعی می کنه تموم این غم و غصه ها رو بریزه تودلش تا آب تو دل شما تکون نخوره . ینی خودش رنج می کشه تا مردم رنج نکشن و این چیزی نیست جز آخرین مرحله ایثار و فداکاری .

حالا یه مثال بزنم ببنین من همین جوری و بی سند و ماخذ و کتره ای یه چیزی رو نمی گم . هر چی بگم مدارکش موجوده ! سالها قبل موقعی که من دانش آموز بودم حوالی دوران راهنمایی ، یه چیزی اومده بود بهش می گفتن ایدز . اون موقع دولت خیلی مقتدرانه اعلام کرد چون ما یه کشور مذهبی هستیم و روابط نامربوط و اخی تو ما نیست و از این جور اراجیف مبهم ، ایدز اینجا نمیاد و این مال همون کشورای غربی بی پدر مادره که آبرو همه رو بردن . خب ملت هم خوشحال شدن که چه خوب . حالا این که تواون سالها به بعد چطور جماعت کثیری ایدزی شدندو فقط به این علت که راههای پیشگیری رو بهشون نگفته بودند اصلا مهم نبود . مهم روحیه شاد و خیال آسوده ملت بود که شکر خدا حفظ شد .

حالا هم حدود یه سالی هست که این آنفولانزای خوکی راه افتاده و اومده . دولت عزیزمون همون اول در یه اظهار نظر کاملا کارشناسانه اعلام کرد که اصلا و ابدا نگران نباشین که ماها خوک بخورنیستیم که . این آنفولانزا هم غلط می کنه پاشو بذاره این جا . ماها اصلا آنفولانزا بگیر نیستیم که نیستیم . ای ملت خیالتون تخت باشه و البته اصلا هم مهم نبود که این بیماریه توی 84 کشور از جمله 7 کشور همسایه ما مردم رو مبتلا کرده  و تا حالا 30 هزار نفر در جهان به آنفولانزای خوکی مبتلا شده باشند و 145 نفر نیز در اثر این بیماری جان خود را از دست داده باشند و سازمان جهانی بهداشت، هفته گذشته فاز 6 ( آخرین مرحله و خطرناک ترینش) بیماری آنفلوانزای خوکی را اعلام کرد که بر این اساس مرحله همه‌گیری جهانی این بیماری به اثبات رسید و به دنبال آن گفته شد که آنفولانزای خوکی ظرف 6 ماه آینده در تمام قاره‌های جهان رخ خواهد داد.

پس دیدین که دولت شما ، خوب دولتیه ؟ حالا نصف ملت هم آلوده بشن خیالی نیست . مهم اینه که مردم شاد باشن و خودشون رو زیاد ناراحت نکنن .

پا پستی : البته چون من دولت نیستم ناچارم کمی مشوشتون بکنم . این آنفولانزای خوکی مانند هر نوع سرماخوردگی دیگر از راه تماس سرفه، عطسه منتقل می‌شود. لطفا حتماً رعایت نکات بهداشت فردی، شست و شوی مرتب دست ها اگر آب و صابون در دسترس نیست، می‌توانید از ژل‌های تمیزکننده دست استفاده کنید. ( چند بار در روز ) ، خودداری از تماس نزدیک با مبتلایان واستفاده از دستمال بر روی دهان و بینی خود در هنگام عطسه را بکنید . هم دیگه رو فعلا نبوسین .( لب که اصلا ، لپ هم ایضا! ) دست ندین تا اونجا که میشه . از دست زدن به اشیا و سطوحی که ممکن است آلوده باشند،مخصوصا در اماکن عمومی بپرهیزید.(مانند میز‌های کافی شاپ‌ها و رستوران‌ها، دستگیره درب وسائل حمل و نقل عمومی، نرده‌ها و …) از دست زدن به دهان، بینی و چشمان خود بپرهیزید. در صورتی که خود مشکوک به ابتلا به آنفلوآنزا هستید، حتما هنگام عطسه و سرفه جلوی دهان و بینی خود را بگیرید. اگر دستمال به همراه ندارید، هنگام عطسه یا سرفه قسمت داخلی آرنج خود را در برابر دهان و بینی بگیرید تا دستانتان آلوده نشوند . درصورت مشاهده هرگونه علائم مشکوک به پزشک مراجعه کرده و خونسردی خود را حفظ کرده و وحشت نکنید . همچنین در صورت ابتلا به این بیماری آن را پنهان نکرده و از بازگو کردن آن وحشت نداشته باشین .